شمعی در کف ابراهیم
سید حمید رضا مهاجرانی
به بهانۀ نخست سالگشتِ دوم خلقتِ دکتر ابراهیم یزدی
« خلق الموت و الحیاه»
وه چه دخمه ای است این دویست و نه ! دیوارش بر آمده از ساروج خوف است و ملاتش پرورده در پروا . همه چیز در آن عبوس و عبث جلوه می کند! پادوان ورشکسته ظلمات می خواهند همه کس در آن دخمۀ هول غرق در تاریکی اندیشه و پرت شده در چاهسار سیاه نا امیدی و خموده و خیزان و افتان در صحرای سرگشتگی و خسران شود! اما این صحابی نور و یاس پیر گل داده زیر پنجره بودکه، با شمعی در کَفَش چون برقی بدرخشید ، شبشان شکست ، بساط شومشان بر هم زد و رفت !
خودش را نه، اما شمیم خوش اندیشه اش، خنکای نسیم گفتگویش، انگبین کیمیای کلمه اش، عطر وجودش وجولانۀ ارجمند رسته از درخت بارورخردش را شمیدم وچشیدم و دیدم!
وانگهم در داد جامی کز فروغش بر فلک زهره در رقص آمد و بربط زنان می گفت نوش
زمانی که در اتاق ۱۲۲ ، بند ۲۰۹ بازداشت بودم البته افتخار هم نشینی با آن بزرگوار را نداشتم اما رائحۀ اندیشه اش را به برکت حضرت سعدی ، شاعر انسانیت ، شمیدم.
یک روز که مشغول بررسی همان چند جلد انگشت شمار کتابهای موجود در قفسۀ کهنه و رنگ و رو رفته بودم چشمم به کتاب کلیات سعدی افتاد. وقتی شروع به ورق زدن کردم متوجه شدم لابه لای صفحاتش آکنده از دست نوشته هایی است که از رنگ پریدگی جوهرش مشخص می شد زمان زیادی از تاریخ نگارشش گذشته است .
از رسم الخط رقعی زیبا و خوش نگاشت دست نوشته ها و امضاء پایانی دریافتم که نگارنده عرب زبانی است به نام حسین البلوشی( این خانواده در کشورهای حوزۀ خلیج فارس و بویژه قطر آمار بالایی دارند و البته معروف به امانت داری) متوجه نشدم که او نیز از همان خاندان است یا خیر ؟ .بخشی از دست نوشته ها مربوط می شد به مقایسه و مقارنه بین ابیات سعدی و شعرای دوران کهن عرب که البته از نوع این مقایسه ها پیدا بود که بلوشی آشنایی در خور تحسینی به هر دو زبان دارد. بعدها که به سیصد و پنجاه منتقل شدم از طریق دیگر هم بندیان سلفی فهمیدم که این آقای بلوشی علاوه بر آنکه حافظ قرآن است به عنوان ماموستا به دیگر سلفیان محبوس در رجایی شهر سنن ابو داود و ابن ماجه درس می داده.
بخشی از دستنوشته های حسین مربوط می شد به خاطرات او در زندان و گذران روزگارش در حبس. ولی در میان تمامی آن دستنوشته ها آنچه که بیش از همه نظر مرا به خود معطوف داشت و به قول معروف حسابی تکانم داد خاطرات او با دکتر ابراهیم یزدی بود که برای مقطعی از زمان با یکدیگر هم اتاق بودند.
او در این بخش از خاطراتش ، در حاشیۀ این غزل از سعدی با مطلع « به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست» ،چنین نوشته بود:
«سالهاست که در این دخمه عذاب تنهایی را تحمل می کنم و بار دلتنگی را به دوش می کشم بار الها نمی دانم چه وقت از روز است یا چه هنگام از شب! هیچ صدایی غیر از صدای چرخهای گاری حمل غذا که از پشت در به گوشم می رسد، نمی شنوم. همواره از خداوند خواستم صاحب سجنی محرم اسرار و سنگ صبور عطا فرماید؛ تا اینکه دعایم مستجاب شد و دانستم اگر تنها ترین هستم اما خدا فراموشم نکرده و این شد که پیرمردی دانشور و خردمند، دین شناسی اخلاق مدار ، کسی که در عرصۀ علوم سیاسی و دینی و علی الخصوص تاریخ سیاسی معاصر ایران و خاورمیانه از اطلاعات گسترده و کم نظیری بر خوردار است هم نشینم شد و مایۀ تسلی روح و روان پر از جان خستگی هایم. نام او « الشیخ ابراهیم یزدی» است هرگز این نام را فراموش نخواهم کرد ، هرگز !
نحوۀ نگرش او به دین و زاویۀ دیدش حکایت از درک عمیقش نسبت به دین و ایمان ریشه دارش دارد،او باورمندی است چون کوه !
این فرزانه مرد در خصوص مسائل دینی و تاریخی مطالبی را به من آموخت و حقائقی از دین را برایم تبیین کرد که تا قبل از آن یا نسبت به آنها آشنا نبودم و یا برداشتم ناقص بود. حقیقتاً پنجره های جدیدی از دین به رویم گشوده شد.
صادقانه و به عنوان یک مسلمان معتقد که همواره وظیفه دارد، حتی اگر به ضررش باشد، از حق و حقانیت دفاع کند باید اعتراف کنم او حقائق جدید و خرد پسندانه ای از دین را برایم تفسیر و تعبیر کردبه شکلی که دیدگاهم نسبت به بسیاری از امور دینی تغییر کرد. واقعاً یکی از بزرگترین آرزوهایم این است که تا پایان عمر همراه این مرد خدا باشم چون یک مرید و یک مراد. دوست دارم او را به دیگر دوستانم هم معرفی کنم و به آنها توصیۀ جدی کنم که از معلومات و دانش این خردورز فرزانه استفاده کنند و از چشمۀ زلال اندیشه هایش سیراب شوند بی تردید ابراهیم کسی است که از همان چشمه ای آب نوشید که عباد صالح خدا می نوشند« عین یشرب بها عبادالله» با خودم گفتم کاش سالها پیش با او آشنا شده بودم که اگر چنین می شد بسیاری از نظراتم در مورد دین جور دیگری بود. هم نشینی با او اندیشه ام راصیقل داد و جانم را پالوده و روحم را سفت و ایمانم را جلا داد!»
در اثر خواندن این خاطره آنهم از زبان یک سلفی واقعاً تحت تاثیر قرار گرفتم . همگان در مورد این گروه گمان می کنند افرادی بسیار دگم و سخت گیرند و از تعصب بسیار بالایی بر خوردار هستند و در خصوص معتقدات دینی چنانند که گمان می برند اگر پازل حقیقت هزار تکه داشته باشد عین هزار تکه در دست آنهاست و سایر اصحاب اندیشه و پیروان حتی یک قطعه هم در دست ندارند و در حالت شدید تر معتقدند که این گروه در برخورد با نظر مخالف زبانی غیر از خشونت و شمشیر و تیغ نمی شناسند و با این گروه حتی در قالب یک منتقد هم به سختی می توان وارد گفتگو شد تا چه رسد به مخالف ! در یک کلام مناظره با این طیف اگر امری محال نباشد قطعاً منتج به نتیجه هم نخواهد بود چه آنها خود را در موضعی می دانند که تمامی حق با آنان است و غیر از اندیشه و مرام خودشان هر عقیده و دیدگاهی باطل است! شاید این حرف درست هم باشد و هستند سلفیانی که با مجموعه اعمال و رفتارشان باعث خلق چنین دیدگاهی نسبت به خودشان شده اند و می توان گفت اگر این برداشت کاملاً درست نباشد غلط هم نیست!
اما چیزی که پس از خواندن این خاطره از زبان یک سلفی برای من بسیار عجیب و البته بس آموزنده بود آن است که چگونه او در برابر عقائد و دیدگاه های دکتر یزدی نسبت به دین و قرائت دینی اش از خودش نرمش و پذیرش و تا این حد تواضع نشان داده و زانوی ادب به زمین زده؟! دکتر یزدی با چه روش و زبانی با این باورمند فوق العاده متعصب صحبت و گفتگو داشته که اعترافی چنین از سر صدق، بر زبان او جاری شده است؟! بی تردید روش دکتر یزدی در گفتگو با یک سلفی ،که اکثریت غالب جامعه از او تلقی دشمن و یا در حالتی هفت آب شسته تر کژ فهم دارند، در عین اینکه روشی است بسیار ساده ولی در عین حال عمیق ، روشی که تنها کسانی قدرت استفاده از آن را دارند که درک عمیقی از دین داشته و از زاویه ای جدید به حقائق و مفاهیم دینی می نگرند، یعنی همان روشی که خداوند به پیامبرش در بیست و سومین آیه از سوره سبأ آموخت که فرمود« انا او ایاکم لعلی هدیً او فی ضلال مبین»
یعنی همان روشی که بعدها مولانا جلال الدین رومی در کتاب حکمت خیز و سحر انگیز مثنوی در داستان فیل در اتاق تاریک بدان اشاره کرده و با زبانی ساده و شیرین تبیینش داشته و نیز تالستوی قدوسی در داستان قهوه خانه سورنات که فرمود:
از نظر گه گفتشان شد مختلف آن یکی دالش لقب داد آن الف
در کف هر یک اگر شمعی بدی اختلاف از گفتشان بیرون شدی
روشی که بر آمده از نور است ، نوری واحد ، مبین حقیقتی واحد! شاید به همین دلیل است که در قرآن واژه نور به صیغه جمع ، انوار، به کار نرفته و آنچه آمده « نور » است و بر عکس در همین کتاب انسان ساز واژه ظلمت به صیغه مفرد به کار نرفته و آن چه که آمده« ظُلُمات» است چون خاستگاه تمامی اختلافات کثرتها و تعددهای وضعی است اما خاستگاه وحدت و یک دلی « نور» واحد است درست مثل همان روشی که برتراند راسل در خصوص تعدد مفاهیم و وحدت مصداقها و درک و مُدرَک بیان کرده. همان روشی که میوه شیرینش چنین است:
کینه های کهنه شان از مصطفی محو شد در نور اسلام صفا
اولاً اخوان شدند آن دشمنان همچو اعداد عنب در بوستان
وز دم المومنون اخوه به پند در شکستند و تن واحد شدند
صورت انگورها اخوان بود چون فشردی شیرۀ واحد شود
غوره و انگور ضدانند لیک چونکه غوره پخته شد شد یار نیک
غوره ای کو سنگ بست و خام ماند در ازل حق، کافر اصلیش خواند
آفرین بر عشق کل اوستاد صد هزاران ذره را داد اتحاد
همچو خاک مفترق در رهگذر یک سبوشان کرد دست کوزه گر