رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
دکتر مصطفی چمران
مقدمه
سوسنگرد، نامی آشنا و حماسه کمنظیر سوسنگرد یا معرکه شرف و افتخار، حادثهای شورانگیز از حماسههای بلند دفاع مقدس ما است. سوسنگرد مرکز دشتآزادگان در غرب اهواز و در ۶۵ کیلومتری آن واقع شده است. رود کرخه از شمال شهر و شعبهای از آن به نام نیسان از درون شهر از شمال به جنوب میگذرد. مردم سوسنگرد عموماً از شیعیان عرب زبان خوزستان و سابقهای درخشان در دفاع از کشور ایران بویژه در جنگ اول جهانی در مقابله با سربازان و نیروهای انگلیس و تحت زعامت علمای بزرگ وقت دارند، و در دوران دفاع مقدس نیز با شجاعت و حضور رزمندگان خود در طول جنگ نمونههای فراوانی از مقاومت و پایمردی ارائه نمودند. در حال حاضر حدود ۴۴هزار نفر جمعیت دارد که تعداد زیادی هم از مرزنشینان در طول جنگ تحمیلی به این منطقه که نسبت به خطوط و نقاط مرزیی امنتر بود کوچ نمودند.شغل اکثر مردم درمنطقه دشتآزادگان کشاورزی و دامداری است و بطورکلی دارای آب و هوای گرم میباشد. به برکت وجود رود کرخه ورود نیسان منطقهای مناسب برای کشاورزی و در کنار رودها و نقاطی که آب زراعی دارند منطقهای سرسبز میباشد، عموماً همهساله در اواخر زمستان و اوایل بهار طغیان رود کرخه سبب آبگرفتگی وسیعی در منطقه دشتآزادگان میشود که به همین دلیل کناره رودها، سیلبندهای خاکی با ارتفاعی حدود سه متر احداث شده است که گاهی شکستن این سیلبندها موجب خساراتی به خانههای روستایی و زمینهای کشاورزی و محصولات آنان میشود. در طول جنگ هم چندبار از طغیان رود کرخه و حتی با احداث سدی موقت روی کرخه کسیر آب روز بطرف محل استقرار دشمن هدایت شد که البته موجب تخریب جاده اصلی سوسنگرد و پلها و منازل روستائیان هم شد ولی تا مدتها (تا سوم خرداد سال ۱۳۶۱ و آزادسازی خرمشهر) بخشی از جنوبشرقی سوسنگرد از رود کرخه تا جاده سوسنگرد به حمیدیه و از این جاده تا نزدیکی هویزه و خطی به موازات کرخهکور زیر آب بود و طبیعتاً به یک نیزار با هوای مرطوب تبدیل شده بود.
هماکنون سوسنگرد شهری است فعال که یک پل زیبا و بزرگ روی رود نیسان، دو قسمت شرقی و غربی آن را بهم متصل مینماید. دارای حداقل حدود شش میدان تقریباً بزرگ (به تناسب شهر) که در دو میدان آن تاکنون تندیسهایی به یادبود پیروزیها و ایثارگریهای مردم و رزمندگان در دفاع مقدس ساخته شده است، دارای مسجد جامع، مصلی برای اقامه نمازجمعه، حوزه علمیه برای دروس مقدماتی حوزوی، بیمارستان، شعبه دانشگاه پیامنور، سالن مرزشی سرپوشیده، سالن اجتماعات (اداره کل ارشاداسلامی)، کتابخانه عمومی، …. و سایر ادارات موردنیاز میباشد. عمده روستاهای آن بعد از انقلاب اسلامی و پایان پذیرفتن جنگ تحمیلی برقرسانی شدهاند.
در ایام پیروزی انقلاب اسلامی مردم سوسنگرد هم همانند سایر شهرها و مردم ایران تلاشی ارزنده داشتند و بعد از پیروزی نیز حوادث مهمی بخصوص تحرکات ضدانقلاب وابسته به رژیم عراق در منطقه بوقوع پیوست و سهولت ارتباط با مناطق مرزی و رفت و آمدهای عوامل نفوذی عراق مشکلاتی را در منطقه بوجود آورد، و زمانی که دکتر چمران برای بستن راههای نفوذ خرابکاران و ضدانقلاب از مرزهای جنوب به خرمشهر و شلمچه و خوزستان آمد، چندبار هم به سوسنگرد سفر کرد و برای مردم خوب منطقه سخنرانی نمود و چون مشاهده کرد که مردم منطقه به زبان عربی تکلم میکنند، از دوستان لبنانی و همسر لبنانی خود خواست که مدتی در سوسنگرد بمانند و با برنامههای فرهنگی و روشنگریها، عمق توطئه دشمن و اهمیت و ارزش و عظمت انقلاب اسلامی را برای مردم منطقه بهزبان عربی بازگو نمایند و بالاخره به رغم همه تلاشها و توطئههای دشمن، مردم خوب منطقه با صفا و پاکی عشیرهای خود، توطئهها را خنثی نمودند و سوسنگرد همچنان سوسنگرد بود.
در اولین روزهای هجوم گستره و یورش نظامی عراق به سرزمین ایران اسلامی، دکتر مصطفی چمران و حضرت آیتاللهخامنهای که هر دونماینده امام در شورایعالی دفاع و نماینده مردم در مجلس شورای اسلامی بودند با نظر و توصیه حضرت امامخمینی(ره) براساس سازمان دادن نیروهای مردمی و مقاومت در مقابل حمله گستره عراق و سد نمودن پیشروی بیشتر و برنامهریزی انجام حملههای چریکی، روز هفتم مهرماه۵۹ با یک هواپیمای سی یکصدوسی به همراه حدود ۶۰نفر از رزمندگانی که در کردستان تجربه داشتند، وارد اهواز شدند و از همان بدو ورود و شب اول حملههای چریکی و ضربتی خود را علیه نیروهای عراقی که با غرور و جسارت تمام تا حدود ۶کیلومتری اهواز پیش آمده بودند، آغاز نمودند. دکتر چمران با تجربههای فراوانی که در کردستان در نبرد با ضدانقلاب و نوکران رژیم عراق و همچنین در لبنان در نبردهای سنگین علیه رژیم غاصب اسرائیل و جنگهای چریکی داخلی اندوخته بود به آموزش و سازماندهی منظم به نام ستاد جنگهای نامنظم سازماندهی نمود. بدینگونه ستاد جنگهای نامنظم شکل گرفت و بوجود آمد و در جبهههای غرب و جنوب اهواز خط دفاعی خاصی را بوجود آورد. مردم و نیروهای داوطلب با شنیدن تشکیل چنین ستادی برای دفاع و مقابله با دشمن متجاوز تحت نظارت حضرت آیتالله خامنهای و با فرماندهی دکتر چمران از هر سوی ایران شتافته و بتدریج نیرویی شجاع و شهادتطلب و رزمآزموده در این منطقه خودنمایی کرد بگونهای که قطعاً از سقوط اهواز جلوگیری شد. بتدریج که تنور جنگ گرمتر میشد نیروهای بیشتری به این ستاد میپیوستند و با نظم و انضباط خاصی که حاکم بر آن بود خطوط دفاعی طولانی در مقابل دشمن از کنار کرخهکور، (چهارطاق، عباسیه، فرسیه، کوهه) تا جنوب سوسنگرد (روستاهای مالکیه، ساریه) و بعداً در شمال رودکرخه تا جابر همدان نزدیکیهای بستان تشکیل داد و بخوبی از این خطوط با امکاناتی اندک ولی روحیهای قوی دفاع مینمود.این ستاد خدمات ارزنده و خالصانهای را انجام داده و نمونه یک تشکیلات پویای مردمی بود، در طول حدود یکصد کیلومتر جلوی دشمن را سد نمود و او را خاکریز به خاکریز مجبور به عقبنشینی ساخت و شهدای بزرگواری را تقدیم داشت که از جمله عارف وارسته و دانشمند متعهد و معلم مخلص و جنگجوی بینظیری چون دکتر چمران بود، که در ظهر خونین ۳۱ خردادماه ۱۳۶۰ در منطقه دهلاویه (بین سوسنگرد و بستان) به شهادت رسید. ستاد جنگهای نامنظم پس از شهادت شهید دکترچمران تا اواخر سال۶۰ به کار خود ادامه داد و پس از سازماندهی بسیج زیرنظر سپاه، رزمندگان و همه امکانات آن براساس تصویب شورایعالی دفاع به بسیج سپاه اهواز منتقل شدند و بسیاری از رزمندگان داوطلب و شجاع و شاگردان مخلص شهید دکترچمران همچنان به راه خود ادامه دادند و تا پایان دوران دفاع مقدس همچنان در سنگرهای دفاع از میهن اسلامی حماسه میآفریدند. یکی از بارزترین و زیباترین عملیات حماسی نیروهای ستاد جنگهای نامنظم در کنار سایر نیروهای موجود آن زمان، همین معرکه شرف و افتخار یا آزادسازی سوسنگرد، متن اصلی این کتاب است.
در نخستین روزهای حمله عراق به ایران اسلامی نیروهای عراقی از مرز چزابه وارد خاک جمهوری اسلامی ایران شدند و پس از اشغال بستان به سوی سوسنگرد روی آوردند و مقاومتهای پراکنده مدافعین محلی ورزمندگان دیگر را درهم شکستند و با عبور از سوسنگرد بطرف حمیدیه روانه شدند که در حمیدیه تانکهای عراقی در گلولای منطقه زمینگیر شدند و با آتش آرپیجی رزمندگان شجاع و چریکهای شهادتطلب و موشکهای تیزپروازان هوانیروز، تانکها به آتش کشیده شدند و دشمن مجبور به عقبنشینی تا پشت سوسنگرد شد، در این زمان هنوز سوسنگرد در این شهر اقامت داشتند و همرزم سایر رزمندگان در مقابله بادشمن میجنگیدند و مقاومت میکردندنیروهای عراقی مجدداً در روهای حدود ۲۲ و ۲۳ آبانماه سال۱۳۵۹، یعنی دومین ماه جنگ تحمیلی به سوسنگرد از غرب و جنوب نزدیک و بالاخره شهر را محاصره کردند. تعدادی نیروهای سپاه، تعدادی نیروهای داوطلب ستاد جنگهای نامنظم، تعدادی از عشایر رزمنده و بالاخره مردم سوسنگرد به محاصره دشمن افتادند و این محاصره سه روز بطول انجامید و در روز سوم تعدادی تانکهای عراقی وارد سوسنگرد شدند و رزمندگان بشدت مقابل آنها با سلاحهای سبک و امکاناتی اندک و ناکافی مقاومت میکردند درحالی که نه مهماتی برای آنها مانده بود و نه حتی غذا داشتند و تعداد آنها از چند صد نفر تجاوز نمیکرد، ارتباط تلفنی آنها در روز سوم هم قطع شد، بیسیم هم هیچ یک نداشتند. در آخرین روز ستوان اخوان فرمانده رزمندگان ستاد جنگهای نامنظم که خود از پرسنل داوطلب نیروی هوایی و متخصص برق و الکترونیک بود با استفاده از سیمهای تلفن آزاد، با اهواز در تماس بود که در حوالی ظهر تماس او یکطرفه شد و فقط آنچه را میدید میتوانست گزارش نماید ولی چیزی نمیشنوید، او چگونگی ورود تانکها را به شهر و مقاومت عدهای از یاران خود را در پاسگاه ژاندارمری شهر فقط گزارش میداد که این ارتباط تلفنی یکطرفه او هم قطع شد و به نظر میرسید که شهر در محاصره کامل عراقیها است در این ایام تلاشی سخت به عمل آمد تا یکی از تیپهای زرهی لشکر۹۲ زرهی خوزستان که از ذزفول عازم آبادان و به اهواز رسیده بود، قبل از رفتن به آبادان و خرمشهر با کمک نیروهای سپاه و جنگهای نامنظم بطرف سوسنگرد برود و حملهای را برای آزادسازی سوسنگرد آغاز نماید که این امر مورد موافقت فرمانده کل قوای وقت قرار نمیگرفت و از آنجائیکه این تیپ زرهی (تیپ زرهی دزفول) دو سوم تفرات و تجهیزات یک تیپ کامل را هم نداشت فرمانده نیروی زمینی وقت هم با این عمل براساس موازین نظامی موافق نبود چون حداقل سه تیپ کامل زرهی عراق اطراف سوسنگرد موضع گرفته بودند یا در پشتیبانی و احتیاط بودند. ولی دکترچمران که طرحی نو درانداخته و این طرح را برای اولینبار، او ارائه داده و عمل نمود و موفق هم شد که روی نیروهای سپاه و جنگهای نانظم یا بطورکلی نیروهای مردمی و بسیج که دارای روحیه بسیار بالایی بودند حساب باز کرده بود و تا نیمههای شب ۲۵ آبانماه هنوز دستور انجام این حمله به این تیپ صادر نشده بود تا آنکه با تلاش حضرت آیتالله خامنهای به فرمان امامخمینی(ره) –رهبر کبیر انقلاب- این دستور شبانه صادر و به نیروهای عملکننده ابلاغ گشت و صبح روز ۲۶ آبان تک نیروهای خودی بسوی سوسنگرد آغاز گشت و آنچه را که به عنوان متن اصلی کتاب میخوانید نگارش و توصیف یک نیمروز، از صبح ۲۶ آبانماه تا نزدیکیها یظهر همان روز است که شهید دکترچمران به درخواست و اصرار به رشته تحریر درآورد.در اینجا به چند نکته زیبا بایستی اشاره نمود که این نکات بصورت مقالههایی مختصر با توضیحات اندک ارائه شده است. نکتهای در شب حادثه یا شب تاسوعا و دیگر نکات بعد از حادثه رخ داده است که به ترتیب تاریخ نگارش یا ماجرا آمده است.دکترچمران در روز حادثه، ۲۶ آبانماه، حملهای شهادتطلبانه و تجربهای تاریخی را آغاز میکند و گرچه بالاخره زخمی و روانه بیمارستان میگردد ولی روش مقابله با عراق را هم تجربه میکند و هم به دیگران میآموزد و این تقریباً همان روشی بود که با هماهنگی نیروهای ارتش و سپاه و بسیج درکنار هم به فتوحات و پیروزیهای بینظیر تاریخی همچون نبردهای فتحالمبین و بیتالمقدس و آزادسازی خرمشهر انجامید و چشم جهانیان راه خیره ساخت.در بیمارستان پس از پایان عمل جراحی به اصرار مسئولین، مصاحبهای تاریخی را برگزار میکند و همان شب دوستان خود (شهید سرلشکرفلاحی، شهید کلاهدوز، شهید حجتالاسلام محلاتی، شهیدرستمی، استاندار وقت خوزستان و تنی چند دیگر را به عیادت و دیدار او آمده بودند کنار تخت بیمارستان توصیه میکند که در همین ایام عاشورای حسینی به ارتفاعات اللهاکبر حمله کنید و از این جوشوخروش پیروزی و روحیه حسینی رزمندگان تا از دور نیفتاده است استفاده کنید، گرچه این حمله عملی نشد ولی بالاخره او با همین روش و نقشه نظامی چند ماه بعد با پایی مجروح که هنوز اثرات این روز واقعه را در خود داشت، در اعداد اولین نفراتی بود که از میان گلولای جنوی این ارتفاعات گذشت و پای به بلندترین نقطه گذاشت و بر فراز تپههای اللهاکبر ندای پیروزی اللهاکبر را سرداد، بگونهای که شهید فلاحی (رئیس وقت ستاد مشترک ارتش) در صبحگاه روز ۳۱ اردیبهشت ماه سال۶۰ روز آزادسازی ارتفاعات اللهاکبر، درحالیکه پیشروی تانکهای یک تیپ از لشکر ۹۲ زرهی خوزستان را به سوی ارتفاعات اللهکبر با دوربین نظارهگر بود با تعجب و شادی زایدالوصفی گفته بود: «چهره آقای دکترچمران را برفراز ارتفاعات اللهاکبر میبینم، اللهاکبر».
امید است که گوشهها و جزئیات ناگفتهای از رشادتها و دلیری دلاورمردان صحنههای دفاع مقدس و ایثار و شجاعت بینظیر و شهادتطلبی عارفانه روح بلندی چون شهید دکتر مصطفیچمران در این دستنوشتههای زیبا و بدیع روشن شود گرچه هیچگاه حال وهوای خاص جهاد و شهادت و ایثار یا عاشقانهترین عشقبازی عشاق وارسته را با زیباترین قلمها نیز نمیتوان به تصویر و بیان کشید، و چنانچه کاستی و نقصی در تدوین و تنظیم و توضیح این دستنگاشتههای زیبا با تذکار و اصلاح آنها بر این حقیر میبخشید و منّت می نهید
مهدی چمران
نیایش
ای خدای بزرگ! دست از جهان شستهام، و برای ملاقات تو به کربلای خوزستان آمدهام. از تو میخواهم که مرا با اصحاب حسین محشور کنی، آرزو دارم که بر خاک داغ خوزستان در خون خود بغلطم، و به یاد عاشورای حسین(ع) خود را در قدم مقدسش بیافکنم، و این عقده هزارو چهارصد ساله را که بر دلم فشار میآورد و همیشه با تو میگویم: «یالَیْتَنیکُنْتُ مَعَکْ» را برآورده کنم.
این زمزمه سوزناکی بود که در دل شب، از سینه سوزانی اوج میگرفت و من در کنار سنگرش میشنیدم و آنچنان به زمین میخکوب شده بودم که نمیتوانستم حرکت کنم، اشک از چشمانم فرو میریخت و من هم در عاشورای حسینی فرو رفته بودم و احساس میکردم که به خدا نزدیک شدهام و در ملکوتاعلی پرواز میکنم.
ای حسین! ای سرورم، من هم آمدهام تا در رکابت علیه کفر، ظلم و جهل بجنگم، با همه وجود آمدهام، تاسوعاست، گروهی بزرگ از یزیدیان با تانکها، توپها، زرهپوشها، ماشینهای زیاد و سربازان فراوان درحرکتند. حق باباطل روبرو شده است. دشمن سیلآسا پیش میآید، و من میخواهم مثل یکی از اصحاب تو در کربلا بجنگم.
ای حسین! در کربلا، تو یکایک شهدا را در آغوش میکشیدی، میبوسیدی، وداع میکردی، آیا ممکن است، هنگامی که من نیز به خاک و خون خود میغلطم، تو دست مهربان خود را بر قلب سوزان من بگذاری و عطش عشق مرا به تو و به خدای تو سیراب کنی؟
من از این دنیای دون میگریزم، از اختلافات، از تظاهرات، از خودنماییها، غرورها، خودخواهیها، سفسطهها، مغلطهها، دروغها و تهمتها، خسته شدهام، احساس میکنم که این جهان جای من نیست آنچه دیگران را خوشحال میکند مرا سودی نمیرساند.
شرف و افتخار
من در زندگی خود، معرکههای سخت و خطرناک زیاد دیدهام؛ فراوان، به حلقه محاصره دشمن درآمدهام، به رگبار گلولهها و خمپارهها و توپها و بمبها عادت دارم، و به کرّات با دشمنانی سخت و خونخوار رو به رو شدهام.
ولی داستان شورانگیز سوسنگرد اسطورهای فراموش ناشدنی است. من به جهات سیاسی –نظامی آن توجّهی ندارم، و نمیخواهم از اهمیّت استراتژیک سوسنگرد و رابطه آن با حمیدیه و اهواز سخن بگویم. آنچه در اینجا مورد توجه است، سرگذشت شخصی من در این نبرد است که یک شهید (اکبر چهرقانی) و یک شاهد (اسدلله عسکری) به آن شهادت میدهند و دهها نفر از دور ناظر آن صحنه عجیب و معجزهآسا بودهاند. این را نمیگویم چون خود قهرمان داستانم –زیرا از این احساس نفرت دارم- بلکه از این نظر میگویم که افتخار ملت ما و نمونه برجستهای از پیروزی ایمان مردم ما و نوع مبارزات عظیم آنان است، و حیف است که به رشته تحریر درنیاید و از یادها برود…
سوسنگرد در محاصره دشمن
سوسنگرد برای ما اهمیت خاصی دارد، زیرا معبر حمیدیه و اهواز است. دشمن به مدت چند روز سوسنگرد را محاصره کرده بود، و به شدت میکوبید. ۵۰۰نفر از رزمندگان ما در سوسنگرد، تاآخرین رمق خود، جانانه، مقاومت میکردند و هر روز تلفاتی سنگین میدادند.
عراق نیز قبلاً دوبار به سوسنگرد حمله کرده بود، که یکبار آن، تا حمیدیه هم به پیش رفت، و اهواز را در خطر سقوط قطعی قرارداد، ولی بازهم شکسته و مغلوب بازگشت؛ و اکنون همه توان خود را جمع کرده بود تا با قدرتی بزرگ سوسنگرد را تسخیر کند و آن را پایگاه خود در زمستان قرار دهدتصمیم برای درهم شکستن محاصره
در تاریخ ۲۶/۸/۵۹ حمله ما از شد؛ برای آزاد کردن سوسنگرد، برای درهم شکستن کفر و ظلم و جهل، برای بیرون راندن ظلمه صدام کثیف، برای نجات جان صدها نفر از بهترین دوستان محاصره شده ما، برای پاک کردن لکه ذلت از دامن خوزستان، برای شرف، برای افتخار، برای انقلاب و برای ایمان.
تانکهای ارتشی در خط اَبوحُمَیظِه سنگر گرفتند، و دشمن نیز بشدت این منطقه را زیر آتش قرار داده بود و گلولههای توپ فراوانی در گوشه و کنار بر زمین میخورد. من نیز صبح زود حرکت کرده بودم، قسمت بزرگی از نیروهای ما محافظت از جاده حمیدیه –ابوحمیظه را به عهده گرفته بودند، ولی من بعضی از رزمندگان خوب و شجاع را در ضمن راه انتخاب میکردم و به جلو میبردم. تیمسار فلاحی(۱) و آقای مهندس(۲) غرضی نیز با ما بودند، در ابوحمیظه قرار گذاشتیم که آنها بمانند، زیرا تیمسار فلاحی مسئولیت داشت تا نیروهای ارتشی را هماهنگ کند، و فقط او بود که در آن شرایط میتوانست قدرت ارتش را برای پیشتیبانی ما به حرکت درآورد. ما تصمیم گرفتیم که با گروهای چریک، حمله به سوسنگرد را آغاز کنیم و جنگ را از حالت تعادل خارج سازیم، زیرا دو طرف، در محلهای خود ایستاده و به یکدیگر تیراندازی میکردند، و این وضعیت نمیتوانست تعیینکننده پیروزی باشد؛ چه بسا که دشمن با آتش قویتر و تانکهای بیشتر، قدرت داشت که نیروهای ارتشی ما را درهم بکوبد. دشمن میترسید ولی شک داشت، محاسباتش هنوز بطور قطعی به نتیجه نرسیده بود، بنابراین هر دو طرف در جای خود ایستاده و به هم تیراندازی میکردند…
محرکی لازم بود تا این تعادل شوم را برهم زند و صفحه سیاه صدام را در سوسنگرد واژگون کند. این محرک حیاتی و اساسی، همان نیروهای چریکی بودند که با شوق و ذوق برای شهادت به صحنه نبرد آمده بودند. از این رو فوراً این نیروهای مردمی را سازماندهی کردم.
گروه «بختیاری» را که بیشتر، از صنایع دفاع آمده بودند و در کردستان نیز خدمات و فداکاریهای زیادی کرده بودند و براستی تجربه داشتند، مسئول جناح چپ کردم، و آنها نیز که حدود ۹۰نفر بودند از داخل یک کانال طبیعی خشک شده، خود را به نزدیکهای دشمن رساندند و ضربات جانانهای به دشمن زدند، و تعداد زیادی از تانکها و تریلرهای دشمن را از فاصله نزدیک منفجر کردند.
گروه دوم بیشتر از افراد محلی تشکیل میشد و آقای «امین هادوی»، فرزند شجاع دادستان پیشین انقلاب، آن را هدایت میکرد. آنها مأموریت یافتند که از کناره جنوبی رودکرخه، که کانال کمعمقی نیز برای اختفا داشت، طی طریق کرده از شمالشرقی سوسنگرد وارد شهر شوند. این گروه اولین گروهی بود که پیروزمندانه توانست خود را زودتر از دیگران به سوسنگرد برساند.
مسئولیت گروه سوم را نیز شخصاً به عهده گرفتم. افراد بسیار ورزیدهای در کنار من بودند. برنامه ما این بود که از وسط دو جناح چپ و راست، در کنار جاده سوسنگرد، به طور مستقیم به سوی هدف پیش برویم.
توپخانه دشمن بشدت ما را میکوبید و ما هم به سوی سوسنگرد در حرکت بودیم. جوانان همراهم را تقسیم کردم، چند نفر سیصدمتر به جلو، چند نفر به چپ، چند نفر به راست، چند نفر به عقب و بقیه نیز مشتاقانه به جلو میتاختیم. شوق دیدار دوستانم در سوسنگرد در دلم موج میزد، و هنگامی که شجاعت؛ و مقاومتهای تاریخی آنها در نظرم جلوه میکرد، قطره اشکی بر رخسارم میغلتید، ستوان «فرجی» و ستوان «اخوان» را به یاد میآورم که با بدن مجروح، با آن روحیه قوی از پشت تلفن با من صحبت میکردند، درحالی که سه روز بود که غذا نخورده، و حاضر نشده بودند بدون اجازه رسمی حاکم شرع، دکّانی یا خانهای را باز کنند و ازنان موجود در محل، سدّ جوع نمایند. آن دو صرفاً پس از اینکه حاکم شرع اجازه داد که رزمندگان به شرط داشتن صورت حساب میتوانند اموال مردمی را که از شهر گریخته بودند بردارند، حاضر شدند پس از سه روز گرسنگی وارد یک دکّان شوند و بعد از نوشتن فهرست مایحتاج خود از آنها استفاده کنند. این تقوی در این شرایط سخت از طرف این جوانان پاک رزمنده و مقاوم، آنچنان قلبم را میلرزانید که سراز پا نمیشناختم.
به یاد میآورم خاطرههای دردناک بیحرمتیهای سربازان صدام، به مردم شرافتمند و عرب زبان منطقه را که، حتی به زنان و کودکان خردسال هم رحم نکردند. مرور این خاطرات، آنقدر مرا عصبانی و نفرت زده کرده بود که خونم میجوشید.به یاد میآورم که خاک پاک وطنم، جولانگاه غولان و وحشیان شده است، و صدام کثیف، این مجرم جنایتکار، در نیمه روزی روشن، حمله همه جانبه خود را علیه ایران شروع کرد، درحالی که ارتش ما اصلاً آمادگی نداشت، و هنوز با مشکلات سخت طبیعی خود دست و پنجه نرم میکرد. این مجرم یزیدی سبب شد که منابع کثیری از ایران و عراق نابود شود که استعمار و صهونیسم به ریش همه بخندند!
این کافر بیدین، ایرانیان را مجوس و کافر خواند، و خود را بیشرمانه ابنحسین(ع) و ابنعلی(ع) قلمداد نمود که برای نجات اسلام قیام کرده است! این جانی مجرم، بدون ذرهای خجالت و ناراحتی، اعلام کرد که اصلاً ایران به عراق حمله کرده است!… و بالاخره شب تاسوعا بود و به استقبال عاشورا لحظهشماری میکردم. کربلا در نظرم مجسم میشد، و میدیدم که چگونه اصحاب حسین(ع) یکتنه به صفوف دشمن حمله میکردند، و با چه شجاعتی میجنگیدند، و با چه عشقی به خاک شهادت درمیغلتید…. و با اراده آهنین و ایمان کوهآسا و سلاح شهادت چگونه سیل لشکریان ابنسعد و یزید را .
متلاشی و متواری میکردند، و چطور به قدرت ایثار و حقانیّت خود، داغ باطل و ذلّت و نکبت بر جبین یزید و یزیدیان عالم میزدند….
و میدیدم که حسین(ع) با آن همه عظمت و جبروت بر مرکب زمان و مکان میراند، شمشیر خونینش سنت تاریخ را پارهپاره میکند، و فریاد رعد آسایش، زمین سخت را آنچنان به لرزه درمیآورد، که موجهایی بر زمین به وجود میآید که تا بینهایت ادامه دارد… این خاطرات در ذهنم دور میزد، خونم را به جوش میآورد و آرزو میکردم که صدام را بیابم و با یک ضربت او را به دو نیم کنم…
دیگر سر از پا نمیشناختم، و اگر بزرگترین قدرت زرهی دنیا به مقابلهام میآمد، بلادرنگ به قلب آن حمله میکردم، از هیچچیزی وحشت نداشتم، و از هیچ خطری روی نمیگردانم. به یزید و صدام کثیفتر از یزید لعنت و نفرین میکردم و به جبروت و کبریای حسین(ع) چشم داشتم.
و خدا را تسبیح میکردم و به عشق شهادت به پیش میتاختم.
نیمی از راه بین ابوحمیظه و سوسنگرد طی شده بود، و من بر سرعت خود میافزودم، در این هنگام، تانکی در اقصی نقطه شمال، زیر رودکرخه، به نظرم رسید که به سرعت به سوی ما پیش میآید، به جوانان گفتم فوراً سنگر بگیرند، و جوانی را با آر.پی.جی به جلو فرستادم که تانک را شکار کند. اما تانک حضور ما را تشخیص داد؛ راه خود را به سمت جنوب کج کرده و به سرعت از روی جاده سوسنگرد گذشت و به سمت جنوب جاده گریخت و جوان آر.پی.جی به دست ما نتوانست خود را به تانک برساند.
در این هنگام صحنه جنگ، در وسط معرکه، به کلی آرام بود، حدود یک کیلومتر دورتر در جنوب موضع ما، تانکهای دشمن، همراه با تریلرها و کامیونها و جیپهای زیادی درهم و برهم قرار گرفته بودند و گویا میخواستند به خود آرایشی دهند، ولی توپخانه ما ساکت بود و آنها را نمیکوبید تا آرایش آنها را به هم بزند! هلیکوپترها که در آغاز صبح براستی خوب فعالیت کرده بودند، دیگر به چشم نمیخوردند، هواپیمایی نیز دیده نمیشد، فقط بعضی از تانکهای دشمن به سوی تانکهای ما تیراندازی میکردند، و بعضی از تانکهای ما نیز جواب میدادند. من میدانستم اگر بخواهد داستان به همین جا خاتمه پیدا کند، وضع وخیم خواهد شد! زیرا مسلماً آتش دشمن شدیدتر و قویتر از آتش ماست، و به انتظار آتشنشستن خطاست. میدانستم که دشمن دست بالا را دارد، و اگر وضع به همین منوال ادامه پیدا کند، چه بسا که دشمن آرایش هجومی به خود بگیرد و سرنوشت جنگ مبهم و خطرناک شود.
بنابراین فوراً نامهای مفید و مختصر در پنج ماده برای تیمسار فلاحی نوشتم، و توسط یکی از دوستان برای او فرستادم، در این پیغام آمده بود:نیروهای دشمن از سمت شمال جاده سوسنگرد به طرف جنوب در حال فرارند و هیچ خطری نیست و میخواهم که:
۱– هر چه زودتر توپخانه ما دشمن را بکوبد و ساکت نباشد.
۲- بهترین فرصت برای شکار هلیکوپترهاست، هر چه زودتر بیایند و مشغول شوند.
ضمناً اگر ممکن است هواپیماهای شکاری ما نیز بیایند…
۳- هرچه تفنگ ۱۰۶ و موشک تاو از گروه ما در ابوحمیظه وجود دارد فوراً به جلو بیایند.
۴- هر چه زودتر نیروی پیاده برای تسخیر شهر بیاید.
۵- تانکهای گردان ۱۴۸ هرچه زودتر جلو بیایند و تانکهای دشمن را اسیر کنند.
تیمسار فلاحی نیز یک تفنگ ۱۰۶ را به رهبری «حاج آزادی»، که از بسیج شیراز آمده بود فرستاد که ۶تانک زد؛ و یک موشک تاو به رهبری «مرتضوی»، که ۱۲تانک دشمن را شکار کرد، و ضمناً گروهی از نیروهای پیاده و تعلیم دیده موجود در ابوحمیظه را از سپاه پاسداران و نیروهای ما، به فرماندهی سروان «معصومی»، که از بهترین افسران رزمنده ما بود به جلو فرستاد. او هنگامی که پیروزمندانه وارد سوسنگرد شد، تیری بر سرش اصابت کرد و به شهادت رسید. خلاصه، این جوانان کسانی بودند که پس از حادثه مجروح شدن من، کار دنبال کردند و وارد شهر شدند.
پس از نوشتن نامه و ارسال آن برای تیمسار فلاحی، به حرکت خود به سوی سوسنگرد ادامه دادیم. سرانجام درختهای خارج شهر را بخوبی میدیدیم و از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدیم. من نیز در افکار خودسیر میکردم و عالمی ملکوتی داشتم…
ناگهان از طرف راست، زیر کرخه و در شمالشرقی سوسنگرد، گردوغباری بلند شد، و از میان گردوغبار، هیکل آهنین تانکها و زرهپوشهای زیادی نمایان گردید. این تانکها از میان گردوخاک بیرون میآمدند و درست به سمت ما حرکت میکردند. به یکی از جوانان گفتم که پیش برود و اولین تانک را شکار کند. او مقداری پیش رفت، بر زمین دراز کشید، و از فاصله ۲۰۰متری اولین گلوله را به سوی اولین تانک پرتاب کرد. گلوله بر زمین کمانه کرد و بلند شد و به گوشه جلویی زنجیر تانک اصابت کرد و یکباره سرنشینان آن، و یکی دو تانک پهلویی، پیاده شدند و پا به فرار گذاشتند. اما تانکهای دیگر ایستادند. گویا فرمانده آنها دستوری صادر میکرد، مشاهده کردیم که تانکی از میان آنها خارج شد و بسرعت به سوی مشرق حرکت کرد. من فوراً فهمیدم که میخواهد ما را دور زده و محاصره کند و رابطه ما را با دوستانمان در ابوحمیظه قطع، و همه را درو نماید… به یکی از جوانان گفتم که خود را به آن تانک برساند، و به هر قیمتی شده است آن را بزند… جوان ما پیش دوید و بر زمین دراز کشید و از فاصله ۳۰۰متری شلیک کرد؛ ولی متأسفانه موشک بهآن تانک اصابت نکرد. تانک بر روی جاده آسفالته سوسنگرد بالا آمد و به سوی ما نشانهگیری کرد. جوان دیگری بر روی جاده سوسنگرد دراز کشید و به سوی تانک شلیک کرد، متأسفانه آن هم به خطا رفت. عجیب و غیرمنتظره و وحشتناک آنکه دیگر آر.پی.جی نداشتیم، دشمن نیز فهمید که سلاح ضدتانک ما تمام شده و بطورکلی فلج هستیم.
لحظات مخوف و دردناکی بود، ولی یکباره متوجه شدم که جوانان ما مشتها را گره کرده و با فریاد اللهاکبر به سوی تانک روی جاده حمله کردهاند، مات و مبهوت شدم که چگونه میتوان با شعار اللهاکبر بر تانک غلبه کرد. بر خود میلرزیدم که هماکنون دشمن همه دوستانم را با یک رگبار درو میکند؛ اما در میان بهت و حیرت، یکباره دیدم که تانک چرخید و به سمت جنوب گریخت و جوانان ما جوشان وخروشان با فریاد «اللهاکبر»ی که لحظه به لحظه رساتر میشد آن را تعقیب میکنند…
من نیز به دنبال جوانان به راه افتادم و به آنها دستور دادم که به راه خود، به سمت شرق ادامه دهند تا از محاصره دشمن نجات یابند… اما یکباره متوجه شدم که تانکهای دشمن در فاصله ۱۵۰متری در خطوط مستقیم و هماهنگ به جلو میآیند، و پشت سر آنها نیز سربازان مسلسل به دست، هر جنبندهای را درو میکنند. در یک دید کوتاه توانستم حدود ۵۰ تانک و نفربر را با حدود چندصدنفر پیاده برآورد کنم. آنها با نظم و ترتیب خاصّی پیش میآمدند، تا همه ما را در چنگال محاصره خود درو کنند.برای یک لحظه احساس کردم که اگر چنگال محاصره آنها دوستان ما را در بربگیرد، همه شهید خواهند شد. یکباره فکری به نظرم رسید که جنبه انتحاری داشت، ولی سلامت دوستانم را کم و بیش تضمین میکرد. فوراً تصمیم سخت گرفتم و راه خود را ۱۸۰درجه کج کردم و بسرعت به سوی سوسنگرد به حرکت درآمدم، اکبر چهرهقانی نیز با من همراه شد. پس از چند لحظه، اسدلله عسکری نیز به ما ملحق گردید. ما سه نفر شتابان به سوی سوسنگرد میتاختیم، و دوستان ما همچنان به سوی شرق میرفتند.
دشمن، ما سه نفر را میدید که در مقابل آنها به سوی سوسنگرد میرویم و مواظب آنها هستیم در نتیجه اینکار همه توجه دشمن به ما جلب شد، آنها دوستان دیگر ما را رها کرده و هدف هجوم خود به سوی ما سه نفر قرار دادند، و این همان چیزی بود که من نیّت کرده بودم، و احساس سبکی میکردم که خطر از دوستان ما گذشته است. البته دشمن فکر نمیکرد که ما فقط سه نفریم، بلکه تصور میکرد که عده زیادی هستند که فقط سه نفر آنها را دیده است. ما از درون یکی از مجاری آب، خود را از شمال جاده به طرف جنوب جاده سوسنگرد رساندیم. همچنان به راه خود به سوی سوسنگرد ادامه دادیم. اگبر گاهگاهی سرک میکشید و میگفت: «دشمن به صدمتری یا پنجاه متری ما رسیده است.» خط اول دشمن به استعداد ۵۰ تانک و نفربر، و پشت سر آنها نیروهای ویژه با لباس مخصوص خود، مسلسل به دست پیش میآمدند. پشت سر آنها، خط دوم و سوم نیز وجود داشت که شامل توپخانه و ضدهوایی و کامیونها و غیره بود….
فاصله آنها کمتر و کمتر شد تا به نزدیکی جاده آسفالته سوسنگرد رسیدند. من در این لحظات به دنبال محل مناسبی برای سنگر میگشتم که در پشت آن کمین کنم. اکبر پیشنهاد کرد که در داخل یکی از مجاری آب زیر جاده سنگر بگیریم، من نپذیرفتم، زیرا دشمن با پرتاب یک نارنجک و یا یک گلوله توپ تانک به داخل تونل همه ما را نابود میکرد. دیگر فرصتی نبود، دشمن درست به پشت جاده رسیده بود، من هم اجباراً پشت یک برجستگی کوچک خاک که حدود ۵۰سانتیمتر ارتفاع داشت سنگر گرفتم. اکبر در طرف چپ، و عسکری در طرف راست من بر زمین درازکش خوابیدند. اکبر مطمئن بود که هر سه ما شهید میشویم. فرصت سخن گفتن هم نبود، فقط شنیدم که اکبر زیر لب میگفت: «آنقدر از دشمن میکشم تا شهید شوم.» خود را بر روی زمین جابجا میکردیم و مسلسل خود را آماده تیراندازی مینمودیم که یکباره چهار تانک و زرهپوش بر روی جاده سوسنگرد بالا آمدند و همه دشت جنوب زیر رگبار گلوله آنها قرار گرفت. کماندوهای عراقی نیز بالا آمدند و فوراً به طرف ما سرازیر شدند و درگیری شدیدی بین ما و کماندوهای عراقی آغاز گردید. در چند لحظه از سه طرف محاصره شدیم. سرتاسر جاده آسفالته که چند متر از زمین ارتفاع داشت، توسط دشمن پوشییده شده بود. آنها با ما فقط حدود شش یا هفت متر فاصله داشتند. در دو طرف چپ و راست ما نیز، به فاصله حدو ده متری، کماندوهای عراقی سنگر گرفتند و شروع به تیراندازی کردند، و خطرناکتر آن که، از حد برجستگی آن تپه خاک ۵۰سانتیمتری نیز گذشتند و از پشت، بدون حفاظ، بر ما مسلط شدند. فکر میکنم که در همان لحظات اول، اکبر عزیز، توسط همان گروه دست چپی، از فاصله نزدیک به شهادت رسید. گلولهای بر کلاخودش نشست و از آن خارج شد. من میچرخیدم و به چپ و راست تیراندازی میکردم و از نزدیک شدن آنها ممانعت مینمودم. احساس کردم که وضع خیلی وخیم است. در زمین هموار، و از دو طرف، توسط گروهی کثیر محاصره شدهام، و ادامه نبرد در آن محل به صلاح نیست. با یک حرکت سریع خود را به طرف دیگر برجستیگ خاک پرتاب کردم. این برجستگی را سنگر نموده و عراقیهای دو طرف را به گلوله بستم و آنها شروع عقبنشینی کردند. در همین لحظات، گویا الهامی به من شد. به تانکهایی که پشت سر من، روی جاده ایستاده بودند نظر انداختم. متوجه شدم که یکی از آنها به سوی من هدفگیری میکند. یکباره با یک ضربت خود را به طرف دیگر خاک پرتاب کردم، که ناگهان، توپی یا موشکی درست بر جای سابق من به پهلوی خاک نشست و آتش و انفجاری شدید به وجود آورد که تا حدود ده متر به آسمان شعله کشید، و یک تکه آهن داغ و سنگین آن به پای چپم اصابت کرد و خون فوران نمود. فوراً به سوی برجهای تانکها و نفربرها یک رگبار گلوله گشودم، و با کمال تعجب مشاده کردم که هر چهار تانک یا نفربر، به پشت جاده میخزیدند، و به عبارت دیگر، گریختند. فوراً متوجه دشمنان دیگر شدم و در چپ و راست به نبرد پرداختم، و در این ضمن چندین بار اجباراً به طرف دیگر برجستگی خاک رفتم، ولی مجدداً به علت ورود تانکهای جدید به معرکه و حضور آنها بر بالای جاده آسفالته، مجبور شدم که به جای اول خود بازگردم. هنگامی که با گروهی از عراقیها در سمت راست میجنگیدم، یکباره متوجه گروه سمت چپ شدم و دیدم که آنها به فاصله نزدیکی رسیدهاند و به سوی من نشانه میروند. همان زمان که رگبار گلوله خود را بر روی آنها میریختم، گلولهای به پای چپم اصابت کرد، از پائین ران داخل و از بالای آن خارج شد و شلوارم گلگون گردید. فوراً خود را به طرف دیگر خاک پرتاب کردم و با دو رگبار چپ و راست، هر دو گروه را به عقب راندم. نبرد من به حدنهایت خود رسیده بود، رگبار گلوله بر همه اطرافم میبارید و من بسرعت میغلتیدم و میخزیدم و از نقطهای به نقطه دیگر خود را پرتاب میکردم و هر جنبندهای رابا یک رگبار بر خاک میانداختم.
تصمیم برای درهم شکستن محاصره
در تاریخ ۲۶/۸/۵۹ حمله ما از شد؛ برای آزاد کردن سوسنگرد، برای درهم شکستن کفر و ظلم و جهل، برای بیرون راندن ظلمه صدام کثیف، برای نجات جان صدها نفر از بهترین دوستان محاصره شده ما، برای پاک کردن لکه ذلت از دامن خوزستان، برای شرف، برای افتخار، برای انقلاب و برای ایمان.
تانکهای ارتشی در خط اَبوحُمَیظِه سنگر گرفتند، و دشمن نیز بشدت این منطقه را زیر آتش قرار داده بود و گلولههای توپ فراوانی در گوشه و کنار بر زمین میخورد. من نیز صبح زود حرکت کرده بودم، قسمت بزرگی از نیروهای ما محافظت از جاده حمیدیه –ابوحمیظه را به عهده گرفته بودند، ولی من بعضی از رزمندگان خوب و شجاع را در ضمن راه انتخاب میکردم و به جلو میبردم. تیمسار فلاحی(۱) و آقای مهندس(۲) غرضی نیز با ما بودند، در ابوحمیظه قرار گذاشتیم که آنها بمانند، زیرا تیمسار فلاحی مسئولیت داشت تا نیروهای ارتشی را هماهنگ کند، و فقط او بود که در آن شرایط میتوانست قدرت ارتش را برای پیشتیبانی ما به حرکت درآورد. ما تصمیم گرفتیم که با گروهای چریک، حمله به سوسنگرد را آغاز کنیم و جنگ را از حالت تعادل خارج سازیم، زیرا دو طرف، در محلهای خود ایستاده و به یکدیگر تیراندازی میکردند، و این وضعیت نمیتوانست تعیینکننده پیروزی باشد؛ چه بسا که دشمن با آتش قویتر و تانکهای بیشتر، قدرت داشت که نیروهای ارتشی ما را درهم بکوبد. دشمن میترسید ولی شک داشت، محاسباتش هنوز بطور قطعی به نتیجه نرسیده بود، بنابراین هر دو طرف در جای خود ایستاده و به هم تیراندازی میکردند…
محرکی لازم بود تا این تعادل شوم را برهم زند و صفحه سیاه صدام را در سوسنگرد واژگون کند. این محرک حیاتی و اساسی، همان نیروهای چریکی بودند که با شوق و ذوق برای شهادت به صحنه نبرد آمده بودند. از این رو فوراً این نیروهای مردمی را سازماندهی کردم.
گروه «بختیاری» را که بیشتر، از صنایع دفاع آمده بودند و در کردستان نیز خدمات و فداکاریهای زیادی کرده بودند و براستی تجربه داشتند، مسئول جناح چپ کردم، و آنها نیز که حدود ۹۰نفر بودند از داخل یک کانال طبیعی خشک شده، خود را به نزدیکهای دشمن رساندند و ضربات جانانهای به دشمن زدند، و تعداد زیادی از تانکها و تریلرهای دشمن را از فاصله نزدیک منفجر کردند.
گروه دوم بیشتر از افراد محلی تشکیل میشد و آقای «امین هادوی»، فرزند شجاع دادستان پیشین انقلاب، آن را هدایت میکرد. آنها مأموریت یافتند که از کناره جنوبی رودکرخه، که کانال کمعمقی نیز برای اختفا داشت، طی طریق کرده از شمالشرقی سوسنگرد وارد شهر شوند. این گروه اولین گروهی بود که پیروزمندانه توانست خود را زودتر از دیگران به سوسنگرد برساند.مسئولیت گروه سوم را نیز شخصاً به عهده گرفتم. افراد بسیار ورزیدهای در کنار من بودند. برنامه ما این بود که از وسط دو جناح چپ و راست، در کنار جاده سوسنگرد، به طور مستقیم به سوی هدف پیش برویم.
توپخانه دشمن بشدت ما را میکوبید و ما هم به سوی سوسنگرد در حرکت بودیم. جوانان همراهم را تقسیم کردم، چند نفر سیصدمتر به جلو، چند نفر به چپ، چند نفر به راست، چند نفر به عقب و بقیه نیز مشتاقانه به جلو میتاختیم. شوق دیدار دوستانم در سوسنگرد در دلم موج میزد، و هنگامی که شجاعت؛ و مقاومتهای تاریخی آنها در نظرم جلوه میکرد، قطره اشکی بر رخسارم میغلتید، ستوان «فرجی» و ستوان «اخوان» را به یاد میآورم که با بدن مجروح، با آن روحیه قوی از پشت تلفن با من صحبت میکردند، درحالی که سه روز بود که غذا نخورده، و حاضر نشده بودند بدون اجازه رسمی حاکم شرع، دکّانی یا خانهای را باز کنند و ازنان موجود در محل، سدّ جوع نمایند. آن دو صرفاً پس از اینکه حاکم شرع اجازه داد که رزمندگان به شرط داشتن صورت حساب میتوانند اموال مردمی را که از شهر گریخته بودند بردارند، حاضر شدند پس از سه روز گرسنگی وارد یک دکّان شوند و بعد از نوشتن فهرست مایحتاج خود از آنها استفاده کنند. این تقوی در این شرایط سخت از طرف این جوانان پاک رزمنده و مقاوم، آنچنان قلبم را میلرزانید که سراز پا نمیشناختم.
به یاد میآورم خاطرههای دردناک بیحرمتیهای سربازان صدام، به مردم شرافتمند و عرب زبان منطقه را که، حتی به زنان و کودکان خردسال هم رحم نکردند. مرور این خاطرات، آنقدر مرا عصبانی و نفرت زده کرده بود که خونم میجوشید.
به یاد میآورم که خاک پاک وطنم، جولانگاه غولان و وحشیان شده است، و صدام کثیف، این مجرم جنایتکار، در نیمه روزی روشن، حمله همه جانبه خود را علیه ایران شروع کرد، درحالی که ارتش ما اصلاً آمادگی نداشت، و هنوز با مشکلات سخت طبیعی خود دست و پنجه نرم میکرد. این مجرم یزیدی سبب شد که منابع کثیری از ایران و عراق نابود شود که استعمار و صهونیسم به ریش همه بخندند!
این کافر بیدین، ایرانیان را مجوس و کافر خواند، و خود را بیشرمانه ابنحسین(ع) و ابنعلی(ع) قلمداد نمود که برای نجات اسلام قیام کرده است! این جانی مجرم، بدون ذرهای خجالت و ناراحتی، اعلام کرد که اصلاً ایران به عراق حمله کرده است!… و بالاخره شب تاسوعا بود و به استقبال عاشورا لحظهشماری میکردم. کربلا در نظرم مجسم میشد، و میدیدم که چگونه اصحاب حسین(ع) یکتنه به صفوف دشمن حمله میکردند، و با چه شجاعتی میجنگیدند، و با چه عشقی به خاک شهادت درمیغلتید…. و با اراده آهنین و ایمان کوهآسا و سلاح شهادت چگونه سیل لشکریان ابنسعد و یزید را متلاشی و متواری میکردند، و چطور به قدرت ایثار و حقانیّت خود، داغ باطل و ذلّت و نکبت بر جبین یزید و یزیدیان عالم میزدند….
و میدیدم که حسین(ع) با آن همه عظمت و جبروت بر مرکب زمان و مکان میراند، شمشیر خونینش سنت تاریخ را پارهپاره میکند، و فریاد رعد آسایش، زمین سخت را آنچنان به لرزه درمیآورد، که موجهایی بر زمین به وجود میآید که تا بینهایت ادامه دارد… این خاطرات در ذهنم دور میزد، خونم را به جوش میآورد و آرزو میکردم که صدام را بیابم و با یک ضربت او را به دو نیم کنم…
دیگر سر از پا نمیشناختم، و اگر بزرگترین قدرت زرهی دنیا به مقابلهام میآمد، بلادرنگ به قلب آن حمله میکردم، از هیچچیزی وحشت نداشتم، و از هیچ خطری روی نمیگردانم. به یزید و صدام کثیفتر از یزید لعنت و نفرین میکردم و به جبروت و کبریای حسین(ع) چشم داشتم.
و خدا را تسبیح میکردم و به عشق شهادت به پیش میتاختم.
نیمی از راه بین ابوحمیظه و سوسنگرد طی شده بود، و من بر سرعت خود میافزودم، در این هنگام، تانکی در اقصی نقطه شمال، زیر رودکرخه، به نظرم رسید که به سرعت به سوی ما پیش میآید، به جوانان گفتم فوراً سنگر بگیرند، و جوانی را با آر.پی.جی به جلو فرستادم که تانک را شکار کند. اما تانک حضور ما را تشخیص داد؛ راه خود را به سمت جنوب کج کرده و به سرعت از روی جاده سوسنگرد گذشت و به سمت جنوب جاده گریخت و جوان آر.پی.جی به دست ما نتوانست خود را به تانک برساند.
در این هنگام صحنه جنگ، در وسط معرکه، به کلی آرام بود، حدود یک کیلومتر دورتر در جنوب موضع ما، تانکهای دشمن، همراه با تریلرها و کامیونها و جیپهای زیادی درهم و برهم قرار گرفته بودند و گویا میخواستند به خود آرایشی دهند، ولی توپخانه ما ساکت بود و آنها را نمیکوبید تا آرایش آنها را به هم بزند! هلیکوپترها که در آغاز صبح براستی خوب فعالیت کرده بودند، دیگر به چشم نمیخوردند، هواپیمایی نیز دیده نمیشد، فقط بعضی از تانکهای دشمن به سوی تانکهای ما تیراندازی میکردند، و بعضی از تانکهای ما نیز جواب میدادند. من میدانستم اگر بخواهد داستان به همین جا خاتمه پیدا کند، وضع وخیم خواهد شد! زیرا مسلماً آتش دشمن شدیدتر و قویتر از آتش ماست، و به انتظار آتشنشستن خطاست. میدانستم که دشمن دست بالا را دارد، و اگر وضع به همین منوال ادامه پیدا کند، چه بسا که دشمن آرایش هجومی به خود بگیرد و سرنوشت جنگ مبهم و خطرناک شود.
بنابراین فوراً نامهای مفید و مختصر در پنج ماده برای تیمسار فلاحی نوشتم، و توسط یکی از دوستان برای او فرستادم، در این پیغام آمده بود:
نیروهای دشمن از سمت شمال جاده سوسنگرد به طرف جنوب در حال فرارند و هیچ خطری نیست و میخواهم که:
– هر چه زودتر توپخانه ما دشمن را بکوبد و ساکت نباشد.
۲- بهترین فرصت برای شکار هلیکوپترهاست، هر چه زودتر بیایند و مشغول شوند.
ضمناً اگر ممکن است هواپیماهای شکاری ما نیز بیایند…
۳- هرچه تفنگ ۱۰۶ و موشک تاو از گروه ما در ابوحمیظه وجود دارد فوراً به جلو بیایند.
۴- هر چه زودتر نیروی پیاده برای تسخیر شهر بیاید.
۵- تانکهای گردان ۱۴۸ هرچه زودتر جلو بیایند و تانکهای دشمن را اسیر کنند.
تیمسار فلاحی نیز یک تفنگ ۱۰۶ را به رهبری «حاج آزادی»، که از بسیج شیراز آمده بود فرستاد که ۶تانک زد؛ و یک موشک تاو به رهبری «مرتضوی»، که ۱۲تانک دشمن را شکار کرد، و ضمناً گروهی از نیروهای پیاده و تعلیم دیده موجود در ابوحمیظه را از سپاه پاسداران و نیروهای ما، به فرماندهی سروان «معصومی»، که از بهترین افسران رزمنده ما بود به جلو فرستاد. او هنگامی که پیروزمندانه وارد سوسنگرد شد، تیری بر سرش اصابت کرد و به شهادت رسید. خلاصه، این جوانان کسانی بودند که پس از حادثه مجروح شدن من، کار دنبال کردند و وارد شهر شدند.
پس از نوشتن نامه و ارسال آن برای تیمسار فلاحی، به حرکت خود به سوی سوسنگرد ادامه دادیم. سرانجام درختهای خارج شهر را بخوبی میدیدیم و از خوشحالی در پوست خود
نمیگنجیدیم. من نیز در افکار خودسیر میکردم و عالمی ملکوتی داشتم…
ناگهان از طرف راست، زیر کرخه و در شمالشرقی سوسنگرد، گردوغباری بلند شد، و از میان گردوغبار، هیکل آهنین تانکها و زرهپوشهای زیادی نمایان گردید. این تانکها از میان گردوخاک بیرون میآمدند و درست به سمت ما حرکت میکردند. به یکی از جوانان گفتم که پیش برود و اولین تانک را شکار کند. او مقداری پیش رفت، بر زمین دراز کشید، و از فاصله ۲۰۰متری اولین گلوله را به سوی اولین تانک پرتاب کرد. گلوله بر زمین کمانه کرد و بلند شد و به گوشه جلویی زنجیر تانک اصابت کرد و یکباره سرنشینان آن، و یکی دو تانک پهلویی، پیاده شدند و پا به فرار گذاشتند. اما تانکهای دیگر ایستادند. گویا فرمانده آنها دستوری صادر میکرد، مشاهده کردیم که تانکی از میان آنها خارج شد و بسرعت به سوی مشرق حرکت کرد. من فوراً فهمیدم که میخواهد ما را دور زده و محاصره کند و رابطه ما را با دوستانمان در ابوحمیظه قطع، و همه را درو نماید… به یکی از جوانان گفتم که خود را به آن تانک برساند، و به هر قیمتی شده است آن را بزند… جوان ما پیش دوید و بر زمین دراز کشید و از فاصله ۳۰۰متری شلیک کرد؛ ولی متأسفانه موشک بهآن تانک اصابت نکرد. تانک بر روی جاده آسفالته سوسنگرد بالا آمد و به سوی ما نشانهگیری کرد. جوان دیگری بر روی جاده سوسنگرد دراز کشید و به سوی تانک شلیک کرد، متأسفانه آن هم به خطا رفت. عجیب و غیرمنتظره و وحشتناک آنکه دیگر آر.پی.جی نداشتیم، دشمن نیز فهمید که سلاح ضدتانک ما تمام شده و بطورکلی فلج هستیم.
لحظات مخوف و دردناکی بود، ولی یکباره متوجه شدم که جوانان ما مشتها را گره کرده و با فریاد اللهاکبر به سوی تانک روی جاده حمله کردهاند، مات و مبهوت شدم که چگونه میتوان با شعار اللهاکبر بر تانک غلبه کرد. بر خود میلرزیدم که هماکنون دشمن همه دوستانم را با یک رگبار درو میکند؛ اما در میان بهت و حیرت، یکباره دیدم که تانک چرخید و به سمت جنوب گریخت و جوانان ما جوشان وخروشان با فریاد «اللهاکبر»ی که لحظه به لحظه رساتر میشد آن را تعقیب میکنند…
من نیز به دنبال جوانان به راه افتادم و به آنها دستور دادم که به راه خود، به سمت شرق ادامه دهند تا از محاصره دشمن نجات یابند… اما یکباره متوجه شدم که تانکهای دشمن در فاصله ۱۵۰متری در خطوط مستقیم و هماهنگ به جلو میآیند، و پشت سر آنها نیز سربازان مسلسل به دست، هر جنبندهای را درو میکنند. در یک دید کوتاه توانستم حدود ۵۰ تانک و نفربر را با حدود چندصدنفر پیاده برآورد کنم. آنها با نظم و ترتیب خاصّی پیش میآمدند، تا همه ما را در چنگال محاصره خود درو کنند.
برای یک لحظه احساس کردم که اگر چنگال محاصره آنها دوستان ما را در بربگیرد، همه شهید خواهند شد. یکباره فکری به نظرم رسید که جنبه انتحاری داشت، ولی سلامت دوستانم را کم و بیش تضمین میکرد. فوراً تصمیم سخت گرفتم و راه خود را ۱۸۰درجه کج کردم و بسرعت به سوی سوسنگرد به حرکت درآمدم، اکبر چهرهقانی نیز با من همراه شد. پس از چند لحظه، اسدلله عسکری نیز به ما ملحق گردید. ما سه نفر شتابان به سوی سوسنگرد میتاختیم، و دوستان ما همچنان به سوی شرق میرفتند.
دشمن، ما سه نفر را میدید که در مقابل آنها به سوی سوسنگرد میرویم و مواظب آنها هستیم در نتیجه اینکار همه توجه دشمن به ما جلب شد، آنها دوستان دیگر ما را رها کرده و هدف هجوم خود به سوی ما سه نفر قرار دادند، و این همان چیزی بود که من نیّت کرده بودم، و احساس سبکی میکردم که خطر از دوستان ما گذشته است. البته دشمن فکر نمیکرد که ما فقط سه نفریم، بلکه تصور میکرد که عده زیادی هستند که فقط سه نفر آنها را دیده است. ما از درون یکی از مجاری آب، خود را از شمال جاده به طرف جنوب جاده سوسنگرد رساندیم. همچنان به راه خود به سوی سوسنگرد ادامه دادیم. اگبر گاهگاهی سرک میکشید و میگفت: «دشمن به صدمتری یا پنجاه متری ما رسیده است.» خط اول دشمن به استعداد ۵۰ تانک و نفربر، و پشت سر آنها نیروهای ویژه با لباس مخصوص خود، مسلسل به دست پیش میآمدند. پشت سر آنها، خط دوم و سوم نیز وجود داشت که شامل توپخانه و ضدهوایی و کامیونها و غیره بود….
فاصله آنها کمتر و کمتر شد تا به نزدیکی جاده آسفالته سوسنگرد رسیدند. من در این لحظات به دنبال محل مناسبی برای سنگر میگشتم که در پشت آن کمین کنم. اکبر پیشنهاد کرد که در داخل یکی از مجاری آب زیر جاده سنگر بگیریم، من نپذیرفتم، زیرا دشمن با پرتاب یک نارنجک و یا یک گلوله توپ تانک به داخل تونل همه ما را نابود میکرد. دیگر فرصتی نبود، دشمن درست به پشت جاده رسیده بود، من هم اجباراً پشت یک برجستگی کوچک خاک که حدود ۵۰سانتیمتر ارتفاع داشت سنگر گرفتم. اکبر در طرف چپ، و عسکری در طرف راست من بر زمین درازکش خوابیدند. اکبر مطمئن بود که هر سه ما شهید میشویم. فرصت سخن گفتن هم نبود، فقط شنیدم که اکبر زیر لب میگفت: «آنقدر از دشمن میکشم تا شهید شوم.» خود را بر روی زمین جابجا میکردیم و مسلسل خود را آماده تیراندازی مینمودیم که یکباره چهار تانک و زرهپوش بر روی جاده سوسنگرد بالا آمدند و همه دشت جنوب زیر رگبار گلوله آنها قرار گرفت. کماندوهای عراقی نیز بالا آمدند و فوراً به طرف ما سرازیر شدند و درگیری شدیدی بین ما و کماندوهای عراقی آغاز گردید. در چند لحظه از سه طرف محاصره شدیم. سرتاسر جاده آسفالته که چند متر از زمین ارتفاع داشت، توسط دشمن پوشییده شده بود. آنها با ما فقط حدود شش یا هفت متر فاصله داشتند. در دو طرف چپ و راست ما نیز، به فاصله حدو ده متری، کماندوهای عراقی سنگر گرفتند و شروع به تیراندازی کردند، و خطرناکتر آنکه، از حد برجستگی آن تپه خاک ۵۰سانتیمتری نیز گذشتند و از پشت، بدون حفاظ، بر ما مسلط شدند. فکر میکنم که در همان لحظات اول، اکبر عزیز، توسط همان گروه دست چپی، از فاصله نزدیک به شهادت رسید. گلولهای بر کلاخودش نشست و از آن خارج شد. من میچرخیدم و به چپ و راست تیراندازی میکردم و از نزدیک شدن آنها ممانعت مینمودم. احساس کردم که وضع خیلی وخیم است. در زمین هموار، و از دو طرف، توسط گروهی کثیر محاصره شدهام، و ادامه نبرد در آن محل به صلاح نیست. با یک حرکت سریع خود را به طرف دیگر برجستیگ خاک پرتاب کردم. این برجستگی را سنگر نموده و عراقیهای دو طرف را به گلوله بستم و آنها شروع عقبنشینی کردند. در همین لحظات، گویا الهامی به من شد. به تانکهایی که پشت سر من، روی جاده ایستاده بودند نظر انداختم. متوجه شدم که یکی از آنها به سوی من هدفگیری میکند. یکباره با یک ضربت خود را به طرف دیگر خاک پرتاب کردم، که ناگهان، توپی یا موشکی درست بر جای سابق من به پهلوی خاک نشست و آتش و انفجاری شدید به وجود آورد که تا حدود ده متر به آسمان شعله کشید، و یک تکه آهن داغ و سنگین آن به پای چپم اصابت کرد و خون فوران نمود. فوراً به سوی برجهای تانکها و نفربرها یک رگبار گلوله گشودم، و با کمال تعجب مشاده کردم که هر چهار تانک یا نفربر، به پشت جاده میخزیدند، و به عبارت دیگر، گریختند. فوراً متوجه دشمنان دیگر شدم و در چپ و راست به نبرد پرداختم، و در این ضمن چندین بار اجباراً به طرف دیگر برجستگی خاک رفتم، ولی مجدداً به علت ورود تانکهای جدید به معرکه و حضور آنها بر بالای جاده آسفالته، مجبور شدم که به جای اول خود بازگردم. هنگامی که با گروهی از عراقیها در سمت راست میجنگیدم، یکباره متوجه گروه سمت چپ شدم و دیدم که آنها به فاصله نزدیکی رسیدهاند و به سوی من نشانه میروند. همان زمان که رگبار گلوله خود را بر روی آنها میریختم، گلولهای به پای چپم اصابت کرد، از پائین ران داخل و از بالای آن خارج شد و شلوارم گلگون گردید. فوراً خود را به طرف دیگر خاک پرتاب کردم و با دو رگبار چپ و راست، هر دو گروه را به عقب راندم. نبرد من به حدنهایت خود رسیده بود، رگبار گلوله بر همه اطرافم میبارید و من بسرعت میغلتیدم و میخزیدم و از نقطهای به نقطه دیگر خود را پرتاب میکردم و هر جنبندهای رابا یک رگبار بر خاک میانداختم.
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست…
شب تاسوعا بود و تصور عاشورا؛ و لشکریان یزید که مرا محاصره کرده بودند، و دیوار آهنین تانکها که اطراف مرا سد کرده، و آتش بار شدید آنها که مرا میکوبید، و هجوم بعد هجوم که مرا قطعهقطعه کنند و به خاک بیندازند…و من تصمیم گرفته بودم که پیروزی حتمی ایمان را بر آهن به ثبوت برسانم، و برتری قاطع خون را بر آتش نشان دهم، و برّندگی اسلحه شهادت را در میان سیل دشمنان بنمایانم، و ذلت و زبونی صدها کماندوی صدام یزیدی را عملاً ثابت کنم.احساس میکردم که عاشوراست، و در رکاب حسین(ع) میجنگم، و هیچ قدرتی قادر نیست که مرا از مبارزه باز دارد، مرگ، دوست و آشنای همیشگی من، در کنارم بود و راستی که از مصاحبتش لذت میبردم.
احساس میکردم که حسین(ع) مرا به جنگ کفّار فرستاده و از پشت سر مراقبت من است، حرکات مرا میبیند، سرعت عمل مرا تمجید میکند، فداکاری مرا میستاید، و از زخمهای خونین بدنم آگاهی دارد؛ و براستی که زخم و درد در راه او و خدای او چقدر لذتبخش است.
با پای مجروح خود راز و نیاز میکردم: ای پای عزیزم، ای آنکه همه عمر وزن مرا متحمل کردهای، و مرا از کوهها و بیابانها و راههای دور گذراندهای، ای پای چابک و توانا، که در همه مسابقات مرا پیروز کردهای، اکنون که ساعت آخر حیات من است از تو میخواهم که با جراحت و درد مدارا کنی، مثل همیشه چابک و توانا باشی، و مرا در صحنه نبرد ذلیل و خوار نکنی… و براستی که پای من، مرا لنگ نگذاشت، و هر چه خواستم و اراده کردم به سهولت انجام داد، و در همه جست و خیزها و حرکاتم وقفهای به وجود نیاورد.
به خون نیز نهیب زدم: آرام باش، این چنین به خارج جاری مشو، من اکنون با تو کار دارم و میخواهم که به وظیفهای درست عمل کنی…
رگبار گلوله از چپ و راست همچنان میبارید، ومن نیز مرتب جابجا میشدم، و با رگبار گلوله از نزدیک شدن آنها ممانعت میکردم، یکبار، در پشت برجستگی خاک که عادتاً مطمئنتر بود متوجه سمت چپ شدم، دیدم در فاصله ده متری، چند نفر زانو به زمین زده و نشانهگیری میکنند، لباس ببرپلنگی متعلق به نیروهای مخصوص را به تن داشتند، سن آنها حدود ۳۰ تا ۳۵ ساله بود، من نیز بدون لحظهای تأخیر بر زمین غلتیدم و در همان حال رگبار گلوله را بر آنها گشودم؛ آنها به روی هم ریختند و دیگر آنها را ندیدم و فوراً خود را به سمت دیگر برجستگی خاک پرتاب کردم؛ در طرف راست نیز گروههای زیادی متمرکز شده بودند و تیراندازی شدیدی میکردند، بخصوص که عده زیادی در داخل تونل، زیر جاده سوسنگرد، در ده متری من، سنگر گرفته بودند و از آنجا تیراندازی میکردند، و من نیز گاهگاه رگباری به سوی آنها میگشودم و آنها عقب میرفتند. یکبار یکی از آنها گفت: یا اَخی، اَنَاجُنْدی عراقی لاتَضْرِبْ علی… اما سخنش تمام نشده بود که به یک رگبار پاسخش را دادم… فرماندهی دشمن، فرمان عقبنشینی صادر کرده بود، چرا که این همه تانک و نفربر و سرباز او نمیتوانستند به علت وجود یک چریک خیرهسر معطل شوند. همه نیروی خود را جمع کرده بودند که او را خاموش کنند، اما میسرشان نشده بود، و نمیتوانستند بیش از آن صبر کنند، بنابراین تانکها و نفربرها از دو طرف من شروع به حرکت کردند و رهسپار چنوب شدند؛ میدیدم که نیروهای زرهی آنها پیش میآید و در این محل به دو شقه میشوند، نیمی از طرف راست و نیمی دیگر از طرف چپ به سمت جنوب میروند، درحالی که تیراندازی نیروهای مخصوص آنها همچنان ادامه دارد، و ما نیز بیتوجه به عبور این هیولاهای آهنین به نبرد خود با نیروهای مخصوص ادامه میدادیم. حداقل ۵۰ تانک و نفربر گذشتند؛ توپهای بزرگ و بلند؛ ضدهواییها، کامیونها و تریلرهای مهمات همه گذشتند، و فقط حدود ۲۰متری در وسط، یعنی حریم ما بود که برای آنها اسرارآمیز مینمود. آنها این نقطه را دور میزدند و به راه خود ادامه میدادند…
یکی از آخرین کامیونها، حامل ۱۰ تا ۱۵ سرباز بود، و از حدود ۱۰متری من میگذشت. فکر کردم که یا این پای تیر خورده، احتیاج به یک ماشین دارم که مرا به شهر برساند؛ یک رگبار گلوله بر آنها بستم، سربازانش پیاده شدند و پا به فرا گذاشتند و هیچ یک از آنها تصمیم به مقابله نگرفتند، حتی کلید را نیز در داخل ماشین رها کردند، و من توسط همین کامیون خود را به بیمارستان اهواز رساندم.
این درگیری حدود نیمساعت به طول انجامید، و حدود ساعت ۱۱ صبح تقریباً همه آنها فرار کردند و به سمت جنوب رفتند. من صدای دور شدن همهمه آنها را میشنیدم و دور شدن سربازانش را نیز میدیدم، ولی تا حدود یک ساعت در همان محل بصورت آمادهباش ماندم؛ زیرا هنوز از غیبت دشمن مظمئن نبودم، احساس میکردم که هنوز هستند، و احتمالاً برنامهای دارند؛ بخصوص که از بالای جاده سوسنگرد، لوله تانک و سیم آنتنی را میدیدم و مطمئن بودم که تانکی هنوز در آن طرف جاده، در۱۰متری من حضور دارد. شروع به جستجو کردم، سینهخیز و با احتیاط کامل به هر طرف میرفتم. نگاه میکردم، گوش فرا میدادم؛ همهجا سکوت مستقر شده بود… به سمت اکبر رفتم… درحالی که فکر میکردم هر دو همراهم شهید شدهاند؛ زیرا، هیچ فعالیتی از طرف آنها نمیدیدم… اکبر! اکبر!… جوابی نمیآمد. غباری از اندوه و غم بر دلم نشست، سینهخیز خود را به طرف راست کشاندم و عسکری را صدا زدم، با کمال تعجب جواب او را شنیدم، او در زیر بوتهها مخفی شده بود، و اصلاً دشمن از وجود او آگاهی نداشت، و الحمدالله جان سالم بدر برده بود… عسکری سینهخیز بسراغ من آمد. او را بسراغ اکبر فرستادم، یکباره صدای ضجهاش را شنیدم که بر سر و روی خود میکوفت… او را آرام کردم و به سوی خود طلبیدم؛ هنگامی که چشمش بر پای خونینم افتاد، دوباره ضجه کرد، گفتم: «وقت این حرفها نیست، ما اکنون خیلی کار داریم.» لوله توپ و آنتن بلندی را که او از ورای جاده سوسنگرد نمایان بود به او نشان دادم و گفتم که از زیر تونل جاده برود و تحقیق کند و برگردد. او رفت، و پس از چند دقیقه مضطرب و ناراحت برگشت و گفت یک تانک بزرگ آنجا ایستاده است، به او گفتم: «من میدانم که تانک است و لوله آن را میبینم، اما میخواهم بدانم سربازی در آن هست یا نه؟» عسکری دوباره رفت و آرامآرام به تانک نزدیک شد و بالاخره فهمید که سرنشین ندارد و همه رفتهاند و زنجیر تانک قطع شده است. اینبار با اطمینان برگشت و خبر داد که همه رفتهاند، آنگاه من خود را سینهخیز به تونل زیر جاده رساندم و از آنجا همه اطراف را زیرنظر گرفتم. به عسکری گفتم که ماشین عراقی را آماده کند تا به بیمارستان برویم. در این هنگام که حدود ساعت ۱۲ بود، دوست ما آقای کاویانی و گروهی از سپاه پاسداران و گروههای دیگر دستهدسته به سوی سوسنگرد میرفتند؛ ما هم با عسکری و کاویانی سوار کامیون عراقی شدیم و یک راست به بیمارستان جندی شاپور اهواز رفتیم. در میانه راه، در ابوحمیظه، با تیمسار فلاحی برخورد کردم، ابتدا از دیدار کامیون مهمات عراقی تعجب کرد، و سپس مرا بوسید و گفت که از دوستان ما شنیده است که من مجروح و اسیر عراقیها شدهام تیمسار فلاحی دعا کرده بود که خدا بهتر است جسد مرا به آنها برساند، ولی اسیر عراقیها نگرداند. او میگفت: «اکنون که خداوند تو را زنده به ما بازگردانده است، تو بازیافته هستی» و از این بابت خدا را شکر میکرد.
فراموش کردم که بگویم، قبل از سوار شدن به کامیون و انتقال به اهواز، به یکی از دوستان رزمندهام مأموریت دادم که جسد اکبر را بردارد و به شهر بیارود. او نیز تنها به سراغ اکبر رفت و یکباره چند متر آن طرفتر، زیر بوتهها، ۸ کماندوی عراقی را یافت و فوراً با آنها درگیر شد. در نتیجه، ۳نفر از آنها کشته شدند، و ۵نفر دیگر التماس کردند و دست و پایش را بوسیدند و میگفتند که ما مسلمانیم. بنابراین، آن دوست ما، دستها و چشمهای آنها را بست و به همراه خود آورد.
پیروزی تاریخی سوسنگرد
این پیروزی بزرگ نتیجه قطعی یک همکاری و هماهنگی نزدیک بین نیروهای ارتشی و مردمی (سپاه و نیروهای چریک) بود. هیچ یک به تنهایی قادرنبود که چنین موفقیتی را تأمین کند. ارتش بدون نیروهای مردمی، آن قدرت و جسارت حمله را نداشت، بخصوص آن که نیروهایش کمتر از دشمن بود، و نیروهای مردمی نیز بدون پشتیبانی ارتش، و وجود توپخانه و هیبت تانکهای ارتش در پشت، هیچکاری نمیتوانستند انجام دهند، و بدون نتیجه متلاشی میشدند. این وحدت بین ارتش ومردم، کارآیی هر یک را چندین برابر میکرد، و تجربهای جدید را در جنگهای کلاسیک و چریکی به دنیا ارائه میداد.پیروزی سوسنگرد، درسی عبرتآموز برای ملت ما و شکستی تعیینکننده برای دشمن بود.
انسان بازیافته
:انسان مخلوق عجیبی است؛ از لحظهای که چشم به جهانمیگشاید، همه دنیا را برای خود میخواهد؛ همه آمال و آرزوهایش بر محور «من»، و «خود» دور میزند؛ تصور میکند که همه دنیا برای رضای خاطر او و تأمین لذات او خلق شده است؛ معیارهای او براساس مصالح و منافع او تغییر یافته و حق و باطل را بر پایه خودخواهی و مصلحتطلبی خود توجیه مینماید…
این همه خودخواهی؛ کینه و حقدها، آتشافروزیها، غرورها، حقکشیها، خونریزیها، اختلافها، و کشمکشها؛ از همینجا سرچشمه میگیرد…. تاریخ جهان؛ صفحه تمام نمای این خصیصه فطری انسانهاست
در دنیا انسانهایی نیز یافت میشوند که عمق دیدشان یا دیگران تفاوت دارد، به لذات مادی دنیا راضی نمیشوند، به مال و جاه و اولاد علاقه چندانی ندارند، به آروزهای زودگذر دل نمیبندند و بطور کلی اسیردنیا نمیشوند، ولی در عین حال به «خود» و به «من» علاقمندند. «منِ» آنها والامقام است و خواستههایی والا دارد و هیچگاه خود را سرگرم بازیچههای دنیا نمیکند، آرزوهایی آن آسمانی و خدایی است، به بینهایت و ابدیت اتصال دارد و همه دنیا را در بر میگیرد، از معراج روح سیراب میشود و در بُعدی روحانی و خدایی سیر میکند. ولی به هر حال رنگی از خودخواهی و خودبینی درآن وجود دارد…
البته هستند معدود کسانی که از این خودخواهی هم میگذرند و آنچنان در خدا محو میشوند که دیگر «خود» و «من» نمیبیند، و با همه وجود به درجه وحدت میرسند. از این بحثهای فلسفی و عرفانی بگذریم، زیرا هدف انتقال آنها نیست. اینجا سخن از موقعی است که آدمی در برابر تجربهای سخت قرار میگیرد و مرگ بر او مسلم میشود، و براستی دست از جهان میشوید، با همه دنیا و مافیها وداع می:ند، همه خودخواهیهایش ریخته میشود، به پوچی زندگی و آرزوهای زودگذرش آگاه میشود، آسمان رنگ دیگری به خود مییگرد، زمین جلوه دیگری مییابد؛ گذشتهها همچون خیال از نظر آدمی میگذرد، دشمنیها، کینهها، حسادتها، کوتهنظریها، خودخواهیها، غرورها، خواستهها، آرزوها، همه پوچ و بیمعنی مینمایند؛ آدم میماند و خدا که ماورای این زمین و زمان است و بقیه بازیچه است، مسخره است، بیمعنی است….
در این حالت، آدمی با دنیا وداع میکند، از همهچیز میگذرد، خود را به خدا میسپرد و آماده هجرت به دنیای ماورایی میشود، از همه خواستهها و آرزوها سبک میگردد، گویی در عالم برزخ سیر میکند و حالتی خاص و عجیب در او پدید میآید که با هیچچیز قابل مقایسه نیست.
انسان در اینجاست که کاملاً خود را به خدا میدهد و از همهچیز خود، حتی غرور و منِ «خود» درمیگذرد، میداند و اطمینان حاصل میکند که همه آنها به باد رفتهاند و نابود شدهاند و دیگر نیستند و بیمعنی و پوچ بودند، و دیگر باز نمیگردند…
اکنون اگر به خواست خدا، انسان از عالم برزخ باز گردد، دوباره قدم به جهان مادی بگذارد و دوباره زندگی را از سرگیرد، حالا زیر در او بوجود میآیند:
۱- احساس شرم از آن همه کودکی و آن آرزوهای بچگانه و خواستههای پست که قبلاً داشته است.
۲- احساس اینکه به عقلی کلیتر پی برده و به حقایق بزرگی عملاً رسیده است. بنابراین، معیارها در نظر انسان تغییر پیدا میکند، از پوچیها و مسخرهها صرفنظر میکند و خواستههایش در بعدی عمیقتر و وسیعتر جاری میگردداحساس اینکه او و همه او متعلق به خداست، او از همهچیز خود درگذشته است، و اگر دوباره به دنیا آمده، فقط به خواست و اراده خدا بوده است، بنابراین او برای خود چیزی و وجودی ندارد، هر چه هست اراده و مشیت خداست، و او فقط باید به خاطر خدا و در راه خدا قدم بردارد، و سراسر وجود خود را وقف خدا نماید و بس…
این حالات، که در تجربهای کوتاه و سریع به انسان دست میدهد، با نتیجه سالها عبادت و ریاضت و مطالعه و تحقیق برابری میکند، و آنچنان آدمی را منقلب مینماید که انسانی جدید و بازساخته به وجود میآورد…
در نبرد معروف سوسنگرد، در تاریخ ۲۶/۸/۵۹ هنگامی که توسط ۵۰ تانک و صدها کماندوی عراقی محاصره شده بودم، چنین حالتی برای من پیش آمد، که بسیار مقدس و ملکوتی بود…
از خدای بزرگ میخواهم که این حالت ملکوتی را در وجود من مستدام بدارد
انسانهای آزاده
در دنیا آدمهایی هستند که به ظاهر زندهاند، نفس میکشند، راه میروند، حرف میزنند، زندگی میکنند، اما در حقیقت اسیر دنیا، برده زندگی و ذلیل حوادث هستند؛ از خود اراده و اختیاری ندارند، آلت بلا اراده عوامل طبیعتند، درمقابل مرگ وحشتزده و زبونند، برای آنکه زندگی کنند. آنچنان به ذلت و اسارت تن درمیدهند و در قفس احتیاجات کثیف مادی اسیر میشوند و قیود و حدود مادی مثل تار عنکبوت آنچنان آنها را اسیر و برده میسازد که در میلیونها و میلیاردها مردمی که همه روزه به دنیا قدم میگذارند و زندگی میکنند و میروند، از همین قماشند. بر اعمال آنها، هیچ نتیجهای مترتب نیست، هیچ تأثیری بر عالم وجود ندارند، اگرچه زندگی میکنند ولی مردهاند، بین زندگی و مرگ آنها تفاوتی وجود ندارد.اینان برای آنکه نمیرند، آنقدر خود را کوچک میکنند که گویا مردهاند؛ همیشه تسلیم قیود ذلتبار و شرایط ننگینی هستند که زندگی بر آنها تحمیل میکند. آنها شرف و حیثیت خود را میدهند، شخصیت و ارزش انسانی خود را فدا میکنند، روح خود را از دست میدهند، حیات حیققی خود را نابود میکنند، تا زندگی مادی جسد را تأمین نمایند، مانند کرمی که در لجن میلولد و خوش است که بوی تعفن ننگ و ذلت و پستی را استشمام میکند، و با ننگ و ذلت نفسی میکشد. اما انسانهای آزاده، ممکن است کوتاه زندگی کنند ولی تا آنجا که زنده هستند براستی زندگی میکنند و با ختیار خود نفس میکشند، سرور و آقای حیات خود هستند، از کسی و چیزی نمیترسند، محکوم اراده دیگری نیستند، دیگران تسلیم او هستند، محیط تحت تأثیر اراده او قرار میگیرد، خواسته او در همهجا جاری میشود، تنا زنده است براستی زندگی میکند، از مرگ نمیترسد، هیچچیزی آزادی او را محدود نمیکند، هیچ عاملی حتی مرگ او را ذلیل و زبون نمینماید و هنگامی که مرگ فرا رسید، با کمال افتخار و شرف آن را میپذیرد و زندگی پر ثمر دیگری را شروع میکند. رمز قدرت و شخصیت او در همین جاست که اسیر زندگی نیست، به خاطر زندگی حاضر نیست که شخصیت انسانی خود را از دست بدهد و از نظر روحی بمیرد.
انسانی میتواند زندگی حقیقی داشته باشد که اسیر و برده زندگی نگردد، هیچچیز حتی خود زندگی، او را به قید و بند اسارت و ذلت نکشاند، آزاد و مختار باشد و تا وقتی که زنده است با افتخار و شرف زندگی کند، و هنگامی که مرگ فرا رسید، آن را با آغوش باز بپذیرد که خود مبداء حیات اخروی و تکامل بزرگتر و مهمتری است. این انسان تا وقتی که زنده است براستی زندگی میکند، آقا و سرور خود میباشد، از موجودیت خود ذلت میبرد و جسم مادی او وسیلهای برای روح او و شخصیت انسانی اوست، و چون از مرگ نمیترسد قدرتمند است و دیگران در مقابل اراده او تعظیم میکنند.در اجتماع دیدهاید، مردی که به سیم آخر میزند و آماده جانبازی میشود، همه از او میترسند. هیچکس به جنگ او نمیرود، زیرا میدانند که او آماده جان دادن است و از مرگ نمیترسد، بنابراین نمیتوان به هیچ وسیلهای حتی مرگ، او را ترساند و تسلیم کرد…. بنابراین قدرتها و سلطهطلبها از او هراس دارند و او را رها میکنند و تسلیم اراده او میشوند و از اطرافش دور میگردند… او تا وقتی که زنده است براستی زندگی میکند و هنگامی که میمیرد، زندگی ابدی مییابد. یکچنین زندگی، ممکن است کوتاه باشد، اما ثمربخشتر از هزارها زندگی و ارزندهتر از قرنها زندگی است. اکبر، شهید بزرگوار ما، یکچنین زندگی آزاد و ثمربخشی را انتخاب کرده بود؛ آزاد و بدون ترس و وحشت از هیچچیز و هیچکس زندگی میکرد و فقط در مقابل خدا تسلیم بود و از هیچ قدرتی و ابرقدرتی نمیترسید و زندگی دنیایی او و حیات اخروی او هر دو پربار و ثمربخش بود. سراسر زندگی کوتاهش لبریز از پاکی، فداکاری، شجاعت و مبارزه علیه ظلم و طاغوت بود. او آرزو داشت که زندگی خود را به سرنوشت اصحاب حسین(ع) پیوند دهد، و برای همیشه در عداد گلگون کفنان حیات درآید، و همه وجود خود را وقف چنین راه مقدسی کند؛ و سرانجام به آرزوی خودرسید.امروز اربعین شهدای کربلاست، آن آزادگانی که در برابر دهر و ابرقدرتهای آن روز تسلیم نشدند، آزادانه زندگی کردند و آزاد و پرافتخار به لقای پروردگار خود نایل آمدند. در آن روزگار که سلطهگران جبّار میخواسنتد همه نفسها را در سینه خفه کنند، همه آدمها را به زیر سلطه خود به اسارت بکشند و با پول و تهدید به قتل و شکنجه، همه را وادار به سکوت و اطاعت کنند، آنجا حسینبنعلی(ع)، وارث مقام والای ولایت و نبوت، فرزند برومند علی و فاطمه، رهبر انسانیت و تعیینکننده معیارهای خدایی در زمان خود، آزادمردی که همه دهر قادر نبود تا او را به زانو درآورد، مظهر ایمان و عرفان، سمبل شجاعت و فداکاری، نماینده خدا بر زمین، و سید و مقتدای تمام شهیدان علیه یزیدیان و سلطهطلبان قیام کرد، و همه وجود خود و کسان خود را در راه خدا قربانی داد، و پرچم پرافتخار و خونین شهادت را بر قله بلند تکامل بشریت به اهتزاز درآورد، و آن را نشان هدایت اسنانها در راه پر پیچ و خم تکامل قرار داد، تا هر کس که جویای حق و حقیقت و عدل و عدالت است، به این پرچم خونین چشم داشته باشد و راه را از بیراهه تشخیص دهد.او این گلگون را، که به بهشت خدا میانجامد فرا راه پیروان خود –شیعیان جهان- قرار داد، تا همیشه چشم به پرچم شهادت بدوزند، و راه وصول به خدا را سریعتر طی کرده و به لقای پروردگار خود نایل آیند.تشیّع، این مکتب پرافتخار اسلامی، با خون شهدا مزین شد و با فداکاری از جان گذشتگان راه حق، به صورت انقلابیترین مکتب بشریت تجلی کرد، و در طول تاریخ پاکان و نیکان آزادمرد همواره علیه سلطه جباران و طاغوتیان قیام کردند و به سنت حسین(ع)، همه وجود خود را قربان دادند، و تا قله رفیع شهادت صعود کردند و پرچم مقدس و خونین حسین(ع) را در این راه تکاملی انسانها، برافراشتند.اکبر یکی از همان شیعیان راستین بود که دعوت خونین و انقلابی حسین(ع) را لبیک گفت، علیه طاغوتیان قیام کرد، و همه وجود خود را وقف راه خدا نمود و به همه جاذبههای زندگی و قید و بندهای حیات، پشتپا زد؛ آزاد زیست و آزادانه وارد معرکه نبرد شد و با سلطه شیطانی طاغوتیان به سختی درافتاد و همهجا در صحنههای جنگ حق و باطل، پیشقراول مبارزان از جان گذشته بود.هر کجا که ضدانقلاب سربرافراشت، اکبر فوراً آماده نبرد و فداکاری شد. هر کجا که طاغوتیان سرنوشت انقلاب را مورد تهدید قرار دادند، اکبر، جان خود را سپربلا کرد، در معرکههای سخت و خطرناک خرمشهر، و بعد در نبردهای خونین کردستان، از پاوه تا سردشت، همهجا، اکبر پیشقراول بود، همهجا حماسه خلق میکرد، همهجا ستاره رزمندگان از جان گذشته بود.هنگامی که صدام کثیف، به فرمان طاغوتها و ابرقدرتها به خاک عزیز ایران حمله کرد و نیروی کفر تا نزدیکیهای اهواز پیش آمد، اکبر عزیز ما نیز همراه دوستان دیگر خود وارد نبرد شرف و افتخار شد و همهجا حضورش مشهود بود و وجودش مثل خورشید میدرخشید؛ تا سرانجام در شب تاسوعای حسینی، در نبرد معروف نجاتبخش رزمندگان، در سوسنگرد شرکت کرد، مشتاقانه پیش میتاخت و هنگامی که گردوغبار نیروهای زرهی دشمن در چندصدمتری ما نمودار شد، سر از پا نمیشناخت، روحش از این قفس جهان به ستوه آمده بود، آرزوی پرواز داشت و شتابان به سوی شهادت پیش میرفت. با تانکها درگیر شدیم. ۵۰تانک و نفربر و صدها کماندوی عراقی در مقابل ما مشغول آرایش شدند. تانکها در یک خط به سوی ما حرکت کردند، و کماندوها در پشت سر تانکها و مسلسل بدست به راه افتادند. یکی از جوانان ما اولین تانک را با یک موشک آر.پی.جی۷ هدف قرار داد و سرنشینان تانک بیرون پریدند و گریختند. تانک دیگری برای دور زدن و محاصره کردن ما حرکت کرد و به سرعت خود را به روی جاده سوسنگرد در پشت سر ما رسانید و روی آسفالت جاده مستقر شد و توپ و مسلسل خود را متوجه ما کرد. رزمندگان ما که دیگر موشک آر.پی.جی۷ نداشتند، مشتها را گره کردند و «اللهاکبر» گویان به سوی تانک حمله کردند. تانک نیز وحشتزده، جهت خود را تغییر داد و به سوی جنوب گریخت و من به دوستانم که حدود ۲۵نفر بودند توصیه کردم که همچنان آن تانک را دنبال کنند و خود نیز مدتی با آنها رفتم تا از حلقه محاصره ۵۰تانک دشمن خارج شوند، ولی خود برگشتم؛ زیرا میخواستم که توجه دشمن را به خود جلب کنم تا از درگیری با دوستان ما منصرف شوند، و لبه نیز حمله خود را متوجه ما کنند. من خوش داشتم که در این نبرد تنها باشم، بنابراین از دوستانم جدا شدم و به سرعت به سوی سوسنگرد حرکت کردم که در جهت دشمن بود.خیلی سعی داشتم که اکبر عزیزم را همراه دوستان دیگرم بفرستم و خود تنها بروم، ولی اکبر پابهپای من میآمد. چندبار به او تذکر دادم که با دیگران برود. با لبخندی طعنهآمیز مرا ملامت کرد که چرا چنین درخواستی از او میکنم، و مصممتر مرا دنبال میکرد، و لحظهبهلحظه موضع دشمن را به من میگفت. ما از کناره جنوبی جاده سوسنگرد حرکت میکردیم و دشمن در طرف شمالی جاده قرار داشت و هر لحظه به جاده نزدیکتر میشد، و اکبر سرک میکشید و میگفت: «دشمن به فاصله صدمتری رسید.» «دشمن هماکنون به پنجاهمتری ما رسیده است.»…. و هرچه دشمن نزدیکتر میشد، اکبر بشّاشتر و زندهتر میشد، مصممتر و قویتر میشد. اکبر میدانست که شهید میشود، بال و پر درآورده بود، سخن از شهادت میگفت، اسم خدا بر زبانش جاری بود، و از مبارزه حسینی تا شهادت افتخارآمیز و دشت کربلا و اصحاب حسین(ع) با خود حرف میزد. من حرفهای او را میشنیدم، ولی چندان توجهی به آنها نداشتم، زیرا خود من هم در چنین حالاتی سیر میکردم؛ من هم خود را برای آخرین مبارزه با کفار عالم و یزیدیان زمان آماده میکردم، من هم اوج گرفته بودم و احساس نمیکردم که بر زمین هستم، گویا بر ابرهای عرش اعلی پرواز میکردم. فقط کلماتی و جملاتی پراکنده که از لبان اکبر جدا میشد و از خدا و حسین و شهادت خبر میداد در گوشه ذهنم جایگزین میشد… سرانجام اکبر گفت: «آمدند، به ۱۰متری رسیدند، به ۵متری رسیدند»؛ به من پیشنهاد کرد که در مجرای آب جاده سوسنگرد سنگر بگیرم؛ من نپذیرفتم، و حتی فرصت استدلال نداشتم، ولی از ذهنم گذشت که اگر در مجرای آب جاده مستقر شویم، دشمن میتواند با یک نارنجک، یا یک توپ مستقیم تانک، ما را نابود کند. اکبر هم دلیل نخواست و همچنان به راه خود ادامه میدادیم، من میرفتم و اکبر مرادنبال میکرد، تا بالاخره تانکهای دشمن از جاده سوسنگرد بالا آمدند و در هفت یا هشت متری ما مستقر شدند و لوله مسلسلها و توپها و موشکهای خود را متوجه ما کردند. فوراً کماندوها از روی جاده گذشتند و از سه طرف ما را محاصره کردند. ما به اجبار در همانجا بر زمین خوابیدیم و در کنار باریکهای از خاک به ارتفاع ۵۰سانتیمتر سنگر گرفتیم و تیراندازی شروع شد. اکبر در طرف چپ من بر خاک خوابید، به طوری که پایش به پاهای من گیر میکرد. در این لحظات بود که اسدلله عسکری (راننده) نیز که به دنبال ما میگشت و از دور ما را میدید، به سرعت خود را به ما رسانید. و دیگر فرصت آن نبود که به او اعتراض کنم که چرا دنبال ما آمدی! فقط به او گفتم فوراً در کنار خاک بر زمین بخواب، او نیز به زیر بوتههای زیادی که در کنار برجستگی خاک وجود داشت رفت و به شکر خدا سالم باقی ماند.
تیراندازی شروع شد و توپ و موشک به سمت ما باریدن گرفت. من نیز مشغول مانور وحرکت بودم، گویی خواب و خیال بود، تانکها و کماندوها فقط اشباحی بودند که در ذهنم میلولیدند، و من نیز بدون اختیار و اراده خود، بر روی زمین میغلطیدم و میخزیدم و به اطراف تیراندازی میکردم و دیگر به اکبر توجهی نداشتم، فقط میدیدم که جز تیراندازی من صدای تیراندازی دیگری شنیده نمیشود؛ و تقریباً یقین کردم که اکبر عزیزم به شهادت رسیده است.
اکبرم! برادرم! مهربانم! همرزمم! همسنگرم! شربت شهادت بر تو گوارا باد.
تو میگفتی محافظ منی و نمیخواهی لحظهای از من جدا شوی، و گاهگاهی که تنها بیرون میرفتم بشدت عصبانی میشدی و تندی میکردی. اکنون چگونه است که مرا تنها گذاشتی و در میان میدانست که شهید میشود، بال و پر درآورده بود، سخن از شهادت میگفت، اسم خدا بر زبانش جاری بود، و از مبارزه حسینی تا شهادت افتخارآمیز و دشت کربلا و اصحاب حسین(ع) با خود حرف میزد. من حرفهای او را میشنیدم، ولی چندان توجهی به آنها نداشتم، زیرا خود من هم در چنین حالاتی سیر میکردم؛ من هم خود را برای آخرین مبارزه با کفار عالم و یزیدیان زمان آماده میکردم، من هم اوج گرفته بودم و احساس نمیکردم که بر زمین هستم، گویا بر ابرهای عرش اعلی پرواز میکردم. فقط کلماتی و جملاتی پراکنده که از لبان اکبر جدا میشد و از خدا و حسین و شهادت خبر میداد در گوشه ذهنم جایگزین میشد… سرانجام اکبر گفت: «آمدند، به ۱۰متری رسیدند، به ۵متری رسیدند»؛ به من پیشنهاد کرد که در مجرای آب جاده سوسنگرد سنگر بگیرم؛ من نپذیرفتم، و حتی فرصت استدلال نداشتم، ولی از ذهنم گذشت که اگر در مجرای آب جاده مستقر شویم، دشمن میتواند با یک نارنجک، یا یک توپ مستقیم تانک، ما را نابود کند. اکبر هم دلیل نخواست و همچنان به راه خود ادامه میدادیم، من میرفتم و اکبر مرادنبال میکرد، تا بالاخره تانکهای دشمن از جاده سوسنگرد بالا آمدند و در هفت یا هشت متری ما مستقر شدند و لوله مسلسلها و توپها و موشکهای خود را متوجه ما کردند. فوراً کماندوها از روی جاده گذشتند و از سه طرف ما را محاصره کردند. ما به اجبار در همانجا بر زمین خوابیدیم و در کنار باریکهای از خاک به ارتفاع ۵۰سانتیمتر سنگر گرفتیم و تیراندازی شروع شد. اکبر در طرف چپ من بر خاک خوابید، به طوری که پایش به پاهای من گیر میکرد. در این لحظات بود که اسدلله عسکری (راننده) نیز که به دنبال ما میگشت و از دور ما را میدید، به سرعت خود را به ما رسانید. و دیگر فرصت آن نبود که به او اعتراض کنم که چرا دنبال ما آمدی! فقط به او گفتم فوراً در کنار خاک بر زمین بخواب، او نیز به زیر بوتههای زیادی که در کنار برجستگی خاک وجود داشت رفت و به شکر خدا سالم باقی ماند.
تیراندازی شروع شد و توپ و موشک به سمت ما باریدن گرفت. من نیز مشغول مانور وحرکت بودم، گویی خواب و خیال بود، تانکها و کماندوها فقط اشباحی بودند که در ذهنم میلولیدند، و من نیز بدون اختیار و اراده خود، بر روی زمین میغلطیدم و میخزیدم و به اطراف تیراندازی میکردم و دیگر به اکبر توجهی نداشتم، فقط میدیدم که جز تیراندازی من صدای تیراندازی دیگری شنیده نمیشود؛ و تقریباً یقین کردم که اکبر عزیزم به شهادت رسیده است.
اکبرم! برادرم! مهربانم! همرزمم! همسنگرم! شربت شهادت بر تو گوارا باد.
تو میگفتی محافظ منی و نمیخواهی لحظهای از من جدا شوی، و گاهگاهی که تنها بیرون میرفتم بشدت عصبانی میشدی و تندی میکردی. اکنون چگونه است که مرا تنها گذاشتی و در میان
تو میگفتی محافظ منی و نمیخواهی لحظهای از من جدا شوی، و گاهگاهی که تنها بیرون میرفتم بشدت عصبانی میشدی و تندی میکردی. اکنون چگونه است که مرا تنها گذاشتی و در میان
توضیح:اکبر چهرهقانی، یکی از فرزندان برومند انقلاب اسلامی، از نخستین افرادی بود که به فراگیری فنون نظامی و سپاهیگری در نوروز سال ۱۳۵۸ در پادگان اما علی(ع) (سعدآباد سابق) زیرنظر دکترچمران همت گماشت. دکترچمران چند دوره جوانان علاقمند را در این پادگان در زمره اولین گروههای سپاه آموزش داد و معدودی از آنان که در قید حیاتند هنوز هم خاطرات خوش روزهای آموزش را بیاد دارند.
اکبر چهرهقانی در خوزستان، در نبرد با ضدانقلاب و عوامل نفوذی رژیم عراق و کنترل مرز وهمچنین در کردستان پس از حماسه پاوه در معیت دکترچمران بود و زمانی که تجاوز ارتش بعثی عراق به سرزمین میهن اسلامی آغاز شد بازهم او در کنار دکترچمران به خوزستان رفت و از یاران نزدیک او بود و در روز حماسه آزادسازی سوسنگرد با آنکه دکترچمران به او دستور بازگشت داده و میخواست به تنهایی بسوی سوسنگرد و مقابله با دشمن بپردازد، ولی اکبر بازنگشت و همچنان همراه دکتر چمران به پیش تاخت. تا آنکه در محاصره خطرناک دشمن درحالی که تها مانده بودند، به شهادت رسید و این شهادت برای دکتر چمران بسیار سخت بود، بگونهای که در رثای این شهید، دستنگاشته زیبایی نوشت که آن را «انسانی آزاده» نامیدهایم.
این نکته نیز گفتنی است که شهید دکتر چمران همه یاران مخلص و رزمندگان شجاع را به شدت دوست میداشت و به همه عشق میورزید
آخر ای انسانها
امروز گوسفندی را برای من قربانی کردند. چقدر زجر کشیدم. هنگامی که خون از گردنش فوران میکرد، گویی که این خون من است که بر خاک میریزد. میدیدم که حیوان زبانبسته، برای حیات خود تلاش میکند. دست و پا میزند، میخواهد ضجه کند، فریاد کند، از دنیا و از همهچیز استمداد کند، و از زیر کارد برّاق بگریزد. اما افسوس! که مظلوم است و اسیر و دست و پا بسته است؛ و زیر پنجههای توانای دو جوان بر خاک افتاد، قدرت هیچ کاری ندارد.کارد به گردنش نزدیک میشود. چشمان گوسفند برق میزند. به همه اطراف میچرخد. برق کارد را میبیند. اولین فشارِ تیزی کارد را بر گردن خود حس میکند. با همه قدرت خود، برای آخرینبار، تلاش مینماید. امید به حیات، آرزوی زندگی و حبّ ذات در همه وجودش شعله میکشد. میخواهد زنده بماند، میخواهد از آب این عالم بنوشد؛ از هوای دنیا استنشاق کند. به آسمان بلند، به کوههای سر به فلک کشیده، به درختها، به گلها، به سبزهها، به جویبارها، به صحراها، به دشتها، به دریاها، به ستارهها، به ماه، به خورشید، به سپیده صبح، به غروب آفتاب نگاه میکند و از زیبایی آنها لذت ببرد. او احساس میکند که مورد ظلم و ستم قرار گرفته، همه دنیا به او ظلم میکنند، همه دشمن او هستند، همه در مرگ او شادی میکنند، همه منتظرند که دست و پا زدن او را در خون ببینند و کف بزنند. او استغاثه میکند، التماس میکند، لااقل یک نفر منصف میطلبد، میخواهد کسی را به شفاعت بطلبد… آخر الی انسانها! وجدان شما کجا رفته است؟ تمدّن شما، انسانیت شما، خدا و پیغمبر شما کجاست؟ مگر قرار نیست از مظلومین دفاع کنید؟ چرا به دادخواهی بیگناهان توجهی نمینمائید؟ چرا نمیگذارید فریاد کنم؟ چرا فرصت ضجّه به من نمیدهید؟ چرا اجازه اشک ریختن نمیدهید؟ چرا نمیگذارید صدای استغاثه من به دیگران برسد؟
آه خدایا! من فریاد این حیوان بیگناه را میشنوم؛ من درد او را احساس میکنم؛ من اشکی را که در چشمانش میغلتد میبینم؛ من بیگناهی او را میدانم، من میبینم که او مرا به دادخواهی طلبیده است؛ و من نیز با همه وجودم آمادهام که به بیگناهی او شهادت دهم؛ او را شفاعت کنم؛ و از مردم بخواهم که به خاطر خدا و به خاطر من از این حیوان زبانبسته بگذرند، و به خاک و خونش نکشند. حیوان بیگناه از من استمداد میکند، و با زبان بیزبانی استغاثه؛ و من هم با همه وجودم میخواهم بدوم و کارد را از دستآن مرد بگیرم. میخواهم فریاد کنم دست نگه دارید، این حیوان زبانبسته را برای من نَکُشید، اما گویی صدای حیوان خفه شده است و حرکت من همه منجمد. در عالم خواب، گاهی آدم میخواهد فریاد کند، ولی صدایش درنمیآید؛ میخواهد بدود، فرار کند، ولی نمیتواند؛ اینجا هم چنین حالتی برای من پیش آمده است. حیوان بیگناه میخواهد فریاد بکشد ولی صدایش درنمیآید؛ و من میخواهم بدوم و دستش را بگیرم؛ ولی طلسم شدهام، در جایم خشک شدهام، گویا خواب میبینم، اراده من حاکم بر اعمال من نیست.
کارد تیز بر گردن گوسفند نزدیک میشود، و من تیزی آن را بر گردنم احساس میکنم. حیوان اسیر، دست و پا میزند؛ گویی که من دست و پا میزنم؛ و همه فشارهای حیات و مرگ را که در آن لحظه بر گوسفند میگذرد، گویی که بر من گذشته است. لحظاتی که سالها طول دارد، و با همه عمر و زندگی برابری میکند. همه لذات،
عبور از خط
از درد میخروشم، از غم میسوزم، و میبینم که حیاتم دود میشود و به آسمان میرود، میبینم که فرزندانم، برادرانم به خاک و خون میغلطند، میبینم که سنگ را بستهاند و سگ را گشادهاند، هر لحظه خبری مدهش فرا میرسد، رنجی و شکنجهای بر قلب مجروحم، فشاری بر پای خونینم، اشکی در گوشه دیدگانم، سوز و جوّشی در همه اعصابم، بدرگاه خدا دعا میکنم، دعایی که در حلقومم میسوزد، دعایی که از عصاره وجودم سرچشمه میگیرد، دعای یک آدم دردمند و دلشکسته، دعای مستولی که مستأصل شده. دعای فرماندهی مجروح که نیرویی در دست ندارد. خدایا، من بنده توأم، من از خود چیزی ندارم که بخاطر خد فکر کنم. من بازیافتهام، من کشتهام، من رفتهام، دیگر منی از من وجود ندارد، اما آنچه از آن رنج میبرم سرنوشت مستضعفین است، سرنوشت انقلاب است، سرنوشت ملت است، سرنوشت جوانان بیگناهی است که همه روزه به خاک میغلطند، ناراحتم که یک قصاب کثیف با پنجههای خونین خود رسالت مقدسی را به سقوط بکشاند، خدایا، چگونه شاهد باشم که حق بمیرد و ظلم و کفر و جهل، قهقههای مستانه سر دهد و خدا و پیغمبر را مسخره نماید و مستکبرین دنیا نابودی حقپرستان را جشن بگیرند و با خیال راحت به مکیدن خون بینوایان و نابود کردن آزادمردان بپردازند.
خدایا اگر میخواهی مرا بگذاری، حاضرم، اگر میخواهی مرا قربانی کنی، با کمال آرزو، اسمعیلوار آمادهام، اما ای خدا چگونه اجازه میدهی که این جوانان پاک مثل برگ خزان بر زمین بریزند؟
چگونه راضی میشود که بچههای کوچک بیگناه قطعهقطعه شوند؟ چگونه
خدا بود و دیگر هیچ بود
خدا بود و دیگر هیچ نبود
دکتر مصطفی چمران
مقدمه
زندگى حماسه آفرین و پرفراز و نشیب دکتر مصطفى چمران از مقاطعى بسیار گوناگون و حساس شکل گرفته است، شرایط خاص هر مقطع کاملاً قابل دقت است، زمانى در دوران مبارزات ملىشدن صنعت نفت و پس از آن در دوران اختناق بعد از کودتاى ۲۸ مرداد، سالیانى چند در امریکا، سپس در مصر و بعد از آن دوران حماسهساز لبنان، در کنار مرزهاى اسرائیل و پس از پیروزى انقلاب اسلامى ایران در وطن و میهن اسلامى خود در مسئولیتها و مأموریتهاى مختلف، عمر پرجوش و تحرک و انسانساز خود را سپرى ساخت. این مقاطع با هم بسیار متفاوتند ولى آنچه که همه این ادوار را به هم ارتباط مىبخشد، خط فکرى او، اعتقاد خالصانه و شیدایى او براى تکامل روح انسانى و اوجگرفتن از این دنیاى خاکى و وصول به معشوق و لقاى حق بوده است. او لحظهاى آرام نداشته است، خود را وقف خدمت به خلق و جهاد در راه خدا نموده و از هیچ کس و هیچ چیز جز خداى تعالى انتظار و ترس و باکى نداشت. سراپا عشق بود، محبت بود، شور بود، تلاش خالصانه بود، مبارزه بود، خودسازى بود، انسانسازى بود، سازماندهى بود، درد و غم و رنج بود، تنهایى و پرواز بود، فریاد بود و بالأخره شهادت بود.
مصطفى چمران که در سال ۱۳۱۱ تولد یافت، دوران کودکى و ابتدایى را در دبستان انتصاریه تهران خیابان ۱۵ خرداد – عودلاجان و دوران متوسطه خود را در دبیرستانهاى دارالفنون و البرز سپرى ساخت و سپس وارد دانشکده فنى دانشگاه تهران شد و در سال ۱۳۳۵ در رشته برق فارغالتحصیل و شاگرد ممتاز گشت. او همیشه در تمام دوران تحصیل پیشتاز و نمونه بود، علاوه بر آنکه در همه مبارزات سیاسى و مذهبى حضورى فعّال داشت؛ نمونهاى از یک نوجوان و جوانى پاک، پرتلاش، عمیق و براى همه دوستداشتنى بود. با استفاده از بورس شاگرد اولى براى ادامه تحصیل راهى امریکا شد و ابتدا در دانشگاه تگزاس درجه فوقلیسانس مهندسى برق و سپس در یکى از بزرگترین و مهمترین دانشگاههاى معروف امریکا »برکلى«، در کالیفرنیا و با همراهى برجستهترین اساتید فیزیک، دکتراى خود را در رشته الکترونیک و فیزیک پلاسما با عالىترین نمرات دریافت نمود و مدتى در یکى از مراکز مهم تحقیقاتى روى زمین در کنار دانشمندان و پژوهشگران بنام، سرگرم تحقیق روى پروژههاى بزرگى، در زمان خود بود.
باز هم در کنار این مسیر تحسینبرانگیز و کمنظیر، پایهگذار و سازماندهنده مبارزات ضداستعمارى و ضدرژیم طاغوتى شاه و پایهگذار فعالیتهاى گسترده اسلامى در امریکا بود. بعد از شکست اعراب در جنگ ۱۹۶۷، دنیاى وسیع امریکا بر او تنگ مىنمود و براى فراگیرى فنون نظامى و جنگهاى چریکى راهى اروپا، الجزایر و مصر شد و مدت دو سال در مصر ماند. بعد از فوت جمال عبدالناصر به دعوت امام موسى صدر رهبروقت شیعیان لبنان به سرزمین فاجعه، درد و رنج مسلمین بهویژه شیعیان لبنان قدم نهاد و در جنوب لبنان، شهر صور و کنار مرزهاى اسرائیل رحل اقامت افکند ولى او در همه جاى لبنان حضور داشت، هر کجا که خطر بود، بلا بود و قیام بود، دکتر چمران نیز در پیشاپیش مردم بىپناه لبنان حضور داشت. در لبنان پایهگذارى سازمانهاى چریکى مسلّح را برعهده گرفت که همزمان با روشنگرى اسلامى و مذهبى و تقویت روحیه و اعتقادات اسلامى و مکتبى، ورزیدهترین، زبدهترین و شجاعترین رزمندگان اسلام را تربیت نمود که فرزندان و شاگردان آنها امروز نیز در لبنان براساس همین اعتقادات و روحیه شهادتطلبى، حماسهها مىآفرینند.
پس از پیروزى انقلاب اسلامى ایران مشتاقانه همراه با گروه ۹۲ نفره نخبگان مذهبى و سیاسى لبنان به ایران آمد و به دیدار امام بزرگوار خود شتافت و بنا به توصیه امام راحل در ایران ماند. با آنکه در استمرار برنامههاى خود در لبنان نیز دخالت داشت، در ایران نیز به دستور امامره از پایهگذاران سپاه بود و سپس در فرونشاندن توطئههاى خطرناک و جدایىطلبانه دشمن در کردستان با آنکه معاون نخستوزیر بود، لباس رزم بر تن کرد و سلاح بر دوش گرفت و با سازماندهى و بهکارگیرى نیروهاى مسلّح و بخصوص مردمى، به خنثىسازى توطئههاى سخت دشمنان برآمد و نام خود و پاوه و حوادث حماسهساز آن و فرمان تاریخى امام خمینىره را براى همیشه در تاریخ ثبت نمود.
با آغاز جنگ تحمیلى راهى خوزستان شد و فرماندهى نیروهاى داوطلب مردمى و نظامى را تحت عنوان »ستاد جنگهاى نامنظم« برعهده گرفت و کتابى قطور از رشادتها، شهادتها، حماسهها و مقاومتها را قلم زد. بالاخره درحالىکه نام او و نیروهاى رزمنده و شجاع او به دوستان روحیه مىبخشید و پشت دشمنان متجاوز را مىلرزاند در ظهر هنگام روز ۳۱ خردادماه ۱۳۶۰، در روستایى بهنام »دهلاویه« در نزدیکى سوسنگرد با ترکش خمپاره دشمن، شهادت را در آغوش کشید و به اوج و عروج پرکشید و به لقاءاللَّه رسید و بهسوى معبودش شتافت تا عندربهم یرزقون شود.
نگارش این سطور متراکم و مختصر از زندگى او، از آنجا ضرورت داشت که برهههاى مختلف عمر او، در جوامع و شرایط گوناگون و خط فکرى مستقیم او که در این مجموعه دستنوشتهها گردآورى شده است بیشتر شفاف و مشخص شود و اگر دستنگاشتهاى را در امریکا، لبنان یا در ایران به رشته تحریر درآورده است موقعیتها و شرایط روز نیز مدّنظر قرار گیرد.
دکتر چمران لحظهاى بیکار نمىنشست. یا کار مىکرد، یا مىخواند و یا مىنوشت. حتى اگر چند دقیقه جلسهاى دیرتر تشکیل مىیافت از این فرصت کوتاه نیز استفاده مىکرد و مىنگاشت و آنچه را که مىنوشت براى خود و دل خود مىنوشت نه براى دیگران و نه بهخاطر آنکه روزى منتشر شود، مکنونات قلبى او بود، گاهى با خدا راز و نیاز مىکند، گاهى با على)ع( و گاهى با حسین (ع)؛ زمانى گزارشى را ثبت مىنماید و هنگامى دیگر روحیه شاعرانه و عارفانه خود را پروبال مىدهد و با دل خود به پروازى ملکوتى و سیر و صعودى روحانى مىپردازد و زمانى دیگر حقایقى تاریخى را با سادگى و صراحت بیان مىکند و در نوشتهاى دیگر به دردها و رنجها و غمهاى خود که همه آنها هم درد و رنج اجتماعى بود مىپرداخت و بالاخره از هر بابى و هرگونه که آن لحظه افکار او را به خود مشغول مىداشت با بیانى زیبا و قلمى ساده و صریح آنچه را که در درون او مىگذشته قلم زده است، گاهى از شور و شوق و شیدایى و گاهى از عشق و محبت الهى و زمانى از دردها و رنجها و هنگامى هم از جنگ و ستیز و مقاومت و شهادت و روزى هم در پرواز ملکوتى و سیر و سلوک عرفانى سخن گفته است و مهم آنکه اینها را به نیّت آن ننوشته است که کسى بخواند و بر دل پررنج و پرخون او مرهمى بگذارد یا تحسین بنماید، بلکه راز و نیازى درونى و سیر و سلوکى عرفانى بوده است که امروزه دراختیار ما است.
در انتخاب این دستنگاشتهها موضوع خاصى مدّنظر نبوده است و از هر بابى و هر بحثى که بوده است فقط به صرف آنکه زمان نگارش با تاریخ مشخص شده باشد گزینش شده، بنابراین، این مجموعه دستنگاشتههاى تاریخدار دکتر چمران است که در طول سالیان دراز، درباره مطالب مختلف و در نقاط گوناگون و کاملاً متفاوت نگاشته شده است؛ ولى در همه آنها با وجود اختلاف زمان و مکان یک خط مستقیم الهى بهخوبى قابل بررسى است، که همهجا و همهوقت، همه عمر خود را عاشقانه و عارفانه بهدنبال راه على و حسین و بدون ترس و هراس از طاغوتها و قدرتهاى شیطانى و مصلحتطلبىها طى نموده است و از ابتدا به نور پرفروغ و تابان شهادت چشم دوخته و در پایان نیز به این پرواز و آرامش ملکوتى دست مىیابد. اینگونه گزینش دست نگاشته هاى تاریخ دار را هم ابتدا نویسنده جوان و خوب ما آقاى مجید قیصرى با کاوشى در میان همه دستنوشتههاى دکتر چمران پیشنهاد و خود آغاز نمود و مجموعهاى زیبا را فراهم ساخت که بعداً دستنگاشتههاى دیگرى هم به آن افزوده شد. بنابراین مىبایست از این دوست علاقهمند و هنرمند خود که حقّى آشکارا دارد تشکر نمایم و خداوند اجر کامل به او عطا فرماید.
از آنجا که بعضى دستنوشتهها نیاز به شرح و توضیح و یا در تعدادى از دستنوشتهها که در لبنان نگاشته شده از کلمات و لغات عربى که براى ما نامأنوس است استفاده شده، در پاورقى در حد اختصار توضیح لازم ارائه شده است.
بدان امید که خداى بزرگ توفیق کامل شناخت هرچه بهتر و بیشتر این مردان انسانساز تاریخ، شهداى بزرگوارى که حقاً بىنظیر بودند را به ما عطا فرماید.
مهدى چمران
یادداشتهاى امریکا
اوایل تابستان ۱۹۵۹
من تصمیم دارم که از این به بعد آدم خوبى باشم، دست از گناهان بشویم، قلب خود را یکسره تسلیم خدا کنم، از دنیا و مافیها چشم بپوشم. تنها، آرى تنها لذت خویش را در آب دیده قرار دهم.
من روزگار کودکى خود را در بزرگوارى و شرف و زهد و تقوى سپرى کردهام. من آدم خوبى بودهام، باید تصمیم بگیرم که مِنبعد نیز خود را عوض کنم.
حوادث روزگار آدمى را پخته مىکند و حتى گناهان مانند آتشى آدمى را مىسوزاند.
اوایل بهار ۱۹۶۰
نزدیک به یک سال مىگذرد که در آتشى سوزان مىسوزم. کمتر شبى بهیاد دارم که بدون آب دیده بهخواب رفته باشم و آههاى آتشین قلب و روح مرا خاکستر نکرده باشد!
خدایا نمىدانم تا کى باید بسوزم؟ تا چند رنج ببرم؟ در همه حال، همه جا و همیشه تو شاهد بودهاى. عشقى پاک داشتم و آن را به پرستش ذات مقدس تو ارتباط مىدادم، ولى عاقبتش به آتشى سوزان مبدل شد که وجودم را خاکستر کرد. احساس مىکنم تا ابد خواهم سوخت. شمعى سوزان خواهم بود که از سوزش من شاید بشریت لذت خواهد برد!
خدایا، از تو صبر مىخواهم و به سوى تو مىآیم. خدایا تو کمکم کن.
امروز ۱۹ رمضان یعنى روزى است که پیشواى عالیقدر بشریت در خون خودش غوطه مىخورد. روزى است که مرا به یاد آن فداکارىها، عظمتها و بزرگوارىهاى او مىاندازد. از او خالصانه طلب همت مىکنم، عاشقانه اشک، یعنى عصاره حیات خود را تقدیمش مىنمایم. به کوهساران پناه مىبرم تا در… تنهایى، از پس هزارها فرسنگ و قرنها سال با او راز و نیاز کنم و عقدههاى دل خویش را بگشایم.
خدایا نمىدانم هدفم از زندگى چیست؟ عالم و مافیها مرا راضى نمىکند. مردم را مىبینم که به هر سو مىدوند، کار مىکنند، زحمت مىکشند تا به نقطهاى برسند که به آن چشم دوختهاند.
ولى اى خداى بزرگ از چیزهایى که دیگران به دنبال آن مىروند بیزارم. اگرچه بیش از دیگران مىدوم و کار مىکنم، اگرچه استراحت شب و نشاط روز را فداى فعالیت و کار کرده و مىکنم ولى نتیجه آن مرا خشنود نمىکند فقط بهعنوان وظیفه قدم به پیش مىگذارم و در کشمکش حیات شرکت مىکنم و در این راه، انتظار نتیجهاى ندارم!
خستگى براى من بىمعنى شده است، بىخوابى عادى و معمول شده، در زیر بار غم و اندوه گویى کوهى استوار شدهام، رنج و عذاب دیگر برایم ناراحتکننده نیست. هر کجا که برسد مىخوابم، هر وقت که اقتضا کند مىخیزم، هرچه پیش آید مىخورم، چه ساعتهاى دراز که بر سر تپههاى اطراف »برکلى«(۱) بر خاک خفتهام و چه نیمههاى شب که مانند ولگردان تا دمیدن صبح بر روى تپهها و جادههاى متروک قدم زدهام. چه روزهاى درازى را که با گرسنگى بهسر آوردهام. درویشم، ولگردم، در وادى انسانیت سرگردانم و شاید از انسانیت خارج شدهام، چون احساس و آرزویى مانند دیگران ندارم.
اى خداى بزرگ، براى من چه مانده است؟ نام خود را بر سر چه باید بگذارم؟ آیا پوست و استخوان من، مشخّص نام و شخصیّت من خواهد بود؟ آیا ایدهها، آرزوها و تصورات من شخصیّت خواهند داشت؟ چه چیز است که »من« را تشکیل داده است؟ چه چیز است که دیگران مرا بهنام آن مىشناسند؟…
در وجود خود مىنگرم، در اطراف جستوجو مىکنم تا نقطهاى براى وجود خود مشخص کنم که لااقل براى خود من قابل درک باشد. در این میان جز قلب سوزان نمىیابم که شعلههاى آتش از آن زبانه مىکشد و گاهى وجودم را روشن مىکند و گاه در زیر خاکستر آن مدفون مىشوم. آرى از وجود خود جز قلبى سوزان اثرى نمىبینم. همه چیز را با آن مىسنجم. دنیا را از دریچه آن مىبینم. رنگها عوض مىشوند، موجودات جلوه دیگرى به خود مىگیرند.
۱۰ مى ۱۹۶۰
هیچ نمىدانستم که در دنیا آتشى سوزانتر از آتش وجود دارد! سوختم، سوختم، ولى اىکاش فقط سوزش آتش بود.
اىکاش مرا مىسوزاندند، استخوانهایم را خرد مىکردند و خاکسترم را به باد مىسپردند و از من، بینواىِ دردمندِ دلسوخته اثرى باقى نمىگذاردند.
۲۹ مى ۱۹۶۰
تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاء
اى خداى بزرگ، اى ایدهآل غایى من، اى نهایت آرزوهاى بشرى، عاجزانه در مقابلت به خاک مىافتم، تو را سجده مىکنم، مىپرستم، سپاس مىگویم، ستایش مىکنم که فقط تو، آرى فقط تو اى خداى بزرگ شایسته سپاس و ستایشى، محبوب بشرى، فقط تویى، گمشده من تویى. ولى افسوس که اغلب تظاهرات فریبنده و زودگذر دنیا را به جاى تو مىپرستم. به آنها عشق مىورزم و تو را فراموش مىکنم! اگرچه نمىتوانم آن را هم فراموشى )بنامم( چون یک زیبایى یا یک تظاهر فریبنده نیز جلوه توست و مسحور تجلیات تو شدن نیز عشق به ذات توست.
من هرگاه مفتون هرچیز شدهام، در اعماق دل خود، به تو عشق ورزیدهام، بنابراین اى خداى بزرگ، تو از این نظر مرا سرزنش مکن. فقط ظرفیت و شایستگى عطا کن تا هر چه بیشتر به تو نزدیک شوم و در راه درازى که بهسوى بوستان بىانتها و ابدى تو دارم، این سبزهها و خزههاى ناچیز نظر مرا جلب نکند و از راه اصلى باز ندارند.
در دنیا، به چیزهاى کوچکى خوشحال مىشوم که ارزشى ندارند و از چیزهایى رنج مىبرم که بىاساسند. این خوشحالىها و ناراحتىها دلیل کمظرفیتى من است.
هنوز گرفتار زندان غم و اندوهم. هنوز اسیر خوشى و لذتم… کمندِ درازِ آمال و آرزو، بال و پرم را بسته، اسیر و گرفتارم کرده و با آزادى، آرى آزادىِ واقعى خیلى فاصله دارم.
ولى اى خداى بزرگ، در همین مرحلهاى که هستم احساس مىکنم که تو مانند راهبرى خردمند مرا پند و اندرز مىدهى، آیات مقدس خود را به من مىنمایى و مرا عبرت مىدهى! چهبسا که در موضوعى ترس و وحشت داشتم و تو مرا کمک کردى. چیزهایى محال و ممتنع را جنبه امکان دادى و چه بسا مواقع که به چیزى ایمان و اطمینان داشتم ولى تو آن را از من گرفتى و دچار غم و اندوهم کردى و به من نمودى که اراده و مشیت هر چیز به دست توست. فعالیت مىکنیم، پایین و بالا مىرویم ولى ذلّت و عزّت فقط به دست توست.
۱۸ اکتبر ۱۹۶۰
اى غم، سلام آتشین من به تو، درود قلبى من به تو، جان من فداى تو.
تو اى غم بیا و همدم همیشگى من باش. بیا که مصاحبت تو براى من کافى است. بیا که مىسوزم، بیا که بغض حلقومم را مىفشرد، بیا که اشک تقدیمت کنم، بیا که قلب خود را در پایت مىافکنم.
اى غم، بیا که دلم گرفته، روحم پژمرده، قلبم شکسته و کاسه صبرم لبریز شده، بیا و گرههاى مرا بگشا، بیا و از جهان آزادم کن، بیا که به وجودت سخت محتاجم.
اى غم، در دوران زندگىام بیشتر از هر کس مصاحبم بودهاى، بیشتر از هر کس با تو سخن گفتهام و تو بیش از هر کس به من پاسخ مثبت دادهاى. اکنون بیا که مىخواهم تو را براى همیشه بر قلب خود بفشرم و در آغوشت فرو روم، بیا که دوستى بهتر از تو سراغ ندارم، بیا که تو مرا مىخواهى و من تو را مىطلبم، بیا که کشتى مواج تو در دریاى دل من جا دارد، بیا که دل من همچون آسمان به ابدیت و بىنهایت اتصال دارد و تو مىتوانى به آزادى در آن پرواز کنى.
۱۲ مى ۱۹۶۱
خدایا خسته و واماندهام، دیگر رمقى ندارم، صبر و حوصلهام پایان یافته، زندگى در نظرم سخت و ملالتبار است؛ مىخواهم از همه فرار کنم، مىخواهم به کُنج عزلت بگریزم. آه دلم گرفته، در زیر بار فشار خرد شدهام.
خدایا بهسوى تو مىآیم و از تو کمک مىخواهم، جز تو دادرسى و پناهگاهى ندارم، بگذار فقط تو بدانى، فقط تو از ضمیر من آگاه باشى. اشک دیدگان خود را به تو تسلیم مىکنم.
خدایا کمکم کن، ماههاست که کمتر به سوى تو آمدهام، بیشتر اوقاتم صرف دیگران شده.
خدایا عفوم کن. از علم و دانش، کار و کوشش، از دنیا و مافیها، از همه دوستان، از معلم و مدرسه، از زمین و آسمان خسته و سیر شدهام.
خدایا خوش دارم مدتى در گوشه خلوتى فقط با تو بگذرانم. فقط اشک بریزم، فقط ناله کنم و فشارها و عقدههاى درونىام را خالى کنم.
اى غم، اى دوست قدیمى من، سلام بر تو، بیا که دلم بهخاطرت مىتپد.
اى خداى بزرگ، معنى زندگى را نمىفهمم. چیزهایى که براى دیگران لذتبخش است، مرا خسته مىکند. اصلاً دلم از همه چیز سیر شده است، حتى از خوشى و لذت متنفرم. چیزهایىکه دیگران بهدنبال آن مىدوند، من از آن مىگریزم، فقط یک فرشته آسمانى است که همیشه بر قلب و جان من سایه مىافکند. هیچگاه مرا خسته نمىکند. فقط یک دوست قدیمى است که از اول عمر با او آشنا شدهام و هنوز از مجالست )با( او لذت مىبرم.
فقط یک شربت شیرین، یک نورفروزنده و یک نغمه دلنواز وجود دارد که براى همیشه مفرّح است و آن دوست قدیمى من غم است.
۱ سپتامبر ۱۹۶۱
من مسئولیت تام دارم که در مقابل شداید و بلایا بایستم، تمام ناراحتىها را تحمل کنم، رنجها را بپذیرم، چون شمع بسوزم و راه را براى دیگران روشن کنم، به مردگان روح بدمم. تشنگان حق و حقیقت را سیراب کنم.
اى خداى بزرگ، من این مسئولیت تاریخى را در مقابل تو به گرده گرفتهام و تنها تویى که ناظر اعمال منى و فقط تویى که به او پناه مىجویم و تقاضاى کمک مىکنم.
اى خدا، من باید از نظر علم از همه برتر باشم تا مبادا که دشمنان مرا از این راه طعنه زنند. باید به آن سنگدلانى که علم را بهانه کرده و به دیگران فخر مىفروشند ثابت کنم که خاک پاى من هم نخواهند شد. باید همه آن تیرهدلانِ مغرور و متکبر را به زانو درآورم، آنگاه خود خاضعترین و افتادهترین فرد روى زمین باشم.
اى خداى بزرگ، اینها که از تو مىخواهم چیزهائیست که فقط مىخواهم در راه تو بهکار اندازم و تو خوب مىدانى که استعداد آن را داشتهام. از تو مىخواهم مرا توفیق دهى که کارهایم ثمربخش شود و در مقابل خَسان سرافکنده نشوم.
من باید بیشتر کار کنم، از هوى و هوس بپرهیزم، قواى خود را بیشتر متمرکز کنم و از تو نیز اى خداى بزرگ مىخواهم که مرا بیشتر کمک کنى.
تو اى خداى من، مىدانى که جز راه تو و کمال و جمال تو آرزویى ندارم، آنچه مىخواهم آن چیزى است که تو دستور دادهاى و مىدانى کهعزت و ذلت به دست توست و مىدانم که بىتو هیچام و خالصانه از تو تقاضاى کمک و دستگیرى دارم.
۱۰ مى ۱۹۶۵
خدایا بهتو پناه مىبرم.
خدایا بهسوى تو مىآیم.
خدایا بدبختم.
خدایا مىسوزم.
خدایا قلبم در حال ترکیدن است.
خدایا رنج مىبرم.
خدایا جهان به نظرم تیره و تار شده است.
خدایا بیچاره شدهام.
خدایا عشق حتى عشق محبوبترین کسانم مکدر شده است.
خدایا بدبختم.
خدایا، آسمان آمال و آرزوهایم تیره و کدر شده است، بهتو پناه مىبرم و دست یارى بهسوى تو دراز مىکنم، تو کمکم کن، نجاتم ده، تسکینم بخش، بهقلب دردمندم آرامش ده، جز تو کسى را ندارم و راستى جز تو کسى را ندارم. نمىتوانم )به( هیچکس اطمینان کنم، نمىتوانم به امّید هیچکس زنده بمانم. دلم از همه گرفته. از همه ناراحتم. از دنیا رنج مىبرم.
خستهام، کوفتهام، پژمرده و دلمردهام. با آنکه همه مرا خوشبخت تصور مىکنند. با آن که بهسوى مهمترین مأموریتها مىروم. با اینکه باید شاد و خندان باشم. ولى چقدر افسرده و محزونم. حزن و اندوه قلبم را مىفشرد حتى نمىتوانم گریه کنم، آه بکشم. نزدیک است خفه شوم.
خدایا بهتو پناه مىبرم. تو نجاتم ده. تنها و تنها تویى که در چنین شرایطى مىتوانى کمکم کنى، من بهسوى تو مىآیم. من به کمک تو محتاجم و هیچکس جز تو قادر نیست که گره مرا بگشاید.
یادداشتهاى لبنان
مى ۱۹۶۷
مأموریت به برج حمود
به امر امام موسى صدرعازم برج حمود شدم. ماههاست که منطقه در محاصره کتائب(۲) است. کسى نمىتواند از منطقه خارج شود. هر روز عدهاى از مسلمانها در گذار این منطقه کشته مىشوند. چند روز پیش شش نفر از صریفا، دهى جنوبى هنگام خروج از برج حمود ذبح شدند که چهار نفر آنها از حرکتالمحرومین(۳) بودند…
فقر و گرسنگى بیداد مىکند، شاید نود درصد مردم، از این منطقه طوفانزده گریختهاند. شهرى بمباران شده، مصیبتزده، زجردیده. شب و روز مورد تجاوز و بمباران!
مأمور شدم که به منطقه بروم و مقدارى آرد، برنج و شکر و احتیاجات دیگر تقسیم کنم، احتیاجات مردم را از نزدیک ببینم و راهحلى براى این مردم فلکزده بیابم.
ترتیب کار داده شد. با یک ماشین در معیت سه ارمنى که یکى از آنها محرّر(۴) روزنامه بزرگ ارمنى بود، عازم برج حمود شدیم. براى چنین سفرى شخص باید وصیتنامه خود را بنویسد و آماده مرگ باشد. من نیز چنین کردم… ماههاست که چنین هستم و گویا حیات و ممات من یکسان است!
از منطقه مسلماننشین خارج شدیم. رگبار گلوله مىبارید. منطقه مرگ بود. منطقه فاصل بین مسلمین و مسیحیان… جنبندهاى وجود نداشت. بمبهاى سنگین خیابان را تکهتکه کرده بود. لولههاى آب سوراخ شده و آب به بالا فوران مىکرد. در هر گوشه و کنارى ماشین منفجر شده و سوخته به چشم مىخورد…
چقدر وحشتانگیز! مرگ بر همه جا سایه افکنده بود… اینجا موزه بیروت »متحف« و مریضخانه معروف »دیو« و زیباترین و زندهترین نقاط تماشایى بیروت بود که به این روز سیاه نشسته بود…
وارد پاسگاه کتائبى شدیم. چند افسر و چند میلیشیا گارد گرفته بودند و ماشین را تفتیش مىکردند… لحظه خطرناکى بود اگر مرا بشناسند حسابم پاک است… اینجا هر مسلمانى را سر مىبرند. هزارها مسلمان در این نقطه با دردناکترین وضعى جان دادهاند… لحظه مرگ… انتظار مرگ! چقدر مخوف است… اما براى من تفاوتى ندارد، مرگ براى من زیبا و دوستداشتنى است. سالهاست که با مرگ الفت و محبت دارم… خونسرد و آرام با لبخندى شیرین در عقب ماشین نشستهام. سه نفر ارمنى همراه منند. ارامنه از تعرض مصونند. آنها جزء سربازان سازمان ملل به حساب مىآیند و منطقه بین مسلمان و مسیحى را پر مىکنند… حاجز )پاسگاه( دیو خطرناکترین تفتیشگاه کتائب و احرار(۵) است و براى مسلمانها سلاحخانه بهشمار مىآید. و مدخلالشرقیه مرکز قدرت کتائبىهاست.
ماشینها یکى بعد از دیگرى از حاجز مىگذرند. این نشان مىدهد که همه مسیحى هستند و مسلمان وجود ندارد. بالاخره ماشین ما به حاجز رسید. افسرى از جیش(۶) برکات(۷) که در صفوف کتائبىها خدمت مىکرد مأمور پاسگاه بود و لباسهایش نشان مىداد که افسر مغوار(۸) است. هویه )شناسنامه( طلب کرد. ارمنىها هر یک کارت شناسنامه خود را نشان مىدادند و او همه را به دقت کنترل مىکرد و به صورتها نگاه مىکرد چند کلمهاى سؤال و جواب…
نوبت به من رسید… قلبم مىطپید. اما باز آرامش خود را حفظ کردم. تسلیم قضا و قدر شدم و به خدا توکل کردم و آرام و خونسرد به صورت آن افسر خیره شدم… اما مىدانستم که با شناسنامه مسلمانها نمىتوانم جان سالم بهدر برم. پاسپورتى بیگانه حمل مىکردم که صورتش شبیه به من بود. آن را به او دادم. پاسپورت را گرفت و به دقت زیر و رو کرد و نگاهى عمیق و مخوف به چشمانم انداخت… نگاه عزرائیل بود… من چند کلمه فرانسه غلیظ نثارش کردم و گفتم که پزشکم و براى بازدید بیمارستان فرانسوىها آمدهام… گویا حرف مرا باور کرد و در مقابل نگاه مؤثر و آرام من تسلیم شد و پاسپورت را پس داد و از دروازه مرگ گذشتیم و وارد اشرفیه شدیم. شهرى جنگزده، همه مسلّح، حتى بچههاى کوچک، همهجا آثار انفجار و خرابى دیده مىشود، شهرى مخوف، همهجا ترس، همچون قلعهاى که منتظر هجوم دشمن نشسته است. همه زنها سیاهپوش، بر دیوارها عکسهاى کشتهها، آثار مرگ و عزا بر در و دیوار هویدا. راستى که تأثرآور است.
از اشرفیه گذشتیم و به برج حمود رسیدیم. از منطقه واسط که در دست ارمنىهاست و منطقه سازمان ملل لقب دارد گذشتیم، که فقط جوانان ارمنى پاس مىدهند، – مسلمان یا کتائبى حق حمل اسلحه ندارد – اثاثیه، رادیو و تلویزیون، سیگار و مواد مختلفه در کنار خیابانها براى فروش انباشته شده، مردم زیادى در خیابانها دیده مىشوند. محلات ارمنىها مثل مسلمانها یا مسیحىها نیست و گویا از جنگ استفاده کردهاند و بىطرفى آنها سبب شده است که مورد احترام هر دو طرف قرار بگیرند چون همه به آنها محتاجند…
وارد نبعه شدم. قلعه زجردیده و شکسته و محروم و عزادار و گرسنه و محتاج و آنچه دل آدمى را بهدرد مىآورد و روح را متأثر مىکند، منطقهاى که بیش از هر منطقه دیگر بمباران شده و تلفات داده و گرسنگى کشیده و محاصره شده و مصائب این جنگ کثیف را تحمل کرده است.
وقتى در نبعه راه مىروم، احساس مىکنم با تمام مردمش با بچهها، با زنها و با جنگندهها احساس همدردى و محبت مىکنم. احساس اینکه این آدمها شب و روز با مرگ دست و پنجه نرم مىکنند، شب و روز تحت خطر انفجار بهسر مىبرند. شب و روز آواى مرگ را مىشنوند که در خانه آنها را مىکوبد و یکىیکى از آنها را مىبرد، احساس اینکه در مقابل خطر و گرسنگى مقاومت مىکنند و همچنان راه مىروند و نفس مىکشند… این احساسات گوناگون مرا تحتتأثیر قرار مىدهد و براى آنها حسابى جداگانه دارم…
اول به سراغ مریضخانه رفتم… مریضخانهاى که امام موسى صدر به کمک فرانسوىها ایجاد کرده است… آه خدایا چقدر دردناک بود! دو مرد تیرخورده در حال مرگ روى تخت جراحى با مرگ دست و پنجه نرم مىکردند. خون از بدنشان مىچکید و بر روى زمین جارى بود. چند مجروح دیگر در اطاق انتظار نشسته بودند… خیلى دردناک بود…
بعد به مکتب حرکت(۹) رفتم با جوانان صحبت کردم و مشکلاتشان را بررسى نمودم. و بعد براى زیارت جنگندگان به جبهههاى متقدم رفتم… با دشمن چندمترى بیشتر فاصله نداشتم. جوانان ما در پشت کیسههاى شنى این طرف کوچه پاس مىدادند و طرف دیگر درست مقابل ما کیسههاى شنى دشمن وجود داشت. اگر دو جنگجو از سوراخ بین کیسهها به هم خیره مىشدند، مىتوانستند حتى رنگ چشم یکدیگر را تشخیص دهند و من تعجب مىکردم، چطور ممکن است انسانى در چشم انسانى دیگر به این نزدیکى نگاه کند و او را بکشد! در این نقطه عده زیادى از جنگندگان مسلمان و مسیحى جان داده بودند، نقطهاى خطرناک بهشمار مىآید.(۱۰)
جنگندگان روى اعصاب خود مىلغزیدند؛ حساسیت بیش از حد و خوف از دشمن، ترس از هر صدا یا هر جنبنده و انگشت بر ماشه تفنگ، دیدهها تیز و خیره شده از سوراخ بین کیسههاى شنى و حالت انتظار و مراقبت…
اطاقهاى مختلف، پناهگاهها، مخفىگاهها، کمینها… همهجا را بازدید کردم و از نقاطى مىگذشتم که خطر مرگ وجود داشت. یعنى در معرض تیر دشمن بودم، اما با صلابت تمام و سرعت کافى و ایمان محکم به پیش مىرفتم. جنگندگانى که مرا نمىشناختند تعجب مىکردند. آنها انتظار داشتند که من نیز مثل رهبران دیگر در اطاقى پشت میز بنشینم و به گزارشات مسئولین گوش فرا دهم و بعد دستور صادر کنم…
اما مىدیدند که من نیز دوشبهدوش جنگندگان از هفتخوان رستم مىگذرم و حتى بهتر از آنها ارتفاعات بلند را مىپرم و سریعتر از دیگران موانع را طى مىکنم… براى آنها که مرا نمىشناختند عجیب بود!
جنگنده پیر
در میان جنگندگان ما پیرمردى بود که سفیدى موهاى بلندش امتیازى خاص به او بخشیده بود. مسلسلى بهدست داشت و بهدنبال ما مىآمد. فرزند جوانش یکى از مسئولین نظامى ما بود و پیرمرد براى حفاظت فرزندش بهطور فطرى اسلحه بهدست گرفته، ما را محافظت مىکرد. صورتى موقر و چشمانى نافذ داشت که انسان مىتوانست سردى و گرمى زندگى و تجارب حیات را در آن بخواند. قدى کوتاه و لاغر و باوقار، چابک و شجاع، درگذر از موانع سریع و امرش نافذ و مورد احترام همه بود. علاوه بر تجربه و پیرى و ریشسفیدى پدر مسئول نظامى بود. گویا این پیرمرد جنگنده از تهور و سرعت من به تعجب آمده بود. در برق چشمانش و تبسم لبانش احترام او را بهخود احساس کردم… من نیز مجذوب او شده بودم و از اینکه جنگندهاى پیر اینچنین شجاع به پیش مىتازد غرق در شادى و سرور بودم و از زیر چشم، تمام حرکات او را کنترل مىکردم و در قلبم روح جوان او را تحسین مىنمودم…
از سینما پلازا گذشتیم، منطقهاى ارمنى وجود داشت و بعد مدرسه فلسطینىها بود که بین منطقه مسلمانها و مسیحىها خالى افتاده بود. سابقاً فتح در این مدرسه کمین داشت ولى بعد در اثر فشار جنگ کمین را ترک کرده بود و ما با جست و خیزهاى سریع خود را به مدرسه رساندیم که نزدیک پایگاههاى دشمن بود. مدرسه را بازدید کردیم، راههاى حمله و دفاع را دیدیم. دیوارهاى سوراخسوراخ شده و نقطههایى که در آنجا مردان جنگنده شهید شده بودند. راههاى فرار و راههاى سرّى دخول به دشمن را دیدیم… در آنجا بر دشمن مسلط بودیم و مىتوانستیم تمام حرکات آنها را زیر نظر داشته باشیم… و بالاخره از آنجا نیز گذشتیم و به نقطهاى رسیدیم که خطرى بزرگ وجود داشت. در پشت دیوارهاى کوتاه کمین کرده بودیم و منتظر بودیم که یکىیکى با جست و خیز سریع خود را به نقطه امن دیگرى برسانیم… من نفس را در سینه حبس کرده بودم و عضلات خود را فشرده و تصمیم جزم کرده تا با مشاوره مسئول نظامى به پیش بروم…
یکباره دیدم که جنگنده پیر از حمایت دیوار بیرون رفت… درحالىکه در معرض خطر بود، هیچکس حرفى نمىزد و اعتراضى نمىکرد. زیرا جنگنده پیر خود استاد جنگ و آگاه به خطر بود و کسى جرأت نمىکرد با او حرفى بزند. همه در سکوتى عمیق و مصمم فرو رفته بودیم و با تعجب و ترس به پیرمرد نگاه مىکردیم… پیرمرد آرام آرام پیش مىرفت و خطر گلوله را تقبل مىکرد و گویى به مرگ نمىاندیشید…
من فوراً متوجه شدم!… دیدم بهسوى چند گل وحشى مىرود که در میان خرابهها و بین علفها روئیده بود. فهمیدم که بهسوى گل مىرود، فهمیدم که نیرویى درونى مافوق حیات؛ نیرویى که از عشق و زیبایى سرچشمه مىگیرد او را به جلو مىراند… آهى کشیدم و عمیقترین درودهاى قلبى و روحى خود را نثارش کردم… مسلسل را بهدست چپ داد. آرام آرام پیش رفت و با احترام تمام، گلى چید و به سمت دیوار برگشت…
راستى چه تکاندهنده! چقدر عجیب و چقدر زیبا و دوستداشتنى است… جنگندهاى که برف بر سرش نشسته، تفنگ به یک دست و گلى بهدست دیگر، برق شوق در چشمانش و شور عشق در قلبش، در معرض خطر، در تیررس دشمن، بهدنبال زیبایى مىرود تا زیبایى را نثار شجاعت و فداکارىکند… چه شجاعتى! چه فداکارى! که خود او بزرگترین مظهرآنست.
گل را آورد و تقدیم به من کرد… خواستم تشکر کنم، اما لبهایم مىلرزید، قلبم مىجوشید و صدایم درنمىآمد… لذا با قطرهاى اشک به او پاسخ گفتم.
مى ۱۹۶۷
مادرى که فغان مىکند؛ پدرى که بیهوش شده است…
چقدر دردناک بود… چه آشوب و غوغایى! چه ضجه و شیونى! همه بیرون دویدند. از مسلّحین کوچه پشت مریضخانه پر شده بود. مسلّحین مىخواستند به زور وارد مریضخانه شوند. محافظین مسلح مریضخانه با قدرت جلوگیرى مىکردند. داد و فریاد و کشمکش بین مسلّحین به شیون و زارى زنها اضافه شده بود… پدرى پیر بیهوش بر زمین افتاد. عدهاى از مسلّحین مىخواستند او را به مریضخانه ببرند و عدهاى مىخواستند او را به خانهاش منتقل کنند. هر کسى او را به طرفى مىکشید و پیراهنش بالا رفته بود و شکم ورمکردهاش بیرون افتاده بود. سرش به پایین افتاده و دستهایش آویزان شده بود. کفشهایش درآمده و شلوار گشادش تا زانو بالا رفته بود… چه صحنه مضحکى! اما چقدر دردناک! و چقدر تأثرانگیز بود!
نتوانستم تحمل کنم. از این بىتصمیمى و کشمکش بین افراد عصبانى شدم. به مسلّحین حرکت امر دادم که پیرمرد را به مریضخانه ببرند و بخوابانند. جوانى فدایى، از جوانان ما، لاغراندام و سیاهچرده فوراً یک دست زیر پاهاى مرد انداخت و دست دیگرش را دور کمرش گره زد و با یک تکان و چرخش او را از دست مردم بیرون کشید و بهسرعت داخل مریضخانه شد…
اما شیون زن پیرى توجه همه را جلب کرد. او مادرش بود که بىحال بر زمین افتاده ولى همچنان شیون مىکرد و زنها او را به اینطرف و آنطرف مىکشیدند…
بهخود جوشیدم و از ته قلب خروشیدم و در این کوچه خاکآلود پایین و بالا مىرفتم و از خود مىپرسیدم چرا؟ چرا باید اینچنین باشد؟ چرا اینهمه درد؟ اینهمه بدبختى؟ اینهمه جنایت؟ اشک مىریختم و بهسرعت قدم مىزدم… چرا باید پدر و مادرى به این روزگار تیره و تار بیافتند…
درد بود، شیون بود و بدبختى بود…
درد بود، شیون بود و بدبختى بود…
جوان برومندشان هدف قنص(۱۱) قرار گرفته و جان داده بود…
جون ۱۹۶۷
خدایا چه نعمت بزرگى به من عطا کردهاى که از مرگ نهراسم و در مقابل تهدید و تطمیع کوتهنظران و سفلگان به زانو درنیایم.
روزگار عجیبى است، ترور و وحشت بر همه جا حکومت مىکند. بهزور سرنیزه و گلوله انسانها را تسلیم اوامر و افکار خود مىکنند و مردم نیز، بوقلمونصفت در مقابل زور سجده مىکنند… اما من، من دردمند، منى که مرگ برایم شیرین و جذابست، منى که همیشه به مرگ لبخند زدهام و همیشه به استقبالش شتافتهام، منى که در این دنیا امید و آرزویى ندارم و با مرگ چیزى از دست نمىدهم… من در مقابل این دون صفتان احساس قدرت و آرامش مىکنم و اینان، چه دشمنان و چه دوستان تعجب مىکنند که چطور ممکن است من اینطور جسورانه در مقابل طوفان حوادث قدعلم کنم و امواج سهمگین مرگ را بر جان بپذیرم و اینچنین آرام و مطمئن لبخند بزنم؟
۲۲ اکتبر ۱۹۷۱
امروز، حوالى ظهر، دو هواپیماى میراژ اسرائیلى از ارتفاع کم، درحالىکه دیوار صوتى را مىشکست، از روى مدرسه گذشت. مدرسه ما در بهترین نقطه قرار گرفته و داراى بلندترین ساختمانها است و به همین جهت نیز مورد نظر خلبانان اسرائیلى بود. تمام شیشههاى ساختمان بهلرزه درآمد. گویا انفجارى رخ داده باشد، همه شاگردان به خارج ریختند. من خارج از مدرسه بودم و هواپیماها را براى چندلحظه دیدم که از روى مدرسه گذشته، از روى کمپ فلسطینیان نیز عبور کردند و با صداى گوشخراش خود گویا مىخواستند آنها را نیز بترسانند… البته این اولین بارى نیست که هواپیماهاى اسرائیلى در بالاى سر ما حاضر مىشوند. چه بسیار که دود سفید هواپیماهاى اسرائیلى آسمان صور را منقوش مىکند و یا صداى شکننده هواپیماها از وراى ابرها باعث اضطراب مىگردد…
در میان راه، در جنوب لبنان، سربازان ایستادهاند و راه را کنترل مىکنند و براى گذار از این نقاط ، پاسپورت و یا اجازه عبور لازم است. وقتى در یکى از این پاسگاهها زنى را سربازان مؤاخذه مىکردند و او اجازه عبور نداشت، زن عصبانى شد و گفت:
– آسمان متعلق به اسرائیلىها و زمین متعلق به فداییان(۱۲) است، اصلاً شما چهکارهاید؟
۹ دسامبر ۱۹۷۱
چند روزى است که در مرزهاى جنوب خبرى نیست… قبل از آن صداى انفجار همیشه بهگوش مىرسید و معلوم بود که اسرائیلیان با توپ و هواپیما دهکدهها یا پایگاههاى فداییان را مىکوبند. صداى انفجار از چند کیلومترى به خوبى به گوش مىرسید و در و دیوار مدرسه را مىلرزاند و هر چند روزى یکى از شهدا را از مرز مىآوردند و با مراسم مخصوص به خاک مىسپردند… مراسم دفن شهدا دیدنى است. زنان مرثیه مىخوانند، مردان سرود یا قرآن و فداییان به آسمان شلیک مىکنند. صدها نفر از فداییان فلسطینى و مردان و زنان و کودکان و بازماندگان شهدا رژه مىروند و این مراسم سوزناک و تهییجآمیز حتى در زیر بارانهاى شدید نیز ادامه پیدا مىکند.
متأسفانه وضع فداییان در حال حاضر بههیچوجه خوب نیست و از هر طرف بر آنها فشار مىآید. پس از کشت و کشتارهاى اردن اکنون نوبت به لبنان رسیده است. از هر طرف فشار مىآید که حکومت لبنان نیز به فداییان بتازد. فداییان نیز این را مىدانند و به هیچوجه بهانه نمىدهند. دولت به دنبال بهانه است و ما از این جهت بسیار ناراحتیم. شاید فقط خداى بزرگ قادر باشد از این فاجعههاى دردناک جلوگیرى کند.
در این حوالى در هر چیزى »شدت« وجود دارد… آنها که تنبل هستند به شدت تنبلى مىکنند و وقتى به همدیگر غضب مىکنند به شدت عصبانى و غضبناک مىشوند. وقتى دوست مىشوند به شدت عشق و علاقه مىورزند و وقتى نفرتزده مىشوند بهشدت دشمنى و نفرت مىورزند. در شادى و قهقهه آنها شدت وجود دارد. در گریه و دردشان نیز شدت مشاهده مىشود. وقتى نعره مىزنند شدت نعرهشان آدمى را مىلرزاند و وقتى مهماننوازى مىکنند خشوع و محبتشان آدمى را آب مىکند… خلاصه بگویم زندگى در اینجا شدّت و حدّت دارد. زندگى سادهاى نیست… عمر بر آدمى زیاد مىگذرد. یعنى یک جوان بیست ساله به اندازه مرد چهل ساله امریکایى خشم، عشق، کینه و زخم معده گرفته است. زخم معده در این حوالى زیاد است؛ زیرا احساسات تند و تیز، آدم را سالم باقى نمىگذارد. با عده زیادى از جوانان و دانشجویان عرب صحبت مىکردم، مسئله سن مطرح شد. جوان بیست ساله، تقریباً سى تا سىوپنج ساله بهنظر مىرسد. این سؤال مطرح شد که چرا این جوانان اینقدر زود پیر مىشوند؟ جوابها زیاد بود… یکى از جوابها بهنظر من وجود احساسات و شدت احساسات بود. یعنى همه چیزشان شدت دارد. لذا عمر هم شدت دارد و زندگى هم شدت دارد. در عرض یک سال آدمى به اندازه ده سال زندگى مىکند، بنابراین زودتر هم شکسته مىشود. جریان عمر در امریکا ملایم و آرام است ولى در این حوالى طوفانى و گردابى است. در هر روز زندگى طوفانى وجود دارد و در هر قدم، گردابى است در کارها. قانون و عقل هم کمتر دخالت دارند، زیرا سرنوشت بهدست طوفان و در دامان گرداب معیّن مىشود. دنیا، دنیاى قهر و کینه است، یک واقعه کوچک، ممکن است زندگى شما را کاملاً زیر و رو کند و یا یک تصادف ناچیز، هستى شما را به باد دهد.
فراز و نشیب زندگى را، شنیده بودم ولى تا این حد را تجربه نکرده بودم. در عرض سه ماهى که در این حوالى هستم، بیشتر از چندین سال پیر شدهام. وقتى از امریکا خارج شدم موى سفید در صورتم نبود، ولى اکنون فراوان است! وزنم آنقدر کم شده که تمام لباسها برایم گشاد شده. بعضى از شلوارهایم آنقدر تنگ بود که هرگز در امریکا نپوشیدم ولى حتى آنها الان خیلى گشاد و بزرگ به نظر مىرسند… با این همه صبر و تحملى که داشته و دارم، هیچ بعید نمىدانم که زخممعده گرفته باشم! زیرا اغلب اوقات، در آتش قهر و عصبانیت مىسوزم و خود را مىخورم. جنگ اعصاب در اینجا امرى طبیعى است و کسانىکه به آن خو نگرفته باشند در معرض خطرند… راستى، آدمى از دور خیلى حرفها مىزند و خیلى ادعاها مىکند ولى در بوته آزمایش، خمیرهها معلوم مىگردد. به نظر من جنگ با اسرائیل براى اعراب چندان مشکل نیست… مشکلات واقعى آنان به مراتب از جنگ با اسرائیل مشکلتر است. البته ممکن است در حین جنگ، مشکلات اساسى را نیز کمکم حل کرد، ولى باید دانست که اسرائیل خود زاییده آن مشکلات واقعى و اساسى بوده است و این مشکلات به مراتب بیشتر از چیزى است که از خارج فکر مىکردیم.
نوامبر ۱۹۷۲
اى آتش مرا دریاب، مرا دریاب که در آتشى دائمى مىسوزم، صبرم به پایان رسیده، دل پردردم دیگر طاقت ندارد، با اشک بهخود سکون مىبخشم، ولى دیدگانم نیز دیگر رمقى ندارند.
خدایا به تو پناه مىبرم. مهر خود را آنچنان در دلم جایگزین کن که جایى دیگر براى عشق دیگران نماند. سراپاى وجودم را آنچنان مسخّر اراده خود کن که به دیگرى نیاندیشم و محلى از اعراب براى اعمال دیگر نماند.
نوامبر ۱۹۷۲
عقل و دل
روز قیامت بود. همه فرشتگان در بارگاه خداى بزرگ حاضر شده بودند. روزى پرابهت. صفوف فرشتگان، دفتر اعمال و درجه بزرگان! هر کس به پیش مىآید و در حضور عدل الهى، ارزش و قدر خود را مىنمایاند… و به فراخور شأن و ارزش خود در جایى نزدیک یا دور مستقر مىشد… همه اشیا، نباتات، حیوانات، انسانها و عقول مجرده به پیش مىآمدند و ارزش خویش را عرضه مىکردند.
مورچه آمد از پشتکار خود گفت و در جایى نشست. پرنده آمد، از زیبایى خود گفت از نغمههاى دلنشین خود سرود و در جایى مستقر شد. سگ آمد از وفاى خود گفت و گربه آمد از هوش و منش خود گفت. غزال آمد از زیبایى چشم و پوست خود گفت. خروس آمد از زیبایى تاج و یال و کوپال خود گفت. طاووس آمد از زیبایى پرهاى خود گفت. شیر آمد از قدرت و سرپنجه خود گفت… هر کس در شأن خود گفت و در هر مکانى مستقر شد.
گل آمد از زیبایى و بوى مستکننده خود شمهاى گفت.
درخت آمد و از سایه خود و میوههاى خود گفت. گندم آمد از خدمت بزرگ خود به بشریّت گفت… هر کس شأن خود بگفت و در جاى خود نشست. انسانها آمدند، آدم آمد، حوّا آمد و از گذشتههاى دور و دراز قصهها گفتند. لذت اولیه را برشمردند و به خطاى اولیه اعتراف کردند، خداى را سجده نمودند و در جاى خود قرار گرفتند. آدمهاى دیگر آمدند، نوح آمد از داستان عجیب خود گفت، از ایمان، اراده، استقامت، مبارزه با ظلم و فساد و تاریخ افسانهاى خود گفت. ابراهیم آمد، از یادگارهاى دوره خود سخن گفت، چگونه به بتکده شد و بتها را شکست، چگونه به زندان افتاد و چطور به درون آتش فرو افتاد و چطور آتش بر او گلستان شد. موسى آمد، داستان هجرت و فرار خود را نقل کرد، و از بىوفایى قوم خود و رنجها و دردهاى خود سخن راند. عیسى مسیح آمد، از عشق و محبت سخن گفت، از قربانشدن خویش یاد کرد. محمد – صلىاللَّه علیه وآله وسلّم – آمد، از رسالت بزرگ خود براى بشریت سخن راند، على – علیهالسلام – آمد، همه آمدند و گفتند و در جاى خود نشستند.
فرشتگان آمدند، هر یک از عبادات و تقرّب خود سخن گفتند و در جاى خود نشستند. چه دنیایى بود و چه غوغایى، چه هیجانى، چه نظمى، چه وسعتى و چه قانونى.
آنگاه عقل آمد، از درخشش آن چشمها خیره شد، از ابهت آن مغزها بهخضوع درآمدند. پدیده عقل، تمام مصانع آن از علم و صنعت و تمام احتیاجات بشرى و دانش و غیره او را سجده کردند، عقل همچون خورشید تابان، در وسط عالم بر کرسى اعلایى فرو نشست.
مدتى گذشت، سکوت بر همه جا مستولى شد، نسیم ملایمى از رایحه بهشتى وزیدن گرفت، ترانهاى دلنشین فضا را پر کرد و همه موجودات به زبان خود خداى را تسبیح کردند.
باز هم مدتى گذشت، ندایى از جانب خداى، عالىترین پدیده خلقت را بشارت داد، همه ساکت شدند، ولوله افتاد، نورى از جانب خداى تجلى کرد و دل همچون فرستاده خاص خداى بر زمین نازل شد. همه او را سجده کردند جز عقل که ادّعاى برترى نمود!
عقل از برترى خود سخن گفت. روزگارى را برشمرد که انسانها چون حیوانات در جنگلها، کوهها و غارها زندگى مىکردند و او آتش را به بشر یاد داد. چرخ را براى نقل اشیاى سنگین دراختیار بشر گذاشت، آهن را کشف کرد، وسایل زندگى را مهیا نمود، آسمانها را تسخیر کرد تا به اعماق دریاها فرو رفت. از گذشتههاى دور خبر داد و آیندههاى مبهم را پیشبینى کرد و خلاصه انسان را بر طبیعت برترى بخشید. عقل گفت که میلیونها پدیده و اثر از خود بهجاى گذاشته است و در این مورد چه کسى مىتواند با او برابرى کند؟
یکباره رعد و برق شد، زمین و آسمان به لرزه درآمدند، ندایى از جانب خداى نازل شد و به عقل نهیب زد که ساکت شو و گفت که تمام خلقت را فقط بهخاطر او خلق کردم. اگر دل را از جهان بگیرم، زندگى و حیات خاموش مىشود، اگر عشق را از جهان بردارم، تمام ذرات وجود متلاشى مىگردد. اگر دل و عشق نبود، بشر چگونه زیبایى را حس مىکرد؟ چگونه عظمت آسمانها را درک مىنمود؟
چگونه راز و نیاز ستارگان را در دل شب مىشنید؟ چگونه به وراى خلقت پى مىبرد و خالق کل را درمىیافت؟
همه در جاى خود قرار گرفتند و عقل شرمنده بر کرسى خود نشست و دل چون چترى از نور، بر سر تمام موجودات عالم خلقت، بهنام اولین تجلى خداى بزرگ قرار گرفت.
از آن پس، دل فقط مأمن خداى بزرگ شد و عشق یعنى پدیده آن، هدف حیات گردید. دل، تنها نردبانى است که آدمى را به آسمانها مىرساند و تنها وسیلهایست که خدا را درمىیابد. ستاره افتخارى است که بر فرق خلقت مىدرخشد.
خورشید تابانى است که ظلمتکده جهان را روشن مىکند و آدمى را به خدا مىرساند. دل، روح و عصاره حیات است که بدون آن زندگى مفهوم ندارد. عشق، غایت آرزوى انسان است. بقیه زندگى فقط محملى براى تجلى عشق است.
نوامبر ۱۹۷۲
اى درد اگر تو نماینده خدایى که براى آزمایش من قدم به زمین گذاشتهاى تو را مىپرستم، تو را در آغوش مىکشم و هیچگاه شکوه نمىکنم.
بگذار بندبندم از هم بگسلد، هستیم در آتش درد بسوزد و خاکسترم به باد سپرده شود؛ باز هم صبر مىکنم و خداى بزرگ را عاشقانه مىپرستم.
اى خدا، این آزمایشهاى دردناکى که فرا راه من قرار دادهاى؛ این شکنجههاى کشندهاى را که بر من روا داشتهاى، همه را مىپذیرم.
خدایا، با غم و درد انس گرفتهام. آتش بر من سلامت شده و شکست و ناملایمات، عادى گشته است.
خطر و مرگ، دوستان صادق من شدهاند. از ملاقاتشان لذت مىبرم و مصاحبتشان را آرزو مىکنم.
خدایا، کودک که بودم از بلندى آسمان و ستارگان درخشندهاش لذت مىبردم، اما امروز از آسمان لذت مىبرم زیرا بدون آن خفه مىشوم؛ زیرا اگر وسعت و عظمت آن از شدت درد روحیم نکاهد دیگر خفه مىشوم.
۱۲ اکتبر ۱۹۷۳
نریمان عزیزم، سلام گرم و دردآلود مرا بپذیر. از لطف تو خیلى متشکرم. نوار و عکسها رسید. مرا به عوالمى فرو برد. مىخواستم جوابى مفصل براى شما بنگارم که مرگ جمال(۱۳) مرا منقلب کرد و رشته افکارم را گسست… راستش را بخواهى، یکسال و نیم پیش نامهاى براى تو نوشتم، بحث و تحلیلى از اوضاع اینجا بود. ولى هیچگاه ختمش نکردم و هر وقت به نامه نیمهکاره نگاه مىکردم به یاد تو مىافتادم. روزگار، فراز و نشیب فراوان دارد. و گویى به جویندگان حق و حقیقت مقدر شده است که لذتشان در اشک و تکاملشان در تحمل شکنجهها باشد. من در روزگار حیات خود جز حق نگفتهام، جز رضاى خدا و طریقه حقیقت راهى نرفتهام، دلى را نیازردهام، به کسى ظلم نکردهام )جز به خودم و نزدیکترین کسانم. آن هم در راه حق(… همیشه سعى داشتهام حتى مورى را آزار ندهم؛ همیشه سمبل مهر و وفا و فداکارى بودهام… ولى همیشه درد و رنج، قوت و غذایم بوده است.
من همیشه خود را براى مرگ آماده کرده بودم. اما مرگ خودم، نه مرگ جمال… مرگ جمال، براى من قابل هضم نیست و هنوز باور ندارم که جمال من، مرده است. و این فرشته آسمانى، دیگر نخندد، دیگر ندود و دیگر در اطرافیانش روح و نشاط ندمد…
متأسفانه رنج من فقط جمال نیست… همانطور که در نوار خود ضبط کردهاى و حقیقت را با زبان بىزبانى بازگو کردهاى من همه آنها را از دست دادهام!(۱۴)
جمال را، سال پیش از دست داده بودم و براى من فقط یک آرزو بود. یک تخیل، یک امید که شاید روزى تجلى کند و حیات پدر خویش را دنبال نماید و وارث موجودیت و شخصیت پدرش باشد… با این حساب من همه را از دست دادهام و مرگ جمال، دردى اضافى بر آن درد دائمى قبلى است که مرا رنج مىداده و رنج مىدهد…
ما، اغلب خود را محور دنیا و مافیها فرض مىکنیم و فکر مىکنیم که همه دنیا به خاطر ما مىگردد، آسمان و زمین و ستارگان به خاطر خوشآمد ما، در سیر و گردشند. فکر مىکنیم که آسمان در غم ما خواهد گریست و یا دل سنگ از درد ما آب خواهد شد، یا گردش ستارگان متوقف خواهد گشت… اما بعد مىفهمیم که در این دنیاى بزرگ میلیونها انسان مثل ما آمدهاند و رفتهاند و هیچ تغییرى در گردش روزگار بوجود نیامده است… این ما هستیم که مغروریم و خود را بزرگ مىپنداریم… ولى از کاهى کوچک هم، کمتریم که در اقیانوس هستى به دست طوفانهاى بلا و امواج متلاطم بالا و پایین مىرویم، بدون آنکه از خود اختیارى داشته باشیم و یا قدرتى که مسیر امواج را، یا حرکت خویش را تغییر دهیم… با درک این حقیقت باید از مرکب غرور پیاده شویم و طریقت رضا و تسلیم را شیوه خود کنیم، دردها را بپذیریم، به لذات زودگذر غره نشویم، خود را ابدى فرض نکنیم و از آمال و آرزوهاى دور و دراز چشم بپوشیم…
من مىخواستم عشق زن را با پرستش خداى یگانه مخلوط کنم. مىخواستم »پروانه« را بپرستم و این پرستش را در فلسفه وحدت، جزئى از پرستش خدا بشمارم؛ مىخواستم در وجود او محو شوم و »حالت« فنا را تجربه کنم، مىخواستم زندگى زناشویى را به پرستش و فنا و وحدت بیامیزم، مىخواستم خدا را لمس کنم، مىخواستم جسم و روح را به هم بیامیزم، مىخواستم هستى را در خدا و خدا را در پروانه خلاصه کنم… ولى او چنین ظرفیتى نداشت و شاید دیگر کسى پیدا نشود که چنین ظرفیتى داشته باشد… درک این واقعیت یک یأس فلسفى در من ایجاد کرده، احساس تنهایى شدیدى مىکنم. تنهایى مطلق. یک تنهایى که من در یک طرف ایستادهام و خدا در طرف دیگر و بقیه همهاش سکوت، همهاش مرگ، همهاش نیستى است… گاهى فکر مىکنم که خدا نیز تنها بوده که انسان را آفریده تا از تنهایى به درآید. خدا، اول آسمان و زمین و ستارگان و فرشتگان و موجودات را آفرید، ولى هیچیک جوابگوى تنهایى او نبود. سپس انسان را به صورت خود آفرید. به او درد و عشق داد، و روح او را با خود متحد کرد تا جبران تنهایى خود را بنماید. ولى من انسان، از او مىترسم. تنها در برابرش ایستادهام و از احساس اینکه جز او کسى را ندارم و جز او به طرفى نمىتوان رفت و فقط و فقط باید به طرف او بروم، از این اجبار از این عدماختیار، از این طریقه انحصارى وحشتزده شدهام و بر خود مىلرزم.
مىدانم که باید با همه چیز وداع کنم، از همه زیبایىها، لذتها، دوستداشتنها، چشم بپوشم. باید از زن و فرزند بگذرم، حتى دوستان را نیز باید فراموش کنم، آنگاه در آن تنهایى مطلق، خدا را احساس کنم. باید از تجلیاتش، درگذرم و به ذاتش درآویزم، باید از ظاهر، فرار کنم و به باطن فرو روم. و در این راه هیچ همراهى ندارم. هیچ دستیارى ندارم، هیچ همدردى ندارم. تنهایم، تنهایم، تنها…
آرى این سرنوشت انسان است. سرنوشت همه انسانها، که معمولاً در کشاکش مشکلات و در غوغاى حیات نمىفهمند و مانند مردگان، ولى مىجنبند، حرکت مىکنند و چیزى نمىفهمند…
سرنوشت ما نیز، در ابهام نوشته شده است که نه گذشته به دست ما بوده و نه آینده به مراد ما مىگردد. دردها و ناراحتىها همراه با لذتهاى زودگذر و غرور بىجا، آدمى را در خود مىگیرند و حوادث روزگار، ما را مثل پر کاه به هر گوشهاى مىبرند و ما هم تسلیم به قضا و راضى به مشیت او به پیش مىرویم، تا کى اژدهاى مرگ ما را ببلعد.
سؤالات زیادى کرده بودى که اکنون، فرصت جوابش را ندارم و حوصلهاى نیز برایم نمانده که همه را تجزیه و تحلیل کنم. هماکنون که این نامه را به پایان مىرسانم دو روزى از جنگ اعراب و اسرائیل مىگذرد. هواپیماهاى اسرائیلى از بالاى سر ما مىگذرند و جنگندههاى اسرائیلى در آبهاى صور در مقابل چشمان ما رژه مىروند. فداییان فلسطینى گروهگروه اسلحه به دست به سوى سرنوشت درگذرند. به صحنه مىروند و بازگشتشان با خداست. معلّمین و دیگران اغلب گوششان به رادیوست. روزنامهها مملو از فتوحات مصر و سوریه است… هر لحظه خبرى مىرسد و یا رادیوى مصر و سوریه اعلام مىکنند که چند تا هواپیماى اسرائیلى سرنگون شده… و اسرائیل تکذیب مىکند! امیدوارم که خداى بزرگ به اشکهاى یتیمان و خون شهداى فراوان رحمى کند و شر ظلم و ستم اسرائیل را از سر آوارگان و بیچارگان عرب کم کند! ترس و خوف دائمى و خطر تهاجم و بمباران اسرائیلىها همیشه وجود دارد. اینبار شاید به خواست خدا از قدرت و سیطره جهنمى آنها کاسته گردد. نامه را ختم مىکنم و به تو و همه دوستان درود مىفرستم. سلام گرم مرا به همه دوستان برسان.
ارادتمند مصطفى چمران
دسامبر ۱۹۷۵
آمدهام، با دیدهاى اشکآلود. قلبى خونین و روحى مأیوس تا از روى حقیقتى پرده برگیرم. حقیقتى دردناک و کشنده که تا اعماق استخوانهایم را مىسوزاند و آسمان روحم را مکدر مىکند و پوچى دنیا را نمایان مىسازد. واى به وقتى که انقلابى، از جان گذشتهاى سخن از پوچى بگوید و به یأس فلسفى دچار شود!
هستند کسانىکه، جز به مصالح خود نمىاندیشند و احساس آنها، از ابعاد حجمشان تجاوز نمىکند و از روى ضعف، شکست، تنبلى و خودخواهى به پوچى مىرسند زیرا خودشان پوچند و جز به مصالح خود به چیز دیگرى فکر نمىکنند لذا افکارشان نیز دچار پوچى مىشود…
اما اگر یک انقلابى راستین مأیوس گردد، کسى که سراسر حیاتش مبارزه، فداکارى، عشق، شور، سوز، درد، غم، تحمل، حرمان، استمرار و نشاط است دچار پوچى شود، آنگاه فاجعهاى بزرگ رخ داده است. آرى فاجعهاى بزرگ! چه امیدها بسته بودم؛ چه آرزوها داشتم، چه تخیّلات زیبایى در سر مىپروراندم، اما همه آنها مثل کف دریا و باد هوا متزلزل و ناپایدار و در حال زوال است.
آنجا که آدمى از همه چیز مىبرد، از لذات زندگى دست برمىدارد و از مال و منال دنیا مىگذرد. خوشىها و خواستنىهاى زندگى در نظرش ناچیز و پست مىشود. از ابعاد احتیاجات مادى بشرى مىگذرد و بهخاطر هدفى بزرگتر فوق همهچیز و فوق حبّ ذات و خودخواهىها و فوق تجارتطلبىهاى زندگى، به دنیاى انقلاب بهخاطر عدل، عدالت و به عالم فداکارى براى تأمین هدف مقدسش قدم مىگذارد و از همه چیز خود حتى حیات خود نیز مىگذرد… آنگاه اگر مأیوس و ناامید گردد فاجعهاى رخ مىدهد!
۲۵ دسامبر ۱۹۷۵
فردا، روزى است که مسیح قدم به جهان گذاشته است و من امشب را جشن مىگیرم. چراغ جشن من، قلب سوزان و آتشین من است که چون شمع مىسوزد و مراسم ملکوتى جشن را روشن مىکند. قطرات اشک من، درّ و گوهرى است که نور شمع در آن مىتابد و تلألؤ آن کلبه مرا مزیّن مىکند.
۲۲ آوریل ۱۹۷۵
بغض حلقومم را فرا گرفته است، مىخواهم بگریم. مىخواهم فریاد بکشم، مىخواهم به دریا بگریزم و مىخواهم به آسمان پناه ببرم. اشک بر رخساره زردم فرو مىچکد. آن را پاک مىکنم تا دیگران نبینند، به گوشهاى مىگریزم تا کسى متوجه نشود…
چند ساعتى سوختم و در شور و هیجانى خدایى غوطه خوردم. قلبم باز شده بود، روحم به پرواز درآمده بود، احساس مىکردم که به خدا نزدیک شدهام، احساس مىکردم که از دنیا و مافیها قدم فراتر گذاشتهام، همه را و همهچیز را ترک کردهام فقط با روح سر و کار دارم، فقط با غم همنشینم، فقط با درد مىسازم و فقط خداى بزرگ را پرستش مىکنم…
راستى عبادت چیست؟ جز آنکه روح را تعالى دهد؟ و آن احساس ناگفتنى را در دل آدمى ایجاد کند؟ احساسى که در آن تمام ذرات وجودش به ارتعاش درمىآید، جسم مىسوزد، قلب مىجوشد، اشک فرو مىریزد، روح به پرواز درمىآید و جز خدا نمىبیند و نمىخواهد… این احساس عرفانى، که از اعماق وجود آدمى مىجوشد و بهسوى ابدیت خدا به پرواز درمىآید عبادت خوانده مىشود…
اى خداى بزرگ، من چند ساعتى تو را عبادت مىکردم و عبادت عجیبى بود! عبادتى که از تلاقى غم با غمى دیگر بهوجود آمده بود. آنجا که دنیاى تنهایى، با موجودى تنها برخورد مىکرد، آنجا که من، خداوند عشق لقب داشتم با فرشتهاى برخورد کردم که سراپاى وجودش عشق بود…
خدایا چه دنیایى خلق کردهاى؟ چه آسمانهاى بلند، چه گلهاى رنگارنگ، چه دریاها، چه کوهها، صحراها، جنگلها، چه دلهاى شکستهاى، چه روحهاى پژمردهاى، چه دردهاى کشندهاى، چه عشقها، چه فداکارىها، چه اشکها و چه حرمانها…
عجیب آنکه، بزرگى و عظمت انسان را، در درد و غم و حرمان قرار دادى، جهان را بدون درد و ناله و حرمان نمىخواهى. ما هم عشاق وجود توییم که دلسوخته و دست و پا شکسته به سویت مىآییم. تو، ما را در آتش غم سوزاندى و خمیره خاکى ما را با کیمیاى عشق، به روحى فوق زمین و آسمانها مبدل کردى که جز تو نمىخواهد و جز تو نمىپرستد.
ژانویه ۱۹۷۶
بحبوحه جنگ بود، رگبار گلوله از دو طرف مىبارید، صداى سنگین و موزون »دوشکا« هیبتى خاص به معرکه مىبخشید.
جنگآوران کتائبى در عینالرّمانه(۱۵) در نقاط مرتفع در کمائن مسلح و مجهز تیراندازى مىکردند و هر جنبندهاى را در شیاح(۱۶) شکار مىکردند.
جنگآوران مسلمان، پشت دیوارها، پشت کیسههاى شن، در مخفىگاههاى مختلف کمین کرده بودند. ابتکار عمل، به دست کتائب بود و مسلمانان جنبه دفاعى داشتند و گاهگاهى براى خالى نبودن عریضه، انگشت روى ماشه مسلسل فشار داده، بدون هدف دقیق رگبار گلوله بهسوى عینالرّمانه سرازیر مىکردند.
ما، در طول شیاح، سه مرکز دفاعى بهعهده گرفته بودیم که خطرناکترین آنها نزدیک خیابان اسعداسعد بود. مطابق معمول براى سرکشى و دلجویى از جنگآوران حرکت، همه روزه به دیدار مراکز مختلف آن و جوانان جنگنده آن مىرفتم، با آنها مىنشستم، چاى مىخوردم، پشت سنگر را بازدید مىکردم. مواقع کتائبىها را از دور مىدیدم، گاهى نقشه مىکشیدم، گاهى طرح مىدادم و خلاصه ساعاتى را در میان جنگآوران مىگذراندم.
موازى خیابان اسعداسعد، خیابان کوچکى است بهنام شارع خلیل، که همچون اسعد هدف تیراندازان کتائبى است و هر جنبندهاى در آن، هدف گلوله قرار مىگیرد.
در کنار این خیابان، پشت دیوارى بلند ایستاده بودم و دزدکى از کنار دیوار به عینالرّمانه نگاه مىکردم و کمینگاههاى آنها را بررسى مىنمودم.
خیابان ساکت بود، پرندهاى پر نمىزد، حتى صداى گلوله خاموش شده بود، سکوتى وحشتناکتر از مرگ سایه گسترده بود…
و من در دنیایى از بهت و ترس و ناامیدى سیر مىکردم…
آن طرف خیابان، در فاصله ۱۰ مترى خانهاى بود که بچهاى دو یا سه ساله در آن بازى مىکرد، در خانه باز بود و یکباره بچه به میان خیابان کوچک دوید…
– بدون اراده فریادى ضجّهوار و رعدصفت که تا بهحال نظیرش را از خود نشنیده بودم، از اعماق سینهام به آسمان بلند شد…
نمىدانم چه گفتم؟ و چه حالتى به من دست داد؟ و انفجار ضجّهام چه آتشفشانى برانگیخت؟…
اما فوراً مادرى جوان و مضطرب جیغى زد و با موى ژولیده و پاى برهنه به میان خیابان دوید… هنوز دستش به دست کودک نرسیده بود که صداى تیرى بلند شد و بر سینه پرمهرش نشست! چرخى زد و با ضجهاى دردناک بر زمین غلطید، دستى به سینه گذاشت که از میان انگشتانش خون فواره مىزد و دست دیگرش را به سوى بچهاش دراز کرده بود و مىگفت آه فرزندم! آه فرزندم!
من دیگر نتوانستم تحمل کنم، جاى صبر نبود، خطر مرگ و ترس از خطر. دیگر جایى از اعراب نداشت، با سرعت برق، خود را به وسط خیابان رساندم و با یک ضرب بچه را بلند کردم و با یک خیز دیگر، خود را به طرف دیگر خیابان به داخل خانه کشاندم…
گلوله مىبارید و مسلماً تیراندازان ماهر کتائبى منتظر این لحظه بودند، اما شانس بود و حساب احتمالات، تا از میان گلوله کدام یک، را به خاک بیاندازد…
وارد خانه شدم، بچه زیر بازویم دست و پا مىزد، به سمت مادر توجه کردم، دیدم هنوز دستش طرف فرزند دراز است و دیدگانش نگران ماست! وقتى از سلامتى ما اطمینان یافت آهى دردناک کشید و سرش را بر زمین گذاشت و دستش نیز بر زمین افتاد…
بچه را در گوشهاى گذاشتم و آماده شدم تا خود را براى نجات مادر به مهلکه بیاندازم… تمام این حوادث یکى دو ثانیه بیشتر طول نکشید ولى آنقدر مخوف و دردناک و ضجهآور بود که تا اعماق استخوانهایم نفوذ کرد…
در این وقت دوستان رزمندهام نیز فرا رسیده بودند و بىمهابا از هر گوشهاى، رگبار گلوله را همچون باران به سمت عینالرّمانه سرازیر کردند و پردهاى از گلوله براى حمایت ما به وجود آوردند.
در این موقع، به وسط خیابان رسیده بودم و جنگندهاى دیگر نیز کمک کرد و در مدتى کمتر از یک ثانیه مادر را به خانه کشاندیم…
بچه، خود را در آغوش مادر انداخت و مادر آهى کشید و بچه را بر سینه سوراخ شده خود فشرد، بچه گریه مىکرد و از گوشه چشم مادر قطرهاى اشک سرازیر شده بود…
اشک سرور، اشک شکر براى نجات فرزندش…
اما آرام آرام دست مادر شل شد و چشمان خستهاش به سمت گوشهاى خشک شد. آرى مادر جان داده بود و بچه هنوز گریه مىکرد…
زنها و بچههاى همسایه جمع شده بودند، شیون مىکردند، فریاد مىنمودند، مىآمدند و مىرفتند، شلوغ و پلوغ شده بود…
اما من در دنیاى دیگرى سیر مىکردم، دور از مردم، دور از سر و صدا، دور از معرکه جنگ، به این کودک خیره شده بودم، کودکى که جنایت کرده بود! چه جنایتى!
مادرش را به کشتن داده بود و در عین حال بىگناه بود و از صورت معصومش و چشمان اشکآلودش و لبهاى لرزانش پاکى و صفا و نیاز به مادر خوانده مىشد…
بهصورت این مادر فداکار نگاه مىکردم که دستش بر سینهاش و پنجههایش در میان خونش خشک شده بود. گوشه چشمانش هنوز اشکآلود بود و در گوشه لبش لبخند آرامش و آسایش خوانده مىشد.(۱۷)
۲۵ ژانویه ۱۹۷۶
خدایا دلم گرفته، نمىتوانم نفس بکشم، نمىخواهم بخندم، نمىتوانم بگریم، خواب و خوراک از سرم رفته، قلبم شکسته، روحم پژمرده و انسانیتم کشته شده. گویى سنگم، گویى دیگر احساس ندارم. شدت احساس آنقدر غلیان کرده و آنقدر مرا سوخته که دیگر وجودم از احساس درد و غم به اشباع رسیده است.
از کنار جوانى مىگذرم که بر خاک افتاده، خونش گرم و روان است. جراحاتى عمیق، که در حالت عادى مرا منقلب مىکند و قادر به دیدنش نیستم. بدن چاک شده، جمجمه خرد شده، به خاک و خون آغشته، لباسهاى پارهپاره و بدن خونین نیمهعریان بر روى خاک افتاده… و چقدر عادى مىگذرم!
آه، دوستم چشمش را از دست داده و سر خونینش با پارچه خونین بسته شده و مادر و خواهر و اقوامش با چه نگاههاى تضرع و التماس به من نگاه مىکنند… آه، آن طرف دیگر دوست دیگرم افتاده.
آه خدایا، جوانى دیگر از دوستانم، به شدت مجروح شده و آن طرف دیگر افتاده و شاید در اثر عمق جراحات جان داده است.
آه خدایا چه بگویم؟ از میان این شهر(۱۸) سوخته و غارتشده مىگذرم. اجساد سوخته و عریان و سیاه شده در گوشه و کنار افتاده؛ بناهاى بلند واژگون شده، خانههاى زیبا همه سوخته، مسلحین در هر گوشه و کنارى پراکندهاند و عدهاى بىشرم، مشغول دزدى و سرقت باقیماندههاى این خانههاى سوخته. چه غمانگیز؟ چه دردناک؟ و غمانگیزتر از همه آنکه هنوز اجساد کشتهها و سوختهها، همهجا پراکنده است و این مردم بىاحساس، از کنار این کشتهها آنچنان بىخیال مىگذرند که گویى ابداً انسانى وجود نداشته… انسانیتى باقى نمانده است.
اینجا دامور شهر عشق،شهر زیبایى، شهر قدرت و شهرغرور وجاهطلبى بود. عربدههاى مستانه »هل من مبارز« همیشه شنیده مىشد. ستمگران در آن خانه کرده بودند، گاه و بیگاه راه را بر روندگان مىبستند و آدمها را مىکشتند، جوانان را شکنجه مىدادند، به مردم اهانت مىکردند و امنیت را از عابرین سلب کرده بودند. چه خونها ریخته شد! چه اشکها، چه غمها و دردها، چه شکنجهها و چه جنایتها! هر روز مسلسلهاى کتائبى، در خیابان مرکزى رژه مىرفتند و از مردم زهر چشم مىگرفتند، هر روز، جنوب را با بستن راه تهدید مىکردند. گاه و بىگاه، با رگبار گلوله سکوت را و آرامش را در هم مىشکستند، بالاخره تقدیر، فرمان داد تا طومار زندگى این شهر پیچیده شود. آتش جنگ برافروخته شد، جنگندگان از همه اطراف هجوم آورند، از زمین و آسمان، آتش مىبارید، حتى هواپیماهاى دولتى به کمک مدافعین شهر آمدند و مهاجمین را به گلوله بستند و مواضع آنها را بمباران کردند. صدها نفر به خاک و خون افتادند؛ همه شهر به آتش کشیده شد. همه ساختمانها تقریباً خراب شد و از این شهر بزرگ جز نمایى دردآلود و حزنانگیز باقى نماند.
۱۹۷۶
من با ایمان به انقلاب، قدم به این راه گذاشتهام و همهروزه در معرض مرگ و نیستى قرار گرفتهام. ولى براساس ایمان به هدف و آزادى فلسطین، از مرگ نهراسیدهام و همه خطرات را با آغوش باز استقبال کردهام. امروز، ایمان من به این انقلابیون از بین رفته است، قلبم راضى نیست، قناعتى ندارم. خصوصیات انقلابى را در اینان نمىیابم و فکر نمىکنم که اینان قصد آزادکردن فلسطین را داشته باشند و هرچه سعى مىکنم که خود را راضى نمایم و قلبم را قانع کنم که مقاومت فلسطینى همان »شعله مقدسى است که براى آزادى انسانها باید نگاهش داشت و با قلب، جان و روح خود باید از آن محافظت کرد…«(۱۹)
ولى متأسفانه قادر نمىشوم خود را راضى کنم یا اقلاً خود را گول بزنم و در تخیلات شیرین انقلابى همچنان سیر کنم و شربت شیرین شهادت را آرزو نمایم…
در مقابل مىبینم که اینان با زور مىخواهند مرا راضى کنند و به قلبم قناعت بپاشند و روح آشفتهام را تسکین دهند ولى قادر نیستند، زیرا، قناعت قلبى و ایمان زائیده زور نیست…
در عین حال، نمىتوانم نه خود را گول بزنم و نه ناراحتى قلبى خود را کتمان کنم… به من ایراد مىگیرند که چگونه جرأت مىکنى در سرزمین مقاومت زندگى کنى و ایمان به ایشان نداشته باشى و هنوز زنده باشى؟ ایرادکنندگان، دوستان مصلحى هستند که فقط حقایق موجود را گوشزد مىکنند… ولى من، منى که با حیات خود، انقلاب را خریدهام همیشه حیات را در کف دست تقدیم داشتهام، دیگر نمىترسم که زورگویى حیات مرا بستاند، کسى نمىتواند با ترس از مرگ، مرا به زانو درآورد و راه غلطى را بر من تحمیل کند. انقلاب، مرا آزاده کرده است و آزادى خود را به هیچ چیز حتى به حیات خود نمىفروشم.
۱۹۷۶
اى حسین، اى شهید بزرگ، آمدهام تا با تو راز و نیاز کنم. دل پردرد خود را به سوى تو بگشایم. از انقلابیون دروغین گریختهام. از تجار مادهپرست که به اسلحه انقلاب مسلح شدهاند بیزارم. از کسانىکه با خون شهیدان تجارت مىکنند متنفرم. از این ماکیاول صفتانى که به هیچ ارزش انسانى پاىبند نیستند و همه چیز مردم را، حیات و هستى و شرف خلق را و حتى نام مقدس انقلاب را، فداى مصالح شخصى و اغراض پست مادى خود مىکنند گریزانم…
اى حسین، دلم گرفته و روحم پژمرده؛ در میان طوفان حوادث که همچون پر کاه ما را به اینطرف و آن طرف مىکشاند، مأیوس و دردمند، فقط برحسب وظیفه به مبارزه ادامه مىدهم و گاهگاهى آنقدر زیر فشار روحى کوفته مىشوم که براى فرار از درد و غم دست به دامان شهادت مىزنم تا از میان این گرداب وحشتناکى که همه را و انقلاب را فرو گرفته است لااقل گلیم انسانى خود را بیرون بکشم و این عالم دون و این مدعیان دروغین را ترک کنم و با دامنى پاک و کفنى خونین به لقاء پروردگار نائل آیم…
اى حسین مقدس، روزگار درازى بود که هر انقلابى را مقدس مىشمردم و نام او را با یاد تو توأم مىکردم و او را در قلب خود جاى مىدادم و به عشق تو او را دوست مىداشتم و بهقداست تو او را مقدس مىشمردم و در راه کمک به او از هیچ فداکارى حتى بذل حیات و هستى خود دریغ نمىکردم…
اما تجربه، درس بزرگ و تلخى به من داد که اسلحه و کشتار و انقلاب و حتى شهادت بهخودى خود نباید مورد احترام و تقدیس قرار گیرد، بلکه آنچه مهم است انسانیت، فداکارى در راه آرمان انسانها، غلبه بر خودخواهى و غرور و مصالح پست مادى و ایمان به ارزشهاى الهى است. مقاومت فلسطینى براى ما به صورت بت درآمده بود و بىچون و چرا آن را مىپذیرفتیم و مىپرستیدیم و راهش را، کارش را و توجیهاتش را قبول مىکردیم. اما دریافتیم که بیش از هر چیز، انسانیت و ارزشهاى انسانى و خدایى ارزش دارد و هیچچیز نمىتواند جاى آن را بگیرد. باید انسان ساخت، باید هدف را براساس سلسله ارزشها معین نمود و معیار سنجش را فقط و فقط بر مبناى انسانیت و ارزشهاى خدایى قرار داد.
اى حسین، امروز نیز تو را تقدیس مىکنم، اما تقدیسى عمیقتر و پرشورتر که تا اعماق وجودم و تا آسمان روحم به تو عشق مىورزد و تو را مىخواهد و تو را مىجوید.
اى حسین، دردمندم، دلشکستهام و احساس مىکنم که جز تو و راه تو دارویى دیگر تسکینبخش قلب سوزانم نیست…
اى حسین، من براى زندهماندن تلاش نمىکنم، از مرگ نمىهراسم، به شهادت دل بستهام و از همه چیز دست شستهام، ولى نمىتوانم بپذیرم که ارزشهاى الهى و حتى قداست انقلاب، بازیچه سیاستمداران و تجّار مادهپرست شده است.
۱۹۷۶
هنوز به استقبال خدا نرفتهام
هنوز مىترسم که خداى بزرگ را، رو در رو ملاقات کنم و مىترسم که به خانهاش قدم بگذارم. هنوز خود را آماده پذیرش مطلق او نمىبینم و هنوز در گوشههاى دلم خواهشهاى پست مادى وجود دارد. هنوز زیبارویان دلم را تکان مىدهند و هنوز دلم در گرو مهر همسرم مىلرزد. هنوز یاد دردناک کودکان فرشتهصفتم، روح مرا سراپا مملو از درد و اندوه مىکند. هنوز دست از حیات نشستهام و هنوز جهان را سهطلاقه نکردهام. هنوز مهر زندگى در عروقم مىدود و هنوز از همه چیز به کلى ناامید نشدهام. هنوز قلب و روح خود را یکسره وقف خدا نکردهام و بر کثیرى از آرزوها و امیدها خط بطلان کشیدهام، مقادیرى از خواهشها و لذات را فراموش کردهام و از بسیارى مردم، دوستان و کسان قطع امید نمودهام. اما… خود را گول نمىزنم، اما در زوایاى دلم آرزو و امید و خواهش وجود دارد. هنوز یکسره پاک نشدهام، هنوز دلم جایگاه خاص خدا نشده است. لذا از ملاقاتش مىگریزم، با اینکه در حیات خود همیشه با او راز و نیاز مىکنم، همیشه او را مىخوانم، همیشه در قدومش اشک مىریزم.
همیشه در خلوت شبهاى تار با او راز و نیاز مىکنم. همیشه دلم از شور عشقش مىسوزد، مىطپد و مىلرزد. همیشه مردم را به سوى او مىخوانم. همیشه به سوى او مىروم و هدف حیاتم اوست.
اما، اما هیچگاه رو در رو و بىپرده در مقابل او ننشستهام. گویى، مىترسم از شدت نورش کور شوم. هراس دارم از جلال کبریایىاش محو گردم. شرم دارم که در مقابلش بنشینم و در دلم و جانم چیز دیگرى جز او وجود داشته باشد.
او را خیلى دوست مىدارم. او خداى من است. محرم راز و نیاز من است. همدم شبهاى تار من است. تنها کسى است که هرگز مرا ترک نکرده است و من نیز هرگز یادش را از ضمیر نبردهام.
سراپاى وجودم سرشار از عشق و محبت به اوست، اما از او مىترسم، از حضورش شرم دارم، دائماً از او مىگریزم، او را مىخوانم، از پشت پرده با او راز و نیاز مىکنم، با او مکاتبه مىکنم، همه را به سوى او مىخوانم، براى لقایش اشک مىریزم، اما همینکه او به ملاقات من مىآید من مىگریزم، مخفى مىشوم، در سکوتى مرگزا فرو مىروم. جرأت ملاقاتش را ندارم. صفاى حضورش را در خود نمىیابم.
او همیشه آماده است که مرا در هر کجا و در هر شرایطى ملاقات کند. اما این منم که خود را شایسته ملاقاتش نمىبینم. از ترس و کوچکى خود شرم مىکنم، از او مىگریزم.
۱۹۷۶
هنگام وداع! فرا رسیده است.
شمعى بود از دنیاى خود جدا شد و به پهنه هستى عالم، قدم گذاشت. به دام عشق پروانه افتاد، اسیر شد، سوخت و گرفتار شد.
اما از خواب بیدار شد و هر کس بهسوى کار خویش رفت. همه رفتند و او را تنها گذاشتند. شمعى دورافتاده.
شمع بودم، اشک شدم، عشق بودم، آب شدم. جمع بودم، روح شدم. قلب بودم، نور شدم. آتش بودم، دود شدم.
۳۰ مه ۱۹۷۶
<![if !supportLineBreakNewLine]>
<![endif]>
بسم اللَّه
در ساحت لبنانى آنچه مهم به نظر مىرسد اینکه:
حدود سه هفته پیش، نبعه بهدست کتائب سقوط کرد. عدهاى کشته شدند. همه خانهها غارت شد و سوزانده شد و تقریباً همه مردم را بیرون راندند. یک فاجعه بزرگ، یک هجرت دردانگیز به جنوب و به بعلبک…
احزاب چپ و مقاومت، روزنامهها و رادیوهایشان امام موسى را مسئول سقوط نبعه خواندند و طوفان تبلیغات زهرآگین و غرضآلود، همراه با فحش، تهمت و دروغ شروع شد. به جوانان حرکت محرومین در جنوب و بیروت حمله کردند، همه احزاب و منظمات(۲۰) یک جا قانون گذراندند که حرکت محرومین را تصفیه کنند. در جنوب زدوخوردهایى درگرفت. در بیروت نیز، عدهاى از بچههاى ما را گرفتند و خانه آنها را غارت کردند… البته مقاومت فلسطینى )یعنى قیادت(۲۱) آن بخصوص ابوعمار و ابوجهاد( به طرفدارى از حرکت محرومین برخاستند و در جلسه مشترک با احزاب، مشاجره شدیدى بین ابوعمار و احزاب درگرفت. جنگ اعصاب ضدحرکت )محرومین( همچنان وجود دارد. لیست سیاهى از کادرهاى )حرکت( نوشته شده و حاجزهاى(۲۲) احزاب دنبال کادرهاى ما مىگردند و آنهایى را که مىیابند مىگیرند، مىزنند و زندانى مىکنند. عده زیادى از کادرهاى ما مخفى شدهاند و بیروت را ترک گفتهاند. احمد ابراهیم، تلمیذ(۲۳) مؤسسه(۲۴) را که در شیاح مىجنگید، در بئرالعبد بالندى که سوارش بوده، گرفتند و ده روزى در زندان آنها بوده و هنوز لند(۲۵) برنگشته است. البته بچههاى شیاح مردانه ایستادند و حتى هنگامى که در محاصره پنج یا شش دوشکا و پنجاه تا شصت مقاتل(۲۶) احزاب قرار گرفتند )با آنکه عددشان هفت یا هشت نفر بوده( تسلیم نشدند و گفتند تا آخرین قطره خون مىجنگیم. درنتیجه احزاب عقب نشستهاند. ولى رادیو و روزنامهها هر روز، مکرر گفتند که مکتب حرکت(۲۷) در شیاح سقوط کرد، غارت شد، ویران شد… درحالى که همهاش دروغ و جنگ اعصاب بود.
استفزازات(۲۸) در جنوب بیشتر است، البته در بعضى نقاط ، نیروهاى ما قدرت بیشترى داشتند و از عهده استفزازات برآمدند و حتى در یک منطقه، همه احزاب را از شهر بیرون راندند. اما در بسیارى از شهرهاى دیگر، بچههاى ما آزار زیادى دیدند، ولى صبر کردند…
اما در نبعه چه اتفاق افتاد؟ و چرا سقوط کرد؟ اولاً از ۱۸۰ هزار جمعیت بلد همه گریخته بودند جز حدود پنج هزار نفر و فقط حدود پنجاه تا شصت مقاتل وجود داشت.
احتمالاً این بحث دنباله دارد ولى در این یادداشت به دست نیامد. در یادداشتهاى دیگرى آمده که در کتاب لبنان چاپ شده است.
۳۰ ژوئن ۱۹۷۶
وصیت مىکنم…
وصیت مىکنم به کسى که او را بیش از حد دوست مىدارم. به معشوقم، به امام موسى صدر، کسى که او را مظهر على مىدانم، او را وارث حسین مىخوانم، کسى که رمز طایفه شیعه و افتخار آن و نماینده ۱۴۰۰ سال درد، غم، حرمان، مبارزه، سرسختى، حقطلبى و بالاخره شهادت است. آرى به امام موسى وصیت مىکنم…
براى مرگ آماده شدهام و این امرى است طبیعى و مدتهاست که با آن آشنا شدهام، ولى براى اولین بار وصیت مىکنم…
خوشحالم که در چنین راهى به شهادت مىرسم. خوشحالم که از عالم و مافیها بریدهام. همه چیز را ترک کردهام و علایق را زیر پا گذاشتهام. قید و بند را پاره کردهام و دنیا و مافیها را سهطلاقه کردهام و با آغوش باز به استقبال شهادت مىروم.
از اینکه به لبنان آمدم و پنج یا شش سال با مشکلاتى سخت دست به گریبان بودهام متأسف نیستم. از اینکه امریکا را ترک گفتهام، از اینکه دنیاى لذات و راحتطلبى را پشت سر گذاشتم، از اینکه دنیاى علم را فراموش کردم، از اینکه از همه زیبایىها و خاطره زن عزیز و فرزندان دلبندم گذشتهام متأسف نیستم…
از آن دنیاى مادى و راحتطلبى گذشتم و به دنیاى درد و محرومیت، رنج و شکست، اتهام و فقر و تنهایى قدم گذاشتم. با محرومین همنشین شدم و با دردمندان و شکستهدلان همآواز گشتم.
از دنیاى سرمایهداران و ستمگران گذشتم و به عالم محرومین و مظلومین وارد شدم و با تمام این احوال متأسف نیستم…
تو اى محبوب من، دنیایى جدید به من گشودى که خداى بزرگ مرا بهتر و بیشتر آزمایش کند. تو به من مجال دادى تا پروانه شوم، تا بسوزم، تا نور برسانم، تا عشق بورزم، تا قدرتهاى بىنظیر انسانى خود را به ظهور برسانم. از شرق به غرب و از شمال تا جنوب لبنان را زیر پا بگذارم و ارزشهاى الهى را به همگان عرضه کنم تا راهى جدید و قوى و الهى بنمایانم. تا مظهر عشق شوم، تا نور گردم، تا از وجود خود جدا شوم و در اجتماع حل گردم. تا دیگر خود را نبینم و خود را نخواهم. جز محبوب کسى را نبینم و جز عشق و فداکارى طریقى نگزینم. تا با مرگ آشنا و دوست گردم و از تمام قید و بندهاى مادى آزاد شوم…
تو اى محبوب من، رمز طایفهاى و درد و رنج ۱۴۰۰ ساله را به دوش مىکشى، اتهام، تهمت، هجوم، نفرین و ناسزاى ۱۴۰۰ ساله را همچنان تحمل مىکنى، کینههاى گذشته، دشمنىهاى تاریخى و حقد و حسدهاى جهانسوز را بر جان مىپذیرى. تو فداکارى مىکنى و تو از همه چیز خود مىگذرى. تو حیات و هستى خود را فداى هدف و اجتماع انسانها مىکنى و دشمنانت در عوض دشنام مىدهند و خیانت مىکنند.
به تو تهمتهاى دروغ مىزنند و مردم جاهل را بر تو مىشورانند و تو اى امام، لحظهاى از حق منحرف نمىشوى و عمل به مثل انجام نمىدهى و همچون کوه در مقابل طوفان حوادث، آرام و مطمئن بهسوى حقیقت و کمال قدم برمىدارى، از این نظر تو نماینده على و وارث حسینى…
و من افتخار مىکنم که در رکابت مبارزه مىکنم و در راه پرافتخارت شربت شهادت مىنوشم…
اى محبوب من، آخر تو مرا نشناختى!
زیرا حجب و حیا مانع آن بود که من خود را به تو بنمایانم، یا از عشق سخن برانم یا از سوز و گداز درونى خود بازگو کنم…
اما من، منى که وصیت مىکنم، منى که تو را دوست مىدارم… آدم سادهاى نیستم. من خداى عشق و پرستشم، من نماینده حق، مظهر فداکارى و گذشت، تواضع، فعالیت و مبارزهام. آتشفشان درون من کافیست که هر دنیایى را بسوزاند، آتش عشق من به حدیست که قادر است هر دل سنگى را آب کند، فداکارى من به اندازهایست که کمتر کسى در زندگى به آن درجه رسیده است…
به سه خصلت ممتاز شدهام:
۱- عشق که از سخنم و نگاهم، دستم و حرکاتم، حیات و مماتم عشق مىبارد. در آتش عشق مىسوزم و هدف حیات را، جز عشق نمىشناسم. در زندگى جز عشق نمىخواهم و جز به عشق زنده نیستم.
۲- فقر که از قید همه چیز آزادم و بىنیازم، و اگر آسمان و زمین را به من ارزانى کنند تأثیرى نمىکند.
۳- تنهایى که مرا به عرفان اتصال مىدهد و مرا با محرومیت آشنا مىکند. کسى که محتاج عشق است در دنیاى تنهایى با محرومیت مىسوزد و جز خدا کسى نمىتواند انیس شبهاى تار او باشد و جز ستارگان اشکهاى او را پاک نخواهد کرد و جز کوههاى بلند راز و نیاز او را نخواهند شنید و جز مرغ سحر ناله صبحگاه او را حس نخواهد کرد. به دنبال انسانى مىگردد تا او را بپرستد یا به او عشق بورزد ولى هرچه بیشتر مىگردد کمتر مىیابد…
کسى که وصیت مىکند آدم سادهاى نیست، بزرگترین مقامات علمى را گذرانده، سردى و گرمى روزگار را چشیده، از زیباترین و شدیدترین عشقها برخوردار شده، از درخت لذات زندگى میوه چیده، از هر چه زیبا و دوستداشتنى است برخوردار شده و در اوج کمال و دارایى، همه چیز را رها کرده و به خاطر هدفى مقدس، زندگى دردآلود و اشکبار و شهادت را قبول کرده است. آرى اى محبوب من، یک چنین کسى با تو وصیت مىکند…
وصیت من درباره مال و منال نیست، زیرا مىدانى که چیزى ندارم و آنچه دارم متعلق به تو و به حرکت(۲۹) و مؤسسه(۳۰) است. از آنچه بهدست من رسیده بهخاطر احتیاجات شخصى چیزى برنداشتهام، و جز زندگى درویشانه چیزى نخواستهام، حتى زن، بچه، پدر و مادر نیز از من چیزى دریافت نکردهاند و آنجا که سرتاپاى وجودم براى تو و حرکت باشد معلوم است که مایملک من نیز متعلق به توست.
وصیت من، درباره قرض و دِین نیست. مدیون کسى نیستم و درحالىکه به دیگران زیاد قرض دادهام، به کسى بدى نکردهام. در زندگى خود جز محبت، فداکارى، تواضع و احترام روا نداشتهام و از این نظر به کسى مدیون نیستم…
آرى وصیت من درباره این چیزها نیست…
وصیت من درباره عشق و حیات و وظیفه است…
احساس مىکنم که آفتاب عمرم به لب بام رسیده است و دیگر فرصتى ندارم که به تو سفارش کنم…
وصیت مىکنم وقتى که جانم را بر کف دست گذاشتهام و انتظار دارم هر لحظه با این دنیا وداع کنم و دیگر تو را نبینم…
تو را دوست مىدارم و این دوستى بابت احتیاج و یا تجارت نیست. در این دنیا، به کسى احتیاج ندارم و حتى گاهگاهى از خداى بزرگ نیز احساس بىنیازى مىکنم… و از او چیزى نمىطلبم. احساس احتیاج نمىکنم و چیزى نمىخواهم. گلهاى نمىکنم و آرزویى ندارم.(۳۱) عشق من بهخاطر آنست که تو شایسته عشق و محبتى، و من عشق به تو را قسمتى از عشق به خدا مىدانم و همچنانکه خداى را مىپرستم و عشق مىورزم به تو نیز که نماینده او در زمینى عشق مىورزم و این عشق ورزیدن همچون نفس کشیدن براى من طبیعى است…
عشق هدف حیات و محرک زندگى من است. و زیباتر از عشق چیزى ندیدهام و بالاتر از عشق چیزى نخواستهام.
عشق است که روح مرا به تموّج وامىدارد و قلب مرا به جوش مىآورد. استعدادهاى نهفته مرا ظاهر مىکند و مرا از خودخواهى و خودبینى مىراند. دنیاى دیگرى حس مىکنم و در عالم وجود محو مىشوم. احساس لطیف، قلبى حساس و دیدهاى زیبابین پیدا مىکنم. لرزش یک برگ، نور یک ستاره دور، موریانه کوچک، نسیم ملایم سحر، موج دریا و غروب آفتاب همه احساس و روح مرا مىربایند و از این عالم مرا به دنیاى دیگرى مىبرند،… اینها همه و همه از تجلیات عشق است…
بهخاطر عشق است که فداکارى مىکنم، بهخاطر عشق است که به دنیا با بىاعتنایى مىنگرم و ابعاد دیگرى را مىیابم. بهخاطر عشق است که دنیا را زیبا مىبینم و زیبایى را مىپرستم. بهخاطر عشق است که خدا را حس مىکنم و او را مىپرستم و حیات و هستى خود را تقدیمش مىکنم…
مىدانم که در این دنیا، به عده زیادى محبت کردهام و حتى عشق ورزیدهام ولى در جواب بدى دیدهام. عشق را، به ضعف تعبیر مىکنند و به قول خودشان، زرنگى کرده و از محبت سوءاستفاده مىنمایند!
اما این بىخبران، نمىدانند که از چه نعمت بزرگى که عشق و محبت است محرومند. نمىدانند که بزرگترین ابعاد زندگى را درک نکردهاند. نمىدانند که زرنگى آنها جز افلاس و بدبختى و مذلّت چیزى نیست…
و من قدر خود را بزرگتر از آن مىدانم که محبت خویش را، از کسى دریغ کنم حتى اگر آن کس محبت مرا درک نکند و به خیال خود سوءاستفاده نماید.
من بزرگتر از آنم، که به خاطر پاداش محبت کنم یا در ازاى عشق تمنایى داشته باشم. من در عشق خود مىسوزم و لذت مىبرم و این لذت بزرگترین پاداشى است که ممکن است در جواب عشق من به حساب آید.
مىدانم که تو هم اى محبوب من، در دریاى عشق شنا مىکنى، انسانها را دوست مىدارى و به همه بىدریغ محبت مىکنى و چه زیادند آنها که از این محبت سوءاستفاده مىکنند و حتى تو را به تمسخر مىگیرند و به خیال خود تو را گول مىزنند… و تو اینها را مىدانى ولى در روش خود کوچکترین تغییرى نمىدهى… زیرا مقام تو بزرگتر از آن است که تحت تأثیر دیگران عشق بورزى و محبت کنى. عشق تو فطرى است، همچون آفتاب بر همه جا مىتابى و همچون باران بر چمن و شورهزار مىبارى و تحتتأثیر انعکاس سنگدلان قرار نمىگیرى…
درود آتشین من به روح بلند تو باد که از محدوده تنگ و تاریک خودبینى و خودخواهى بیرونست و جولانگاهش عظمت آسمانها و اسماء مقدس خداست.
عشق سوزان من، فداى عشقت باد که بزرگترین و زیباترین مشخصه وجود تو است، و ارزندهترین چیزى است که مرا جذب تو کرده است و مقدسترین خصیصهایست که در میزان الهى به حساب مىآید.
سپتامبر ۱۹۷۶
چه فرخنده شبى بود شب قدر من. شبى که تا به صبح اشک مىریختم و تا اعلى علیین صعود مىکردم. از شب تا به صبح مىراندم و تو در کنارم نشسته بودى. راه درازى بود. از میان درختها و کوهها و جنگلها مىگذشتیم. نورافکن ماشین، جاده را روشن مىکرد و ما در میان نهرى از نور عبور مىکردیم. دو نفر دیگر، در صندلى پشت ما نشسته بودند و صحبت مىکردند و گاهى به خواب مىرفتند…
اما، آتشفشان روح من شکفته بود و قلب جوشانم همچون امواج خروشان دریا به صخره وجودم حمله مىبرد و از حیات من جز نور، عشق و سوز، غم و پرستش چیزى دیده نمىشد. زبانم گویا شده بود، گویى جملاتى زیبا و عمیق از اعماق روحم به من وحى مىشد. همچون شاعرى توانا تجلیات روح خود را به عالىترین وجهى بیان مىکردم، درحالىکه سیلابه اشک بر رخسارم مىچکید. همه قیدها و بندها را پاره کرده بود. افسار اختیار را به دست دل سپرده بودم و بدون ترس و خجلت آنچه در وجودم موج مىزد بیرون مىریختم، از عشق خود و از غم خود، از خوبى و بدى خود، از گناهان کوچک و بزرگ، از وابستگىها و دلهرهها، سوز و گدازها و جهشهاى روح و سوزشهاى دل، از همه چیز خود صحبت مىکردم. آنچه مىگفتم عصاره حیاتم بود و حقیقت بود. وجودم بود که همراه اشک تقدیمت مىکردم وتو نیز، پابهپاى من اشک مىریختى و بال به بال من به آسمانها پرواز مىکردى. دل به دل من مىسوختى و مىخروشیدى و خداى را پرستش مىکردى… چه شبى بود! شب قدر من. شب اوج من به آسمانها و معراج من. پرستش من، عشقبازى من، شبى که جسم من به روح مبدل شده بود…
شبى که خدا، در وجود من حلول کرده بود و شبى که آتش عشق، همه گناههاى مرا سوزانده بود. شبى که پاک و معصوم، همچون پاکى آتش و عصمت یک کودک، با خداى خود راز و نیاز مىکردم… و تو که اشک مرا مىدیدى و آتش وجود مرا حس مىکردى و طوفان روح مرا مىشنیدى… تو نماینده خدا بودى. آنطور با تو سخن مىگفتم که گویى با خداى خود سخن مىگویم. آنطور راز و نیاز مىکردم که فقط در حضور خدا ممکن است اینچنین راز و نیاز کنم… تو با من یکى شده بودى و به درجه وحدت رسیده بودى. احساس شرم نمىکردم و احساس بیگانگى نمىکردم و از اینکه اسرار درونم را بازگو مىکنم وحشتى نداشتم…
چه فرخنده شبى بود شب قدر من. شب معراج من به آسمانها.
از طغیان عشق شنیده بودم و قدرت معجزهآساى عشق را مىدانستم، اما چیزى که در آن شب مهم بود، این بود که وجود من، روح شده بود و روح من آتشفشان کرده بود. مىخواست، همچون نور از زمین خاکى جدا شود و به کهکشانها پرواز کند… آنگاه آتش عشق به کمک آمده بود و جسم خاکیم را سوزانده بود و از من فقط دود مانده بود و این دود همراه با روح من به آسمانها اوج مىگرفت…
شب قدر من، شبى که سلولهاى وجودم، در آتش عشق تغییر ماهیت داده بود و من چیزى جز عشق گویا نبودم. دل من، کعبه عالم شده بود، مىسوخت، نور مىداد و وحى الهى بر آن نازل مىشد و مقدسترین پرستشگاه خدا شده بود. امواج خروشان عشق از آن سرچشمه مىگرفت و به همه اطراف منتشر مىشد. از برخورد احساسات رقیق و لطیف با کوههاى غم و صحراهاى تنهایى و آتش عشق، طوفانهاى سهمگین بهوجود مىآمد که همه وجود مرا تا صحراى عدم به دیار نیستى مىکشانید و مرا از زندان هستى آزاد مىکرد.
اى کاش مىتوانستم همه خاطرات الهامبخش این شب قدر را به یاد آورم. افسوس که شیرازه فکر و طغیان احساس و آتشفشان روح من، آنقدر سریع و سوزان پیش مىرفت که هیچچیز قادر به ضبط آن نبود…
نورى بود که در آن شب مقدس، بر قلبم تابید، بر زبانم جارى شد و به صورت اشک، بر رخسارم چکید. من همه زندگى خود را به یک شب قدر نمىفروشم و به خاطر شبهاى قدر زندهام. و تعالاى شب قدر عبادت من و کمال من و هدف حیات من است.
سپتامبر ۱۹۷۶
نبعه شهید
براى اولین بار، چند سال پیش، به همراهى یکى از دوستانم قدم به نبعه گذاشتم. راستى چه دنیاى عجیبى بود! دلم گرفت، روحم پژمرد و از فقر و بینوایى محرومین نبعه غمگین و ناراحت شدم.
راستى عجیب بود، کوچهها و خیابانهاى تنگ و تاریک، ساختمانهاى بىقواره و نیمهتمام که ستونهاى بتونى روى سقف اکثر آنها به چشم مىخورد و نشان مىداد که بهعلّت فقر مادى طبقهاى ناتمام مانده است.
کوچهها و خیابانها از بچههاى کوچک و بزرگ، دختر و پسر پر شده بود. زنها، پیر و جوان در کنار خیابان پشت در خانهها نشسته، خیابان را تفرجگاه خود قرار داده بودند و بچههاى خود را وسط خیابان رها کرده، با هم مشغول گفتوگو بودند.
نصف بیشتر خیابانها و کوچهها را، گارىهاى دستى پوشانده بودند و صاحبان آنها با صداى بلند و موزون، اجناس خود را عرضه مىکردند. مردان، بعضى ایستاده تفرج مىنمودند و عدهاى به زور، خود را از وسط جمعیت مىکشیدند و مىگذشتند. گاهگاهى ماشینى مىگذشت، صداى بوق آن گوش را کر مىکرد، تا به زحمت، مردم پس و پیش شوند و گارىها کمى جاده باز کنند و مادرها، بچههاى خود را صدا بزنند تا ماشین چندقدمى به جلو برود. واى به وقتى که رانندهاى، عجله مىکرد و مادرى، نگران حیات فرزندش مىشد؛ آنگاه سیل فحش و ناسزا به سمت راننده روان مىگردید.
در بالکن خانهها، طناب بسته شده بود و لباسهاى رنگارنگ از آن آویزان بود…
دوست من، چرا چشمان خود را بستهاى؟ من تو را به نبعه آوردهام که خرابىها و آتشسوزىها، دزدىها و خونریزىها و ظلم و جنایتى را که بر شیعیان ما رفته است ببینى!
نه، نه، من دیگر طاقت ندارم به این صحنههاى دردناک و حزنانگیز نگاه کنم! بس است!
آنچه دیدهام کافیست، مىلرزم، مىسوزم و دیگر نمىخواهم به این بدبختىها و جنایتها نگاه کنم…
اگر مىخواهى آه بکشى و سوزش قلب جوشانت را تسکین بخشى! آزادى! بگذار که آه سوزان تو، با آه همه مادران و زنان داغدیده درهم آمیزد و ریشه جنایتکاران را بسوزاند.
اگر مىخواهى فریاد کنى، تا سینه پردردت، از فشار غضب برهد و بغض گلویت تخفیف بیابد، باز هم آزادى فریاد کن و بگذار فریاد تو، با فریاد جوانان از جانگذشته شیعه مخلوط شود و پایههاى کاخ ظلم و ستم را بلرزاند.
اى دوست من، دیدار این جنایات تاریخ و این صحنههاى حزنانگیز، بزرگترین درس عبرت است. گذشت روزگار این صحنههاى دردناک را محو مىکند و کمتر کسى این جنایتها را باور خواهد کرد. خاطره پرسوز و گداز این صحنههاى حزنانگیز، فقط بر قلب دردناک من و تو باقى خواهد ماند… و تو اى آشناى من، که از راه دور آمدهاى تا حقایق را به چشم ببینى و با شیعیان ستمدیده و زجرکشیده همدردى کنى، چشمانت را باز کن و هر چه بیشتر حقایق کشنده را ببین و یک دنیا درد و غم و یک تاریخ ظلم و جنایت براى دوستانت به ارمغان ببر.
نگاه کن، اینجا جسدى سوخته است. این خاکسترهاى سیاه، جمجمه خاک شده اوست، اینها دستها و اینها پاهاى اوست. این بدبخت بینوا را در داخل اطاقش کشتهاند و بر جسدش بنزین ریخته و آتش زدهاند.
آه مهربانم، اینجا خانه ابومحمّد است، مرد آبرومندى که خانواده بزرگى داشت و در حرکت نیز مسئول خدمات اجتماعى بود و من شبهاى زیادى را در این خانه خوابیده بودم.
اینجا مسجد شیخ فرحات است که هنگام ورود به نبعه و عدم شناسایى افراد، یکسره به این مسجد آمدم و نماز خواندم و با خود فکر مىکردم که از کجا شروع کنم؟ و به کجا بروم؟ و با چه کسى گفتوگو کنم… یکباره دیدم که آدمى خیره خیره به من مىنگرد. گویا مرا شناخته است ولى باور نمىکند. راستى چگونه ممکن است که من حلقه محاصره آتش و خون نبعه را بریده و به نبعه قدم گذاشته باشم؟ این مرد متردد بود، مىخواست خوشحالى کند ولى نمىتوانست خود را گول بزند… بالاخره رفت و هراسان و شتابان با چند نفر دیگر آمد، آنها مرا شناختند، در آغوش کشیدند و پرسیدند واَلحَمدُللَّهِ سَلامَه گفتند و با تعجب مىپرسیدند چگونه و با چه معجزهاى توانستهاى به نبعه وارد شوى!
اینجا اولین پایگاه من بود که در سالن بالاى آن سخنرانى مىکردم و به کادرها درس مىدادم… ببین این مسجد به چه صورت دلخراشى درآمده است!
اینجا را ببین، مریضخانه حرکت بود. هزارها در آن درمان شدهاند و پزشکان فرانسوى در طبقه بالاى آن زندگى مىکردند، ببین چگونه غارت و متلاشى شده است!
آه این خانه شریف است و هیچگاه آنرا فراموش نمىکنم. یک روز تمام، از صبح زود با من بود و همه جا رفتیم و محورهاى جنگ را سرکشى کردیم و در چند محل، سخنرانى کردم و حدود یک ساعت بعد از نیمهشب فارغ شدیم. شریف مىدانست که از صبح تا آن موقع هیچ نخوردهایم و راستى که خسته و گرسنهایم. دست به جیبش کرد، پنج قرشى در جیبش بود، آن را درآورد و گفت یا دکتر، این همه دارایى من است، و اگر تو را به شام دعوت نکردهام، براى این بود که چیزى نداشتم…
من به خود لرزیدم و بیش از حد متأثر شدم و به او گفتم که باید به خانه او بروم و در آنجا بخوابم…
به خانهاش وارد شدم. زنش بهشدت عتاب مىکرد که چرا خانوادهاش را بىخبر گذاشته و رفته و آنها را نگران کرده است. فرزند هفت سالهاش بیدار شده، فوراً به سوى پدرش رفت و با عتاب گفت: بابا، بابا، چرا رفتى و به ما هیچ نگفتى؟ و حتى خبر ندادى که کجا هستى؟ از یک طرف صورتش را از پدر برمىگردانید و از طرف دیگر خود را به او مىچسبانید. آنگاه پدر پیرش بیدار شد و خوشحال آمد و نشست و دعا کرد…
شب را بدون طعام خفتیم درحالىکه قطرات اشک از گوشه چشمانم جارى بود و شاید عارفانهترین و زیباترین گرسنگى بود که تجربه مىکردم.
آه دوست من، اینجا حسینیه بود، شبهاى زیادى را در آن به سر آوردهام، درحالىکه هر لحظه، بر آن راکت و گلوله توپ فرود مىآید و همه حسینیه مىلرزید و هر لحظه، گوشهاى از آن فرو مىریخت و احساس مىکردیم که هر گلوله در گوشه اطاق من منفجر شده است.(۳۲)
۲۵ سپتامبر ۱۹۷۶
شهادت ابوحماده
درود آتشین زمین و آسمان بر تو باد اى قهرمان شیّاح، اى فدایى امل. اى شهید راه خدا.
چه خاطرات زیادى، شیّاح خونین از تو به یاد دارد. چه مردانگىها! چه فداکارىها! چه از جانگذشتنها! چه شبهاى درازى که تو همچون صخره بر پیکر مجروح شیّاح ایستادى. در مقابل سیل هجوم دشمنان مقاومت کردى و کرامت و شرافت شیعه را حفظ نمودى. چه روزهاى خطرناکى که یکه و تنها در میان آتشفشان گلولهها و راکتها و منفجرات استقامت کردى. آن روزها که همه رفته بودند. ترس و وحشت همه را گرفته بود. شیّاح خالى شده بود، جز گلوله، رهگذرى وجود نداشت، جز بمب و راکت، میهمانى به شیّاح وارد نمىشد. باران مرگ فرو مىبارید، ابر یأس و ناامیدى بر شیّاح سایه افکنده بود، آرى آن روزها، تو همچون صخره در مقابل امواج خروشان دشمن مقاومت مىکردى، طوفانهاى وحشتزاى حوادث را بر سینه خود مىپذیرفتى و دشمن را به عقب مىراندى.
تو علمدار امل در شیّاح بودى. تو به نوجوانان امید و روح مىدادى، هر کس به چهره آرام و مطمئن تو نگاه مىکرد آرامش مىیافت، و هر جوانى به پنجههاى مردانه تو نظر مىافکند مطمئن مىشد که با وجود تو بر شیّاح خطرى نیست.
۱۰ اکتبر ۱۹۷۶
بسم اللَّه
محبوبم:
احساس مىکنم که تحمل درد و غم و خطر و مصیبت در راه خدا مهمترین و اساسىترین لازمه تکامل در این حیات است. معتقدم که زندگى در خوشى و بىغمى، لذت و سلامت، امن و نعمت آدمى را فاسد و منجمد و بىاحساس مىکند. براین اساس مىبینم که جوانان ما در جنوب و بیروت، سرشار از ایمان، مبارزه، محبت و فداکارى هستند، در مقابل بعلبک که براى تقسیم منافع در کشمکش و اصطکاک با همدیگرند!
هجوم دائم بر جوانان ما در جنوب، ضرب و شتم، خطر و قتل، ترس و عدم امنیت و درد و غم آنها را پاک و مصفا کرده. خودخواهىها، شهرتطلبىها و خودنمایىها را سوزانده… و در عوض روح رضا و توکل و قبول خطر، محرومیت و حتى شهادت در جوانان نضج گرفته است. باتوجه به حقیقت فوق، یعنى استقبال همه خطرات و مشکلات با طیب خاطر، مىخواهم بعضى از حالات »جوانان حرکت« را در جنوب شرح دهم:
حال ما، در جنوب مثل موج است، همیشه در تلاطم و بالا و پایین رفتن… گاهى همه چیز تیره و تار مىشود، همه روزنههاى امید کور مىگردد و ترس و وحشت بر همه جا سایه مىافکند. اژدهاى مرگ دهن باز مىکند که همه را ببلعد و همه دشمنان با هم پیمان مىبندند که خون ما را بریزند و شرف و کرامت ما را نابود کنند. صداى حق را خفه نمایند و جنایت و فساد، دروغ و تهمت و خیانت را بر اجساد و افکار و عقول مسلط کنند. همه راهها بسته مىشود؛ دشمنان خونخوار پیروزى خود را جشن مىگیرند و آنطور مغرور و مست عربده مىکشند که گویى همه عالم در قبضه عفریتى آنها اسیر شده است. روزهاى تیره و تارى بر جوانان ما مىگذرد که فکر مىکنند، دیگر هیچ امیدى نیست و هیچ راه نجاتى جز شهادت وجود ندارد… و شبهایى تیرهتر از روز… وحشتناک و غمانگیز و دردناک…
و این ایام… قهقراى زندگى و حضیض موج، منتهاى خوشى، پیروزى و امید جوانان ما در جنوب است.
سرنوشت ما در جنوب همچون موج در تلاطم و پایین و بالا رفتن است. دائماً از اوج به حضیض و از حضیض به اوج درحرکتیم… و این بزرگترین آزمایشى است که خدا بر ما مقدر کرده است… و من از او مىخواهم که به ما توفیق دهد از این آزمایش بزرگ سربلند بیرون بیاییم.
۱۰ اکتبر ۱۹۷۶
عجبا! سر نماز ایستاده بودم، بیخود و بىجهت خوشحال در پوست خود نمىگنجیدم، لبخند مىزدم، در قلبم صداى قهقهه بلند بود، روحم به آسمانها پرواز مىکرد، همه چیز زیبا مىنمود، از هر گوشهاى آثار بشارت مىبارید، سلولهاى بدنم از خوشى مىرقصید… راستى که حالتى عجیب به من دست داده بود تا آن جایى که از شدت خوشى گلویم مىسوخت و از نماز، عبادت و توجه به خدا چیزى نمىفهمیدم.
یکباره به فکر فرو رفتم تا دلیل این خوشحالى شدید را بفهمم. فکر کردم، روحم را، و قلبم را شکافتم و بالاخره حقیقت را یافتم…
فهمیدم که صبح، لرزان و ترسان، خسته و پژمرده از رختخواب برخاستم… از خوابى برخاستم که، همهاش خوف و وحشت بود… انتظار هجوم دشمنان را داشتم… هر لحظه بیم آن مىرفت که دشمن به من بتازد و رگبار گلوله مرا به خاک بیاندازد… از چند پاسگاه دشمن گذشتم، در هر کدام جستوجو مىکردند که مرا یا دوستان مرا بیابند و نابود کنند، با دلهره و ترس وارد پاسگاه شدم و با چه فشارى خود را آرام و خونسرد نشان دادم تا بالاخره از پاسگاه خارج شدم… از همه آنها به سلامت گذشتم. دوستان مسکینم ترسان و لرزان، از اقصى نقاط پیش من آمدند و از هجوم دشمن و خطر مرگ سخن گفتند. همه را با قدرت ایمان و توکل به خدا آرام کردم، امید دادم، ایمان بخشیدم و با قلب قوى و اطمینان به نفس همه را روانه خانههاشان کردم… همه خوشحال و امیدوار رهسپار قریه خود شدند.
عدهاى از مهاجرین، از دردمندان، فقیران، درماندگان نزد من آمدند، فقر و گرسنگى به استخوانشان رسیده بود. به هر کدام چیزى دادم و همه را خوشحال و امیدوار روانه کردم…
هنگامى که از صحن مدرسه مىگذشتم به جوانان مسلح، پاسداران، حرکت… برخورد کردم، دست همه را با فشار و محبت فشردم و اشبال(۳۳) را بوسه زدم و با کلماتى آتشین همه را امیدوار کردم و تشویق نمودم…
همه روزم، بهشدت گرفته بود. لحظهاى آرامش نداشتم. لحظهاى نتوانستم بنشینم یا حتى روزنامهاى بخوانم، مردم پشت سرهم مىآمدند و درددل مىکردند و من نیز با آرامش گوش مىدادم و با سخاوت آنها را راضى برمىگرداندم…
آخر روز، خسته شده بودم ولى روحم سرشار از نشاط بود. قلبم از عشق و امید مىجوشید و تعجب مىکردم که هنوز زندهام. خوشحال بودم که از چند پاسگاه )حاجز( گذشتم و کسى مرا نشناخت و گلولهبارانم نکرد… مسرور بودم که کسى به مؤسسه حمله ننمود و به ما صدمهاى نرسانید…
خوشحال بودم که در قله ناامیدى، در منتهاى فقر، در حضیض ضعف توانستم که به مردم امید بدهم، به فقرا کمک کنم و به وحشتزدگان و ضعیفان امید و اطمینان ببخشم…
خوشحال بودم که وجودم در این روز مفید بود، خوشحال بودم که بخت در این روز مرا کمک کرد. احساس مىکردم که از هفتخوان رستم گذشتهام و این بزرگترین پیروزى من بود… یکباره سیلاب اشک بر رخسارم جارى شد چون به فقر و ضعف و درماندگى خود پىبردم و همه خوشحالى خود را بىاساس یافتم… اشک ریختم و بعد آرامش یافتم.
۱۲ اکتبر ۱۹۷۶
کشمکش زندگى را بنگر! چه طوفان وحشتناکى به پا شده است! همه قدرتهاى جور و ستم و پلیدى، دست به دست هم دادهاند تا ما را نابود کنند.اژدهاى مرگ، دهن باز کرده که مرا ببلعد، لهیب آتش، اطراف مرا مىسوزاند، همچون پر کاه بر موج حوادث، در میان این دریاى طوفانى بالا و پایین مىروم، چه سرنوشت مبهمى! چه دردها و چه غمها، چه مصیبتها و چه شهادتها، چه شکستها و چه محرومیتها، چه ظلمها و چه جنایتها… چه بگویم؟ چه مىگذرد؟… نمىدانم ولى آنچه مىدانم آنکه شهادت سادهترین راه نجات من است…
هجوم از همه طرف شروع مىشود، همه روزنههاى امید کور مىگردد، یأس، ترس، خوف و وحشت بر همه جا سایه مىافکند، دوستانم با چشمان نگران، با قلبهاى مضطرب، خسته و شکسته و درمانده بهسوى من مىآیند، درحالىکه خود من به هیچ چیزى امید ندارم و جز شهادت انتظار نمىکشم، ولى همچون صخره محکم و مطمئن در مقابل دوستانم سخن مىگویم و به آنها ایمان مىدهم و با شجاعت و بىباکى به مراکز خطر مىروم، دوستان را آرامش مىدهم و با اطمینان و قوت قلب آنها را روانه دیارشان مىکنم…
گاهگاهى همه نظام و سازمان، تمامى دوستان و رزمندگان و همه آینده و سرنوشت به یک کلمه من وابسته بود، آن منى که نه امید داشت و نه قدرت، نه رؤیاى روشن و نه انتظار کمک… فقط براساس توکل به خدا، رضا به تقدیر و قبول شهادت، باز هم بر پاى خود ایستادم و همچون صخره موجهاى خطر و خوف، ناامیدى و یأس را برگرداندم، باز هم مسیر تاریخ را تغییر دادم… و همهاش بر مبناى احتمال بود و با خود مىگفتم، اگر یک در هزار باقى بمانم و سازمان ادامه یابد باز هم خواهم ایستاد. باز هم مقاومت خواهم کرد…
۱۴ نوامبر ۱۹۷۶
جبههالشعبیه(۳۴) از منطقه حقبان(۳۵) وسط بلد ضَرَبَ(۳۶) على اسرائیل – بعد قذائف(۳۷) آنها ۵ دقائق بعد مباشره بمب اسرائیل آمد – وقَتَلَ احمد محمدعلى سویدان و طفلین از موسى کریم – و طفل سلیمان قدوح و ۴ قتل و مجروح کثیر –
قصف(۳۸) به مدرسه شد. ساعت چهار و پنج دقیقه کمتر و اغلب بچههاى مدرسه کشته شدند.
ابراهیم هیدوس شوفر را در عیتاالشعب(۳۹) گرفتند و شش ساعت در اسرائیل محاکمه کردند و بعد یاطر(۴۰) را بمباران کردند.
به احتمال قوى بمباران با موافقت اسرائیل و جبههالشعبیه انجام گرفت.(۴۱
۱۸ نوامبر ۱۹۷۶
یاطر(۴۲(
وجهاء قریه و مختار(۴۳) و غیره با جبهه شعبیه(۴۴) جمع شدند که بلد را ترک کنند. ولى آنها گفتند که ما، به امر مرکزى(۴۵) آمدهایم و نمىرویم. ایجاد خطر مىکنند. چون بخصوص، جبهه شعبیه از بین مدنیّین(۴۶) بمباران مىکند. براثر اجماع این موقف جبهه شعبیه خَرَجَت(۴۷) از یاطر و فقط فتح باقى مىماند.
۲۱ نوامبر ۱۹۷۶
لجان ثوریه(۴۸) از مجدل زون(۲۱/۱۹۷۶ (۴۹/نوامبر به اسرائیل زدند و اسرائیل بلد را کوبید. مردم آنها را از شهر بیرون کردند و آنها از کنار شهر زدند و اسرائیل جواب داد و همه قراء اطراف را زد.
۲۱ فوریه ۱۹۷۶
بسم اللَّه
محبوبم، دیشب نخفتم. از اینکه تو را، در رنج و عذاب مىبینم بىاندازه ناراحتم. من از طوفان حوادث باکى ندارم. در گردابهاى خطر فرو مىروم تا به ساحل نجات برسم… از این طوفانها زیاد دیدهام… و مىدانى که از این طوفانهاى سخت خیلى زیاد بر پیکر طایفه شیعه هجوم آورده است و من احساس مىکنم که در خلال این طوفانهاى خطرناک است که شخصیّت آدمى نضج مىگیرد و اجتماع به سوى کمال مىرود.
من نگرانم و این نگرانى طبیعى است، نگران جوانان بىگناه، نگران بازىهاى سیاسى استعمار، نگران خدعه و تزویر عملاء(۵۰) داخلى، نگران سرنوشت، و نگران این که ما نتوانیم در این لحظات بحرانى به مسئولیت خود آنچنان که باید عمل کنیم…
اما من از خطر نمىهراسم، از مرگ نمىگریزم. هنگامى که طوفانها، بیش از تحمل توانایى من، شدت مىگیرند؛ على را در نظرم مجسم مىکنم. دردهاى او و رنجهاى او، تنهایى او و نالهها و سوز و گدازهاى درونى او، طوفانهاى حوادث که یکى پس از دیگرى او را محاصره کرده بود. همه را به یاد مىآورم… و آنگاه تسکین مىیابم و هنگامى که هیچ راه نجاتى پیدا نمىکنم به آغوش شهادت پناه مىبرم و با قدمهاى محکم و اراده آهنین به دنبال حسین مىروم و با رضا و توکل، خود را و حیات و هستى خویش را به خدا تقدیم مىکنم… آنگاه آسوده و مطمئن و آرام به سوى سرنوشت مىروم. آنچه مرا بیش از اندازه رنج مىدهد ناراحتى تو است و آرزو مىکنم که بتوانم قسمتى از ناراحتىهاى تو را بر قلب خود بپذیرم.
دیروز، در حین ناراحتى شدید، جوانان بىگناه ما را محکوم کردید…
به خدا سوگند که، این جوانان بىگناهند و آنقدر بىرحمانه و ظالمانه مورد اهانت، تهمت و هجوم جدى قرار گرفتهاند که حدى بر آن متصور نیست… تنها گناه آنها این است که در مقابل بىشرفترین فاسدها، و خبیثترین جنایتکاران از جان خود مسلحانه دفاع کردهاند و خدا به آنها کمک کرده تا باوجود قلت خود دشمنان خود را از پاى درآورند. خیلى دور از انصاف است که چنین جوانان بىگناهى را از دفاع جان خویش محروم کنیم و از اینکه مظلومانه به دست جنایتکاران کشته نشدهاند، محکوم نماییم!
من این جوانان را احترام مىکنم، زیرا این شهامت و شجاعت را داشتهاند که براى اولین بار، ظلم و ستم و کفر را با عنف جواب بگویند و مثل بیچارگان ذلیل و درمانده زمان سلطان حسین صفوى، مرگ را با خفت و ذلت نپذیرند…
مشکل ما، مبارزه حق و باطل است که به اوج خود رسیده و هر روز به درجات سختتر مىرسد. اصحاب ظلم و کفر و جهل متحد مىشوند و ما را مىکوبند، زیرا ما از قماش آنها نیستیم و ارزشهاى آنها را زیر پا گذاشتهایم، و مقیاسها و ارزشهاى خدایى را علم کردهایم که آنها را نابود خواهد کرد.
۴ مارس ۱۹۷۷
در نبطیه، قوىترین پایگاه نیروهاى چپ، جنگهاى سختى بین جبههالرفض(۵۱) و حزب کمونیست از یک طرف و صاعقه(۵۲) از طرف دیگر درگرفت. درنتیجه این جنگها بیش از ۲۰۰ نفر از نیروهاى چپ کشته شده و همه پایگاههاى آنها به تصرف صاعقه درآمد و بقیه آنها پیاده فرارى شده از راه کوهها وتپّهها و درههاى اطراف نبطیّه خود را به جنوب رساندند. در این تصفیه بزرگ، فتح و جبههالدیموقراطیه(۵۳) نیز به صاعقه کمک مىکرد و بعد از تسلط بر پایگاههاى چپ، همه آنها به فتح تسلیم شد.
در منطقه صور، آخرین نقطه نیروهاى چپ نیز، وضع متشنج است. فتح به صورت آمادهباش کامل درآمده است که درصورت هر نوع زدوخورد، نیروهاى چپ را تصفیه کند و جنگندگان جبههالرفض نیز در خیابانها و راهها پراکنده شده و حواجز(۵۴) متعددى بهوجود آوردهاند و فقط کارشان دستگیرکردن مخالفان و احتمالاً ضرب و قتل آنهاست.
دیروز، در یکى از همین حواجز، عنصرى از فتح دستگیر شده و کتک مفصلى از جبههالرفض خورده. به محض اینکه فهمیدهاند او از فتح است، او را از ماشین پایین کشیده کتک مفصلى زدهاند.
بزرگان و رهبران جبههالرفض گریختهاند و عدهاى از آنها بهطور انتحارى مشغول آتشافروزى براى انفجار جنوبند.
تنها امید آنها این است که جنگى بین اسرائیل و سوریه درگیرد، و یا سوریه سقوط کند، و یا اسرائیل وارد لبنان شود و لذا آنها از فرصت استفاده کرده چندصباحى دیگر به خرابکارىهاى خود ادامه دهند.
۹ مارس ۱۹۷۷
در هنگام هجوم بر تل ربّ ثلاثین(۵۵)، شباب امل، پیشاهنگان هجوم، فریاد اللَّهاکبر برداشتند و با رگبار گلوله و هجومى برقآسا بر دشمن تاختند و دشمن با تلفات سنگین شکسته و وامانده شد. بعد از آنکه فریاد اللَّهاکبر و هجوم برقآساى شباب امل صفوف دشمن را شکافت، همه جنگندگان موجود در معرکه، همه آنها که از پس مىآمدند، از جوانان فتح و جیش لبنان عربى و حتى احزاب یسارى(۵۶) نیز فریاد اللَّهاکبر برداشتند و این صوت ملکوتى در کوهستانهاى طیبه طنین مىانداخت و با طنین توپها و انفجارات درهم مىآمیخت.
۲۷ ژوئیه ۱۹۷۷
حاروف۵۷
جبههالرفض(۵۸) مىخواست مکتب(۵۹) باز کند، ولى مردم شهر مخالفت کردند و نگذاشتند و به جبههالرفض در بیرون شهر، حاجز(۶۰) گذاشته و افراد شهر را گرفته، به سختى مىزدند و مضروب مىکردند.
۲۷ ژوئیه ۱۹۷۷
شهر انصار۶۱صاعقه(۶۲) بر شهر مسلط شده است. فتح(۶۳) نمىخواهد، لذا به اعضاى احزاب چپ بخصوص شیوعى(۶۴) اسلحه و هویه(۶۵) مىدهد و آنها ضدصاعقه و ضد حرکتالمحرومین(۶۶) استفزاز(۶۷) مىکنند براى انفجار…
۵ جولاى ۱۹۷۷
جدل با احزاب چپ در برج رحّال۶۸پس از سخنرانىهاى متعددى که کادرهاى ورزیده حرکت(۶۹) در شهرهاى مختلف جنوب بهپا داشتند و اثرات شگفت که از آنها ظاهر شد، شیخ صبحى(۷۰) درخواست کرد که یک سخنرانى، در قریه برج رحّال بگذارد که خود نوعى تحدّى و دهنکجى به احزاب چپ بود که در آن منطقه سیطره مطلق داشتند. من پیشنهاد شیخ را پذیرفتم و حتى از استاد حسن حسینى خواهش کردم که با او برود و اگر سئوالات سیاسى مطرح شد و شیخ از جواب باز ماند، استاد حسن براى جواب حاضر باشد، لذا در روز معین، ساعت شش بعدازظهر، شیخ صبحى و استاد حسن وعدهاى از جوانان حرکت، رهسپار برج رحّال شدند تا در مقابل دشمنان ایدئولوژى و حزبى حرفهاى اسلامى و سیاسى خود را بزنند …
من از بیروت به مؤسسه رسیدم و دیدم که اینها عازم حرکتند، و من نیز کار دیگرى ندارم و بعلاوه در ته دلم احساس نگرانى مىکردم که اگر خداى ناکرده چپىها شیخ را دست بیاندازند و او از جواب باز بماند، شکست معنوى بزرگى در منطقه نصیب ما خواهد شد. لذا همراه آنها رهسپار برج رحّال شدم، و مطابق معمول سخنرانى در حسینیه قریه بود. مسئولین حرکت در ده، میهمانان را در صف جلوى حسینیه جاى دادند، ولى من به عقب حسینیه رفتم و کتابى از شریعتى داشتم و مشغول خواندن شدم. خیلى اصرار کردند که مرا به جلو ببرند و در صدر مجلس بنشانند، ولى حوصله نداشتم و در دنیاى دیگرى سیر مى کردم و نمىخواستم از احلام شیرین خود خارج شوم و به جمع موجود در حسینیه بپیوندم، فقط مىخواستم به دوست و دشمن بفهمانم که من هستم و یک قدرت روحى براى دوستانم باشم، ولى درعین حال به راز و نیاز درونى دلم مشغول گردم و عیش معنویم را منقّص نکنم.
ملت کمکم آمدند و حسینیه بىسابقه پر شد و سخنرانى آغاز گردید. شیخ درباره خداپرستى حرف زد و سخنرانى جالبى کرد، ولى من همچنان سرم در کتابم بود، فقط گاهگاهى نگاه به سخنران مىانداختم و بدینوسیله حضور خود را در جلسه اعلام مىکردم.
اما احزاب چپ، جناحى قوى تشکیل داده، نیروهاى جنگى خود را در خارج مستقر کرده و در نقاط حساس حسینیه کمین نموده و براى تخریب جلسه و ایجاد جنجال، نقشه کاملى طرح کرده بودند. به محض اتمام سخنرانى شیخ صبحى، یکى از سخنوران چپ، بهعنوان سئوال، دست بلند کرد و در کنار منبر قرار گرفت و شروع به سخنرانى نمود. گفت: یا شیخ سخن تو بسیار خوب بود، خداپرستى نیز منافع زیادى دارد، اما شما را با خدا و خداپرستى چهکار؟ شما که مسلمان نیستید! شما که به اسلام عمل نمىکنید! شما که با استعمار مبارزه نمىنمایید، شما با کتائب همکارى مىکنید، شما نبعه را تسلیم کتائب کردید، شما خیانتکارید…
شیخ صبحى هاج و واج روى منبر خشک شده بود و این سخنران ورزیده حزبى آنقدر بلند و سریع و جذاب صحبت مىکرد که مجالى به شیخ براى جواب نمىداد، لذا شیخ از منبر پایین رفت و استاد حسن به منبر رفت که جواب بگوید، ولى او هم مجال نمىیافت…
همهمه شد، ملت اعتراض مىکردند ولى منبر به دست آن سخنران حزبى بود و همچنان مثل ریگ به حرکت محرومین حمله مىکرد و مثل مسلسل، شعارهاى تند انقلابى مىداد. بالاخره، استاد حسن عصبانى شد و شروع به فریاد زدن کرد تا توانست صداى سخنران را قطع کند و گفت هماکنون در جنوب لبنان، در محورهاى جنگ بنت جبیل و طیبه فداییان امل مىجنگند و از لبنان دفاع مىکنند و همه هفته شهید مىدهند، اما شما کجا هستید؟ شما کجا با کتائب یا با اسرائیل مىجنگید؟ اگر راست مىگویید به مرزهاى جنوبى بروید و در مقابل دشمن سنگر بگیرید! دست از شعارهاى میانتهى بردارید و اگر راست مىگویید کمى عمل کنید…
مىرفت تا جلسه کمى به حالت عادى خود برگردد و آرامش برقرار شود، ولى یک سخنران حزبى دیگرى، فوراً به منبر بالا رفت و در کنار استاد حسن قرار گرفت و با کلمات شمرده، شروع به سخن نمود و دوباره بر منبر سیطره یافت و آنقدر کلامش نافذ و زیبا بود که همه حسینیه سراپا گوش شد و محو قدرت سخنران و افکار انقلابى و اسلامى او گردید. او کلام خود را با على)ع( و عدالت او شروع کرد و سپس تکیه بر ابوذر غفارى و مبارزات بىامانش، ضدعثمان و معاویه نمود و نتیجه گرفت که مبارزه باید در جهت نابودى سرمایهداران و سقوط نظام لبنانى باشد، و جنگ با اسرائیل و یا کتائب جنبه ثانوى دارد! مىگفت تا وقتى که نظام لبنانى سرنگون نشود و سرمایهدارى نابود نگردد هیچ نتیجهاى از این همه جنگها، خونریزىها و فداکارىها عاید نخواهد شد.
من مىدانستم که به اسلام و به على ابداً ایمان ندارد، ولى براى سیطره بر افکار مردم، پشت سر هم آیات قرآنى مثال مىآورد و از کلمات على)ع( مثل مىزد. من هنوز در آخر حسینیه نشسته بودم و شاهد این صحنهها بودم و عصبانى و ناراحت از زبردستى حزبىها و سادگى جوانان حرکت به خود مىپیچیدم، تا بالاخره یکى از کادرهاى حرکت نزد من آمد و درگوشى به من گفت که وضع خیلى خراب است، حزبىها همه حسینیه را محاصره کردهاند و اگر جوابى بدهیم ما را خواهند کوبید… و خلاصه بهتر است هر چه زودتر از حسینیه خارج شده برویم! با عصبانیت به او گفتم یعنى مىگویى فرار کنیم؟ جلسه را به دست حزبىها بسپاریم و معرکه را خالى کنیم؟ و اضافه کردم که تو و هر کس دیگرى که احساس خطر مىکند ممکن است برود، ولى من مىمانم و سعى مىکنم که جلسه را به دست بگیرم…
آنگاه از همان نقطه که نشسته بودم، از آخر جلسه فریادم بلند شد، تصمیم گرفتمکه رسماً وارد صحنهشوم و با همان تاکتیکهاى حزبى آنها را بکوبم. قبل از هر چیز خواستم که این سخنران چیرهدست را از موضع هجومى بازدارم و او را به موضع دفاعى بکشانم. با صداى بلند سخنران را متوجه خود کردم، حزبىها با فریاد خواستند بر من سیطره یابند، ولى من فریاد خود را بلندتر کردم. سئوال ساده، کوتاه و محکم؛ آیا تو اى سخنران به على ایمان دارى؟
همهمه حزبىها علیه من بلند شد که او را از جواب معاف بدارند، ولى من تکرار کردم؛ باز هم تکرار، و حتى سئوال خود را متوجه مردم کردم. اى مردم چرا این مرد که اینهمه از على و قرآن حرف مىزند، مىترسد جواب مرا بدهد، که آیا به على معتقد است یا نه؟ همه نظرها متوجه من شده بود و من هم خجالت را به کلى کنار گذاشته بودم، گویى که اصلاً خجالت مفهومى ندارد، سخنران مىخواست کلمهاى بگوید، فریاد من بلند مىشد که آیا به على ایمان دارى یا نه؟… بالاخره سخنران مجبور شد بگوید آرى به على ایمان دارم! فوراً سئوال دیگرى مطرح کردم. آیا على دزدى مىکرد؟ گفت: نه، دزدى نمىکرد.
فوراً بدون آنکه براى او مجال براى فرار باشد نتیجه گرفتم و گفتم: ولى شما دزدى مىکنید. چگونه به على ایمان دارید و باز هم دزدى مىکنید؟… سخنران همه نوارش پاره شد، اعصابش متشنج گردید، مىخواست با هر زحمتى که شده از خود دفاع کند، دزدىهاى خود را توجیه نماید، ولى کلام او دیگر خریدار نداشت! همه مردم مىدانستند که اینها دزدى مىکنند و این دزدى براى آنها گناه به شمار نمىرود… بالاخره، سخنران مجبور شد که اعتراف کند… ولى گفت: مادزدى نمىکنیم، بلکه ما اموال سرمایه داران را مصادره مىکنیم و مصادره با دزدى فرق دارد. اگر جماهیر )تودهها( فرمان دهد که اموال ثروتمندان به نفع جماهیر مصادره شود، دیگر دزدى خوانده نمىشود. فریاد زدم کدام جماهیر؟ همه جماهیر شما را طرد مىکنند. همه جماهیر از شما متنفرند )ابراز احساسات مردم و رضایت آنها از کلام من(. ادامه دادم، شما چند نفر جمع مىشوید و خود را جماهیر مىخوانید، و مال مردم را براى جیب خود مىدزدید و جماهیر را بدنام مىکنید! کى و کجا جماهیر به شما وکالت داده است؟ هرکجا و هر وقت که مىنگریم مىبینیم که جماهیر شما را طرد مىکند. سخنران حزبى گفت ما به خاطر جماهیر مصادره مىکنیم، ولى فعلاً جماهیر رشد کافى ندارد و نمىفهمد!. به او گفتم به هرحال تا وقتى که نمایندگى ملت به شما واگذار نشده است حق مصادره اموال کسى را ندارید. به علاوه مىخواهم بپرسم اگر راست مىگویید چرا املاک و اموال جنبلاط(۷۱)ها و جورج حاوىها(۷۲) را مصادره نمىکنید؟ ولى سراغ خانههایى مىروید که سرنشینان بینوایش زیر بمبارانهاى اسرائیل خانه و زندگى را ترک گفته و فرار کردهاند، و همه ثروتشان همان اثاثیه خانه شان است، و شما با کمال بىشرمى خانههاى این بینوایان را مىدزدید! آرى على از شما ننگ دارد، و شما باید شرم کنید و اسلام را و على را بازیچه سیاستبازىهاى خود قرار ندهید!
سخنران با تردستى تمام، مىخواست دوباره منبر را به دست بگیرد، و با تلاوت آیات قرآنى و تکیه بر على و ابوذر و شعارهاى تند انقلابى مىخواست ماهیّت ضددین خود را بپوشاند… ولى من نیز به او مجال نمىدادم. از او سئوال کردم، اگر به خدا و رسول ایمان دارى، نظرت را درباره عَلْمَنَه(۷۳) بگو. ولى او سکوت کرد، زیرا در بنبست اسیر شده بود. از یکطرف با اینهمه طرفدارى از اسلام و رسول و على نمىتوانست از علمنه )جدایى دین از دنیا( دفاع کند، و از طرف دیگر علمنه شعار همه احزاب چپ لبنان بود. لذا حزبىها شروع به فحاشى کردند، عصبانیت آنها به درجه انفجار رسید، و من نیز منتظر همین لحظات بودم، با فریادهاى مکرّر سخنران را میخکوب کرده بودم و قیل و قال مردم همهچیز را مختل کرده بود، بعد فحش و ناسزا شروع شد، تهدید و اسلحه به میان آمد، ولى من بدون توجه از چپ و راست خود همچنان سئوال پرتاب مىکردم؛ محکم، کوتاه و عمیق که همه حزبىها را کلافه کرده بود. تشنج بالا گرفت، کشمکش شروع شد و عدهاى از دو طرف گلاویز شدند و دامنه کشمکش به خارج حسینیه کشیده شد. جار و جنجال و هیاهو به آسمان بلند گردید، هر لحظه، به نقطه انفجار نزدیکتر مىشدیم، و من نیز خود را براى مانورى بزرگتر و خطرناکتر آماده مىکردم. در این هنگام، چند نفر از پیران شهر از من خواستند که به جلو بروم و براى مردم صحبت کنم، بلافاصله پذیرفتم و با یک خیز خود را به پشت منبر رساندم و در کنار سخنران حزبى قرار گرفتم، یکباره، دو جنگنده قوى هیکل حزبى در دو طرف من قرار گرفتند! و به خیال خود، مرا تهدید مىکردند که در صورت هجوم به آنها مرا از پاى درمىآورند. من نیز تصمیم خود را گرفتم، تصمیمى خطرناک و آهنین، که در صورت زد و خورد، با یک ضربه آنى، آن دو را آنچنان نقش بر زمینشان کنم که هرگز از خاک برنخیزند و آنقدر به اراده خود و قدرت سرپنجه خود، ایمان و اعتقاد داشتم که با کمال آرامش شروع به صحبت کردم، از همه مردم تقاضا نمودم که اگر مرا دوست مىدارند سکوت کنند و فحش و ناسزاى کسى را جواب نگویند. داخل حسینیه فوراً آرام شد، ولى هیاهوى خارج، اجازه سخن نمىداد، بعضى از دوستان را فرستادم تا همه افراد خارج را به داخل بیاورند تا همه بشنوند، دوست و دشمن کمکم به داخل آمدند و خواهناخواه سکوت کردند تا ببینند من چه مىگویم. قبل از هر چیز به سخنران حزبى مرحبا گفتم و سیطره او را بر قرآن و نهجالبلاغه ستودم و گفتم من تعجب مىکنم که با این آشنایى و علاقه شما به قرآن و به على، چگونه دزدى مىکنید؟ و مردم را مىزنید و آزار مىکنید، و بىجهت تهمت مىزنید، بىگناهان را مىکشید و امنیت را از مردم سلب مىکنید و محیط را براى توطئه اسرائیل آماده مىنمایید؟
در این موقع برق را قطع کردند؛ میکروفون ساکت شد و چند لحظه در تاریکى محض فرو رفتیم و هر لحظه انتظار حملهاى را به خود داشتم تا بالاخره چراغ گردسوزى آوردند و ادامه دادم.
آنگاه به شرح توطئه پرداختم… توطئهاى اسرائیلى براى تصفیه مقاومت فلسطین آغاز شد، کتائب نیز که از سیر صعودى قدرت مسلمین وحشت داشت، براى حفظ امتیازات فراوان خود و تضعیف قدرت مسلمین با اسرائیل همداستان شد و جرقه توطئه را برافروخت تا مقاومت را، به میدان بکشد و با پشتیبانى اسرائیل آن را بکوبد و ضمناً مسلمانان را نیز همراه با مقاومت فلسطین به زانو درآورد.
جنگ لبنان، برخلاف ادعاى باطل احزاب چپ، قیام محرومین علیه نظام موجود نبود، بلکه توطئهاى اسرائیلى بود که براى نابودى مقاومت، توسط استعمار طرحریزى شده بود، و هر قدمى در راه تصعید(۷۴) جنگ یا جرقه انفجار به مصلحت اسرائیل و زیان مسلمانان و مقاومت بود، و ما دیدیم که احزاب چپ به خیال خام خود، که واژگون کردن نظام لبنان بود به آتش جنگ دامن مىزدند و عملاً در گرداب توطئه غرق مىشدند و خواسته و نخواسته به مصلحت اسرائیل قدم برمىداشتند. قسمت بزرگى از مسئولیت خون شصت هزار کشته و سیصدهزار مجروح و تخریب کلى لبنان بهعهده احزاب چپ لبنان است، آنها که از روى جهل و یا خیانت، مدام به شعله جنگ دامن زدند، و بر آن بنزین ریختند و همه روزه بهانهاى جدید به کتائب و اسرائیل، براى هجوم دادند، و بالاخره لبنان را به این روز سیاه کشاندند که حتى بقاى آن مورد شک است، چه رسد به مکتسبات و دستآوردهاى جنگ که مدام براى دستآورد بیشتر و بهره زیادتر شعار جنگ مىدهند، درحالى که همه روزه چیزى زیادتر از دست مىدهند!
سید موسى(۷۵) از همان اول، ماهیت توطئه را به خوبى شناخت و براى عقیمکردن آن به شدت کوشید، تا به جایى که اعتصاب غذا کرد تا جنگ خاتمه یابد و خاتمه یافت و رشید کرامى به صدارت رسید و مىرفت که اوضاع دوباره آرام شود که احزاب چپ در منطقه بعلبک به مسیحیان بىگناه حمله کردند و عده زیادى را کشتند و آتش جنگ دوباره شعله کشید…
جوانان امل، لحظهاى از وظیفه تاریخى خود غفلت نکردند، در همه جبهههاى جنگ، براى دفاع از مناطق خود تا آخرین قطره خون خویش مىجنگیدند و بیش از صدوسى شهید دادند، دفاع از شیّاح(۷۶) قهرمان، بخصوص در لحظات وخیم و بحرانى جنگبر دوش جواناناملبود، محورکنیسه(۷۷)، محور اسعداسعد(۷۸) و محور طیونه(۷۹) بهدست جوانان امل بود و اینها از خطرناکترین و سختترین محورهاى جنگ شیّاح(۸۰) به شمار مىرفت، همچنین در حىّ ماضى، در منطقه رویس، در حى لیلکى، در حى سَلُّم، در کفر شیما، در خندق غمیق، در تل زعتر و در نبعه جوانان امل سخت مىجنگیدند، در تل زعتر فداییان امل به کمک مقاومت فلسطین جانبازىها کردند و دو مسئول نظامى امل )از خانواده صقر( در جنگهاى تل زعتر شهید شدند، و پانزده نفر از اعضاى رسمى امل به افتخار شهادت نائل آمدند، علاوه بر آن صدها نفر از انصار و طرفدار حرکت محرومین نیز به شهادت رسیدند، از خانواده اشهب، حدود چهل مرد را سر بریدند زیرا روزگارى فرمانده نظامى امل در تل زعتر از خانواده اشهب بود! و هنگام سقوط تل زعتر، یک مجموعه انتحارى امل )دوازده نفر به فرماندهى محمد شور( همراه با ورزیدهترین جنگندگان فتح، براى بازکردن راه خروج از تل زعتر، به کوههاى مونتوردى(۸۱) رفته و روزهاى سخت و وحشتناکى را براى حمایت فراریان تلزعتر در کوههاى مونتوردى جنگیدند و پنج نفر آنها مجروح شده به مریضخانه منتقل شدند.
در جنوب نیز، جنگندگان امل در صیدا، و هلالیه و جباع براى دفاع از مقاومت جنگها کردند، و بعد از انتقال توطئه به جنوب، در مرزهاى جنوب لبنان، بخصوص در محورهاى بنت جبیل و محورهاى طیّبه بزرگترین نیروهاى جنگنده را بعد از فتح امل تشکیل مىداد، و تا بهحال نیز بیش از هر کس شهید داده است. درحالىکه احزاب چپ بههیچوجه در محورهاى جنگ وجود ندارند، فقط در داخل شهرها و در میان مردم سوار ماشینهاى جنگى خود شده، رژه مىروند و عضله نشان مىدهند تا جلب توجه کنند.
اما درباره نبعه، مىخواهم مفصّلتر صحبت کنم، زیرا این دوست حزبى ما، حرکت محرومین و امام موسى را متهم کرد که نبعه را تسلیم کتائب کردهاند و براین اساس، اتهام خیانت به امام زد و حتى هنگام سقوط نبعه، براساس همین اتهام، احزاب چپ نشستند و فرمان تصفیه حرکت محرومین را صادر کردند و عدهاى را زدند و مجروح کردند و به زندان کشیدند، و حتى کشتند… به جرم اینکه حرکت محرومین نبعه را تسلیم کتائب کرده است. مىخواهم مفصلتر درباره نبعه شهید صحبت کنم و اثبات نمایم که همین نبعه و همین سقوط نبعه براى اثبات خیانت احزاب چپ کافیست، اگر هیچ جنایت دیگرى نمىکردند، فقط همین جنایت نبعه براى اثبات خیانت و جنایت آنها کافى بود، و خدا را گواه مىگیرم که اگر همه سکوت کنند، من شخصاً سکوت نخواهم کرد و سقوط نبعه را همچون پتکى بر ضمیر اجتماع و عقل تاریخ فروخواهم کوفت و جنایتکاران را رسوا خواهم کرد.
شما اى احزاب چپ، امام موسى و حرکت محرومین را متهم مىکنید که نبعه را تسلیم کردند، و من همه شما را به محکمه عدالت مىکشم و محکوم مىکنم تا حتى خودتان بپذیرید که جنایتکار کیست و جنایتکار کدامست…
آنگاه وضع نبعه را از روزگار نخست شرح دادم، شهرى دویست هزار نفرى که حتى یک مریضخانه نداشت، و بهعلت فقر و جهل، احزاب چپ سیطره کامل داشتند، نان و مواد غذایى در دست احزاب چپ و سازمانهاى افراطى بود که فقط به طرفداران خود مىدادند و اگر گرسنهاى غیرحزبى به آنها رجوع مىکرد، مىگفتند »تو محسوب بر امام هستى؛ برو از او بگیر«، درحالىکه نبعه محاصره بود و امکان قوت و کار براى بدبختى وجود نداشت جز حزبىها که از کشورهاى خارجى برایشان پول و مواد غذایى فراوان مىرسید.
امام موسى توانست، با امکانات کم خود چندمرتبه آرد، برنج، شکر، روغن و غیره بین مردم محروم غیرحزبى نبعه پخش کند و هم او براى اولین بار، با زحمت زیاد و کمک پزشکان فرانسوى یک مریضخانه بیستوچهار تخته، با دو اطاق عملیات تأسیس کرد، که در عرض یک ماه و نیم بیش از دوهزاروهفتصد عمل جراحى انجام دادند که در صورت عدم وجود مریضخانه اکثرشان مسلّماً مىمردند! اما احزاب چپ، با پزشکان فرانسوى تماس گرفته به آنها گفتند که امام موسى کتائبى و مرتجع است، دستنشانده و جاسوس است، و بهتر است شما از نبعه خارج شوید. پزشکان گفتند ما براى انسانیت کار مىکنیم و کارى به امام موسى نداریم، حزبىها گفتند که این مریضخانه به اسم امام موسى است و او از شهرت خوب این مریضخانه استفاده مىکند!… و بالاخره آنقدر تحریک و تهدید کردند تا پزشکان خارجى از نبعه گریختند! این بود کار احزاب چپ در نبعه! آیا جنایتى بزرگتر از این مىتوان سراغ گرفت؟ کدام وجدان کورى ممکن است در مقابل این حقایق وحشتناک قرار بگیرد و از شدت درد نترکد؟ چه حزبى مىتواند بعد از اینهمه جنایت خود را طرفدار انسانیت قلمداد کند؟
بگذارید مطلب مهمترى را شرح دهم تا توطئهگران بیشتر رسوا شوند. در همسایگى نبعه، ارمنىها زندگى مىکنند که حدفاصل بین مسلمانها و مسیحىها هستند. ارمنىها در جنگ بىطرف بودند و با مسلمانها رابطه دوستانه نزدیکى داشتند، و آرد و مواد غذایى، دارو و طبیب و حتى اسلحه بهطور مخفى توسط ارمنىها به نبعه مىرسید و قراردادى وجود داشت که در قسمت ارمنىها، از چپ یا راست هیچ مسلحى داخل نشود، ولى دخول و خروج افراد غیرمسلح آزاد بود.
در روزهاى آخر حیات نبعه، که توطئه سقوط آن در شرف تکوین بود، یکى از سازمانهاى چپ فلسطینى، بهنام جبهه دیموقراطیه، که مسئول آن یک مسیحى مارونى بهنام رمزى بود، چندین بار به ارمنىها حمله کرد و سىودو نفر از آنها را کشت، ارمنىها اعتراض کردند و نزد یاسرعرفات و جنبلاط شکایت نمودند، ولى نتیجهاى نداد، و بالاخره براى آنکه توطئه جداً تحقق بپذیرد، به چهار دختر ارمنى، وسط خیابان، هتک حرمت کردند و لذا ارمنىها نیز در کنار کتائب قرار گرفتند، و کتائب از راه محلات ارمنى وارد نبعه شدند و نبعه سقوط کرد.
چند روز قبل از سقوط قطعى نبعه، عبدالکریم سعید مسئول نظامى امل در محور کمپطراد و سیزده نفر از جنگندگان امل که مسئول دفاع از محور بودند و با فداکارى زیاد حملات متعدد کتائب را دفع مىکردند، از پشتسر مورد هجوم احزاب چپ )قوات مشترکه( قرار گرفتند، به اتهام اینکه جنگندگان امل دستنشانده سوریه هستند، خلع سلاح شده، کتک مفصلى خوردند و به زندان افتادند و بعضى از آنها براى مدتى دراز بسترى شدند، و خود عبدالکریم سعید، از شدت ضربات قنداق تفنگ، بعد از یک هفته هنوز سرش متورم و صورتش سیاه بود! البته روز بعد از دستگیرى سیزده جنگنده امل، محور کمپ طراد سقوط کرد زیرا کسى وجود نداشت تا از این منطقه دفاع کند! براساس همین توطئه عدهاى از حزبىها از پشت سر به محور پلازا که دست امل بود حمله کردند و آنها را به مسلسل بستند و جنگندگان امل زیر رگبار گلولهها، خود را از میان دیوار شکستهها و سنگها و سوراخها نجات دادند و روز بعد محور سخت پلازا نیز سقوط کرد زیرا مدافعى نداشت! و از همه مهمتر و دردناکتر و رسواتر، همانطور که سرگرد ابوزید، فرمانده فتح در نبعه، بعد از فرار در یک مصاحبه مطبوعاتى اعلام کرد و گفت: »بیست و چهار ساعت قبل از سقوط نبعه، سیزده حزب و سازمان موجود در نبعه خود را تسلیم کتائب کرده نبعه را ترک گفتند« و همه آنها اکنون به سلامت در منطقه غربى زندگى مىکنند… اما جنگندگان امل تا آخرین لحظه جنگیدند و حدود بیست و پنج نفر از آنها به شهادت رسیدند که بین آنها باید مسئول نظامى حسین قشاقش، و مسئول فرهنگى محمد فقیه، و مسئول خدمات ابومحمد قعیق را نام برد. احزاب توطئه کردند و نبعه را به سقوط کشاندند و یک روز قبل از سقوط ، اسلحه خود را تسلیم کردند و به سلامت گریختند اما جوانان امل جنگیدند و شهید شدند و چه جنایتى بزرگتر از اینکه کسانى بیایند و بگویند حرکت محرومین یا سیدموسى )صدر( نبعه را تسلیم کرد! اگر یک ذره شرف و مردى و انصاف وجود مىداشت، این خیانتکاران اینچنین تهمت بىشرمانه نمىزدند، لااقل از خون شهداى امل شرم مىکردند، و اگر وجدانى و ضمیرى داشتند اینهمه حقکشى و اینهمه جنایت و اینهمه ظلم و بىانصافى نمىکردند… و ننگینترین جرم این جنایتکاران آنکه بعد از سقوط نبعه، احزاب و سازمانهاى چپى جمع شدند و فرمان تصفیه حرکت محرومین را صادر کردند تا در همه جاى لبنان، حزبىهاى بىهمهچیز هرکجا جوانى از امل یا حرکت محرومین را یافتند؛ گرفتند، زدند و به زندان انداختند و در بعضى موارد کشتند، این جنایت و این خیانت براى محکوم کردن ابدى این احزاب بىهمه چیز کافیست، و اگر هیچ گناه دیگرى، از این همه جنایت و خیانت آشکارا از این احزاب سر نمىزد، فقط همین توطئه سقوط نبعه و تهمتها و خیانتها و جنایتهاى بعد از سقوط کافى بود که براى همیشه، این احزاب ننگین به لعنت و نفرین ابدى محکوم گردند.
)افرادى از بین جمعیت بهپاخاسته، اظهار مىداشتند که در نبعه بودهاند و خیانت احزاب را خود شاهد بودهاند… و از نقاط دیگر صداى قبول بلند مىشد، هیجان شدیدى بر حسینیه دامن گسترده بود، از گوشه و کنار، شعارهاى تندى علیه احزاب بهگوش مىرسید. حزبىها در سکوتى شرمآلود فرو رفته بودند، جوابى از طرف آنها شنیده نمىشد، رهبران حزبى مات و مبهوت به صحنه متشنج خیره شده و از هر عملى عاجز بودند، دیگر اسلحههاى آنها کارگر نبود، و جز مشتهاى گرهکرده مردم داخل حسینیه و شعارهاى تند دادخواهى و اعتراض علیه ظلم و جنایات احزاب شنیده نمىشد.
با فریاد ادامه دادم: من از نمایندگان موجود احزاب مىطلبم که، اگر جوابى دارند به پاخیزند و بگویند، اگر به سخنان من یا حقایقى که مىگویم ایرادى هست، اعتراض کنند…اما هیچ اعتراضى نشد! شما اى احزاب به سید موسىصدر فحش مىدهید و بىشرمانه او را عمیل و جاسوس مىخوانید، اما بررسى دقیق تاریخ دو ساله گذشته بهخوبى نشان مىدهد که تنها و تنها رجل مصلح و فداکار و حقطلب فقط و فقط امام موسصدر بود و بس… براى اثبات مدعاى خود، مواقف مهم احزاب و امام را در دو سال گذشته مقایسه مىکنم… ابتدا که جنگ داخلى شروع شد، امام موسى فوراً اعلام کرد که این یک توطئه اسرائیلى است و باید به هر قیمت که شده توطئه را عقیم کرد و آتش جنگ را خاموش نمود، درحالىکه احزاب شعار جنگ و کشتار مىدادند و امام را متهم مىکردند که نمىخواهد بجنگد درحالىکه سابقاً شعارالسّلاح زینهالرجال را مىداده است و امروز همه مىدانند که احزاب همه خطا رفتند، و امام موسى صحیح فکر مىکرد و غرقشدن در گرداب این توطئه خطرناک به هیچوجه به مصلحت مسلمانان نبود و مسلماً احزاب چپ در این گرفتارى بزرگ نقش مهمى داشتند، و خون شصت هزار کشته و سیصدهزار مجروح مسئولین این جنگ را رها نخواهد کرد، درحالىکه امام براى توقف جنگ حتى دست به اعتصاب غذا زد تا بتواند با استفاده از قدرت روحى، جلوى جنگ را بگیرد و تا مدتى گرفت.
احزاب چپ و رهبرشان جنبلاط قرار عزل کتائب را صادر کردند، و امام مخالفت کرد و بعد اذعان کردند که عزل کتائب به مصلحت نبود.
و بعد احزاب چپ و راست »قتل علىالهویه«(۸۲) را به راه انداختند، که مسیحى هر مسلمانى را بکشد و مسلمان نیز هر مسیحى را در هر نقطهاى بکشد. آدمکشى به جرم دین! و چه جنایت بزرگى، و چهقدر خونهایى به ناحق ریخته شد. امام موسى سخت در مقابل »قتل علىالهویه« ایستاد، مبارزه کرد و چهقدر فحش و تهمت از احزاب چپ شنید. و دیدیم که قتل علىالهویه به منفعت کتائب تمام شد، و همه مسیحیان را، دور کتائب جمع کرد و الزاماً هر مسیحى براى دفاع از جان خود، اسلحه به دست گرفت و ضد مسلمانها وارد جنگ شد و قدرت بزرگى از مسیحیان بهوجود آمد.
جنبلاط و احزاب چپ شعار »اداره محلى« دادند و »مجلس سیاسى« و »ارتش ملى« و »پلیس تودهاى« و وزارتخانههاى مختلف ایجاد کردند تا لبنان را عملاً تقسیم کنند، امام موسى سخت مخالفت کرد و آنقدر ادامه داد تا تقریباً همه نیروهاى ملى از شعار »اداره محلى« دست برداشتند و از وحدت لبنان طرفدارى کردند.(۸۳(
احزاب چپ، به رهبرى جنبلاط شعار افراطى علمنه جدایى دین از حکومت را مطرح کردند و امام مخالفت کرد، و بعد از مبارزهها، همه جناحها اذعان کردند که رأى امام صحیح بوده است و »علمنه سیاسى« را که شعار امام بود پذیرفتند.
و بزرگترین مصیبت ظهور کرد و آن انفجار بین سوریه و مقاومت بود، جنبلاط و احزاب چپ سوریه را خائن و جاسوس مىگفتند و معتقد بودند که کشتن سورى لازمتر از کشتن اسرائیلى است و شعار مىدادند که اگر اسرائیل وارد لبنان شود بهتر است از اینکه سوریه وارد شود، و مىگفتند کسى که علیه سوریه وارد جنگ نشود، به مقاومت فلسطین خائن است.
اما امام معتقد بود که هر انفجارى بین سوریه و مقاومت، یک مصیبت بزرگ براى مقاومت فلسطین و امت عربى است و به هر قیمت شده باید جلوى این انفجار را گرفت.
و چهقدر امام بهخاطر این خط صحیح خود مورد هجوم قرار گرفت، و حتى بارها حیاتش مورد تعرض واقع شد، و چه تهمتها و ناسزاها و مصیبتها که تحمل کرد ولى خط منطقى خود را تغییر نداد، و بالاخره بعد از پافشارىهاى معجزهآساى او بود که سوریه و مقاومت را آشتى داد و این دوره جدید را که مسلّماً به نفع مقاومت فلسطین و مسلمانهاست به وجود آورد و این امرى است که امروز همه مردم و حتى احزاب چپ به آن اعتراف مىکنند، ولى حتى یکى از آنها اینقدر شرف و جوانمردى ندارد که بیاید و از اینهمه تهمت و فحش و هجوم به امام موسى معذرت بخواهد و به بزرگى امام اعتراف کند… مىبینیم که همه حرفها و پیشنهادهاى امام صحیح و منطقى بوده و احزاب و رهبران دیگر مرتباً موضع عوض کردهاند، و اجباراً به خطاى خود پى برده، شعارهاى خود را عوض کردهاند، ولى امام با روشنبینى و پیروى از ارزشها و استقلال از قدرتهاى خارجى، و عدم قبول پول و اسلحه از دولتها و قدرتها، همیشه حق گفت و بر روى حق پافشارى کرد و به خاطر حق بزرگترین اهانتها و تهمتها و هجومها و حقد و کینهها را تحمل نمود، ولى حتى یک لحظه از راه حق منحرف نشد، و حق را فداى مصالح و مصلحت و شرایط و ترس و تهدید و طمع نکرد…
و این انسان ارزش دارد، و این رجل شایسته رهبرى ملت است، و به همین دلیل مىبینیم که بعد از اینهمه تهمتها و دشمنىها و تبلیغات زهرآگین علیه امام موسى صدرتنها شخصیتى که محبوب و معبود اکثریت مردم است همان امام موسى است.(۸۴
جلسه در میان شعارهاى پرشور مردم بهنفع امام موسى صدر خاتمه یافت و حزبىها فقط از من دعوت کردند که جلسه دیگرى در آن شهر حاضر و براى آنها سخن بگویم. من پذیرفتم ولى اهالى شهر رد کردند و گفتند اینها اصلاً آدم نیستند که تو خود را به سطح آنها پایین بیاورى و با آنها بنشینى و آنها را بزرگ کنى.
۲۰ سپتامبر ۱۹۷۷
برج شمالى صور
جدال با پدر یکى از شاگردان مدرسه
یکى از شاگردان خوب رشته مکانیک، در مرخصى ایام عیدفطر، به جاى آنکه به خانه برود رهسپار محور جنگ بِنتِ جُبَیل(۸۵) شد تا دوش به دوش برادران خود در دفاع از خاک و شرف خود علیه اسرائیل و کتائب بجنگد.
خانواده شاگرد از غیبت او ناراحت شده، به مدرسه مراجعه کردند، و او را نیافتند! بالاخره دریافتند که فرزند آنها به جنگ رفته است. با عصبانیت به مدرسه آمدند و مسئولین مدرسه را به باد ناسزا گرفتند. پدر شاگرد گفت من پسرم را براى درس به مدرسه فرستادهام نه براى جنگ؛ و همه کتابها و لباسهاى او را برداشت و براى همیشه فرزندش را از مدرسه بیرون برد و من نیز با اخراج او از مدرسه موافقت کردم.
دو هفته بعد پدر با چند واسطه بازگشت و گفت فرزندش از خانه گریخته و باز به محورهاى جنگ رفته است و خواهش داشت که من وساطت و یا نصیحت کنم و پسرش را به خانه پدرش بازگردانم.
براى من خیلى سخت و ناراحتکننده بود که باز ببینم مردى جَبان و خودخواه فرزند شجاع و مسئولش را توبیخ و تکفیر مىکند و به مدرسهاى که اینچنین افکارى در مغز شاگرد گذاشته است ناسزا مىگوید.
شروع به صحبت کردم و عقدههاى درونى خود را خالى نمودم، پدر شاگرد و واسطهها را، به باد انتقاد گرفتم و گفتم آرزو مىکردم که شرافت و احساس مسئولیت و حسّ فداکارى و ایمان جوانان شما کمى در پدران و بزرگان آنها تأثیر مىکرد و شما کمى از فرزندان از جان گذشته خود درس مىگرفتید. جاى تعجب است که فرزندان شما، با کمال رضا و رغبت، همه چیز خود را فدا مىکنند و با کمال رشادت، از شرف و کرامت وطن خود دفاع مىنمایند ولى شما پدران، به جاى آنکه خدا را شکر کنید اینطور دیوانهوار، حق و حقیقت را به باد فحش مىگیرید.
ما در مدرسه، کسى را به سوى جنگ نمىفرستیم و بههیچوجه شاگردان را از کلاس درس بیرون نمىکشیم که به محور جنگ بفرستیم. ولى شاگردان مىبینند که مدیرشان شخصاً به صحنه جنگ مىرود و فداکارى مىکند، بهترین استادان مدرسه به محورهاى قتال مىروند و پاس مىدهند، شاگردان مىبینند که این مدرسه فداییان زیادى، قربانى راه خدا کرده است، به یاد مىآورند که بهترین استادان و شاگردان مدرسه به شهادت رسیدهاند و عدهاى دیگر، آثار جراحت جنگ را با خود حمل مىکنند، مدرسهاى که مؤسس آن امام موسى، رمز طایفه و استمرار مبارزه حسینى است، مىبینند که قهرمانان امل با صورت گردآلود، ولى ارادهاى آهنین و گاهى بدن خونآلود به مدرسه مىآیند و مىروند، مىبینند که هرچند گاهى یکى از قهرمانان اَمل به شهادت مىرسد و مراسم بزرگداشت شهید در میان چه شور و غوغایى از عشق و احترام و هیجان برگزار مىشود، مىبینند که اکثریت مردم ذلیل، ترسو، بىشخصیت و مصلحتطلب گریختهاند و صحنه را براى دشمن خالى کردهاند، مىبینند که عدهاى از احزاب افراطى، با پول و اسلحه اجنبى، تیشه به ریشه وطن و استقلال و سرنوشت خود مىزنند و از روى جهل و یا مصالح شخصى به ملت خود خیانت مىکنند. شاگردان این مدرسه همه این حقایق را مىبینند و مىفهمند و احساس مسئولیت مىکنند و بهعنوان واجب کفایى وارد معرکه مىشوند تا مسئولیت میهنى و تاریخى و انسانى خود را به انجام برسانند. اینان خود به رضا و رغبت، با اراده و تصمیم شخصى خود اسلحه به دست مىگیرند و به محورهاى جنگ مىروند و شهادت را با آغوش باز استقبال مىکنند تا راه صحیح و مستقیم را به همه نشان دهند تا عملاً مسئولیت و وظیفه را به همه مردم معرفى کنند و اگر به شهادت رسیدند با خون پاک خود مردم خفته، ذلیل و مصلحتطلب را بیدار کنند.
این جوانان ارزندهترین، مخلصترین و پاکترین شهرههاى تاریخ دراز و زجرآلود شیعه هستند و به حق شیعه حسین و على به حساب مىآیند. و پرچم شهادت حسینى را به دوش مىکشند، و راه پرافتخار رسالت ما را روشن مىکنند…
و چهقدر سخت و ناراحتکننده است که پدرانى مثل شما، چنین فرزندان پاک و ارزنده و از جانگذشتهاى را توبیخ کنند! راستى که ظلم و بىانصافى است، خدا شما را نمىبخشد، تاریخ شما را نمىبخشد، على شما را نمىبخشد، حسین شما را نمىبخشد و خون شهداى شیعه در خلال سالهاى ظلم و بدبختى شما را نمىبخشد.
چه خوب بود اگر شما پدران، از این فرزندان پاک و شجاع و از جانگذشته خود، درس شرف و کرامت و انسانیت مىگرفتید و به چنین فرزندانى افتخار مىکردید، و براى همیشه یوغ ذلت و اسارت و بدبختى را مىشکستید و این چنین در برابر دشمنان خود خوار و ذلیل و بدبخت نمىشدید، بروید و مرا تنها بگذارید، من از شنیدن سخنان شما شرم دارم، و نمىخواهم آدمهایى اینچنین بىانصاف و جاهل را ببینم. آنها نیز با عصبانیت و خجالت از مدرسه خارج شدند.
نوامبر ۱۹۷۷
بسماللَّه الرّحمنالرّحیم
دوست عزیز و ارجمندم سیداحمد خمینى؛ سلام گرم و قلبى مرا بپذیرید. قبل از هر چیز این ضایعه بزرگ را به شما تسلیت مىگویم، و امیدوارم که خداى بزرگ به شما صبر و تحمل و اجر دهد. من از راه دور قلبم و روحم با شماست و بهشدت احساس همدردى و وابستگى مىکنم، و اى کاش وجود من، مىتوانست در تخفیف این مصیبت، حتى به قدر پر کاهى مفید و مؤثر باشد. امیدوارم که شما با قدرت ضبط نفس و اراده قویتان بتوانید در کنار پدر ارجمندتان از ناراحتىها و غمها و مصیبتها بکاهید، و بخصوص آلام او را قدرى تسکین دهید. باید به خواست خدا و قضاى او تسلیم شد و همه چیز را از او دانست و به او توکل کرد. جمعه گذشته در شیّاح، جلسه یادبودى براى شهید(۸۶) توسط حرکت محرومین گذاشته شد. )زیرا شیوخ مجلس شیعى مخالف بودند که بهنام مجلس گذاشته شود و جلسه بسیار باشکوهى بود. چندین هزار نفر شرکت کردند و غلغله شده بود، و آقاى صدر نیز از اول جلسه حضور بههم رسانید. سخنرانان نیز کولاک کردند، شاه را بهحدى کوبیدند که حد نداشت، و تجلیل از مرجع خمینى محور کلام همه سخنوران بود، یکى از سخنرانان، انیس سویدان درباره فکر و فلسفه شیعه و تاریخ شیعه ضد ظلم و بالاخره مبارزات آقاى خمینى ضدشاه و پانزده خرداد و تبعید او داد سخن داد و البته مطالب او را من شخصاً تهیه کرده بودم و او هم بىمحابا همه را گفت! سخنران دوم عبدالمجید صالح بیشتر درباره شهادت صحبت کرد و سخنران سوم شیخمحمد یعقوب جداً کولاک کرد و آنقدر حماسى حرف مىزد که مردم نمىتوانستند تحمل کنند و براى اولین بار در حسینیه – در یادبود شهید – از شدت احساسات کف مىزدند!! و آقاى صدر مىخواست از کفزدن جلوگیرى کند ولى قادر نشد…
خلاصهاى از سخنان آنها را در روز یکشنبه گذشته توسط مسافرى براى شما فرستادم انشاءاللَّه که رسیده باشد.
جزواتى از قدس را نیز فرستادم که همهاش، مصاحبه با رهبران مقاومت فلسطین است از طرف نمایندگان اروپا و جالب است؛ زیرا افکار و نظرات جناح غیرچپى مقاومت را نشان مىدهد و ادعاهاى چپنمایان راباطلمىکند.
نوار صحبت متکلمین متأسفانه خراب شده بود. و از این نظر خود سخنرانىها را براى شما به عربى مىفرستم.
وضع لبنان خوب نیست. خطر انفجار زیاد است. سوریه نیز از داخل و خارج در خطر سقوط و تقسیم است و اگر سوریه سقوط کند، مسیحیان و اسرائیل پدر مسلمانها را درمىآورند. بیروت متشنج است و کتائب(۸۷) و احرار(۸۸) دائماً تحریک مىکنند و مغازههاى مسلمانها را منفجر مىنمایند، و حتى گاهى مردم را خطف(۸۹) مىکنند و عبور از محلات مسیحیان براى مسلمانها امنیت ندارد. در جنوب هم اسرائیل بهشدت قراء شیعى را مىکوبد و هزارهزار از مردم مىگریزند.
نوامبر ۱۹۷۷
یادبود شهید سیدمصطفى خمینى در لبنان
براى یادبود شهادت مصطفى خمینى، حرکت محرومین لبنان مراسم بسیار باشکوهى بهپا کرد. در روزنامه رسمى حرکت »رساله و امل« دعوتنامهاى براى احتفال به تاریخ ۱۹۷۷/۱۱/۱۱ ساعت ۷ شب در حسینیه شیاح اعلام گردید. شور و هیجان عجیبى در شیاح به چشم مىخورد، همه دیوارها و ستونهاى حسینیه با عکسهاى بزرگ حضرت آقاى آیتاللَّه خمینى مرجع بزرگ شیعیان، و اعلامیههاى شهادت سیدمصطفى خمینى تزیین شده بود. دو صف منظم از مسئولین حرکت محرومین در شیاح از شرکتکنندگان در احتفال استقبال مىکردند. هزاران نفر شرکت کردند. در حسینیه جاى نشستن نبود، و انبوه جمعیت همه زوایاى حسینیه را نیز پر کرده بود، و عده زیادى از مردم اجباراً در طبقه زیر حسینیه جا گرفته بودند، قسمتى از حسینیه به زنان اختصاص داشت و عده زیادى از دختران حرکت محرومین به چشم مىخوردند. از ساعت هفت بعدازظهر مراسم یادبود با تلاوت قرآن توسط شیخ سلمان شروع شد. آقاى سیدموسى صدر، رهبر حرکت محرومین و رهبر شیعیان لبنان و عدهاى از روحانیون نیز حضور بههم رساندند.
بعد از تلاوت قرآن، عریف احتفال(۹۰)، استاد فریدالغول با حماس و شور زایدالوصفى مراسم را با اسم مرجع بزرگ شیعه آقاى خمینى و مبارزات حقطلبانهاش ضدظلم و استبداد و استعمار شروع کرد و براى طلب رحمت از همه خواست که یک دقیقه بهپا بایستند و سکوت کنند و فاتحه بخوانند. آنگاه رشته سخن را به استاد انیس سویدان داد.
انیس سویدان در مقدمه سخنش به زیربناى تفکر شیعه اشاره کرد که بر عدل و عدالت تکیه مىکند و همه فعالیتهاى خود را حکومت بر محور عدل متمرکز مىنماید، و اولین ضرورت یک حکومت صالح را عدالت مىشمرد، و عدل را بزرگترین و مهمترین شرط لازم براى تکامل انسان و اجتماع مىداند، و همین ضرورت و اهمیت عدل و عدالت، در حکومت اسلامى بهصورت امامت تجسّد مىیابد. امام باید داراى شرایطى باشد که اهم آن عدل و عدالت است و از اینجا عدل و امامت به عنوان زیربناى تفکر شیعه ظهور پیدا مىکند، که در طول تاریخ پردرد و افتخار شیعه نمایان است.
و مىبینیم که در طول تاریخ، شیعیان با هر نوع ظلم و ستمى مبارزه مىکنند و هر حکومت جابرانهاى را رد مىنمایند، و این رفض تاریخى علیه خلفاء و زمامداران ظالم و حکام فاسد، بزرگترین خصیصه شیعیان بوده است. سرتاسر تاریخ شیعه را، مبارزات خونین و شهادتها تشکیل داده است.
در قرن حاضر، شاهد مبارزات و فداکارىهاى بزرگان شیعه ضداستبداد و استعمار بودهایم، ولى بزرگترین چهرهاى که در عصر حاضر، نماینده واقعى روح شیعه و مظهر مبارزه بىامان ضدظلم حکام و رفض استبداد و استعمار است، حضرت آیتاللَّه روحاللَّه خمینى، مرجع عالىقدر شیعیان است. او کسى است که در مبارزات خود، مدرسه جدیدى بهوجود آورده است و روحانیت را از زاویه مسجد، به معرکه اجتماع کشانده و براى اولین بار، بین روحانیون و روحانیت و جوانان روشنفکر مبارز، وحدت فکرى و عملى ایجاد کرده است. بر اثر مبارزات آیتاللَّه خمینى، گروهگروه از مردم ایران وارد صحنه مبارزه شدند، سازمانهاى انقلابى بهوجود آمد، و حتى روحانیت شهداى زیادى داد، که براى نمونه شهید آیتاللَّه غفارى را مىتوان نام برد که زیر شکنجه رژیم شاه جان داد، و حضرت آقاى طالقانى را ذکر کرد که هنوز در اسارتگاه رژیم زندانى است. در حال حاضر دهها هزار از مردم آزاده ایران، که در بین آنها عده زیادى از روحانیون هستند در زندان بهسر مىبرند. آنگاه به قیام پانزده خرداد اشاره کرد، که مرجع خمینى علیه کاپیتولاسیون برخاست، و سخنرانىهاى جامع و تکاندهنده او، رژیم را به وحشت انداخت. تظاهرات صدهزار نفرى مردم در ایام محرم، شاه را در معرض سقوط قرار داد، رژیم شاه، حضرت آیتاللَّه خمینى را به زندان انداخت، و تظاهرات مردم به درجه انفجار رسید. ارتش شاه با فرمان آتش، به قصد کشت مردم را به گلوله بست و بیش از پانزده هزار نفر به شهادت رسیدند.
آیتاللَّه خمینى بعد به ترکیه تبعید شد، و آنجا در معیت فرزند ارشدش سیدمصطفى یک سال دربند بود، و بر اثر تظاهرات دانشجویان ایرانى در خارج و حتى در ترکیه، و فشار مجامع بینالمللى، ترکیه از قبول آیتاللَّه خمینى دربند معذرت خواست و حضرت آیتاللَّه خمینى به نجف اشرف، عراق منتقل شدند، و از آنجا مبارزات مردم ایران را ضدرژیم استبدادى شاه رهبرى مىکنند. مرجع خمینى همچنین مظهر مبارزه با صهیونیسم و اهداف فاشیستى اسرائیل در خاورمیانه است و همیشه مردم را در مبارزه علیه اسرائیل و دفاع از انقلاب فلسطین دعوت کرده است.
استاد انیس در آخر سخنش به شهادت سیدمصطفى اشاره کرد، که رژیم ایران براى خاموش کردن این مبارزه و ضربه به مرجع عالىقدر شیعه، دست به چنین عملى زده است. و بدونشک، وجود چنین فرزند برومندى در کنار پدرى مبارز و تبعیدى، نعمتى بزرگ بوده است و فقدانش ناراحتکننده است و سپس از خدا براى آیتاللَّه خمینى صبر و سلامت مسئلت کرد، و پیروزى او را در مبارزات حقطلبانهاش خواستار شد.
آنگاه عریف احتفال، مجدداً عباراتى حماسهانگیز گفت و سخنران دوم، استاد عبدالمجید صالح را به منبر دعوت کرد. عبدالمجید صالح، با عباراتى شیوا و هیجانانگیز در فلسفه شهادت، سخن گفت و شهادت بزرگان شیعه، از حسین)ع( را تا شهادت دکتر على شریعتى و شهادت سیدمصطفى خمینى همه را حلقههایى از یک زنجیر طولانى تکامل و مبارزه در راه حق و عدالت بهشمار آورد، آنگاه به جنوب لبنان اشاره کرد و ظلم و جنایتى که بر آن مىرود، هجوم اسرائیل، توطئه سیاستمداران و صدها هزار آواره بدبخت در آستانه زمستان، بىمسکن و بدون ابتدایىترین وسایل حیات، جنوب خونآلود، جنوب زجرکشیده، جنوبى که اکثریتشان را شیعه تشکیل مىدهد و منطقه تاریخى جبلعامل در آن قرار دارد، جبلعاملى که مهد علم و تمدن شیعه بوده است، سرزمین ابوذر غفارى، سرزمین علماى بزرگ، خاک مقدسى که خونهاى زیادى را در سینه خود جاى داده است، سرزمینى که هجرت نمىشناسد جز به دو صورت:
۱- هجرت به سوى خدا ۲- هجرت به سوى شهادت!… از ایران تا نجف و جنوب لبنان همه جا کربلاست، و از شهداى جنوب لبنان تا سیدمصطفى خمینى و دکتر على شریعتى همه حلقههاى یک زنجیرند… و بالاخره، سخنران، کلام خود را با فاتحهاى به روح شهید خاتمه داد. آنگاه عریف احتفال، ضمن توجه به درد و ستمى که بر جنوب مىرود، و تشویق مردم به مقاومت و مبارزه، سخنران سوم، شیخ محمد یعقوب را معرفى کرد و شیخ در میان هیجان بیش از حد مردم به منبر رفت.
شیخ محمدیعقوب، بعد از سلام و صلوات و فاتحه، در بزرگداشت سیدمصطفى خمینى و بخصوص مبارزات پىگیر مرجع شیعه، حضرت آیتاللَّه خمینى مطالبى بیان داشت، و نقش تاریخى رسالت و زنجیر تکاملى مبارزه و شهادت را از اول تاریخ تا به امروز تشریح کرد، و با یاد بزرگداشت دکتر على شریعتى و بعد سیدمصطفى خمینى، رابطه بین مردم ایران و شیعیان لبنان را اعلام داشت.
سپس به جنوب خونین اشاره کرد، و به فداکارى شهادت فداییان امل در جنوب در مقابل اسرائیل و کتائب، براى حفظ کرامت و شرف شیعه، و براى دفاع از جبلعامل، ضدظلم و صهیونیسم و امپریالیسم…
آنگاه خطاب به مرجع خمینى گفت: از جنوب خونین، از میان شیعیان فلکزده و آواره، به تو که مرجع شیعیان هستى خطاب مىکنم و طلب کمک مىنمایم که سرنوشت خونین این مردم ستمکشیده را فراموش نکنى…
سخنرانى مفصل شیخ محمد یعقوب آنقدر هیجانآمیز و حماسهانگیز بود که چندینبار جمعیت انبوه حسینیه بهشدت ابراز احساسات کردند و حتى بىاختیار کف زدند و گاهگاهى از گوشه و کنار فریاد اللَّهاکبر بلند مىشد و گروهى دیگر سرودى هیجانانگیز مىخواندند، شور و هیجان همه شنوندگان را بىتاب کرده بود، عدهاى اشک مىریختند، دستهاى کف مىزدند، گروهى فریاد مىکشیدند. سالن بزرگ حسینیه مىلرزید و در مردم حالتى بهوجود آمده بود که کاملاً بىسابقه بود.
سپس شیخ سلمان مجدداً قرآن خواند و جلسه تاریخى بزرگداشت شهید سیدمصطفى خمینى به پایان رسید.
آنچه در این احتفال بزرگ قابل ذکر است، آگاهى جوانان حرکت محرومین از رویدادهاى ایران و علاقه آنها به سرنوشت مردم ستمدیده ایران و ابراز همدردى و همبستگى مبارزاتى بین شیعیان لبنان و مردم ایران بود، و بخصوص تجلیل زایدالوصف از مرجع خمینىکه در لبنان ناشناخته بود و شناخت عمق تأثیر دکتر على شریعتى در افکار و قلوب جوانان روشنفکر و مسلمان لبنان. ژانویه ۱۹۷۸
خدایا، در دنیاى انسانها، آدمى بزرگتر و کاملتر و بهتر از على)ع( نمىشناسم، ولى حتى او را در مبارزات حیات پیروزى نبخشیدى و حکومت عدل و دادش را زیر تازیانههاى ظلم، ستم و فساد معاویه خرد کردى، و اجازه ندادى که نهال عدل و آزادى و انسانیت بشکفد، و حکومت حق لااقل بهدست على بر ظلمت کفر، جهل و ظلم پیروز گردد… هیهات من چه مىگویم؟ چه انتظار بىجایى دارم؟ چه آرزوهاى شگفت، چه ادعاهاى عجیب!
مگر محمد)ص( پیروز شد؟ با آن رسالت خدایى، با آنهمه فداکارىها و بعد از آنهمه مبارزات سخت و پیروزىهاى خیرهکننده بالاخره به کجا رسید؟ مگر نه اینکه قلدران و ستمگران آمدند و بهنام محمد)ص( حکومتهایى ظالمانه نظیر قیصر و کسرى بهپا کردند، و بهترین و ارزندهترین نمونههاى مکتب محمد)ص( را به خاک و خون کشیدند؟
حسین، سرور شهیدان، بهترین میوه باغ رسالت و امامت، اینچنین ظالمانه به خاک و خون غلطید زیرا شخصیت پاک و انسانى او براى نظام جبار و فاسد و ظالم یزید قابل هضم نبود.
در طول تاریخ دراز و پردرد شیعه، مدام شاهد قربانىشدن بهترین میوههاى تکامل و ارزندهترین آزادمردان اجتماع بودهایم.
و امروز نیز، صحنه پرشورى از نبرد حق و باطل در مقابل ما قرار دارد، که قهرمانان حق و عدالت در این معرکه خونین، فداکارىها مىکنند و افتخارات بزرگى کسب مىنمایند… اما
اما مىتوان انتظار داشت که ما پیروز شویم و هماى پیروزى بر ما سایه بیفکند، و دیو ظلم و کفر به زانو درآید، و عدل و عدالت بر اجتماع دامن بگسترد، و پرچم پرافتخار على)ع( که با خون پاک حسین)ع( رنگین شده است بر فراز تاریخ به اهتزاز درآید؟ هیهات!
من چنین امیدى ندارم، زیرا تاریخ و فلسفه و واقعیت غیر از این نشان مىدهد. ما به پیش مىتازیم، تا عروس شهادت را در آغوش بگیریم نه به امید آنکه پیروز شویم.
ما مبارزه مىکنیم، تا در قربانگاه عشق، عالىترین تجلى فداکارى و پرستش را عملاً نشان دهیم نه آنکه دستآوردهاى مادى حیات، ما را فریفته باشد.
ما به سوى خدا مىرویم تا از همه فرآوردههاى مادى عالم بىنیاز گردیم، نه آنکه خدا را وسیله رسیدن به مصالح شخصى خود کنیم.
بنابراین در کشمکش زندگى، به سوى پیروزى چشم ندوختهام و به هیچ کس امیدى نداشتهام و هیچگاه سعى نکردهام که پاکى و لطافت قلبى خود را، فداى پیروزى و نجات کنم.
منى که از همه چیز گذشتهام و حتى امید خود را از پیروزى قطع کردهام، دیگر دلیلى ندارد که در برابر نظامها و قدرتها، فشارها، تهدیدها و تطمیعها به زانو درآیم، من از همه چیز آزاد شدهام و پاکى و لطافت خود را به هیچچیز حتى به نجات و پیروزى نمىفروشم.
خدایا، تو مرا در امتحانات زیادى پیروز کردهاى و موفقیتهاى درخشان بخشیدهاى و از بین اعداد کثیرى، مرا امتیاز دادهاى…
اما به یاد دارم که قبل از امتحان، همیشه در ترس و وحشت غوطه خوردهام، حتى در درسها و امتحاناتى که راستى قوى و برتر بودهام و بدون شک بر دیگران امتیازات زیادى داشتهام، اما حتى در آن امتحانات از ترس و وحشت خالى نبودهام، ترس از لغزش، وحشت از خطا، خوف از قضا و قدر و شانس بد. حتى به یاد دارم در مواقعى که، برترى و امتیاز من حتمى و قطعى بود و انتظار پیروزىهاى درخشانى را داشتم، در همان حال، بیشتر مىترسیدم زیرا یک خطاى کوچک، باعث سقوط من از اوج عظمت و امتیازات فکرى مىشد و سخت ناراحتکننده و کشنده و براى من غیرقابل تحمل… و همین ترس و وحشت، پیروزى بعدى را مطبوع و لذتبخش مىکرد. در معرکه زندگى نیز، به امتحانات بسیار سختى برخورد کردم، که از ترس فارغ نبود و در اکثر آنها پیروزىهاى درخشانى کسب کردم، و بهنظر من سختترین امتحان زندگى من، دوره دو ساله جنگ(۹۱) و بزرگترین پیروزى من پایدارى و ثبوت من در راه حق و تحمل همه رنجها و شکنجهها، خطرها و پیروزشدن بر همه موانع شر و فساد، ظلم و کفر و جهل بود. این امتحان سخت با پیروزى من به پایان رسید، درحالىکه هیچگاه بر پیروزى خود امیدى نداشتم، و حتى لحظهاى به حیات خود مطمئن نبودم… اما اکنون مىترسم که خداى بزرگ، مرا براى امتحان بزرگترى آماده مىکند، تا اگر ریشه غرورى، در وجود سوختهام سبز شده است بسوزد، و یا اگر ذرهاى خودخواهى آسمان روح فداکارم را مکدر کرده است صاف گردد، و یا اگر خواهشى زمینى، مادون عشق و پرستش در دلم موج مىزند، بهکلى نابود شود…
من از این امتحان سخت خدایى مىترسم، از لغزش، خطا و تقصیر مىترسم، از قضا و قدر مىترسم و به خدا پناه مىبرم. خدایا من چه هستم؟ من کیستم؟ من چرا آمدهام؟ چرا زندهام؟ از حیات چه مىخواهم؟ درویشى شوریده، دلسوخته، دلشکسته، ناامید از دنیا، تنها و تنها و تنها آنجا که خطر مرگ همچون باران مىبارد، به استقبال مرگ مىروم، در دریاى مرگ شنا مىکنم، و به امید شهادت لحظهشمارى مىنمایم.
آنجا که افتخارات را تقسیم مىکنند، آنجا که مصالح و منافع مطرح مىشود، آنجا که همه رقصان و پاىکوبان، پیروزى را جشن مىگیرند، من حضور ندارم، یکه و تنها به گوشهاى مىخزم و با خداى خود و اشک، خلوت مىکنم، نه انتظارى به پیروزى دارم، نه امیدى به عطاها و بخششها، منفعتها و مصلحتها، و نه ترسى از مرگ و شکست و نه ناراحتى از بدنامى و هجوم و تهمت و دروغ…
زندگى در نظرم مسخره مىآید، چه پیروزىهایش و چه شکستهایش، چه حیاتش و چه مماتش! چه ناراحتىهایش و چه دلخوشىهایش! چه امید بستن به آرزوها و چه ترس از قضا و قدر… همه و همه در نظرم مسخره مىآید به هیچ چیز و هیچ کس دلخوشى ندارم، از هیچ چیز و هیچکس امید و انتظارى ندارم، از هیچ چیز و هیچ کس وحشتى ندارم. فقط بهخاطر وظیفه برمىخیزم، به خاطر وظیفه غذا مىخورم، بهخاطر وظیفه مىخوابم، بهخاطر وظیفه مىجنگم، به خاطر وظیفه مبارزه مىکنم، به خاطر وظیفه حرف مىزنم، به خاطر وظیفه زندگى مىکنم… والّا حیات بر من سخت سنگین و غیرقابل تحمل بوده است.
شاید من مردهام، روح کشتهام، سنگ و جامدم، از حیات و ممات دست شستهام و فقط به خاطر وظیفه متحرکم.
۱۵ ژانویه ۱۹۷۸
چه ترور و وحشتى؟ چنان سایه زور و ظلم و وحشت بر منطقه سیطره افکنده است که جاى تصور نیست! چقدر وحشتناک است که شب و روز در انتظار مرگ زیستن، اخبار وحشتناک شنیدن، هر لحظه منتظر مسلحى با گلوله آتشین در قتال بودن؛ در هر راهى، در پیچ هر جادهاى، زیر هر درختى، در زاویه هر خانهاى در انتظار کمین دشمن بودن، از هر صدایى از جا پریدن، از هر تازهواردى وحشت کردن. از هر حرکت غیرمترقبهاى لرزیدن، از هر نقطه سیاهى، از هر صداى غریبى، از هر نگاه ناآشنایى وحشتکردن…
۲۵ ژانویه ۱۹۷۸
بط را ز طوفان چه باک؟
دیروز مسئول امنثوره(۹۲) در جنوب لبنان به مؤسسه(۹۳) آمد و مرا به کنارى کشید و گفت: از طرف رهبرى مقاومت فلسطین مأمور شدهام که جان تو را محافظت کنم. لذا مىخواهم سه جنگنده فلسطینى را، براى تو بفرستم که همیشه حتى در ماشین در کنار تو باشند و از تو حراست کنند.
گفتم: مگر چه خبرى رسیده است؟
گفت: تقریرهاى امنیتى، حاکى از این است که دشمنان در کمین قتل تو نشستهاند و جان تو در خطر حتمى است و چنین حادثهاى براى مقاومت فلسطین سنگین و غیرقابل تحمل است و من در قبال رهبرى مقاومت براى حفاظت تو مسئولیت دارم.
از او تشکر کردم و گفتم:
– خداى بزرگ نگهبان من است.
و او این کلام را رد کرد و مسئولیت خود را تکرار نمود و بالاخره گفتم که جوانان امل زیادند و درصورت ضرورت از من حفاظت خواهند کرد و باز هم تشکر کردم.
عجبا! اینان مرا تهدید به مرگ مىکنند؟ کسى که در آغوش مرگ غوطه مىخورد، و از لطف و آرامش مرگ خرسند است.
من زاده غم و دردم، در دریاى درد غوطه مىخورم و زیر کوهى از غم فشرده مىشوم و مدام در آتش حرمان و محرومیت مىسوزم، از دنیا و آنچه در آن است احساس بیگانگى مىکنم.
۴ فوریه ۱۹۷۸
از ته دل فریاد مىزنم، ولى کسى فریاد مرا نمىشنود. دنیا را به مبارزه مىطلبم و یک تنه به جنگ عالم مىروم، وجود خود را به آتش مىکشم. خون خود را بر زمین مىریزم تا شاید کسى به هوش آید، تا مگر وجدانى بیدار شود، یا گوش ضمیرى فریاد استغاثه مرا بشنود. ولى افسوس که مصالح مادى، و حب حیات و منافع شخصى همه را به زنجیر کشیده است. جبر تاریخ، همه را اسیر و زبون نموده است. دلدادهاى مىخواهم که بر همه هستى قلم سرخ بکشد، و از همه زنجیرها و اسارت محاسبهها و ترسها و علایق دنیوى آزاد گردد، یکپارچه آتش شود، عشق شود، فریاد شود، مبارزه شود، شمشیر شود، برنده شود، شیر شود و در کام شهادت فرو رود، و پرچم خونین سعادت انسان اسیر را، از نسلى به نسل دیگر ارمغان دهد.
من بیگانهام، همه مردم مرا عجیب مىیابند، افکار مرا، عشق سوزان مرا، فداکارى مرا، گذشت مرا، صبر و تحمل مرا، درد و غم مرا، شجاعت مرا، و به خطر رفتن مرا عجیب مىیابند، با خود مىگویند راستى که فلانى آدم عجیبى است راستى که از ما بیگانه و اجنبى است! و فکر مىکنند که این خاصیتها نتیجه بیگانهبودن است و کم و بیش انتظار دارند که هر اجنبى دیگرى داراى چنین خواصى باشد و خدا را تسبیح مىکنند که این چنین آدمهاى غیرطبیعى و عجیب خلق کرده است.
راستى که من، از همه چیز و همه کس بیگانهام، عاجز و دردمند، سر به جیب تفکر فرو مىبرم، و از همه دنیا مىگریزم و با شتاب تمام، به اقصى نقطه وجود پناه مىبرم که انیس دیگرى جز قلب شکستهام نداشته باشم، جز ضربان قلبم چیزى نشنوم، و آه سوزان مرا جز قلب من جواب نگوید و فریاد عصیان من جز بر قلبم منعکس نشود.
۸ فوریه ۱۹۷۸
خدایا با یک دنیا آرزو قدم به این سرزمین گذاشتم، آرزوهاى پاک، آرزوهاى مقدس، آرزوهاى خدایى که هیچ رنگى از خودخواهى و کوتهنظرى نداشت. آرزو داشتم که در راه انقلاب فلسطین جانفشانى کنم، و جان خود را وثیقه آزادى فلسطین قرار دهم.
آرزو داشتم که با پاى پیاده به قدس سفر کنم و آنجا خداى بزرگ را سجده کرده و از لطف و رحمتش سپاسگزارى کنم.
آرزو داشتم که در راه عدل و عدالت مبارزه کنم و یار و یاور محرومین و بینوایان و دلشکستگان باشم.
ژانویه ۱۹۷۸
. پیروز کردهاى و موفقیتهاى درخشان بخشیدهاى و از بین اعداد کثیرى، مرا امتیاز دادهاى…
اما به یاد دارم که قبل از امتحان، همیشه در ترس و وحشت غوطه خوردهام، حتى در درسها و امتحاناتى که راستى قوى و برتر بودهام و بدون شک بر دیگران امتیازات زیادى داشتهام، اما حتى در آن امتحانات از ترس و وحشت خالى نبودهام، ترس از لغزش، وحشت از خطا، خوف از قضا و قدر و شانس بد. حتى به یاد دارم در مواقعى که، برترى و امتیاز من حتمى و قطعى بود و انتظار پیروزىهاى درخشانى را داشتم، در همان حال، بیشتر مىترسیدم زیرا یک خطاى کوچک، باعث سقوط من از اوج عظمت و امتیازات فکرى مىشد و سخت ناراحتکننده و کشنده و براى من غیرقابل تحمل… و همین ترس و وحشت، پیروزى بعدى را مطبوع و لذتبخش مىکرد. در معرکه زندگى نیز، به امتحانات بسیار سختى برخورد کردم، که از ترس فارغ نبود و در اکثر آنها پیروزىهاى درخشانى کسب کردم، و بهنظر من سختترین امتحان زندگى من، دوره دو ساله جنگ(۹۱) و بزرگترین پیروزى من پایدارى و ثبوت من در راه حق و تحمل همه رنجها و شکنجهها، خطرها و پیروزشدن بر همه موانع شر و فساد، ظلم و کفر و جهل بود. این امتحان سخت با پیروزى من به پایان رسید، درحالىکه هیچگاه بر پیروزى خود امیدى نداشتم، و حتى لحظهاى به حیات خود مطمئن نبودم… اما اکنون مىترسم که خداى بزرگ، مرا براى امتحان بزرگترى آماده مىکند، تا اگر ریشه غرورى، در وجود سوختهام سبز شده است بسوزد، و یا اگر ذرهاى خودخواهى آسمان روح فداکارم را مکدر کرده است صاف گردد، و یا اگر خواهشى زمینى، مادون عشق و پرستش در دلم موج مىزند، بهکلى نابود شود…
من از این امتحان سخت خدایى مىترسم، از لغزش، خطا و تقصیر مىترسم، از قضا و قدر مىترسم و به خدا پناه مىبرم. خدایا من چه هستم؟ من کیستم؟ من چرا آمدهام؟ چرا زندهام؟ از حیات چه مىخواهم؟ درویشى شوریده، دلسوخته، دلشکسته، ناامید از دنیا، تنها و تنها و تنها آنجا که خطر مرگ همچون باران مىبارد، به استقبال مرگ مىروم، در دریاى مرگ شنا مىکنم، و به امید شهادت لحظهشمارى مىنمایم.
آنجا که افتخارات را تقسیم مىکنند، آنجا که مصالح و منافع مطرح مىشود، آنجا که همه رقصان و پاىکوبان، پیروزى را جشن مىگیرند، من حضور ندارم، یکه و تنها به گوشهاى مىخزم و با خداى خود و اشک، خلوت مىکنم، نه انتظارى به پیروزى دارم، نه امیدى به عطاها و بخششها، منفعتها و مصلحتها، و نه ترسى از مرگ و شکست و نه ناراحتى از بدنامى و هجوم و تهمت و دروغ…
زندگى در نظرم مسخره مىآید، چه پیروزىهایش و چه شکستهایش، چه حیاتش و چه مماتش! چه ناراحتىهایش و چه دلخوشىهایش! چه امید بستن به آرزوها و چه ترس از قضا و قدر… همه و همه در نظرم مسخره مىآید به هیچ چیز و هیچ کس دلخوشى ندارم، از هیچ چیز و هیچکس امید و انتظارى ندارم، از هیچ چیز و هیچ کس وحشتى ندارم. فقط بهخاطر وظیفه برمىخیزم، به خاطر وظیفه غذا مىخورم، بهخاطر وظیفه مىخوابم، بهخاطر وظیفه مىجنگم، به خاطر وظیفه مبارزه مىکنم، به خاطر وظیفه حرف مىزنم، به خاطر وظیفه زندگى مىکنم… والّا حیات بر من سخت سنگین و غیرقابل تحمل بوده است. شاید من مردهام، روح کشتهام، سنگ و جامدم، از حیات و ممات دست شستهام و فقط به خاطر وظیفه متحرکم.
۱۵ ژانویه ۱۹۷۸
چه ترور و وحشتى؟ چنان سایه زور و ظلم و وحشت بر منطقه سیطره افکنده است که جاى تصور نیست! چقدر وحشتناک است که شب و روز در انتظار مرگ زیستن، اخبار وحشتناک شنیدن، هر لحظه منتظر مسلحى با گلوله آتشین در قتال بودن؛ در هر راهى، در پیچ هر جادهاى، زیر هر درختى، در زاویه هر خانهاى در انتظار کمین دشمن بودن، از هر صدایى از جا پریدن، از هر تازهواردى وحشت کردن. از هر حرکت غیرمترقبهاى لرزیدن، از هر نقطه سیاهى، از هر صداى غریبى، از هر نگاه ناآشنایى وحشتکردن…
۲۵ ژانویه ۱۹۷۸
بط را ز طوفان چه باک؟
دیروز مسئول امنثوره(۹۲) در جنوب لبنان به مؤسسه(۹۳) آمد و مرا به کنارى کشید و گفت: از طرف رهبرى مقاومت فلسطین مأمور شدهام که جان تو را محافظت کنم. لذا مىخواهم سه جنگنده فلسطینى را، براى تو بفرستم که همیشه حتى در ماشین در کنار تو باشند و از تو حراست کنند.
گفتم: مگر چه خبرى رسیده است؟
گفت: تقریرهاى امنیتى، حاکى از این است که دشمنان در کمین قتل تو نشستهاند و جان تو در خطر حتمى است و چنین حادثهاى براى مقاومت فلسطین سنگین و غیرقابل تحمل است و من در قبال رهبرى مقاومت براى حفاظت تو مسئولیت دارم.
از او تشکر کردم و گفتم:
– خداى بزرگ نگهبان من است.
و او این کلام را رد کرد و مسئولیت خود را تکرار نمود و بالاخره گفتم که جوانان امل زیادند و درصورت ضرورت از من حفاظت خواهند کرد و باز هم تشکر کردم.
عجبا! اینان مرا تهدید به مرگ مىکنند؟ کسى که در آغوش مرگ غوطه مىخورد، و از لطف و آرامش مرگ خرسند است.
من زاده غم و دردم، در دریاى درد غوطه مىخورم و زیر کوهى از غم فشرده مىشوم و مدام در آتش حرمان و محرومیت مىسوزم، از دنیا و آنچه در آن است احساس بیگانگى مىکنم.
۴ فوریه ۱۹۷۸
از ته دل فریاد مىزنم، ولى کسى فریاد مرا نمىشنود. دنیا را به مبارزه مىطلبم و یک تنه به جنگ عالم مىروم، وجود خود را به آتش مىکشم. خون خود را بر زمین مىریزم تا شاید کسى به هوش آید، تا مگر وجدانى بیدار شود، یا گوش ضمیرى فریاد استغاثه مرا بشنود. ولى افسوس که مصالح مادى، و حب حیات و منافع شخصى همه را به زنجیر کشیده است. جبر تاریخ، همه را اسیر و زبون نموده است. دلدادهاى مىخواهم که بر همه هستى قلم سرخ بکشد، و از همه زنجیرها و اسارت محاسبهها و ترسها و علایق دنیوى آزاد گردد، یکپارچه آتش شود، عشق شود، فریاد شود، مبارزه شود، شمشیر شود، برنده شود، شیر شود و در کام شهادت فرو رود، و پرچم خونین سعادت انسان اسیر را، از نسلى به نسل دیگر ارمغان دهد.
من بیگانهام، همه مردم مرا عجیب مىیابند، افکار مرا، عشق سوزان مرا، فداکارى مرا، گذشت مرا، صبر و تحمل مرا، درد و غم مرا، شجاعت مرا، و به خطر رفتن مرا عجیب مىیابند، با خود مىگویند راستى که فلانى آدم عجیبى است راستى که از ما بیگانه و اجنبى است! و فکر مىکنند که این خاصیتها نتیجه بیگانهبودن است و کم و بیش انتظار دارند که هر اجنبى دیگرى داراى چنین خواصى باشد و خدا را تسبیح مىکنند که این چنین آدمهاى غیرطبیعى و عجیب خلق کرده است.
راستى که من، از همه چیز و همه کس بیگانهام، عاجز و دردمند، سر به جیب تفکر فرو مىبرم، و از همه دنیا مىگریزم و با شتاب تمام، به اقصى نقطه وجود پناه مىبرم که انیس دیگرى جز قلب شکستهام نداشته باشم، جز ضربان قلبم چیزى نشنوم، و آه سوزان مرا جز قلب من جواب نگوید و فریاد عصیان من جز بر قلبم منعکس نشود.
۸ فوریه ۱۹۷۸
خدایا با یک دنیا آرزو قدم به این سرزمین گذاشتم، آرزوهاى پاک، آرزوهاى مقدس، آرزوهاى خدایى که هیچ رنگى از خودخواهى و کوتهنظرى نداشت. آرزو داشتم که در راه انقلاب فلسطین جانفشانى کنم، و جان خود را وثیقه آزادى فلسطین قرار دهم.
آرزو داشتم که با پاى پیاده به قدس سفر کنم و آنجا خداى بزرگ را سجده کرده و از لطف و رحمتش سپاسگزارى کنم.
آرزو داشتم که در راه عدل و عدالت مبارزه کنم و یار و یاور محرومین و بینوایان و دلشکستگان باشم.
آرزو داشتم که پرچم على را بر فرق زمین بکوبم، پردههاى چرکین و سیاه تهمت و حسد، حقد و دروغ، کینه و تزویر را که ستمگران تاریخ بر روى على کشیدهاند پاره کنم و وجود پاک و درخشانش را با افتخار و عشق به تشنگان حقیقت و عدالت بنمایانم و انسانیت را در راه کمال، به دور شمع وجودش جمع کنم، و در برخورد با مشکلات سخت و طاقتفرسا، در حیاتى که سراسرش امتحان و غم، درد و مصیبت است از اراده بلندش طلب همت نمایم، و در روز قیامت، آنجا که دستم از همه چیز کوتاه است براى اثبات صدق و عشق و ایمان خود، على را به درگاه خدا به شفاعت آورم.
آرزو داشتم که در معرکههاى سخت و طوفانزاى حوادث، در نبرد مرگ و زندگى بین حق و باطل، پرچم خونین حسین را به دوش بکشم و با فداکردن هستى خود یک حلقه به زنجیر دراز شهداى راه حق بیفزایم و انسانیت را یک قدم به کمال نزدیکتر کنم.
آرزو داشتم که مدینه فاضلهاى بهوجود آورم که بر آن عدالت سایه افکند، چشمه عشق و محبت، سرزمین سینههاى پاک انسانها را آبیارى کند، حقد و حسد، تهمت و کفر، جهل و ظلم از زمین رخت بربندد.
چه زیباست توکل به خداکردن و در میان طوفانها با اطمینان قلب پرواز نمودن و در عمق گردابهاى خطرناک عاشقانه غوطهخوردن، و در معرکه حیات و ممات بىپروا به آغوش شهادت رفتن و در قربانگاه عشق همه وجود خود را به قربانى خدا دادن، و از همه چیز خود گذشتن و به آزادى مطلق رسیدن.
چه زیباست در راه معشوق، تحمل درد و رنج کردن، زیر سنگهاى آسیاب حیات خردشدن، در دریاى غم فرورفتن، بهخاطر حق متهم شدن، و نفرین و لعنت شنیدن، و از همه جا رانده و از همه کس مطرود شدن.
چه زیباست که به ارزشهاى خدایى ملتزم ماندن و به خاطر خدا رنج بردن و به خاطر حق پافشارى کردن و زیاندیدن، و از همه چیز خود صرفنظر کردن و فقط و فقط به خدا اندیشیدن و به سوى خدا رفتن.
چه زیباست شمعشدن و سوختن و راه را روشن کردن و کفر و جهل را به مبارزه طلبیدن و هیولاى ظلمت را به زانو درآوردن و وجود خود را شرط اساسى براى پیروزى نور بر ظلمت کردن.
چه زیباست که فقط با خداماندن و از همه عالم بریدن، مطرود همه مردمشدن، بهکلى تنهاماندن و هیچ پناهگاهى جز خدانداشتن و بهکلى از همه جا و همه کس ناامید شدن و هیچ امیدى و آرزویى و روزنه نورى جز خدا نداشتن.
چه زیباست مرگ را در آغوش کشیدن و به ملاقات خدا شتافتن، و بر همه مظاهر وجود مسلط شدن، و بر همه عالم و قوانین دنیا حکومتکردن و جبر تاریخ را به خاک کشیدن، و مسیر تاریخ را دگرگون کردن، و شیطان قوىپنجه و سختجان را شکست دادن، و زیبایى انسان را در بزرگترین تجلى تکاملى خود نشان دادن.
خدایا، زندگى طوفانى ما را چه کسى مىداند؟ و لحظات سنگین و خطیر و مرگبار ما را چه کسى احساس مىکند؟ هر لحظه موجودیت ما در خطر نیستى و زوال است، هر روز خبرى وحشتانگیز و رقتبار فرا مىرسد، از هر طرف توطئهاى و دسیسهاى علیه ما در جریان است. از هر گوشه و کنارى اتهام و تهمت و خدعه و تزویر دیده مىشود، افق تاریک، آینده مبهم و امیدها قطع شده است، از هیچکس و هیچجا انتظار کمک نمىرود، دوستان ما را ترک کرده، دستهدسته براى کار و رفع معاش به کشورهاى خارجى پناه مىبرند، محافظهکاران سجاده خود را برگرفته به گوشه مسجد خزیدهاند و براى تبرئه خود و توجیه فرار از مبارزه، عذرهاى بدتر از گناه مىآورند، فداییان از جان گذشته ما نیز خسته و گرسنه و درمانده و پژمرده و مأیوس شدهاند و از هر طرف مورد هجوم و تهمت و خطر و مرگ و نابودى قرار گرفتهاند… راستى چه ظلم بزرگى! چه جنایت عظیمى! چه سرنوشت دردناکى! چه آینده مبهم و تاریکى! آرزویى در میان غلغله مبارزات متولد شد و با خون شهدا آبیارى گردید و گاهگاهى نسیم امید بر آن وزید و عطر سعادت و پیروزى از آن به مشام رسید… اما تاریخ نشان مىدهد که، سرنوشت دردناک ۱۴۰۰ ساله شیعه محال است که تغییر پیدا کند و مسیر جدیدى بیافریند، قضا و قدر، امر داده است که شیعه، همیشه در مبارزه دائم ضدظلم و ستم، زیر چرخدندههاى نظامهاى شیطانى خرد شود، در آتش حقد و کینه، نفرت و انتقام، اکثریت جاهل و مغرض و مصلحتطلب بسوزد، در طوفانى از سختى و اتهام، خطر و تهمت و ظلم و یأس گرفتار شود، در گردابى از بلا و مصیبت، شکست و درد، رنج و غم اسیر گردد و هیچ راه نجاتى براى او جز شهادت باقى نماند و هیچ آرزویى جز لقاء پروردگار در دل آنها نرویید و هیچ انتظارى جز درد، غم و مصیبت، دلهاى پژمرده آنها را پر نکند.
۱۰ فوریه ۱۹۷۸
هنوز چشم به دنیا نگشوده بودم که با طوفانهاى سخت زندگى روبهرو شدم. در تلاش بقا سخت به تکاپو پرداختم. چُست و چالاک در فراز و نشیب حیات، پستىها و بلندىها را طى مىکردم. از گردابهاى خطرناک خود را نجات مىدادم، با امواج سهمگین خطر، دست و پنجه نرم مىکردم و مىخواستم که ساحل نجاتى بیابم و لحظهاى بیاسایم، آرزو داشتم که تختهپارهاى بیابم و بر آن بیاویزم و راه خود را به ساحل نجات هموار کنم.
طوفانهاىسخت همچون پرکاه مرا از اینطرف به آنطرف پرتابمىکرد و من نیز سعى داشتم که تعادل خود را حفظ کنم و دستخوش سقوط نشوم.
در حیات خود، لحظهاى نیافتم که در آرامش و اطمینان خاطر بیاسایم، با خیال آسوده، به تماشاى زیبایىهاى عالم بپردازم و از غروب آفتاب، بىدغدغه خاطر لذت ببرم و با دقت کافى، به سیر و سیاحت ستارگان آسمان بپردازم. بدون ترس و وحشت، تا کرانههاى بىنهایت تا وراى کهکشانها پرواز کنم و با قدرت و شجاعت، از گردونه فلک بالا روم. با دلى آرام و روحى آسوده به ملاقات پروردگار خویش نایل آیم.
در حیات خود هیچگاه امنیت نداشتهام، اطمینان خاطر نیافتهام، خانه و مأواىمستقل پیدا نکردهام،پناهگاهىنجستهام و اطمینان و استقرارىنداشتهام.
لذا خواستم که امنیت و اطمینان و استقرار خود را از اشیاى مادى بردارم و بر عشق و محبت تکیه کنم و استقرارگاهى در خانه دل بنا کنم، و امنیت و اطمینان خاطر خود را در بعدى بالاتر از ابعاد عادى زندگى جستوجو کنم، به عشق درآویزم که در خلال طوفانها و گرداب خطرها، باقى و پایدار است و حتى با مرگ زائل نمىشود.
)آرزو داشتم( یتیمى با چشم اشکآلود به خواب فرو نرود، ناله دردمندى در نیمههاى شب، سکوت ظلمت را نشکافد، آه سوزانى از سر ناامیدى به آسمان نرود.
آرزو داشتم که تجلى صفات خدایى را در همه جا و همه کس ببینم، جمال و جلال، کمال و علم، خلاقیت و عشق، محبت و اخلاص و انسانیت را مدار زندگى بیابم.
آرزو داشتم که شمع باشم، سر تا پا بسوزم و ظلمت را مجبور به فرار کنم. به کفر، جهل و طمع اجازه ندهم که بر دنیا سیطره یابند.
آرزو داشتم، چه آرزوهاى دور و درازى، چه آرزوهاى طلایى که احساس مىکنم همهاش خاک شده. اکنون ناامید و دلشکسته، دست از آرزوهایم برداشته، تسلیم قضا و قدر شدهام.
فقیر، بدبخت و بینوا، دل بر مرگ نهادهام و فهمیدهام که در خلال این تاریخ دراز پردرد، هزاران هزار همچو منى آرزوهاى بلند به سر داشتهاند و همه پس از تجارب تلخ به خاک رفتهاند، من نیز بهتر و بلندپایهتر از آنها نیستم و ادعاهاى گزاف نباید بپرورانم و نباید انتظارات بىجا داشته باشم.
اکنون، حیات آنقدر در نظرم پست شده که به خاطر جان خود یا هستى همه دنیا حاضر نیستم حقى را زیر پا بگذارم یا دانهاى را به زور از مورى بستانم یا در اداى کلمه حق از مرگ یا چیزى یا کسى وحشت کنم. بلکه دست از جان شسته، خود به پیشباز حوادث آمدهام و همه هستى خود را خالصانه تقدیم کردهام.
۱۹ فوریه ۱۹۷۸
امروز عدهاى از پدران و مادران، از قریههاى مرزى جنوب به مدرسه آمدند تا بچههاى خود را بیرون ببرند. سؤال شد، گفتند که افسران اسرائیلى به آنها تأکید کردهاند که هر کس فرزندى در مؤسسه جبلعامل دارد بیرون ببرد، زیرا اسرائیل مدرسه را بمباران خواهد کرد، و از این جهت خوف و وحشتى زائدالوصف پدران و مادران را فراگرفته است و پریشان و نگران دستهدسته به مدرسه آمده، بچههاى خود را مىبرند.
آیا اسرائیل مدرسه را بمباران خواهد کرد؟
مدرسه جبل عامل، پایگاه حرکت محرومین و امل، چشمه جوشان عشق و فداکارى، سرچشمه ایمان و اسلام حقیقى و ارزشهاى خدایى، مدرسهاى که بیش از ده استاد و دانشجو تا به حال شهید داده است، مدرسهاى که مورد هجوم دشمنان قرار گرفته و با فریاد اللَّهاکبر، زیر رگبار گلوله، راکتها و خمپارهها جنگیده و شرافتمندانه از موقعیت خود دفاع کرده، مدرسهاى که پایگاه شیعه در جنوب لبنان است، مدرسهاى که خانه امام موسى رمز طایفه است، مدرسهاى که دژ شکستناپذیر شیعه به شمار مىرود…
با این صفات بعید نیست که اسرائیل، مدرسه را بمباران کند و شاگردان بىگناه را، به خاک و خون بکشد. من در مدرسه ماندهام و مىخواهم بمانم، تا اگر هجومى صورت گرفت با شاگردانم به شهادت برسم.
بگذار اسرائیل مدرسه مرا به خاک و خون بکشد، من تصمیم گرفتهام که با قدرت ایمان و فداکارى و با قاطعیتِ شهادت، کابوسِ وحشت را به زانو درآورم و اژدهاى مرگ را رام کنم. باشد که در تاریخ شیعه حسینى، برگ رنگینى از افتخار رسم کنم.
تکیه بر عشق و استقرار در خانه دل، امید و آرزویى ملکوتى بود. تدبیرى عقلایى، زیرکانه که روح مضطرب و ناآرام مرا، از تشویش نجات مىداد. و براى من امنیتى در بعد عشق و روح، مستقل از جسد و مسکن بهوجود مىآورد. اما افسوس که خداى بزرگ به این امنیت و آرامش، حتى در بعد عشق و روح هم، رضایت نداد و نخواست که دل من بر عشق خانه بگیرد. و یا دلى استقرارگاه عشق سوزان من گردد، و از این طریق امنیت و آرامشى براى من تأمین شود. به هر کسى که دل باختم، عشق مرا تحمل نکرد و روح سرگشته مرا آرامش نداد و قلب شیفته مرا استقرار نبخشید.
از عشق و آرامش نیز گذشتم. از همه دلبستگىهاى شخصى و لذات فردى صرفنظر کردم. خواستم قلب خود را، با مبارزه در راه عدالت و گسترش ارزشهاى خدایى آرامش بخشم، خواستم که خود را با عشق خدایى و پیروزى نور بر ظلمت و شکست طاغوتها و آزادى بشر از زنجیر اسارت، و سعادت انسانها خوشحال کنم. خواستم از ابعاد خواهشها و آرزوهاى عادى بشرى بیرون آیم و رخت بخت خویش را بر سراپرده ملکوتى بارگاه خدا بگسترانم. از همسر خویش و جگرگوشههایم گذشتم و همه را بهدست تقدیر سپردم. تا مگر یتیمان و دردمندان را کمک کنم. کوه غم و دریاى درد را بر دلم پذیرفتم تا شاید غمها و دردهاى بینوایان را درمان کنم. حرمان و محرومیت و تنهایى را بر خود پذیرفتم تا قلبى از حرمان نسوزد و روحى از تنهایى پژمرده نشود. و آه دردمندى، در دل شب سکوت ظلمت را نشکافد.
۱۹ فوریه ۱۹۷۸
خدا بود و دیگر هیچ نبود
خدا بود و دیگر هیچ نبود، خلقت هنوز قباى هستى بر عالم نیاراسته بود، ظلمت بود، جهل بود، عدم بود، سرد و وحشتناک، و در دایره امکان، هنوز تکیهگاهى وجود نداشت. خدا کلمه بود، کلمهاى که هنوز القاء نشده بود، خدا خالق بود، خالقى که هنوز خلاقیتش مخفى(۹۴) بود، خدا رحمان و رحیم بود ولى هنوز ابر رحمتش نباریده بود، خدا زیبا بود، ولى هنوز زیبایىاش تجلى نکرده بود، خدا عادل بود ولى عدلش هنوز بروز ننموده بود، خدا قادر و توانا بود ولى قدرتش هنوز قدم به حوزه عمل نگذاشته بود، در عدم چگونه کمال و جلال و جمال خود را بنمایاند؟ در سکوت چگونه کلمه زاییده شود؟ در جمود چگونه خلاقیت و قدرت تظاهر کند؟ عدم بود، ظلمت بود، سکوت و جمود و وحشت بود.
اراده خدا تجلى کرد، کوهها، دریاها، آسمانها و کهکشانها را آفرید، چه انفجارها، چه طوفانها! چه سیلابها! چه غوغاها که حرکت اساس خلقت شده بود و زندگى باشور و هیجان زائدالوصفش به هر سو مىتاخت. درختها، حیوانها و پرندهها بهحرکت درآمدند. جلال، بر عالم وجود خیمه زد و جمال، صورت زیبایش را نمایان ساخت، و کمال، اداره این نظام عجیب را بهعهده گرفت. حیوانات به جنب و جوش و پرندگان به آواز درآمدند، و وجود نغمه شادى آغاز کرد و فرشتگان سرود پرستش سر دادند.
آنگاه، خدا انسان را از »حَمَاءِمَسْنُون«(۹۵) آفرید و او را بر صورت خویش ساخت، و روح(۹۶) خود را در او دمید و این خلقت عجیب را در میان غوغاى وجود رها ساخت.
انسان، غریب و ناآشنا، از اینهمه رنگها، شکلها، حرکتها و غوغاها وحشت کرد، و از هر گوشه به گوشهاى دیگر مىگریخت، و پناهگاهى مىجست که در آن با یکى از مخلوقات همرنگ شود و در سایه جمع استقرار بیابد و از ترس تنهایى و شرم بیگانگى و غیرعادى بودن به درآید.
به سراغ فرشتگان رفت و تقاضاى دوستى و مصاحبت کرد، همه با سردى از او گذشتند و او را تنها گذاشتند و در جواب الحاح پرشورش سکوت کردند. این انسان وحشتزده و دلشکسته با خود نومیدانه مىگفت: مرا ببین، یک لجن خاکى(۹۷) مىخواهد انیس فرشتگان آسمان شود! و آنگاه با عتاب به خود مىگفت: اى لجن چطور مىخواهى استحقاق همنشینى فرشتگان را داشته باشى؟ و سرشکسته و خجل، گریخته در گوشهاى پنهان شد، تا کمکم توانست بر اعصاب خود مسلط شود و از زاویه خجلت، بیرون آید و براى یافتن دوست به مخلوقى دیگر مراجعه کند.
پرندهاى یافت در پرواز، که بالهاى بلندش را باز مىکرد و به آرامى در آسمانها سیر مىنمود، خوشش آمد و از اینکه این پرنده توانسته خود را از قید زمین خاکى آزاد کند شیفته شد، اظهار محبت کرد و تقاضاى دوستى نمود و گفت: آیا استحقاق دارم که همپرواز تو باشم؟ اما پرنده جوابى نداد و به آرامى از او گذشت و او را در تردید و ناراحتى گذاشت و او افسرده و سرافکنده با خود گفت: مرا ببین که از لجن خاکى ساخته شدهام ولى مىخواهم از قید این زمین خاکى آزاد گردم! چه آرزوى خامى! چه انتظار بىجایى! به حیوانات نزدیک شد، هر یک بلاجواب از او گذشتند و اعتنایى نکردند، خود را به ابر عرضه کرد و خوش داشت همراه تکههاى ابر بر فراز آسمانها پرواز کند، اما ابر نیز جوابى نداد و به آرامى گذشت، به دریا نزدیک شد و طلب دوستى کرد، اما دریا با سکوت خود طلب او را بلاجواب گذاشت، او دست به دامن موج شد و گفت: آیا استحقاق دارم که همراه تو بر سینه دریا بلغزم. از شادى بجوشم و از غضب بخروشم، و بر چهره تختهسنگهاى مغرور سیلى بزنم و بعد تا به ابدیت خدا پیش بروم و در بىنهایت محو گردم؟… اما موج بىاعتنا از او گذشت و جوابى نداد، انسان دلشکسته و ناراحت، روى از دریا گردانید و به سوى کوه رفت و از جبروت عظمتش شیفته شد و تقاضاى دوستى کرد. کوه، جبروت کبریایى خود را نشکست و غرور و جلالش اجازه نداد که به او نگاهى کند، انسان دلشکسته و ناامید سر به آسمان بلند کرد، از وسعت بىپایانش خوشحال شد و با الحاح طلب دوستى کرد… اما سکوت اسرارآمیز آسمان به او فهماند که تو لجن خاکى استحقاق همنشینى مرا ندارى. به ستارگان رجوع کرد، ولى هر یک بىاعتنا گذشتند و جوابى ندادند. انسان به صحراهاى دور رفت و خواست در کویرى تنها زندگى کند و تنهایى خود را با تنهایى کویر هماهنگ نماید و از تنهایى مطلق بهدر آید، ولى کویر نیز با سکوت سرد و سوزان خود انسان آشفته و مضطرب را سرگردان باقى گذاشت.
انسان، خسته، روح مرده، پژمرده، دلشکسته، وحشتزده و مأیوس، تنها، سر به گریبان تفکر فرو برد، و احساس کرد که استحقاق دوستى با هیچ مخلوقى را ندارد، او از لجن است، لجن متعفن، از پستترین مواد و هیچکس او را به دوستى نمىپذیرد… آنگاه صبرش به پایان رسید، ضجه کرد، اشک فرو ریخت، و از ته دل فریاد برآورد: کیست که این لجن متعفن را بپذیرد؟ من استحقاق دوستى کسى را ندارم، من پستم، من ناچیزم، من بدبختم، من گناهکارم، من روسیاهم، من از همهجا رانده شدهام، من پناهگاهى ندارم، کیست که دست مرا بگیرد، کیست که نالههاى مرا جواب بگوید؟ کیست که بدبختى مرا ملاحظه کند؟ کیست که مرا از تنهایى به درآورد؟ کیست که به استغاثه من لبیک بگوید؟(۹۸)
ناگهان طوفانى بهپا شد، زمین به لرزه درآمد، آسمان غریدن گرفت، برق همچون تازیانههاى آتشین، بر گرده آسمان کوفته مىشد، گویى که انفجارى در قلب عالم بهوقوع پیوسته است، صدایى در زمین و آسمان طنینانداز شد، که از هرگوشه و از دل هر ذره و از زبان هر موجود بلند گردید:
اى انسان، تو محبوب منى، دنیا را بهخاطر تو خلق کردهام، و تو را بر صورت خود آفریدهام، و از روح خود در تو دمیدهام، و اگر کسى به نداى تو لبیک نمىگوید، به خاطر آنست که همطراز تو نیست و جرأت برابرى و همنشینى با تو را ندارد، حتى جبرئیل، بزرگترین فرشتگان، قادر نیست که همطراز تو شود، زیرا بالش مىسوزد و از طیران به معراج بازمىماند.
اى انسان، تنها تویى که زیبایى را درک مىکنى، جمال و جلال و کمال تو را جذب مىکند. تنها تویى که خداى را با عشق – نه با جبر – پرستش مىکنى، تنها تویى که در تنهایى نماینده خدا شدهاى، اى انسان تنها تویى که قدرت و خلاقیت خدا را درک مىکنى، تنها تویى که غرور مىورزى و عصیان مىکنى، و لجوجانه مىجنگى، و شکسته مىشوى و رام مىگردى، و جلال و جبروت خدا را با بلندى طبع و صاحبنظرى خود درک مىکنى، تنها تویى که فاصله بین لجن و خدا را قادرى بپیمایى و ثابت کنى که افضل مخلوقاتى! تنها تویى که با کمک بالهاى روح به معراج مىروى، تنها تویى که زیبایى غروب تو را مست مىکند و از شوق مىسوزى و اشک مىریزى.
اى انسان، خلقت در تو به کمال رسید، و کلمه در تو تجسّد یافت، و زیبایى با دیدگان زیبابین تو ظهور کرد، و عشق با وجود تو مفهوم و معنى یافت، و خدایى خود را در صورت تو تجلى کرد.(۹۹(
اى انسان، تو مرا دوست مىدارى و من نیز تو را دوست مىدارم، تو از منى، و به سمت من بازمىگردى.(۱۰۰(
یادداشتهاى ایران
۲۸ بهمن ۱۳۵۷
اى مادر هنگامىکه فرودگاه تهران را ترک مىگفتم تو حاضر شدى و هنگام خداحافظى گفتى »اى مصطفى، من تو را بزرگ کردم، با جان و شیره خود تو را پرورش دادم و اکنون که مىروى از تو هیچ نمىخواهم و هیچ انتظارى از تو ندارم، فقط یک وصیت مىکنم و آن اینکه خداى بزرگ را فراموش نکنى.
اى مادر، بعد از بیست و دو سال به میهن عزیز خود بازمىگردم و به تو اطمینان مىدهم که در این مدت دراز حتى یک لحظه خدا را فراموش نکردم، عشق او آنقدر با تار و پود وجودم آمیخته بود که یک لحظه حیات من بدون حضور او میسّر نبود.
خوشحالم اى مادر، نه فقط به خاطر اینکه بعد از این هجرت دراز به آغوش وطن برمىگردم بلکه به این جهت که بزرگترین طاغوت زمان شکسته شده و ریشه ظلم و فساد برافتاده و نسیم آزادى و استقلال مىوزد.(۱۰۱(
۲۹ بهمن ۱۳۵۷
بهشتزهراى تهران
به مزار شهیدان(۱۰۲)
وَلا تَحْسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوُا فى سَبیلِاللَّهِ اَمْواتاً بَلْ اَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقوُن چه بوستان گلگونى!
هدایاى ملتى قهرمان به خداى بزرگ، برگزیدگان شایسته مردمى. گلهاى سرسبد تاریخ.
مگر ممکن است که ملتى آزاد و مستقل گردد بدون آنکه بهترین عزیزانش را قربانى کند؟
۲۹ بهمن ۱۳۵۷
سلام گرم و عمیق شیعیان لبنان را به ملت قهرمان ایران ابلاغ مىکنم پیروزى بىنظیر مردم مسلمان ایران، در شکستن طاغوتها و به زانو کشیدن ابرقدرتها، آنقدر خیرهکننده و عمیق است که دنیا را به بهت انداخته، توازن قوا را به هم زده، بر پیکر نظامهاى فاسد و ظالم لرزه درانداخته و براى محرومین و مستضعفین دنیا بشارت و برکت و رحمت به ارمغان آورده است.
شیعیان لبنان که سالهاى دراز زیر بمبارانهاى اسرائیلى و دستنشاندگان داخلى آنها جان دادهاند، زیرپنجه استعمار جان کندهاند، و ظلم و فساد آنها را به روز سیاه نشانده است و سرنوشت تیره و تار آنها را فقط معجزهاى آسمانى مىتواند درمان کند… و این معجزه بزرگ امروز رخ داده است، و این انقلاب مقدس اسلامى ایران به رهبرى بلندپایهترین مرجع تقلید شیعیان حضرت آیتاللَّه خمینى است.
شیعیان لبنان، بیش از هر کس دیگرى در جهان، با مردم ایران ارتباط قلبى و اشتراک مکتبى دارند و سرنوشتشان بههم وابسته است. اگر ایران پیروز باشد، شیعیان لبنان آزاد و آباد زندگى خواهند کرد، و اگر خداى ناکرده به انقلاب ایران گزندى برسد، شیعیان لبنان مثل گذشته در غرقابه توطئههاى اسرائیلى و امریکایى و سیاستبازىهاى کثیف بینالمللى غوطه خواهند خورد، و جز نکبت و بدبختى نتیجهاى از حیات نخواهند برد.
شیعیان لبنان، پس از قرنهاى دراز خفت و ذلت و اسارت، پس از تحمل زجرها و شکنجهها پس از طى دورانهاى وحشت و ظلمانى و دردآلود… بالاخره مورد رحمت و عنایت پروردگار واقع شدند و رهبرى خردمند و دلسوز و توانا به آنها ارزانى شد که آقاى سیدموسى صدر بود، که توانست در مدت کمى شیعیان لبنان را سر و سامانى دهد براى آنها کسب هویت کند، به آنها افتخار و غرور و احترام ببخشد، دستهاى سرطان فساد و ظلم و کفر را از دست و پاى شیعیان قطع کند، با کمال شجاعت در مقابل چپ و راست بایستد و با همه طاغوتها بجنگد، و یک معرکه خونین و پرافتخار حسینى را بر شیعیان عرضه کند، مفهوم عمیق شهادت را در رگهاى شیعیان به جریان بیاندازد و نهضتى اسلامى و حسینى بهوجود آورد.
دشمنان شیعه و اسلام نمىتوانستند وجود چنین رهبرى را تحمل کنند… لذا این سمبل بزرگ ناجوانمردانه ربوده و بازداشت شد و شش ماه مىگذرد که سرنوشتش در تاریکى کینه و ظلمت توطئه غرق شده است و شیعیان لبنان یتیم شدهاند، روح خود را از دست دادهاند، دل شکستهاند، محزونند، از شدت غضب مىجوشند، از شدت درد مىخروشند، ولى براى سلامت رهبرشان بر احساسات آتشینشان لجام مىزنند و صبر مىکنند، مىسوزند و با اشک قلب سوزان خود را تسکین مىدهند… این شیعیان دلشکسته و ظلمزده، چشم امید بهسوى برادران مسلمان ایرانى خود دوختهاند.
نمایندگان شیعیان لبنان، با قلبى پرشور و روحى پرامید به کعبه آمال خود قدم مىگذارند که از نزدیک، شعلههاى این آتشفشان مقدس انقلاب اسلامى را با پوست و گوشت خود نیز احساس کنند و در هواى پرافتخار این جلال و شکوه حکومت اسلامى تنفس کنند. و از روح پربرکت شهداى پاک این سرزمین طلب همت نمایند، و براى مردم خود شیعیان لبنان، شمهاى از ایمان پاک و فداکارى خالصانه، و محبت پرشور مردم این سرزمین را به ارمغان ببرند. سرنوشت ما شیعیان لبنان وابسته به سرنوشت شما ملت عزیز ایرانست، وقتى مىتوانیم آزاد و محترم زندگى کنیم که شما آزاد و قوى و پیروز باشید. پیروزى نهایى شما بزرگترین آرزوى قلبى و حیاتى ماست.
ما خالصانه و عاشقانه، همه امکانات و حتى همه وجود خود را دراختیار انقلاب اسلامى ایران مىگذاریم و آرزو مىکنیم، که در این جهاد مقدس به اندازه قدرت و استطاعت خود وظیفه تاریخى و ایمانى خویش را ادا کنیم.
از خداى بزرگ مىطلبیم که عنایت و رحمت بىپایان خود را هرچه بیشتر مشمول حال ما کند و به همه ما توفیق دهد که این رسالت بزرگ و مقدس خدایى را که به دست ما سپرده شده به سر منزل مقصود برسانیم.(۱۰۳)
اسفند ۱۳۵۷
ملتى که بزرگترین طاغوتها را به زیر کشیده است و بزرگترین ارتشها را شکسته، قادر است که به مشکلات فرعى غلبه کند.
وجود مشکلات براى تکامل یک نهضت ضرورى است. آن را مىپرورد و قوى مىکند.
سنت خدا بر این قرار دارد که مبارزه حق با باطل همیشگى باشد و تکامل از خلال مبارزه بهدست آید. مردم در خلال سختىها و مشکلات پخته و آزموده مىشوند. آسایش و راحتى و موفقیت همیشه رخاء و سستى و عقبماندگى بهوجود مىآورد. غنى و بىنیازى و پیروزى دائمى ایجاد فساد و طغیان مىکند، اِنَّ الاِنسانَ لَیَطغى اَن رَآهُ استَغنى…(۱۰۴(
اگر آدمى همیشه در بستر حریر بخوابد، و همیشه هماى سعادت را در آغوش بگیرد، و همیشه در همه مبارزات پیروز باشد آنگاه لذت پیروزى و سعادت او از بین خواهد رفت و آدمى از تکامل باز خواهد ماند.
خرداد ۱۳۵۸
برنامه امریکا و هرج و مرج، عدم استقرار و قتل و تخریب، جنگهاى داخلى و خستگى مردم، عدم رضایت عکسالعمل شدید در برابر احزاب و کارهاى ناشایست، شکست سیستم اسلامى و فروریختن کاخ آرزوها، پذیرش محیط براى یک کودتاى نظامى و ایجاد یک حکومت نظامى توسط یک افسر جوان ضدشاه اما نوکر امریکا…
مىگویید ارتش را منحل کنید و یک ارتش مردمى بهوجود آورید. مگر ایجاد پاسداران انقلاب که یک ارتش مردمى است جزء اولین برنامهها نیست؟ قبل از آنکه شما بگویید، حکومت درصدد اصلاح ارتش و انحصار آن براى پاسدارىهاى مرزى و کارهاى تخصصى و بهعلاوه ایجاد ارتش مردمى بهنام پاسداران انقلاب است. این کمیتهها در حال حاضر همان کارها را انجام داده و مىدهند تا پاسداران در همه جا مسلط شوند. بنابراین اختلاف بر سر چیست؟ بهانه براى هجوم و اغتشاش براى چیست؟ مگر ما خواستهایم به نظام موجود ارتش تکیه کنیم؟ مگر خاطره بیست و هشت مرداد را فراموش کردهایم؟
اما ایجاد ارتش ملى یا پاسداران انقلاب و حتى کمیتههاى موجود کار سادهاى نیست. وقت مىگیرد، سازماندهى لازم دارد، تربیت اخلاقى و شایستگى مىخواهد. اگر فکر مىکنید همین احزاب و سازمانهاى موجود اسلحه بهدست بگیرند و خود را پاسداران انقلاب بنامند، خاطره تلخ لبنان را در خاطرهها زنده مىکنیم که احزاب اسلحه بهدست گرفتند، ارتش و پلیس و قانون از بین رفت، و همه شب دزدى و قتل، و هتک حرمت و چه اعمال ناشایست که به وقوع پیوست…
اگر الگوى لبنان را براى تقلید انتخاب کردهاند بسیار نامناسب و کثیف و ناراحتکننده است، به این دلیل که بعد از دو سال سیطره مسلحانه احزاب، همه مردم از آنها رمیدهاند و حتى گاهگاهى دشمن خارجى اسرائیل را بر این احزاب ترجیح مىدهند. آیا شما مىخواهید این الگوى شکستخورده مفتضح را براى انقلاب مقدس و پاک اسلامى ایران توصیه کنید؟ چه خطاى نابخشودنى، و چه جنایت بزرگى!
مگر امروز بیست افسر ساواکى وجود ندارد؟ چرا وجود دارد. بلکه صدها وجود دارد. مگر امریکا حاضر نیست که بیست میلیون دلار بپردازد. بله حاضر است که بیست میلیون دلار بپردازد تا کودتا به راه بیاندازد. مگر توده نفتى وجود ندارد؟ چرا فراوان، گروههایى که شعارهاى مارکسیستى مىدهند ولى امریکا محرک آنهاست. پس چرا کودتا نمىکنند؟ جواب آنکه زمینه کودتا وجود ندارد، چون مردم نمىپذیرند، مردم قیام کردهاند و مردم وحدت کلمه دارند و با وجود خمینى بزرگ، این مظهر ایمان و پاکى و اخلاص و نور و هدایت، مجال براى کودتاچیان نیست. چقدر مسخره است کسانىکه به بهانه دلسوزى از انقلاب اسلامى و ترس از کودتاى نظامى، به این وحدت ملى ایران تیشه مىزنند و از فرمان رهبر انقلاب سرپیچى مىکنند و عملاً مطابق با نقشه امریکا، مثل بیست و هشت مرداد، زمینه مردمى براى کودتا به وجود مىآورند و خود را نیز انقلابى مىشمرند، اما حقیقت آنکه آنها از پیروزى انقلاب اسلامى رنج مىبرند و پیروزى اسلام را بزرگترین شکست خود مىدانند، و به هیچوجه نمىخواهند نظامى اسلامى مستقر شود و بنابراین خود را تحت نامهاى مختلف و شعارهاى زیبا و انقلابى مخفى مىکنند تا بزرگترین ضربهها را به این انقلاب مقدس اسلامى بزنند. ملت مسلمان ایران باید بداند که مارکسیستها ضداسلامند و پیروزى یک نظام اسلامى یعنى شکست نهایى مارکسیسم. اگر مارکسیستى آمد و از خمینى و انقلاب اسلامى دفاع کرد، او یا دروغ مىگوید و یا نمىفهمد، زیرا مارکسیسم و اسلام در ایدئولوژى متناقضند.
از شما مىپرسم سبب اصلى پیروزى انقلاب چه بود؟ در جواب یکپارچگى مردم و وحدت کلمه. و از شما مىپرسم چه کسانى امروز این یکپارچگى و وحدت کلمه را ضربه مىزنند؟ ملت مىداند، هر کس به یکپارچگى و وحدت ملت ایران خدشه آورد به انقلاب ایران خیانت کرده است. هر کس که از فرمان امام خمینى رهبر بىهمتاى انقلاب ایران سرپیچى کند به این انقلاب خیانت کرده است. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.
انقلابى آن نیست که تفنگ بر دوش بکشد و لباس فدایى بپوشد و هنگام صلح دست به جنگ زند و با شعارات تند خود را از جرگه ملت خارج کند و با شعارات و تبلیغات و زور بخواهد عقاید خود را بر دیگران تحمیل کند.
انقلابى آنست که هنگام صلح، به انقلابىگرى تظاهر نکند، ولى هنگام خطر، در پیشاپیش صفوف ملت با دشمن بجنگد. انقلابى آن نیست که با بىانصافى و زرنگى، حق دیگران را بگیرد، و مردمى را که براى خاطر و شنیدن حرفهاى او نیامدهاند وادار کند که ساعتها به حرفهاى او گوش فرا دهند و کسانى را که ملت خواهان استماع سخنانشان هستند از سخن گفتن باز دارد.
انقلابى آن نیست که غرور و خودخواهى، بر او غلبه کند و حرف کسى را نشنود، انقلابى آنست که در کمال تواضع و فروتنى، هر حرف حقى را بپذیرد.
انقلابى آن نیست که با شعارات تند، بخواهد انقلابىگرى خود را بر دیگران تحمیل کند.
انقلابى آنست که احتیاج به تصدیق کسى ندارد.
خرداد ۱۳۵۸
در برابر یک تاریخ بدنامى و اتهام، یک عالم ظلم و ستم، یک آسمان غم و اندوه، یک دنیا بدبختى و فلاکت در برابر طوفانى از ظلمت کفر ، ظلم و جهل، در میان گردابى از مصیبتها و مشکلات، شیعیان حسین دست به اسلحه شهادت زدند و در مقابل همه دنیا که علیه آنها آراسته شده بود با قدرت ایمان و فداکارى قیام کردند و هنگامىکه از آسمان باران تهمت و افترا فرو مىبارید و از زمین امواج مصیبت و بدبختى مىجوشید و اژدهاى شکست دهان باز کرده بود تا این تیرهروزان را در کام خود فرو برد، اما شیعیان حسین اراده کردند که مرگ شرافت مندانه را برزندگى ننگین ترجیح دهند و تصمیم گرفتند که رسالت محمدى را علىوار بر دوش کشند و حسین صفت به استقبال شهادت بشتابند، اراده کردند که با خون خود تاریخ سیاه وجانکاه گذشته را شستوشو دهند و لکه ننگ و ذلت را از دامان شیعه پاک کنند.
پرچم رسالت برافراشته شد، کلمه حق همچون خروش سخت از سینه سوزان شیعیان به آسمان بلند شد و بر ارکان کاخ ظلم و ستم لرزه در انداخت.
۲۶ مرداد ۱۳۵۸
پیام دکتر چمران به ملت ایران(۱۰۵)
بسماللَّهالرّحمنالرّحیم
ملت شریف و قهرمان ایران
بهنام همه شهداى خونین کفن پاوه، بهنام مجروحین و بهنام همه رزمندگان از جان گذشته، از شما هموطنان عزیز و از اینهمه احساسات پاک و اینهمه بزرگوارى و اینهمه احساس مسئولیت صمیمانه تشکر مىکنم.
به هیچوجه فکر نمىکردم که زنده بمانم و فریاد استغاثه من با این تشکر قلبى به شما برسد، در میان رگبار گلولهها، در میان گرداب دشمنان، حتى یک لحظه امید زندهماندن نداشتم، ولى قاطعانه تصمیم گرفتم که با کمال افتخار به استقبال شهادت بروم، و به دنیا نشان دهم که سربازان اسلام، در صحنه مرگ و زندگى، چگونه جانبازى مىکنند و چطور با مرگ روبهرو مىشوند. از یک معرکه هولناک، به صحنه دردناک دیگرى مىدویدم، و با توکل مطلق به خدا و قبول آنچه او بر ما مقدّر کرده است سعى مىکردم که نیروهاى مؤمن به انقلاب را متمرکز کنم، از تشتت آنها جلوگیرى بنمایم، به دوستان مأیوس و دلشکستهام امید بدهم، رسالت مقدس اسلامى را به آنها بازگو کنم و تصمیم قطعى براى استقبال شجاعانه شهادت را به آنها ابلاغ نمایم.
سختترین لحظات زندگى من لحظاتى بود که بهترین دوست مبارزم که در کنارم ایستاده بود، یکباره بىجان و قطعهقطعه شده در برابرم به خاک مىافتاد که گویى هیچگاه حیات نداشته است، و دردناکترین لحظه هنگامى بود که دوستان کرد و پاسدارم منقلب شده شیون مىکردند، و دیوانهوار خود را به هر طرف مىزدند و من درحالىکه در قلبم مىجوشیدم و مىخروشیدم باید آمرانه فرمان دهم که کشتهها را جمع کنند و حتى به نزدیکترین دوستان منقلب شدهام سیلى بزنم و آنها را با زور و قدرت به کار وادارم، و سوزناکترین لحظات عمرم هنگامى بود که همه روزنههاى امید بسته شده بود، و عدهاى از پاسداران تقاضاى بازگشت داشتند و کردهاى مؤمن به انقلاب با نگاهى دردناک و تأثرآور به من مىنگریستند که چگونه مىخواهى ما را در دریاى مرگ و نابودى رها کنى و بروى. آنگاه با صداى قاطع به آنها مىگفتم: نه، اى دوستانم، من تصمیم قاطع گرفتهام که همراه شما شهید شوم. من بازنمىگردم و من شما را تنها نمىگذارم. فقط مطمئن باشید که شهادت در راه خدا افتخارآمیز و لذتبخش است.
اما معجزهاى رخ داد، آنچنان کوبنده و زیروروکننده که براى هیچکس قابل تصور نبود، همانگونه که چنده ماه پیش، یک چنین معجزه عجیبى به وقوع پیوست و انقلاب پرافتخار ایران را پیروز کرد، فرمان امام صادر شد، به کوهها، درهها و دشتها لرزه درانداخت. پاسداران از جان گذشته با فریاد اللَّهاکبر مىخروشیدند و زمین و آسمان لبیک مىگفتند، چه معجزهاى! که فقط از مردان برانگیخته خدا میسّر است و بس.
خداى بزرگ عمر این رهبر عالیقدر انقلاب اسلامى ایران را دراز بدارد.
نیروهاى دشمن از هر سو پا به فرار گذاشتند، و مؤمنین به انقلاب آنچنان نیرو و قدرت گرفتند که دست به پیشروى زدند، تپه بالاى ژاندارمرى را که در دست دشمن بود با یک هجوم شجاعانه فقط با یک شهید تسخیر کردند، و باز منطقه وسیع و خطرناک راه نوسود را با یک یورش قوى پاکسازى نمودند و فقط یک شهید دادند و بیمارستان مشهور قتلگاه نیز بدون هیچ تلفاتى به تصرف درآوردند، و چنان روحیه و قدرتى یافتند که مىتوانستند هر دشمن قوىپنجهاى را از پاى درآورند.
و بعد نیروهاى کمکى با شور و هیجان زایدالوصفى فرا رسید، هلیکوپترها مرتباً فرود مىآمدند و نیروهاى جدید پیاده مىکردند و شهداء و مجروحین را انتقال مىدادند.
راستى که شب پیش که شب شهادت، شب ناامیدى، شب شکست و سقوط بود با فرمان امام آنچنان تغییر کرد که شب بعد به شب آرامش، شب امید و شب پیروزى مبدل شد.
چه کسى مىتوانست که چنین معجزهاى به وجود آورد که از یک شب هولناک و یک نقطه تاریک چنین تحول و تحرکى خلق کند که مبدأ جنبش و حرکت و پیشروى بهسوى انقلاب راستین اسلامى باشد.
در این چند روز مصیبت، مىتوانم به جرأت بگویم، که حتى یک قطره اشک نریختم و در برابر سختترین فاجعههاى منقلب کننده، با اینکه در درون خود گریه مىکردم، ولى در ظاهر قدرت خود را بهشدت حفظ مىنمودم و همه دردها و رنجها و ناراحتىها را در ضمیر نابخود حبس مىکردم، تا لحظهاى که در فرماندارى به عکس امام برخوردم، یکباره سیل اشک، ریختن کرد، و همه عقدهها و فشارها و ناراحتىها آرامش یافت و خوب احساس مىکردم که فقط یک قدرت روحى بزرگ در یک ابرمرد تاریخ قادر است چنین معجزهاى کند و امیدوارم که ملت ما نیز قدر رهبر عظیم انقلابى خود را بداند و تحت رهبرى او همه توطئههاى دشمنان اسلام و ایران را نابود کند.
من اطمینان دارم که ملت ما نیز، با یک چنین روحیه ایمان و فداکارى و اینهمه آگاهى و احساس مسئولیت قادر است که همه مشکلات را حل کند و این رسالت بزرگ و مقدسى را که خداى بزرگ بر گرده او گذاشته است، با افتخار به سرمنزل مقصود برساند.(۱۰۶)
دکتر مصطفى چمران
……………….( Anotates )……………..
۱ )دانشگاه برکلى در کالیفرنیا، امریکا.
۲ )یکى از احزاب افراطى مسیحیان لبنان که فالانژ هم نامیده مىشود.
۳ )نام اولین سازمانى که از جوانان لبنانى دکتر چمران با حمایت و ریاست امام موسى صدر بنا نهاد.
۴ )نویسنده.
۵ از احزاب معروف مسیحى لبنان.
۶ ارتش.
۷ از فرماندهان حزب کتائب.
۸ افسر نیروى مخصوص یا ویژه.
۹ منظور حرکت امل یا جنبش امل است.
١٠دنباله این حادثه و حوادث بعد آنرا، دکتر چمران در دست نگاشتههاى دیگرى آورده است که مهمترین آنها بهنام »نبعه شهید« در فراز بعدى نقل مىشود و نبعه شهید در کتاب لبنان نیز آورده شده است. براى توضیح و آگاهى بیشتر به کتاب لبنان مراجعه فرمایید.
١١تکتیراندازىتکتیراندازان کتائبى در بیروت به تعدادى از خیابانهاى شیعهنشین در منطقه شیّاح مسلّط بودند و آنرا عموماً هدف گلولههاى خود قرار مىدادند.
۱۲فداییان فلسطینى مربوط به احزاب فلسطینى که در لبنان زندگى مىکردند.
۱۳فرزند سه ساله دکتر چمران.
۱۴همسر و فرزندانش.
۱۵نام منطقهاى است در بیروت.
۱۶همان.
ا١٧ین دستنگاشته در کتاب لبنان تحت عنوان آتشفشان ایثار چاپ و منتشر شده است.
١٨ منظور شهر دامور است که در دست فالانژهاى کتائبى و مسیحىنشین و در ابتداى راه بیروت به جنوب لبنان بود.
۱۹ بیانى از امام موسى صدر.
۲۰جمع منظمه سازمانهاى فلسطینى.
۲۱رهبرى
٢٢صفت فاعلى حجز: آنچه میان دو چیز واقع شود، مانع، حائل به معنى پاسگاه بازرسى در جادهها و خیابانها.
۲۳شاگرد.
۲۴مؤسسه شیعیان یا مؤسسه صنعتى جبل عامل در صور.
۲۵لندرور.
۲۶رزمنده.
۲۷دفتر حرکتالمحرومین.
۲۸کسى را براى انجام کارى تحریک کردن.
۲۹حرکتالمحرومین و حرکت امل.
۳۰مؤسسه صنعتى جبلعامل مدرسه صنعتى.
٣١این حالت عرفانى رضایت است که حتى نمىخواهد آرزو و خواست خود را بر خدا تحمیل کند و هر چه خدا بخواهد راضى است.
٣٢براى اطلاعات بیشتر نسبت به این موضوع به کتاب لبنان شهید دکتر مصطفى چمران مراجعه نمایید.
۳۳جمع شبل، جوانان.
۳۴یکى از احزاب چپ فلسطینى.
۳۵نام یک منطقه.
۳۶زد.
۳۷خمپارههاى آنها.
۳۸بمباران.
۳۹نام یک محل در جنوب لبنان.
۴۰نام یک روستا در جنوب لبنان.
۴١توجه: این چند دستنوشته کوتاه،بهصورت بسیار رفشرده و خبرى بهگونهاى تنظیم شده که فقط اصول اخبار مهم و تاریخ و حادثه ثبت شود و شاید سپس توضیح داده شود بنابراین در نگارش سریع و تلگرافى آن، آنچه که امکان داشته سرعت بهکار گرفته شده و کلمات فارسى و عربى و اسامى بدون شرح بهکار گرفته شده است واصل موضوع، اختلافنظر دیرین مردم جنوب لبنان با احزاب چپ فلسطینى است که از وسط شهر، گلولهاى به اسرائیل مىزدند و خود مىگریختند و اسرائیل، شهرها و روستاها را زیر آتش خود مىگرفت بدون آنکه کسى از آنها دفاع کند. بنابراین، بدون جهت و بدون هیچ دستاوردى، تعدادى شهید و زخمى و مناطقى ویران مىشد. براى تکمیل اطلاعات، به کتاب لبنان رجوع فرمایید.
۴۲ یکى از قریههاى شیعیان جنوب لبنان.
۴۳ منظور افراد وجیه و خوشنام قریه )یک روستا( و کدخداى روستا است.
۴۴ یکى از احزاب فلسطینى )در لبنان(.
۴۵ منظور مرکزیت سازمان مذکور است.
۴۶ منظور از وسط مردم شهر است.
۴۷ خارج شد.
۴۸ کمیته انقلابى در جنگ داخلى لبنان گروهى از احزاب چپ تحت نام »لجان ثوریه« متحد شدند.
۴۹ نام یک شهر در جنوب لبنان.
۵۰ جاسوسها.
۵۱ جبههاى متشکل از احزاب چپ فلسطینى و لبنانى که در جنگهاى داخلى ۱۹۷۵ لبنان مقابل سوریه قرار گرفتند.
۵۲ حزب مسلّح فلسطینى طرفدار سوریه که مرکز آنها هم در سوریه است.
۵۳ یکى از گروههاى چپ فلسطینىجبهه دموکراتیک.
۵۴ جمع حاجز به معنى مانع و پست بازرسى.
۵۵ یکى از تپههاى اطراف بنت جبیل در نزدیکى طیّبه) جنوب لبنان(.
۵۶ منظور احزاب چپ است که در ظاهر کمونیست بودند و اعتقادات اسلامى نداشتند.
۵۷ نام یکى از شهرهاى جنوب لبنان.
۵٨ نام جبههاى که از تعدادى از احزاب چپ لبنانى و فلسطینى در هنگام جنگهاى داخلى لبنان تشکیل شد که مخالف با حضور سوریه در لبنان شدند.
۵۹ دفتر
۶۰پاسگاه بازرسى.
۶۱یکى از شهرهاى جنوبى لبنان.
۶۲نام حزب فلسطینى طرفدار سوریه که مقرّ آن هم در سوریه است.
۶۳جنبش فلسطینى فتح به ریاست یاسر عرفات.
۶۴منظور حزب شیوعى که به معنى حزب کمونیست است.
۶۵منظور کارت شناسایى است، شناسنامه.
۶۶نام سازمانى براى شیعیان که امام موسى صدر آن را تشکیل داد و سپس به سازمان امل تبدیل شد.
۶۷کسى را براى انجام کارى تحریک کردن.
۶٨برج رحّال، دهى است در نزدیکىهاى صور، از منطقه عباسیه، که احزاب چپ افراطى در آن قدرت زیادى دارند.
۶۹حرکت محرومین.
۷۰شیخ یکى از شهرهاى منطقه عباسیه و یکى از کادرهاى فعال حرکت محرومین.
٧١کمال جنبلاط، رهبر احزاب چپ و رهبر حزب تقدمى اشتراکى و در عینحال یکى از بزرگترین ملاّک و میلیونرهاى لبنان، و یکى از کارهاى او انحصار سیمان جنوب لبنان براى خود، و یا قرارداد با صاحبان مسیحى کارخانه سیمان شیکا و دریافت پول گزاف سالیانه، از صاحبان کارخانه سیمان شیکا و عدم بهرهبردارى از کارخانه سبلین در جنوب لبنان که در انحصار اوست. براى آنکه قیمت سیمان شیکا نزول نکند! و به سود صاحبان سیمان شیکا ضررى نرسد! ضمناً جنبلاط از فرقه مذهبى و قومى دُرزى لبنان است.
۷۲رهبر حزب کمونیست لبنان، مسیحى مارونى، و یکى از ثروتمندان بزرگ لبنان.
۷۳العلمنه: جدایى دین از دنیا و سیاست.
۷۴بالابردن در اینجا بیشتر برافروختن.
۷۵سید موسى صدر.
۷۶و ۳- خیابانهاى مهم بیروت که جبهه اول جنگ بود.
۷۷
۷۸و ۲- از خیابانهاى مهم بیروت که از مهمترین و خطرناکترین محورهاى جنگهاى خیابانى بود
۷۹
۸۰یکى از خیابانهاى شیعهنشین معروف بیروت که مهمترین محور جنگهاى خیابانى بود.
۸۱کوهى در کنار تل زعتر.
۸۲قتل براساس شناسنامه در شناسنامههاى لبنانى دین هر فرد ذکر مىگردد.
٨٣براى اطلاعات بیشتر در این موارد مىتوان به کتاب لبنان )مجموعهاى از دستنگاشتهها و سخنان شهید دکتر چمران( مراجعه نمود.
٨۵ شاید به همین دلیل قاطعیت و محبوبیت بود که توطئه ربودن امام موسى صدر در کشور لیبى، درحالىکه میهمان رسمى دولت لیبى بود عملى شد و مردم لبنان بهخصوص شیعه در آن دوران بحرانى بدون رهبر ماندند.
٨۵ روستایى در جنوب لبنان که همواره مورد تجاوز اسرائیل بوده است و نبردهاى سنگین و حماسههاى فراموشناشدنى دکتر چمران و شاگردان او، در این محور جنگ، با اسرائیل داشتهاند.
۸۶ شهید سیدمصطفى خمینى.
۸۷ حزب مسیحى لبنانى کتائب به فالانژها معروفند.
۸۸ حزب مسیحى لبنانى.
۸۹ ربودن
۹۰ مجرى برنامه و جلسه.
۹۱ دوره دو ساله جنگ داخلى لبنان که بعد از توقّفى کوتاه، دوباره از سر گرفته شد و همچنان ادامه یافت.
۹۲ مسئول امنیت انقلابىبه عنوان سازمان امنیت( جنبش فتح.
۹۳ مؤسسه صنعتى جبل عامل کهمدیریت آن را دکتر چمران برعهده داشت.
٩۶ اشاره به حدیث قدسى »کُنتُ کَنزاً مخفیّاً فَاَحْبَبْتُ اَنْ اُعْرَفَ فَخَلَقتُ الخَلق لِکَىْ اُعرَف«؛ از بحارالانوار ج ۸۴ ، ص ۳۴۴ با ذکر سند خود و همچنین از شرح نهجالبلاغه ابن ابىالحدید.
۹۵ لجن: گل تیره ریخته شده اشاره به آیه ۲۶ سوره حجر قرآن کریم: وَلَقَد خَلَقْنَا الاِنْسانَ مِنْ صَلْصال مِنْ حَمَأٍ مَسْنُون.(
۹۶ وَ نَفَخْتُ فیهِ مِن روحى. حجر / ۲۹.
۹۷ اِنّا خَلَقناهُم مِن طینٍ لازِب. صافّات / ۱۱.
۹۸ اَمَّن یُجیبُ المُضْطَرَّ اِذا دَعاهُ وَ یَکْشِفُ السُّوءَ. نمل / ۶۲ .
۹۹ اشاره به اِنّى جاعِلٌ فِىالاَرْضِ خَلیفَه. بقره / ۳۰.
۱۰۰ اشاره به اِنّا للَّهِِ وَ اِنّا اِلَیْهِ راجِعون. بقره / ۱۵۶.
١٠١ این دستنگاشته را دکتر چمران در نخستین روز ورود به تهران خطاب به مادر نوشت و هیچگاه هم به او نداد.
۱۰۲ بر مزار شهیدان در بهشتزهراى تهران.
۱۰۳ این دستنگاشته، به عنوان پیام وفد هیأت ۹۲ نفره لبنانى که پس از پیروزى انقلاب اسلامى، به عنوان نمایندگان شیعیان و احزاب انقلابى مسلمان لبنان به سرپرستى دکتر چمران به زیارت امام خمینى و براى عرض تبریک به ایران آمدند، نوشته شده است. این هیأت لبنانى را مرحوم شیخ مهدى شمسالدین )رئیس مجلس اعلاى شیعیان لبنان( سید حسین حسینى )رئیس سابق مجلس لبنان( – نبیه برى )رئیس مجلس کنونى لبنان( و تعداد زیادى از همرزمان دکتر چمران از جمله مصطفى دیرانى که توسط هلىکوپترهاى اسرائیلى شبانه از منزلش ربوده شد همراهى مىکردند.
۱۰۴قرآن مجید، سوره علق آیه ۶ و ۷.این پیام را در بحبوحه نبرد پاوه و پس از شکست ضدانقلاب و روز پیروزى براى ملت ایران ارسال داشت.
براى کسب اطلاعات کامل این حادثه به کتاب کردستان اثر شهید دکتر مصطفى چمران رجوع نمایید.
کردستان
کردستان
دکتر مصطفی چمران
حادثه قارنـه۱
قضیه قارنه چیست؟ روزگاری که حادثه قارنه اتفاق میافتد من اصولاً در پاوه بودم و از آن خبری نداشتم، بنابراین جریاناتی را که برای شما شرح میدهم نتیجه تحقیقاتی است که بعداً کمیته تحقیقات برای ما روشن کرد.قارنه دهی است کوچک بین نقده و جلدیان، روستایی کردنشین که حزب دمکرات و یا احزاب چپ در آن قدرت داشتند و نقده شهری است ترکنشین. در جلدیان و اشنویه و پیرانشهر پادگانها و پاسگاههای ارتش و ژاندارمری وجود دارد، و عدهای از جوانمردان ترک ژاندارمها و ارتشیها برای رفتن به سر کار خود باید از راه نقده به جلدیان عبور کنند، و در این راه از روستای قارنه باید گذر نمایند. اما در مدت ششماه عوامل مزدور همیشه و همیشه در اطراف قارنه کمین کردهاند و رهگذران را میگرفتند و میکشتند و غارت میکردند و سر میبریدند. حتی کار بجایی رسیده بود هنگامی که کسی میخواست از نقده به جلدیان برود، مجبور بود که در پناه یک تانک در جلو و یک تانک در عقب حرکت کند تا در اطراف قارنه مورد کمین قرار نگیرد. به مدت ششماه این حملهها و هجومها در اطراف قارنه علیه ترکها و سربازان و ژاندارمها در خط نقده به جلدیان صورت میگیرد. آخر بار هنگامی که هجده نفر از ترکهای نقده از جلدیان برمیگشتند و به مرخصی میرفتند، در نزدیکیهای قارنه بر آنها کمین میشود و هر هجده نفر را میکشند. آنها را میکشند و سر آنها را میبرند و بدنشان را قطعهقطعه میکنند و در وسط جاده میاندازند. فقط یکی از آنها جان سالم بدر میبرد، و خود را به نقده میرساند و از جنایتی که گذشته است مردم را اگاه میکند. زن و بچه کوچک و بزرگ از شهر نقده به طرف قتلگاه سرازیر میشوند هنگامی که برادران و شوهران و بستگان خود را قطعهقطعه میبینند تحریک میشوند، شیون و داد و فریاد بلند میشود. این داغدیدگان ترک عدهای به نقده میروند و عدهای به جلدیان و پیرانشهر، و اقوام خود را خبر میکنند که چنین جنایتی درگرفته است. اطرافیان و کسان این کشتهشدگان بیگناه جمع میشوند، و به قارنه حمله میکنند و سیوسه نفر را در قارنه میکشند، و بدین ترتیب انتقام میگیرند.
من میخواهم برای شما موضع خود را و موضع دولت را بگویم، ما با کشتاری که در قارنه اتفاق افتاده است مخالفت میکنیم و کسانی را که به قارنه حمله کردهاند و مردم را کشتند مجرم میدانیم. اما در عینحال معتقدیم آن کسانی که هجده تفر ترک را مدتی قبل از این جنایت در بیرون شهر در وسط جاده کشتند، آنها هم مجرمند، آنها هم باید به محکمه سپرده شوند. ما معتقدیم که حادثه قارنه خودبخود بوجود نیامده است، قضیهای است که مثل حلقات زنجیر یکی پس از دیگری بوجود آمده است، و اگر بخواهیم مجرمین قارنه را بگیریم و محاکمه کنیم باید همه مجرمین را بگیریم و به دست محکمه بسپاریم. حتی مجرمینی ر اکه به مهاباد حمله کردند (همچنانکه در اول سخن خود بیان کردم) بددون آنکه گلولهای از طرف سربازان به سوی آنها شلیک شود، سربازان را و افسران را بیگناه کشتند. پادگان سنندج را محاصره کردند و عدهای را کشتند، پادگان بانه و سردشت را به آتش کشیدند و عدهای را کشتند. آن مجرمین نیز باید به دست قانون سپرده شوند. بنابراین ما معتقدیم که هر کسی که جنایت کرد بایستی محاکمه شود، اما مخالفین ما فقط به حادثه قارنه تکیه میکنند، یک قضیه مجزا و ایزوله از تمام قضایای دیگر. تمام جنایتهای خود را فراموش میکنند، میگویند در این قضیه چون ترکها کردها را کشتهاند، بنابراین مجرمین باید تنبیه شوند، اما تمام جنایتهایی را که خودشان در همان نقده انجام دادند، در مهاباد انجام دادند، چند ساعت قبل در همان محل هجده نفر را به خاک وخون کشیدهاند، آنها را به حساب نمیآورند. ما معتقدیم که همه را یکجا باید به حساب آورد، نه فقط مردمی را که تهیج شدهاند و برای انتقام خون عزیزان خود به قارنه حمله کردهاند و سیوسه نفر را به اینچنین کشتهاند. اما میبینید احزاب چپ با تبلیغات شیطانی خود همه را فراموش میکنند، همه را به کنار میگذارند و فقط قارنه را درنظر میگیرند که باید مجرمین قارنه محاکمه شوند.
بلی! این است داستان قارنه.
مسلح کردن فئودالها در کردستان
در همان روزها که من در پاوه و مریوان بودم شخصی بیانیهای منتشر میکند و متذکر میشود که دکتر چمران و تیسمار ظهیرنژاد فرمانده لشگر ارومیه و سرهنگ شهبازی فرمانده ژاندارمری منطقه، فئودالهای کرد را مسلح کردهاند و جنگ بین فئودال و کشاورز را بوجود آوردهاند، بنابراین جنگهای کردستان نتیجه مسلح کردن این فئودالهاست. این در روزگاری انتشار پیدا میکند که من در مریوان در محاصره بودم و کمونیستها و چریکهای فداییخلق و پیکاریها و ضدانقلابیها این نامه را، این اعلامیه را میگیرند حدود چهارصدبار در روزنامههای مختلف تکرار میکنند و در و دیوار شهرها را با این اعلامیه پر میکنند که مسئول جنگها و خونریزیهای کردستان دکترچمران است، زیرا فئودالها را مسلح کرده است. همچنین در یک مناظره تلویزیونی چریکهای فدائیخلق عین این تهام را وارد کردند و در مقابل آنها جوابی قاطع و دندانشکن داده شد که لااقل یک نمونه بیاورید، یک نمونه نشان دهید که دکترچمران فئودالی را مسلح کرده باشد، آنگاه حق با شماست. آنها میدانند که نمیتوانند نمونهایی ارائه دهند. حتی دیدهاید که چندینبار آنها را به مناظره دعوت کردهایم که اگر حرفی دارید، مطلبی دارید، بیائید رودررو بیان کنید. اگر این استدلال متین و محکم و شکننده را میتوانید جواب دهید، این گوی و این میدان، بفرمائید. اما میترسند، فقط اعلامیه چاپ میکنند و بر در و دیوار خیابانها میچسبانند که فلانی فئودالی را مسلح کرده است و نه فقط فئودالهای کردستان را، حتی فئودالهای گنبد را، بنابراین مسئول جنگ و خونریزیهای گنبد هم بشمار میرود، درحالیکه من تاکنون به گنبد نرفتهام و آنجا را اصلاً ندیدهام و با مسائل آن ارتباطی نداشتهام.اما اصل مطلب: برای شما بگویم اولاً- شخصی که چنین اتهامی بر من وارد ساخته هیچگونه ارتباطی با امام امت نداشته و اما فرمودند که این مرد را نمیشناسم.
ثانیاً- اگر این اتهام به فرضمحال صحیح باشد که جنگهای کردستان با ورود من به کردستان و مسلح کردن فئودالها بوجود آمده باشد، چرا از ابتدای پیروی انقلاب جنگ و خونریزی در کردستان بوجود آمده است؟ درحالیکه من ششماه بعد به کردستان رفتم. هنگامی جنگ و خونریزی در کردستان شروع شده است که من اصولاً در لبنان بودم، یعنی هنوز به ایران نیامده بودم. اگر ادعای آنها صحیح باشد باید جنگ و خونریزیها ششماه بعد با ورود من به کردستان شروع شود. درحالیکه هنگامی شروع میشود که بیش از چند روز از پیروزی انقلاب نگذشته و من در لبنان بودم و این نشان میدهد که اینان دروغ میگویند، باطل میگویند.
بعلاوه قاسملو خود بزرگترین فئودال منطقه است، خانواده او از بزرگترین فئودالهای منطقهاند که خون مردم را به شیشه میکنند، چگونه این فئودالهای معروف میخواهند علیه فئودالها بجنگند. دقیقاً اینان علیه خلق مستضعف و فقط مسلمانان جنگیدهاند و میجنگند.حرفی که در اعلامیه ذکر شده است اتهام بیجایی است که به عمل بیطرفانه ژاندارمری ارتباط پیدا میکند.ژاندارمری برای آنکه پاسگاههای خود را در مرز نگاهبانی کند عدهای به نام جوانمرد استخدام مینمود، برای استخدام سعی میکرد که از اهل محل استخدام کند که با مردم محل نیز هماهنگی بیشتری داشته باشد. در میان این پاسگاهها که در کنار مرز قرار گرفتهاند تعدادی از آنها در منطقه عشایری هستند و بنابراین اجباراً برای آنکه ژاندارمری از آن منطقه جوانمرد استخدام کند مجبور است که از آن عشیره یا آن ایل کسانی را استخدام نماید. بنابرای از این ایل منگور یا ایل دیگری که در نزدیکی اشنویه زندگی میکنند کسانی را استخدام کرده است. از ایل منگور شاید ۲۵۰ نفر جوانمرد استخدام کرده و به آنها اسلحه داده است تا از پاسگاههای منطقه خود حفاظت کنند. یعنی مثل ژاندارم در داخل پاسگاهها نگهبانی بدهند و حفاظت نمایند، در اشنویه نیز حدود پنجاه نفر از ایل موجود در اشنویه استخدام کرده است که این عشایر مخالف حزب دمکرات هستند. تمام حملات و اتهامات درباره ایل منگور و اشنویه است که عدد آنها به حدود سیصدنفر میسرد، ولی همین ژاندارمری در نقاط دیگری که دمکراتها بودهاند از دمکراتها استخدام کرده است. حدود ۷۰۰ نفر از کسانی را که بعنوان جوانمرد در پاسگاههای مختلف استخدام کرده و به آنها اسلحه داده است از حزب دمکرات بودهاند و حتی کارت عضویت حزب دمکرات را داشتهاند و ژاندارمری میخواسته است بینظری و بیطرفی خود را به همگان اثبات کند و نشان دهد که برای او همه علیالسویه هستند و در هر کجا از جوانان همان منطقه استخدام خواهد کرد. گرچه این عمل اشتباه بود و این ۷۰۰ نفری که از حزب دمکرات بودند و از ژاندارمری اسلحه گرفتند، اسلحه را دزدیدند و تحویل حزب دمکرات دادند، و این بزرگترین جنایتی بود که آنها مرتکب شدند. ولی به هرحال این قضیه مربوطه به ژاندارمری است و ماهیت موضوع چیز دیگری است و هیچ رابطهای با شخص من ندارند.
نگاهی گذرا به آنچه گذشت و نتیجه۱
دشمنان ما در کردستان آتش جنگ را روشن ساختند، با تکیه به ایدئولوژی مادّیگری و ضدخدایی خود و با اتکا به نیروهای اهریمنی ابرقدرتهای غرب و شرق سعی کردند که ایدئولوژی اسلام ما را به شکست بکشند. آنها انتظار داشتند و انتظار دارند که از نظر فکری و ایدئولوژی بر ما پیروزی یابند و در این راه به چیزهایی تکیه میکنند که انقلابیون ما به مراتب از آنها قویتر و تواناترند و من در چند نکته اساسی این اختلافات را برای شما بازگو میکنم تا بدانید که حق با کیست.
۱– تکیه بر خلقها و تودههـا
این توطئهگران برای اثبات حقانیت خود به مطالبی تکیه میکنند که اولین آنها بر خلقها و تودهها و ملتهاست. همانطور که دیدهاید و در تبلیغات آنها و نوشتههای آنها و شبنامههایشان به چشم میخورد همیشه میخواهند بگویند که ما طرفدار خلقها و تودهها هستیم و دولت، دولت دیکتاتوری و فاشیستی و ظلم و زور است که میخواهد خلقها و ملتها و تودهها را منکوب کند. اما همانطور که میدانید در پاوه با فرمان تاریخی امام، هزاران نفر از ملت ما به حرکت درآمدند و خود را به سنندج و کرمانشاه{باختران} رساندند و نشان دادند که ملت طرفدار کیست. تودهها و خلقها در کدام جهت حرکت میکنند که با حرکت خود اسطوره خلقها و ملتها را که شعار همیشگی آنها بود بکلی از بین بردند.
۲- تکیه بر مبارزه ضداستعماری
دوم تکیه بر مبارزه ضداستعماری است، همانطور که میدانید انقلابیون دنیا همیشه بر مبارزات ضداستعماری خویش تکیه میکنند. از فلسطین گذر کنید تا ویتنام، همهجا میبینید که آنها بر مبارزه ضداستعماری خود افتخار میکنند. اما در ایران مشاهده میکنید که این توطئهگران نوکران عراقاند، و عراق کثیفترین و خبیثترین دولتی است که درحال حاضر در روزگار ما در خاورمیانه وجود دارد. اینان نوکر چنین دولتی هستند و از چنین دولتی پول و اسلحه دریافت میکنند و در مقابل با انقلابی به مبارزه برخاستهاند که این انقلاب مبارزه ضداستعماری خویش را در سرتاسر دنیا به ثبوت رسانده است. بر هیچکس پوشیده نیست که انقلاب مقدس ایران امریکا و دقیقتر، هر دو ابرقدرت را به لرزه درانداخته است، و امریکا را عاجز نموده است. رهبر بزرگ انقلاب ما دنیا را متحیر و مبهوت ساخته است. بنابراین از نظر مبارزه ضداستعماری نیز میبینید آنها خلعسلاح شدهاند.
۳- تکیه بر ایدئولـوژی
سوم تکیه بر ایدئولوژی است. عادتاً انقلابیون دنیا به ایدئولوژی تکیه میکنند، و متأسفم که بگویم بزرگترین سازماندهی انقلابی دنیا در گذشته مارکسیستها بودهاند که بر ایدئولوژی خویش تکیه میکردند، به آن افتخار کرده و برای پیاده کردن آن مجاهدتها نمودهاند. اما میبینیم که ایدئولوژی این توطئهگران که عدهای بر مارکسیسم تکیه میکنند و عدهای دیگر بر قومیت، در عصر ما نیز ارتجاعی به حساب میآید و در مقابل ایدئولوژی نجاتبخش اسلام بسیار کوچک و ناچیز است. این دوران و قرنی است که مکتب راستین و انقلابی اسلام اصالت و ارزش و برتری خود را بر ایدئولوژی منحط آنها اثبات کرده است و دنیا نیز این حقیقت را کمکم میپذیرد.
۴- تکیه بر عدل و انسانیت
چهارم تکیه بر عدل و انسانیت و مبارزه با ظلم و ستم است، همانطور که میدانید عادتاً انقلابیون دنیا سعی میکنند که از عدل و عدالت طرفداری کنند و با ظلم و ستم درآویزند. ولی میبینید اینان کسانی هستند که به زور و تهدید میخواهند منطقه را زیر سیطره خویش درآورند. افکار شیطانی خود را به قدرت سلاح بر آنها تحمیل کنند. آنگاه در مقابل میبینید که انقلاب ما با چه انسانیتی با آنها رفتار کرده و میکند، چگونه جهادسازندگی و جوانان و مهندسین و پزشکان را به آن حوالی میفرستند تا برای آنها کارهای عمرانی به راه اندازد. ولی باز میبینید که چگونه آنان جوانان بیگناه را به خاک و خون میکشند یا به زندان میاندازند و چه جنایاتی مرتکب میشوند.
۵- تکیه بر ملت و وطنپرستـی
بیشتر انقلابیون دنیا به خاطر آزاد کردن سرزمین خویش از یوغ استعمار و دشمن خارجی دست به مبارزه میزنند، که در سراسر مبارزات انقلابی دنیا این حقیقت بارز به چشم میخورد. اما در مورد ایران و کردستان میبینید که اینان تجزیهطلبند، و به عناوین مختلفه تحت شعارهای گوناگون از خودمختاری و استقلال و تجزیه برخلاف این حقیقت بارز قدم برمیدارند، و این پاسداران ما و سربازان ما هستند که برای تمامیت ارضی و استقلال ایران مبارزه میکنند، و همیشه طرفدار وحدت و یکپارچگی وطن بودهاند، این جنگافروزان برنامهای را پیاده میکنند که کیسینجر و مستشرقین و همپالگیهای شرقی آنها مدتها قبل برای تجزیه و تقسیم این منطقه پیشنهاد دادهاند.
۶- تکیه بر سلاح علیه دشمن
انقلابیون عادتاً اسلحه به دست میگیرند تا دشمن خارجی را از وطن خود برانند، اما در این مورد میبینیم اینان از عراق، از خبیثترین دشمن ایران اسلحه میگیرند تا دولت مرکزی خود را سرکوب کنند، تا انقلاب اسلامی ما را بکوبند، تا یکچنین دشمن تبهکاری را شادکام نمایند.
۷- تکیه بر فداکاری و شهادت
هفتم اصل تکیه بر فداکاری و شهادت است. عادتاً انقلابیون دنیا به شهادت و فداکاری تکیه میکنند و اسلحه آنها شهادت است، و همهجا میبینید که انتحاریون از خانه و کاشانه خود به سوی دشمن گسیل میشوند و جان خویش را سپربلا میکنند تا دشمن را به زانو درآورند. در مورد این اصل میبینید که این پاسداران و سربازان ما هستنند که به حربه شهادت مسلح شدهاند، اینان هستنند که فداکاری میکنند، اینان هستند که به استقبال شهادت میروند و آنها از مقابل اینان میگریزند. زیرا که یکچنین فداکاری و آمادگی شهادت را در خود نمییابند.
وای بر وقتی که پاسداری در مقابل آنها قرار گرفته باشد، آنجا میدانند که این پاسدار تا آخرین قطره خون خویش میجنگد و تسلیم آنها نمیشود و آنجاست که میبینید حساسیتی شدید علیه پاسداران بوجود میآید. چون اینان میروند و کوه را از سر راه خویش برمیدارند. در جنگهای گذشتهای که در چندماه گذشته در کردستان بوقوع پیوست و در عرض ۱۰ روز سرتاسر کردستان به تصرف ما درآمد، زیربنای آن فرمان امام و فداکاری و استقبال شهادتی بود که از طرف سربازان و پاسداران بوقوع میپیوست. هنگامی که گروهی از سربازان و پاسداران به پیش میتاختند آنها میدانستند که اینان از مرگ نمیهراسند و به استقبال شهادت آمدهاند و بنابراین هیچچیز راه آنها را سد نخواهد کرد، بنابراین میدیدیم با وجود نیروهای زیاد خود از مقابل این گروه میگریختند و میدان را خالی میکردند.
۸- تکیه به رهبری
هشتم تکیه به رهبری است. هنگامی که به انقلابهای بزرگ دنیا توجه میکنید میبینید از نعمت رهبری بزرگ بهرهمندند. از انقلاب فلسطین شروع میکنیم که یاسرعرفات رهبری آن را به عهده داشت. اگر کوبا را در نظر بگیریم کاسترو و چه گوارا فرماندهان و رهبران بزرگ آن به حساب میآمدند. در ویتنام هوشی مین، پیرمردی که انقلاب آنجا را رهبری کرد. و یا در روسیه شوروی لنین رهبر مدبرآن بود و در چین که مائوتسهتونگ رهبر بزرگ آنبود که چنین انقلاب بزرگی را رهبری کرده است. آنگاه به انقلاب ایران میرسیم، انقلاب ایران و رهبر بینظیر آن امامخمینی، رهبری که در دنیا بیسابقه است، رهبری که اگر تمام رهبران دیگر دنیا را جمع کنید به اندازه یک موی سر این مرد هم نمیشوند. این است رهبری انقلاب ایران.
آنگاه به کردستان بروید و رهبران آنها را درنظر بگیرید که بهترینشان «ضدالدینیزیدی» است! آدمی است که ساواکی است و اوراق ساواکی بودنش را دانشجویان در تهران و شهرستانها پخش کردهاند. کسی که به دنبال پول میرود و خود را به ثمنبخس میفروشد و آلتدست بیگانگان میشود.
چه مقارنهای بین این رهبر و آن رهبر!! که جای مقارنه نیست.
اینها اصولی است که انقلابیون دنیا بر آن تکیه میکنند و خود را انقلابی به حساب میآورند، ولی هنگامی که به کردستان رجوع میکنید واین عوامل و این پارامترها را درنظر میآورید در قیاس با انقلاب ایران صفر است، ناچیز است و اگر کسانی هستند که در گوشه و کنار دنیا میخواهند به آنها رنگ انقلابی بدهند سخت دراشتباهند. در یکطرف انقلابی عظیم که ابرقدرتها را به لرزه درانداخته است، انقلابی که امریکا را به زانو درآورده است، انقلابی که در سرتاسر خاورمیانه موجی علیه امپریالیزم امریکا ایجاد کرده است، و از طرفی دیگر کسانی ه بازیچه دست عراق و امریکا و سایر دولتهای بیگانهاند، کسانی که برنامههای استعمار و صهیونیزم را پیاده میکنند. این کجا و آن کجا! به راستی اگر کسی بخواهد مقارنه و مقایسهای بعمل بیاورد جای شرم و ننگ خواهد بود. راستی کیست که جای پای صهیونیسم و امپریالیزم را در کردستان پیدا کنند؟ مگر ممکن است که استعمارگران این همه شکست و سرشکستگی را تحمل کنند؟ مگر ممکن است که به سادگی همه منافع و مصالح خویش را از دست بدهند، و از توطئه دست بردارند؟ کیست که نفهمد که اغتشاشهای کردستان فقط به نفع صهیونیستها و امپریالیستها است؟ کیست که نفهمد همه این توطئهها برای اسقاط نظام انقلابی ایران بوجود آمده است؟ کیست که نداند که این احزاب چپنما آلتدست استعمارگرانند؟ هنگامیکه در مقابل این حقیقت تلخ قرار میگیریم که عدهای شعبدهباز و آلتدست بیگانه میخواهند بر کردستان سیطره پیدا کند و دست به اعمالی میزنند که هر انسان منصفی را از شدت ناراحتی به لرزه درمیاندازد.
نتیجـه
تبلیغات دشمن فریاد میزند که ارتش طاغوتی است، دولت فاشیستی است و ارتش آمده است که برادران کرد را به خاک و خون بیاندازد. اما میخواهم به یک حقیقت تاریخی توجه کنید. و آن این که مدت ششماه ارتش در کردستان حضور نداشت، مدت ششماه ارتش از پادگانهایش بیرون نیامده و اصولاً سپاه پاسدارانی در منطقه نبود و این آنها بودند که به شهرها و دهها و پاسگاهها و پلیس و ژاندارمری و پادگانها حمله بردند. آنها بودند که مسلحانه به پادگان مهاباد حمله بردند، و اسلحههای سبک و سنگینش را دزدیدند. از داخل پادگان مهاباد حتی یک گلوله به سمت آنها شلیک نشد، اما آنها افسرانش را کشتند، و هجده تانک را به سرقت بردند، و توپهای سنگین زیادی را نیز به همراه خویش بردند. در جریان نقده میبینید بیش از دههزار مسلح گردآوردهاند و تظاهرات مسلحانه به راه انداختهاند و تمام اینها در غیاب ارتش بود. اگر کسانی سوءنیت ندارند، در محیطی که ارتش و سپاهی وجود ندارد، چه دلیلی دارد که مسلح شوند و اسلحه خویش را علیه برادران دیگر به کار اندازند. عدهای میگویند اینان علیه پاسداران حساسیت دارند و پیشنهاد میکنند که پاسداران کرد محلی شئون شهرها را بدست بگیرند، اما توجه شما را به مریوان جلب میکنم. در مریوان فقط ۲۵ پاسدار محلی وجود داشت و هیچ پاسدار دیگری در آنجا حضور نداشت. ولی آنها حتی نتوانستند وجود بیستوپنج پاسدار مؤمن کرد را هم تحمل کنند! شهر را محاصره کردند و بیستوپنج پاسدار کرد را قتلعام نمودند تا مؤمنی به انقلاب اسلامی ایران در منطقه آنها باقی نماند. شاید بدانید که در شهرهای مختلف کردستان مکاتب قرآن و انجمنهای اسلامی وجود دارد که اینان غیرمسلحاند، و کار ایشان کار فکری و عقیدتی است، مکاتب قرآن کارشان فقط تفسیر قرآن است، اما اینان به تمام مکاتب قرآن و انجمنهای اسلامی حمله بردند و سازمانهای آنها را درهم شکستند و مراکز آنها را به آتش کشیدند، و احیاناً اگر کسی را در مرکز یافتند به خاک و خون کشاندند. باز میبینید پاوه را نیز چنین کردند، در پاوه درست است که ۶۰نفر پاسدار تهرانی حضور داشتند. ولی ۲۵۰ نفر پاسدار کرد محلی از شهر پاوه حفاظت میکرد، هزاران نفر از این توطئهگران پاوه را محاصره کردند و میخواستند که آنها را قتلعام نمایند. این سؤال مطرح میِود در آنجا که دولت و ارتش وجود نداشت و کسی جلوی تبلیغات ایدئولوژیکی آنها را نگرفته بود، پس چرا حمله کردند؟ چون نمیخواستند هیچکس، چه کرد محلی و چه مسلمان غیرکرد، در این مناطق آزادانه عقیده خود را انتخاب کند و از انقلاب اسلامی ایران دفاع نماید. و چون منطق و فسلفه و ایدئولوژی آنها در مقابل اسلام و انقلاب اسلامی بسیاربسیار ضعیفتر بود دست به سلاح بردند. زدند و کشتند و غارت کردند و بردند و در پایان فریاد برآوردند که ارتش طاغوتی ما را کشت، ما را قتلعام نمود، زهی بیانصافی!
وقتی که در مقابل حمله برقآسای ما نتوانسته تاب مقاومت بیاورند، تقاضای مذاکره کردند و دولت پذیرفت. ارتش دستور داد که سربازان دفاع تحرکی نداشته باشند، حتی به شهرها وارد نشوند، تا حسننیّت خویش را نشان دهد. اما میبینید فوراً هنگامی که دولت چنین فرمانی را صادر میکند آنها در مدخل شهر بانه بیش از سیوپنج نفر از افسران و سربازان را به خاک و خون میکشند، هنگامی که سربازان به خود اجازه نمیدهند که به سوی مردم و به سوی شهر تیراندازی کنند، آنها بیرحمانه عده زیادی را قتلعام مینمایند. همهروزه میبینید که در سنندج و مریوان و سقز و بانه و بوکان و شهرهای دیگر عدهای را میگیرند، به زندان میاندازند، به محکمه میکشند و اعدام میکنند. این است نمونههای تلخی که اینان از این مذاکرات سوءاستفاده کردهاند و میخواهند که سیطره نظامی خود را بر مردم شهرها تحمیل کنند. اما همانطور که گفتم برنامه دولت این است که سیطره اسلحه از شهرهای کردستان برافتد، باید مردم کرد قادر باشند که آزادانه عقاید خویش را بیان کنند، و هیچکس امنیت و سلامت آنها را به خطر نیاندازد. و به شما اطمینان میدهم آنجا که دولت و ارتش و سپاه اراده کند و تصمیم بگیرد هرکجا و در هر شهری نیروی آنها را در مدت بسیار کمی متلاشی خواهد کرد، و دوباره درس گذشته را که برای آنها عبرتی بود تکرار خواهد نمود. اما انقلاب ما میخواهد رسالت اسلامی ما را ارائه دهد، و رسالت اسلامی ما با صلح، با محبت و با برادری آغشته است.همانطور که میدانید انقلاب اسلامی ما بدون سلاح پیروز شد، بزرگترین ارتشهای دنیا را بدون سلاح به زانو درآورد، رمز پیروزی انقلاب ما ایمان و فداکاری بود، به استقبال شهادت رفتن بود، و انقلاب ما میخواهد این رسالت مقدس را با همان اسلوب پیاده کند. آنها هستند که جنگ و خونریزی را بر ما تحمیل میکنند، همانطور که گفتم اگر نیروهای انقلاب اراده کنند در هر لحظه قادر خواهند بود که نیروی دشمن را متلاشی کنند، اما هدف دولت و برنامه ارتش جنگ و خونریزی نیست، مگر آنکه جنگ را دشمنان و توطئهگران بر ما تحمیل کرده باشند.ولی به شما و به همه ملت ایران تأکید میکنم که اگر تمامیّت ارضی ما و استقلال کشور مادر خطر افتد، تا آخرین قطره خون خویش میجنگیم و توطئهگران را یا نابود کرده و یا به خارج مرزها میرانیم، و به شما اطمینان میدهم که هر لحظه که زمان اقتضا کند چنین برنامهای را پیاده خواهیم کرد، همچنانکه برای یکبار عملاً به همه دنیا و همه توطئهگران نشان دادیم که انقلاب اسلامی ما چنین قدرتی را دارد.
نیایـش
خدایا به شکرانه این پیروزی بزرگ{پیروزی انقلاب اسلامی} خوش دارم که هدیهای تقدیم کنم، اما چیزی جز جان ندارم.از بهترین جوانان، حیات و هستی خویش را تقدیم کردند، عدهای اموال خود را، عدهای کار و مصالح و منافع خود را.من از شدت سرور میسوزم، میلرزم، شرمزدهام، و نمیدانم ترا چگونه شکر کنم میخواهم همهچیز خود را بدهم میخواهم خود را قربانی کنم، با کمال اخلاص آنچه دارم تقدیمن میکنم مالی ندارم، ملکی ندارم، درویشم، بیچیزم، فقط قلبی سوزان دارم که آن را تقدیم کردهام و جانم ناچیزتر از آن است که برای تقدیم آن بخواهم منتّی بگذارم- جانم که چیزی نیست.
خدای من آمدهام، با همه وجودم با قلبم و روحم، آمدهام که خود را قربانی راه تو کنم، آمدهام تا همه حیات و هستی خود را به شکرانه این پیروزی بزرگ تقدیم تو کنم.
من چیزی از تو نمیخواهم، من سرباز گمنامم، من درویشی سر و پا برهنهام، و هنگامیکه چشم از جهان فرو میبندم میخواهم هیچچیز نداشته باشم، میخواهم تلاشم فقط به خاطر خدا باشد، میخواهم از هر شائبه خودخواهی و خودبینی به دور باشم، میخواهم بسوزم تا راه را روشن کنم، میخواهم رسالت بزرگ اسلامی تحقق بپذیرد، و این تحقق بزرگترین پاداشی است که مرا خوشحال میکند، راستی که چه پاداشی بزرگتر از پیروزی محمدی(ص)، از گسترش عدل و عدالت، از سیطره انسانیت، از نفوذ حق و عدالت بر همه انسانها است. خدایا به ما رحمت کردی و بزرگترین پیروزیها را نصیب ما نمودی. ضعیف بودیم، متشتّت بودیم، از دشمن میترسیدیم، در مقابل ابرقدرتها به خود میلرزیدیم، اما تو از خدای بزرگ، بزرگترین ارتشها را همچون برق در برابر آفتاب تموز آب کردی، بزرگترین طاغوتها را معجزهآسا بر زمین کشاندی، همه گرههای لاینحل را باز کردی، همه مشکلات راساده نمودی و حق را بر باطل پیروز کردی.
ای خدای بزرگ، برای آنکه انسانهای پاک را تشویق کنی و برای آنکه ایمان به غیب را عملاً نشان دهی، برای آنکه ارزش و قدرت روح را به همه جهانیان بنمایانی، معجزهها کردی، و هر کجا که دشمن قدم گذاشت، باطلاق کردی تا پایشان به گل فرو رفت، و هر قدمی که بر برداشتیم با آنکه همه آنرا خطا میپنداشتند تو پیروزی نصیب ما کردی، تو همه مغزها و حسابها را از کار انداختی، و راهی مستقیم و سریع و روشن در برابر مردم ما باز کردی.
خدایا ما را از گرداب خودخواهی و از گردباد مصلحتطلبی و از طوفانهای هویوهوس نجات ده و به ما قدرت ایثار عطا کن و بگذار که لذت ایثار همه وجود ما را سیراب کند.
پروردگارا، ما را به قدرت ایمان و فداکاری توانا گردان و آن چنان قلب و روح ما را تسخیر کن که فقط به تو توکل کنیم و در برابر هیچکس به خاک نیافتیم.
پروردگارا قلب ما را از عشق بسوزان، لبریز کن تاسوزش گلوله را در کام ما شیرین گرداند.
پروردگارا آنچنان ما را از دنیا و مافیها بینیاز کن که در قربانگاه عشق تو همچون ابراهیم مشتاقانه حاضر شویم، تا اسماعیل وجود خود را در راه هدف مقدست قربانی کنیم.
پروردگارا همراه با عشق سوزان به ما صبر و تدبیر ده تا ناملایمات طریق را با گشادهرویی تحمل کنیم، و عجله ما در راه شهادت باعث کدورت خاطری نگردد.
پروردگارا آنچنان ما را جذب کن که جز تو به تو نیاندیشیم و جز تو را نخواهیم، و جز تو به سوی کسی نرویم، و همه خودخواهیها و خودبینیها را در مذبحه بارگاه تو قربانی کنیم.
پروردگارا تو بما عنایت کردی و پاسداری از این انقلاب مقدس را به عهده ما نهادی بما فرصتده که تا آخرین قطره خون خود از این انقلاب مقدس پاسداری کنیم.
پروردگارا تو بر ملت رحمت کردی و چنین انقلاب مقدسی را بما ارزانی داشتی، تو ما را شایسته پاسبانی این نعمت کن. پروردگارا تو پرچم پرافتخار اسلام را به دست ما به اهتزاز درآوردی، ما را هدایت کن که علیوار این رسالت مقدس را پیاده کنیم و حسینصفت در راهش جانبازی نمائیم.
پروردگارا بما آگاهیده تا فریب دغلبازان و منافقین و تفرقهاندازان را نخوریم و اخلاق اسلامی و صوق و اخلاص انقلابی و وحدت مکتبی خود را حفظ کنیم.
پروردگارا پرچم پرافتخار انقلاب اسلامی ایران را بر فرق جهان به اهتزاز درآور و محرومین و مستضعفین دنیا را از زیر سیطره ظلم و ستم نجات بده.
پروردگارا ظلم و ستم را به دست توانای جانبازان راه حق برانداز، و ظهور امام عصر(عج) را نزدیک گردان تا عدل و عدالت برای همیشه در جهان گسترده شود.
پروردگارا کشور ما را از گرداب این توطئهها نجاتده و دشمنان انقلاب ما را رسوا و نابود گردان.
پروردگارا رهبر عالیقدر ایران را سلامت بدار و به او عمر طولانی و سلامتی کامل ارزانیدار.
آمین.
والسلام علیکم و رحمها.. و برکاته
پاوه
|
پیرامون خودمختاری در کردستان
بارها در جلسات متعددی، چنر نفر صحبت از خودمختاری و تعیین سرنوشت توسط خودشان میکردند. به آنها گفتم که اگر این اکراد به ایران و به اسلام و به انقلاب ما معتقد باشند، نه فقط کردستان را بلکه همه ایران را به آنها میسپریم. چرا که باید فقط روی کردستان تکیه کنند، آنها حق دارند و ما حاضریم که همه وطن را در اختیار آنها قرار دهیم، تا سرنوشت همه ملت را معین کنند، و در اداره امور همه نقاط شریک باشند. ولی اگر عدهای وابسته وابسته به سیاستهای خارجی، ضدانقلاب، ضداسلام، ضدایران بخواهند حتی یکذره امتیاز بدست آورند بشدت مخالفت خواهیم کرد. موافقت و مخالفت ما براساس قومیت نیست بلکه براساس ایدئولوژی و اعتقاد افرادی است که شعاری را مطرح میکنند، مگر چریکفداییخلق در تهران هنگامی که شعاری را مطرح میکند، به علت اینکه فارسی است شعار او را میپذیریم؟
حتی چریکفداییخلق هم در تهران، که فارس است، شعاری را مطرح میکند ما نمیپذیریم و پذیرش و عدم پذیرش مربوط به کرد و ترک و فارس نیست، بلکه مربوط به اعتقاد آنها به انقلاب و رهبری و استقلال کشور و ایدئولوژی اسلامی است و چقدر منحرف و پرتاند کسانیکه فکر میکنند مشکل ما در کردستان یا نقاط دیگر، مشکل قومی است!عصر ما، عصر قومیت نیست، بلکه عصر ایدئولوژی است و خط مکتبی ما اساساً به همه قومیتها به یک دیده نگاه میکند، فرقی بین کرد و فارس و ترک قائل نیست، اما مسئله ایدئولوژی بشدت مطرح است، کسی که ضداسلام و ضدانقلاب اسلامی است، و یا وابسته به کشورهای خارجی است به هیچوجه نباید آزادی داشته باشد، و نباید به او اختیاری داد، زیرا او دشمن این ایدئولوژی و استقلال کشور است و هر نوع امتیازی برای او برخلاف مصلحت مردم و استقلال این آب و خاک است، چه فارس باشد، و چه کرد، چه ترک! امروز عدهای ضدانقلابی و ضداسلامی و ضدایران خود را تحت شعار قومیت و مظلومیت مخفی میکنند تا این شعارهای احساسی را با زیرکی تمام وسیلهای برای اجرای برنامههای شوم و خطرناک خود نمایند، و مردم نباید فریب آنها را بخورند.در چنین شرایطی، که مسئله مرگ و زندگی مطرح است، مسئله انقلاب و آزادی ایران در مقابل طاغوتها و ابرقدرتها اساسی است، عدهای دایه مهربانتر از مادر برای ملیّت کرد و حقوق از دسترفته کرد و ستمهای ملی که بر آنها رفته است داد سخن میدهند و توطئه میکنند و آتش برمیافروزند، بیرحمانه بر بدن مجروح انقلاب ایران دشنه میزنند، و از این بدن خسته و کوفته حقوق و امتیازات میخواهند!این بدن خسته و مجروح هنوز بر پای خود قادر به ایستادن نیست، آنها میخواهند که نتیجه فقر و ستم ملی قرنهای گذشته را فوراً جبران کنند! میبینید که استعمار خارجی با چه ضربات مهلکی بر پیکر انقلاب اسلامی ما میتازد، در چنین هنگامی آنها هم دم از حقوق ملی و مسائلی میزنند که ایجاد شکّ و تردید در اصالت خواستشان مینماید.انقلاب ایران، با جنگ همه طبقات، همه نیروها، کوچک و بزرگ، زن و مرد، بوجود آمده و پیروز شده است.هماکنون نیز ابرقدرتها در مقابل انقلاب ایران به شدت موضعگیری کردهاند و همه مردم ما، کارگر، صاحب کار، دهقان، ملاک، سرباز و پاسدار، زن و مرد، همه به خاطر نجات خود از طاغوتها مبارزه میکنند، حیات همه در خطر است، سرنوشت همه دستخوش گردابهاست، و بکلی بیمعنی است که کسی انقلاب را بکوبد به بهانههای موهوم که طبقاتی محروم شدهاند و امتیازاتی کسب نکردهاند!تصور کنید! چقدر جای تأسف است که تئوریهای موهوم سبب شود گروهی بیاید و انقلاب ایران را تکفیر کند و رهبران آن را بکوید، همه افتخارات این انقلاب معجزهآسا را زیر پا بگذارد. تصور کنید چقدر مسخره است که چریکهای فداییخلق از اصفهان و شیراز و مشهد میآیند و کردهای مسلمان محلی مریوان و پاوه را میکشند، آنگاه شعار میدهند که بر ملیّت کرد ستم شده است، و کرد باید بجنبد و ستم فارسها را… از ملت کرد کوتاه کند!تصور کنید که چقدر مسخره است که کردهای مسلمان مریوان و پاوه حق حیات در کردستان ندارند و باید کشته شوند ولی چریکهای فداییخلق از مشهد و شیراز و اصفهان و تهران دارای سلطه و قدرت در کردستانند!تصور کنید که صدامحسین، دستنشانده امپریالیسم و صهیونیسم مورد اعتماد و محبت آنها قرار بگیرد، و امامخمینی، رهبر پاک و فداکار و بینظیر تاریخ مورد اتهام و هجوم آنها قرار گیرد.
تصور کنید! اگر نظریات مجهول و پوچ سبب شود که گروهی بیاید و مشکلات کردستان را نتیجه جنگ طبقاتی بین فئودالها و کشاورزها بداند و توطئههای امپریالیستی اسرائیل و عراق و ابرقدرتها را ندیده بگیرد! و سیل اسلحه و پولی را که از عراق به سوی کردستان جاری است نبیند، آنگاه با سرسختی اصرار داشته باشد که فلان و بهمان فئودالها را مسلح کردهاند و جنگ کردستان را بوجود آوردهاند!تصور کنید! چقدر مسخره است، که چریک فداییخلق که معتقد به اسلام و انقلاب نیست و امامخمینی را میکوبد، بیاید و برای نظام اسلامی مصلحتاندیشی کند و راه راست نشان دهد و انتظار داشته باشد که ملت مسلمان ایران حرفهای آنها را بپذیرند!تصور کنید که مزدوران عراقی در کردستان آزادانه بروند و بیایند، اما یک ایرانی برای ورود به منطقه احتیاج به پاسپورت (اجازه عبور) داشته باشد! ارتش و پاسدار ایرانی نتواند داخل بشود! اما برای جاسوسهای اسرائیل و عراق… آزاد باشد.اگر برای قومیت و آزادی کردها میچنگید چرا کردها را تهدید میکنید! چرا کردی را که با دولت اسلامی همآهنگی میکند اعدام میکنید؟ اگر از پشتیبانی کرد برخوردار بودید که احتیاج به ترور و اعدام بیگناهان کرد نداشتید. شما مجرمید. شما جنایتکارید که با زور و ترور و اعدام میخواهید سیطره شیطانی یک حزب دستنشانده را بر مردم کرد تحمیل کنید. شما مردم را آزاد بگذارید تا فریاد مرگ بر اجنبیپرستان را از حلقوم کرد بشنوید. شما سلطه اسلحه را بردارید تا ببینید که مردم مؤمن کرد چگونه با همه وجود خود از انقلاب اسلامی ایران دفاع خواهند کرد.
بسمالله الرحمن الرحیم
ملتی انقلاب کرده است، زنجیرهای ۲۵۰۰ ساله را از دست و پای خود پاره نموده است، علیه بزرگترین ابرقدرتها قیام کرده و در کشاکش سختترین نبردهای تاریخ با مرگ دست و پنجه نرم میکند.
این انقلاب بزرگ و تاریخی را ابرمردی رهبری مینماید که در تاریخ بینظیر است، ایمان و پاکی و تقوی و فداکاری و پایداری او را نظیری نیست، و اگر همه رهبران انقلابی دنیا را سرهم بگذارند از یک موی رهبر عالیقدر انقلاب ما کمتر است. این انقلاب صورت گرفته است که ریشههای استثمار و استبداد و استعمار را بسوزاند، عدالت اجتماعی را تأمین کند، فقر و جهل و ظلم و فساد را از بین ببرد، ستمها و محرومیتها و ناراحتیها و بیعدالتیها را که قرنها بر این کشور سیطره داشته است نابود کند.
ما انقلاب کردیم تا بعد از قرنها ذلّت و خواری استقلاب واقعی خود را بدست آوریم. کشور عزیز ما ایران زیر سیطره اجانب قرار داشت، امریکا و اسرائیل سرنوشت مردم ما را بدست داشتند. یک عده از زالوهای اجتماع خون مردم محروم و مستضعف ما را میمکیدند. آزادگان و ا حرار در زندانها و سیاهچالها شکنجه میشدند و شریفترین آنها به چوبه دار آویخته میشدند، اشرار و بیمایگان حکومت میکردند، زور و دیکتاتوری همه نفسها را خفه کرده بود، همه قلمها را شکسته بود، همه ساقها را قلم کرده بود.
ثروتها را به یغما میبردند، منابع ما را غارت میکرند، فرهنگ ملی ما را، اخلاق ما را، دین ما را میکوبیدند تا معیارها و اخلاق فاسد و فرهنگ استعماری را جایگزین کنند.
میخواستند ملتی برده و اسیر بوجود آورند که حتی نفس کشیدنش تحت اراده استعمارگران باشد، آنچنان اقتصاد ما را به سقوط کشانده بودند، زراعت ما را نابود و صنعت ما را تباه کرده بودند که این ملت بدون پول نفت یک روز هم نتواند دوام بیاورد.
ارتش چماقی در دست دیکتاتوری بود که بخاطر حفظ مصلح استعمارگران ملت ما را بکوید نفسها را خفه کند.
اما ملت ما به رهبری مرجع عالیقدر حضرت امامخمینی قیام کرد، سالها مبارزه کرد، دهها هزار کشته داد، تا بالاخره طاغوت را به زیر کشید، نظام دیکتاتوری را واژگون کرد، دستقدرتهای خارجی را قطع نمود، مجرمین را به محاکمه کشید، و قاتلین را مجازات کرد، اشرار را براند، زندانیان را آزاد کرد، و سرنوشت ملت ایران را پس از قرنها بدست مردم داد، آنچنان آزادی برقرار کرد که در هیچ کشوری و هیچ زمانی نظیرش دیده نشده بود.
اما استعمارگران به هیچوجه حاضر نبودند که از این کشور زرخیز بگذرند، ابرقدرتها نمیتوانستند که آزادی و استقلال ایران را تحمل کنند، آزادی ایران همچون نسیم جانبخشی به کشورهای مجاور که دربند دیکتاتوری بسر میبردند گسترش مییافت و مردم محروم و دربند این کشورها بخاطر کسب آزادی و استقلال خود قیام میکردند و منافع استعمارگران به خطر میافتد، ابرقدرتها دست به توطئه زده و عوامل داخلی خود را از چپی و راستی، ساواک و صهونیستی بکار گرفتند.
توطئه شروع شد، گنبد قابوس و کردستان و خوزستان را به آتش کشیدند، سنندج، مهاباد و نقده را میدان تاخت و تاز خویش ساختند.
احزاب چپی از فقر و محرومیت مردم کرد سوءاستفاده کرده آنها را تحریک کردند و به نفع استعمار و علیه انقلاب ایران دست به توطئه زدند. با شعارهای دلچسب، خیالبافیهای گزاف، نویدهای ایدهآلی وعدههای دروغ دست بکار شدند تا مردم ساده و جاهل را تحریک کنند و علیه حکومت اسلامی ایران به جنگ بکشانند.
چه تهمتها، چه دروغها، چه شعبدهبازیها، چه جنایتها و چه خیانتها که از این بیوطنان بیدین علیه ایران و اسلام بوقوع پیوست.
این نوکران اجنبی، این وطنفروشان بیمایه، این جانیان کافر و بیدین با پول و اسلحه استعمارگران خارجی، و به دستیاری صهونیستها علناً علیه انقلاب قدس ایران قیام کردند، علناً رهبر انقلاب ایران را زیر طوفان تهمت و ناسزا گرفتند، با کمال بیوجدانی و بیشرمی مردم بیگناه را بخاک و خون کشیدند و روی سیاستبازان کثیف معاویهای را سفید کردند.
اینان سنگ ستمدیدگان و محرومین را به سینه میزنند، علیه استثمار و استعمار شعار میدهند و خواستار جنگ مسلحانه برای انقلاب میشوند.
ولی بجای آنکه با رهبر همآهنگ شوند و قوای خود را علیه ابرقدرتها بکار اندازند، و از انقلاب معجزهآسای خود دفاع کنند، در عوض تیشه برداشته ریشه انقلاب خود را میزنند، اسلحه بدست میگیرند با ارتش و ژاندارمری و شهربانی که بازوی اجرایی دولت هستند، میجنگند و همان کاری را میکنند که امپریالیسم برای پیاده کردن آن باید میلیاردها دلار پول خرج کند و جوانان خود را به کشتن بدهد، ولی این مدعیان به اصطلاح رهبری همه همّ و غمّ خود را برای کوبیدن دولت و انقلاب، در جهت پیروزی امپریالیسم و صهیونیسم بکار میبرند و انتقاد میکنند که دولت برای آنها کار نکرده است.
از روز پیروزی انقلاب، اسلحه بدست گرفته و علیه دولت جنگیدهاند، و همه وقت و انرژی دولت را صرف درگیریها و کشمکشها کردهاند و امنیت را بهم زدهاند که امکانی برای نوسازیهای عمرانی و اقتصادی نماند، آنگاه شعار میدهند که دولت هیچکاری نکرده است! آخر دولت چگونه میتوانست از روز اول پیروزی انقلاب معجزه خلق کند و مشکلات اجتماعی و اقتصادی را در یک شب حل نماید؟ در حالتی که امنیت نیست و همه جوانان جهاد سازندگی و عمرانی گرفتار احزاب شدهاند، شکنجه دیدهاند، یا کشته شدهاند، چگونه حزب دمکرات انتظار کارهای عمرانی را داشته است؟
چه انتظار بیجایی! چه بهانه بیشرمانهای! چه دستازیز مسخرهای!
اکنون که به یُمن پیروزی انقلاب به رهبری امام آزادی بوجود آمده، آنچنان آزادی که حتی توطئهگران فرصتطلب و سوءاستفاده جو مسلحانه علیه دولت قیام کنند، اکنون که به برکت وجود امام طاغوت سرنگون شده، اکنون که به پاس فداکاری بینظیر و ایمان کوهآسای ملت ابرقدرتها به زانو درآمدهاند، چگونه عدهای بخود اجازه میدهند که انقلاب را به بهانه عدم انجام کارهای عمرانی و حقوق محلی درهم بکویند؟ عدهای انقلابینما که خودشان علیه رژیم شاه همکاری میکردند و انقلابی را میکوبند که به برکت امامخمینی و به فداکاری بینظیر ملت و سکوت و سکون این آقایان حاصل شده است. اگر امامخمینی و انقلاب اسلامی خدای ناکرده سقوط کنند، اینها و هیچکس دیگر قادر به بمارزه علیه استعمار نخواهند بود و تا سالهای سال ایران به قبرستانی تبدیل خواهد شد که در هیچ دورهای نظیر نداشته است.
به این آقایان بگوئید به چه حقی به خود اجازه میدهند که به بزرگترین معجزه تاریخ ضربه بزنید؟ حقوق ملتی فداکار را که هفتاد هزار شهید داده است نابود کنید؟
شما شهرها را به خرابی میکشید، مردم بیگناه را به کشتن میدهید. هنگامی که اسلحه بدست میگیرید و شهرها را به آتش میکشید بیگناهان را میکشید، جلوی ارتش را سد میکنید، سربازان را میکشید، و فریاد مبارزه مسلحانه میزنید، باید انتظار داشته باشید که دولت مرکزی نیز روزی برای جلوگیری از تاخت و تاز مسلحین وارد معرکه شود. آنجا خانهها خراب خواهد شد، مردمی بیپناه کشته خواهند شد، و شما میروید تا کردستان را به خاک و خون بکشید و این جنایتی بزرگ است و بزرگترین ضرر آن به مردم کردستان خواهد رسید و مسئولیت این جنایت به عهده شماست.
آیا ملت چه میگوید؟ آیا ملت ایران موافق اعمال خرابکارانه شماست؟ آیا اکثریت مردم به جنگهای مسلحانه شما و خونریزیها و قتل و غارتهای شما و جنایتها و عدم امنیت راضی هستند؟ چگونه علیه اراده ملتی بزرگ دست به جنگ مسلحانه میزنید؟
میگوئید مردم کردستان همه با شما موافقند! در این صورت چه احتیاجی به جنگ مسلحانه داشتید؟ اگر اکثریت مردم با شما همراه بودند، دلیلی وجود نداشت که افکار سیاسی خود را به قدرت سلاح بر مردم تحمیل کنید.
همیشه و در همه جای دنیا، هنگامی که قدرتی در برابر انقلابیون سد راه میشود انقلابیون اجباراً دست به اسلحه میبرند، در حالیکه حزب دمکرات و همکارانشان هنگامی دست به اسلحه بردند که اصلاً دولتی و ارتشی و قدرتی در برابر آنها وجود نداشت، لذا دست به اسلحه بردند تا مردم منطقه را به زور اسلحه زیر سلطه خویش بگیرند و مخالفین خود را نابود کنند.
چه حنایتکارند کسانی که از همان روزهای اول پیروزی انقلاب بدون حضور دولت و بدون وجود ارتش، دست به اسلحه بردند و علیه دولت، انقلاب و مردم جنگیدند، خونریزی به راه انداختند، بیگناهان را کشتند، راهها را مسلحانه بستند، مخالفین خود را تصفیه کردند و با قدرت اسلحه سلطه سیاسی و نظامی و حزبی خود را بر مردم تحمیل کردند.
چه جنایتکارند کسانی که، پس از ۲۵۰۰ سال که برای اولینبار طاغوت سرنگون شده و ایران ابرقدرتها را به زانو درآورده، همچنان برنامه امپریالیسم را علیه اقلاب و به نفع دشمن پیاده میکنند.
چقدر بیشرمی است که توطئهگران و آدمکشان و جنایتکاران در روز روشن و به صراحت اسلحه بدست گرفتند و به مدت شش ماه بیگناهان را کشتند و از ضعف دولت و ارتش سوءاستفاده کردند و سلطه نظامی و سیاسی و ایدئولوژیک خود را بر مردم تحمیل کردند، ولی با تمام این جنایتها و خیانتها میآیند و ارتش را و دولت اسلامی را متهم به قتل عام و تخریب میکنند و بیمهابا تهمت فاشیست و تروریست نوکر امپریالیسم میزنند.
کسانی که جز تخریب، جز قتل، جز کارشکنی، جز جنایت، جز توطئه علیه اسلام و انقلاب کاری نکردهاند و نمیکنند به کسانی تهمت میزنند که همه وجودشان و حتی مرگ و حیاتشان وقف راه انقلاب و ملت ایران است.
چقدر بیشرمی میخواهد که بازیچههای امپریالیسم و صهیونیسم میآیند و دولت اسلامی و رهبر انقلاب و انقلابیون راستین را نوکر امپریالیسم و صهیونیسم میخوانند!
چه احمقی است که نفهمد و نداند و نبیند که نظام فعلی انقلابی ایران، با تمام نقصها و مشکلاتش، بزرگترین دشمن سرسخت امپریالیسم امریکا و صهیونیسم است و مبارزه سختی را علیه آنها شروع کرده است که پدر جد این رفقا هم در مخشان نمیگنجید، و تا دنیا دنیاست کسی به این شدت و به این عمق با امریکا و صهیونسم مبارزه نخواهد کرد.
آنگاه جوجههای چشم و گوش بسته امپریالیسم روسیه و چین، که خود با امریکا و صهونیسم زد و بند میکنند، چقدر پرتاند که ماهیت خود را که نوکری امپیرالیسم است فراموش میکنند و به کسانی تهمت میزنند که جز در مقابل خدای لایزال در برابر هیچ قدرتی،چه شرقی و چه غربی چه طاغوتی تسلیم نخواهند شد.
به کسانی تهمت میزنند که وجودشان، مرگ و حیاتشان وقف راه انقلاب و ملت است.
چقدر بیانصافی است، کسانی که در زمان طاغوت سکوت کرده بودند، یکباره در زمان انقلاب قد علم میکنند و شعارهای تند اخلاقی میدهند! به قیمت خون مردم و با فدا کردن سرنوشت ملت و انقلاب میخواهند آرزوهای موهوم خود را پیاده کنند.
اینان ننگ تاریخ و لغت ابدی ملت را برای خود تثبیت میکنند.
در زمان نهضت ملی شدن صنعتنفت چنین کردند، از چپ و راست نهضت را کوبیدند و طاغوت رابازگزداندند. دوباره میخواهند تاریخ تکرار شود، اما با مقیاسی وسیعتر و عظیمتر که به وسعت جهان و به درازای ابدیت است.
ایکاش که عبرت دردانگیز تاریخ همه ما را هوشیار و فریبخوردگان را بیدار کند.
اینان تحت شعارهای تند عدهای جاهل را فریب میدهند و در راه منافع صهیونیسم و استعمار آنها را بکار میاندازد، جوانانی پرشور و فعال که قلبشان بخاطر آزادی و استقلال میهن میطپد، در حالیکه متأسفانه در راه ضدانقلاب قدم برمیدارند.
عجبا! ملتی که بعد از ۲۵۰۰ سال، خود را از لجنزار اسارت و ذلت آزاد کرده است و به قدرت ایمان و شهادت، طاغوت رابه زیر کشیده و میخواهد قد خمیده خود را راست کند، ملتی کوچک که با قدرت ایمان و شهادت علیه طاغوتها و ابرقدرتها قیام کرده است و در گردابی از خون، کشتی سرنوشت او در تلاطم معرکههای سخت با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم میکند، از بدن نحیف و مجروح این ملت خون میچکد، ضربات سخت و مهلک دشمنان هر لحظه بر بدن او فرود میآید، کوهی از مسئولیت بر پشت این مجروح سنگینی میکند و این مجروح باید از سنگلاخی سخت بگذرد که در پرتگاههای مهلک در خطر سقوط قرار گرفته است، آنگاه عدهای از مفسدین و منافقین و ضدانقلابیهای وابسته، بر جراحات این بدن ضعیف نمک میپاشند، و با شعارهای ظاهراً انقلابی باعث تضعیف روحیه این ملت میشوند و با تمام قوا میکوشند که این بدن خسته و مجروح را به سقوط بکشانند تا لاشخورهای استعمار او را تکهتکه کنند.
کسانیکه در مقابل ملت سنگر میبندند، علیه ملت و اراده ملت میجنگند و با این همه خود طرفدار خلقها مینامند! چه بیشرمی! چه دروغ بزرگی!
آیا نوکران استعمار، مخالفین انقلاب اسلامی ایران انتظار دارند که ما حکومت محلی و یا خود مختاری بوجود آوریم و بدست آنها بدهیم؟
شما مسلمانی بیاورید که به انقلاب اسلامی و استقلال ایران معتقد باشد، ما همه ایران را بدست او میسپریم، از کردستان باشد یا خوزستان یا بلوچستان یا هر نقطه از اقصی نقاط ایران. اما اگر یک دشمن انقلاب، غربی یا شرقی، بیاید و حتی یک ذره امتیاز بخواهد، ما به هیچوجه موافقت نخواهیم کرد.
مسئله ما مسئله ایدئولوژی است، نه قومیت و نه ملیت. هر کس که دارای ایدئولوژی اسلامی انقلابی باشد، کرد باشد یا ترک یا بلوچ یا عرب زبان همه برابرند و برادرند و با هم متحد و همکاری میکنند. اما حتی در کردستان، میبینید که یک کرد کمونیست با یک کرد مسلمان در کنار هم جمع نمیآیند و علیه هم میجنگند، درحالیکه یک چریک فدایی تهرانی با یک چریک فدایی کرد متحدند و آنجا مسئله ملیت یا قومیت بین آنها مطرح نیست، بنابراین چرا بین مسلمانهای کرد و تهرانی اختلاف مطرح باشد؟
ما آمدهایم که مسلمانهای دنیا را متحد کنیم، محرومین و مستضعفین دنیا را کمک کنیم و چگونه ممکن است که مسلمانهای نقاط مختلف کشور خودمان متحد نشوند؟ چگونه ممکن است که محرومین و مستضعفین کشور خودمان را کمک نکنیم؟ باید بکنیم و قادریم و خواهیم کرد، انشاالله.
میگویند فئودالها را مسلح کردهایم!
اولاً حزب دمکرات است که سنارمآمدی کثیف و قاچاقچی دزد و فاسد را کمک میکند، او را جزء کادر رهبری حزب قرار میدهد و بدست او دهقانان بیگناه را میکشد، با قدرت اسلحه و ترور مال مردم را میخورد و میدزدد، و حتی خود قاسملو و خانوادهاش بزرگترین فئودالهای منطقهاند که خون مردم را به شیشه میکنند.
ثانیاً خونریزی در کردستان نتیجه کشمکش بین فلاح و ملاک نیست. عدهای از احزاب میخواهند حقایق را منحرف کنند و مردم را با بعضی از نتایج جانبی مشغول بدارند تا مردم از حقایق اصولی و اساسی غافل بمانند.
اختلافات کردستان نتیجه توطئههای امپریالیستی است که ابرقدرتها با همه نیروی خود برای کوبیدن رژیم اسلامی دست بکار شدهاند و اگر کسی بخواهد این توطئهها را نتیجه جنگهای طبقاتی داخلی، بین ملاک و فلاح بداند مسلماً حقایق اساسی و خطرناکی را نادیده گرفته و منحرف شده و خود را گول زده است.
این رفقا میآیند مدلی طبقاتی از جامعه میسازند و بعد میخواهند همه مشکلات و رویدادهای اجتماعی را در همان قالب طبقاتی مارکسیستی پیاده کنند، و چه بسا واقعیتهای عینی جامعه که در قالب طبقاتی آنها نمیگنجد. ولی آنها واقعیتها را انکار میکنند و ساختههای موهوم ذهنی خود را جایگزین آن مینمایند تا با نظریات طبقاتی آنها مطابقت کند! و چقدر جای تأسف است که این روش غیرعلمی و غیرمنطقی سبب میشود که حتی بزرگترین واقعیت تاریخ یعنی انقلاب ایران را مورد شک و تردید قرار دهند و به نتایجی برسند که کاملاً مسخره است.
انقلابی در ایران به رهبری امامخمینی صورت گرفته است که همه ملت با جان و دل او را میپذیرند و دنیا هم او را بزرگترین انقلابی میشمرد. این انقلاب مقدس طاغوت را به زیر کشید، نظام را واژگون کرد، ابرقدرتها را به زانو کشید، ملت ما را از یک نظام استبدادی ۲۵۰۰ ساله آزاد کرد.
اما استعمارگران و ابرقدرتها و دستنشاندگان آنها که منافع و مصالح خود را از دست دادهاند، از همان شروع انقلاب به شدت فعالیت میکنند و دنیا را با تبلیغات شوم خود علیه انقلاب ما پر کردهاند و با پول و اسلحه در همه نقاط کشور آشوب به پا میکنند و در داخل ارتش و ادارات و مؤسسات توطئه میآفرینند تا انقلاب اسلامی ما را به خیال باطل خود به سقوط بکشانند.
ما باید راه خود را روشن کنیم، خط خود را معین کنیم، موضع خود را صریحاً بیان کنیم که خط رهبر انقلابی ایران را میپیمائیم یا در خط استعمارگران و ابرقدرتها و دستنشاندگان آنها هستیم. اگر با انقلاب به جنگ و ستیز برخیزیم بدون شک به دشمنان انقلاب، به ابرقدرتها پیوستهایم و در جهت نابودی این انقلاب مقدس گام نهادهایم، هرچند که شعارهای انقلابی بدهیم و خود را نیز انقلابی بدانیم. آیا این مدعیان انقلاب خود قادرند که به شعارهای ظاهر فریب خود جامه عمل بپوشانند درحالیکه پس از دهها سال هنوز اربابانشان نتوانستهاند.باید دید آیا چریکهای فدایی خلق یا همردیفهای آنها به آنچه میگویند و شعار میدهند راضی هستند؟
آیا آمدهاند که زمین را بین کشاورزان تقسیم کنند؟ آمدهاند که عدالت اجتماعی را پیاده نمایند؟ آمدهاند که آزادی و دموکراسی به مردم بدهند؟ و اصولاً قادرند که چنین کنند؟
ابداً چنین نیست… اگر دولت همه این کارها را حتی بیشتر انجام دهد بازهم آنها مخالفت خواهند کرد، فقط راه دیگری و شعار دیگری انتخاب میکنند.
این شعارها برای آنها وسیله است که دولت را بکوبند و اگر خودشان به قدرت برسند به هیچوجه این شعارها را پیاده نخواهند کرد…. آنها با نظام اسلامی اختلاف اساسی و ایدئولوژیک دارند و معتقدند که باید نظام فعلی سرنگون شود و نظامی کمونیستی جایگزین گردد و تا آن روز به مخالفت و دشمنی خود علیه نظام ادامه خواهد داد و از هیچ توطئهای فروگذار نخواهند کرد. چقدر ساده و جاهلند کسانی که مجذوب این شعارهای پر زرق و برق میشوند و ماهیت آنها را و هدف نهایی و اساسی آنها را ندیده میگیرند، آنها میخواهند که ماهیت ضدانقلابی و ضداسلامی خود را زیر سایه شعارهای زیبا و تند بپوشانند و مردم را از راه این شعارها بفریبند و به خود جذب کنند، ولی ما باید ماهیت آنها را برای مردم فاش کنیم تا حقیقت تلخ وجودی آنها را حس و لمس کنند و تحت تأثیر شعارهای زودگذر واقع نشوند.
بسم الله الرحمن الرحیم
کردستان، نامی آشنا که حوادث بیشماری را در طول تاریخ به دوش میکشد، و زخمی که بدست اربابان خارجی و نوکران پلیشان مدتهاست بر پیکره اجتماع ما نشسته است و هر آنگاه که استعمارگران نیازی به ایجاد فشار احساس کنند این اهرم فشار را به حرکت آورده تا به نیّات پلید خود دست یابند.
همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی ایران به رهبری ابرمردی سازشناپذیر از تبار حسینیان و بایمردی ملتی زجر کشیده و به پا خاسته ماجراهای کردستان آغاز شد، تا انقلاب نوپای ما را درگیر مسائل و جنگهای داخلی نموده و از درون متلاشی سازند. حوادث کردستان بر این پایه، یکی از بزرگترین مشکلات داخلی ما بود و بعضی اوقات آن چنان حسّاس که سرنوشت انقلاب اسلامی ما به آن بستگی داشت و بدون شک «قضیه پاوه» حادثهای بس مهم در تاریخ این تحولات و شهید دکتر مصطفی چمران قهرمان این حادثه، مقامی والا در زنجیر شخصیتهای بارز تاریخ اسلامی و رهروان پاک حسینی است.
حادثه پاوه اهمیّت خاصّی را داراست که مهمترین آن فرمان تاریخی امام و یأس دشمنان از سقوط انقلاب اسلامی در آن زمان است و این حادثه تاکنون کمتر مورد تجزیه و تحلیل دقیق واقع شده است و شاید علت آن باشد که شاهدان عینی و آگاهان بصیر، با بشهادت رسیدهاند و یا شدیداً گرفتار مقابله و دست و پنجه نرم کردن با دیگر حوادثی بودهاند که باز توسط استعمارگران بوجود آمده است. همچنانکه خود شهید دکتر چمران عموماً فرصتی نمییافت تا بتواند این وقایع را گویاتر از هر کس دیگری به رشته تحریر درآورد و بخصوص پاسخی به آن همه هجومها، تهمتها و دروغهای بیشرمانه مغرضین و دشمنان انقلاب اسلامی باشد.
ولی شهید دکتر چمران تصمیم گرفته بود که این وقایع را تاریخگونه بنگارد و براساس این تصمیم مدارک و نوشتههای خود را جمعآوری و بخشی از حوادث پاوه را از ابتدای ماجرای کردستان به نگارش آورد ولی جنگ تحمیلی عراق و شهادتش، فرصت پایان بخشیدن آن را نداد و همچنان نیمهتمام باقی ماند.
گرچه هماکنون چهره واقعی ضدانقلابیون و همه کسانیکه به ایثارگریها و فداکاریها و جانبازیها و قهرمانیهای این عارف و عالم رزمنده شهادت طلب میتاختند شناخته شده است و امت مسلمان ما بخوبی آنان را، و شاید نه کاملاً خوب شهید دکتر چمران را شناختهاند، ولی آنچنان میزان این اتّهامات مغرضان دروغپرداز بالا بوده و آنقدر آن شهید بزرگوار تشنه خدمت و ایثار و بیتوجه به سمپاشیهای دشمنان، مظلوم، که انتشار همان مقدار نوشتههای نیمهتمام هم ضرورت خاصی را پیدا میکند، تا همه رزمندگان و تشنگان حق و حقیقت جرعهای از این واقعیتها بیاشامند و اندکی مسائل و توطئهها را دریابند و خود را برای مبارزه آگاهانهتر بر علیه این مستکبران و مزدوران دون همّتشان آماده سازند و برادران کرد مؤمن ما نیز به عمق خواستهها و خیانتها و جنایتهای دشمنان انقلاب اسلامی ما واقفتر گردند.
این کتاب از سهگونه دستنوشته و سخنرانی تشکیل یافته است، قسمت اعظم و مهم آن همان دستنوشته اصلی پیرامون حوادث پاوه است که خود او به رشته تحریر درآورده ولی متأسفانه فرصت اتمام آن را نیافته است و در اواسط آخرین صفحه دستنوشته، نیمهتمام باقی مانده است. {ابتدا سرفصل «شروع حرکت انقلابی» صفحه۹۱} این فصل را خود آن شهید «پاوه، فرمان تاریخی امام و سرآغاز نجات کردستان» نامگذاری نموده و حتی مطالعهای مقدماتی برای پشت جلد آن نیز نموده که در ابتدای کتاب گراور شده است. در این فصل تحلیلی جالب از آغاز حوادث کردستان براساس طرز تفکر مادیگرانه استعمارگران و حرکت و فرمان انقلابی امامخمینی، رهبر انقلاب اسلامی در جهت خنثیسازی آن ارائه داده شده است و بخصوص تأکید او به اهمیت فرمان تاریخی امام مسئلهای اساسی است.
نوع دوم، قسمتهایی است که از سخنرانیهای شهید دکتر چمران در زمانها و مکانهای مختلف پیرامون مسئله کردستان استخراج شده و ارتباط تاریخی خود را بر حسب اتفاق هر حادثه حفظ میکند و عموماً در ابتدا یا پایان هر سرفصل به تاریخ ایراد آن سخنرانی در پاورقی اشاره شده است.
نوع سوم، مطالبی است که از دستنوشتارهای پراکنده و گوناگون آن شهید در طی این مدت در ارتباط با مسئله کردستان استفاده شده و قسمت عمده پیشگفتار و چند سرفصل از متن کتاب از این ردیف است که آن هم عموماً تذکر داده شده است.
همانگونه که در کتاب «لبنان» اشاره شده است چون قسمت عمده این مجموعه نیز بعنوان کتاب و برای چاپ و انتشار نگارش نیافته، ممکن است در انسجام و ارتباط و کتابت نقائصی یافت شود که مطمئناً بخاطر ضعف گردآورنده و تقیّد به حفظ امانت و مشکل بودن این جمعآوری و حفظ ارتباط میباشد و نه نارسائی در بیان یا قلم شهید دکتر چمران که اگر فرصت مییافت و خود این مجموعه گردآوری شده را مینگاشت مسلماً اثری نفیس و ارزندهتر میبود.
به دلیل آنکه مطالب گردآوری شده است و از ابتدا منسجم و مرتب نبوده است، گاهی اوقات در متن کتاب نیاز به شرحی بوده که اگر در پاروقی میآمد باعث از هم گسستن رشته کلام میشد، بنابراین داخل {کروشه} و با حروف ریز نوشته شده و این توضیحات نیز از گردآورنده است.
به امید آنکه این پنجمین اثری که از شهید دکتر چمران توسط «بنیاد شهید چمران» انتشار مییابد قدمی کوچک در ارائه حقایقی نه چندان آشکار از وقایع پاوه و کردستان و خدمتی به انقلاب اسلامی در بیداری و آگاهسازی امت مسلمان، رزمندگان شجاع و برادران کُردمان باشد و به خشنودی امام مهدی، حضرت حجهابنالحسنالعسکری(عج) و نائب او امام خمینی رهبر بزرگوار مستضعفین و شادی روح آن شهید گرانقدر بیانجامد.
مهدی چمران
لـبـنـان
لـبـنـان
دکتر مصطفی چمران
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحیم
من از جبلعامل آمدهام، سرزمینی که ابوذرغفاری، یار صدیق پیامبر بزرگ برای اولین بار اسلام راستین را به مردم آن منطقه تبلیغ کرد و مسجدی برای عبادت خدا بنا نمود که هماکنون در ًمیسجبلً به نام ابوذرغفاری معروف است. جبلعامل، سرزمین تشیع، سرزمین بهاءالدین عاملی و دانشمندان و متفکران بزرگی که دنیا را منوَّر کردهاند.
من از جبلعامل آمدهام، که در دوران ۱۴۰۰ ساله تاریخ اسلام همیشه مظلوم بوده و همیشه مورد غضب و کینه امویان و عباسیان و عثمانیان و آنگاه استعمارگران غرب و بالاخره اسرائیل بوده است.سرزمین جبلعامل همیشه زیر تازیانه جور و ستم شکنجه دیده است، توسط جباران و ستمگران قتل عام شده است و بوسیله استعمارگران زیر نبوغ بندگی و اسارت درآمده است.
من از جبلعامل، سرزمین مقدس شیعیان آمدهام. من نماینده محرومین و مستضعفین جنوب لبنان هستم که همهروزه در زیر آتش توپخانه سنگین و بمبهای هواپیماهای اسرائیل میسوزند. من از منطقهای آمدهام که بیش از نیمی از آن بکلی نابود شده است، از شهرهایی که حتی یک دیوار سالم آن بجای نمانده است، روستاهایی که همه اهالی آن گریختهاند، مناطقی که زیر سیطره سیاه اسرائیل و سعدحداد، عامل اسرائیل فرو رفته است، ناحیهای که بیش از ۳۰۰هزار نفر از مردم آن آواره شدهاند و خانه و کاشانه خود را رها کرده، در سرزمینهای دور، درکنار مدرسهها ومسجدها و کوچهها و خیابانها زندگی ذلتباری را به سرمیآورند.
من آمدهام که فریاد ضجهآلود شیعیان لبنان را در زیر آسمان بلند ایران طنینانداز کنم.
من آمدهام تا وجدان خفته انسانهای متعهد و مسئول را بیدار سازم.
من آمدهام که از دردها ومحرومیتها، ظلمها، نالههای نیمهشب، آههای سحر بگویم و اشک یتیمان، ضجه دردمندان، آه بیوهزنان، سوز دلسوختگان را بازگو کنم.
من آمدهام تا پرده سیاه شب را –که همچون ابری ضخیم بر اندیشه ملت ما سایه افکنده است- پاره کنم و حقایق تلخ و دردناک شیعیان لبنان را به آنها بنمایانم.
من آمدهام که از ۱۰۰هزار کشته و ۴۰۰هزار مجروح و معلول که اکثرشان شیعه هستند خبر دهم.
من آمدهام که از ۳۰هزار آواره دربهدر شیعه از جنوب لبنان خبر آورم، که در بیغولههای دوردست، در کنار خیابانها، گوشه مسجدها و مدرسهها و در زیر پتوها زندگی میکنند.
من آمدهام که درد را به شما بازگویم که تا به حال کسی بازگو نکرده است.من آمدهام که دعا کنم، تا خدای بزرگ انقلاب اسلامی ایران را پیروز کند. من آمدهام که آرزو کنم تا در پناه حکومت اسلامی، عدل و عدالت دامن بگستراند.
من میخواهم امیدوار باشم که سیطره ظلم و ستم اسرائیل و استعمار برای همیشه نابود گردد.
من آمدهام که جان خود را فدا کنم تا رسالت مقدس اسلام پیروز شود و این ظلمت کفر و جهل و فساد برای همیشه ریشهکن گردد.
من نیامدهام که چیزی بخواهم؛ زیرا کسی که همه وجود خود تقدیم رسالتش کرده است، بینیاز است.
من نیامدهام که شکوه کنم؛ مردمی که ۱۴۰۰ سال درد و رنج تحمل کردهاند، بازهم با جان خود همه مشکلات را تحمل میکنند.
من نیامدهام که از تهمتها و افتراها و اذیت و آزارها و ظلم و ستمهایی که همکیشان من به من روا داشتهاند و ناله کنم؛ زیرا در طول ۱۴۰۰ ساله تاریخ خود به این ستم بزرگ خوگرفتهام و تحمل این بیانصافیها برای من عادت شده است.
من فریادیام که در سینه مجروح جبلعامل، در خلال قرنها ظلم و ستم، محبوس شده است.
من ضجه دردآلود معذّبین و زنجیریانم که در شکنجهگاههای ستمگران و استثمارگران در طول تاریخ نابود شدهاند.
من ناله دلخراش آن یتیمان دلشکستهام که در نیمههای شب از فرط گرسنگی بیدار میشوند و دست محبتی وجود ندارد که برای نوازش آنها را لمس کند، از سیاهی و تنهایی میترسند و آغوش گرمی نیست که به آنها پناه بدهد.
من آه صبحگاهم که از سینه پرسوز بیوهزنان سرچشمه میگیرم و همراه نسیم سحر در جستجوی قلبها و وجدانهای بیدار به هر سو میدوم. آنقدر که خسته میشوم و از پای میافتم و ناامید و مأیوس به قطره اشکی مبدل میشوم و بصورت شبنمی در دامان برگی سقوط میکنم.
من آرزوی آن زندهدلانم که هوای عدل و عدالت دارند و از این دنیای پر ستم گریزانم و به امید روزی دل بستهام که با ظهور مهدی(عج) عدل و عدالت بر خطه وجود دامن بگسترد و ظلم و ستم از این عالم ریشهکن گرد.
من تمنای دلهای عشاقم که میخواهم عشق و محبت بر همه جا دامن بگسترد و کینه و حقد و تعصب از روی زمین ناپدید گردد.
من اشک یتیمانم، که دل شکسته در جستجوی پدر و مادر به هر سو میدوند، ولی هرچه بیشتر میگردند کمتر مییابند. وای به وقتی که یتیمی بگرید! که آسمان لرزه درمیآید.
من خون شهیدانم، که بر کوههای دور، یا قعر درههای عمیق، یا بر دامان دشتها و صحراگرد جاری هستم. من از قلبی سوزان که به خاطر حق و حقیقت میتپیده و برای استقرار عدل و عدالت میجنگیده سرچشمه گرفتهام.
من شاهد فداکاریها و جانبازیهای آزاد مردانم. من زنده این شهیدانم که همه وجود خود را عاشقانه تقدیم خدا کردهاند و به ابدیت متصل شدهاند. من میروم تا نونهالان جهان را آبیاری کنم، تا در مقابل ظلم و ستم بایستند و حجت خدا بر زمین گردند و قافله پرافتخار شهدا را استمرار بخشند.
من همهروزه شهیدی از برادران خود را به دوش میکشم و به گورستان میبرم، همهروزه زیرآتشبار سوزان اسرائیل خانه و کاشانهها به آتش کشیده میشود، بمبارانهای اسرائیل قتل عام میکند و شیعیان جنوب را از هستی ساقط مینماید.
شیعیان لبنان کشته میشوند، ولی کسی آنها را شهید به حساب نمیآورد. ضجه میکند، اما کسی فریاد ضجّه آنان را نمیشنود، زیر ظلم و ستم نابود میشوند ولی وجدان کسی آگاه نمیگردد.
و از سوی دیگر یک دنیا کینه و دشمنی و کارشکنی و تهمت و افترا و شایعه علیه شیعیان از همه جانب جاری است. حتی در ایران انقلابی، دستهای مرموزی بشدت علیه شیعیان و تنها سازمان انقلابی آنها «امل» فعالیت میکند و حقایق را از مردم ایران پوشیده میدارد و با شایعه و تهمت و دروغ شیعیان را میکوبد و لجنمال میند. وه که چه ظلم بزرگی است!عدهای مرا متهم میکنند که افکارم متوجه کشورهای خارجی است و مصالح ایران را تحتالشعاع خارج قرار میدهم. آنان میگویند باید همه توجه خود را معطوف به ایران کنم و این همه به لبنان و کشورهای دیگر نپردازم.اولاً توجه و نگرانی شدید من مربوط به ایران است، نه کشورهای دیگر. نشان میدهم که خطراتی انقلاب ما را تهدید میکند و من به خاطر پاسداری از ایران است که این مطالب را بیان میکنم.ثانیاً من هشت سال در لبنان گذراندهام؛ دورانی سخت و خطرناک و در کوران مبارزه مرگ و زندگی و شهادت. من افتخار میکنم که سازماندهنده بزرگترین حرکتهای مکتبی لبنان بودهام؛ حرکت محرومین و سازمان امل که توسط امام موسیصدر تأسیس شده است. من سازماندهی آنها را به عهده داشتهام. در همه جریانهای سیاسی و انقلابی لبنان و دیگر کشورهای خاورمیانه بودهام و بیش از هر کس در جریان اخبار منطقه هستم و زیادتر از همه کس در سرنوشت شیعیان دخالت داشتهام و از آن اطلاع دارم و از جنایتها و خیانتهایی که به مردم محروم شیعه رفته است قلبم مجروح است.اگر کسی بخواهد از لبنان و شعیان لبنان و امام موسیصدر چیزی بداند، من بهترین مطلّع برای آگاهی علاقمندانم. تعجب میکنم که عدهای به دنبال نوشتههای چپی و راستی ومزدوران اجنبی میروند، یا به افراد مشکوک و غیرمکتبی استناد میکنند تا در مورد لبنان کسب اطلاع کنند، در حالی که به من که در بطن جریانات بودهام و بیش از هرکس آگاهی دارم مراجعه نمیکند.هنگامی که میبینم توطئههایی در جریان است و عدهای مشکوک میخواهند حقوق شیعیان را پایمال کنند، حق را پوشیده بدارند و از باطل طرفداری کنند، آنجاست که احساس میکنم سکوت جایز نیست و باید حقیقت را بگویم. بخصوص میبینید که دشمنان اسلام و شیعیان کتابها مینویسند، شایعهها و تهمتها منتشر میکنند و من نیز مجبور میشوم که جواب بگویم.گفته های من یکصدم گفتهها و فعالیتهای مخالفان نیست و افسوس که وقت و فرصت ندارم که بیش از این حقایق خارج را برای شما تشریح کنم.ثالثاً عدهای فهمیده یا نفهمیده، درصددند که اسلوب و خطمشی کشورها و یا سازمانهای دیگر خارج را الگویی برای ما معرفی کنند، آنها را به عنوان پیشقدم، طرفدار، نمونه کشور اسلامی و انقلابی، پشتیبان انقلاب ایران و غیره معرفی مینمایند و ملاحظه میشود که عدهای تندروتر انقلاب ما را تخطئه میکنند و الگوهای خارجی را بهتر از انقلاب ایران بحساب میآورند و این یک جنایت بزرگ است.انقلاب مقدس اسلامی ایران آنچنان پاک و خالص است که میبایستی سرمشق دیگران قرار گیرد، نه آنکه انقلابی نماهایی، اسلوب سراسر دروغ و خدعه و نیرنگ و سیاستبازی خود را بر ما تحمیل نمایند. شناخت این روشها و خطمشیها و آشکار ساختن حقایق آنها وظیفه من است؛ چرا که سالها در کنار این سیاستمداران حرفهای زیستهام و علیه توطئههای آنان به مبارزه برخاستهام و به خواست خدای بزرگ، براساس خط مکتبی اسلام، خداوند ما را پیروز گردانید.
سخنی در باره کتاب
آنچه هماکنون در لبنان میگذرد و حوادث گذشته آن، بدون شک از اهمیت خاصی در دنیای اسلام برخوردار است، اهمیتی که کمتر در ابعاد مختلف مورد بررسی و توجه قرار گرفته است.
لبنان در جوار سرزمینهای اشغال شده- توسط اسرائیل غاصب- و در همسایگی سوریه و درکنار دریای مدیترانه، با جمعیت حدود سه میلیون نفر و مساحت ۱۰۴۵۲ کیلومتر مربع، اهمیت استراتژیک خاصی را دارا میباشد.لبنان را میتوان دروازه دنیا نامید. زیرا هر فکر و ایدئولوژی از طریق لبنان به سرعت میتواند در همه دنیا منتشر شود. بعد از حادثه سپتامبر سیاه در اردن و کشتار فلسطینیان به دست ملکحسین، بزرگترین پایگاه مقاومت فلسطین بوده، به طوری که در چندین سال پیش (در بسیاری از مناطق، بخصوص جنوب لبنان) قدرت سیاسی، نظامی و اقتصادی مقاومت فلسطین از قدرت دولت مرکزی لبنان و یا هر قدرت دیگر به مراتب بیشتر بوده است. مقاومت فلسطین و لبنان آنچنان به هم آمیخته شدند که برخی احزاب مشترک بوجود آوردند و در اغلب سازمانهای فلسطینی، بسیاری از لبنانیان عضویت داشتند.
سرزمین جنوب لبنان «جبلعامل»ْ مهد شیعه دنیا و علمای بزرگ سیعی از روزهای نخستین اسلام بوده و در طول تاریخ مورد ظلم و ستم خلفا و حکام و فرمانروایان وقت قرار گرفته است و شیعیان دائم در حال مبارزه با آنان بودهاند. این شیعیان همیشه مورد حقد، حسد و تحت ظلم واقع شدهاند. فقر، فاقه، بدبختی و بیسوادی، به رغم داشتن فرهنگ غنی و دانشمندان بزرگ، نتیجه این ستمها بوده است. امّا سرانجام بپا خاستند و انقلاب و طوفانی را در لبنان به پا کردند که موازین قوا را بههم زد و به ناچار، توطئه پشت توطئه برای انهدام و اضمحلال این قیام به وقوع پیوست. چپ و راست- در داخل لبنان و دشمنان خارجی این مردم مستضعف اسرائیل و امریکا- متحد شدند و بر پیکر نوخاسته و ناتوان این ملت تاختند و سرزمین اسلامی آنان را به اشغال درآوردند. متأسفانه این صفحه ننگین تاریخ دنیا، نه فقط به دست آمریکا و اسرائیل و دست راستیهای لبنان ورق خورد، بلکه اکثر حکام و ملوک نفرین شده عرب، بهعنوان فرمانروایان مسلمان و دوست ملت فلسطین دست خود را در تدوین این صفحه ننگین آلودند و ننگ ابدی را در تاریخ به نام خود رقم زدند.بررسی حوادث لبنان و بخصوص وضع کنونی شیعیان که بدون شک مهمترین حامیان واقعی انقلاب اسلامی ایرانند، بدون مطالعه تاریخ گذشته و مجاهدتهای عصر حاضر و قیام و جنبش اسلامی آنان، عملی نیست.هراس استعمارگران و ابرقدرتها از جنبش شیعیان لبنان، به خاطر انتخاب راه انقلاب اسلامی براساس معیارهای اسلامی و راه علی(ع) و راه سرخ شهادت حسینبنعلی(ع) است.جامعه اسلامی لبنان هماکنون، از بسیاری از مشکلات رنج میبرد، بخصوص جامعه تشیع لبنان که وارث نابسامانیهای فکری، عقیدتی، سیاسی و اقتصادی زیادی است، که حاصل قرنها ظلم و ستمی است که بر آنها رواداشته شده است.
ریشهیابی تحلیلی این مشکلات و دقت در جزئیات بس دقیق حوادث و تاریخ گذشته شعیان لبنان، موضوعی است که شاید کمتر بدان توجه شده باشد و این مطمئتاً سوای تاریخنویسی معمولی به معنای وقایعنگاری است، چرا که اصولاً بررسی تاریخ، بدون علتیابی و تحلیل عمیق، در حد مطالعه یک داستان است.
بررسی حوادث اخیر لبنان نیز کاری بس مهم و در عینحال مشکل است و فقط از عهده کسانی برمیآید که علاوه بر نگرش ظاهری حوادث، به علل آن هم توجه کنند و تحت تأثیر تبلیغات ظاهرفریب واقع نشوند و در دام غولهای خبری دنیا، که حقایق را میتوانند بخوبی وارونه جلوه دهند، نیز نیفتند. علاوه بر آن باید تسلط کامل بر همه حوادث داخلی و خارجی لبنان داشته و یکبعدی وقایع را ننگرند، بلکه تمام ابعاد گویای این تاریخ را بررسی و رسالتی را که به عهده گرفتهاند، انجام دهند.کتابی که به عنوان «لبنان» اثر ارزشمند «شهید دکتر مصطفی چمران» ارائه میشود، براساس مطالب فوق تدوین شده و شاید چیزی بیش از آنچه که گفته شد، یعنی خلوص و پای و صداقت، نز با آن عجین شده باشد.شهید چمران، چه در لبنان و چه در ایران، همواره از این موضوع که چرا واقعیتها بر همگان روشن نیست رنج میبرد و سعی میکرد حقایق اوضاع لبنان را آنچنان که هست، بیان کند. از این رهگذر دستنوشته وسخنرانیهای متعدد از خود به یادگار گذاشت که بدون شک حاوی مطالب بسیار دقیق، مهم و بینظیر است. او حقایقی را فاش میکند که در هیچ تاریخ و کتابی نخواندهاید. بگونهای حوادث را بررسی و تحلیل میکند که خبائث و جنایت استعمار کثیف و سیاستپیشگان خود فروخته و مزدوران بیمایه را در طی ذکر حوادث به خوبی آشکار میسازد و رسالت تاریخی خود را به نحو شایستهای به انجام میرساند.
او به عمق تاریخ گذشته شیعیان لبنان چشم میدوزد و علت و ریشههای بدبختی کنونی آنان را مییابد و به صراحت در معرض دیدهمگان قرا میدهد.او خود جزیی بسیار مؤثر و حرکتانگیز از تاریخ کنونی شیعه لبنان است و شاید بتوان گفت فردی را همانند او، با حرکت انسانسازش که تمام زیر و بم حوادث دهه پنجاه لبنان را میداند و با تسلط میتواند آن را ریشهیابی کند، نیابیم. بنابراین او بهترین کسی است که دقیقاً در متن وقایع لبنان بوده و از نزدیک دگرگونیها و ظلم و جنایتهایی را که برشیعه لبنان رفته، لمس کرده است. بنابراین گفته او و نوشته او محکمترین سند تاریخی است.برای دانستن عمق حوادث لبنان نیازی نیست که به تاریخنویسان و سیاستمداران وابسته مراجعه کنیم، بلکه گفتهها و نوشتههای این شهید سعید که از هر فردی به این وقایع آگاهتر و در بطن و متن حوادث بوده و فقط ظواهر را توجه نکرده، مطمئناً میتواند بهترین دلیل و راهنما باشد.
شهید دکتر مصطفی چمران به نت ایجاد یک حرکت انقلابی اسلامی، به لبنان رفت تا علیه طاغوت –شاه ایران- و رژیم غاصب اسرائیل که هر دو از یک منبع سرچشمه میگرفتند پایگاه مبارزهای تشکیل دهد. بنابراین همه تلاش او در لبنان مبارزه و حرکت بوده و همه جزیی از تاریخ لبنان به حساب میآید. در مقابل این حرکت، ضدحرکتها نیز از جمله حوادث مهمی هستند که در سرنوشت لبنان مؤثر بوده است.کتاب حاضر گزیدهای از دستنوشتهها یا سخنرانیهای شهید چمران و حاصل مطالعه و بررسی کلیه نوشتهها و سخنرانیهای او (در لبنان، اروپا، ایران) درباره لبنان است، که برحسب تاریخ و زمان اتفاق حوادث، منسجم و تدوین شده است. بدیهی است که در یک دستنوشته یا سخنرانی کلیه این مطالب را نمیتوان یافت، ولی با استفاده از تمام دستنوشتهها و سخنرانیها که در فهرست مآخذ آمده است میتوان تحلیلی از حوادث لبنان براساس زمان اتفاق آن حوادث گردآوری کرد. اگر ضعفی در انسجام مطالب یافت شود، به علت مشکل بودن این امر و بضاعت مزجات گردآورنده است. افسوس که این مجموعه در زمان حیات آن شهید گردآوری نشد که بدون شک بسی ارزندهتر میبود.
برای آگاهی بیشتر خوانندگان محترم در بعضی از موارد، تاریخ ایراد یا نگارش مطالب و یا توضیحی در مورد مطالب آورده شده که داخل{کروشه} جملهها یا کلماتی است که برای روشن یا معنی کردن یک لغت بر متن کتاب یا سخن و نوشته شهید چمران اضافه شده است.
در قسمتهای استفاده شده از سخنرانی، سبک خاص سخن گفتن شهید چمران را میتوان یافت و این به خاطر آن است که مطالب از نوار سخنرانی پیاده شده و به رشته تحریر درآمده است که مسلماً با سبک نگارش او متفاوت است.یکی از خصوصیات بارز شهید دکتر مصطفی چمران، فروتنی فراوان او و خلوص عقیده و اعمال اوست. بدین لحاظ با آنکه خود همگام با همه این حوادث بوده و تأثیری عمیق در لبنان و تاریخ لبنان از خود بجای گذاشته، اما ممکن است مردم به ظاهر، بدین پایه نقش او را درنیافته باشند و خود نیز در طول نوشتهها و گفتههایش کمتر ذکر و نامی از خود به میان آورده، مگر آنجا که گریزی نبوده است. زیرا او همیشه معتقد بود اگر اعمال و تلاشهای او را فقط خدا بداند، کافی است. بنابراین، با اینکه خود قهرمان و طراح بسی از این حماسهها، مقاومتها و ایثارهاست اما خود را مطرح نساخته است.
اگر بخواهیم صداقت تاریخی را ملحوظ بداریم، بدون شک نقش شهید دکتر چمران در هدایت فکری و عملی شیعیان لبنان، بس مهم و اساسی است و بطور کلی میتوان سلسلهجنبان همه این حرکتها (بخصوص مقاومتهای شهادتآمیز و حماسهساز) را، خود او دانست که در کنار رهبری مذهبی و سیاسی و حتی نظامی و بینش و درایت و پاکی و صداقت امام موسیصدر رهبر مفقود شیعیان لبنان، توانسته است آنچنان نمونهی کمنظیر از خود ارائه دهد که فقط زیبنده شاگردان و رهروان خاص مکتب پیامبر عظیمالشأن(ص) و علی مرتضی(ع) سرور شهیدان است. بدینگونه او خون جوشان شهادت حسینی را در عروق شیعیان به غلیان درآورد، و با سازماندهی آنان، این مظلومان همیشه تاریخ را با دست خالی به تحرک و مقابله در مقابل بزرگترین قدرتهای نظامی و جبارترین گروههای مزدور واداشت، به صورتی که اکنون هم بسیاری از شیعیان، تداومبخش راه شهادت حسینی و مکتبی اسلام بوده و به نبرد مظلومانه خود ادامه میدهند.
شیعیان شیعیان مظلومی که پدر و رهبر آنان- امام موسیصدر- مفقود شده (و به گفته شهید چمران یتیم شدهاند) و نقطه جوشش و خروش خود را یعنی شهید دکتر مصطفی چمران- نیز از دست دادهاند، دائماً با گروههای مزدور و خبیث عراق و خودفروختگان بیمایه دیگری درگیر هستند و صدها تن از آنان نیز پس از پیروزی انقلاب در این راه شهید شدهاند. سَعدحَداد نوکر اسرائیل، فالانژها و سایر دست راستیهای لبنان، مرتب آنها را کوبیدهاند و چه جنایتها که به بار نیاوردند و همهروزه اسرائیل صهونیست جبار، آنان را گلولهباران و بمباران میکند و مدتی نه تنها سرزمین مقدس «جبلعامل»، بلکه تا بیروت (یعنی همه زمینهای شیعیان) را اشغال کرده است. خانههای آنان را ویران و کشتارهایی به راه انداخته که از لبنان چیزی باقی نمانده است. ولی بازهم این مظلومان تاریخ با اتکال به خدای بزرگ و امید به او، تنها به مبارزات سخت خود ادامه میدهند و برای پیروزی نهایی انقلاب اسلامی ایران و بقای راه و نهضت امام خمینی دعا میکنند و ایران اسلامی را به عنوان تنها کشور شیعی انقلابی مسلمان و آخرین روزنه امید میدانند و بعد از خدای بزرگ، به او چشم دوختهاند. امید است در این برهه خطرناک خداوند به ما توقیق بیشتری در کمک به همه مستضعفین مبارز، بخصوص شیعیان لبنان که حرکتی اساسی در مبارزه با ظلم و صهیونیسم میکند، عطا فرماید.
با آنکه تلاشها و کوششهای شهید چمران در ایجاد حرکتهای انقلابی غیرقابل انکار و برای شیعه لبنان یا مسلمانان محروم لبنان فراموش ناشدنی است، ولی او، در آنجایی که مربوط به خود او و شخص او میشد سکوت کرده، و چه بسا حوادثی را به همین دلیل مسکوت گذاشته است که شرحش را از زبان دیگران باید شنید، یا شاید اصولاً کس دیگری شاهد حادثه نبوده است.
در متن کتاب صحبت از برادران سنی و پیروان ادیان دیگر نظیر مسیحی و ارمنی زیاد به میان میآید، بایستی توجه داشت که در موضوع مذاهب لبنان، برادران مسلمان سنی مذهب و حتی مسیحیان، ارتباطی با ایران و پیروان مذاهب مختلف ایرانی، بخصوص هیچ ربطی با برادران سنی ایران، که همانند سایر اقشار مردم در طول انقلاب همگام سایرین شرکت داشتند، ندارد و مسائل مذهبی را (مسیحی، سنی و شیعی) که بصورت طوایف در لبنان هستند، نمیتوان در ایران نیز تعمیم داد، بلکه آنها مسائلی هستند خاص و مربوط به خود لبنان. شهید چمران نیز خود بارها در سخنرانیهایش این مهم را تذکر داده است، تا جایی برای سوء استفاده و ایجاد تفرقه باقی نماند.موضوع مهم دیگر توجه به زمان و مکان خاص این دستنوشتهها و سخنرانیها است، چه بسا تاکنون در اثر تحولات سیاسی، بسیاری از این مسائل دگرگون شده باشد و افراد و سازمانها و احزابی که از آنان نامی به میان آمده، وجود نداشته باشند، مثلاً ترور یا کشته شده باشند و یا تغییر موضع سیاسی داده و از مسیر اصلی خویش منحرف شده باشند. بنابراین تغییرات و تحولات کنونی دنیا، بخصوص تحولات و سیاستهای جدید رهبران نهضت مقاومت فلسطین و سازمانها و اجزاب و جنبشهای لبنانی، که پس از شهادت شهید چمران بوقوع پیوستند، یا اتفاق خواهند افتاد، نمیتواند در این کتاب جای بحث و اشاره و ارتباط داشته باشد، گرچه با چشمی تیزبین و استفاده از این تحلیلها و حقایق، شاید بتوان روند سیاست منطقه را پیشبینی و بررسی کرد.
کتاب حاضر ارائه دهنده تاریخ و تحلیل واقعی جهت شناخت توده محروم ملت لبنان و نموداری نه چندان کامل و جامع از خدمات، تلاشها و ایثارهای شهادتگونه رهرو راستین راه علی(ع) و حسین(ع) –شهید چمران- است، که میتواند زیربنای تفکر ما بخصوص حرکت ما در مورد لبنان باشد و بیش از همه، افشاکننده توطئههای بزرگی است که در مقابل حرکتهای انقلابی اسلامی در منطقه بوقوع پیوسته است.خداوندا، این خدمت ناچیز را از ما بپذیر و ما را توفیقی بیشتر در عرضه داشتن اینگونه افکار و آثاری که تاکنون مکتوم مانده است، عنایت فرما و روح و روان همه شهدای راستین اسلام و جنگ تحمیلی –بخصوص شهید دکتر مصطفی چمران- را شادساز.
خداوندا، ما را از رحمت بیپایان خود محروم مدار و چنان توفیقی عطا کن که در زمره شهداء و صدیقین و صالحین بحساب آییم.
وَالسَّلامُ عَلی مَنِ اتَّبَعَ الهُدی
مهدی چمران
فصل۱-جنوب لبنان (جبل عامل) مهد تشیع در طول تاریخ
لبنان تجربه زنده
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحیم
رَبِّ اشْرَحْ لی صَدری وَ یَسِّرلی اَمْری وَاحْلُلْ عُقْدَهَ مِنْ لِسانی یَفْقَهُوا قَوْلی
روزگاری از خود میپرسیدم که چگونه ممکن است علی(ع) مظهر اسلام و عدالت و حق باشد، آنگاه با آن شخصیت تابناک و بینظیر، با آن همه صفات و امتیازات عالی بشری، با آن همه گذشته پرافتخار …، بازهم تبلیغات ابوسفیانی، مؤثر افتد و مردم این همه در علی(ع) شک کنند؟ سالهای سال، در مساجد و منابر و خطبههای جمعه، علی(ع) را نفرین و لعنت کنند و مردم ساکت گوش دهند و بپذیرند؟ راستی که چگونه ممکن است؟
من در جواب عاجز بودم، ولی اکنون تجربههای زنده آنچنان مرا سوزانده است که با همه وجودم حس میکنم که چگونه ممکن است ابوسفیانیها با قدرت پول و زور و تهمت و دروغ و حیله و فریب برای مدتی بر عقول و افکار مردم مسلط شوند و علی(ع) را کافر و حسین(ع) را خارج از دین معرفی کنند و مردم جاهل نیز این فریب را بپذیرند.
لبنـان تجـربه زنـده
این تجربه زنده لبنان بود. روزگار به من درسهای فراوانی داد، وارد معرکههای حیات شدم، معرکههایی سخت و خطرناک؛ جایی که شرف و ایمان و ارده آدمی به محک آزمایش درمیآید، و چه آزمایشهای سختی! چه درگیریهای وحشتناکی! راستی که دنیا صحنه پیکار و امتحان است و راستی که کماند آنان که از این آزمایش حیات پیروز به درمیآیند.
و خدای را شکر که در زندگی خود از هیچ آزمایشی نگریختم و از هیچ معرکه وحشتناکی روی برنتافتم. تحمل دردها و غمها و شکستها و مشکلات کار سادهای نبود، ولی خدا خواسته بود که در طی روزگار بپروراند و قدرت و تحمل مرا به بینهایت برساند.
خدای بزرگ مرا در آتش عشق و محبت سوزاند. مقیاسها و معیارهای جدیدی بر دلم گذاشت. خواستههای مادی و عادی و شخصی در نظرم پست شد. روزگاری گذشت که دنیا و مافیها را سهطلاقه کردم و از همهچیز خود گذشتم و با آغوش باز به استقبال مرگ رفتم، و این شاید مهمترین و اساسیترین پایه پیروزی من در این امتحانات سخت بود. عشق و گذشت، عشق به خدا و گذشت از همه چیز، آنگاه در فقر و ناداری و عدم امکانات اسیر شدم.در حالی که هیولای مرگ بر من میتازد، هنگامی که همه دشمنان اراده قتل مرا میکنند، در زمانی که ظلمت کفر و جهل و ظلم بر همه جا سایه افکنده و زمین و آسمان علیه من قیام کردهاند و اکثر دوستان گریختهاند، یا خاموش شدهاند، من میخواهم از استعدادهای بینهایت خود استفاده کنم، اما در قفس فقر و عدم امکانات، دستبسته و محبوس شدهام و باید تنها چشم به غیب بدوزم دل به خدا ببندم و از همه چیز دل ببرم.
فقر و بیچیزی بزرگترین ثروتی بود که خدای بزرگ به من ارزانی داشت. او همت و اراده مرا آنقدر برتری داد که زمین و آسمانها نیز در نظرم ناچیز شدند. هنگامی که شهیدی خون پاکش را دراختیارم میگذارد و فقر اجازه نمیدهد که یتیمانش را نگاهبانی کنم، هنگامی که مجروحی در آخرین لحظات حیات به من نگاه میکند و با نگاه خود از من تقاضای کمک دارد و من میسوزم و آب میشوم و قدرت ندارم تا کمکش کنم، هنگامی که در سنگر خونینترین قتالها، جنگاوری، از گرسنگی شکمش خشک شده و نمیتواند آب از گلو فرو بدهد، من که اینها را میبینم و صبر میکنم، دیگر ترس و وحشتی از فقر ندارم. این قفس آهنین را شکستهام؛ آنقدر احساس بینیازی میکنم که در زیر سختترین ضربهها و کوبندهترین هجومها از هیچکس تقاضای کمک نمیکنم و حتی فریاد برنمیآورم، حتی آه نمیکشم، در دنیای فقر آنقدر پیش میروم که به غنای مطلق برسم، و اکنون اگر این کلمات دردآلود را از قلب مجروحم بیرون میریزم، برای آن است که دوران خطر سپری شده است و امتحان به سر آمده فقر شکسته و همت و اراده، پیروز شده است.خدای بزرگ مرا در دریای غم و درد آبدیده کرد. در مقابل طوفان حوادث بالا و پایین برد و صلابت داد. در کویر تنهایی و حرمان ومحرومیت وجود مرا پاک و منزه کرد و قلب مرا صفا و صیقل داد. گاهگاهی که به گذشتهها میاندیشم؛ از خود میپرسیدم که چگونه ممکن است از میان این همه خطرات بگذرم و هنوز زنده باشم؟ در زیر رگبار گلولهها و در کنار انفجار بمبها به سر برم، همیشه در اقیانوس مرگ غوطه بخورم، دشمنان به کمین نشسته، همه روزه مرا هدف قرار دهند، با همه اینها بازهم زنده بمانم. این چه فلسفهایست؟ قضا و قدر چگونه درباره من این همه لطف کرده است؟
در جواب فکر میکنم که این خواست خدا بود و او مرا برای این آزمایش سخت آماده میکرد. اگر آن آمادگیهای قبلی نبود، مسلماً طاقت تحمل این آزمایش بزرگ را نداشتم. اکنون برای اولینبار احساس میکنم که لااقل در دورهای معین، همه استعدادهای نهفته من، همه تجربهها و همه وجود من به کار افتاده است و توانستهام که کلمه حق را زنده نگاه دارم و مظهر ارزشهای خدایی باشم. طوفانهای بیرحم ظلم و تهمت و دروغ و دشمنی و کینه و حیله و پستی و رذالت را تحمل کنم و در مقابل ظلم و کفر و جهل سر تسلیم فرود نیاورم، و آنجا که زمین و آسمان به من سخت میگیرند و دیگر راه نجاتی نمیماند به دامان شهادت پناه میبرم تا پرچم حسین(ع) افراشته بماند.
آنچه را میگویم تاریخ نیست؛ زیرا فرصت اجازه نمیدهد، بلکه تجزیه و تحلیلی از حوادث دردناک لبنان است. آنطور که شنیدهام دستگاههای تبلیغاتی ابوسفیانی، افکار را مشوب کردهاند، حقایق را وارونه جلوه دادهاند، و احتمالاً دوستان را نیز دچار شکست و ابهام کردهاند.(۱)
موقعیت لبنـان و جبل عامل
لبنان کشور کوچکی است در کنار دریای مدیترانه که بین سوریه و اسرائیل و دریای مدیترانه قرار گرفته است. طوایف مختلف، با ادیان مختلف در این قسمت زندگی میکنند. شیعیان لبنان اکثراً در منطقهای به نام «جبل عامل» سکونت دارد که از نظر تاریخی مقدسترین منطقه خاورمیانه به شمار میرود. «جبل عامل» به فلسطین متصل و محل نزول وحی و زادگاه پیامبران زیادی است. اسلام در این منطقه مقدس بوسیله «اباذرغفاری» بزرگترین صحابی پیامبر(ص) رواج یافت. او مسجدی بنا کرد که هنوز به نام «ابوذرغفاری» در منطقه جبل عامل جنوب لبنان، در دهی به نام «میسل الجبل» وجود دارد که خود، در آن نماز گزاردهام، ولی متأسفانه در حل حاضر این مسجد زیر سلطه اسرائیل و نوکر او «سعدحداد» قرار دارد. منطقهای که جزو زمینهای شیعیان است، ولی اشغالگران آنجا را تسخیر کردهاند. در حقیقت رسالت محمدی(ص) و اسلام راستین توسط «اباذرغفاری» به جنوب لبنان میرود و برای اولینبار مهر علی(ع) از زبان پاک اباذرغفاری در قلوب مسلمانان این منطقه جایگزین میشود. بنابراین اولین منطقه شیعهنشین دنیا، منطقه جبلعامل در جنوب لبنان است، آن هم توسط «اباذرغفاری».
ستمهایی که به این شیعیـان شده است
میدانید که معاویه برای مدتی دراز در شام حکومت داشت و ظلمها و ستمهایی که بنیامیه و بعد بنیعباس بر علویان و شیعیان آل علی(ع) روا داشتند، بیش از هر جای دیگر در منطقه مقدس جبلعامل به چشم میخورد. آنان شیعیان را در داخل دیوارها، در میان جرزها، در وسط ستونها دفن میکردند، قتل عامهای بزرگ از شیعیان به راه میانداختند. حتی اگر هماکنون به جنوب لبنان گذر کنید، خواهید دید که همه روستاها بر قله کوهها بنا شدهاند، تا در صورت هجوم دشمن بتوانند از خود محافظت کنند.در مکتب تشیّع ما در بین نواب عام امام زمان «عجالله تعالی فرجه» دو شخصیت بزرگ به چشم میخورند: «شهید اول و شهید ثانی» که این هر دو از جنوب لبنان و از منطقه مقدس جبل عامل برخاستهاند. یکی از آنان را آتش زدند و خاکسترش را به باد سپردند و دیگری را در شهری به نام «جُباع»، در جنوب لبنان دفن کردند، که مزار او هم اکنون وجود دارد.منطقه جبلعامل با فلسطین و قدس رابطه دارد. این منطقه محل نزول وحی بر پیامبران است. در هر گوشه و کنار منطقه جبلعامل، مقبره پیغمبری از روزگار پیشین را پیدا میکنید، همچنان که در ایران ما امامزاده وجود دارد، در این منطقه مزار انبیا وجود دارد. غاری است نزدیک صور به نام غار مسیح(ع) که معروف است حضرت مسیح برای مدتی در این غار مخفی بود، تا از شر دشمنانش در امان باشد. بنابراین میبینید منطقه جبلعامل همچنان که فلسطین مقدس بوده و محل نزول وحی بر پیامبران بوده است وپس از ظهور اسلام نیز مرکز تشیع و بزرگترین دانشمندان و رهبران شیعه بوده است. دانشمندان بزرگ شیعه که همیشه مورد ظلم و ستم بودهاند، سعی میکردند که از مقابل دشمن بگریزند. در زمان صفویه، از آنجا که در ایران ما مکتب شیعه رواج پیدا میکند، عده زیادی از آنان به ایران مهاجرت میکنند. در میان بزرگترین دانشمندانی که از جبلعامل به ایران آمده و شهرتی کسب کردهاند، «شیخ بهاءالدین عاملی» است که در زمان صفویه به ایران آمد و صاحب بزرگترین مقامات شد. حمامی معروف و منارجنبان و چیزهای دیگری از این مرد دانشمند در اصفهان به یادگار مانده است. افراد زیادی همراه او به ایران آمدهاند و خدمات زیادی را انجام دادهاند.این ظلم و ستمها که در طول ۱۴۰۰ سال بر شیعیان محروم و مستضعف لبنان گذشته است، در قرن حاضر نیز ادامه یافته است. یعنی پس از آنکه دوران بنیامیه وبنیعباس به سر میرسد و پس از آنکه دوران عثمانی نیز خاتمه پیدا میکند، بازهم این ظلم و ستمها همچنان ادامه مییابد. یکی از فرماندهان بزرگ ترک، به نام «احمد پاشاجزّار» که منطقه لبنان و فسطین زیر سیطره او بود، فرمان قتل عامل شیعیان را در جنوب لبنان صادر میکند. به مدت یک هفته همه شیعیان را میکشند، از دم تیغ میگذرانند و آنگاه آثار دانشمندان شیعه را جمع میکنند و به پایتخت احمدپاشا، که در عَکّا بود میبرند. به مدت یک هفته همه حمامها و نانواییهای شهر «عَکّا با کتابهای علمای شیعه میسوخت و گرم میشد. از این موضوع درجه علم و فقاهت این مردم شیعه را در منطقه جبلعامل درمییابید. از سویی دیگر وحشیگری و ظلم و ستمی که از طرف دشمنان شیعه به این مردم بدبخت و محروم وارد شده است، روشن میشِود. بهترین سربازان سردار بزرگی، مثل «صلاحالدین ایّوبی» که با صلیبیان جنگید و منطقه فلسطین را از آنان پاک کرد و در تاریخ ما به بزرگی و پاکی از او یاد میشود- شیعیان لبنان بودند، که با صلیبیها جنگیدند و صلیبیها را شکست دادند. صلاحالدین ایوبی به شجاعت و رشادت شیعیان حسد برد و به عبارتی ترسید و پس از پیروزی بر مسیحیان، شیعیان را قتل عام کرد. این قتل عامها در منطقه جبل عامل به حدی است که تاریخ از ذکر آنها شرم دارد.بطورکلی این شیعیان همیشه مخالف ظلم و فساد حکّام زمان بوده و هیچگاه تسلیم حکومتها نشدهاند و همیشه مورد بغض و کینه و نفرت واقع شده و کافر و رافضی (حیوان دمدار) لقب گرفتهاند و کشتارهای بیرحمانه و دستهجمعی و تخریب کلی شهرها و روستاها و سوختن کتابخانهها و مظاهر علم و تمدن، همه را تحمل کردهاند.
پایه گـذاری فئودالیسـم
اکنون که سخن از ترکان عثمانی است، باید بگویم که در دوران جنگهای بینالملل اول، حکومت عثمانی در ترکیه برای جنگ در اروپا نیاز به سرباز داشت و از آنجا که سربازان از رفتن به جنگ امتناع میکردند (زیرا میدانستند که در اروپا کشته میشوند) حکومت عثمانی فرمانی صادر کرد تا شیعیان را به اجبار به سربازی بگیرند و به صحنههای چنگ بالکان و اروپا، علیه کشورهای اروپایی روانه دارند. در آنجا معروف بود هر جوانی که به جنگ میرفت دیگر بازنمیگشت و کشته میشد.پس از مدتی که این حقیقت بر همگان آشکار شد و شیعیان به حکومت عثمانی فشار آوردند –که به چه دلیل فقط شیعیان را به جنگ میبرد و طایفههای دیگر را از رفتن به جنگ معاف میکند- عاقبت حکومت عثمانی موافقت کرد که هر جوانی که نمیخواهد به صحنه جنگ برود ۷۵ دینار غرامت بپردازد و از رفتن به صحنه نبرد معاف باشد. میدانید که ۷۵ دینار در آن روزگار و در زمان جنگ بینالملل اول، پول بسیار زیادی بود و یک دهقانزاده شیعه در جنوب لبنان نمیتوانست ۷۵ دینار به دولت بپردازد و معاف شود، لذا آنان مجبور به فروش زمنیهای خود شدند و پولداران زمینهای آنان را خریدند و به تدریج نظام فئودالیته بوجود آمد و مردمی بدبخت و بینوا بر روی زمینهای فئودالها عملگی کردند وسرمایهدارانی بودند که ۷۵ دینار، در ازای یک جوان به دولت میپرداختند و به ازاء ۷۵ دینار، حیات این جوان را برای تمام عمر به خدمت خویش درمیآوردند. بنابراین این انسان مجبور بود که همه عمر را برای این فئودال، سرمایهدار یا ملاک بزرگ کارگری کند، زراعت کند و حتی اگر در دوران زندگی خویش نتوانست ۷۵ دینار را بپردازد، فرزندانش را نیز برای فلان ملاک به بیگرای بدهد.این پایه فئودالیسم در جنوب لبنان بود که در لغت عربی آن را «اقطاعی» میگویند. ملاکین نظام اقطاعی کثیفترین و بزرگترین سرمایهداران جنوب لبنان در این تاریخ هستند که با پول عدهای از جوانان را به زیر یوغ خود درمیآورند و برای همه عمر از آنان و اولاد آنان بیگاری میکشیدند. یکی از آنان که «احمدالاسعد» نام داشت، تقریباً نیمی از جنوب لبنان را در تصرف داشت. او مردی کثیف و خودفروخته بود. در سال ۱۹۴۸ که اسرائیل به سرزمین فلسطین و مسلمانان دیگر حمله میکند، این مرد خبیث بخشی از روستاها و قریههای شیعیان را به اسرائیل میفروشد و چهارده قریه شیعهنشین به زیر سلطه اسرائیل میروند، که یکی از آنها «صالحه» نام دارد که داستان آن را برای شما بازگو خواهم کرد.فئودال بزرگ دیگری است به نام «کاظمالخیل» از شهر صور، در جنوب لبنان، که هماکنون دست اتحاد و همکاری به «کمیل شمعون» نوکر اسرائیل داده است. کمیل شمعون کسی است که در سال ۱۹۸۵ به دستور امریکا علیه مسلمانان موضعگیری کرد و وارد جنگ شد و نیروهای امریکا برای طرفداری از او وارد بیروت و مناطق دیگر لبنان شدند. کاظمالخیل یکی از فئودالهای دیگری است که عده زیادی از مردم را در مناطق مختلفه جنوب لبنان بنده خود کرده و هماکنون نیز دست اتحاد به شمعونی دارد که دوست شاه معدوم و نوکر اسرائیل است.به هر حال «کامل اسعد، عادل عُسَیران، کاظمالخیل و …» باقیماندههای فئودالیسم جنوب لبنان هستند.
ورود استعمـار اروپایـی
پس از ترکان، استعمار جدید اروپایی وارد منطقه شد و خاورمیانه بین قدرتهای استعماری تقسیم گردید و لبنان به فرانسه رسید. فرانسویها نیز کشتارها از شیعه کردند، ولی شیعیان به حکم آنها گردن ننهاده و حتی هماکنون هزاران شیعه هستند که از فرانسویها شناسنامه نگرفتهاند و با آنکه صدها سال است که در لبنان زندگی میکنند، لبنانی بحساب نمیآیند. هر چند مبارزات فراوانی، بر ضد فرانسویها بوقوع پیوست ولی شیعیان منکوب شدند و حکومت جدید لبنان، با پشتیبانی سیاسی و نظامی فرانسویها بر لبنان سیطره یافت و قدرت اقتصادی، سیاسی و نظامی، یکپارچه در دست مسحیان قرار گرفت.
وضع شیعیان بسیار وخیم و ناراحت کننده بود. آنان شهروندان درجه سوم (بعد از مسیحیان و اهل تسن) بحساب میآمدند، همه کارهای کمدرآمد مانند حمالی و رفتگری به عهده شیعیان بود، مناطق آنان فقیرترین و محرومترین قسمتهای لبنان و سرنوشتشان سیاهترین سرنوشتها به شمار میرفت. بر اثر کینهتوزیها و تعصبورزیهای ضد شیعه که از زمان معاویه رواج داشته است، همچنان شیعیان را رافضی و کافر و پست به شمار میآوردند و حتی آنان را حیوان دمدار (متاوله) مینامیدند. شیعیان تازه به دوران رسیده نیز عقده حقارت داشته و حتی بعضیها با میسحیان و سنیها ازدواج میکردند تا پستی خود را جبران کنند، عده زیادی از آنان از لبنان مهاجرت کرده، یا در کشورهای دیگر بخصوص آفریقا به کار و کاسبی میپرداختند.
فرهنگ و امکانات رشد نیز برای شیعیان به صفر تقلیل یافته بود و روزگاری حتی یک مدرسه در جنوب لبنان نبود. هنگامی که مردم از «احمداسعد» فئودال بزرگ (پدر کامل اسعد رئیس وقت پارلمان لبنان) تقاضای تأسیس مدرسه کردند،گفته بود: «وقتی کامل درس میخواند همه شما را کفایت میکند». در آن زمان یک بیمارستان در جنوب وجود نداشت، راه آسفالت شده و برق نبود و درآمد سرانه شیعه در بعضی نقاط جنوب و بعلبک به حدود ۷۵ لیره میرسید.
محیط فاسد لبنان نیز روح خودخواهی و مادیگری و انانیّت را پرورش داده بود و در میان فقر و جهل و ترس و عدم امنیت و عقده حقارت، مردمی بیاراده و پست و آلتدست فئودالها و بازیچه احزاب سیاسی و راضی به قضا و قدر و قانع به قوت بخور و نمیر، زندگی میکردند.
فصل۲ –استقــلال لبنـان و قانون طائفـی
استقـلال لبنـان
پس از مبارزات فراوان، در سال ۱۹۴۳ استقلال لبنان به تصویب رسید ولی استقلالی تحت نفوذ و سیطره فرانسه و قدرت مارونیهای مسیحی، در این نظام که نظام طایفهای نام گرفته، مسیحیان همه نوع قدرت نظامی، سیاسی و اقتصادی را به دست دارند.
قانـون طائفـی
در لبنان حدود پانزده طایفه مختلف که هر کدام دارای دین مخصوصی هستند، زندگی میکنند و قانونی وجود دارد که به عربی آن را قانون طائفی میگویند. به موجب قانون طائفی که در سال ۱۹۳۲ تحت نفوذ فرانسه نوشته شده، هر طائفه لبنانی دارای امتیازاتی است. طوایف بزرگ لبنان سه طایفه هستند: طایفه مسیحیان، طایفه برادران سنّی ما و طایفه شیعیان. هنگامی که میخواهند امتیازاتی را در لبنان تقسیم کنند باید براساس نسبتی معین باشد. این نسبت «پنج» برای مسیحیت و «سه» برای سنّیها و «دو» برای شیعیان است. عده شیعیان لبنان حدود ۱۲۰۰۰۰۰ نفر است. عده سنّیها ۵۵۰۰۰۰ نفر و عده مارونیها که بزرگترین و قویترین طایفه مسیحیان هستند ۴۵۰۰۰۰ نفر است. طایفه مارونی با ۴۵۰۰۰۰(۱) نفر جمعیت، قدرت سیاسی، نظامی و اقتصادی لبنان را در دست دارد. یعنی رئیسجمهور، وزیر دفاع و وزیرجنگ باید مارونی باشد. همچنین رئیس بانک مرکزی نیز باید مارونی باشد. یعنی سه عنصر مهم حکومت رئیسجمهور که تمام امورسیاسی در دست اوست و امورنظامی و اموردارایی نیز باید به دست مارونیها باشد، در حالی که عده آنها ۴۵۰۰۰۰ نفر است. هنگامی که امتیازات را برمیشمارید مسیحیت دارای پنج حصه و سنّیها دارای سه حصه و شیعیان فقط دارای دو حصه هستند.
به عنوان مثال: هنگامی که میخواهد نمایندگان مجلس را انتخاب کنند، فرض کنید اگر پارلمان لبنان صد نماینده داشته باشد، از این صد وکیل، پنجاه وکلی باید مسیحی باشد، سی وکلی باید سنّی و بیست وکیل باید شیعه باشد. در حالی که اگر نسبت جمعیت آنها را درنظر بگیرید، شیعیان به مراتب زیادتر از دیگران هسنتد. تعداد شیعیان دو برابر سنّیها است و بیش از دو برابر مارونیها است. ولی میبینید برادران سنّی سی نماینده دارند و شیعیان فقط بیست نماینده. هنگامی که میخواهند وزرا را انتخاب کنند، فرض کنید اگر ده وزیر داشته باشند، از این ده وزیر پنج وزیر باید مسیحی، سه وزیر باید سنّی و تنها دو وزیر میتواند شیعه باشد. بازهم دانشجویان براساس پنج، سه و دو انتخاب میشوند، نه براساس نمرهها. در لبنان کنکور به معنی کشور ما ندارند که استعداد دانشجویان را درنظر بگیرند اگر صد دانشجو میپذیرند، پنجاه دانشجو باید مسیحی، سی دانشجو باید سنّی و بیست دانشجو شیعه باشد. حتی اگر نمره دانشجویان شیعه از همه دانشجویان مسیحی نیز بالاتر باشد، او را نمیپذیرند؛ زیرا او شیعه است و در شناسنامه او مذهب شیعه نوشته شده است.
در سال ۱۹۷۴ یک وزیر فرهنگ آزادیخواه بر سر کار آمد، به نام «ابوحیدر». آقای «ابوحیدر» برای اولین بار اعلام کرد که میخواهند داشنجویان دانشگاهها را براساس استعداد انتخاب کند، نه براساس طایفه و مذهب؛ زیرا واقعاً ظلم و جنایت است که کسی وارد دانشگاه شود، بدون آنکه درس خود را بداند و فقط به صرف اینکه مسیحی است یا سنّی است امتیاز داشته باشد. اولین امتحانی که در لبنان بطور آزاد انجام گرفت، در تربیت معلم بود که حدود بیست و هفت دانشجو برای معلمی انتخاب میکردند. برای اولین بار اجازه دادند که کنکوری بین همه طایفهها بعمل آید و براساس استعداد و نمره، دانشجویان را انتخاب کنند. در این مسابقه بزرگ که صدها نفر شرکت کرده بودند، از نفر اول تا نفر بیست ویکم همه شیعه بودند. استعداد را ببینید! شیعه محروم و مستضعف که از روی اجبار موظف است بیشتر درس بخواند، زحمت بکشد تا به هر وسیله ممکن وارد دانشگاه شود. از نفر اول تا بیست و یکم همگی شیعه بودند. بعد یکی دو نفر مسیحی و سنّی و سپس دوباره نفر بیست و چهارم و بیست و پنجم بازهم شیعه بودند. یعنی از بیست و هفت نفری که میخواستند برای دانشگاه انخاب کنند، بیست و چهار نفر شیعه بودند. داد و فریاد مسیحیان .برادران سنّی ما به آسمان رفت که اگر چنین کنید تمام دانشگاه را شیعیان پر میکنند و این را نشاید. همان «ابوحیدر» وزیر فرهنگ آزادیخواه مجبور شد که از عقیده خود عدول کند و این کنکور را بهم بزند و بازهم براساس همان نسبت پنج، سه و دو دانشجویان را انتخاب کند. براین اساس میبینید که همه دانشجویان شیعهای که میتوانستند انتخاب شوند، حدود چهار نفر یا ماکزیمم پنج نفر بیشتر نبودند.
اینهاست ظلم و جنایتهایی که نظام طائفی لبنان بر شیعیان وارد میکند. حتی بیشتر بگویم، میدانید مسیحیان و سنیها ثروتمندان لبنان هستند و آنهائیکه مکنتی دارند، هیچگاه وارد ارتش نمیشوند؛ دنبال تجارت میروند، دنبال کار خود میروند. این شیعیان بدبخت هستند که از روی فقر و ناداری مجبور میشوند که به ارتش روی بیاورند. اما در ارتش نیز براساس همین قانون عمل میشود. برای آنکه مسلمانی وارد ارتش شود معادل آن و همراه با او باید یک مسیحی نیز وارد ارتش شود تا تعادل برقرار بماند. بنابراین هزاران شیعه میخواهند وارد ارتش شوند، ولی از آنجا که مسیحیانی نیستند که وارد ارتش شوند، آنان را نمیپذیرند. گاهگاهی اتفاق میافتد که یک جوان شیعه جوان مسیحی را پیدا میکند و مبلغی گزاف به او پول میدهد، تا هر دو باهم وارد ارتش شوند و ارتش بتواند این شیعه را بپذیرد.
احسـاس حقـارت
این جوان شیعه بدبخت در لبنان دستش به هیچجا بند نیست، حکومت او را میکوبد، فئودالیسم او را میکوبد، اسرائیل او را میکوبد. به دنبال کار میرود، کسی به او کار نمیدهد، حتی ارتش او را نمیپذیرد. این جوان شیعه سبب بدبختی خود را جستجو میکند و دلیل را مییابد؛ دلیل بدبختی او شیعه بودن اوست! بدبخت است؛ زیرا در شناسنامه او عنوان شیعه نوشته شده است. بنابراین بخواهد یا نخواهد، نسبت به تشیع و شیعه حقد و کینه پیدا میکند، که این اسم مرا بدبخت کرده است و مرا از حیات انداخته است. آنگاه در چنین اجتماعی که از ظلم و ستم پر شده است، یکباره حزب کمونیست و اجزاب مارکسیست دیگر شروع به بذرافشانی میکنند و این جوان آماده و مهیا است که برای جبران حقد و کینه احساس خود، یک زیربنای فلسفی بیابد. بنابراین مارکسیسم را میپذیرد. وارد حزب کمونیست میشود که نه تنها با تشیع بلکه با خدا و با دین مبارزه میکند.بنابراین سعی میکند که شیعه بودن و مسلمان بودن و همراه او، خدا و پیغمبر و دین، همه را بکوبد. بدین خاطر در لبنان میبینید کسانی که به دین حمله میکنند، همین شیعیان بدبخت و محرومی هستند که این عقدهها و حقارتها سبب شده که دست به دامان کمونیزم بزنند و فرهنگ و دین خودشان را با این شدت سبعانه بکوبند. حملاتی که از سوی مسیحیان به شیعیان شده، به مراتب کمتر از آن حملاتی است که شیعههای چپ به شیعههای مؤمن روا داشتهاند. شیعیانی بودند که بر این عقده درونی و حس حقارت سیطره پیدا کردند و خود را آزاد کردند، ولی عده زیادی در این عقده حقارت باقی ماندند و راه نجات خویش را مبارزه با دین و محمد(ص) و علی(ع) و این رسالت یافتهاند.
در این دوران از معنویت و روحانیت و فداکاری در راه رسالت، خبری نبود. روحانیت وسیلهای بود در دست زور. علمای آنجا، ابزاری تزویری بودند در دست زر و زور که به آنها کمک میکردند تا این مردم بدبخت را بهتر و بیشتر استثمار کنند. بنابراین برای جوان شیعه در جنوب لبنان هیچ راه فراری وجود نداشت، جز حزب کمونیست و احزاب چپ متطرف، که این طرف و آن طرف بوجود آمده بود. این نکتهای است عمیق و مهم که در این مطرح نیست و شاید دوستان ایرانی ما متوجه این نکته نباشند، ولی در کشورهای عربی و ترکیه و اندونزی و هند این مسئله اهمیت بسزایی دارد.
فصل ٣-جنایات
جنایات تاریخی
جنایات تاریخـی
در سال ۱۹۴۸ اسرائیل به کمک امریکا و روسیه شوروی تأسیس شد. هنگام تأسیس اسرائیل(۱) مسلمین از فلسطین گریختند. عدهای از آنها به اردن رفتند، عدهای به سوریه پناهنده شدند و عدهای به جنوب لبنان آمدند. یکی از کشتارهای بزرگی که در فلسطین اتفاق افتاد، داستان (دیریاسین) است. اسرائیل دهی به نام (دیریاسین) را محاصره کرد و ۲۵۰ نفر از زن و مرد، بچه و کوچک و بزرگ از این روستا را قتل عام نمود و اجساد آنها را در داخل حفرهها ریخت و زیر خاک مدفون ساخت. اسرائیل میخواست با ایجاد رعب و وحشت فلسطینیان را واداری به فرار کند. آنان باید از مقابل او بگریزند و فلسطین خالی شود. اسرائیل میگفت که فلسطین سرزمینی است بدون انسان و یهود ملتی است بدون سرزمین؛ بنابراین یک سرزمین بدون انسان متعلق به ملتی است بدون سرزمین. این توجیهی بود که اسرائیل برای خود درد سازمانهای بینالمللی ارائه میداد و با همین نیرنگ بود که فلسطین را خورد و بلعید.
البته نظیر این کشت و کشتارها که در فلسطین صورت گرفت، در منطقه «جبل عامل» نیز اتفاق افتاد که یکی از داستانهای دردانگیز در این منطقه داستان دهی است به نام «صالح» (۱) که دهی شیعهنشین است، از «جبل عامل» در جنوب لبنان. اسرائیل در سال ۱۹۴۸ در همان ایامی که در «دیریاسین» قتل عام میکند، وارد «صالحه» میشود، ۸۵ نفر مردان ده را در وسط ده، پشت مسجد، جمع میکند. معمولاً در وسط این روستاها میدانی است و در کنار میدان مسجدی بنا شده است. ۸۵ مرد را در کنار میدان، در پشت دیوار مسجد به رگبار گلوله میبندد و همه را اعدام میکند، در حالی که زنها و بچهها و کوچک و بزرگ دور میدان ایستادهاند و این ظلم و جنایت را مشاهده میکنند. آنگاه اجساد این ۸۵ مرد را به داخل مسجد حمل کرده و آتش میزنند و سپس مسجد را بر خاکستر این اجساد خراب میکنند، درحالی که زنها و بچهها با چشمهای باز این ظلمها و جنایتها را ملاحظه میکنند. بعد این زنها و بچهها را رها میکنند تا در میان بیابانها و کوهها و راهها پراکنده بشوند وشیونکنان داستان این جنایت را برای روستاهای دیگر و شهرهای دیگر بازگو کنند که اسرائیل در ده صالحه چه جنایتی مرتکب شده است. این تاکتیکی بود که اسرائیل با استفاده از همین زنها و بچههای مصیبتزده و عزادار میخواست رعب و وحشت را در همه مناطق پراکنده کند و اینان را از جلوی خود براند. و بدین ترتیب چهارده قریه شیعهنشین از جنوب لبنان، در منطقه «جبل عامل» را نیز تصرف کرد که یکی از آنها همین «صالحه» است، که داستانش را برای شما گفتم.
از این ظلمها و جنایتها اسرائیل فراوان کرده است و همچنان که بعداً خواهید دید، فقط «دیریاسین» نبود که این ظلمها و جنایت را از طرف اسرائیل دریافت داشت. شیعیان نیز دستخوش این وحشیگیری و این جنایتها شدهاند. اما متأسفانه تاریخنویسان منطقه کسانی هستند که نخواستند و به هزار دلیل در مصلحت خویش ندیدند که از شیعیان و فداکاریهای آنان ظلمها و جنایاتی که بر آنان رفته است سخنی بازگو کنند … و اینها چیزهایی است که من از زبان خودشان –شیعیانی که بچه بودند و در آن ده زیستهاند- شنیدهام و آنان خود شاهد بودهاند و متأسفانه در هیچ کتابی وجود ندارد و در هیچ روزنامهای به چشم نمیخورد.
بنابراین از همان سال که اسرائیل خبیث بوجود میآید، ظلم و جور و جنایت علیه شیعیان جنوب لبنان را شروع میکند و شما شاهد هستید که در همین روزها نیز، همه شب و همه روز توپخانه سنگین اسرائیل و هواپیماهای بمبافکن اسرائیلی جنوب لبنان را میکوبد و شیعیان را میکشند. عدهای فکر میکنند اینان که کشته میشوند، همگی فلسطینی هستند اما میخواهم برای شما بگویم، نبرد در مناطق شیعیان است، در داخل روستاها و شهرهای شیعیان است. بنابراین هنگامی که بمبافکنهای اسرائیلی یا توپخانه سنگین اسرائیل، جنوب لبنان را درهم میکوبد، این شیعیان هستند که کشته میشوند. چریک فلسطینی هنگامی که از شهری میگذرد، یا از منطقهای عبور میکند، به هیچوجه مورد خطر قرار نمیگیرد. چریک میگریزد، در شهر نمیماند. آنان که میمانند و کشته میشوند زنان و بچههای بدبختی هستند که در داخل خانه خود سکونت دارند و یکباره آتشبار اسرائیل خانه آنان را درهم میکوبد و آنان کشته میشوند.
شما به خاطر دارید که چند سال پیش اسرائیل به جنوب لبنان حمله کرد و رودخانه «لیطانی» را به تصرف درآورد. «لیطانی» رودخانه بزرگی در جنوب لبنان است که به دریای مدیترانه میریزد و اسرائیل درنظر دارد آب این رودخانه را به نفع خود به اسرائیل سرازیر کند. بنابراین، تا کناره رودخانه «لیطانی» را تصرف کرد. در این نبرد که هفت روز ادامه داشت، فلسطینیانی که در نبرد به شهادت رسیدند، تنها ۱۵ نفر بودند. ۱۵ فلسطینی در این نبرد شهید شدند، اما از شیعیان جنوب اقلاً دو هزار نفر کشته شدهاند، که بیشتر آنها زنها و بچهها و پیرمردهایی بودند که نمیتوانستند از داخل خانه و کاشانه خود بگریزند. جوانانی که قدرتی داشتند و میتوانستند فرار کنند، فرار کرده بودند. اما بینوایانی که در داخل شهرها مانده بودند در زیر توپخانه وبمبهای اسرائیل جان سپردند. دنیا نمیداند و نمیفهمد که دوهزار شیعه کشته شدهاند و هیچ کس نام آنها را نمیبرد و حتی آنها را شهید بحساب نمیآورد.
خرابـی شهرها و روستاها
اینها ظلمها و جنایتهایی است که در جنوب لبنان بر شیعیان گذشته است. ۷۵% از دهها و شهرهای شیعیان در این نبرد هفتروزه ویران شده و از بین رفت.
شهری است به نام «غَنوریه» در جنوب لبنان که حتی یک خانه و یا یک دیوار سالم در این شهر بجای نمانده است و آنچنان در زیر بمبارانهای اسرائیلی نابود شده است که اهالی در کنار شهر چادر زدهاند و در زیر چادرها زندگی میکند. هیچ کس نمیتواند در داخل شهر زندگی کند، چون شهری باقی نمانده است، ویرانهای است.
شهر دیگری است به نام «طَیِّبه» در کنار مرز اسرائیل در جنوب لبنان که حتی یک خانواده هم در این شهر باقی نمانده است. همگی یا کشته شدهاند، یا شهر را ترک گفتهاند.
شهر دیگری است به نام «عباسیه» نزدیک شهر «صور» که دو کیلومتر با محل اقامت ما فاصله داشت و بمبافکنهای اسرائیل شیرجه میکردند و این شهر را درهم میکوبیدند. من خود شاهد بودم و حتی از هواپیماهای اسرائیلی عکس برداشتم که چگونه این شهر را درهم میکوبیدند. با آنکه جوانان شهر گریخته بودند و جز پیرها و زنها و بچهها کسی نبود، ۲۷۰ نفر از مردم این شهر کوچک کشته شدند و ۷۵ درصد شهر ویران شد. ۷۵ نفر از مردم شهر به مسجد پناه بردند و انتظار داشتند که اسرائیل به حرمت مسجد احترام بگذارد و مسجد را بمباران نکند. ولی اسرائیل مسجد را با خاک یکسان کرد و ۷۵ نفر در زیر آوار این مسجد مدفون شدند و خود من که چند روز بعد به این شهر رفتم، مسجد را نیافتم، زیرا آنچنان مسجد و خانههای اطراف با خاک یکسان شده بود که کسی نمیتوانست حتی جای مسجد را تشخیص دهد.
شهر دیگری است به نام «اَرنُون» که در حال حاضر در این شهر یک نفر هم زندگی نمیکند؛ همه مردمش یا کشته شدهاند ویا گریختهاند. این ظلمها و جنایتها همچنان ادامه دارد و همه شب و همه روز بمبافکنهای اسرائیل و توپخانه سنگین اسرائیل، جنوب لبنان را درهم میکوبد.
این مناطق شیعیان است، روستاهای شیعیان است که ویران میگردد. هماکنون(۱) «سعدحداد» مزدور خبیث اسرائیل، یک نوار ده کیلومتری از جنوب لبنان را به تصرف خویش درآورده است و با کمک اسرائیل و نیروهای اسرائیلی این منطقه را به زیر سلطه کشیده است. «امام موسیصدر» رهبر شیعیان لبنان از این مردم خواسته بود که هیچکس خانه خود را رها نکند و همچون فلسطینیان مهاجرت ننمایند. بنابراین شیعیان تاحد امکان در خانه خود باقی ماندند. در منطقهای که «سعدحداد» وجود دارد، شیعیان نیز در روستاهایش زندگی میکنند. منطقه دیگری که زیر سلطه نیروهای فلسطینی یا نیروهای احزاب دیگر در لبنان است، نیز خانه و کاشانه شیعیان است این دو طرف همدیگر را میکوبند و به زیر آتش میکشند. کسانی که از آنطرف کشته میوند شیعیانند و کسانی که در این طرف کشته میشوند بازهم شیعیان هستند. دشمنان فرمولی بوجود آوردهاند که شیعیان را نابود کند. این ظلمها و این جنایتها که از روزگار قدیم بر این سرزمین گذشته است، امروز نیز با این شدت ادامه دارد.
فصل ۴-فعالیت احزاب چپ در لبنـان
تصویری از زندگی شیعه
تصویری از زندگـی شیعـه
لبنان تصویری از زندگی شیعیان بخت برگشتهای است که از زمان بنیامیه و بنیعباس و ترکان عثمانی و دوران استعمار فرانسه و سپس، سلطه مسیحیت بر لبنان، همچنان زیر ظلم و ستم بوده و هستند. آنگاه تصور کنید یک جوان شیعه را، که از همه چیز محروم است و نمیتواند به دانشگاه برود نمیتواند درس بخواند، حتی حق ندارد به نظام داخل شود، نمیتواند برای کار به کارخانهها و یا ادارهای داخل گردد. چه کند؟ به کجا پناه ببرد؟ تنها کار میسر برای او این است که در زمینهای خود در جنوب لبنان زراعت کند. عده زیادی از آنان نیز به کار زراعت پرداختهاند. اما اسرائیل جبار و سفّاک شب و روز جنوب لبنان را در زیر آتشبارهای سنگین توپخانه خود میکوبد و بمبارانهای سنگین اسرائیل شهرهای بزرگ آنان را به آتش میکشد و از ۴۰۰۰۰۰ نفر جمعیت جنوب لبنان در حال حاضر ۳۰۰۰۰۰ نفر آواره هستند. آنان خانه و کاشانه خود را رها کردهاند و در بیغولهها و کنار خیابانها و مساجد اردوگاهها زندگی میکنند.
این مردم محروم و فقیر دستشان به جایی نمیرسد، رهبران سیاسی آنان فئودالهایی هستند که با اسرائیل دست اتحاد دادهاند و متأسفانه بین روحانیت آنان کسانی وجود داشتند که خود را به فئودالها فروخته بودند. بنابراین یک جوان شیعه در مقابل بزرگترین ظلمها و ستمها پناهگاهی میجوید، اما پناهگاهی نمییابد. سیاستمدارانش فاسد، روحانیونش عدهای فاسد و حکومتش دست نشانده اسرائیل است و خود در کمال فقر و بدبختی زندگی میکند. اسرائیل نیز همه روزه سرزمینش را میکوبد و عدهای را میکشد و هیچ راه علاجی وجود ندارد. در نتیجه میبینیم این شیعیان محروم که دستشان از همه جا قطع شده است، به سوی احزاب کمونیستی روی میآورند؛ زیرا چاره دیگری ندارند.
جذب شیعیان به احزاب چپ
حزب کمونیست لبنان از پنجاه و چند سال پیش فعالیتی وسیع را شروع کرده است. بیشترین فعالیت این حزب در میان شیعیان محروم و بدبخت است؛ شیعیانی که از همه امتیازات اجتماعی محروم هستند. کسانی که از مکتب خود و دین خود ناامید و بری شدهاند و راه فرار میجویند. پیوستن به حزب کمونیست بهترین راهی است که در جلوی آنها گذاشته شده است. بنابراین گروهگروه از جوانان شیعه به این احزاب چپ گرویدهاند.
احزاپ چپ به علت وجود فقر و فساد رجال دین و ظلم فئودالها قدرت و شهرتی داشتند. جوانان تحصیل کرده را دور خود جمع میکردند و با شعارهای به ظاهر انقلابی و اشتراکی، دنیایی خیالی و زیبا تجسم میکردند و اغلب یا همه آنها، وابسته به دولتهای خارجی یا عامل اجرای سیاستهای بیگانه بودند و لبنان را صحنه تضادهای عربی و بینالمللی میکردند. مردم نیز با این بازیهای سیاسی آشنا بودند و ایمانی به کسی یا حزبی نداشتند، تنها برای کسب پول یا قدرت دنبال یکی از احزاب میآمدند. کادرهای مؤمن در این احزاب بسیار نادر بودند. متأسفانه اکثریت اعضای این احزاب را شیعیان جنوب تشکیل میدادند. «حزب کمونیست لبنان» که به رهبری «جورج حاوی» مسیحی بود، اکثریت (۹۵%) اعضایش، شیعههای جنوب بودند. اکثریت اعضای «حزب قومی سوری» به رهبری «انعام رعد» و یا «دکتر جورج سعاده» (هر دو مسیحی)، نیز شیعههای بدبخت بودند. سازمانهای افراطی فلسطینی و حتی «فتح» نیز، عده زیادی از شیعیان را به دور خود جمع کرده بودند. ۳۵۰ تن از ۴۰۰ جنگجوی سازمان ناصری «مرابطون» به رهبری قدارهبندی به نام «ابراهیم قُلَیلات»، که اسلحههای سرشار و پول هنگفت لیبی و کمک فتح و تبلیغات وسیع و بیدریغ در اختیار داشت و به اصطلاح گردن کلفت سنّیها بیروت به شمار میرفت، از شیعههای جنوب بودند که به راستی میجنگیدند و فداکاری میکردند. «قلیلات» پول خونشان را میگرفت و در ازای آن مزدی به آنها میپرداخت.
اصولاً این احزاب و سازمانها، جوانان ساده و پرجوش و خروش را بدون تربیت کافی جلوی دشمن میفرستادند و اکثر آنها کشته میشدند و سازمان مربوطه، اول ماه به ازاء تعداد کشتههایش، از دولت متبوع خود پول دریافت میکرد؛ به این معنی که میان مبارزات آنها و تعداد کشتهها، رابطهای مستقیم وجود داشت. بنابراین احزاب و سازمانها از دادن کشته باکی نداشتند، منتها کشتههای آنها اکثراً شیعیان بودند.
معاملـه احزاب
در لبنان بیش از ۷۲ حزب چپ وجود دارد. هر کشوری، از روسیه شوروی و چین و امریکا، تا مصر و کشورهای عربی در لبنان حزبها و سازمانهایی دارند. اینان جوانان شیعه را به سوی خود جذب میکند. جوان بدبخت، گرسنه و عقدهای که هیچکس او را نمیپذیرد، اما حزب کمونیست میگوید نزد من بیا، به تو پول ماهانه میدهم، به تو اسلحه میدهم، در مقابل تو در خدمت حزب مبارزه کن. این جوان براساس طرز تفکر خود احساس میکند که معادله مناسبی است، زیرا بنای فکری خود را پیاده میکند و در ضمن نان و آبی و اسلحهای بدست میآورد.
سیستم مشابه در کردستـان
همین شیوه رزیلانه را ضدانقلاب در کردستان ما پیاده میکرد. از آنجا که خود من در لبنان تجربه داشتم به سرعت و سهولت میتوانستم درک کنم که حزب دمکرات و حزب کومله و دیگران، چگونه در کردستان افرادی را به دور خود جمع میکنند، ناامنی بوجود میآوردند و شایعه به پا میکنند، که ارتش میخواهد قریه شما را بمباران کند. جوان کرد بدبخت از ده خود میگریزد، زن و بچه خود را برمیدارد و به کوه میزند. مردی بدبخت، بدون پول، بدون اسلحه در میان کوهها چه کند؟ از حیات خود، از ناموس خانواده خود چگونه پاسداری کند. آنگاه حزب میآید و میگوید من حاضرم که به تو اسلحه بدهم تا از ناموس خود دفاع کنی. همچنین ماهانه به تو پول و نان و برنج و روغن میدهم تا زنده بمانی. مسلم است که این جوان بدبخت خود را به حزب میفروشد و حزب قادر است که این جوانان کرد را از جنوب به شمال و از شمال به جنوب بکشد و علیه ارتش و علیه دولت و پاسداران آنان را به جنگ وادارد. اینها تاکتیکهایی است که احزاب چپ در همه دنیا پیاده کردهاند و در کردستان ما تازگی ندارد.
محل برخورد قدرتهـا
در لبنان –همچنان که گفتم- احزاب چپ یکی دوتا نیستند. ۷۲ گروه وجود دارد که شرح آنها خواهد آمد. از انجا که لبنان کشور آزادی است و همه کشورهای عربی دیگر میتواند در آنجا به آزادی فعالیت کنند، حزب داشته باشند، سازمان داشته باشند، اسلحه بیاورند و روزنامه داشته باشند، بنابراین لبنان محل برخورد و درگیری قدرتهای بینالمللی است. به عنوان نمونه عراق و سوریه با یکدیگر دشمن هستند. سوریه و لیبی با هم بد هستند. سوریه و عربستان سعودی باهم دشمن هستند. هر یک از این کشورها برای خود حزبی و سازمانی در لبنان دارند و پول و اسلحه در اختیارشان میدهند. این احزاب و سازمانها در داخل لبنان به جان هم میافتند تا برنامههای کشور متبوع خود را پیاده کنند. اما تمام افرادی را که این احزاب چپ، عضوگیری کردهاند، شیعه هستند؛ یعنی کسانی که در حزب وابسته به عراق اسمنویسی کردهاند شیعه هستند و کسانی که در حزب وابسته به سوریه اسمنویسی کردهاند بازهم شیعه هستند، کسانی که در «حزب کمونیست»، یا در «جبهه شعیبیه» و یا در «جبهه دمکراتیه» و احزاب فلسطینی دیگر اسم نوشتهاند، اکثریت آنان را شیعیان تشکل میدهند. بنابراین هنگامی که دولتهای عربی و قدرتها و ابرقدرتها، این احزاب را به جان هم میاندازند، این شیعیان هستند که یکدیگر را میکشند. سربازانی که از این گروه علیه سربازان گروه دیگر میجنگند شیعه هستند. «جرج حاوی» رهبر مکونیست لبنان یک مسیحی است. رهبر «جبهه شعیبه» یک مسیحی مارکسیست بنام «جرج حبش» است. «جبهه دمکراتیه» یک مسیحی دیکر کمونیست است بنام «نایف حواتمه». اما سربازان بدبختی که به صحنه میروند و جان میدهند شیعه هستند، چه این طرف، چه آن طرف.
بنابراین میبینید که براساس یک زیربنای تاریخی و یک عقده فلسفی که این جوانان را معذب میدارد و از تشیع گریزان میکند، احزاب چپ میآند و از آنان بهرهبرداری میکنند. آنگاه دولتهای مختلف این جوانان را به جان هم میاندازند، آنگاه دولتها مختلف این جوانان را به جان هم میاندازند، تا مصالح خود را پیاده کنند. برای شما چیزی بازگو کنم که دردناک است و هر انسانی را به گریه وا میدارید. همین احزاب چپ، براساس کشتههای ماهانه خود از دولت متبوع خویش پول مییرند. یعنی اگر حزب «بعث» عراق در یک ماه دویست کشته داد، از دولت عراق بیست میلیون لیره پول میگیرد و اگر سیصد کشته داد، پول زیادتر میشود. این احزاب خدانشناس –که رهبرانش همچنان که گفتم شیعه نیستند- دین ندارند، شرف ندارند. برای آنها علیالسویه است که در این ماه سیصد نفر کشته شود، یا چهارصد نفر. بگذار کشته شوند تاپول زیادتری به جیب آنان ریخته شود. دل آنان نمیسوزد که این جوان شیعه بدبخت، این چنین آسان جان خود را در این نبردها از دست بدهد. خود من در جنوب شرقی بیروت در منطقه «شیاح» –منطقه مصیبتزده شیعیان که بیش از هر منطقه دیگر شهید داده است- در مرکز سازمان «امل» حضور داشتم. یک جوان شیعه به سراغ ما آمد و گفت: «من خانهام درست در مرز است، یعنی مسیحیان بیست متر آن طرفترند و چه بسا که به خانه من حمله کنند.» او اسلحه میخواست تا از ناموس خود و پدر و مادر خود دفاع کند، اما سازمان «امل»، سازمانی فقیر است، اسلحه ندارد که به کسی بدهد. دولتی پشتیبان آنان نیست که به آنها اسلحه و پول برساند. سازمان «امل» او را رد کرد و گفت: «ای برادر عزیز ما اسلحه به اندازه رزمندگان خود هم نداریم، تا چه رسد که به شما بدهیم». این جوان به سراغ حزب کمونیست رفت که بیست متر آن طرفتر دفتری داشت و فوراً به او یک کلاشینکف دادند و بدون آنکه بپرسند آیا تیراندازی میداند و آئین نبرد را آموخته است، او را به سختترین و خطرناکترین جبهه های نبرد فرستادند. در منطقه «شیاح» قتلگاهی است به نام خیابان «اسعدالاسعد» که بزرگترین و بهترین رزمندگان ما در آنجا شهید شدهاند. آنان جوان بیتجربه را که حتی گلنگدن زدن بلد نبود، به صحنه «اسعدالاسعد» فرستادند و او بعد از پنج دقیقه کشته شد.
چنین کاری برای این احزاب تجارت است. با خون چنین جوانانی پول بیشتری از کشور خود دریافت میکنند. آنان دلشان نمیسوزد که این جوان یا هزاران نفر نظیر آنها جان بدهند، کشته شوند و حزب در این ماه اعلام کند که دویست کشته داده است و به ازاء دویست کشته از دولت عراق یا سعودی، یا لیبی پولی دریافت دارد. چنین تجارتهای کثیفی بر خون جوانان شیعه، که از روی فقر و دربهدری خود را به آنان میفروشند و چاره دیگری ندارند، انجام میپذیرد. ما خود شاهد این ظلمها و جنایتها در لبنان بودیم و هستیم
فصل ۵ –ورود امام موسیصدر به لبنان و آغاز مبارزات او
جدال با پدر یکی از شاگردان مدرسه
تأسیس مجلس اعلای اسلامی شیعی لبنان
ارزش انسانها به حرکتی است که ایجاد میکنند
اولین مقاومت و شهادت در مقابل اسرائیل
موقعیت خانوادگی و تحصیلی
امام موسیصدر حدود بیست سال پیش(۱)، از ایران به لبنان میرود. مردی از خانواده نبوت، از آل بیت علیهمالسلام. پدرش آیتالله صدر، بزرگترین مرجع تقلید زمان خود در قم بود که پس از وفات در جوار حرم مطهر حضرت معصومه(س) در قم مدفون شد. « اسماعیل صدر« نیز از بزرگترین مراجع زمان خود بود که در نجف اشرف زندگی میکرد و از نظر تقوا و علم و پاکی نمونهای در تاریخ است. پس از چند نسل تبارش به یکی از بزرگترین دانشمندان شیعه لبنان به نام «سید شرفالدین« میرسد، که مزار او هماکنون در لبنان موجود است. او از نزدیکترین علمای سلسله تشیع در جنوب لبنان، در منطقه «جبلعامل« بود. حتماً میدانید که پسرعمویش « آیتالله سیدمحمدباقر صدر« ، رهبر و مرجع عالیقدر شیعیان عراق بود که انقلاب اسلامی عراق را رهبری میکرد و با پشتیبانی او از انقلاب اسلامی ایران و «امام خمینی«، همراه خواهر عالیقدرش «بنتالهدی« که از بهترین نویسندگان عراق بود، زیر شکنجه صدام سفّاک شهید شدند. بنابراین دودمانش و نسلش دارای چنین بین دوستان و همدرسانش، به داشتن چنین خصوصیاتی معروف بود. از همکلاسان و همدرسان او « آیتالله دکتر بهشتی« و « آیتالله موسوی اردبیلی« و افراد معروف دگیری هستند که از نظر علمی و شهرت، در حال حاضر در ایران بینظیرند. امام موسیصدر در فلسفه بسیار قوی بود. خود من علاقه شدیدی به فلسفه دارم و گاهگاهی با بزرگان روبرو میشوم، مباحث فلسفی را طرح و کم و بیش آنان را با سؤالات و مناقشات فلسفی اذیت میکنم. به یاد دارم با امام موسیصدر نیز چند بار بحثی فلسفی را شروع کردم، ولی وی در عرض مدتی کوتاه مرا محکوم میکرد و من دیگر نمیتوانستم کلمهای بر زبان برانم. احساس میکردم که قدرت فلسفی او آنقدر زیاد است که در کمتر کسی دیدهام. از خصوصیات او این بود که اولین طلبهایست که وارد دانشگاه تهران شده و در دانشکده حقوق فوقلیسانس در اقتصاد گرفت، آنهم در زمان اوج مبارزات ملی شدن صنعتنفت که از مبارزات ضدامپریالیستی ملت ایران بود، در میان تظاهرات و کشمکشهای سیاسی و مبارزههای سخت، یعنی نه فقط از قم و نجف کسب فیض کرده است، بلکه در دانشگاه آن روز تهران، با افکار انقلابی و احساسات و مبارزات دانشجویان نیز آشنا شده است. من خود آن زمان در دانشگاه تهران درس میخواندم و در جریان مبارزات ضدطاغوت و ضدامپریالیستی دانشگاه قرار داشتم و شاهد حوادث خونباری نظیر شانزده آذر بودم که طی آن سه نفر از دانشجویان دانشکده ما (دانشکده فنی) درمقابل دیدگان ما به شهادت رسیدند
او اولین کسی است که یک مجله علمی اسلامی تأسیس کرده، به نام «مکتب اسلام» که حتی امروز هم در قم منتشر میشود. خود آقای «صدر» در روزگار جوانی مقالات متعددی در این مجله نگاشته است، که سلسله مقالات او درباره اقتصاداسلامی بعدآً بصورت کتابی منتشر شد.
آقای «صدر» در همان ایامی که به آموختن درسهای دینی خود اشتغال داشت، سفری به لبنان کرد. رهبر شیعیان آن روز لبنان «سید عبدالحسین شرفالدین»، از موسیصدر بسیار خوشش آمد و او را وصی و جانشین خود معرفی کرد. اتفاقاً پس از یکی دو سال(۱۹۵۹) آن سیدجلیلالقدر فوت کرد و شیعیان جنوب بر حسب توصیه و وصیت آن رهبر دینی، به ایران آمدند و آقای صدر را با اصرار زیاد به لبنان بردند. از یکی دو سال(۱۹۵۹) آن سید جلیلالقدر فوت کرد و شیعیان جنوب بر حسب توصیه و وصیت آن رهبر دینی، به ایران آمدند و آقای صدر را با اصرار زیاد به لبنان بردند. چنین شخصیتی با چنین نبوغ سابقهای رهسپار لبنان میشود. ظلمها و جنایتها و دربهدریها و تحقیرها و فلاکتهای مادی و معنوی را میبیند. تصور کنید چگونه میتواند تحمل کند؟ او به محض ورود به لبنان به منطقه «جبلعامل»؛ منطقه مقدس شیعیان در جنوب لبنان میرود و در شهر «صور»، بزرگترین شهر جنوبی «جبلعامل»، اقامت میگزیند و امام مسجد میشود.
ایجاد تـأسیسـات در جنوب
در مقابل فقر و فلاکتی که شیعیان را محاصره کرده بود، فوراً به این فکر میافتد که باید تأسیساتی به پا کرد تا راههای اقتصادی را به شیعیان آموخت. بنابراین پنج مؤسسه در عرض چند سال در جنوب لبنان به پا کرد که بزرگترین آنها مدرسهایست به نام مدرسه «صنعتی جبلعامل» که خود من هشت سال مدیر این مدرسه بودم. این مدرسه مدرسهایست متعلق به یتیمان محرومان و مستضعفان شیعه که اکثر آنها خانوادهشان مورد هجوم اسرائیل قرار گرفته و پدر و مادرشان کشته شدهاند. این زندان یتیم، در یان مدرسه شبانهروزی بطور مجانی درس میخوانند و هفت رشته فنی مهم مانند نجاری، آهنگری، جوشکاری، برق و الکترونیک و ماشینهای کشاورزی و غیره را میآموزند و هنگامیکه درس خود را پس از چهار سال تمام کردند، وارد اجتماع میشوند و حقوق مکفی دریافت میکنند تا بتوانند خانواده خود را اداره کنند.این یکی از مدارس عالی است که در جنوب لبنان از هر حیث بینظیر است. از نظر عظمت و از نظر کیفیت درس. در اکثر سالها شاگردان اول لبنان از این مدرسه فارغالتحصیل میشدند. شاگردانی که از نظر علمی و از نظر فکری و تئوری در لبنان بینظیر بودند. شاگردانی که با کار خود در جوشکاری، در تراشکاری، در ماشین و غیره در سرتاسر لبنان سرآمد دیگران بودهاند. حتی من به خاطر دارم که میخواستیم عدهای استاد بپذیریم، عده زیادی از مدارس مسیحیان و حتی از اروپا آمدند. من میخواستم که این استادان را امتحان کنم. برای امتحان آنان به یکی از شاگردان مدرسه خود گفتم که از آنان روی ماشینتراش امتحان کند. شاگرد مدرسه ما که شاید سال سوم بود، از استادی که از خارج آمده بود، به مراتب قویتر که در جنگهای چریکی در سرتاسر لبنان بینظیر هستند؛ ستارگانی که هیچکس نمیتوانست در مقابل آنان مقاومت کند. خود من هشت سال مدیریت این مدرسه را به عهده داشتم. بزرگترین پایگاه ما همین مدرسه بود. اسرائیل بارها این مدرسه را زیر آتشبار خویش فرو کوبید. توپهای سنگین ۱۷۵ میلیمتری اسرائیل در وسط مدرسه فرو میآمد و ساختمانها را خرد میکرد و میلرزاند. از طرف دیگر مزدوران کثیف عراق، که بعداً درباره آنها بیشتر سخن خواهم گفت، بارها به این مدرسه حمله کردند و با راکت و موشک این مدرسه را درهم کوبیدند. یعنی نهتنها راستیها و اسرائیلیها این مدرسه را مورد هجوم قرار میدادند، بلکه چپیها، کمونیستها و مزدوران عراق نیز چندین بار این مدرسه را مورد هجوم قرار دادند و عدهای از بزرگان مدرسه را کشتند. دربان مدرسه، معلم مدرسه و دیگران را به رگبار گلوله بستند و به شهادت رساندند. در جنگهای خونینی که درگرفت، همیشه این شاگردان کوچک اسلحه به دست میگرفتند و در پشت سنگر علیه مهاجمان – چه مزدوران عراق و چه اسرائیل- میجنگیدند و این بزرگترین افتخار آنها بود.
به یاد دارم دو سال پیش (۱۹۷۸) که اسرائیل به جنوب لبنان حمله کرد، همه گریختند و جنوب لبنان را ترک گفتند، حتی فلسطینیها نیز جنوب لبنان را ترک کردند. چند اردوگاه بزرگ فلسطینی در جنوب لبنان وجود داشت که در این اردوگاههای بزرگ یک آدم هم دیده نمیشد. زن و بچه، کوچک و بزرگ، حتی رزمندگان آنها گریختند. حتی عدهای از رزمندگان آنها اسلحههای خود، آرپیجی و مسلسل خود را در زیر تشک شاگردان ما مخفی کردند و گریختند. اما عدهای از همین بچههای کوچک ماندند، جنگیدند، مبارزه کردند و با آنکه میدانستند کشته میشوند، ولی ترجیح دادند که در مدرسه خود بمانند و بمیرند. برای ما چقدر سخت بود که به این بچهها بگوییم برای حفظ جان خود مدرسه را ترک کنند و به خانه خود بروند، یا از مدرسه دور شوند. آنان گریه میکردند، اشک میریختند که ما باید بمانیم و به شهادت برسیم
در خلال جنگهای داخلی لبنان تقریباً همه مدارس لبنان بسته بود، ولی این مدرسه باز بود وبه کار خود ادامه میداد؛ زیرا این شاگردان حاضر نبودند مدرسه را ترک گویند. البته اگر هم مدرسه را ترک میگفتند، اغلب جایی نداشتند که بروند. خانه و کاشانهای نداشتند؛ زیرا اغلب آنها یتیم بودند. من ترجیح میدادم که در مدرسه بمانند تا لااقل نان و آبی و یا خوابگاهی داشته باشند. درحالی که توپخانه سنگین و بمبافکنهای اسرائیل، مدرسه را میکوبید و ساختمانهای مدرسه، شیشههای مدرسه، در و پنجره مدرسه درهم فرو میریخت، همین بچههای کوچک میماندند، چنین افرادی با چنین مشخصاتی در زیر آتش مقاومت میکردند و نمیگریختند. در هر حال این مدرسهای است نمونه در جنوب لبنان، که خود هشت سال مدیریت این مدرسه را به عهده داشتم و از این مدت داستانها دارم. خانه من در مدرسه بود. مرکز ما و پادگان ما، مرکز تعلیمات ما، مرکز فرماندهی ما، در همین مدرسه بود. به همین علت بود که اسرائیل و دستراستیها و دستچپیها، همگان، از هر طرف به این مدرسه حمله میکردند و آن را میکوبیدند.
این مدرسه، مدرسهای بود برای پسران که از سن یازده –دوازده سالگی، تا سن پانزده- بیست سالگی در این مدرسه درس میخواندند و فارغالتحصیل میشدند و به دنبال کار میرفتند، تا به خانواده خود کمک کنند.در خلال جنگهای داخلی لبنان تقریباً همه مدارس لبنان بسته بود، ولی این مدرسه باز بود وبه کار خود ادامه میداد؛ زیرا این شاگردان حاضر نبودند مدرسه را ترک گویند. البته اگر هم مدرسه را ترک میگفتند، اغلب جایی نداشتند که بروند. خانه و کاشانهای نداشتند؛ زیرا اغلب آنها یتیم بودند. من ترجیح میدادم که در مدرسه بمانند تا لااقل نان و آبی و یا خوابگاهی داشته باشند. درحالی که توپخانه سنگین و بمبافکنهای اسرائیل، مدرسه را میکوبید و ساختمانهای مدرسه، شیشههای مدرسه، در و پنجره مدرسه درهم فرو میریخت، همین بچههای کوچک میماندند، چنین افرادی با چنین مشخصاتی در زیر آتش مقاومت میکردند و نمیگریختند. در هر حال این مدرسهای است نمونه در جنوب لبنان، که خود هشت سال مدیریت این مدرسه را به عهده داشتم و از این مدت داستانها دارم. خانه من در مدرسه بود. مرکز ما و پادگان ما، مرکز تعلیمات ما، مرکز فرماندهی ما، در همین مدرسه بود. به همین علت بود که اسرائیل و دستراستیها و دستچپیها، همگان، از هر طرف به این مدرسه حمله میکردند و آن را میکوبیدند.
این مدرسه، مدرسهای بود برای پسران که از سن یازده –دوازده سالگی، تا سن پانزده- بیست سالگی در این مدرسه درس میخواندند و فارغالتحصیل میشدند و به دنبال کار میرفتند، تا به خانواده خود کمک کنند. این جوانان ارزندهترین و مخلصترین و پاکترین ثمرههای تاریخ دراز و زجرآلود شیعه هستند و به حق شیعه حسین و علی(علیهمالسلام) به حساب میآیند. آنان پرچم شهادت حسینی را به دوش میشکند و راه پرافتخار رسالت ما را روشن میکنند … و چقدر سخت و ناراحتکننده است که پدرانی همچون شما، چنین فرزندان پاک و ارزنده و از جان گذشته را توبیخ کنند! راستی که ظلم و بیانصافی است! خدا شما را نمیبخشد. تاریخ شما را نمیبخشد، علی(ع) شما را نمیبخشد، حسین(ع) شما را نمیبخشد خون شهدای شیعه در خلال سالهای ظلم و بدبختی شما را نمیبخشد.
چه خوب بود اگر شما، ای پدران! از این فرزندان پاک وشجاع و از جان گذشتهخود درس شرف و کرامت و انسانیت میگرفتید و به چنین فرزندانی افتخار میکردید و برای همیشه یوغ ذلت و اسارت و بدبختی را میشکستید و اینچنین در برابر دشمن خود خوار و ذلیل و بدبخت نمیشدید. بروید و مرا تنها بگذارید من از شنیدن سخنان شما شرم دارم و نمیخواهم آدمهایی را اینچنین بیانصاف، جاهل و نافهم ببینم.» آنها نیز با عصبانیت و خجالت از مدرسه خارج شدند.
مؤسسه صنعتی «جبلعامل» مدرسهای بود برای پسران، ولی برای شما نکته دیگری بگویم، که امام موسیصدر سه مؤسسه دیگر برای دختران بوجود آورد. زیرا مسئله دختران در جنوب لبنان بسیار وخیمتر از پسران بود. شاید بدانید که بیروت عشرتکده خاورمیانه و شیخنشینهای عرب بود. بیروت، سوئیس خاورمیانه به شمار میرفت. ۸۵% از فاحشههای بیرون را، دختران شیعه جنوب لبنان تشکیل میدادند. دخترانی که از روی فقر و فلاکت به بیروت میآمدند تا کلفتی کنند، ولی آهستهآهسته به دامان فساد کشیده میشدند و دیگر نمیتوانستند به خانواده خود بازگردند. این امر، امام موسیصدر را به شدت رنج میداد. برای آنان باید کاری انجام میشد. چگونه میتوان اجازه داد که این دختران معصوم به مرکز این فساد کشانده شوند و اینچنین تباه و نابود گردند. بنابراین امام موسیصدر مدرسهای برای آنان به پا کرد به نام «بِیتُالْفَتاهَ» {خانه دختران} که در آن به این دختران خیاطی وهنرهای دستی میآموختند. این دختران پس از فارغالتحصیل شدن میتوانستند امور خود را اداره کنند. همچنین وی مدرسه دیگری برای آموزش پرستاری به دختران به وجود آورد. دخترانی که دیپلمه بودند، وارد این مدرسه میشدند و پرستاری میآموختند. او مؤسسه دیگری هم بوجود آورد برای قالیبافی، که زیر نظر خود من اداره میشد و بیش از ۳۰۰ دختر از جنوب لبنان در این کارگاه کار میکردند و قالیبافی میآموختند وپس از فارغالتحصیل شدن دارِ قالی و دیگر وسایل لازم را به خانهدختر منتقل میکردند و او در خانه خود قالی میبافت و مزد ماهانه خود را از این مؤسسه دریافت میداشت. این قالی در فروشگاههای خیریه به فروش میرسیدند. امامموسیصدر از این قبیل برای دختران به وجود آورد و متأسفانه که بگویم همه آنها در حال حاضر بسته شده است. با مفقودشدن امام موسیصدر و قطع شدن تبرّعاتی{کمکهای مالی} که به او میشد، هم قالیبافی، هم مدرسه پرستاری در شهر صور و هم «بیتالفتاه» همه بسته شدهاند.
جدال با پدر یکی از شاگردان مدرسه!
یکی از شاگردان خوب رشته مکانیک که یتیم نبود، در مرخصی ایام عیدفطر، به جای آنکه به خانه برود، رهسپار محور جنگ «بِنتِ جُبَیل» شد تا دوشدوش برادران دیگر خود در دفاع از خاک و شرف خود علیه اسرائیل و کتائب بجنگد.
خانواده شاگرد از غیبت او ناراحت شده به مدرسه مراجعه کردند و او را نیافتند! و بالاخره دریافتند که فرزند آنها به جنگ رفته است. با عصبانیت به مدرسه آمدند و مسئولین مدرسه را به باد ناسزا گرفتند. پدر شاگرد گفت: « من پسرم را برای درس به مدرسه فرستادهام نه برای جنگ» و همه کتابها و لباسهای او را برداشت و برای همیشه فرزندش را از مدرسه بیرون برد و من نیز با اخراج او از مدرسه موافقت کردم.
دو هفته بعد پدر با چند واسطه بازگشت و گفت فرزندش از خانه گریخته و باز به محورهای جنگ رفته است و خواهش داشت که من وساطت و یا نصیحت کنم و پسرش را به خانه پدریش بازگردانم. برای من بسیار سخت و ناراحتکننده بود که باز ببینم مردی جبان و خودخواه فرزند شجاع و مسئولش را توبیخ و تکفیر میکند و به مدرسهای که این چنین تأثیری بر روحیه شاگرد گذاشته است ناسزا میگوید. با او شروع به صحبت کردم و عقدههای درونی خود را خالی نمودم. پدر شاگرد و واسطهها را به باد انتقاد گرفتم و گفتم: « آرزو میکردم که شرافت و احساس مسئولیت و حس فداکاری و ایمان جوانان شما کمی در شما پدران و بزرگان تأثیر میکرد و شما کمی از فرزندان از جان گذشته خود درست میگرفتید. جای تعجب است که فرزندان شما با کمال رضا و رغبت، همه چیز خود را فدا میکنند و با کمال رشادت از شرف و کرامت وطن خود دفاع مینمایند، ولی شما پدران، به جای آنکه خدا را شکر کنید، این طور دیوانهوار حق و حقیقت را به باد ناسزا میگیرید.
ما در مدرسه، کسی را به سوی جنگ نمیفرستیم و به هیچوجه شاگردان را از کلاس بیرون نمیکشیم که به محور جنگ روانه کنیم، ولی شاگردان میبینید که مدیرشان شخصاً به صحنهجنگ میرود و فداکاری میکند، بهترین استادان مدرسه به صحنه قتال میروند و پاس میدهند. آنا نمیبینند که این مدرسه فدائیان زیادی قریانی راه خدا کرده است، به یاد میآورند که بهترین استادان و شاگردان مدرسه به شهادت رسیدهاند و عدهای دیگر آثار جراحت جنگ را با خود حمل میکنند، مدرسهای که مؤسس آن امام موسیصدر، رمز طایفه{شیعه} و استمرار مبارزه حسینی است. آنان میبینند که قهرمانان «امل» به شهادت میرسد و مراسم بزرگداشت آن شهید در میان شور و غوغایی از عشق و احترام و هیجان برگزار میشود، میبینند که اکثریت مردم ذلیل و ترسو و بیشخصت و مصلحتطلب گریختهاند و صحنه را برای دشمن خالی کردهاند. میبینند که عدهای از افراد افراطی، با پول وسلاح بیگانه تیشه به ریشهوطن، استقلال و سرنوشت خود میزنند و از روی جهل و یا مصالح شخصی به ملت خویش خیانت میکنند. شاگردان این مدرسه همه حقایق را میبینند و میفهمند و احساس مسئولیت میهنی و تاریخی و انسانی خود را به انجام برسانند. اینان خود را رضا و رغبت، با اراده و تصمیم شخصی اسلحه به دست میگیرند و به محورهای جنگ میروند و شهادت را با آغوش باز استقبال میکنند، تا راه صحیح و مستقیم را به همه نشان دهند، تا عملاً مسئولیت و وظیفه را به همه مردم معرفی کنند و اگر به شهادت رسیدند، با خون پاک خود خود مردم خفته و ذلیل و مصلحتطلب را بیدار سازند.
این جوانان ارزندهترین و مخلصترین و پاکترین ثمرههای تاریخ دراز و زجرآلود شیعه هستند و به حق شیعه حسین و علی(علیهمالسلام) به حساب میآیند. آنان پرچم شهادت حسینی را به دوش میشکند و راه پرافتخار رسالت ما را روشن میکنند … و چقدر سخت و ناراحتکننده است که پدرانی همچون شما، چنین فرزندان پاک و ارزنده و از جان گذشته را توبیخ کنند! راستی که ظلم و بیانصافی است! خدا شما را نمیبخشد. تاریخ شما را نمیبخشد، علی(ع) شما را نمیبخشد، حسین(ع) شما را نمیبخشد خون شهدای شیعه در خلال سالهای ظلم و بدبختی شما را نمیبخشد.
چه خوب بود اگر شما، ای پدران! از این فرزندان پاک وشجاع و از جان گذشتهخود درس شرف و کرامت و انسانیت میگرفتید و به چنین فرزندانی افتخار میکردید و برای همیشه یوغ ذلت و اسارت و بدبختی را میشکستید و اینچنین در برابر دشمن خود خوار و ذلیل و بدبخت نمیشدید. بروید و مرا تنها بگذارید من از شنیدن سخنان شما شرم دارم و نمیخواهم آدمهایی را اینچنین بیانصاف، جاهل و نافهم ببینم.» آنها نیز با عصبانیت و خجالت از مدرسه خارج شدند.مؤسسه صنعتی «جبلعامل» مدرسهای بود برای پسران، ولی برای شما نکته دیگری بگویم، که امام موسیصدر سه مؤسسه دیگر برای دختران بوجود آورد. زیرا مسئله دختران در جنوب لبنان بسیار وخیمتر از پسران بود. شاید بدانید که بیروت عشرتکده خاورمیانه و شیخنشینهای عرب بود. بیروت، سوئیس خاورمیانه به شمار میرفت. ۸۵% از فاحشههای بیرون را، دختران شیعه جنوب لبنان تشکیل میدادند. دخترانی که از روی فقر و فلاکت به بیروت میآمدند تا کلفتی کنند، ولی آهستهآهسته به دامان فساد کشیده میشدند و دیگر نمیتوانستند به خانواده خود بازگردند. این امر، امام موسیصدر را به شدت رنج میداد. برای آنان باید کاری انجام میشد. چگونه میتوان اجازه داد که این دختران معصوم به مرکز این فساد کشانده شوند و اینچنین تباه و نابود گردند. بنابراین امام موسیصدر مدرسهای برای آنان به پا کرد به نام «بِیتُالْفَتاهَ» {خانه دختران} که در آن به این دختران خیاطی وهنرهای دستی میآموختند. این دختران پس از فارغالتحصیل شدن میتوانستند امور خود را اداره کنند. همچنین وی مدرسه دیگری برای آموزش پرستاری به دختران به وجود آورد. دخترانی که دیپلمه بودند، وارد این مدرسه میشدند و پرستاری میآموختند. او مؤسسه دیگری هم بوجود آورد برای قالیبافی، که زیر نظر خود من اداره میشد و بیش از ۳۰۰ دختر از جنوب لبنان در این کارگاه کار میکردند و قالیبافی میآموختند وپس از فارغالتحصیل شدن دارِ قالی و دیگر وسایل لازم را به خانهدختر منتقل میکردند و او در خانه خود قالی میبافت و مزد ماهانه خود را از این مؤسسه دریافت میداشت. این قالی در فروشگاههای خیریه به فروش میرسیدند. امامموسیصدر از این قبیل برای دختران به وجود آورد و متأسفانه که بگویم همه آنها در حال حاضر بسته شده است. با مفقودشدن امام موسیصدر و قطع شدن تبرّعاتی{کمکهای مالی} که به او میشد، هم قالیبافی، هم مدرسه پرستاری در شهر صور و هم «بیتالفتاه» همه بسته شدهاند.
ایشان مدرسه دیگری برای تربیت مشایخ به وجود آورد، به نام «معهدالدّرساتالاسلامیه»، که عده زیادی از مشایخ آفریقا، افغانستان، اندوزی و کشورهای دیگر در آنجا درس طلبگی میخواندند و پس از آشنایی با فقه شیعه به کشورهای خویش بازمیگشتند. هماکنون در کشورهای آفریقایی تشیعه رواج پیدا کرده است. عده زیادی از مروجان این مکتب همان مشایخی هستند که از این مدرسه فارغالتحصیل شدند. این مدرسه مدرسه زیبایی بود در کنار دریای مدیترانه، در شهر «صور» که متأسفانه آن نیز بسته شده است.
حرکت امام موسیصدر به بیروت
اینها مؤسساتی بود که امام موسیصدر در جنوب لبنان به وجود آورد، ولی بعد احساس کرد که با این همه مشکلات، نمیتوان درد شیعیان را حل کرد. باید کاری اساسی و بنیادی نمود. شیعیان از حقوق اساسی خود محرومند، آنان اصلاً انسان به حساب نمیآیند، ممکن است بتوان برای آنان وسایل اقتصادی ایجاد کرد، ولی زمانی که انسانیتشان مورد شک است، باید به سراغ حقوق اولیه آنان رفت. به همین علت او رهسپار بیروت شد و مبارزه وسیعی را برای احقاق حقوق از دست رفته شیعیان، در شهر بیروت شروع کرد. در آن زمان، همه طایفههایی که برای شما برشمردم، دارای مرکزیت در شهر بیروت بودند و یک مسئول، یک رهبر آنها را اداره میکرد. به عنوان مثال سنّیها دارای مرکزی بودند به نام «دارالفتوی» و رهبر آنها «شیخ حسن خالد» مفتی بزرگ تسنن است که هماکنون هم وجود دارد و اهل نسنن را رهبری میکند. او سخنگوی طایفه سنّی در مقابل حکومت لبنان است و حقوق سنّیها را از حکومت لبنان میطلبد و یک مرجع رسمی است که قانون او را پذیرفته است. «دو روز» نیز، که ۲۵۰.۰۰۰ نفرند، برای خود دارای مرکزی هستند و رهبری به نام «شیخالعقل» حقوق آنان را تأمین میکند. مارونیها نیز برای خود دارای رهبری هستند به نام «خُریش»، که مصالح آنان را تأمین مینماید. تمام پانزده طایفه لبنان دارای مرکزیت و رهبری بودند، بجز شیعیان. چون شیعیان به حساب نمیآمدند و کسی نبود که حقوق آنها را طلب کند. بنابراین همان حقوق ضعیفی که براساس پنج و سه و دو، بر آنان تعلق میگرفت نیز خورده میشد و از بین میرفت. هنگامی که شیعیان حقوق خود را طلب میکردند، کسی نبود که به آنان جواب بدهد. میگفتند، شما اصلاً مرکز ندارید، شما رهبر ندارید. هنگامی که مسئله رأی و رأیگیری مطرح میشد و میخواستند مثلاً نخستوزیر انتخاب کنند، یا نمایندگانی به مجلس بفرستند، سیعیان را جزء مسلمانان بحساب میآوردند. برادران سنّی میخواستند که شیعیان رأی خود را در کنار رأی سنّیها بریزند تا نامزد آنها برنده شود. اما آنجا که مسئله تقسیم مصالح امتیازات مطرح میگشت، یکباره شیعه رافضی میشد، شیعه کافر میشد، شیعه حیوان به حساب میآمد و حقی به او نمیدادند. مجلات براداران سنّی ما، هنگامی که از شیعیان سخن میگفتند، به نام رافضی و خارجی و خارج از دین، شیعیان را میکوبیدند و حتی امروز هم گاهی میکوبند. در حال حاضر، بزرگترین متفکر و نویسنده سنّی، در بیروت شخصی است به نام دکتر «صبحیالصالح» که رئیس دانشگاه عربی بیروت است و تاریخ اسلام را در دانشگاه تدریس میکند. دکتر صالح پس از مفقی اهل تسنن، بزرگترین شخصیت سنّیهای لبنان است. او در کتاب تدریس خود در دانشگاه(۱) درباره شیعه میگوید:
«شیعه در تاریخ وجود نداشت، تا این که «عبداللهابن سباء» آمد و «عبداللهابن سباء» یهودی بود (یعنی میخواهد بگوید از زمان وفات حضرت رسولاکرم(ص) تا «عبداللهابن سباء» که شخصی مجعول و افسانهای در تاریخ است، اصلاً اسم شیعه نبود، شیعهای وجود نداشت) شخصی آمد که یهودی بود به نام «عبداللهابن سباء» و این عبداللهابن سباء مکتب شیعه را اختراع کرد.»
این کلام بزرگترین متفکر و نویسنده و دانشمند سنّی مذهب است. تصور کنید که دیگران چه خواهند کرد! در لبنان مجلهای وجود دارد، متعلق به «دارالفتوی». دو سال پیش که خود من در لبنان بودم، یکی از استادان دانشگاه، مقاله مفصلی درباره شیعه به رشته تحریر درآورده بود که حدود بیست و پنج صفحه مقاله این آدم، سرتاسر فحش و اهانت به شیعه بود. او چیزهایی نوشته اشت که من بر خود میلرزیدم و ادب اجازه نمیدهد این لغات و این کلمات را بازگو کنم. وی در طی این مقاله میخواست اثبات کند که در طول تاریخ، شیعیان خیانت کردند،خائن بودند. البته از طرف امام موسیصدر بشدّت به رهبر برادران سنّی ما اعتراض شد و مقالهای بسیار مستدل مفصل توسط دکتر «مکی»، یکی از تاریخنویسان شیعه در جواب آنها به رشته تحریر درآمد، تا نشان دهد که شیعه آنچنان که آنها فکر میکنند نیست. بنابراین در چنین جوّی که شیعه حق ندارد رئیس شود، رهبر ندارد، سازماندهی و مرکزیت ندارد و دیگران نسبت به شیعه اینچنین حساب میکنند، رافضی و کافر است، خارجی است، امام موسیصدر وارد بیروت شد. احساس کرد تا مرکزیتی نداشته باشد و رهبری وجود نداشته باشد که بتواند به نام شیعیان سخن بگوید، نمیتوان از شخص، یا دولت درخواستی کرد.
تاسیس مجلس اعلای اسلامی شیعی لبنان
امام موسیصدر گفت همه طایفههای دیگر که پانزده طایفهاند، دارای مرکز و مرکزیت و رهبری هستند، بجز شیعه. بنابراین شیعیان که اکثریت مسلمانان لبنان هستند و ۱.۲۰۰.۰۰۰ نفر را تشکیل میدهند حق دارند که برای خود مرکزیتی داشته باشند. اما دنیای عرب با این پیشنهاد بشدت مبارزه کرد؛ زیرا دنیای عرب نمیخواست مکتب و مرکزی به نام شیعه به وجود بیاید. دشمنان حتی چندینبار میخواستند که امام موسیصدر را ترور کنند. ولی امام موسیصدر به کمک شیعیان بعلبک که قویترین و رزمندهترین شیعیان لبنان هستند توانست قدرتی بوجود آورد و دولت لبنان را تحت فشار قرار دهد تا مرکزیت شیعیان را بپذیرند. بنابراین پس از چندسال مبارزه،{در سال ۱۹۶۹} امام موسیصدر موفق شد که تشکیل مجلس شیعیان را در پارلمان لبنان به تصویب برساند. یعنی همچنان که دستگاههای دیگر، طایفههای دیگر، دارای مجلس و مرکز و رهبریت بودند، شیعیان نیز برای خود دارای مرکزیتی و رهبری باشند. پس از کشمکشهای زیاد و مبارزههای خونین این مرکز به تصویب رسید و خود امام موسیصدر به ریاست این مرکز انتخاب شد. و این را «مجلس اعلای اسلامی شیعیان» نام گذاشتند، که البته با پارلمان لبنان فرق دارد. مجلس پارلمان چیز دیگری است. مجلس اعلای شیعیان یعنی مرکزیتی برای طایفه شیعه، که رئیس آن نیز امام موسیصدر انتخاب شد. این مجلس دارای یک هیأت شرعی از ۹نفر روحانی عالم دینی و یکی هیأت اجرایی مرکب از دوازده نفر میباشد، که توسط شیعیان انتخاب میشوند.
این اولین باری بود که شیعیان در لبنان احساس هویت و احساس شخصیت میکردند. احساس میکردند که کسی هستند و میتوانند که با طرف دیگر حرف بزنند. در سال ۱۹۷۰، یعنی یک سال پس از تأسیس رسمی این مجلس، امام موسیصدر شدیداً وارد مبارزه شد و از دولت لبنان تقاضا کرد که به درد شیعیان جنوب لبنان برسد؛ زیرا که اسرائیل میآمد و جنوب لبنان را بمباران میکرد و مردم بیگناه شیعه کشته میشدند. خانههای آنان ویران میگردید و هیچکس به آنان توجهی نداشت.برای شما بگویم که در لبنان، همه جنوب کشور را روستاهای شیعه تشکیل میدهند تنها در سه نقطه است که فلسطینیها اردوگاه دارند. این اردوگاهها از مرز اسرائیل به دور است؛ زیرا آنها را درجایی ساختهاند که اصطکاک با اسرائیل کمتر باشد. اما فلسطینیها برای آنکه به داخل اسرائیل بروند، باید از داخل روستاهای شیعه عبور کنند و هنگامیکه از داخل روستایی شیعهنشین عبور کردند، اسرائیل آن روشتای شیعهنشین را میکوبد، بمباران میکند و مردم بیگناهش را میکشد. بنابراین بدون آنکه آنهاخبری داشته باشند، بمبارانهای اسرائیل آنها را از هستی ساقط میکند. در این میان اگر یک فلسطینی به شهادت برسد، مقاومت فلسطین در ازای خون او مبلغی به خانوادهاش پرداخت میکند؛ زیرا مقاومت فلسطین در مقابل حیات فلسطینیها مسئولیت دارد. اما شیعیان که کشته میشوند، فلسطینیها میگویند، اینان لبنانی هستند، بنابراین ما نباید پول آنها را بپردازیم. دولت لبنان نیز میگوید که اینها به علت حضور فلسطینیها کشته شدهاند؛ بنابراین فلسطینیها باید پول آنها را بدهند،نه دولت لبنان. بدین ترتیب دولت لبنان نیز ابا میکرد. نه فلسطینیها به شیعیان چیزی میدادند و نه دولت لبنان. در صورتی که بزرگترین کشت و کشتارها در جنوب لبنان از شیعیان است . عده ای فکر میکنند، کسانی که در جنوب لبنان به شهادت میرسند همه فلسطینی هستند. حقیقت عکس آن است. در نبردی که دو سال پیش در هجوم اسرائیل به جنوب لبنان رخ داد و خود من و دوستان «سازمان امل» در آن حضور داشتیم، همانطور که قبلاً گفتم از همه فلسطینیها پانزده نفر به شهادت رسیدند، اما از شیعیان بیش از دوهزار نفر گشته شدند. دنیا نمیداند، دنیا نمیفهمد. همه کشتهها را بحساب فلسطینیها مینویسند، درحالی که همچنان که گفتم محل اسکان فلسطینیها سه اردوگاه نزدیک «صور» است و هنگامی که هجوم اسرائیل شروع شد، تمام آنها گریختند و حتی یک نفر آنها در جنوب باقی نماند. اسرائیل شیعه بدبخت را، که در خانه خود، در ده خود نشسته است و نمیتواند بگریزد، بمباران میکند و او کشته میشود. جوانان شیعه نیز گریخته بودند، والاّ عده کشتهها به دهها هزار نفر میرسید. تنها پیرها و زنها و بچهها کشته شدند؛ زیرا نمیتوانستند بگریزند. در آن واقعه شهرها در جنوب لبنان آنچنان ویران شد که حتی یک دیوار سالم باقی نماند. شهرهایی مانند «غَنْدوریِه»، «طَیِبَّه»، «عَبّاسیِّه» و غیره …
این ظلمها و این ستمها، از همان سالهای پیش بر شیعیان جنوب رفته است. آنگاه امام موسیصدر از دولت لبنان درخواست کرد که به هر حال شما مسئولیت دارید که غرامت این کشتهها و این تخریب را بپردازید؛ زیرا اگر فلسطینی هم نداد چه کس دیگری باید جواب این دردها و ضجه ها را بدهد.
اولیـن اعتصـاب
دولت لبنان این مسئولیت را قبول نمیکرد. امام موسیصدر دست به مبارزه بزرگی علیه دولت لبنان زد و اعتصاب بزرگی در لبنان به راه انداخت. از بزرگترین مظاهر اعتصاب بستن فرودگاه توسط شیعیان{در سال ۱۹۷۰} بود. هنگامی که شیعه میگویم، شما چیزی میشنوید، این شیعه محرومی که کشته شدن برای او افتخار است –زیرا زندگی روزمره او مرگ تدریجی دردناکی به حساب میآید- هنگامی که امام موسیصدر فرمان داد، این شیعیان به فرودگاه ریختند و تمام باندهای فرودگاه را پر کردند. هیچ هواپیمایی نه میتوانست بنشیند و نه بلند شود. به هر حال بیروت را از کار انداختند و شهرهای دیکری نیز در اعتصاب سرتاسری شرکت کردند و دولت لبنان مجبور شد که در مقابل خواستههای امام موسیصدر تسلیم بشود و برای دفاع از حقوق جنوبیها، «مجلس جنوب لبنان» با میزانیه{بودجه} سالانه ۳۰ میلیون لیره، برای کمک به خسارتدیدگان و ایجاد برنامههای عمرانی، در جنوب تشکلی شد. در آن روزگار، در سرتاسر جنوب فقط یک نیمه مدرسه وجود داشت، نه بیمارستای بود، نه راهی، و برق، آب و زراعت تقریباً ناچیز بود.
دولت لبنان پیشنهاد کرد که امام موسیصدر مسئولیت «مجلسالجنوب» را بپذیرد، ولی او رد کرد و نخواست به آلودگیهای دولتی و رشوهخواریها و پارتیبازیها آلوده گردد. البته «مجلسالجنوب» هم نمیتوانست از آلودگیهای اداری نظام موجود لبنان، مستثنی باشد، بخصوص وقتی زیر تسلط « کامِلالاَسْغَدْ » رئیس پارلمان لبنان قرار گرفت. او دستنشاندگان بیمایه خود را بر آن مسلط ساخت و مقادیر زیادی از میزانیه «مجلسالجنوب» حیف و میل شد. ولی با تمام اینها کارهای عمرانی زیادی انجام گرفت. بیش از ۷۰ مدرسه ساخته شد، چهار بیمارستان بزرگ بوجود آمد، حدود یکصد درمانگاه سیار به نام مجلس شیعیان شروع بکار کرد. برنامههای آبیاری و زراعتی (مشروعالخضر) و راهسازی و غیره بوجود آمد. به هرحال اقداماتی در بهبود نسبی وضع مردم جنوب صورت گرفت.عده ای فکر میکنند، کسانی که در جنوب لبنان به شهادت میرسند همه فلسطینی هستند. حقیقت عکس آن است. در نبردی که دو سال پیش در هجوم اسرائیل به جنوب لبنان رخ داد و خود من و دوستان «سازمان امل» در آن حضور داشتیم، همانطور که قبلاً گفتم از همه فلسطینیها پانزده نفر به شهادت رسیدند، اما از شیعیان بیش از دوهزار نفر گشته شدند. دنیا نمیداند، دنیا نمیفهمد. همه کشتهها را بحساب فلسطینیها مینویسند، درحالی که همچنان که گفتم محل اسکان فلسطینیها سه اردوگاه نزدیک «صور» است و هنگامی که هجوم اسرائیل شروع شد، تمام آنها گریختند و حتی یک نفر آنها در جنوب باقی نماند. اسرائیل شیعه بدبخت را، که در خانه خود، در ده خود نشسته است و نمیتواند بگریزد، بمباران میکند و او کشته میشود. جوانان شیعه نیز گریخته بودند، والاّ عده کشتهها به دهها هزار نفر میرسید. تنها پیرها و زنها و بچهها کشته شدند؛ زیرا نمیتوانستند بگریزند. در آن واقعه شهرها در جنوب لبنان آنچنان ویران شد که حتی یک دیوار سالم باقی نماند. شهرهایی مانند «غَنْدوریِه»، «طَیِبَّه»، «عَبّاسیِّه» و غیره …
این ظلمها و این ستمها، از همان سالهای پیش بر شیعیان جنوب رفته است. آنگاه امام موسیصدر از دولت لبنان درخواست کرد که به هر حال شما مسئولیت دارید که غرامت این کشتهها و این تخریب را بپردازید؛ زیرا اگر فلسطینی هم نداد چه کس دیگری باید جواب این دردها و ضجهها را بدهد.
نابراین، این اولین پیروزی برای شیعیان بود. برای اولینبار در طول تاریخ، شیعه پیروز میشود. با دولت لبنان، با هیأت حاکمه لبنان مقابله میکند و حق خود را میگیرد، تا جایی که مقرّر میشود به ازاء هر شهید ده هزار لیره به خانوادهاش پرداخت شود و هر خانهای که زیر بمبارانهای اسرائیل ویران شد خسارت آن را جبران کنند.
امام موسیصدر معتقد بود که این خانههای ویران شده را باید آباد کرد تا شیعیان به خانههای خود بازگردند و هجرت نکنند؛ زیرا تهجیر (آواره کردن) شیعیان، برنامه اسرائیل است. اسرائیل میخواهد بگوید که در این منطقه انسانی زندگی نمیکند، بنابراین اسرائیل که دارای آدمهای زیاد است باید آدمهای خود را به اینجا منتقل کند و همین بهانه را برای فلسطین آورد. تمام سعی و کوشش ما در این بوده است که این شیعیان برگردند و خانه و کاشانه خود را از نو بسازند و بمانند و سرزمین مادری خویش را ترک نکنند. بزرگترین افتخار ما این است که از نو بسازند و بمانند و سرزمین مادری خویش را ترک نکنند. بزرگترین افتخار ما این است که اینان سرزمینشان را ترک نکردهاند و ماندهاند. کشته میدهند، مبارزه میکنند، ولی میمانند. این بزرگترین نقشی است که امام موسیصدر بازی کرد.
در هرحال میبینیم که امام موسیصدر به بیروت میآید و مجلس شیعیان را به راه میاندازد و اولین مبارزه بزرگ و رو در رو را با هیأت حاکمه لبنان شروع میکند وپیروز میشود. این پیروزی سبب میشود شیعیانی که به احزاب چپ رفته بودند به امام موسیصدر توجه کنند و دریابند که ممکن است که شیعه بیاید و امتیازات و حقوق از دسترفته آنها را کسب کند. حزب کمونیست پنجاه سال در لبنان مبارزه کرد، ولی نتوانست یک امتیاز برای شیعیان کسب کند. امام موسیصدر در عرض دو سال توانسته بود بزرگترین امتیازات را کسب کند و هیأت حاکمه لبنان را درهم بشکند. این سبب شد که شیعیان بر عقده حقارت خود تسلط یابند. عقده حقارتی که در قلوبشان وجود داشت و آنان را زجر و شکنجه میداد، با این پیروزی کمکم از بین میرفت. جوانانی که در احزاب مختلف پراکنده شده بودند، کمکم به دور امام موسیصدر جمع میشدند و شهرت آقای صدر و عظمت مجلس شیعیان بیش از پیش گسترش مییافت.
خواستـه هـای بیستگانه
ایجاد «مجلسالجنوب» و برنامههای عمرانی، درمان دردها و نابسامانیهای جنوب لبنان نبود، در مقابل میزانیهای بیش از ۹۰ میلیون لیره، صرف کارهای عمرانی کل لبنان گردید، درآمد سرانه یک نفر در جنوب لبنان و «بعلبک» و «عکار»، در حدود هفتاد و پنج لیره در سال است، درحالی که در «جبل» لبنان و قسمتهای مسیحی به چند هزار لیره میرسد!
امام موسیصدر دائماً برای بهبود وضع شیعیان میکوشید و درخواستهای جدیدی میکرد، تا آنکه در سال ۱۹۷۲، پس از آنکه قدرت زیادی کسب کرد، درخواستهای بیستگانهای به دولت لبنان تسلیم کرد؛ بیست درخواست از دولت لبنان برای محرومین و مستضعفین.
یکی از این خواستهها، مسلح کردن جوانان شیعه در جنوب لبنان برای مبارزه با اسرائیل بود. دیگری ساختن ملجاء و پناهگاه در همه روستاها و قریههای جنوب، در مقابل اسرائیل بود. یکی دیگر ایجاد راه سراتاسری بیروت به جنوب (بزرگراه) بود، برای آنکه مردم به سهولت بتوانند بیایند و بروند. از بزرگترین برنامههای عمرانی امام موسی اصرار بر احداث سد «لیطانی» بود. بزرگترین رودخانه لبنان، رودخانه «لیطانی» نام دارد، که در جنوب لبنان به دریا میریزد. رژیم صهیونیستی میخواهد این آب را به طرف فلسطین اشغالی منحرف کند؛ زیرا احتیاج به آب دارد و مدت شانزده هفده سال است که دولت لبنان برنامهای تهیه کرده تا سدی بر روی این رودخانه بسازد و جنوب لبنان را که سرزمین شیعیان است آباد کند، اما اسرائیل مخالفت میکند. اسرائیل نمیخواهد که جنوب لبنان آباد شود، در عوض میخواهد که آب را منحرف کند و به اسرائیل ببرد. با این که بودجه احداث سد وجود دارد و نقشههای آن نیز موجود است، مدت هفده سال است که اسرائیل با ساختن این سد مبارزه کرده است و دولت لبنان نیز که نوکر اسرائیل، نمیتواند در مقابل خواسته اسرائیل مقاومت کند. اما امام موسیصدر آمد و اعلام کرد، این حق طبیعی شیعیان است که این سد ساخته شود و از دولت درخواست کرد که این سد ساخته شود.
یکی دیگر از خواستهها صدور شناسنامه لبنانی، برای هزاران مسلمان بدون هویت{شناسنامه} بود، که در دوران استعمار فرانسویان حاضر نشدند از استعمارگران شناسنامه بپذیرند و هنوز بیشناسنامه هستند. تقسیم عادلانه شغلهای دولتی و نظامی، جلوگیری از احتکار و ظلم، تولید و توزیع عادلانه ثروت و بالاخره عدالت اجتماعی برای محرومین، بخشی از این خواستههای بیستگانه بود.مسلم بود دولت لبنان در مقابل این خواستهها تسلیم نمیشود. دولت لبنان میگفت که اگر بخواهیم در مقابل شیعیان تسلیم شویم، باید از «الف» تا «دی» همه خواستهها را انجام دهیم، بنابراین در مقابل همه خواستهها باید مقاومت کرد.
در ۱۹۷۳ مسئله درخواستهای شیعه اوج یافت و تمام مطبوعات و جریانات سیاسی لبنان را فرا گرفت. آقای صدر به دولت اولتیماتوم داد و از نمایندگان و وزاری شیعه درخواست کرد که در ظرف یک مدت معین، اگر جواب مناسبی از طرف دولت نرسد، همه از شغل خود استعفا دهند و اگر بازهم دولت ترتیب اثر نداد، شروع به مبارزه منفی کرده و تاحد پیروزی، بر حسب شرایط روز تاکتیکهای مناسب را انتخاب کنند. تا آنجا که جنگ رمضان سال ۱۹۷۳ بین اعراب و اسرائیل پیش آمد. از آنجا که تمام نیروها میبایستی متوجه دشمن خارجی کردند، مسئله خواستههای شیعیان مسکوت ماند، تا شش ماه بعد در سال ۱۹۷۴ دوباره پس از فروکش کردن جنگ این درخواستها مطرح گردید.
تظاهـرات مسلحانـه بـعلبک
پس از اوج مبارزات شیعیات و عدم دریافت جواب مناسب از سوی دولت، امام موسیصدر برای نشان دادن قدرت، اعلام تظاهرات عمومی در بعلبک کرد. هفتاد و پنجهزار بعلبکی با شوق و حرارتی شدید به درخواست امام موسی پاسخ گفتند و رزمندگان بعلبکی با تظاهرات مسلحانه خود در آن روز{۱۷/۳/۱۹۷۴} پشت دولت مسیحی لبنان را به لرزه درآوردند. اکثر تظاهرکنندگان مسلح بودند و صدای رگبار گلوله و توپ و خمپاره در این تظاهرات به گوش میرسید. یکی از سنّتهای اعراب این است که در جشنها، یا در مصیبت و عزا تیراندازی میکنند. اما در این تظاهرات به جای تیراندازی، حتی با گلوله توپ و خمپاره و موشک زمین و آسمان را چراغانی کرده بودند. هفتادوپنج هزار بعلبکی در یک تظاهرات مسلحانه که تا آن روز در تاریخ لبنان سابقه نداشت شرکت کردند. ارتش لبنان دوازده هزار نفر نیرو داشت، تصور اینکه امام موسیصدر توانسته است هفتادوپنج هزار بعلبکی مسله را بسیج کند لرزه به اندام حاکمه انداخت. آنان آمدند و در این تظاهرات مسلحانه قسم خوردند که تا آخرین قطره خون خود علیه ظلم و علیه امتیازات طائفی بجنگند و حقوق از دسترفته شیعیان را بازپس گیرند.
در مقابل این قدرت، هیأت حاکمه لبنان درهم لرزید و وحشت کرد؛ زیرا جوانان بعلبکی، جوانان سلحشوری هستند که شاید در دنیا نظیر نداشته باشند. افراد ایلیاتی که از کودکی با تیر و اسب بزرگ میشوند. در طایفه بعلبک، اگر کسی به مرگ طبیعی بمیرد میگویند سقط شده است. باید شهید شود، باید در صحنه مبارزه به شهادت برسد. سلحشورهایی هنگامی که اسلحه به دیت میگیرند و در وسط شهر ظاهر میشوند، هیچ قدرتی و هیچ کسی در مقابل آنها نمیتواند عرض اندام کند؛ زیرا مسیحیان دارای منافع و مصالحند. یک جوان مسیحی نمیخواهد بیخود و بیجهت کشته شود، یک جوان سنّی نیز به همین ترتیب. اما شیعه بعلبکی از یک طرف فقیر و محروم و مظلوم و مستضعف است و از طرف دیگر خون حسین(ع) در عروق او جریان دارد و رهبری مثل امام موسیصدر او را رهبری میکند. هنگامی که نعره یاعلی(ع) او بلند میشود، تانکها را میلرزاند. من در صحنههای نبرد دیدهام، هنگامی که جنگجوی بعلبکی ظاهر میشود، همه افسران و همه سربازان فرار میکنند، میگریزند؛ زیرا میدانند این آدمی است که نمیترسد وفوراً به رگبار میبندد، معطل نمیشود. این قدرت بود که هیأت حاکمه لبنان را به لرزه درآورد. هیأت حاکمه لبنان، یک هیأت هفتنفری را معین کرد که درباره خواستههای شیعیان مطالعه کند. این هیأت هفتنفری که همه از افسران عالیرتبه بودند، خواستههای شیعیان را مطالعه کردند و به این نتیجه رسیدند که همه آنها برحق است و باید برآورده شود. اما دولت لبنان نمیخواست تسلیم شود، بنابراین ابا کرد و امام موسیصدر برای آنکه قدرت دیگری نشان دهد، تظاهرات مسلحانه دیگری در جنوب لبنان در شهر «صور» برپا کرد، که تا مرزهای اسرائیل فاصله کمی دارد.
حکومت لبنان سعی کرد که با مرور زمان اثرات تظاهرات بعلبک را از یاد ببرد و بخصوص بینشیعیان تفرقه بیندازد. «کاملالاسعد» (شیعه)، دستنشانده نظام فئودالی، به مبارزه علنی با امام موسیصدر برخاست. عده زیادی از عمامه به سرهای بیمایه و بیپایه را به دور خود جمع کرد و با مصاحبههای تلویزیونی در صدد برآمد تا نشان دهد که مبارزه بر سر اختلاف بین امام موسیصدر و علمای شیعه است، تا لبه تیز حملهشیعیان، از دولت و نظام لبنان متوجه داخل طایفه شیعه گشته و توان نیروهای آزادیخواه و عدالتطلب، صرف اصطکاکهای داخلی گردد. اما امام موسیصدر با وقعبینی و بلندنظری به هیچوجه به حملات «کاملالاسعد» جواب نداد و رسماً اعلام کرد که بین بزرگان شیعه اختلافی وجود ندارد و مبارزه ما فقط با هیأت حاکمه، برای تحقق عدالت اجتماعی برای همه محرومین است. ولی «کاملالاسعد» و نظام دستبردار نبودند. بخصوص برای بیاثر کردن تظاهرات بعلبک گفتند، حساب بعلبک با طایفه شیعه جداست، بعلبک از قدیم دوستدار امام موسی بوده است، ولی جنوب لبنان که شامل اکثریت شیعیان است، طرفدار بیچون و چرای «کاملالاسعد» بوده و لذا مخالف امام موسی هستند. برحسب این ادعا دولت لبنان به ریاست جمهوری «سلیمان فرنجیه» که آدمی بود قاتل، آدمکش و خبیث و به سختی ضد آقای صدر و شیعیان، از تسلیم در برابر درخواستهای امام موسی سرباز میزد.
تـظاهرات صـور
برای جوابگویی به ادعای بی جای «کاملالاسعد» و جلوگیری از سوء استفاده دولت از این ادعا، امام موسیصدر اعلام تظاهرات عمومی در «صور»، شهر بزرگ جنوب لبنان را نمود. «صور» تا مرزهای اسرائیل حدود چهار کیلومتر فاصله دارد. مردم جنوب لبنان همیشه مورد هجوم و ظلم و ستم بوده و از نظر روحی ضعیف بودند، لذا میترسیدند. اما در چینی محلی در جنوب لبنان یکصدوپنجاه هزار نفر در تظاهرات شرکت کردند{۵/۵/۱۹۷۴}. البته همه جنوب لبنان ۴۰۰.۰۰۰ نفر جمعیت دارد. از ۴۰۰.۰۰۰ نفر جمعیت، یکصدوپنجاه هزار مرد در این تظاهرات شرکت کردند. به عبارت دیگر همه مردان کوچک و بزرگ به این تظاهرات آمدند و در آنجا نیز قسم یاد کردند که تا آخرین قطره خون خود برای احقاق حقوق از دسترفته شیعیان بجنگند و مبارزه کنند.
هیأت حاکمه لبنان برای آنکه مردم به تظاهرات نروند، همه راهها و جادهها را میخ ریخت، میخهای بزرگ. عده زیادی که میخواستند خود را به این تظاهرات برسانند مجبور بودند که از روز قبل، یا از شب قبل خود را به شهر «صور» برسانند، اما تمام ماشینهای آنها در راه پنچر میشد و میماندند. خود من از همان مدرسه «جبلعامل»، یکی از تراکتورهای کشاوری را که تراکتور بزرکی بود آوردم و شاخههای درختان را مثل دو شاخه از دو طرف تراکتور بستیم، تا مثل جاروب روی زمین را پاک کند. تراکتورها را فرستادیم تا این راهها را تمیز کنند و مردم بتوانند به شهر «صور» بیایند. من خوب میدانستم، هنگامی که تراکتور ما مشغول پاکسازی جادهها میشود، ارتش لبنان جلوی آن را خواهد گرفت، بنابراین دو نفر بعلبکی را در داخل تراکتور مخفی کردم. آنان با لباس مخصوص خود و کلاشینکف در داخل تراکتور نشسته بودند. هنگامی که تراکتور جاروب میکرد و میرفت به یک گروه سربازان برخورد کرد. افسر فرمانده آنها آمد و به راننده تراکتور با پرخاش گفت: «تو کیستی؟» او گفت: «من دانشجوی «مدرسه جبلعامل» هستم.» افسر به او فحش داد، اهانت کرد که: «تو چه حقی داری که این میخها را پاک میکنی؟» آنقدر اهانت کرد تا دو بعلبکی که در پشت نشسته بودند، بلند شدند و کلاشینکف خود را آماده کردند و گفتند: «اگر یک لحظه در اینجا بمانی تو و همه افرادت را تکهتکه خواهیم کرد.» همین افسر فوراً سلام نظامی داد و گفت: «معذرت میخواهم شما را نشناخته بودم، ما را ببخشید.» سربازان را برداشت و همه گریختند؛ زیرا میدانستند که به بعلبکی نمیتوانند درگیر شوند و همانجا فوراً کشته خواهند شد.
این چنین بود مبارزههای وحشتناکی که در لبنان به وقوع میپیوست و جوانان این چنین از جان گذشته و فدایی بودند که میتوانستند این برنامهها را پیاده کنند و هماکنون نیز، اگر در بیروت میبینید که در مقابل مزدوران عراقی و قدرتهای دیگر ایستادهاند و میجنگند، یک چنین جوانانی هستند که از مرگ نمیهراسند و شهادت برای آنها افتخار است.
مزدوران «کاملالاسعد» در تمام شهرهای جنوب ایجاد ترس و وحشت کردند، به این ترتیب که شایع کردند در روز تظاهرات نیروهای «اسعدی» مسلحانه حمله خواهند کرد و خونریزی خواهد شد، هر کسی به تظاهرات برود جانش در خظر است! نیروهای ارتشی نیز با تاکتیکهای خود در جنوب و مانورهای مخصوص و ایجاد حاجز{راهبندان} در نقاط مختلف، به انتشار و تقویت پروپاگاندهای اسعدیها کمک کردند. به علاوه مزدوران مسلحی اجیر شدند، تابه دوستان امام موسی حمله کنند. یکی از این مزدوران «محمدحیدر» یکتروریست حرفهای بود؛ قاتلی که سالها در زندان به سر میبرد و رژیم برای همین امر او را با سلام و صلوات آزاد کرد و با پول زیاد و اسلحه فراوان و افراد مسلح خودفروخته به جان مردم انداخت. آنان هر ماشینی را که حامل عکس امام موسیصدر بود، به مسلسل بستند و عده زیادی را مجروح کردند. اما امام موسیصدر برای آنکه بهانهای به دست رژیم ندهد، دستور داد که به هیچوجه در مقابل ماجراجویان مقاومتی نشود و چه نیکو بود صبر و قدرت نفس کسانی که مورد هجوم قرار گرفتند و حتی مجروح شدند، ولی درگیری و زد و خورد به وجود نیاوردند و هیچ بهانهای به دست رژیم ندادند.
روز تظاهرات … فرار رسید، هزاران تن از مردم، دستهدسته با ماشین و تراکتور والاغ، سواره و پیاده رهسپار «صور» بودند تا وفاداری خود را –علیرغم تمام توطئهها- به رهبر «حرکت» نشان دهند. صحرای محشری بود، ارتش و نیروهای ارتجاعی در مقابل سیل جمعیت مجبور به سکوت شدند و بیش از ۱۵۰.۰۰۰ نفر در صور گرد آمدند. امام موسی به «خفاشان شب» حمله کرد و تزویرها و خدعههای مزدوران را برملا ساخت و طایفه{شیعه} را دعوت به وحدت کرد و مردم با او قسم یاد کردند که تا آخرین قطرهخون خود در راه تحقق عدالت اجتماعی و آزادی از استثمار و دفاع از لبنان در مقابل دشمن خارجی بکوشند و از هیچ نوع فداکاری در این را ه دریغ نکنند.
به هر حال تظاهرات بزرگ دوم نیز عملی شد و هیأت حاکمه لبنان به این نتیجه رسید که در مقابل سازمان شیعیان و محرومین، ضعیف است و نمیتواند به تنهایی عملی انجام دهد.
پیشبینی تظاهرات بیـروت
پس از تظاهرات پیروزمند صور، ادعای پوچ «کاملالاسعد» و طرفدارانش همچون کف روی آب محو شد و مبارزات شیعیان با سرعت و موفقیت متوجه رژیم لبنان گردید. درگیریها روشن و بیپرده بیان میشد و برای آخرین ضربه قاطع قرار بود که تظاهرات شیعیان به قلب لبنان، یعنی بیروت کشیده شود تا اگر خفتهای وجود دارد بیدار گردد. قرار بود که تظاهرات به یک اعتصاب عمومی بپیوندد و اگر نتیجه و حاصلی نداد، دست به مبارزه منفی زده شود و با یک اعتصاب غذای عمومی و سیطره بر خیابانهای مرکزی شهر، بیروت را از کار بیندازند. اما لبنان آبستن حوادث دیگری نیز بود و آن نقشه نابودی مقاومت فلسطینیها و یک شبیخون همهجانبه بر نیروهای مترقی و آزادیخواه لبنان بود که بنا به مصلحت عموم، مسئله درخواستهای شیعه و محرومین دوباره مسکوت ماند.
پیدایش حرکت محرومیـن
از سال ۱۹۷۱ که به جنوب لبنان وارد شدم، کلاسهایی برای درسهای ایدئولوژیک اسلامی، به سبک انجمنهای اسلامی دانشجویان، به راه انداختم. از هر روستایی یک یا دو نفر از معلمان مؤمن و مسلمان را انتخاب کردم، که مجموعاً حدود ۱۵۰ نفر میشدند. آنان هفتهای یکبار به مدرسه میآمدند و جلساتی اسلامی و عمیق برپا میشد که خود آقای صدر و « شیخ مهدی شمسالدین» و «سید محمدحسین فضلالله» و رجال دیگر سخنرانی میکردند و بحث و انتقاد میشد و بعد خودم نیز کمکم وارد بحثها شده، یک سلسله دروس ایدئولوژیک بیان میکردم … نیمی از این عده رفتند و تقریباً نیم دیگر ماندند و هماینان بودند که اولین هستههای سازمان «حرکت محرومین» درجنوب را تشکیل دادند.
در بیروت نیز نظیر این عمل را انجام دادیم. در آنجا مشکلات زیادتر بود، ولی حرکتی فکری به راه افتاد که به وحدت فکری و عمق ایدئولوژیک آنان کمک زیادی نمود.
به این ترتیب زبدهترین جوانان مسلمان شیعه را مجهز و منظم کردیم و همین جوانان مؤمن بعداً کادرهای ورزیده و جنگنده «حرکت محرومین» و «حرکات امل» شدند … و مردم شیعه لبنان همه به سوی «حرکت محرومین» و امام موسی روی آوردند.
این شیعیان فوجفوج وارد این نهضت میشدند و سازماندهی این «حرکت» نیز با این حقیر بود. آنان احزاب را رها میکردند و به این سازمان میپیوستند. سازمانی مکتبی، براساس ایدئولوژی اسلامی، براساس خط علی و حسین(علیهمالسلام). یک شیعه به خود میلرزید، اشک میریخت و چه بسا که در روستاها در قریههای مختلف، در کنار دفتر «حرکت محرومین»، مردم جمع میشدند تا نامنویسی کنند و وارد نهضت شوند، وارد «حرکت» شوند. ما نمیخواستیم آنها را بپذیریم، ابا میکردیم؛ زیرا نمیتوانستیم آنان را اداره کنیم. با آنها چه کنیم؟ تنها معلمان، تحصیل کردهها، یا کسانی را که در سالهای آخر مدرسه متوسطه بودند، میپذیرفتیم تا از آنان کادر بسازیم؛ زیرا میدانستیم که همه ملت شیعه، اعضای نهضت ما هستند و دلیل ندارد که از آنان نامنویسی کنیم.
ما نمیخواستیم سازمان به صورت دکان درآید و هرکس و ناکسی، و یا هر فکر غلطی وارد آن شود و خدای ناکرده حزبی دیگر، همچون احزاب فاسد لبنانی به وجود آید که کارشان دروغ و تهمت و کارچاق کنی و به جیب زدن اموال مردم و حکومت و تقسیم منافع و .. است. لذا از همان ابتدا تأکید کردیم که ما ایجاد «حرکت» کردهایم نه حزب و حرکت از مبارزه با نفس و تربیت نفس و اخلاق شروع میشود (نه منافع مادی، و مصالح شخصی).
پیشبینی تظاهرات بیـروت
پس از تظاهرات پیروزمند صور، ادعای پوچ «کاملالاسعد» و طرفدارانش همچون کف روی آب محو شد و مبارزات شیعیان با سرعت و موفقیت متوجه رژیم لبنان گردید. درگیریها روشن و بیپرده بیان میشد و برای آخرین ضربه قاطع قرار بود که تظاهرات شیعیان به قلب لبنان، یعنی بیروت کشیده شود تا اگر خفتهای وجود دارد بیدار گردد. قرار بود که تظاهرات به یک اعتصاب عمومی بپیوندد و اگر نتیجه و حاصلی نداد، دست به مبارزه منفی زده شود و با یک اعتصاب غذای عمومی و سیطره بر خیابانهای مرکزی شهر، بیروت را از کار بیندازند. اما لبنان آبستن حوادث دیگری نیز بود و آن نقشه نابودی مقاومت فلسطینیها و یک شبیخون همهجانبه بر نیروهای مترقی و آزادیخواه لبنان بود که بنا به مصلحت عموم، مسئله درخواستهای شیعه و محرومین دوباره مسکوت ماند.
پیدایش حرکت محرومیـن
از سال ۱۹۷۱ که به جنوب لبنان وارد شدم، کلاسهایی برای درسهای ایدئولوژیک اسلامی، به سبک انجمنهای اسلامی دانشجویان، به راه انداختم. از هر روستایی یک یا دو نفر از معلمان مؤمن و مسلمان را انتخاب کردم، که مجموعاً حدود ۱۵۰ نفر میشدند. آنان هفتهای یکبار به مدرسه میآمدند و جلساتی اسلامی و عمیق برپا میشد که خود آقای صدر و « شیخ مهدی شمسالدین» و «سید محمدحسین فضلالله» و رجال دیگر سخنرانی میکردند و بحث و انتقاد میشد و بعد خودم نیز کمکم وارد بحثها شده، یک سلسله دروس ایدئولوژیک بیان میکردم … نیمی از این عده رفتند و تقریباً نیم دیگر ماندند و هماینان بودند که اولین هستههای سازمان «حرکت محرومین» درجنوب را تشکیل دادند.
در بیروت نیز نظیر این عمل را انجام دادیم. در آنجا مشکلات زیادتر بود، ولی حرکتی فکری به راه افتاد که به وحدت فکری و عمق ایدئولوژیک آنان کمک زیادی نمود.
به این ترتیب زبدهترین جوانان مسلمان شیعه را مجهز و منظم کردیم و همین جوانان مؤمن بعداً کادرهای ورزیده و جنگنده «حرکت محرومین» و «حرکات امل» شدند … و مردم شیعه لبنان همه به سوی «حرکت محرومین» و امام موسی روی آوردند.
این شیعیان فوجفوج وارد این نهضت میشدند و سازماندهی این «حرکت» نیز با این حقیر بود. آنان احزاب را رها میکردند و به این سازمان میپیوستند. سازمانی مکتبی، براساس ایدئولوژی اسلامی، براساس خط علی و حسین(علیهمالسلام). یک شیعه به خود میلرزید، اشک میریخت و چه بسا که در روستاها در قریههای مختلف، در کنار دفتر «حرکت محرومین»، مردم جمع میشدند تا نامنویسی کنند و وارد نهضت شوند، وارد «حرکت» شوند. ما نمیخواستیم آنها را بپذیریم، ابا میکردیم؛ زیرا نمیتوانستیم آنان را اداره کنیم. با آنها چه کنیم؟ تنها معلمان، تحصیل کردهها، یا کسانی را که در سالهای آخر مدرسه متوسطه بودند، میپذیرفتیم تا از آنان کادر بسازیم؛ زیرا میدانستیم که همه ملت شیعه، اعضای نهضت ما هستند و دلیل ندارد که از آنان نامنویسی کنیم.
ما نمیخواستیم سازمان به صورت دکان درآید و هرکس و ناکسی، و یا هر فکر غلطی وارد آن شود و خدای ناکرده حزبی دیگر، همچون احزاب فاسد لبنانی به وجود آید که کارشان دروغ و تهمت و کارچاق کنی و به جیب زدن اموال مردم و حکومت و تقسیم منافع و .. است. لذا از همان ابتدا تأکید کردیم که ما ایجاد «حرکت» کردهایم نه حزب و حرکت از مبارزه با نفس و تربیت نفس و اخلاق شروع میشود (نه منافع مادی، و مصالح شخصی).
پیدایش حرکت محرومیـن
از سال ۱۹۷۱ که به جنوب لبنان وارد شدم، کلاسهایی برای درسهای ایدئولوژیک اسلامی، به سبک انجمنهای اسلامی دانشجویان، به راه انداختم. از هر روستایی یک یا دو نفر از معلمان مؤمن و مسلمان را انتخاب کردم، که مجموعاً حدود ۱۵۰ نفر میشدند. آنان هفتهای یکبار به مدرسه میآمدند و جلساتی اسلامی و عمیق برپا میشد که خود آقای صدر و « شیخ مهدی شمسالدین» و «سید محمدحسین فضلالله» و رجال دیگر سخنرانی میکردند و بحث و انتقاد میشد و بعد خودم نیز کمکم وارد بحثها شده، یک سلسله دروس ایدئولوژیک بیان میکردم … نیمی از این عده رفتند و تقریباً نیم دیگر ماندند و هماینان بودند که اولین هستههای سازمان «حرکت محرومین» درجنوب را تشکیل دادند.
در بیروت نیز نظیر این عمل را انجام دادیم. در آنجا مشکلات زیادتر بود، ولی حرکتی فکری به راه افتاد که به وحدت فکری و عمق ایدئولوژیک آنان کمک زیادی نمود.
به این ترتیب زبدهترین جوانان مسلمان شیعه را مجهز و منظم کردیم و همین جوانان مؤمن بعداً کادرهای ورزیده و جنگنده «حرکت محرومین» و «حرکات امل» شدند … و مردم شیعه لبنان همه به سوی «حرکت محرومین» و امام موسی روی آوردند.
این شیعیان فوجفوج وارد این نهضت میشدند و سازماندهی این «حرکت» نیز با این حقیر بود. آنان احزاب را رها میکردند و به این سازمان میپیوستند. سازمانی مکتبی، براساس ایدئولوژی اسلامی، براساس خط علی و حسین(علیهمالسلام). یک شیعه به خود میلرزید، اشک میریخت و چه بسا که در روستاها در قریههای مختلف، در کنار دفتر «حرکت محرومین»، مردم جمع میشدند تا نامنویسی کنند و وارد نهضت شوند، وارد «حرکت» شوند. ما نمیخواستیم آنها را بپذیریم، ابا میکردیم؛ زیرا نمیتوانستیم آنان را اداره کنیم. با آنها چه کنیم؟ تنها معلمان، تحصیل کردهها، یا کسانی را که در سالهای آخر مدرسه متوسطه بودند، میپذیرفتیم تا از آنان کادر بسازیم؛ زیرا میدانستیم که همه ملت شیعه، اعضای نهضت ما هستند و دلیل ندارد که از آنان نامنویسی کنیم.
ما نمیخواستیم سازمان به صورت دکان درآید و هرکس و ناکسی، و یا هر فکر غلطی وارد آن شود و خدای ناکرده حزبی دیگر، همچون احزاب فاسد لبنانی به وجود آید که کارشان دروغ و تهمت و کارچاق کنی و به جیب زدن اموال مردم و حکومت و تقسیم منافع و .. است. لذا از همان ابتدا تأکید کردیم که ما ایجاد «حرکت» کردهایم نه حزب و حرکت از مبارزه با نفس و تربیت نفس و اخلاق شروع میشود (نه منافع مادی، و مصالح شخصی).
زیربنای فکـری مـا
اولین بند میثاق «حرکت»، ایمان به خداست. تا کسی خدا را درست نفهمد و ایمان نیاورد، نمیتواند به «حرکت» وارد شود .. ایمان به خدا و عمل براساس ارزشهای خدایی … کسی که هدف حیات را خدا قرار دهد، به خاطر خدا بارزه کند، خلیفه خدا در زمین باشد و صفات و اعمال او، مظهر صفات خدا گردد. خلاصه نماینده علی و حسین(علیهمالسلام) باشد.
ایدئولوژی اسلامی، ایدئولوژی «حرکت» شد. آن ایدئولوژی که ما سخنگوی آن بودیم، نه اسلام بدون حرکت، یعنی اسلام مشایخ و فئودالها و پیرزنها و پیرمردها و اسلام سنتی لبنان. این فکر و این حرکت به سرعت توسعه یافت و بحق میگویم که پیشرفت این فکر و دوام این فکر و پیروزی این فکر، به برکت وجود آقای صدر بود …
ازش انسانها به حرکتی است که ایجاد میکنند
ما هر انسانی را با حرکاتش میسنجیم. شما میدانید در طول تاریخ افراد بزرگی هستند که میآیند و میروند. فرض کنیم یک کشتیگیر بزرگ، یا یک وزنهبردار معروف، میآید شهرتی کسب میکند، اما پس از آنکه پیر شد، بعد از آنکه رفت، دیگر اثری از او نمیماند. میرود، تمام میشود. نویسندگانی، سخنورانی، شخصیتهای سیاسی بزرگی پیدا میشوند، اما میروند و تمام میشوند. در طول تاریخ از این افراد زیاد دیدهایم. اما انسانهای دیگری میآیند که حرکت ایجاد میکنند، مثل نبیاکرم(ص). این مرد بزرگ حرکتی تأسیس کرد که قرنها و هزارها سال پس از او، هر روز و همه روزه قدرتش افزونتر میشود؛ یعنی حرکتی که با مرگ او و با وفات او خاتمه پیدا نمیکند. حرکتی که در روح انسانها، در قلوب انسانها امتداد پیدا میکند، ادامه پیدا میکند. این انسانها مهماند، این انسانها ارزش دارند. امام امت ما در عداد این رهبران بزرگ است.
میدانید رهبران بزرگی به وجود آمدهاند –چه مذهبی چه غیرمذهبی- که منشاء خدماتی بودند، شهرت کسب کردند، کتابها نوشتند اما با وفات آنها، همه کارهایشان متوقف شد. من در طول تاریخ یکی از این نمونهها را ذکر میکنم که «سیدجمالالدین اسدآبادی» است.
«سیدجمالالدین اسدآبادی» شخصیت بسیار بزرگ و بینظیر تاریخ اسلام است، روشنفکری مبارز و سرسخت. اما این مرد بزرگ پس از آن که وفات پیدا کرد، دیگر اثری و حرکتی از او باقی نماند، تمام شد، رفت. اما امام خمینی، امام امت ما، حرکتی تأسیس کرده است که این حرکت در تاریخ میماند و با وجود او رابطه ندارد، حتی اگر خدای ناکرده او وفات پیدا کند، بازهم حرکت او، نه تنها در ایران، بلکه در بین همه محرومین و مستضعفین دنیا، رسوخ شیدا کرده است. حرکت او ابرقدرتها را به لرزه درانداخته است. یک حرکت اسلامی که شعار « لاشرقیه و لاغربیه» میدهد. هر قدر انسان بزرگتر و عظیمتر باشد، حرکت اجتماعی او عمیقتر و طولانیتر خواهد بود. یک انسان بزرگ را با حرکتی که ایجاد کرده است میسنجیم. هنگامی که بر این سیاق مقایسه میکنیم، میبینیم که امام موسیصدر نیز حرکت ایجاد کرده است. یک سخنور معروف یا یک نویسنده بزرگوار، یا یک رجل سیاسی منحصر به فرد نبوده است که در حیات خود اعمالی انجام دهد، یا کارهایی خارقالعاده از او به ظهور برسد، بلکه ایجاد حرکت کرده است و در کجا؟ در لبنان!. همچنان که گفتم غربزدهترین نقطه خاورمیانه، لبنان است. فاسدترین حکومتها در لبنان است، بزرگترین ظلمها و جنایتها در لبنان است. زیر سلطه اسرائیل، فرانسه و امریکا و در سختترین شرایط، این مرد بزرگ قادر شد که حرکت ایجاد کند. پس از ۱۴۰۰ سال این شیعه بدبخت ترسوی عقدهای را، به جنبش درآورد، او را به حرکت درآورد. او توانست آنچنان حرکتی تأسیس کند که هیأت حاکمه لبنان را بلرزاند. اسرائیل رابه وحشت بیندازد، نظامهای طاغوتی عربی از او به وحشت بیفتد. سالها پیش از آنکه انقلاب اسلامی ما به پیروزی برسد، این مرد بزرگ سازماندهی کرد. «حرکت محرومان»، نهضت محرومان، براساس ایدئولوژی و خط مکتبی اسلامی در لبنان به راه افتاد. انسانها ساخته شدند. کادرها تربیت شدند و پس از آنکه مبارزه ایدئولوژیک و سیاسی ادامه پیدا کرد، هنگامی که جنگهای داخلی لبنان به وجود آمد و ضرورت جنگهای مسلحانه احساس شد، این مرد بزرگ یا سازمان مسلحانه براساس ایدئولوژی اسلامی به وجود آورد، جناح نظامی حرکت محرومین، به نام «حرکت امل» که به شرح آن نیز خواهیم پرداخت.(۱)
نابراین امام موسیصدر، کسی است که این حرکت را رهبری کرده و کسی است که در میان فقر و فشار مصیبتها و مشکلات موجود در لبنان، قادر شده است که شیعیان را تمرکز دهد، قدرت ببخشد و درمقابل هیأت حاکمه کثیف و اسرائیل جبار و سعدحداد مزدور، به جنگ و مبارزه بپردازد و توانسته است به شیعیان روح تازهای بدمد. شیعیان در طول تاریخ همواره مورد ظلم و ستم بودهاند، همیشه بر سرشان کوفتهاند و در اثر ظلم و فشاری که به آنان وارد شده است، عقده حقارت پیدا کرده بودند، میترسیدند. شما تصور کنید اسرائیل، که در جنوب لبنان قرار گرفته است و همه روز و همه شب آنان را میکند و میکشد و نابود میکند، چه روحیهای در این مردم به وجود میآورد.
به یاد دارم شش یا هفت سال پیش{حدود سال ۱۹۷۲} یک گروه کماندویی اسرائیل وارد جنوب لبنان شد و دو کشاورز لبنانی را به ظلم، به جنایت، کشت. عدهای از کشاورزان لبنانی جمع شده و اعتراض کردند. فرمانده اسرائیلی به آنان اهانتها کرد، حتی گفته بود، ما برای تصرف لبنان احتیاج نیست که سرباز بفرستیم، دختران خود را میفرستیم و در هر لحظه، هرجای لبنان را توسط این دختران تصرف میکنیم. چنان روحیه ضعیف و احساس حقارت در این شیعیان به وجود آمده بود که نمیتوانستند در مقابل هیچ دشمنی از خود عکسالعمل نشان بدهند. به یاد دارم هنگامی که در حضور امام موسیصدر به این منطقه رفتیم، او به مسجد رفت و سخت گفت و جوانان را تشویق کرد تا در مقابل اسرائیل بایستند و بجنگند. یکی از جوانان از وسط مسجد بلند شد و اعتراض کرد که: «ای امام ما اسلحه نداریم، چگونه با دشمنی جبار، مانند اسرائیل بدون اسلحه بجنگیم؟» امام در جواب گفت: «حتی اگر اسلحه نداشته باشید باید با چنگ و دندان با اسرائیل مبارزه کنید و این لکه ننگ را از دامان خود بشویید.» در همان لحظاتی که امام در مسجد صحبت میکرد، رگبار گلوله اسرائیل از بالای سر ما وزیدن گرفت. آن منطقه نزدیک مرز اسرائیل بود و اسرائیل، که شاید از بلندگوی مسجد صدای او را میشنید، برای ایجاد ترس و وحشت رگبار گلوله خود را به شهر و به مسجد گشود، ولی او همچنان روحیه میداد و آنان را به جنگ و جهاد تشویق میکرد و بالاخره حالتی به وجود آورد که برای اولینبار افتخار و روحیه شهادتطلبی در این شیعیان ایجاد شد، روحیه فداکاری و حسینی در آنان زنده شد.
اولین مقاومت و شهادت در مقابل اسرائیل
یکی از بزرگترین افتخارات ما این بود که برای اولینبار، حدود هفت سال پیش{۱۹۷۲} اولین کسی که مسلحانه در مقابل اسرائیل ایستاد و به شهادت رسید، جوان پانزده سالهای بود از مدرسه صنعتی جبلعامل در شهر صور در جنوب لبنان. این جوان به نام « فلاح شرفالدین» در مسجد مدرسه اذان میگفت. او صدای خوبی داشت، خانهاش در شهری بود به نام «طیّبه»، در جنوب لبنان، نزدیک مرز اسرائیل. هنگامی که اسرائیل به شهر «طیّبه» حمله کرد، پدرش در نیمههای شب در خانه را باز کرد و اسرائیلیها با یک رگبار گلوله پدرش را کشتند. برادر بزرگش دوید تا اسلحه کلاشینکف خود را بردارد، ولی قبل از آن که اسلحه را بردارد او نیز هدف رگبار گلوله قرار گرفت و به خاک و خون خویش درغلطید. این جوان پانزده ساله شاگرد مدرسه ما اسلحه برادر را برداشت و خود را به اتاق جانبی رسانید و از داخل پنجره اتاق به مدت نیم ساعت با اسرائیلیها جنگید و در همان اولینباری که اسرائیل خانه آنها را محاصره کرده بود، هفت نفر از آنها را به خاک ریخت و مدت نیم ساعت مبارزه کرد، تا آنکه اسرائیل با یک موشک، یا یک راکت، اتاقی را که این جوان در آن مبارزه میکرد به آتش کشید و این جوان شجاع و فداکار قطعه قطعه شد.
این اولین شهیدی است که مسلحانه در مقابل اسرائیل قیام کرده و به شهادت رسید. او یکی از شاگردانی است که در مدرسه ما و در حرکت امام موسیصدر، با این روحیه شجاعت و فداکاری تربیت شده بود.همین مردمی که از مرگ میترسیدند و در مقابل دشمن احساس حقارت میکردند، به جایی رسیدند که شهادت افتخار آنها شد. در یکی از روستاهای جنوبی جوانی شهید شده بود. به اتفاق امام موسی برای دیدار از خانواده این شهید رهسپار خانه آنان شدیم. مادر پیری بود شصت ساله. فرزند جوانش لیسانسیهای بود که در مدرسه شهر تدریس میکرد. این جوان که به شهادت رسیده بود، تنها جوان خانواده محسوب میشد. پیرزن شوهر نداشت، بچه دیگری نداشت و فقط یک فرزند برومند داشت و او را هم در را ه مبارزه تقدیم کرده بود. به خانهاش رفتیم. خانهای بود محقر و کوچک مردم نیز در خانه او و اطراف خانه جمع شدند. امام موسیصدر درکنار اتاق بر زمین نشست، عدهای از بزرگان نیز در داخل اتاق جمع شدند. پیرزن سرتاپا سیاه پوشیده در جلوی او نشسته بود و هیچ نمیگفت. اما یکباره شروع به سخن کرد، با حالتی عصبانی و صدایی مرتعش. من فکر کردم که میخواهد به امام موسیصدر پرخاش بکند و بگوید چرا فرزندم را از من گرفتی و در این مبارزه او به شهادت رسید، اما دیدم این زن برخاست و شروع به صحبت کرد و با آن حالت عصبانیت فریاد برآورد که: «ای امام موسی! تو چرا اردوگاه برای زنان تأسیس نکردهای تا من بتوانم در آن اردوگاه آیین جنگاوری بیاموزم و من نیز به افتخار شهادت نائل شوم.»اسرائیل قدرت جبّاری است که در عرض دو ساعت سه کشور بزرگ عربی را نابود کرد. او در سال ۱۹۶۷ میلادی در آن جنگ معروف، مصر، سوریه و اردن را در عرش دو ساعت نابود کرد. جنگ آنها پنج روز به طول انجامید، ولی نابودی ارتش آنها در همان دو ساعت اول بود. قدرتی جبّار که سه کشور بزرگ عربی را در عرض دو ساعت نابود کند، از یک طرف و از طرف دیگر فالانژیستها و مسیحیان افراطی و متعصب لبنان، که خود قدرتی بینظیر به شمار میروند و اقلاً بیش از ۸۰.۰۰۰ رزمنده کماندو دارند. همچنین احزاب چپ لبنان که به شرح آنها خواهیم پرداخت. در میان این امواج طوفانی شنا کردن و سالم بیرون آمدن کاری است بس مشکل، که جز با اتکای به خدای بزرگ و حرکتهایی بر مبنای اعتقاد و ایمان، میّسر نیست. تا کسی در گرداب حوادث لبنان قرار نگیرد بُعد حرکت امام موسیصدر را نمیتواند درک کند.
همکاری احزاب با هیأت حاکمـه
باید برای شما بگویم، در تمام مدتی که این شیعیان، این محرومان علیه ظلم و ستم و هیأت حاکمه فاسد لبنان میجنگیدند، چپیها و کمونیستها دست اتحاد به هیأت حاکمه داده بودند. میخواهم اینها را بگویم تا کمی از تاریخ آگاه شوید. احزاب چپ لبنان جبههای داشته و دارند به نام «جبهه وطینه». «جبهه وطینه» را اگر به فارسی ترجمه کنیم، معنی آن «جبهه ملی» است. اما جبهه ملی آنها را –برخلاف جبهه ملی ما که در زمان مرحوم دکتر مصدق بود- میتوان جبهه ملی کمونیستها نامید. هفتاد و پنج سازمان و حزب چپی و مارکسیستی در این جبهه ملی، یا جبهه وطنی عضویت داشتند و « کمال جنبلاط»، رهبر «حزب تقدمی اشتراکی»، یا «حزب سوسیالیست پیشرو»، به رهبری این جبهه ملی انتخاب شده بود. « کمال جنبلاط» که خود یک سوسیالیست بود، به رهبری تمام احزاب چپ لبنان انتخاب شده بود. خود «جنبلاط» و دوستانش، در هیأت حاکمه لبنان عضویت داشتند. تصور کنید! هنگامی که امام موسیصدر و محرومان لبنان، علیه هیأت حاکمه فاسد لبنان میجنگیدند، « کمال جنبلاط» و دوستان و همکاران او در هیأت دولت لبنان شرکت داشتند. بنابراین با امام موسیصدر مبارزه میکردند، جلوی او را گرفته بودند. تصور کنید! کسانی که شعارهای سوسیالیستی و شعارهای کارگری میدادند خود، مثل « کمال جنبلاط» از بزرگترین فئودالها و سرمایهداران لبنان بوده و با هیأت حاکمه سرمایهدار لبنان همکاری نزدیک میکردند. به هر حال این است ماهیت اغلب احزاب چپ.
تشکیل حرکت «امـل»
در تظاهرات ۱۹۷۰ و سپس تظاهرات بعلبک و صور، شیعیان از روی احساسات و عواطف خودشان به میدان مبارزه آمدند و قسم یاد کردند که تا آخرین قطره خون خودشان برای احقاق حقوق شیعیان مبارزه کنند. این مرحله اول مبارزات بود؛ یعنی مرحله رشد سیاسی و تحریک عواطف و احساسات شیعیان. امام موسی و دوستانش احساس کردند که تنها با عواطف و احساسات و تظاهرات نمیتوان کاری از پیش برد. در مقابل، سازمانهای دست راستی قوی و سازمانهای دست چپی قوی وجود داشت. بنابراین با تظاهرات ساده و خیابانی و با ابراز احساسات و عواطف نمیشد به جایی رسید. باید سازماندهی انجام میشد. بنابراین در سال ۱۹۷۳ سازماندهی «حرکت محرومین» به رهبری امام موسیصدر شروع شد و من مسئول تنظیم تشکیلات این سازمان بودم. سازمانی که به سرعت شیعیان را دور خودش جمع کرد، سازمانی که ایدئولوژیش اسلام بود، اما اسلام حقیقی، اسلام انقلابی. اسلامی که سربازانش به قدرت اسلحه شهادت مسلح میشدند.
چنین سازمانی با چنین ایدئولوژی مورد بغض و کینه چپیها و راستیها و حتی روحانیون مرتجع لبنان قرار گرفت، ولی این سازمان به سرعت پیش میرفت. همانطور که گفتم عده زیادی از جوانان بدبخت و فلکزده شیعه به علت خلائی که وجود داشت به احزاب کمونیست، چپ و سازمانهای متطرّف چپ فلسطینی پناه میبردند. ولی پس از تأسیس «حرکت محرومین» عده زیادی از این جوانان به اصل و مبداء خودشان بازگشتند و به قول معروف، فرش را، گلیم را، از زیر پای احزاب کشیدند و در هر دهی که یک یا دو نفر از حزب کمونیست وجود داشت، اقلاً صد تا دویست نفر از اعضای مؤمن حرکت محرومین فعالیت میکردند.
پس از این مرحله دوم سازماندهی در بین شیعیان، مرحله سوم آغاز شد و آن سازماندهی نظامی بود. لبنان با ایران فرق دارد، لبنان سرزمینی است عشایری و همه مسلح. دست راستیها –همانطور که گفتم- با چهل هزار جنگنده و اسلحه کافی سیطرح خودشان را بر دیگران حفظ میکردند. مقابله با یک سازمان نظامی باید با قدرت نظامی تؤام باشد. بنابراین قسمت سوم سازماندهی «حرکت محرومین» تأسیس سازمان نظامی «امل» بود. «امل» از سه کلمه «افوج، مقاومت، ابنانیه» که «الف» از افواج و «م» از مقاومت و «ل» از لبنانی گرفته شده، یعنی «آرزو»، آرزو برای تحقق رسالت اسلامی و حکومت مهدی(عج).
این سازمان از سال ۱۹۷۴ شروع به تعلیم جوانان شیعه کرد و این تعلیم در منطقه بعلبک، در کوهستانهای نزدیک به سوریه انجام میگرفت. تعلیماتی که در آن مقاومت فلسطینی با ما همکاری داشت و شخص یاسر عرفات بارها به این مرکز سفر کرد و هنگام فارغالتحصیل شدن دوستان و برادران ما سخنرانی کرد. چند نفر از مربیان فلسطینی در روزهای اول یا سال اول در پایگاه امل به تعلیم و تربیت نظامی دوستان ما مشغول بودند. البته در حال حاضر جوانان «امل» تعلیماتشان خیلی قویتر از گذشته است و این پایگاهها را خودشان اداره میکنند. صدها نفر از بهترین جوانان ایرانی ما نیز، در پایگاههای امل در لبنان تربیت نظامی دیدند، سه سال پیش{۱۳۵۶} در مخالفت شدیدی «منصور قدر» سفیر جاسوس ایران در لبنان علیه امام موسیصدر ابراز داشت و به دولت لبنان شکایت کرد که در پایگاه «امل» در بعلبک ۱۸۰ یا ۲۰۰ نفر از جوانان ایرانی تعلیم میبیند و به مقدار زیادی از حملات و دشمنیهای دولت لبنان و مسیحیان برضد امام موسیصدر، مربوط به این قضیه بود.
بدین ترتیب آموزش نظامی «امل» شروع شد، اولین گروه هفتادنفری از استادان و شاگردان مؤسسه{مدرسه صنعتی جبلعامل} را در دهی به نام «یمونه» در بعلبک به مدت یک هفته تعلیم نظامی دادیم و نتیجه بسیار رضایتبخش بود. آنگاه پس از توافق فتح، مرکز بزرگ تدریب{آموزش نظامی} «امل» در «عینالبنیه» حوالی بعلبک زیر نظر مدربین{مربیان} فتح، برای جوانان «امل» افتتاح شد که نتیجه آن رضایتبخش بود، تا اینکه انفجار مین باعث شهادت ۲۶ نفر از جوانان ما و بیش از هفتاد مجروح گردید. آن مرکز تدریب بسته شد و مرکزی دیگر در «جَنتا» باز گردید، که اول زیر نظر فتح اداره میشد، ولی بعد اداره آن را خود جوانان «امل» به دست گرفتند. انفجار اردوگاه بعلبک، سروصدای زیادی به پا کرد و سازمان را – که مخفی بود- علنی کرد(۱) و همه از اطراف به دشمنی برخاستند.
مسیحیان و چپیها هر دو مخالف بودند؛ زیرا میدانستند اگر طرفداران صدر، سازماندهی شده و جنگنده شوند، دیگر کسی نمیتواند در مقابل قدرت آنان ایستادگی کند. چپیها تا به آن روز با آقای صدر کاری نداشتند، فکر میکردند و او رجل دین و مثل دیگرانست که گاهگاهی شعارهایی تند میدهد، اما هنگامی که متوجه سازماندهی او و تعلیمات نظامی او شدند، ترس و وحشت آنها بالا گرفت وشروع به کارشکنی و اذیت کردند. ابتدا این کارشکنیها مخفی بود، ولی بعد که فرصتهای مناسبی یافتند علناً به دشمنی و کینهتوزی پرداختند.
حزب کمونیست لبنان پنجاه سال سابقه کار در لبنان داشت، ولی میدید که گروهگروه از جوانان به «حرکت محرومین» میپیوندند. شیعه اصولاً خود را بطور طبیعی جزیی از «حرکت محرومین» به حساب میآورد و لذا گلیم را از زیر پای احزاب چپ کشیده و دیگر مجالی برای آنها باقی نمیگذارد. لذا دشمنان فطرتاً در جستجوی فرصت برای کوبیدن «امل» و امام موسیصدر برآمدند. امام موسیصدر آمده بود که فقر فکری و ایدئولوژیکی و سیاسی و اجتماعی جنوب را پر کند و خلاء را پر کرده بود. دیگر بهانه و میدانی به دست حزب کمونیست نمیداد. حزب کمونیست از فئودالها و شیوخ خودفروخته خوشش میآمد، گواینکه در ظاهر به آنها فحش میداد؛ زیرا اینان برای او مجال باز میکردند تا فعالیت بیشتری کند، اما امام موسی همه حربهها را از آنان گرفته بود و در عمل سیاسی، حتی از آنها تندتر بود و حزب کمونیست و احزاب چپ دیگر را خلعسلاح کرده بود.
حزب کمونیست لبنان در اوایل جنگهای داخلی در «بنت جبیل» جلسهای داشت (که یک نفر از کادرهای ما خود را در آن جلسه داخل کرده بود) مسئولان حزب به کادرها میگفتند: «ما باید صدر را تصفیه کنیم، ولی الان موقعیت مناسب نیست. باید منتظر فرصت نشست!»
کنگره دانشجویان عرب در همان اوقات در الجزایر برپا میشود، دو نفر از طرف «حرکت محرومین» به کنگره میروند. «هانیالحسین» نماینده فتح نیز در کنگره بود. رئیس کنگره اسامی شرکتکنندگان را میخواند، احزاب کمونیست دنیا همه باهم! به شرکت «حرکت محرومین» اعتراض کرده میخواستند جلسه را ترک کنند،رئیس کنگره اجباراً اسم «حرکت محرومین» را حذف میکند! «هانیالحسین» بلند میشود و میپرسد که چرا احزاب کمونیست خواهان چنین امری هستند؟ و اگر جواب قانعکنندهای ارائه ندهند، او جلسه را ترک خواهد گفت. مشاجرهای شدید بین احزاب کمونیست و فتح درمیگیرد، ولی وزنه فتح سنگینتر بود و اعتراض «هانیالحسین» مؤثر واقع میشود و «حرکت محرومین» در جلسه شرکت میکند، نماینده «حرکت محرومین» سخن میگوید، که بسیار عالی بود، و اصلاً حملهای به حزب کمونیست نبود و بیشتر شرح بدبختی مردم لبنان و لزوم مبارزه برای احقاق حق آنان بود.
در پی جلسه مناقشهای درمیگیرد و شرکتکنندگان به احزاب کمونیست ایراد میگیرند که آخر لین حرف چه بدی داشت که شما این همه جار و جنجال به راه انداختید؟ البته آنها جوابی نداشتند، اما «هانیالحسین» نتیجه گرفت که حزب کمونیست لبنان سابقاً به نام ملت لبنان در کنگره سخن میگفت و خود را نماینده لبنانیها مینامید، درحالی که وقتی «حرکت محرومین» در کنگره شرکت کند، طبعاً به عنوان نماینده مردم لبنان است، پس دیگر جایی برای حزب کمونیست نمیماند. لذا آنان با تمام قوا میخواستند که «حرکت محرومین» را از کنگره اخراج کنند تا نقش خود را از دست ندهند. البته این وقایع اوایل سال ۷۵، یعنی ماهها قبل از دخول سوریه و یا اختلافات «نبعه» و «تل زعتر» به وقوع پیوست و ظاهزراً در آن روزها احزاب چپ به آقای صدر و «حرکت محرومین» احترام زیادی میکردند و حتی نماینده حرکت محرومین در جلسات هفتگی احزاب چپ شرکت میکرد.
این دو نمونه نشان که حزب کمونیست از ابتدای کار تصمیم به نابودی «حرکت محرومین» و «حرکت امل» و شخص آقای صدر داشته است.
فصل ۶- احزاب لبنـانـی
سیاستمداران لبنانی
زیربنای فعالیت لبنانیها، مصلحتجویی و مادّیگری است. آنان خودخواه و کوتهبین، مغرور و باهوش و مادیند … به همین سبب سیاستمداران لبنانی نیز کثیفترین حیوانهای عالمند. پستی و رذالت، خودخواهی، مادیگری، عدم اعتقاد به ارزشها، خیانت، جنایت و هرچه بشمریم، در این سیاستمداران جمع شده است. احزاب لبنانی نیز زاییده فکر و فعالیت این سیاستمدارانند. تهمت، دروغ، دزدی، نوکری بیگانه، پول گرفتن از اجانب، همه زرنگی و سیاستبازی به شمار میآیند. سیاستمداری موفق به حساب میآید که از خارج بیشتر پول بگیرد و نظر اجنبی را بیشتر جلب کند. روزنامهها و مجلات لبنانی نیز از این خط مستثنی نیستند. آنها با کمال وقاحت از کشورهای خارجی پول میگیرند و از منافع آنها دفاع میکنند و این را افتخار میدانند. گروندگان به احزاب نیز همه به خاطر منافع مادی و روزمره خود دنبال آنها میروند و در این میان به هیچوجه ایمان و ایدئولوژی مطرح نیست. هنگام انتخابات سیل پول به سوی رأیدهندگان سرازیر میشود، آرا خرید و فروش میشود و چه وقاحتی دارد؟
احزاب دستراستی لبنـان
مسیحیت در زمان استعمار فرانسه امتیازاتی گرفت و پس از استقلال جانشین فرانسه شد. قدرت نظامی، سیاسی و اقتصادی در دست آنان بود و برای نگاهداری امتیازات خود با دولتهای غربی و بخصوص امریکا و حتی اسرائیل همکاری میکردند. پس از قدرت یافتن مقاومت فلسطین در لبنان و بخصوص بعد از نهضت محرومین لبنان و درخواست حقوق از دسترفته، مسیحیان به وحشت افتاده، شروع به تعلیم و تسلیح و سازماندهی سریع کردند و با امکانات فراوان علمی و مادی و پشتیبانی ارتش و حکومت لبنان و سیاستهای غربی، در مدت کوتاهی بزرگترین نیروهای نظامی را به وجود آوردند. قبل از شروع انفجار لبنان، قدرت نظامی « کتائب» اقلاً به ۴۰هزار جنگنده مسلح میرسید.بطورکلی در لبنان سه حزب بزرگ دستراستی وجود دارد:
۱- بزرگترین این احزاب حزب « کتائب» است که آنان را «فالانژیست» میگوئیم و رهبری آن با «پیرجمیل» است که بزرگترین قدرت سیاسی لبنان به شمار میرود.(۱)
۲- «حزب اَحرار»{حزب ناسیونال لیبرال} که رهبر آن « کمیل شمعون» نام دارد. کمیل شمعون نوکر امریکا و همکار اسرائیل است و کسی است که شاه طاغوتی ما با او دوستی داشت و چندینبار به ایران آمد و حتی با شاه به شکار رفت. در دوران جنگ گذشته، شاه مبالغ هنگفتی به او کمک مالی کرد تا شیعیان را بیشتر بکشد و نابود کند. همین « کمیل شمعون» ملعون است که دست اتحاد با اسرائیل داده است و بزرگترین ضربات را بر مسلمانان لبنان وارد میکند.
۳- حزب «حُرّاسِالاَرْز» نام درختی است معروف در لبنان که همان درخت سدر است. «حُرّاسِالاَرْز» یعنی پاسداران این درخت، یا پاسداران لبنان. اینان مسیحیان بسیار متعصبی هستند که صلیب بزرگی بر سینه خود نصب میکنند و خونخوارترین رزمندگان لبنان به شمار میروند. اگر مسلمانی به دست آنها بیفتد فوراً سر او را از تن جدا میکنند. اینان معتقدند که از بازماندگان صلیبیون هستند. اگر به خاطر داشته باشید، چند قرن پیش مسیحیت اروپا، قشون بزرگی را روانه فلسطین و لبنان کرد و مسلمانان را قتلعام نمود. آنان را صلیبی میگفتند، زیرا صلیب را بر دست خود حمل میکردند و صلیب بزرگی نیز بر سینه خود نصب مینمودند. «حُرّاسِالاَرْز» معتقدند که بازماندگان صلیبیون هستند و میخواهند همان برنامههای وحشیانه صلیبیون را در لبنان پیاده کنند. رهبر این حزب درحال حاضر « إِتیان صقر» معروف به « اَبواَرر» است.این سه حزب، احزاب دستراستی لبنان هستند که با امریکا و اسرائیل همکاری میکنند و علیه مسلمانان میجنگند که به ترتیب قدرت، حزب بزرگتر یعنی «حزب فالانژیست» و سپس حزب «احرار» و آنگاه حزب «حراس ارز» قرار دارند. علاوه بر اینها فرقه راهبان مارونی نیز دارای قدرتی هستند. در زمان جنگ مسیحیت و سازمانهای نظامی آنها، « کتائب» و « احرا» و «حراس ارز» … آلاتدست سیاستهای غربی شدند و توطئههای بزرگ را برضد مقاومت فلسطینی آغاز کردند. همه اعمال آنها حساب شده و دقیق بود. آنان میخواستند با قدرت مسلمانان را درهم بشکنند و امیتازات سابق خود را حفظ کنند و یا لینان را تقسیم نموده، در قسمت مسیحینشین استقلال تام داشته باشند.
مسیحیت لبنان در میان دریای عرب خود را اقلیت میشمارد، لذا با اقلیتهای دیگر همکاری میکند و همین، یک نقطه تلاقی بین آنان و اسرائیل است. برهمین اساس آنان انتظار داشتند که شیعیان نیز دوست و همکار آنان باشند، چون شیعیان نیز در کشورهای عربی اقلیت بوده، همیشه مورد هجوم و هتک احترام کشورهای عربی بودند. مسیحیان حتی در اوایل انفجار از کشتن شیعیان پرهیز میکردند، ولی پس از موضعگیری آقای صدر در دفاع بیچون و چرا از مقاومت فلسطین، خشم و کینه آنها متوجه شیعیان شد. مسیحیون افراطی، امام موسی را مسئول اساسی این همه مشکلات میدانند و میگویند این امام موسی بود که فتح را پر و بال داد و در همه جا از او دفاع کرد و مردم شیعه را که مخالف فلسطین بودند، به طرفداری از مقاومت فلسطین تجهیز کرد. مسیحیان معتقدند که شیعه و مسیحی در دنیای عرب، دو اقلیت هستند و باید اجباراً باهم متحد باشند، تا زنده بمانند، اما امام موسی این ائتلافات را برهم زد و در صف فلسطینیها برضد مسیحیان موضع گرفت. اگر امام موسی و شیعه برضد مسیحیان وارد جنگ نمیشدند، مقاومت فلسطینی به هیچوجه قادر نبود این همه بجنگد. آنان میگویند این امام موسی است که «مقاومت فلسطین را شعلهای مقدس شمرد، خیر مطلق به حساب آورد و با جان و روح خود از آن دفاع کرد.»
آنان این را خطای بزرگ امام موسی میشمردند. روزنامه «العمل» ارگان کتائب و روزنامههای دیگر مسیحیان تندرو به امام سخت حمله میکنند. من خود در شیاح از کتائب و احرار شنیدم که از پشت سنگرهای خود و دژ «عینالرمانه» با صدای بلند به امام موسی و حتی امام علی و امام حسین علیهمالسلام … نسبتهای رکیک میدادند…
ولی بطور کلی میتوان گفت که مسیحیان متعادل (آنها که ضد کتائب و احرارند..) امام موسی را تنها شخصیت لبنانی قابل اعتماد میدانند و معتقدند که عدم توجه به ارشاد امام موسیصدر خرابی و انفجار و بدبختی لبنان شد.
احزاب چپ لبنـان
احزاب چپ لبنانی اغلب با سازمانهای فلسطینی درآمیختهاند و حتی در طول جنگهای داخلی همه احزاب چپ و سازمانهای چپ فلسطینی در جبهه واحدی به نام «حرکهالوطنیه» به رهبری « کمال جنبلاط» متحد شدند.
۱- بزرگترین حزب چپ لبنانی حزب کمونیست (حزب شیوعی) و طرفدار روسیه شوروی و به رهبری یک فرد مسیحی به نام «جرج حاوی» است. حزب کمونیست لبنان بیش از پنجاه سال سابقه فعالیت در آن کشور دارد و بیش از ۹۵% اعضاء و اکثریت جنگندگان آن شیعه هستند، که به تدریج از این حزب جدا شده و میشوند و به طرف شیعیان روی میآورند.
۲- منظمهالعملالشیوعی؛ بخشی است که از حزب کمونیست منشعب شده است. آنان عدهشان بسیار کم است، ولی خیلی افراطی بوده و طرفدار چینیها هستند. (نظیر همین اختلافاتی که بین احزاب کمونیست در ایران و اروپا وجود دارد، در لبنان هم دیده میشود).
۳- حزب تقدمی اشتراکی؛ حزب « کمال جنبلاط» که خودش را سوسیالیست میداند. او کمونیست نیست، ولی خود را سوسیالیست و پیشرو قلمداد میکند.(۱)
کار جنبلاط بیشتر سیاستبازی بود. در مواقعی که سیاستش اقتضا میکرد –مانند روزهای تاریک جنگ داخلی- عدهای را جمع میکرد، اسلحه و پول و تعلیمات نظامی میداد و سازمانی مسلح به وجود میآورد، تا بتواند عقاید خود را بقبولاند.
۴- حزب بعث سوری؛ (منظمه حزبالبعث العربیالشتراکی) به رهبری «عاصم قانصوه».
۵- حزب بعث عرقی؛ (حزبالبعث العربیالشتراکی) به رهبری «دکتر عبدالمجیدالرافعی».
۶- المرابطون؛ از انشعابات معروف ناصریون به رهبری «ابراهیم قلیلات» که اندکی ذکرش رفت.
۷- اتحاد قویالشعبالعامل؛ انشعاب دیگری از ناصریون به رهبری « کمال شتیلا ».
۸- حزب قومی سوری اجتماعی؛ به رهبری «انعام رعد».
فصل ۷-نهضت مقاومت فلسطین
درگیری مقاومت فلسطینی و ارتش لبنان
تأسیس نهضت مقاومت فلسطین
همچنان که میدانید، لبنان پایگاه فلسطینیها و مقاومت یا «سازمان آزادیبخش فلسطین» است. مقاومت فلسطین در سال ۱۹۶۵ توسط دوازده نفر که «یاسرعرفات» و «ابوجهاد» از رهبران آن بودند، پایهریزی شد. در آن زمان قدرت جهان عرب «عبدالناصر» بود و شما میدانید که میلیونها نفر در مصر تظاهرات برپا میکردند، که اسرائیل را به دریا میریزیم، چنین میکنیم، چنان میکنیم، که متأسفانه بیشتر آنها شعار بود. احساسات پوچ بود و دیدید در سال ۱۹۶۷ اسرائیل در عرض دو ساعت قادر شد که سه دولت بزرگ عربی مصر، سوریه و اردن را شکست دهد. در عرض دو ساعت نیرویهوایی سه دولت را کاملاً نابود کرد. درست است که جنگ پنجروز ادامه پیدا کرد، ولی سرنوشت جنگ در همان دو ساعت اول معین شد. هنگامی که نیرویهوایی آنها نابود شد رزمندگان بیچاره مصری در صحرای سینا –که همچون کف دست مسطح است- در مقابل تانکها و توپها و هواپیماهای اسرائیلی چگونه میتوانستند بجنگند؟ مسلّم بود که نابود میشوند، هفتاد هزار کماندوی مصری در صحرای سینا نابود شدند. بزرگترین جنایتها صورت گرفت. هواپیماهای اسرائیلی بدون هیچزحمت، با راکت یکایک تانکهای مصری را از کار انداختند و ستون موتوریزه اسرائیلی به صحرای سینا حمله کرد و هفتاد هزار مصری را که از بهترین رزمندگان بودند به محاصره انداخت. خود من دو سال در مصر زندگی کردهام. در اردوگاههای مصری، در میان کماندوهای مصری و شاهد بودهام که قویترین کماندوها را تربیت کردهاند، ولی این کماندوهای بیچاره چه میتوانستند انجام دهند. چقدر دردناک است! هیچ وقت فراموش نمیکنم که دوستان من، مربیان من، کسانی که در مصر با آنها محشور بودهام، در صحرای سینا این چنین نابود شدند. برای من خیلی ناگوار بود.
یکی از خبرنگاران امریکایی نوشته است: «هنگامی که{یگان} موتوریزه اسرائیلی پیش میآمد، یکی از این سربازان مصری از شدت عطش چشمانش کور شده بود، دیگر جایی را نمیدید، لبانش مانند سفال شده بود و هنگامی که به هم میخورد، صدای سفال میداد. دیگر نمیتوانست قدمی بردارد، زانوهایش به زمنی رسیده بود، سرش افتاده بود، لبانش تکان میخورد. هنگامی که اسرائیلیها به او نزدیک میشوند، فقط میگوید: «آب! آب!» هیچچیز دیگری نمیتواند بگوید. سربازان رد میشوند. کسی به او متوجه نمیکند و او پس از چند لحظه بر خاک میافتد و میمیرد.در میان رزمندگان کماندوی مصری افرادی بودند که برای مدتهای دراز در صحرای سینا تعلیم میدیدند و مار میخوردند، موش میخوردند، با بیآبی زندگی میکردند. عدهای از همین کماندوهای مصری قادر میشوند خود را به آب برسانند، اما نیروهای اسرائیلی قبل از ورود آنان با موتوریزه و ماشین، خود را به کانال سوئز رسانده بودند و ساحل را در تصرف داشتند. بنابراین پس از اسیر ساختن کماندوهای مصری آنها را سوار کامیون میکنند و دوباره به وسط صحرا بازمیگردانند و صد و پنجاه کیلومتر داخل صحرا آنان را پیاده میکنند و میگویند اگر میتوانید بازگردید. چه جنایتی! از این سربازان بیچاره آنان که ضعیف بودند میمیرند، نابود میشوند و اجساد این سربازان در زیر شنها و ماسههای صحرای سینا هماکنون وجود دارد. اما ان کماندوهای ورزیده، آن رزمندگان حقیقی قادر میشوند که دوباره خود را به ساحل سوئز برسانند. صدوپنجاه کیلومتر رابا پای پیاده بدون پوتین، در آن شنهای داغ بدون آب و بدون غذا طی میکنند و خود را به کانال میرسانند. این رزمندگان به آب میرسند و دیگر نمیخواهند که خود را به نیروی اسرائیلی تسلیم کنند. بنابراین به مدت دو ماه در کنار نیروهای اسرائیلی باقی میمانند. اما نمیتوانستند به آب دست یابند. شبها از داخل سطلهایی که محل نانهای تکهتکه یا چربی باقیمانده طعام اسرائیلیها بود و آنها را در صحرا میریختند سدّ جوع میکردند. از اینها میخوردند و دوباره در داخل صحرا مخفی میشدند.دو ماه این چنین زندگی میکنند. پس از دو ماه طاقت آنها تمام میشود و احساس میکنند که دولت مصر به کلی شکست خورده است، دیگر امیدی به دولت آنها نیست، لذا تصمیم خطرناکی میگیرند. تصمیم این بود که خود را به نیروهای اسرائیلی بزنند و بجنگند تا به شهادت برسند. حمله میکنند، حملهای سخت، عده زیادی از آنها به شهادت میرسند. تنها چند نفر زنده به دست اسرائیلیها اسیر میشوند. یکی از خبرنگاران خارجی قادر میشود که با یکی از این رزمندگان سخن بگوید که بدنش بر اثر گلولهها تکهتکه شده و در زیر آفتاب جوش خورده بود. گویی استخوانی بود که بر او پوستی کشیده باشند. کسی بود که تمام این داستان را که برای شما شرح دادم، خود او دیده بود و عاقبت این چنین اسیر شد.اسرائیل یکچنین جنایتکاری است، انسانیت و شرف، هیچچیز نمیفهمد و جنایاتی که هماکنون در جنوب لبنان پیاده میکند از همین قماش است.
بهرحال سخنم در آنجا بود که این اسرائیل جبار، در عرض دو ساعت، سه دولت عربی را درهم کوبید و سبب شد که همه اعراب از ناصر و دولتهای عربی مأیوس گردند. هنگامی که آنها مأیوس شدند، به سوی مقاومت فلسطین روی آورند. مقاومت فلسطین دو سال قبل از آن در سال ۱۹۶۵ تأسیس شده بود. بنابراین مقاومت فلسطین، پس از شکست عبدالناصر اوج گرفت. عده زیادی از جوانان پرشور به مقاومت فلسطین روی آوردند و معتقد شدند که تنها راه پیروزیشان جنگ مسلحانه و سازمان مقاومت فلسطین است. مقاومت فلسطین در دوران جنگ، در صحرای سینا، و غزّه و مناطق جنگی اسلحههای زیادی را که در میدان جنگ از طرف سربازان مختلف به جای مانده بود، جمعآوری میکنند و در غارها و مناطق مختلف محفوظ نگاه میدارند و این اسلحهها زیربنایی میشود برای جنگهای انقلابی آینده مقاومت فلسطین.در آن روزگار بهترین کادرهای مؤمن در داخل سازمان مقاومت فلسطین بودند. بعضی از آنان دوستان من بوده و شرح میدهند که به چه فقری، با چه بدبختی زندگی میکردند. هنگامی که یکی از کادرهای آنهامیخواست از شهری به شهر دیگری برود، با پای پیاده میرفت؛ زیرا حتی پول نداشت که سوار ماشین شود. اولین بمبی که در اردن منفجر کردند از باروت و مقداری کهنه و نوشادر و از خفیفترین مواد منفجره بود که هر بچه کوچک ایرانی در حال حاضر قادر است آن را بسازد. در یک چنین درجه فقری زندگی میکردند. افرادی مؤمن و پاک در کمال فقر و محرومیت. اما اعراب به آنان رومیآورند و نهضت به شدت اوج میگیرد.
نبـرد «کرامـه»
پس از یک سال نبرد معروف «کرامه» در اردن پش میآید. در آن زمان پایگاه مقاومت فلسطین در اردن بود و قسمت بزرگی بین اردن و اسرائیل در اختیار فلسطینیها قرار داشت و برای هجوم و حمله فلسطینیها به اسرائیل از نظر استراتژیک منطقه بسیار مناسبی بود. چون فلسطینیها از یک رودخانه کوچک واقع در مرز بین اردن و اسرائیل میتوانستند وارد سرزمینهای اشغالی شده و بعد از انجام عملیات خود، دوباره از این راه بازگردند.
در آن روزگار همه کادرهای فتح ۴۵۰ نفر بودند و رهبر آنها یاسرعرفات. «کرامه» در اردن، پشت رودخانه و در فاصله دو کیلومتری رودخانه اردن قرار داشت، نبرد کرامه از مهمترین و پرافتخارترین نبردهایی است که مقاومت فلسطین در طول تاریخ خود انجام داد. زیرا کسانی که جنگیدند و شهید شدند، در کمال خلوص و ایثار و پاکی و فداکاری بودند، کسانی بودند که میدانستند روز بعد به شهادت میرسند. کسانی بودند که در سط شهر و در مدرسه شهر مستقر شدند و آنقدر صبر کردند که اسرائیل شهر را محاصره کرد و حتی مدرسه آنها به تصرف اسرائیل درآمد. آنان خود را منفجر کردند تا سربازان اسرائیلی را هم نابود کنند. از این نوع فداکاریها فراوان انجام دادند. از ۴۵۰ رزمنده فلسطینی در این نبرد ۱۵۰ نفر به شهادت رسیدند، یکسوم آنها شهید شدند. عده زیادی از اسرائیلیها را نیز کشتند. بعضی از تانکهای اسرائیلی را نابود کردند و اسرائیلیان اجساد خود را رها کردند و گریختند. در هیچ نبردی اسرائیلیها حاضر نیستند که کشته خود را بگذارند و بگریزند، اما در این نبرد گریختند. البته ارتش اردن نیز به آنها کمک کرد و توپخانه سنگین اردن به پشتیبانی فلسطینیان ضربه مهلکی به نیروهای اسرائیلی در حال عقبنشینی وارد آورد. نبرد کرامه اوج قدرت فلسطینیان است. این فداکای، این پاکی و این ایثار سبب شد که از هر گوشه جهان هر مبارزی که میخواهد با اسرائیل بجنگد، به سوی مقاومت فلسطین جذب شود. احساسات پاکی که هماکنون در دل جوانان ایرانی ما وجود دارد، همان احساساتی بود که در آن روز در دل همه جوانان عرب به وجود آمد. در عرض یکماه! صدهزار نفر به مقاومت فلسطین پیوستند. تصور کنید! در کویت، در عربستان، در مصر، در سوریه، در عراق، در خود اردن، در عرض یکماه صدهزار عرب به مقاومت فلسطین پیوستند. بزرگترین مشکل آنان از همین نقطه شروع شد. زیرا کادر فهمیده و سالم و مدیر نداشتند که صدهزار عضو جدید را تربیت کنند، اداره کنند. افرادی با احساسات مختلف، با افکار مختلف، با ایدئولوژی مختلف، با خط مکتبی مختلف وارد سازمان فتح شدند. سازمان فتح نیز تمام آنان را پذیرفت، بدون آنکه تحقیق کند. بدون آنکه آنها را بشناسد.
باز برای شما بگویم فلسطینیان که مدت سیسال تحت فشار بودند، تحت شکنجه بودند. دولت اسرائیل آنها را کوبیده است، دولتهای عربی آنان را زجر دادهاند، در قلوب آنها عقده حقارت به وجود آمده است، همچنانکه قبلاً برای شما شرح دادم این عقده برای شیعیان هم به وجود آمد هبود و برای فلسطینیان شدت زیادتری دارد. عقده حقارت در قلوب فلسطینیانی که میخواهند از اسرائیل، از دولتهای عربی از هر کسی که در مقابل آنها بایستد، یا به عبارتی از دنیا انتقام بگیرند. بنابراین هنگامی که احساس کردند یک سازمان مسلح به نام فتح وجود دارد، تمام این افراد سعی کردند که خود را به این سازمان بچسبانند و اسلحه به دست بگیرند، نه در راه خدا، بلکه انتقام بگیرند؛ بلکه عقده حقارت را خالی بکنند و کسانی را که شکنجه و زجرشان دادهاند به روز سیاه بنشانند. بنابراین در عرض یکماه صدهزار فلسطینی و عرب به مقاومت فلسطین میپیوندد، که دارای افکار متفاوتی هستند. اینان اسلحه به دست میگیرند و سازمان فتح کادر کافی برای تربیت آنها ندارد. بنابراین آن خلوص، آن پاکی، آن فداکاری و ایثاری که در روزهای اول فعالیت سازمان فتح وجود داشت از بین میرود. کسانی وارد سازمان میشوند که برای منفعت شخصی و مصلحت فردی خودشان حاضرند انسان دیگری را بکشند. آنان میخواهند انتقام بگیرند و این در شیرازه آنهاست. به یاد دارم در همین چند سال پیش شاگردهای مدرسه ما{مدرسه صنعتی جبلعامل} آمدند و فریاد برآوردند که این بچههای فلسطینی دارند الاغی را میکشند. فوراً از مدرسه خارج شدم. دیدم در پشت دیوار مدرسه که اردوگاه فلسطینیان در کنار مدرسه ما و به هم چسبیده است و همه بچههای اطراف را بچههای فلسطینی تشکیل میدهند، بچههای فلسطینی که سنشان از شش، هفت سال تجاوز نمیکرد، هر یک با چاقویی به جان الاغ پیر و درماندهای افتادهاند و او را با چاقو خونین میکردند. این الاغ بر زمین افتاده بود و حتی نمیتوانست سرش را از زمین بلند کند و آنها همچنان بر بدن او میکوبیدند. البته برای من واضح بود، من درک میکردم که اینان میخواهند انتقام بگیرند، زورشان به اسرائیل نمیرسد، زورشان به امریکا نمیرسد، لذا هر ضعیفی را پیدا کنند میکوبند، بر آنها نهیب زدم، آنها گریختند و بچههای مدرسه ما این الاغ را بر چوبی گذاشتند و به داخل مدرسه آوردند و دو روز آن را درمان میکردند، ولی بالاخره الاغ مُرد و از بین رفت. اینها نمونههایی است از عقده حقارت که در درون آنها به وجود آمده است. در آنجا که قدرت پیدا کنند، انتقام میگیرند، اما شما میدانید کسی که براساس خط مکتبی حرکت میکند، به خاطر خدا میجنگد، اگر هدف او از جنگ در را ه خدا منحرف شد و به خاطر انتقام شخص با مصلحت شخصی، منحرف شد، شکست میخورد، از بین میرود، و این عمل عکسالعمل بدی دارد.
سپتامبـر سیـاه
بهرحال چنینی افرادی وارد فتح میشوند، بدون آنکه کادرهای فتح قادر باشند به آنها تعلم فکری یا سازمانی بدهند. مشکل آنها از همان روز شروع میشود و مشکلات زیادی در اردن به وجود میآورد. مشکلات بسیار زیادی که نمیخواهم وارد آنها شوم؛ تا در نهایت به جنگهای داخلی بین آنها و دولت اردن میانجامد. ارتش اردن به آنها حمله میکند.
همانطوری که میدانید با دزدیدن پنج هواپیما توسط «ژرژ حبش» در اردن و انفجار آنها، بین ارتش اردن و مقاومت فلسطینی انفجار به وجود میآیند. انفجاری که به سپتامبر سیاه میانجامد و در سپتامبر سیاه ۱۵هزار فلسطینی شهید میشوند و طومار مقاومت فلسطینی در اردن پیچیده میشود و باقیمانده فلسطینیها یا مقاومت فلسطینی، عازم لبنان شده و در آن سکنی میگزینند. وقتی به ژرژحبش میگویند که شما بودید که جنگآوری کردید، شما ایجاد انفجار کردید و فرار کردید و بعد که فتح یا مقاومت فلسطینی فدایی داد، کشته داد، چرا شما نایستادید؟ او گفت که ما تودههای سرباز نداریم، طرفداران ما همه کادرهای روشنفکر هستند، ما نمیخواهیم این کادرهای کشته بشوند و از بین بروند. بنابراین به همهشان دستور دادیم که به بیروت، در لبنان بیایند تا در فاجعه سپتامبر سیاه کشته نشوند.این حرفی را که میزنم، تجزیه و تحلیلی است از گذشته و برای عبرتگرفتن؛ چون «ملک حسین» بدون شک عامل استعمار بود و میخواست فتح را نابود کند. او دستش به خون فلسطینیها آلوده و آغشته است، ولی این را نباید فراموش کرد که کسانی بودند از داخل مقاومت فلسطینی که بهانه دادند، حربه دادند، تحریک کردند و این ماده انفجار را پروراندند و سبب شدند که این انفجار به وجود آید و به سپتامبر سیاه بیانجامد. همانطور که ما گناه ملک حسین را قابل عفو نمیدانیم، همانطور هم نباید از خطاها و ناشیگریهایی که مقاومت در این دوران انجام داده گذشت. باید عبرت بگیریم که دوباره اتفاق نیفتد.
ورود فلسطینیان به لبنـان
فلسطینینان از اردن میریزند و به لبنان میآیند و فاجعهای بزرگتر در لبنان به وجود میآید. شیعیان لبنان آنان را میپذیرند. با آغوش باز از آنها استقبال میکنند. خود امام موسیصدر که رهبر شیعیان در آن زمان بود، تظاهرات بزرگی به نفع آنان به راه میاندازند. مقدار زیادی برای آنها «تبرع» جمع میکند. کمکهای زیاد، فداکاریهای زیاد، همکاریهای زیاد. برای عدهای از آنها زمین و خانه تهیه میکند، امکانات به وجود میآورد تا آنان بتوانند در لبنان زندگی بهتری داشته باشند.
اما لبنان؛ کشور تاجرپیشهای است. از زمان فنیقیها و یونانیها و رومیها تا به امروز بزرگترین دریانوردان دنیا را فنیقیها یا لبنانیها تشکیل میدادند. آدمهایی هستند که در سیاستبازی و دوز و کلک بینظیرند، دست همه دنیا را زا پشت میبندند. به همین علت است که در لبنان میبینید هفتاد یا هفتاد و چند حزب و سازمان وجود دارد. هر کسی پنج نفر را به دور خود جمع میکند و یکباره اعلام حزب میکند و روزنامه منتشر میکند و از چپ و راست پول میگیرد و برای خود سرمایهای میاندوزد. کشوری است سیاستپیشه و محل دوز و کلک.
آنگاه فلسطینیان وارد لبنان میشوند و در جوّ سیاستبازی لبنان محو میشوند. شما میدانید که یک انقلابی نباید به دنبال سیاستبازی برود. یک انقلابی باید راستگو باشد، باید طرفدار حق باشد، کسی که میجنگد تا به شهادت برسد، اهل دوز و کلک نیست، اهل حق و حقیقت است. اما مقاومت فلسطین، با این مشخصات از اردن وارد لبنان میشود، در جوّ موجود سیاسی لبنان این طرز تفکر سیاسی را میپذیرد و شروع به سیاستبازی میکند. بنابراین میبینید کسانی که به دنبال انقلاب بودند و در این راه جان میدادند و به شهادت میرسیدند، روش و اسلوب احزاب لبنانی دروغ، تهمت، افترا و دوز و کلک بود و متأسفانه مقاومت فلسطین نیز به این نوع سیاستبازی آلوده میشود و خود به جان خود میافتند و بطوری که میبینید بزرگترین زد و خوردها و درگیریها در بین خود فلسطینیان به وجود میآید. در داخل شهر بیروت زد و خوردهای خونینی بین یک سازمان و سازمان دیگر که هر دو فلسطینی هستند، به وجود میآید و آنان با موشک و دوشکا و اسلحه سبک و سنگین آنچنان همدیگر را میکوبند که حتی در مقابل اسرائیل با این شدت نمیجنگیدند. بنابراین اسلوب نیز در داخل آنها رواج پیدا میکند. از یک طرف عدم ایدئولوژی، عدم خط مکتبی و وجود عقدهها و حقارتهایی که در قلوب آنها وجود دارد و میخواهند قدرت به دست بگیرند، از طرف دیگر آلوده شدن به سیاستبازی و دوز و کلک لبنان، سبب میشود مه مشکلات زیادی بین خود فلسطینیها و بین فلسطینیها و لبنانیها به وجود آید و بزرگترین ضربات به خود آنها وارد شود.
ایدئولوژی سازمانهای فلسطینی
جز سازمان فتح، همه سازمانهای دیگر مارکسیست، یا به قول خود سوسیالیست یا چپی هستند. بعضیها کمونیست صددرصد و بعضیها اشتراکی و بعضیها سوسیالیست و بهرحال تمام آنها چپی هستند. سازمان فتح معتقد است که نباید ایدئولوژی داشته باشد. باید درهای سازمان را باز کند تا هر کسی و با هر ایدئولوژی قادر باشد وارد سازمان فتح شود. یعنی سازمان فتح با اینکه کمونیست نیست، با اینکه طرفدار چپیها نیست، ولی ایدئولوژی اسلام را نیز نپذیرفته است، معتقد است که هر کس با هر ایدئولوژی میتواند وارد سازمان شود. سازمان بدون مکتب است، بدون خط است، بدون ایدئولوژی است. بنابراین در داخل سازمان فتح کمونیست وجود دارد، مسلمان هم وجود دارد. از همه قماش آدمها در آنجا جمع شدهاند. سازمان فتح دارای خلاء ایدئولوژی است، هنگامی که میگوید من ایدئولوژی ندارم، من خط مکتبی ندارم؛ یعنی دارای خلاء فکری و ایدئولوژی در داخل سازمان است. از آنجا که احزاب کمونیست در سازمان فتح به شدت نفوذ کردهاند لذا کمونیستها قادر هستند که این خلاء فکری را پر کنند و افراد نوجوان را به طرف تفکر خود بکشانند. امیدوارم که این نکته را توجه کنید. هنگامی که سازمان ایدئولوژی ندارد و در ضمن عدهای کمونیست در داخل آن عضویت دارند و مقامات عالی در دست آنهاست، اینم افراد قادرند که با کتابها و افکار و سازماندهی خود جوانان بیگناه فتح را به سوی خود جذب کنند. به همین علت است که میبینیم در عین آنکه سازمان فتح میگوید ایدئولوژی ندارم، در عمل مشاهده میکینم که به دنبال مارکسیستها و چپیها میروند. چرا؟ برای آنکه بزرگترین و مهمترین کادرهای فعال آنها کمونیست هستند، هنگامی که طراحان و خطاطان یک سازمان مارکسیست و کمونیست باشند، واضح است که این سازمان را به طرف افکار خود منحرف میکنند. در هیأت مرکزی یا لجنه مرکزی، یا کمیته مرکزی سازمان فتح –که هماکنون پانزده نفر عضویت دارند- اکثریت با مسلمانها است. بجز چند تن مانند «ابوصالح» و «ماجدابوشرار» که مسئول تبلیغات فلسطینیها و کمونیستهایی طرفدار شوروی هستند، بقیه مسلمان شناسنامهای و غیرکمونیست هستند.گرچه تعدادی از کمونیستها و مارکسیستها در کمیته مرکزی عضویت دارند، ولی هنگامی که از کمیته مرکزی پایین میروید، در سازماندهی یک درجه پائینتر، اکثریت با مارکسیستها میشود. کسانی که سازمان را اداره میکنند اکثراً مارکسیست هستند و همچنین در کادرهای پائینتر، در دانشگاهها، در مدارس، در نقاط دیگر هم، میبینید اکثریت آنها را مارکسیستها تشکیل میدهند. مسلمانان آنها فقط دهقانان یا کارگران یا کسانی هستند که سواد ندارند. اکثر آنها که به مدرسه رفتهاند یا به دانشگاه رفتهاند به طرف مارکسیستها جذب شدهاند؛ زیرا هنگامی که سازمانی خط مکتبی نداشت، ایدئولوژی نداشت و شما این سازمان را به دست کمونیستها سپردید، واضح است که کمونیستها قادر خواهندبود که این افراد را به سمت خود جذب کنند، آنها را منحرف نمایند.
بزرگترین مشکل ما در جنوب لبنان همین کمونسیتهایی بودند که به نام فتح حکومت داشتند. از یک طرف سازمان «امل» با سازمان فتح همکاری داشت که به عربی آن را «تنسیق» میگویند. در جبهه های جنگ در مقابل اسرائیل یا در مقابل فالانژیستها، سازمان «امل» بزرگترین فداکاریها را انجام میداد و به سازمان فتح کمک میکرد. اما در عین حال و با تمام احوال کادرهای کمونیست فتح در جنوب لبنان ما را به شدت میکوبیدند؛ زیرا احساس میکردند که خط مکتبی ما آنها را نابود خواد کرد. اگر خط مکتبی اسلام در جنوب لبنان سیطره و نفوذ پیدا کند بساط آنها را برخواهند چید؛ بنابراین سعی میکردند که با تمام قدرت خود ما را بکوبند. شما میبینید یاسرعرفات رهبر مقاومت فلسطین در بزرگترین مراسمی که در بیروت به مناسبت چهلم «دکترعلیشریعتی» برپا شد، فریاد میزد که «امل» همان فتح است. امل یعنی همین سازمانی که قبلاً برای شما تشریح کردم، سازمان امل همان فتح است و فتح همان امل است. اگر سازمان امل در جنوب لبنان از فتح دفاع نکند، سازمان فتح متلاشی خواهد شد. از یک طرف میبینیم که یاسرعرفات اینچنین میگوید، اما در جنوب لبنان فرمانده فتح شخصی بود بنام «ابوموسی» که ابوموسی اشعری را در خاطر آدمی زنده میکرد. این «ابوموسی» یکی از عوامل «ابوصالح» کمونیست بود و تمام کادرهای او را کمونیستها تشکیل میدادند. بنابراین سه منطقه بزرگ لبنان جنوبی در دست این افراد کمونیست بود و حیات و هستی ما در زید سیطره قدرت این کمونیستها قرار داشت. اینان کسانی بودند که به کمک حزب کمونیست و «جبهه شعبیه» و افراد دیگر، به شیعیان حمله میکردند و آنان را میکشتند. حتی در جلسهای که خود من در حضور «ابوموسی»، همین ابنزیاد جنوب لبنان، بزرگترین فرمانده فتح در جنوب لبنان با او مشاجره میکردم، مناظره میکردم، او صریحاً به من گفت: «تو از موسیصدر دفاع میکنی و او را امام مینامی. ما میخواهیم در هر قریه شیعهنشین در حنوب لبنان دوازده امام خلق کنیم.» یعنی اگر شما یک امام موسیصدر دارید ما قادریم که در جنوب لبنان در هر دهی دوازده اما خلق کنیم.(۱) غرور را ببینید، خودخواهی و تکبر را ببینید که یک شخص کمونیست در مقابل خط مکتبی ما چنین میکند و در مقابل تمام فرماندهان کمونیست خود امام موسیصدر را میکوبد، فحش میدهد، حمله میکند و بعد میگوید که در جنوب لبنان در هر قریهای دوازده اما خلق خواهیم کرد.اینها مشکلاتی است که در داخل سازمانهای فلسطینی وجود دارد. عدم خط مکتبی، عدم ایدئولوژی و آنها که ایدئولوژی دارند کمونیست هستند. یکی از این سازمانها را نمیبینید که ایدئولوژی اسلامی داشته باشد و دارای خط مکتبی اسلام باشد. بهترین آنها «فتح» است که میگوید ایدئولوژی ندارم و بقیه مارکسیست و چپی هستند و شما میبینید هنگامی که یاسرعرفات میخواهد موضعی بگیرد و حزب کمونیست مخالف است، یکباره تمام این سازمانهای چپ کمونیستی به حرکت درمیآیند و حتی در داخل سازمان فتح چپیهای آنها نیز حرکت میکنند و با «جرجحبش»، برضد یارعرفات متحد میشوند و او را میکوبند و یاسرعرفات جرأت نمیکند که علیه روسیه شوروی یا علیه حزب کمونیست موضعی بگیرد. لذا مجبور میشود که به آنها هماهنگ گردد.
این درد بزرگ مقاومت فلسطین و سازمانهای فلسطینی در لبنان است. یاسرعرفات و «ابوجهاد»{مسئول نظامی فتح} با این شرایطی که در آن زندگی میکند، جرأت نمیکنند و قدرت زیادی ندارند که خط صحیحی را انتخاب کنند.عده زیادی در ایران تعجب میکنند که چرا مقاومت فلسطین از دولت روسیه شوروی در قضیه افغانستان طرفداری میکند و علیه مسلمانان آنجا موضعگیری مینماید. خود «یاسرعرفات» و «ابوجهاد» نمیخواهند مسلمانان را بکوبند و از روسیه شوروی طرفداری کنند، ولی خط آنها و قدرت کمونیستها در میان آنها به حدی است که یاسرعرفات نمیتواند از مسلمانان افغانستان دفاع کند، مجبور است که در کنار روسیه شوروی قرا گیرد. بنابراین مردم ما متعجب و وحشتزده میشوند که چرا یاسرعرفات اینچنین میکند. آخر اختیار به دست او نیست. شما میدانید که مسابقات المپیک مسکو را تعداد زیادی از کشورها منع کردند و در آن شرکت ننمودند، اما یاسرعرفات میرود این مسابقات را افتتاح میکند. و نه تنها شرکت میکند، بلکه از کسانی است که این مسابقات را افتتاح میکند و در سخنرانی افتتاحیه خود میگوید: «آن کسانی که این مسابقات را بایکوت کردهاند، (یعنی نیامدهاند، یعنی شرکت نکردهاند) آنها باعث اشمئزاز، باعث نفرت و باعث شرم و خجالت هستند و ایران یکی از آنهاست.»
بعد میبینید که یاسرعرفات از مسکو به عراق میرود، صدام سفاک و خبیث و جبار و نوکر امپریالیسم و صهیونیسم با یاسرعرفات ملاقات میکند، آنان همدیگر را میبوسند، در آغوش میگیرند، قراردادها میبندند. درحالی که عرفات میداند که عراق کثیف پایگاه امریکائیها و بختیارها برای سقوط نظام اسلامی ایران است(۱) چرا چنین میکند؟ آیا یاسرعرفات ضد ماست؟خیر. اما محیطی که در آنجا به وجود آمده است و پانزده سازمان کمونیستی و حتی خود سازمان فتح، که چپیها نفوذ و تأثیر زیادی بر سازمان فتح دارند، اجازه نمیدهند که یاسرعرفات خط دیگری جز خط شرق، جز خط کمونیستها، جز خط روسیه شوروی انتخاب کند و میبینید که به آن سمت کشیده میشود.ز بزرگترین افتخارات ما –افتخارات انقلاب اسلامی- آن است که با کمال جرأت و جسارت فریاد میزند: «لاشرقیه و لاغربیه» و هر دو را میراند. این بسیار مهم است. روزگاری بود که ما را میکوبیدند، در خارج ما را مورد هجوم قرار میدادند که شما با روسیه شوروی مخالفت میکنید، پس نوکر امریکا هستید. یکی از همین افراد کثیف حزب بعث، در شهر صور با من مناظره میکرد. عذر میخواهم از بیحرمتی او نسبت به امام و از اینکه موضوع این مناظره را برای شما بازگو میکنم. ولی میگویم که بدانید آنان چگونه فکر میکنند. او میگفت امام امت شما نوکر امریکاست به او میگفتم ای مرد بیشرف! مگر نمیبینی که سرتاسر حیاتش مبارزه با طاغوت و امریکاست. چرا این حرف را میزنی؟ میگفت من از این حرفها نمیفهمم. در این دنیا یا کسی باید نوکر امریکا باشد، یا نوکر روسیه شوروی و چون امام شما نوکر روسیه شوروی نیست، باید نوکر امریکا باشد و به همین علت بود که امام را از عراق اخراج کردند. دولت بعثی عراق برای خود توجیه میکرد که این امام نوکر امریکاست و به همین علت بود که امام را مجبور به ترک عراق کردند وگرنه دلیل دیگری نداشت. یکچنین تفکراتی داشتند و ما را نیز میکوبیدند که شما نوکر روسیه نیستید، بنابراین نوکر امریکا هستید، به آنها میگفتم که من بیست و پنج سال از عمر خود را علیه اسرائیل و علیه امریکا جنگیدهام و میجنگم، ولی به هیچوجه حاضر نمیشوم که تسلیم روسیه شوروی یا امپریالیسم شرقی شوم.تنها انقلابی که در دنیا شعار «لاشرقیه و لاغربیه» را مطرح میکند انقلاب مقدس اسلامی ما است و اولین و بزرگترین رهبری که جرأت میکند و شجاعت دارد که در میان دو ابرقدرت بایستد و با هر دو بجنگد و این شعار مقدس را مطرح کند، امام خمینی است.
بنابراین میبینیم که مقاومت فلسطین با این مشکلات پیش میآید و متأسفانه احزاب چپ هم از نام و قداست آن سوء استفاده میکنند.
درگیری مقاومت فلسطین و ارتش لبنان
پس از سپتامبر سیاه تا حدود سال ۱۹۷۳ مقاومت ضعیف بود و تعداد زیادی از افراد و کادرهای خود را تصفیه کرد. مقاومت بعد از سپتامبر ساه میفهمد که سبب شکست او، وجود افراد ناباب در مقاومت فلسطین است. دهها هزارنفر را از مقاومت بیرون میکنند و یک نوع تنظیمات تقریباً نیمهسری به وجود میآوردند. تا سال ۱۹۷۳، که در این سال انفجاری بین ارتش لبنان و فلسطینیها به وجود میآید، که طی آن میخواستند سپتامبر سیاه دیگری در لبنان به وجود بیاورند. همانطوری که میدانید، باز همین «جبهه شعبیه» محرک و آتشافروز سپتامبر سیاه دوم در لبنان بود.
جریان بدینترتیب بود که دو یا سها نفر از افراد «جبهه شعبیه» بمبی به داخل فرودگاه بیروت برده و در مستراح نصب کردند. پلیس فرودگاه بمب را کشف و این سفر را بازداشت کرد. «جبهه شعبیه» از پلیس خواست که آنها آزاد بشوند. دولت آنها را آزاد نکرد و گفت آنها بمب آوردند و با بمب و همه اسناد باید به محکمه بروند. بعد «جبهه شعبیه» یک افسر و یک سرباز را که در خیابان راه میرفتند گرفت و به «صبرا» منطقه فلسطینیها برد و اعلام کرد که تا شما آنها را آزاد نکنید ماه هم اینها را آزاد نخواهیم کرد. ارتش لبنان با استفاده از چند توپ وارد «صبرا» شد و جنگ درگرفت. چهارده روز جنگ ادامه داشت. بازهم «جبهه شعبیه» و افرادش گریختند، ولی ابوعمار و فتح و مقاومت فلسطینی ایستاده و جنگیدند. در این سال هواپیماهای لبنانی مخیّمات فلسطینی{اردوگاههای فلسطینی} را بمباران کردند. چهارصد فلسطینی کشته شد و ارتش لبنان درنظر داشتند که مثل اردن مخیمات را زیر و رو کنند و همهشان را به خاک و خون بکشند. آقای صدر دخالت کرد، دخالتی حیرتانگیز. ایشان بیانیهای صادر کرد و به ارتش لبنان توپید و گفت ما اجازه نمیدهیم که شما مقاومت فلسطینی را در لبنان نابود کنید و سپتامبر سیاه دیگری به راه بیاندازید و از رهبران مذهبی دیگر درخواست کرد که کمیتهای برای دفاع از فلسطین تشکیل دهند و نیز ارتش را تهدید کرد که اگر حمله کنید من به قوای شیعه خواهم گفت که در مقابل شما موضع بگیرند و شما را بکوبند. فرمانده ارتش هم که دستنشانده «فرنجیه» بود، خود را با مقاومت افسران شیعی روبرو دید. بر اثر این فشارها بود که «سلیمان فرنجیه» رئیسجمهور وقت تسلیم شد و جنگ خاتمه پیدا کرد. البته مشکل دیگری نیز به وجود آمد و آن مشکل این بود که سوریه هم به لبنان حمله کرد و دو شهر لبنان را گرفت و عدهای را کشت.
فرنجیه گفت که تا وقتی حکومت سوریه در خاک لبنان ارتش دارد، ما دست از جنگ برنمیداریم. از سویی دیگر اسرائیل وارد جنوب لبنان شد و در سرتاسر جنوب لبنان موضع گرفت. ارتش لبنان از مقابل اسرائیل گریخت و جنوب را تخلیه کرد و این وقتی بود که انفجار کاملاً پیشبینی شده بود. اینکه اسرائیل وارد جنوب بشود، همه جنوب و فلسطینیها را بزند و نابود کند و جنگ در بیروت ادامه پیدا کند پیشبینی شده بود. اینجابود، که آقای صدر گفت، من ضمانت میکنم که قوای سوریه از لبنان بیرون برود. پس از تماس ایشان با «حافظاسد» قوای سوریه در عرض دو روز از لبنان خارج شد.
این مثال را برای این زدم که بدانیم باز توطئه را «جبهه شعبیه» با گرفتن یک افسر و یک سرباز شروع کرد و سپس از میدان کناره گرفت و وضع را به جایی رساند که بقای مقاومت فلسطینی در خطر نابودی قرار گرفت و اگر خواست خدا و این شرایط وجود نمیداشت باز سپتامبر سیاه دیگری پدید آمده بود.
فصل ٨-جنگهای داخلی لبنان
دو حرکت انقلابی موازی در لبنان
سادات به امریکا نزدیک میشود
قدرتهای ارتجاعی دستراستیدوره اول جنگ
معروف سعد و امام موسیصدر و شایعه ترور او
مقاومت فلسطین و نقش امام موسیصدر
سپر بلای فلسطینیان
ورود علنی مقاومت فلسطین به جنگ
ایجاد توطئه و انفجار توسط عراقیهادوره دوم جنگ
تضاد حکومت انقلابی با حکومت نظامی
نقش امام موسی در جلوگیری از انفجار بین مقاومت و سوریه
شعارهای تند و پوچ و خرابکاری داخلی
اهتمام اسرائیل در جذب مردم جنوب
تجزیه لبنان سقوط نبعه سقوط زعتر
ورود به نبعه
تشریح فاجعه
دو حرکت انقلابی موازی در لبنان
سپتامبر سیاه در اردن و کشتار حدود پانزده هزار فلسطینی و اخراج بقیه از اردن و جایگزینی آنها در لبنان و آنگاه انفجار سال ۷۳ در لبنان، بین مقاومت فلسطین و ارتش لبنان، سپری میشود. در اینجا دو جریان به موازات هم پیش میرفت؛ یکی مقاومت فلسطین و پیروزیهایی که به دست میآورد که به ضرر اسرائیل بود. دوم حرکت انقلابی مسلمانان بخصوص شیعیان محروم داخل لبنان که به ضرر هیأت حاکمه و سلطه مسیحیان لبنان بود که این دو حرکت سبب نزدیکی و اتحاد احزاب مسیحی و دستراستی لبنان با اسرائیل و آغاز جنگهای داخلی شد.
توطئه اسرائیل و امریکا
در سال ۱۹۶۷ بر اثر یک حمله دو ساعته ارتش اسرائیل و امریکا نیروهایهوایی عرب بکلی نابود شدند و شکست نیروهاینظامی عرب حتمی بود. اما در سال ۱۹۷۳ صحنه معکوس شد؛ اگر امریکا آنچنان با سرعت به کمک اسرائیل میشتافت و مصر خود را از میدان جنگ بیرون نمیشکید، شکست اسرائیل حتمی مینمود. از همه مهمتر آنکه سوریه به تنهایی بیش از هفتاد روز در مقابل ارتش اسرائیل شجاعانه ایستادگی کرد و اسرائیل تمام نیروهای خود را با فراغبال متوجه سوریه نمود و هر روز ادعا میکرد که فردا وارد دمشق خواهد شد. ولی پس از یک جنگ طولانی، تنها توانست دوازده کیلومتر در خاک سوریه پیش برود. یک محاسبه از نیروها و استعدادهای نظامی و انسانی و اقتصادی دو طرف نشان میدهد که سرعت پیشرفت نیروهای عرب صعود بیشتری دارد و هرچه زمان بگذرد جنگ عمومی بین نیروهای عرب و اسرائیل به سود اسرائیل نخواهد بود. امریکا نیز به دلیل نیاز به نفت نمیتوانست در مسئله خاورمیانه بیتفاوت بماند و نمیخواست که روسیه شوروی کشورهای ناراضی عرب را پایگاه فکری و نظامی خود کند؛ بنابراین امریکا تمایل داشت تا به نوعی که به زیان اسرائیل نباشد مشکل فلسطین را حل کند! و با حفظ منافع خود، دوباره پایگاههای خاورمیانه را از چنگال روسیه رها ساخته، سیطره سیاسی و اقتصادی خویش را بر منطقه تأمین نماید. «کسینجر» وزیر امورخارجه امریکا مأمور حل این مشکل شد.
سادات به امریکا نزدیک میشود
سادات خود را مسئول شکست سال ۶۷ نمیدانست، ولی از سوی دیگر خود را قهرمان پیروزی سال ۷۳ به شمار میآورد و از مصالحه با اسرائیل وحشتی نداشت! فقر بیش از حد مردم مصر و عدم رشد سیاسی کافی آنان، کمکم مسیر مبارزات مصر را تغییر داد. سادات آرامآرام مصر را از جرگه کشورهای عرب خارج کرد و با تکیه به تاریخ قبل از اسلام و تمجید از سیستمهای حکومتی فراعنه، برای مصر نژادی دیگر قائل شد و زمینه فکری خروج از بلوک عربی و اسلامی را مهیا کرد؛ چه سادات برای ادامه حکومت خود به این روش بازگشت به دوران قبل از اسلام نیاز داشت و امریکا نیز از این رویه دنیای عرب نفع فراوان میبرد. در مصر از رئیسجمهور امریکا «نیکسون»، استقبال بینظیری به عمل آمد که به قیمت از بین بردن نتایج مبارزات مردم مصر تمام شد. «کسینجر» آمد و بالاخره حل گامبهگام و مسالمتآمیز مسئله بین مصر و اسرائیل به امضاء سادات رسید.
مخالفت یاسرعرفات
ابوعمار (یاسرعرفات) رئیس هیأت اجرایی مقاومت فلسطینی، رسماً مخالفت خود را با حل مسالمتآمیز (گامبهگام) سادات و کسینجر اعلام کرد و حکومت مصر نیز رادیوی صدای فلسطین در قاهره را بست، ولی مخالفت مقاومت فلسطین به مراتب بیش از نظر سادات برانگیخت و سادات و امریکا را عصبانی کرد. برای امریکا و اسرائیل مسلم شد که با وجود مقاومت فلسطین هیچ نوع راه حل جزیی و مسالمتآمیز، عملی نخواهد بود، پس برای تحقق قرار سادات کسینجر، باید مقاومت فلسطین را از بین برد و یا لااقل تضعیف کرد.
از اینجا رأی امریکا و اسرائیل برنابودی و یا تضعیف مقاومت قرار گرفت. توطئهها شروع شد. اختلافات داخلی بین اعراب تشدید گردید و مقدمات قربانی کردن مقاومت فلسطینی در لبنان به دست عرب فراهم آمد. لبنان تنها کشوری است که «مقاومت فلسطین» در آن آزادنه فعالیت میکند و پایگاههای نظامی قومی و مسلح و تقریباً همه کارهای سازمانی و سیاسی مقاومت فلسطین در لبنان صورت میگیرد. استعمار تصمیم گرفت بین مقاومت و نیروهای ارتجاعی درستراستی لبنان ایجاد اصطکاک کند و سپس ارتش برضد مقاومت وارد عمل شود. سازمان آزادیبخش فلسطین از لحاظ نظامی به مراتب قویتر از ارتش لبنان و نیروهای دستراستی است و در یک درگیری مستقل و آزاد قادر است ارتش و نیروهای دستراستی را منهدم کند؛ اما به محض انفجار و دخالت مقاومت فلسطین در اختلافات داخلی لبنان، اسرائیل خصمانه وارد عمل شده و لبه حمله خود را متوجه مقاومت فلسطین و طرفدارانش خواهد کرد. البته ممکن است سوریه به دفاع از مقاومت وارد معرکه شود، آنگاه نیروی دریایی ناوگان ششم امریکا نیز وارد عمل شده، لبنان را به خاک و خون خواهند کشید. برای ایجاد بهانه و شعلهور ساختن آتش جنگ داخلی، نیروهای ارتجاعی، «کتائب» و دستراستی لبنان، بهترین عامل و محرک به شمار میرفتند.
قدرتهای ارتجاعی دستراستی
در لبنان حدود پانزده طایفه مذهبی وجود دارد، که در آمار استعماری سال ۱۹۳۵ تحت سیطره فرانسویان، مسیحیان مارونی اکثریت به حساب آمدند و انتخاب رئیسجمهور در تصرف مارونی قرار گرفت. از آن به بعد نیز مسیحیان به هیچوجه حاضر نشدند آمار دیگری بگیرند، درحالی که برابر آمار غیرمستقیمی که جدیداً از طریق کوپن شکر به دست آمد، حقایق بزرگی کشف شد. برطبق این آمار عده مارونیها ۴۵۰ هزارنفر، اهل تسنن ۵۵۰ هزارنفر، کاتولیکها ۳۰۰هزارنفر، دُرزیها ۲۵۰هزارنفر و شیعیان ۹۸۵هزارنفر تعیین گردید، درحالی که مطابق آمار استعماری فرانسه اکثریت اول را مارونیها تشکیل میدادند که رئیسجمهور از بین آنها انتخاب میشد و در مرحله دوم سنّیها بودند و نخستوزیر از آنان بود و سرانجام شیعیان که رئیسمجلس شورای نمایندگان از بین آنان انتخاب میشد، در حالی در عده شیعیان بیش از دو برابر مارونیهاست.(۱) از همین جا ظلم بزرگی که بر شیعه رفته است معلوم میگردد. درحال حاضر تقریباً همه قدرت سیاسی، اقتصادی و نظامی لبنان در دست مارونیهاست و این امر نمیتواند برای مسلمانان قابلقبول باشد و اعتراض شدید شیعه و حرکهالمحرومین به همین امر برمیگردد، مسلماً تحقق عدالت اجتماعی و رفع استثمار و ظلم و اختلافات طبقاتی مستلزم فدا شدن مقادیری از منافع و مصالح گروه حاکمه و بخصوص مارونیهاست ومارونیها نیز به هیچوجه نمیخواهند منافع خود را از دست بدهند و تا به حال در مقابل تقاضای محرومین برای استقرار عدالت اجتماعی مقاومت کردهاند. بزرگترین قدرت سازمانی طایفه مارونی، حزب «کتائب» است، که سالهای متمادی سابقه تشکیلاتی و تعلیمات نظامی دارد. نفرات «کتائب» هشتادهزار و تعداد افراد مسلح آنان چهل هزارنفر برآورد میشود و بزرگترین حزب سیاسی و قویترین میلیشیای{شبه نظامیان} لبنانی است. این حزب خود را از نژاد فینیقیها میداند و از عرب برتر میشمارد و ترجیح میدهد که دولت، مسیحی و غربی و متصل به اروپا باشد. به همین جهت با حضور فلسطینیها در لبنان نیز مخالف است و مستقیم و غیرمستقیم خواستار اخراج فلسطینیها از لبنانست. رئیس این حزب «پیرجمیل» است. پس از این حزب، «احرار» حزب دوم مارونیهاست که رئیس آن «کمیل شمعون» رئیسجمهور سال ۱۹۵۸ است که پای ارتش امریکا را به لبنان باز کرد، تا طرفداران ناصر و مبارزان ملی را منکوب کند. این دو حزب طرفداری سیاست غرب و مخالف فلسطینیها هستند.جریان سالهای گذشته نشان میدهد که قدرت مسلمانان از نظر سیاسی و اجتماعی و نظامی روزافزون است و اگر وضع به همین منوال پیش برود، پس از مدتی سیطره سیاسی و اقتصادی و نظامی لبنان به دست مسلمانان خواهد افتاد. به همین جهت مسیحیت، عموماً و مارونیها، خصوصاً، از قدرت مسلمانان و شیعیان وحشت دارند و نمیخواهند در توازن نیروهای طائفی مصالح خود را از دست بدهند، ولی زمان به نفع مسلمانان و برضد منافع مارونیهاست و جبراً این توازن غیرعادلانه به نفع محرومین تغییر خواهد یافت. بنابراین گروههای حاکمه مارونی به هر وسیلهای چنگ میزنند، تا قدرت مسلمانان را بکوبند و پایان سیطره خود را مدت دیگری به تعویق اندازند، برای این کار از هیچ راهی حتی همکاری با قدرتهای خارجی ابا نخواهند کرد. اسرائیل و امریکا از این درگیریهای داخلی خبر دارند، جنگهای داخلی را تحریک میکنند و به دست «کتائب» میخواهند ایجاد انفجار کنند و پای مقاومت را به معرکه بکشانند تا سپتامبر سیاه دیگری نظیر اردن به وجود آورند و در ضمن قدرت مسلمانان را نیز درهم بشکنند.
در این روزها منافع اسرائیل در محو مقاومت فلسطینی و منافع «کتائب» در تضعیف مسلمانانؤ موازی و مقارن است. به همین جهت این دو باهم همکاری دارند. بنابراین فقط در فرصت تاریخی و خطرناک موجود است که «کتائب» میتواند از نیروی اسرائیل و امریکا و غرب در کوبیدن مسلمانان استفاده کند. امام مقاومت فلسطین نیز تجربه تلخ ۱۹۷۰ اردن را پشت سرگذاشته است و نمیخواهد بار دیگر به چنین معرکه خطرناکی گرفتار شود، بنابراین در کشمکشهای داخلی سال گذشته و سالجاری{یعنی سال ۱۹۷۵} با کمال مهارت و تیزبینی خود را از معرکه کنار کشیده و عملاً در زد و خوردها شرکت نکرده است و حتی سعی نموده با میانجیگری و ابراز قدرت و نفوذ خود، از جنگهای داخلی و زد و خوردهای طائفی جلوگیری کند.
تحریک کتائب و پیروزی مقاومت
در اوایل سال ۱۹۷۴ مسئله فلسطین در سازمان ملل مطرح شد. ابوعمار رهبر مقاومت در جلسه عمومی سازمان ملل شرکت کرد و برای اولینبار ملت فلسطین از سوی ۱۰۵ کشور دنیا به رسمیت شناخته شد و مقاومت به عنوان نماینده منحصر به فرد فلسطین معرفی گردید. یاسرعرفات اولین شخصیتی بود که مسلحانه وارد جلسه عمومی سازمان ملل شد، و بطور رسمی مورد استقبال قرار گرفت و احتراماتی به مراتب زیادتر از دیگران نثارشان شد. در این جلسه ۱۰۵ دولت به نفع فلسطینیها رأی مثبت دادند و فقط چهار دولت، امریکا- اسرائیل و دو دولت دیگر با رأی فوق مخالفت کردند. این پیروزی بزرگ برای فلسطینیان بسیار ارزنده بود و حربه بزرگ تبلیغاتی اسرائیل را از دستش گرفت. البته اسرائیل با دستگاههای اطلاعاتی خود قبل از جلسه عمومی سازمان ملل کم و بیش از نتیجه رأی آگاهی داشت و میدانست که حضور یاسرعرفات در جلسه عمومی چنین نتایج وخیمی برای اسرائیل به بار خواهد آورد. لذا سعی کرد تا قبل از عقد جلسه، در داخل لبنان ایجاد انفجار و جنگ داخلی کند، تا بلکه مانع شرکت یاسرعرفات در سازمان ملل شود و احتمالاً موضوع فلسطین مطرح نگردد.
آغاز بحـران
یکماه قبل از جلسه عمومی سازمان ملل تیراندازان کتائبی، یازده فلسطینی را در «دِکوانِه» {حومه بیروت} کشتند. یاسرعرفات خبر قتل را منتشر نکرد، تا احساسات فلسطینیها تحریک نگردد و درگیری بین دو طرف به وجود نیاید.
همان شب یاسرعرفات به مجلس شیعیان نزد امام موسیصدر آمد و از او درخواست کرد که با دخالت و نفوذ خود از انفجار جلوگیری به عمل آورد. امام موسی آمادگی خود را برای دفاع از مقاومت و هر نوع فداکاری اعلام کرد. یاسرعرفات تقاضا نمود که امام موسی شخصاً با «پیرجمیل» رهبر کتائب تماس بگیرد و به هر وسیله ممکن، مسئله را خاتمه دهد، امام موسی روز بعد با «پیرجمیل» تماس گرفت و سبب دشمنی و کستار را پرسید. «پیرجمیل» به مقاومت و فلسطینیان حمله کرد. که آنها استقلال لبنان را محترم نمیشمردند … امام موسی جواب داد که اولاً مقاومت، استقلال لبنان محترم میشمرد و ثانیاً لبنانیها بیشتر از فلسطینیها فساد میکنند…
«پیرجمیل» نپذیرفت و بحث ادامه یافت. بالاخره امام موسی گفت که شخصاً ضامن میشود و مسئولیت همه فلسطینیها را به عهده میگیرد. «پیرجمیل» اجباراً کلام امام موسی را پذیرفت و لذا زد و خورد خاتمه یافت و یاسرعرفات توانست به سازمان ملل برود و آن پیروزی بزرگ نصیب مقاومت فلسطین گردد.
<![if !supportLineBreakNewLine]>
<![endif]>
اوجگیری تحریکات دشمن
اسرائیل، از موفقیت بینظیر مقاومت در سازمان ملل به شدت عصبانی شد و لذا تحریکات داخلی لبنان اوج گرفت. کمتر روزی میگذشت که تحریکات خارجی و یا زد و خوردهای داخلی صورت نمیگرفت. «کتائب» با بهانههای مختلف به مسلمانان حمله میکرد، تا بین مقاومت و ارتش اصطکاک بوجود آورد. یک روز بیجهت به مدرسه صنعتی «دکوانه» حمله کردند و هر کس را که اسمش اسلامی بود زدند و عدهای به شدت مجروح شدند، به دانشکدههای ادبیات، حقوق، و غیره حمله بردند و هر کسی را که اسمش محمد، علی و حسن و حسین بود، زدند… ولی مقاومت از تحریکات دشمن آگاه بود و نمیخواست به دام توطئههای کشنده و محوکننده گرفتار گردد و به هر ممکن از برخورد مستقیم با «کتائب» پرهیز میکرد.
در انفجار صیـدا
ماه مارس سال ۱۹۷۵ برای دفاع از حقوق ماهیگیران، برضد یک شرکت امیرکایی، که «کمیل شَمعون» شریک آن بود، تظاهرات بزرگی در صیدا به وقوع پیوست. رهبری تظاهرات بر عهده «معروف سعد» بزرگترین رجل سیاسی و ملی صیدا و از نمایندگان سابق مجلس بود. «معروف سعد» رابطه بسیار نزدیکی با مقاومت فلسطین داشت و در جنگهای عرب برضد اسرائیل در سال ۱۹۴۸ شرکت کرده بود و از مدافعان سرسخت مقاومت به شمار میرفت. «معروف سعد» مردی آزاده، فروتن، سرسخت و همچنین طرفدار «حرکهالمحرومین» و از دوستان نزدیک و صمیمی امام موسیصدر بود. هنگامی که «معروف سعد» در جلوی صفوف تظاهرکنندگان حرکت میکرد هدف گلوله قرار گرفت و به خاک غلطید و صیدا منفجر شد. ارتش برای جلوگیری از تظاهرات، تجهیز شد. مطابق اطلاعات رسیده، «معروف سعد» با گلوله یکی از عوامل ارتش به خاک و خون غلطیده بود و لذا فوراً زد و خورد شدیدی بین مردم صیدا و ارتش درگرفت و در همان لحظات اولیه چندنفر از سربازان کشته و مجروح شدند و دامنه زد و خورد بالا گرفت و چند تانک و زرهپوش ارتش به دست مردم منفجر شد و دهها نفر از مردم نیز جان باختند. «معروف سعد» هنوز زنده بود و در بیماسرتان بیروت تحت معالجه قرار گرفت و با مداخله مستقیم مقاومت و وساطت «ابوزعیم»، یکی از رهبران مقاومت فلسطینی صلح دوباره برقرار شد. یعنی اینبار نیز با ذکاوت و آگاهی مقاومت، غائله خاتمه یافت و از درگیری مستقیم بین ارتش و مقاومت جلوگیری به عمل آمد و خطر انفجار لبنان برای مدتی منتفی شد.
طرفداری کتائب از ارتش
دخالت ارتش در صیدا و تیراندازی به «معروف سعد»، رجل ملی و سیاسی معروف، احترام و اهمیت ارتش را در افکار عمومی تنزل داد. حتی مردم صیدا از ورود ارتش به صیدا جلوگیری میکردند و ارتش را عامل استعمارگران و نظام طائفی موجود به شمار میآورند و انتقادات زیادی متوجه ارتش و رهبران سلطه گردید. برای مقابله با این هجوم فکری علیه ارتش، «کتائب» به حرکت درآمد و یک تظاهرات سی و پنج هزار نفری مسلحانه در بیروت به راه انداخت و در شعارهای تند و تحریکآمیزش به مسلمانان و فلسطینیان و مقاومت و سوریه حمله کرد و از ارتش و نظام لبنان به شدت دفاع نمود. در هر گوشه و کنار و بر فراز خیابانها شعارهای بزرگی در طرفداری از ارتش و حمله و هجوم به مسلمانان و مقاومت به چشم میخورد. تظاهرکنندگان خیابانهای زیادی را طی کردند و با شعارهای داغ و تند خود به وسط شهر رسیدند.
این تظاهرات ترس و وحشت زیادی در دل همه انداخت. رجال سیاستمدار! از گروههای مختلف به دفاع و دلسوزی ارتش برخاستند و روزنامهها از طرفداران و دلسوزی این رجال، پر شد. آنان میگفتند ارتش را مقدس میدارند و اگر انتقادی وجود دارد، فقط به خاطر دلسوزی و حمایت از ارتش است. ولی روزنامهها و گفتار بزرگان نشان میداد که جوّ وحشت بر همه مستولی شده و همهُ اینان در مقابل قدرت «کتائب» و ارتش تسلیم شدهاند. به تدریج محیطی به وجود آمد که ارتش جنبهُ تقدس پیدا کرد و مخالفان و منتقدان به ارتش، خائن و بیوطن به حساب آمدند. از آنجا که ارتش حربهای در دست سلطهُ {هیأت حاکمه} بود، هر نوع هجوم به سلطه اجباراً هجوم به ارتش تلقی شده و اتهام خیانت و بیوطنی به سرعت بر فرق انتقادکننده کوبیده میشد، بنابراین کسی جرأت نمیکرد که حتی به سلطه انتقاد کند. این جنبه تقدس ارتش حربه مهلکی بود که به دست سلطه افتاد و میرفت که دموکراسی و انتقاد آزاد را نابود کند تا زمامداران خودخواه بدون هیچ مزاحمتی به خودسری ادامه دهند و مخالفان خود را با این حربه قاطع از پای درآورند. طبیعی است که در سایهُ سهمگین این تقدس ظاهری، چه جنایات فراوانی میتوانست صورت گیرد و چه عواقب وخیمی به بار آید. همچنان که ذکر شد همهُ رجال و بزرگان نیز از شدت خوف تسلیم این تقدس شدند و در مقابل سلطه سکوت کردند و راه را برای پایدار ساختن این تقدس خطرناک هموار ساختند.
معروف سعد و امام موسی صدر و شایعه ترور او
«معروف سعد» در گذشت و درد و غمی سنگین بر صیدا سایه افکند. نعش«معروف سعد» به مسجد صیدا حمل شد و همهُ مبارزان و مسلمانان برای بزرگذاشت این شهید بزرگ در خیابانها و کوچهها و بازارهای صیدا رژه میرفتند. تابوت «معروف سعد» در محراب مسجد قرار گرفت، هزاران نمازگزار با چشمان اشکآلود و قلبهای پر درد در صفوف نماز منظم ایستادند، تمام رهبران مقاومت و رهبران چپ از جمله «کمال جنبلاط» حضور یافته بودند، البته چپیها داخل مسجد آقای صدر به داخل مسجد رفت و با آنکه «معروف» سنّی بود و علمای در مسجد صیدا حاضر بودند به امام موسی رهبر شیعیان تکلیف شد که امات به نماز جمعه را بپذیرند. او به منبر رفت و خطبه معروف جمعه را ادا کرد، خطبهای که تمام شنوندگان را به حرکت آورد، مردم از شدت احساسات کف میزدند، گریه میکردند و امام موسی با سختی از کف زند مردم جلوگیری میکرد. او به نقش «معروف» اشاره میکرد که در حضور او و در مسجدی قرار داشت. آقای صدر خطبهخود را با بزرگداشت «معروفسعد» شروع کرد. از مبارزات پیگیر و فداکاریهای این مرد بزرگ یاد نمود و خاطرههای گذشت و افتخار این مبارز ملی را در اذهان زنده کرد و گفت: «زمین و آسمان شهادت میدهند… در و دیوار صیدا و خیابانهایش شهادت میدهد… کوچک و بزرگ، زن و مزد شهادت میدهند که سراسر زندگی «معروفسعد» مبازره برای محرومین برضد استعمار و ظلم و ستم بوده است و به خاطر دفاع از حقوق ستمدیدگان در مبارزه با سلطه ستمگر، شهید شده است…»
سپس به قسمت اساسی خطبه پرداخت، برای دریدن تقدس ساختگی ارتش، برای درهم شکستن این بت مصنوعی، این نیمه خدایی که نگاهبان سلطه ظلم و ستمگر شده بود، چنین گفت:
«ارتش باید نگاهبان مردم و مدافع وطن باشد و مرزهای کشور را علیه بیگانگان پاسداری کند، ولی اگر قرار باشد که بجای دفاع از وطن، در جنوب، آزادمردان را در شهرها به گلوله بندد، بهتر است چنین ارتشی نابود گردد!» (کف زدنهای شدید حضار و اعتراض آقای صدر و سپس تبدیل احساسات به اشک)… و بعد چنین ادامه داد: «اگر قرار است گلولهای که باید در سینه اسرائیلی در مرزهای جنوب بنشیند و مبارز ملی «معروفسعد» را به خاک و خون بکشد، بهتر است چنین ارتشی نابود گردد… ارتش باید نگاهبان وحدت ملی و کرامت هموطنان باشد، ولی اگر قرار است که آلتدست طایفهای خاص و یا عدهای مصلحطلب درآید بهتر است چنین ارتشی نابود گردد…»
بدینوسیله آقای صدر باقدرت و شهامتی بینظیر، پردههای تقدس را از پیکر ارتش درهم درید و آن را از مسند نیمه خدایی به زیر کشید و همه لبنانیان نشان داد که به خاطر نجات لبنان و دفاع از دموکراسی و آزادی باید فداکاری کرد و اجازه نداد که قلدران و مصلحتجویان با مقداسات مردم بازی کنند و دمکراسی و ارتش و حتی وطنپرستی را آلتدست اغراض خصوصی خود نمایند و تنها کسی که قادر بود در لبنان به چنین عمل بزرگی دست بزند و با شهامت و واقعبینی خود چنین خطر بزرگی را از وطن دور کند، شخص امام موسیصدر بود.
پس از ایراد خطبه و نماز پیکر «معروفسعد» روی دستهای مردم در کوچهها و خیابانهای صیدا به حرکت درآمد و آقای صدر و صف بزرگی از مردم به دنبال او رژه رفتند و او را در میان موج مردم داغدار و عصبانی به خاک سپردند.
شایعه ترور آقای صدر
هجوم شجاعانه آقای صدر به ارتش، نقشه خطرناک سلطه حاکمه را نقش برآب کرد و به مردم وحشتزده و آزاده جانی داد تا به دفاع از حق و انتقاد از سلطه بپردازند، ولی هیأت حاکمه عصبانی شد و شایعهای به هجوم مسلحانه به ماشین آقای صدر در «طحاله» و قتل و جرح سرنشینانش در مدتی کمتر از دهدقیقه در سرتاسر لبنان انتشار یافت. این شایعه برای ایجاد خوف و ضمناً تهدید آقای صدر و احیاناً آگاهی از عکسالعمل مردم صورت میگرفت، ولی انعکاس بحدی شدید و انقلابی بود که طرحکنندگان شایعه فهمیدند چنین عملی برابر با نابودی تمام آنهاست لذا از این فکر شیطانی دست برداشتند.
هفته بعد آقای صدر در مراسم هفتم «معروفسعد» حضور یافت و در نطق آتشین خود همچنین اعلام کرد، که یکه و تنها و بدون هیچ محافظی به صیدا آمده است تا اگر کسی بخواهد و قدرت دارد او را ترور کند!
آمادگی کتائب
در برابر گسترش نارضایتی مسلمانان از نظام فاسد موجود، «کتائب» با کمک غرب به تسلیح نیروهای خود پرداخت و کشتیهای مملو از اسلحه به سمت لبنان و مسیحیان سرازیر شد. میلیشای «کتائب» خود را پیش از پیش آماده حمله نظامی علیه مسلمان کرد. آموزش نظامی در کوههای لبنان و مناطق مسیحیان شدت گرفت تبلیغات ضداسلامی و ضدفلسطینی همهجا گسترش یافت. مقاومت فلسطینی و طرفداران مقاومت را به خیانت و بیوطنی و خائن خواندند، به این دلیل که با مقاومت فلسطین روابط دوستانه دارند و درصدد اخراج آنان از لبنان نیستند. این ادعاکنندگان کتائبی فراموش کردند که همین مردم مسلمان جنوب برای دفاع از وطن در «کفرشوبا» و «کفرکلا» و مرزهای جنوبی با اسرائیل میجنگند و برای دفاع از وطن جان میدهند و تهمت وطنی و خیانت به هیچوجه بر دامان پاک این از جان گذشتگان نمیچسبد.
توطئه عینالرمانه
جنگ سرد و آمادگی نبرد و تحریکات و حملات به اوج خود رسید و محیط آماده انفجار شد. هر لحظه خطر نزدیکتر و امکان انفجار بیشتر میگردید و هر حادثه ناچیزی قادر بود چون کبریت این مخزن باروت را مشتعل کند و اگر فاجعه «عینالرمانه» پیش نمیآمد مسلماً حادثه دیگری همان انفجار را بوجود میآورد.
روز یکشنبه ۱۳ آوریل ۱۹۷۵ حوالی ظهر وقتی بک اتوبوس حامل سرنشینان لبنانی و فلسطینی، هنگام بازگشت از جشنی، از «عینالرمانه» میگذشت، در روبروی یک کلیسای کتائبی، که «پیرجمیل» هم در آنجا بود مورد هجوم وحشیانهای قرار گرفت. سرنشینان غیرمسلح اتوبوس از کوچک و بزرگ، از فاصله نزدیک قتلعام شدند و ۲۷ نفر در دم کشته شدند و نعش آنها مدت زیادی بر روی ماند و جنگندگان کتائبی اجازه ندادند حتی آمبولانس دولتی و ارتشی برای حمل کشتهشدگان به محل نزدیک گردد. این حادثه بحدی دردناک و متأثرکننده بود که احساسات جامعهمسلمان را به شدت برانگیخت. احزاب چپ نیز از این احساسات شورانگیز استفاده کردند و فوراً ضد و خوردهای خیابانی با اسلحههای سبک و سنگین در هر گوشه بیروت شروع شد.
اما «کتائب» خود را آماده کرده بود. چند کشتی اسلحه آنها را اشباع نموده بود و بخصوص کادرهای جنگنده و نظم ارتشی کافی داشتند. درحالی که نیروهای مخالف کتائبی همه پراکنده و بینظم و اغلب بدون تعلیم نظامی کافی بودند و جنگ در شرایط کاملاً غیرمتوازن شروع شده بود. نیروهای چپ از حزب کمونیست لبنان، حزب «تقدمی اشتراکی» به رهبری «کمال جنبلاط»، حزب «عمل شیوعی»، «جبههاشیعه جرجحبش»، «الجبههالشعیبهالدموکراتیه»، «نایف حواتمه» و «قیادهالعامه» ، «احمدجبریل» تشکیل شده بود. این نیروها با تعدّد سازمانی خود به هیچوجه قادر نبودند در مقابل کتائب عرضاندام کنند. پشتوانه قدرت آنها مقاومت فلسطینی و بخصوص سازمان نظامی «فتح» بود. یعنی اگر مقاومت فلسطینی (به ریاست یاسرعرفات) از صحنه خارج میشد، نیروهای چپ فوراً پراکنده و متلاشی میشدند. ولی این نیروی چپ با تحریکهای متداوم و تبلیغات دامنهدار و روزنامه و بیانهای مستمر، میخواست مقاومت فلسطینی را وارد معرکه کند و به جان کتائب بیندازد. هرچند مقاومت فلسطینی به مراتب قویتر از «کتائب» بوده و قادر بود «کتائب» را شکست دهد، ولی ورود «مقاومت» در معرکه، باعث دخول اسرائیل به لبنان میگردید، جنوب را تسخیر میکرد که اکثریت قدرت فلسطینی در آنجا متمرکز است و به علاوه قادر بود که «محله سبرا» و اردوگاههای فلسطینی در بیروت و همچنین پایگاههای مقاومت در مناطق شیعه را بمباران کند و سپتامبر سیاه دیگری در لبنان به را ه بیندازد. بنابراین مقاومت فلسطینی از «کتائب» وحشتی نداشت، بلکه نمیخواست به هیچ عنوان بادخول خود به معرکه، بهانهای به اسرائیل بدهد. تجربه تلخ سپتامبر سیاه اردن همیشه در جلوی چشم مقاومت فسلطینی وجود داشت. بنابراین همچون موارد متعدد گذشته از انفجار جلوگیری میکرد و دستخوش احساسات نمیشد، بلکه سعی میکرد با صبر و درایت خاص از شعلهور شدن اصطکاکهای داخلی جلوگیری کند. مسیحیان و مسلمانان در قسمتهای مختلف شهر، سنگر گرفته بودند و هر جنبندهای را هدف گلوله قرار میدادند. عبور و مرور قطع شد و شهر به صورت یک دژ نظامی درآمد. در هر گوشهای قناصی(۱) نشسته بود و خیابانی را قرق میکرد. توپهای سنگین و خمپارهها و موادمنفجره شهر را به لرزه درآورد، آتش و دود آتشسوزی از نقاط مختلفه به آسمان بلند شد. طنین رگبار گلولههای سبک و سنگین در هر کوچه و خیابانی انعکاس مییافت و میرفت تا انفجاری همهجانبه لبنان را نابود کند. قسمتهای مهم مسیحینشین همچون «حدث»، «عینالرّمانه»، «فرنالشبّاک» و «ارفیّه» توسط قسمتهای مسلماننشین، «کفرشیما»، «حیّسلّم»، «حیّماضی»، «شیّاح»، «دکوانه»، «برجحمّود» محاصره شده است. این قسمتها تقریباً همه شیعه هستند و کمربندوار مناطق مسیحی را احاطه کردهاند. آتش جنگ در همه مناطق شیعهنشین شعلهور شد و احزاب چپ نیز برای هجوم به مسیحیان، به مناطق شیعهنشین آمدند. مقاومت فلسطینی نیز براس دفاع از این مناطق کمربندی، نیروهای بزرگی در آن مناطق مستقر کرد. مقاومت فلسطینی پشتوانه نیروهای مسلمان و چپ بود، ولی عملاً در جنگ شرکت نداشت و فقط حضور مقاومت قوت قلبی برای احزاب چپ و نیروهای مسلمان بود. ولی حمله و هجوم توسط نیروهای پراکنده و بینظم و حتی غیرتعلیمدیده چپ و مسلمان انجام میگرفت. جنگ فوراً به صورت جنگ مسیحی مسلمان درامد و تفکیک کتائبی از مسیحی و کمربندنشین شیعه به صحنه جنگ مبدل گردید و کشتههای زیادی بر زمین ریخته شد و بخصوص هیچ سنگری، کیسه شنی یا پناهگاهی وجود نداشت و جنگجویان بیمحابا یکدیگر را زیر آتش میگرفتند و عده زیادی در کوچه و خیابان به زمین میریختند.
مقاومت فلسطین و نقش امام موسیصدر
با شعله ورشدن جنگ، مقاومت فلسطینی خود را در خطر انفجار دید و خاطرات تلخ سپتامبر سیاه اردن در ذهن فرماندهان مقاومت مجسم شد. احساسات پرشور و طغیان مردم، از جنایت کتائبیها غیرقابل کنترل بود و احزاب چپ نیز با روزنامهها و بیانهای سیاسی خود این احساسات بیشائبه را هرچه بیشتر تحریک میکردند و مردم را به جنگ تشویق صحنه را به انفجار نزدیک میکردند. ولی مقاومت فلسطینی بنابر دلایل بالا هرگز نمیخواست تسلیم احساسات مردم و تحریکات احزاب چپ گردد و وارد توطئه شود. توطئهای که همه این بهانهها و جنگها به خاطر آن طرحریزی شده بود. نخستوزیر «رشیدالصلح» هم که عملاً در دست «جنبلاط» و احزاب چپ بود، نمیتوانست کوچکترین تأثیری در صحنه لبنان داشته باشد.
تنها شخصیتی که در لبنان نفوذ و احترام همهجانبه داشت و «مقاومت روی او حساب میکرد و به اخلاص و فداکاریهایش ایمان داشت، امام موسیصدر بود، کسی که در سابق بارها به مدد مقاومت آمده و بخصوص در سال ۱۹۷۳ مقاومت را از یک سپتامبر سیاه حتمی نجات داده بود. لذا مسئولان مقاومت، به دستور یاسرعرفات که آنموقع در سوریه بود، با امام موسی تماس گرفته، خواستار شدند که برای تخفیف بحران و آتشبس، همه نفوذ و قدرت خود را به کار اندازد. امام موسی نیز پس از یک سلسله تماسهای همهجانبه و فشارهای سیاسی و اخلاقی به طرفین، قادر شد که حدود ظهر روز دوشنبه برای مدت دو ساعت اعلام آتشبس کند تا در این مدت دو ساعت، کشتهها و مجروحان از صحنههای جنگ به بیمارستانها منتقل شوند و جنگندگان به آمبولانسها تیراندازی نکنند. تا آن زمان هیچ آمبولانسی نمیتوانست به صحنه زد و خورد نزدیک سود، چون هدف گلوله قرار میگرفت. خیابانها و کوچهها از اجساد کشتگان و مجروحان پر شده بو، حتی کسی نمیتوانست به درد و ناله مجروحان جواب بگوید و چه بسا زخمخوردگانی که مردند و کسی به فریادشان نرسید.
ساعت دو بعدازظهر آتشبس شروع شد و امام موسیصدر درنظر داشت در خلال این دو ساعت توافقی بین طرفین به وجود آورد و آتشبس برای همیشه ادامه یابد. پس از گفتگوها و قرار و مدارها با مقاومت و «کتائب» و فشار اخلاقی و سیاسی، پایههای یک توافق دوجانبه ریخته شد و «کتائب» پذیرفت که اولاً رسماً از مقاومت فلسطینی معذرت بخواهد، ثانیاً چهارده نفر از مجروحان کتائبی را که به اتوبوس حمله کرده بودند، تحویل دادگاه بدهند. مقاومت فلسطینی هم پدیرفته بود که بر این دو اساس قرار صلح را بپذیرد و طرفین دست از زد وخورد بردارند. ساعت دو بعدازظهر آتشبس برقرار شد و آمبولانسها به خیابان آمدند و کشتهها و زخمیها را که انباشته شده بود جمع کردند و به بیمارستانها بردند. ساعت دو و نیم بعدازظهر، «کمال جنبلاط» رهبر چپ و رهبر حزب تقدم اشتراکی، به همراهی «جورج حاوی»، رهبر حزب شیوعی و «محسن دلّول» و «انعام رعد» و رهبران دیگر احزاب چپ نزد امام موسی، به مجلس اسلامی شیعه آمدند که من هم حضور داشتم. «جنبلاط» گفت با آتشبس مخالف است و باید به جنگ با «کتائب» ادامه داد. امام موسی اظهار داشت؛ «مقاومت به هیچوجه موافق جنگ نیست و شما هم بدون مقاومت قادر به هیچ عملی نیستید.» «جنبلاط» گفت: ؛ ماچنین و چنان خواهیم کرد و پدر «کتائب» را درمیآوریم و از این خطای بزرگ «کتائب» باید استفاده کنیم و آنها را به شدت بکوبیم.» امام موسی گفت: «شما به تنهایی قادر به مقابله با «کتائب» نیستید، ولی اگر چنین تصوری دارید، بفرمائید، این گوی است و این میدان. من هم سعی در ایجاد آتشبس نخواهم کرد. برای اینکه شما خواهید گفت که این من بودم که جلوی پیشروی شما را گرفتم، والاّ چنین و چنان میکردید.»«جنبلاط» و رهبران چپ حتی چای هم ننوشیدند و به گوش خود شنیدم که «جنبلاط» در حال رفتن، در حالی که ایستاده بود به آقای صدر گفت: «فلانی! تو خیلی محبوبیت داری، شهرت خوبی داری، ولی اگر میخواهی شهرت نیکو تو پایدار بماند، باید دم از جنگ بزنی، نه از صلح.» آقای صدر با تعجب گفت: «من به دنبال شهرت شخصی نیستم و دنبال مصلحت مردم بدبختم. بعد «جنبلاط» و همراهان او مجلس را ترک گفته و رفتند و جنگ و جدال بعد از ساعت چهار بعدازظهر مجداً ادامه یافت.
احزاب چپ جمع شدند و قطعنامهای دایر به اعتصاب عمومی صادر کردند! تنها عملی که از آنها ساخته بود، آن هم در شهری که همه جاها خودبهخود بسته و راهها بند آمده و مردم در خانهها محبوس شده بودند. فرمان اعتصاب احزاب چپ موفقیتی به دست نیاورد. «کتائب» در حصنههای زد و خورد، پیروزیهایی به دست آورد و محلات شیعه را به زیر آتشبار سهمگین خود گرفت و ترس و وحشتی به دلها انداخت. روز سهشنبه «کتائب» از قرار روز پیش عدول کرده بود و دیگر حاضر نبود از مقاومت معذرت بخواهد و به جای چهارده مجرم، فقط حاضربود هفت مجرم را تسلیم دادگاه کند!کتائبیها هر مسلمانی را با اهانتهای شدید و بیرحمیهای وحشیانه زدند و گرفتند و احیاناً کشتند! کمکم زد و خوردها به جنگ مذهبی مبّدل شد . همه مسیحیان به طرفداری از «کتائب» جبهه گرفتند و «کتائب» هم علناً بین همه مسیحیان اسلحه پخش کرد!
جنگ مذهبی به زیان مسلمانها بود؛ زیرا «کتائب» وجهه قداست و حمایت از مسیحیان به خود گرفت و پس از پیروزیهایش خود را به صورت قهرمان جلوه داد و بخصوص کشورهای مسیحی غرب نیر همه به طرفداری از «کتائب» و مسیحیان لبنان موضع گرفتند. پیش از این «کتائب» به عنوان یک حزب فاشیست معرفی شده بود، فرقههای کاتولیک و ارتودوکس و ارامنه مخالفان «کتائب» به شمار میرفتند؛ زیرا همه آنها تحت فشار سیاسی و اقتصادی مارونیها رنج میبردند. روشنفکران مارونی نیز با «کتائب» مخالف بودند و حتی در مجلس نمایندگان لبنان هفده نماینده مارونی با نقشههای «کتائب» مخالفت میکردند، ولی جنگ طائفی و مذهبی و خطر جانی برای هر مسیحی، سبب شد که همه مسیحیان برای بقای خود دست به دامن «کتائب» بزنند و این حزب فاشیستی یکهتاز صحنه زد و خورد لبنان گردد.آگاهان لبنان و مقاومت فلسطینی، به این خطر بزرگ آگاهی داشتند. آقایصدر برای جلوگیری از این خطر، دعوتی از مسیحیان غیرکتائبی کرد و از هفتاد شخصیت بزرگ مسیحی نظیر «شارلحلوّ»، هانری فرعون، غسّان نوینی»… کمیتهای بزرگ تشکیل داد، تا اینان در مقابل نفوذ «کتائب» ایستدگی کنند و خطر جنگ مذهبی را برطرف سازند. این کمیتهها میرفت تا پیروزیهایی به دست آورد و از سیطره سیاسی واجتماعی و اخلاقی «کتائب» بر جامعه مسیحی جلوگیری کند، اما این کمیته از دو طرف، چپ و راست وابسته، به شدت مورد حمله قرار گرفت. بخصوص احزاب چپ به امام موسیصدر خرده میگرفتند که چرا این کمیته را فقط و فقط از مسیحیان تشکیل داده و مسلمانان را در آن شرکت نداده است؟ اینان به فلسفه وجودی این کمیته توجهی نکردند و یا نخواستند توجه کنند! و هدفشان از حمله و ناسزا چیزهای دیگری بود، به طوری که تحریکات همهجانبه احزاب وابسته چپ و کتائب باعث شد که این کمیته نتواند کار خود را شروع کند و جنگ همهجانبه هر ورز وسیعتر میشد و مسیحیان بیشتری به صحنه زد و خورد کشیده میشدند و پیروزیهای بیشتری به دست میآوردند. روز بعد «کتائب» میخواست تنها سه نفر از مجرمان را به اردوگاه بفرستد و اصولاً جنگ را به سود خود میدید و برای وارد کردن مقاومت به معرکه و ایجاد انفجار در لبنان وسیله خوبی به دست آورده بود.
تهدید امام موسیصدر
«مقاومت» از آنچه میگذشت به شدت ناراحت بود و میدانست که احزاب چپ در مقابل «کتائب» بسیار ناچیزند و اگر زد و خورد ادامه یابد و کشتهها زیادتر شوند و احساسات مسلمانان بیشتر جریحهدار گردد، چارهای جز ورود مقاومت در جنگ نخواهد بود؛ چیزی که مقاومت میخواست به هر قیمتی از آن بگریزد. «جنبلاط» و احزاب چپ، خود میدانستند در مقابل «کتائب» ضعیف و ناچیزند، ولی میخواستند با تحریک احساسات مردم، فشار روحی و اخلاقی روی مقاومت وارد آورده، و مقاومت را به صحنه بکشند، تا مقاومت «کتائب» را نابود کند و این آقایان از نتایج سیاسی آن استفاده کنند! ولی هجوم اسرائیل و کشاندن مقاومت به جنگ خونین و سرنوشت اندوهبار مردم، برای آنها مطرح نبود.
صبح چهارشنبه (۱۶ آوریل)، «ابوجهاد» رهبر بزرگ مقاومت و نماینده یاسرعرفات به امام موسی تلفن زد و گفت: «ما میخواهیم امروز به هر قیمت شده جنگ خاتمه یابد. احزاب غیرمسئول قادر به عملی نیستند و در صورت ادامه و توسعه زد و خورد اجباراً مقاومت باید نتایج آن را تحمل کند و این خطایی بزرگ است.» آقای صدر گفت: «آنان شرطهایی را که روز اول قرار گذاشتیم، نمیپذیرند.» «ابوجهاد» گفت: «اصلاً شرطی هم نمیخواهیم، حتی آن سه نفر مجرم را هم نمیخواهیم، فقط میخواهیم که جنگ خاتمه پیدا کند.»
من برای آماده ساختن و تجهیز نیروهای خودمان به «شیاح» (منطقه شیعهنشین بیروت) رفتم و امام موسیصدر، نیروهای شیعی و «حرکهالمحرومین» را به حال آمادهباش درآورد، تا در سورت لزوم یا حالت انفجار وارد معرکه گردد. او بعد از ظهر چهارشنبه تلفنی با پیر جمیل رهبر کتائب صحبت کرد. امام موسی پیشنهاد کرد تا آتشبس مورد قبول کتائب قرار گیرد، ولی پیر جمیل آن را رد کرد و گفت از جنگ ضرری نکرده و نمیکند! امام موسی او را نصیحت کرد که شهر در آتش میسوزد، خون ریخته میشود، بیگناهان، کوچک و بزرگ و زن و مرد به خاک و خون کشیده میشوند و تمام ارزشهای لبنانی زیر و رو میشود و لبنان در گردآب نیستی و نابودی غوطه میخورد…. اما پیر جمیل باز هم نپذیرفت! امام موسی گفت: «بسیار خوب، در این صورت اگر شما خواهان ادامهُ جنگ هستید، فردا در همهُ خیابانها و کوچههای بیروت شیعیان را در مقابل خود خواهید دید، و اکنون عشایر هرمل و بلعبک رهسپار بیروت هستند و فردا بیروت را خواهند خورد، اگر میخواهی بیروت را نابود ببینی، بفرما….»
پیر جمیل در مقابل تهدید امام موسی تسلیم شد و فرمان آتشبس مورد قبول کتائب قرار گرفت، ولی با این شرط که تنها دو مجرم به دادگاه اعزام گردند. مقاوت، تلفنی پذیرش خود را به امام موسی اعلام کرد و آتشبس برقرار گردید.
روز چهارشنبه، چهار نفر در جلوی شیاح کشته شدند، روز پنجشنبه نیز دو بچه در همان محل به خاک و خون غلطیدند. حقیقت آنکه قناص(تیرانداز ماهر) کتائبی در بالای ساختمانی قرار گرفته بود و هر جنبندهای را هدف قرار میداد. عاقبت به تقاضای امام موسی، مقاومت فلسطینی پنج جنگنده ماهر(مقاتل) به صحنه فرستاد و آنها در عرض چند دقیقه قناص را به زیر کشیدند، در حالی که بیش از پانصد نیروی مسلح از احزاب چپ حضور داشتند و عملاً قادر به گرفتن آن قناص نبودند.
توضیح امام موسی
روزهای آخر زد و خورد، احزاب وابسطهُ چپ بکلی ساکت شدند. ابتکار عمل بکلی از دست آنها خارج شده بود، ولی پس از آتشبس آرام آرام از گوشه و کنار پیدا میشدند و به امام خورده میگرفتند و او را متهم به همکاری با کتائب مینمودند! و چقدر ناجوانمردانه تهمت میزدند و تحریک میکردند… امام موسی رهبران وابسته چپ را به مجلس دعوت کرد و از ابوجهاد، مرد دوم مقاومت، نیز در خواست کرد که به عنوان شاهد در آن مجلس حاضر شود. امام موسی در حضور ابوجهاد به رهبران چپ گفت: «موضوع ما همان موضوع مقاومت فلسطینی است و سعی و کوشش ما برای آتشبس، به خاطر مصالح مقاومت بوده و با مشورت آنها صورت گرفته است.» و در مورد تحریکات و خرابکاریهای چپ به آنها گفت: «شما سالها با کتائب، در دولت شرکت داشتید و اختلاف شما با کتائب، بر سر تقسیم منافع و تقسیم کرسیهای پارلمان است، شما میخواهید وزیران بیشتری داشته باشید و کتائب نیز خواهان وزیران بیشتری است. اختلاف شما با کتائب، یک اختلاف ظاهری و به خاطر مصالح خصوصی است، در حالی که اختلاف کتائب و مقاومت یک اختلاف اصولی و اساسی است و بسیار خطا است که مقاومت به خاطر تقسیم مصالح ظاهری شما وارد معرکه شود و بهایی عظیم، به قیمت نابودیش بپردازد. اگر شما میخواهید برای منافع خود با کتائب بجنگید، آزادید، ولی انتظار نداشته باشید مقاومت به خاطر شما وارد جنگ شود. رهبران چپ در مقابل ابوجهاد به اجبار سکوت کردند و هیچ بهانهای برای انتقام و هجوم نداشتند، ولی حملات پشت پرده آنها همچنان ادامه داشت. این دوره اول آتشبس بود که بدین ترتیب شروع شد.
استدلال ابوعمار
به یاد دارم که در دوره دوم یا سوم آتشبس بود که ابوعمار تمام مسؤولان احزاب موجود در شیاح را دعوت کرد که در صبرا در دفترش حاضر بشوند. من هم در آن جلسه حضور پیدا کردم. ابوعمار نه تمام رهبران احزاب، که حدود هفده، هجده نفر بودند، تاکید کرد که: «ما نمیخواهیم بجنگیم و جنگ به صلاح ما نیست. احزاب چپ احتجاج میکردند که نه، باید جنگید و باید زد و کشت. ابوعمار عصبانی شد و گفت: «من به عنوان یک فرمانده جنگی میخواهم با شما صحبت کنم. هاونی را در نظر بگیرید (هاون یعنی خمپاره انداز) این هاون در هر یک دقیقه قادر است که یک گلوله بیندازد و در عرض یک ساعت چقدر، و در عوض یک هفته چقدر…» حساب کرد برای ده روز حداقل سه هزار قذیفه (قذیفه یعنی گلوله خمپاره) احتیاج دارد. بعد رو به رهبران احزاب کرد و گفت: «کدامیک از شما احزاب در دفترتان، در ذخیرهتان سه هزار قذیفه وجود دارد، تنها برای یک خمپارهانداز…» گفت: «میدانم که شما از من میخواهید که من به شما بدهم، من میخواهم به صراحت بگویم که خود من هم ندارم. چگونه میخواهید من وارد جنگی بشوم که حتی برای ده روز، ذخیره یک هاون را ندارم که بجنگم؟ چگونه میخواهید مرا به جنگ بکشید؟» بعد وقتی عصبانی شد رویش را به عراقیها کرد، بخصوص به عراقیها، گفت: «به دولتهای خودتان بگویید از این اسلحههای اضافی که نمیخواهند، یا آن اسلحههایی که مال ما بوده و آنها را گرفتند، اول به ما بدهند بعد از ما بخواهند که وارد جنگ بشویم.» بعد عصبانیتش زیادتر شد و گفت: «حتی این را هم نمیخواهم، آن فاسدها، آن ذخیرههایی را که دور میریزند و به دردشان نمیخورد، لااقل آنها را به ما بدهند و بعد از ما بخواهند وارد جنگ بشویم.» در هر حال بعد از این احتجاج همه احزاب ساکت شدند و سخن ابوعمار را پذیرفتند. او تاکید کرد که: «این قرار، قرار سیاسی است و همه باید اجرا بکنند و ملزم به این اجرا هستند.» بعد از حدود یک ساعت و نیم جلسه پایان یافت و همه احزاب به شیاح برگشتند من هم به شیاح برگشتم.
جنگهای پیاپی
حدود ساعت شش بعد از ظهر در خیابانهای اسعدالاسعد در مرکز شیاح با یکی از فرماندهان جنگ، از فرماندهان فتح صحبت میکردم. یکی از اعضای «جبهه شعبیه»، در خیابان «اسعدالاسعد» آمد و با یک اسلحه «سمینوف» (اسلحه بسیار خفیف) شروع به تیراندازی به سوی «عینالرمانه» و مسیحیها کرد. چهار گلوله به سمت آنها شلیک کرد. این افسر فرمانده «فتح» که اسمش «قاهر» بود و دوست ما بود، بر سرش زد و گفت: «جنگ دوباره شروع شد.» به او گفتم: «خوب این دو تا را بگیر، ابوعمار دستور داده، این دو نفر را بگیر،چرا رهایشان میکنی؟» گفت: «ای کاش میتوانستیم بگیریم، هیچ قدرتی نداریم و هیچ عملی از دست ما ساخته نیست.» بعد از ده دقیقه باران گلولههای سنگین توپ از «عینالرمانه» به طرف «شیاح» سرازیر شد و این «شیاح» بود که زیر این گلولهها میلرزید و ما مثل گنجشگ از این گوشه به آن گوشه فرار میکردیم، تا این گلولهها ما را نیندازد. همین «اسعد قاهری» که با من بود و صحبت میکرد، به سختی مجروح شد و پایش از بین رفت و بعد از آن به مستشفی{بیمارستان} رفت و من دیگر او را ندیدم.
ابوعمار بعد از شروع جنگ، موافق (محافظ) خودش به نام «ابوحسن سَلامه» را به «شیاح» فرستاد که تحقیق بکند و ببیند چطور شد. وقتی «ابوحسن سلامه» به «شیاح» آمد، خود من رفتم و با او صحبت کردم. گفتم: «خود ما دیدیم که چگونه جنگ را شروع کردند.» «ابوحسن سلامه» یک مقدار فحش به «جبهه شعبیه» داد، وبعد گفت: «این فلانفلان شدهها با گلوله سمینوف،یعنی گلوله کوچک میزنند، ولی آن بیشرفها چرا در جواب یک توپ گنده میزنند.» این جوابی بود که با عصبانیت در مقابل این عکسالعمل «کتائب» میخواست بیان کند. درحالیکه به نظر من این وارد نبود و آنها قویتر هستند و توپ دارند و توپ میزنند. به هرحال شروع به فعالیت کرد، تماسش با مسیحیها و ارتش و سایر طرفهای درگیر برقرار شد، تا حوالی ساعت نُه دوباره آتشبس در «شیاح» برقرار شد. این آتشبس تا ساعت یک بعداز نیمهشب که خود من در «شیاح» با یکی از جنگجویان به نام «حسین حسینی» که بعداً شهید شد پاس میدادم ادامه داشت. او اهل «شیاح» بود و همه را میشناخت. سر ساعت یک بعداز نیمهشب که در خیابانها درحال گذشتن بودیم، دیدیم که شش، یا هفت نفر با سرعت از یک طرف به طرف دیگر میروند. ما اینها را تعقیب کردیم و رسیدیم به خیابانی به نام «شارع عبدالکریمالخلیل». دیدیم یک خمپارهانداز کوچک شصت میلیمتری که در دست داشتند گذاشتند وسط خیابان و به سرعت دو تا گلوله شلیک کردند. بعد این خمپاره را برداشتند و فرار کردند. ما آنها را گرفتیم و دوستمان «حسین حسینی» آنها را شناخت. از حزب «شیوعی» (حزب کمونیست لبنان) بودند و او خانه و محل و تمام مشخصاتشان را میدانست. آن شش، هفت نفر مسلح بودند و ما دو نفر کاری نمیتوانستیم بکنیم رهایشان کردیم. پیش «ابوحسن سلامه» فرستادم و پیغام داد که اینها را دیدیم که دو تا گلوله به مسیحیها زدند و فرار کردند. «ابوحسن سلامه» اینها را خواست، که انکار کردند که نه ما این کار را نکردیم بعد از دهدقیقه گلولهباران «کتائب» دوباره شروع شد، گلولهبارانی شروع شد که بعدها هم همچنان ادامه پیدا کرد.
چرا جنگ؟
اینها نمونههای بسیار کوچکی است از حقایق ملموس که خودمان در ضمن عمل دیدیم و حس کردیم که چگونه مقاومت میخواهد جلوی جنگ را بگیرد و چپیها منفجر میکردند و «کتائب» هم منتظر بود که اینها منفجر کنند تا به شدت بکوید و بزند و پای مقاومت را به جنگ بکشد. در اینجا یک سؤال مطرح است که چرا طرفها میخواستند آشوب به پا کنند و بجنگند. ابتدا دست راستیها وسپس دست چپیها. درباره مسیحیان و دست راستیها این موضوع را باید ذکر کنم که از گذشته امتیازات بزرگ لبنان در دست اینها بود. پس از پیشرفتهایی که برای مسلمانان به وجود آمد آنان احساس کردند که مسلمانان قدرتشان برضد «کتائب» است و درخواستها و طلبهایی دارند. تظاهرات امام موسی در بعلبک و صور نمونههایی از این تظاهرات است. پس اینها باید از امتیازات قدیم خودشان صرفنظر کنند و مقداری از امتیازات را به مسلمانان بدهند. آنها حاضر نبودند این کار را بکنند. بعد مقاومت فلسطین وارد معرکه میشود و مقاومت فلسطین هم پشتوانه قدرتی میشود برای مسلمانها و توازن قوا را به سود مسلمانها تغییر میدهد. بنابراین در لحظاتی که هنوز جنگ شروع نشده بود، تقریباً توازن قوا به سود مسلمانها چرخیده بود. یعنی با حرکت و نهضتی که مسلمانها بخصوص شیعیان، به وجود آورده بودند و با بودن رزمندگان فلسطینی در معرکه و صحنه، توازن قوا به سود مسلمانها بود و مسیحیان زنج میبردند و حاضر نبودند که این شکست و ضعف را بپذیرند. بنابراین میخواستند که با یک قدرت خارجی همدست بشوند و مسلمانها را بکوبند و ضعیفشان کنند، تا امتیازات گذشته خودشان حفظ شود. همزمان با این موقع میبینیم که اسرائیل نیز برای کوبیدن فلسطینیها دست به کار شده تا دوباره توطئهای به پا کنند. بنابراین مصالح اسرائیل و مصالح «کتائب» باهم هماهنگ میشود. این دو دست به دست هم میدهند و برای کوبیدن مسلمانها بطورکلی، قیام میکنند. اسرائیل برای کوبیدن فلسطینیها و مسیحیت برای کوبیدن تمام مسلمانها، که امتیازات خودش را حفظ کند و حتی امتیازات بیشتری کسب نماید، که همینطور هم شد.
اما چپ چرا میجنگد؟ «جنبلاط» و رهبران حزب کمونیست و احزاب مارکسیست معتقد به جنگ طبقاتی بودند. میگفتند که طبقه کارگر باید برضد سرمایهدار اسلحه به دست بگیرد و بجنگد و آنها را نابود بکند، که به نظر ما این حرف پوچی بود؛ برای اینکه چه در جناح مسلمانها و چه درجناح مسیحیان، کسانی که میجنگیدند همهشان محروم و همهشان کارگر و بدبخت بودند. اینطور نبود که در جناح مسیحیها سرمایهداران باشند و بجنگند و در جناح مسلمانها کارگرها بجنگند. نه، جنگ به صورت دینی و طایفهای و حتی نژادی درآمده بود که یک نژادی، یک دینی برضد دینی دیگر میجنگید. برای آنها مطرح نبود که این سرمایهدار است یا کارگر. بنابراین ادعای کمونیستها، که جنگ طبقاتی بود و آنان به خاطر طبقات میجنگیدند، بکلی غیر وارد است. مطلب دومی که «جنبلاط» زیاد بر آن تکیه میکرد، تغییر نظام و قانون اساسی لبنان بود. قبلاً شرح دادم که این نظام به نفع مارونیها و کتائبیها است و تلاش براین است که این نظام را تغییر دهیم و عادلانه کنیم. ولی عنوان این اشعار در آن زمان از طرف «جنبلاط» شعبدهای بیش نبود، برای اینکه، وقتی مسلمانها ضعیفتر هستند و یک توطئه بینالمللی برای کوبیدن مسلمانها درگیر است و اینها حتی به بقای خودشان اطمینان ندارند، چگونه میخواهند چیزهای جدید کسب کنند و امتیازهای جدیدی به دست آورند. این خیلی احمقانه بود، این شعارهایی بود که میدادند؛ تغییر نظام و تغییر قانوناساسی، که به نفع مسلمانها باشد، بین مسلمانها و مسیحیها اختلاف نباشد و پروژههایی از این قبیل. اینها چیزهایی بود که در ظاهر میگفتند؛ یعنی تغییر نظام و جنگهای طبقاتی.ولی آن چیزی که ما فکر میکنیم، دو مرحله است. مرحله اول اینکه احزاب چپ در تقسیم لبنان استفاده میبردند. مسیحیان در قسمت مسیحیها، یک حکومت مسیحی تشکیل میدادند و احزاب چپ بر قسمتهای مسلماننشین سیطره پیدا میکردند و یک حکومت چپ ایجاد میشد. دولت روسیه شوروی هم از اینها پشتیبانی میکرد. اسنادی وجود دارد که روسیه از اینها درخواست کرده بود که سه بندر؛ بندر صور و صیدا و طرابلس دراختیار روس قرار گیرد و روس از این حکومت کمونیستی و حکومت چپی که در قسمت مسلمانان به وجود میآید، پشتیبانی کند. بنابراین «جنبلاط» میگفت که حکومتی به رهبری خودش در قسمت مسلماننشین به وجود آورد. در این حکومت فلسطینیها هم کم و بیش به طمع افتادند و احساس کردند که اگر حکومتی چپ به رهبری «جنبلاط» به وجود آید، قدرت نظامی آن به دست فلسطینیها خواهد بود. بنابراین از این نمدکلاهی هم نصیب آنها خواهد شد. بنابراین وقتی میبینید فسلطینیها با احزاب چپ در مسئله تقسیم لبنان همکاری میکنند، علتش این طمعی است که به دامش افتادهاند. تقسیم لبنان به دو قسمت مسلمان و مسیحی مطبوع طبع آنهاست. این دلیل بزرگی است که ما احساس میکنیم «جنبلاط» یا احزاب چپ به خاطرش میجنگیدند و هنوز هم طعم این حکومت یساری یا چپ در لبنان از زیر دندانشان بیرون نرفته و دنبال این فکر هستند و حتی الان{سال ۱۹۷۸} هم اظهار میکنند.دلیل دومی که ما میتوانیم ارائه بدهیم و شاید خیلی تند باشد، ولی در ضمن تجربه پیدا کردهایم، این است که عدهای از رهبران احزاب چپ، بدون شک با اسرائیل همکاری نزدیک دارند. بنابراین وقتی اسرائیل به دنبال توطئهای در لبنان، به جریانی دست میزند، همانطور که «کتائب» و دست راستیها از آن طرف شروع به عملی میکنند، همزمان با اینها و هماهنگ با اینها گروههای چپی همدست با آنها، انفجار به وجود میآورند. بنابراین مطابق احساس ما و تجربه ما در این روزگار میبینیم، رابطه بسیار نزدیک بین عدهای از احزاب چپ یا رهبران احزاب چپ با اسرائیل وجود دارد. بنابراین وقتی ما از احزاب چپ کناره گرفتیم و از میانشان خارج شدیم، به این علت بود، که به پاکی و صحتشان به هیچوجه اطمینانی نبود؛ این اطمینان که این آدمی که امروز میجنگد، جاسوس اسرائیل نباشد و به خاطر اسرائیل خرابکاری نکند.
در همینجا میشود پرسشی را مطرح ساخت که چرا مقاومت فلسطین در دو دوره جنگی که بیان کردم، از ورود در جنگ خودداری کرد؟ جوابش واضح است. برای اینکه مقاومت از روز اول به توطئه اسرائیل پی برد، یعنی فهمید که اسرائیل میخواهد انفجاری در لبنان به وجود آورد که پای مقاومت به میدان کشیده شود و ارتش و مسیحیان را به جان مقاومت فلسطین بیندازد و سپس مقاومت را بکوبد و خرد کند، همینطور که مقاومت را خرد کرد. بنابراین مقاومت فلسطین از داخل شدن در جنگ تا حد امکان خودداری میکرد، یا حتی آنجایی هم که اسلحه میداد و عناصری را میفرستاد، علناً اظهار میکرد که ما در جنگ دخالتی نداریم.
در این مورد که چرا بعضی از رهبران چپ و اسرائیل روابطی دارند، سندی بسیار مهم وجود دارد. مدتی پیش در مجله «النهارعربی» بین «خالدالحسن» یکی از اعضای کمیته اجرایی فتح با «ایلی رِزق» یکی از رهبران حزب «کتائب» در پاریس مصاحبهای در حضور «غَسّان توِینی» برگزار میشود. این مصاحبه ترجمه شده و در یکی از شمارههای نشریه قدس دانشجویان اروپا پخش گردید. در قسمتی از این گفتگو «خالدالحسن» که یکی از رهبران مقاومت فلسطین است، ذکر میکند که از سالهای (۱۹۵۰) صهیونیزم صندوقی به وجود آورد، برای پول دادن یا رشوه دادن به رهبران فلسطینی. هنگام بروز حادثه جنگ، در این صندوق صدمیلیون دلار پول بود. این پول را بنابر اظهار خود «خالدالحسن» که یکی از رهبران فتح است، به رهبران فلسطینی رشوه میدادند تا به نفع اسرائیل کار کنند. این رهبران فلسطینی چه کسانی هستند؟ چه کسانی میتوانند باشند؟ لااقل ابوعمار و ابوجهاد اینطور نیستند، اینها اولاً پول دارند، احتیاج به این چیزها نیست. ثانیاً پاکتر از آن هستند که از اسرائیل پول بگیرند. چه کسانی از رهبران فلسطینی باقی میمانند که صدمیلیون دلار از اسرائیل پول و رشوه بگیرند. رشوه میگیرند برای چه کار، برای چه منظور. بنابراین میبینیم که به تصدیق خود رهبران مقاومت فلسطین اسرائیل به عدهای از فلسطینیها که مقاوم و مسئولیتی دارند، رشوه میدهد و اینها را تحریک میکند. اینها را به جان هم میاندازد و خودشان هم میدانند که اینها چه کسانی هستند، منتهی به مصلحتشان نیست که اینها را بروز دهند، ولی چیزی که محقق است این است که در بین فلسطینیها جاسوس اسرائیل بسیار زیاد است و حتی در بین رهبرانشان، و این به تصدیق خود «خالدالحسن» عضو هیأت اجرائیه(۱) فتح است
سپربلای فلسطینیان
پرسش دیگری در این رابطه مطرح شده و آن اینکه، چرا امام موسی و حرکت محرومین خودشان را سپر بلای مقاومت فلسطین قرار دادند؟ و از مقاومت فلسطین تا این اندازه دفاع کردند؟ و آنجایی که مقاومت فلسطین به مصلحتش نبود تا وارد جنگ بشود، اینها خودشان را به جنگ وارد کردند تا از مقاومت فلسطین طرفداری کنند. این یک سؤال فلسفی بزرگ است که جواب به درازا خواهد کشید. ولی بطور مختصر باید بگویم که امام موسی احساس میکرد که با انفجار لبنان و به میدان کشیده شدن فلسطینیها و درگیری رودرو بین فسلطینیها و «کتائب»، مشکلات لبنان زیادتر و زیادتر خواهد شد. بنابراین به هر وسیله ممکن باید جلوی این درگیری را میگرفت، باید فلسطینیها را ساکت میکرد، باید از آنها حفاظت میکرد تا آنها وارد جنگ نشوند. حتی وقتی فلسطینیها، در «جبل» وارد جنگ شدند، امام موسی به شدن به آنها اعتراض کرد که این عمل شما خلاف استراتژی کلی شماست و به شما ضربه و ضرر خواهد زد و ما را به بنبست خواهد انداخت و اینطور هم شد. بنابراین در آنجایی که امام موسی میدید «کتائب» میخواهد انفجار به وجود آورد و فلسطینیها را وارد جنگ کند و در صورت ورود به جنگ انفجاری بزرگ پدید خواهد آمد که لبنان را خواهد سوزاند، ترجیح میداد که شیعیان وارد جنگ شوند و سپربلای فلسطینیها قرار گیرند تا «کتائب» را آرام کند و از انفجار جلوگیری نماید. این، هدف بود و هدف مقدسی بود، ولی شکست خورد و به جایی نرسید. به عنوان مثال در آغاز همین انفجار جدید، در «تلزعتر و دکوانه» بین فلسطینیها و «کتائب» درگرفت، ولی فلسطینیها خوش نداشتند که در منطقه آنها جنگ بشود، جنگ را به «شیاح و عینالرمانه» منتقل کردند، یعنی جنگ را به دوش شیعهها انداختند. چون «شیاح» منطقه شیعه بود. بعد میبینید در سرتاسر دوران جنگ، مناطق شیعهنشین همیشه محل جنگ بوده و شیعهها کشته دادهاند. یعنی شیعهها تحمل میکردند که جنگ را در مناطق خود بپذیرند، تا بین فلسطینی و لبنانی، یا بین فلسطینی و کتائبی جنگ درنگیرد و بتوانند آتش را زودتر خاموش کنند. این به صلاح تاکتیک یا فکری بود که امام موسی از روز اول به دنبالش بود تا به هر وسیله که شده فلسطینیها را از جنگ دور نگهدارد. به دو دلیل؛ یکی محافظت خود فلسطینیها و یکی اینکه لبنان به انفجار کلی کشیده نشود.
بحثهای فلسفی و تاریخی نیز در اینجا مطرح است، که به موقعیت شیعیان و تهمتهایی که دیگران به شیعیان میزدند ومیزنند، مربوط میشود. عادتاً شیعهها را ستون پنجم دشمن -هر دشمنی- به حساب میآوردند و هر خطایی که یک شیعه بکند بوق و کرنا به راه میاندازند و آنها را متهم به خیانت و جاسوسی میکنند. بنابراین در اذهان تمام مردم این واقعیت رسوخ کرده که شیعه یعنی خائن، شیعه یعنی ستون پنجم استعمار، شیعه یعنی نوکر شاه، شیعه یعنی فلان و فلان. به همین سبب امام موسی وقتی در لبنان شروع به فعالیت کرد، بزرگترین برنامه دینی و مذهبی او این بود که شخصیت شیعه را از ستون پنجمی و جاسوس بودن و همکاری با شاه و یا دول دیگر، آزاد کند و شخصیت حقیقی انقلابی شیعه را به دنیا نشان بدهد و توانستت که این عمل را انجام بدهد وپیروز هم شد. حدود ده سال پیش شیعهها بطور فطری و طبیعی جاسوس و مزدور و دستنشانده بودند، درحالیکه امروز شیعیان در لبنان به نام یک طبقه، یا طایفه انقلابی و مبارز و فداکار و دیندار محسوب میشوند و همه روی شیعه حساب میکنند. وقتی که میبینید حتی دستراستیهای «کتائب»، اینقدر به شیعهها حقد و حسد نشان میدهند به خاطر این است که شیعیان روی پای خود ایستادهاند و منشاء قدرت هستند و حرفشان خریدار دارد و قدرتشان عامل تغییر دهنده تاریخ در این کشور است. اینها مدیون نقشه بزرگ امام موسی است که حضور اساسی شیعه را آنطور که باید باشد نشان داد، نه آنطور که دیگران بطور عکسالعملی نشان میدادند.خیلی دردناک است که وقتی در این روزها دیده میشود که احزاب چپ و مخالفان شیعه، سعی میکنند شیعه را تحریک کنند تا به سمت اسرائیل یا به سمت «کتائب» برود. در همین زمانی که او را به طرف اسرائیل یا «کتائب» میرانند، روزنامهها فحش را شروع میکنند که جاسوسها را ببینید، مزدوران و دستنشاندهها را مواظب باشید که چه میکنند!
یک نمونه را ذکر میکنم که بسیار دردناک بود و در «مارونرأس» یکی از روستاهای شیعهنشین جنوب لبنان اتفاق افتاد، که هم مرز اسرائیل است و تا اسرائیل صد متر بیشتر فاصله ندارد.
اسرائیل همیشه به خاک این ده تجاوز میکند در این روستا عده زیادی از «حرکت محرومین» هم وجود دارند که از بهترین جنگجویان هم هستند. احزاب چپ در میانه جنگ به سمت این روستا تیراندازی میکردند و به پای یکی از بچههای ما تیر زدند و مجروحش کردند و گفتند اینها جاسوس هستند. روزنامهها به اینها فحش میدادند، که اینها جاسوس هستند و اسرائیل در طرفداری از این روستا حزبیها را با توپ سنگین میزد؛ یعنی تمام شرایط لازم و ضروری را برای این روستا که به اسرائیل بپیوندد، آماده میکرد. از یک طرف به عمّال خودش در داخل احزاب چپ دستور میداد که به روستا تیراندازی کنند و از سوی دیگر خودش به این احزاب تیراندازی میکرد که به روستائیان نشان بدهد که ما هستیم که از شما طرفداری میکنیم. روزنامههای چپ هم داد و فریاد به راه انداخته بودند که ببینید اینها خائن و جاسوس هستند و با اسرائیل همکاری میکنند. من با ابوعمار و ابوجهاد –رهبران مقاومت- در اینباره صحبت کردم. آنان پذیرفتند که حرف من صحیح است نه ادعای احزاب، برای اینکه احزاب با بوق و کرنایی که راه انداختهاند که اینها جاسوساند، مزدورند و دستنشانده اسرائیل هستند، به مردم روستا فشار میآوردند تابه سمت اسرائیل بروند، و اگر هم نخواهند بروند، اجباراً به آن سمت میلشان میدهند. درحالیکه این به ضرر مقاومت فلسطین است، به زیان جنوب لبنان است، به ضرر مسلمانهاست. اینها ممکن است استفاده تبلیغاتی ببرند، امام موسی را بکوبند و شیعهها را بکوبند،ولی انقلاب ضرر میکند. با برقراری تماسها و فعالیتهایی که کردیم بالاخره ممانعت کردیم که عدهای از مردم این روستا با «کتائب» یا اسرائیل همکاری کنند و به لطف خدا این روستا، هنوز که هنوز است، برپای خودش در مقابل اسرائیل ایستاده است، درحالیکه روستاهای زیادی از مسیحیها و دُرزیها، علناً با اسرائیل همکاری میکنند واین روزنامههای چپی درباره آنها حرف نمیزنند. ولی در مورد دهی که همکاری نکرد و نمیخواست که همکاری بکند، تمام وسایل و شرایط لازم را ایجاد میکردند تا همکاری کند، تا در روزنامهها بکوبند و چه فحشها که به مردم این روستا دادند. حتی فرمان قتل عده زیادی از آنها را صادر کردند، که فعالیتهای آنها خنثی شد.
میبینیم که یک توطئه تاریخی و فلسفی برضد شیعه در جریان هست و بخصوص وقتی که احساس میکنند این شیعه با تمرکز خودش و با رهبری صحیح خودش قادر است که قدرت ایجاد بکند، و به اصطلاح گلیم را از زیرپای این احزاب چپ بکشد، بنابراین باعث میشوند که دشمنی با این شیعه و این رعبری زیادتر و زیادتر شود. همانطور که گفتم این مسئله بسیار مفصل است و از نظر اجتماعی و تاریخی و فلسفی باید مورد دقت قرار گیرد.
حکومت نظامـی
پس از این درگیریها حکومت «رشیدالصلح» از بین رفت؛ چون عملاً قادر به هیچ عمل مثبتی نبود. قوای ارتش و ژاندارم و شهربانی از فرمان او اطاعت نمیکردند و او نیز با متابعت بی چون و چرا از چپ خود را فلج کرده بود. بعضی از چپگرایان تند، به رهبری «جنبلاط» تقاضای عزل سیاسی «کتائب» را کرده بودند و «کتائب» نیز گفته بود: «اگر حکومتی قادر است بدون حضور ما لبنان را اداره کند، بفرماید». تیراندازان کتائبی عملاً عبور و مرور را در خیابانها فلج میکردند و شهر را از حالت عادی خارج مینمودند.
با سقوط حکومت، تمام کارهای دولتی نیز در اختیار «فرنجیه» رئیسجمهور قرار گرفته بود که او خود در مخالفت با مقاومت و مسلمانها ید طولانی داشت. در این شرایط وخیم هیچکس جرأت نمیکرد مسئولیت حکومت را بپذیرد، زیرا بدون موافقت «کتائب» عملاً نمیتوانست آرامشی وجود داشته باشد. تنها کسی که از جانب مسلمانها کاندید نخستوزیر شده بود، «رشید کرامی» رجل قدیمی و توانایی بود که در بجرانهای سال ۱۹۵۸ نیز به نخستوزیری رسیده بود و از سیاستمداران ملی به شمار میرفت. ولی رئیسجمهور «فرنجیه» با او سر سازگاری نداشت و نمیخواست او را بپذیرد. از این رو یک سرلشگر بازنشسته ارتش را مأمور تشکیل کابینه کرد و او نیز یک کابینه نظامی، برای سیطره بر لبنان تشکیل داد. نیروهای ارتشی و ژاندارم وشهربانی با همراهی «کتائب»، بهمارکز مقاومت، یعنی محلات شیعهنشین حمله بردند. رگبار گلولههای توپ و خمپاره بر محلات شیعی، بخصوص «شیاح» باریدن گرفت و گروهگروه از مردم بیگناه شیاح طعمه آتش و آهن شده و در زیر خرابههای خانههای فرو ریخته مرفون میشدند. یاسرعرفات از حکومت نظامی بیم داشت و به امام موسی گفت که میخواهند داستان اردن را تکرار کنند و فلسطینیها را تصفیه نمایند. امام موسی به او جواب داد: «تصفیه شما قبل از تصفیه ما ممکن نیست.» یاسرعرفات بیش از پیش اظهار نگرانی کرد و گفت میخواهد هیچ برخورد نظامی با دولت و ارتش روی ندهد و از امام موسی تقاضا کرد که حکومت نظامی را با تظاهرات سیاسی (نه نظامی) ساقط کنند. امام موسی نیز به او قول داد و با کمک «مفتی حسنخالد»، رهبر اهل سنت و «شیخ عقل» رهبر دُرزیها، جلسهای تشکیل دادند و قطعنامهای گذراندند که تا سقوط حکومت نظامی، اعتصاب خواهند کرد.
سرتاسر لبنان را اعتصابی یکپارچه فرا گرفت. حتی یکی از افسران ارشد شیعه که وزیر کابینه نظامی بود به مجلس تلفن زد تا با امام موسی صحبت کند، امام او را نپذیرفت و گفت حکومت جدید را به رسمیت نمیشناسد. اعتصاب ادامه یافت تا پس از چهار روز حکومت نظامی سقوط کرد. این یک پیروزی برای رهبر شیعه به عنوان حامی انقلاب فلسطین به شمار میرفت.
یک نکته جالب اینکه شب اعلام حکومت نظامی از طرف رئیسجمهور و هجوم وحشیانه ارتش و ژاندارمها و شهربانی به محلات شیعهنشین، نیروهای مقاومت فلسطینی به امر یاسرعرفات عقبنشینی کردند و پایگاه کمربندی شیعهنشین را رها کردند و اینطور شایع شد که «کتائب» تصمیم دارد در آن شب وارد «شیاح» و محلات دیگر گردد. نیروهای چپ وابسته وقتی دیدند مقاومت عقبنشینی کرده است، همه گریختند و صحنه را خالی کردند! و نشان دادند که بدون پشتیبانی مقاومت صفر به حساب میآیند.
در آن شب هجوم شدید «کتائب» و نیروهای دولتی متوجه «شیاح» بود و خیابانهای اصلی «شیاح» در مقابل هجوم کتائبیها باز و بدون پاسبان ماند. بیش از پانصد نفر از جنگجویان احزاب چپ، هر یک از گوشهای فرار کردند. رعب و وحشتی عجیب، زن و بچههای منطقه «شیاح» را فرا گرفت. همه میگریختند و گویی انتظار هجوم مغولان را دارند. برای اولینبار نیروهای «حرکهالمحرومین»، به امر وجدان و ضرورت دفاع از ناموس خلق وارد صحنه شدند. رزمندگان از جان گذشته «حرکهالمحرومین»، تمام خیابانهای اساسی و فرعی «شیاح» را سد کردند و تا صبح در مقابل رگبار گلوله و توپهای سنگین «کتائب» مقاومت نمودند. در «شارعاسعدالاسعد»، بزرگترین معرکهگاه بین احزاب و «کتائب» که در اوایل شب بیش از سی نفر از احزاب چپ در آنجا پاسداری میکردند و همه گریخته بودند، جز یک پیرمرد شصت ساله که خانهاش آنجا بود و تصمیم داشت قبل از کسانش بمیرد، تا مرگ دلبستگانش را به چشم نبیند کسی دیده نمیشد، رزمندگان «حرکهالمحرومین» با شوق و ذوقی وافر و شجاعتی بیحد تمام خیابانها و محل دخول و خروج «شیاح» را پاسداری کردند و تنها امید و نقطه اتکای مردم بیپناه «شیاح» بودند.
حکومت بدون احزاب
نفرت عمومی نسبت به احزاب آنقدر بالا گرفت که مردم خواستار حکومت بدون احزاب شدند. ایجاد حکومت در آن شرایط کاری مشکل بود، زیرا مسلمانها نمیخواستند «کتائب» را در حکومت بپذیرند و «کتائب» نیز آشوب میکرد و اجازه تشکیل حکومت نمیداد و فرصت کافی برای حل مشکلات موجود و رسیدگی به جرم تبهکاران وجود نداشت، لذا امام موسی موسی به پیروی از افکار عمومی پیشنهاد کرد که حکومتی کوچک، بدون احزاب چپ و راست تشکیل شود تا محیط را برای یک حکومت صحیح و کامل آماده سازد. البته «کتائب» این نظریه «حکومهمصغره» بدون «کتائب» را به شدت محکوم کرد و زد و خوردها شدت گرفت.
برای حل این مشکل و ارضای «کتائب»، ابوعمار و امام موسی، با «کمیل شمعون» رئیس حزب «احرار» ملاقات کردند و او را قانع نمودند که در «حکومت صغیر» شرکت کند. او نیز موافقت کرد، ولی «پیرجمیل» باز هم نظریه «حکومت صغیر» را رد کرد و گفت هیچکسی (حتی کمیل شمعون) را خارج از حزب به نمایندگی خود نمیپذیرد و به همین جهت تضادی بین «پیرجمیل» و «کمیل شمعون» درگرفت که به سود مسلمانان بود.
از سوی دیگر «کتائب» درخواست مصالحه کرد؛ بدین معنی مقاومت فلسطین و «کتائب» خصومت را کنار بگذارند. مقاومت فلسطین این نظر مصالحه را نیز پذیرفت، ولی «کتائب» بازهم راضی نبود و تقاضا میکرد که نماینده «کتائب» در حکومت صغیر شرکت داشته باشد و این نمیتوانست مورد قبول مردم قرار گیرد.
اعتصاب غذای امام موسیصدر
همانطور که گفته شد، مشکلات سیاسی و نظامی، حیات لبنان را در معرض خظر اساسی قرار داده بود. احزاب چپ از هیچ نوع تحریکی خودداری نمیکردند و «کتائب» نیز بیرحمانه مناطق مسلمانان و بخصوص شیعیان را با اسلحههای سنگین میکوبید و حتی تانک و توپهای ارتش و ژاندارمری و پلیس نیز به همراهی «کتائب»، مسلمانان را گلولهباران میکردند. تعداد کشتهها از اول حادثه «عینالرمانه»، تا این موقع{شروع اعتصاب غذا در ۲۷ ماه ژوئن۱۹۷۵} به ۲.۶۴۵نفر و تعداد مجروحان به ۱۶.۰۰۰ نفر رسید که اکثریت قریب به اتفاق آنها (بیش از ۹۵%) از طایفه شیعه بودند! قرارهای سیاسی یاسرعرفات و امام موسی در اثر خرابکاری جناحهای وابسته احزاب چپی و «کتائب» بیاثر ماند. بارها فرمان آتشبس صادر شد و رهبران احزاب چپ و راست پذیرفتند، ولی با یک تحرک کوچک دوباره نزاع از سر گرفته میشد. اغلب مسیحیان با «کتائب» همراهی میکردند و گروههای چپ نیز هر مسیحی را (صرفنظر از کتائبی یا غیرکتائبی و یا حتی غیرمارونی) به شدت میزدند، یا میگرفتند. اکثریت مسیحیان نیز برای دفاع از جان خود به «کتائب» پناه برده بودند. اسلحه میگرفتند و در پناه قدرت نشامی و سازمانی «کتائب» خود را محفوظ میداشتند. «کتائب» در بین مسیحیان کسب شخصیت کرده بود و حامی مسیحیان به شمار میرفت و تبلیغات شوم ضداسلامی، به شدت رواج یافته بود؛ تا آنجا که به حضرت محمد(ص) اهانت میکردند و مسلمانان را میگرفتند و پس از ضرب وشتم مجبور میکردند که به حضرت محمد(ص) دشنام دهند، والاّ آنها را میکشتند!
جنگ مذهبی شروع شده بود و «کتائب» از تمام احساسات مذهبی مسیحیان داخل و خارج لبنان استفاده میکرد. همه مسیحیان اروپا و امریکا و دستگاههای تبلیغاتی آنها به نفع مسیحیت لبنان و یا «کتائب» به کار افتاده بود و این را «کتائب» موفقیت بزرگ سیاسی برای خود به حساب میآورد. همه راهها مسدود شده بود، چپ اخلالگری میکرد و با تحریکات دائم خود جنگ را مشتعل مینمود و میخواست که همه نیروهای مسلمان را دنبالهرو خود کند و به نفع مصالح حزبی خود به کار اندازد و حتی میخواست با تحریک احساسات مردم، یاسرعرفات و مقاومت را نیز وارد معرکه کند و از ان استفاده سیاسی بنماید. «کتائب» نیز به خاطر منافع خود جنگ مذهبی را دامت میزد و استفاده سیاسی و نظامی میبرد و از کشتار مردم بیگناه و ویران کردن لانههای محرومان هیچ ابایی نداشت.
مطلب دیگری که بسیار ناراحتکننده و وحشیانه بود و باید ذکر کرد، این است که در لبنان میگویند «قَتلِ عَلَیالُویَّه»، یعنی کشتن بر حسب شناسنامه، و چپ و راست هر دو به این کار دست زدند. در قسمت مسیحیها شروع کردند به کشتن مسلمانها، خیابانها را میبستند و هر مسلمانی را که پیدا میکردند میکشتند، صرفنظر از اینکه به چه دستهای وابسته است. احزاب چپ هم در قسمت مسلمانها حاجز (راهبندان) میگذاشتند و هر مسیحی را میگرفتند و میکشتند. یک مسیحی در خیابان «کُرنیشُالْمَزرَعِه» حرکت میکرد و ارمنی بود و عضو مقاومت فلسطین، یعنی با مقاومت فلسطین همکاری میکرد. حزبیها او را به زیر کتک گرفتند و به قصد کشت میزدند و او فریاد میزد که من عضو مقاومت هستم و این شناسنامه من، من جنگنده مقاومت هستم، ولی آنها گوششان بدهکار نبود. البته او را به علت اینکه عضو مقاومت بود نکشتند، ولی آنقدر زدند که بیحال شد. سرش از این ضربات ورم کرد و به بیمارستان رفت.
بسیار وحشیانه بود، مثلاً یک بچه کوچک را میگرفتند و تکهتکهاش میکردند و تکهتکهها را درون جعبه میگذاشتند و برای مادرش میفرستادند. وقتی آن مادر و اهل محله این بچه ریزریز شده را میدیدند، عصبانی میشدند و اینها هم دست به کشتن طایفه دیگری میزدند. این یکی از توطئههایی بود که اسرائیل برای انفجار و جنگ بیشتر بین مسلمانان و مسیحیان در لبنان به کار انداخت. کشتارهایی که واقعاً غیرقابل تصور است؛ زنها را میگرفتند؛ مردها را میگرفتند و مثله میکردند، به شیوههای وحشتناکی میکشتند و جسدش را در معرض دید صاحبان جسد قرار میدادند تا آنان ببینند با این مسلمانان چه شده و مسلمانها بیایند مسیحیها را بکشند. این عمل را «قتل علیالهویه» میگویند، این یکی از دلایلی بود که جنگهای طایفهای را در لبنان رونق داد و مسیحیان را اجباراً به سمت «کتائب» برد. چون «کتائب» در ابتدا قوی نبود، همه مسیحیها با «کتائب» موافقتی نداشتند و حتی عده زیادی از مسیحیان برضد «کتائب» بودند. ولی وقتی که جنگ براساس «قتل علیالهویه» شروع شد هر مسیحی برای دفاع از جان خود نزد «کتائب» رفت و اسلحه گرفت و عضو «کتائب» شد. بنابراین میبینیم که «قتلعلیالهویه» یکی از مهمترین توطئههایی است که «کتائب» را قوی و منظم کرده و تمام مسیحیها را به دورش جمع نمود. مسئلهای که بیشتر باعث تأثر است آن بود که وقتی در بیروت مسیحیها، مسلمانها را میشکند و مسلمانها دستشان به جایی نمیرسید، در روستاهی دور دست مسیحی در بعلبک و در جنوب لبنان دست به کشتار مسیحیان میزدند. یعنی احزاب چپ در شهرهای دور افتاده بعلبک شروع کردند به کشتن مسیحیان و این انعکاس بسیار بسیار بدی داشت و سبب شد که در دورترین نقاط، تمام مسیحیها دور «کتائب» جمع بشوند.
در یکی از این واقعههای بسیار تأسفآور، آقای صدر مسافرتی به بعلبک کرد که جلوی کشتارهای دینی و طایفگی را بگیرد. او جمله معروفی بیان کرد و گفت: «اگر در بیروت پسر مرا بکشند اجازه نخواهم داد که در بعلبک یک مسیحی بیگناه کشته بشود، هیچ ارتباطی با آن ندارد.» به علت بیان همین جمله احزاب چپ و روزنامههای چپ فحشهای زیادی را نثار ایشان کردند که چرا از مسیحیت طرفداری میکند و چون حاضر نیست مسیحی بکشد، مزدور و دستنشانده مسیحیان است. این یکی از داستانهای بسیار دردناک در تاریخ اخیر لبنان بود. به هرحال در اثر این حوادث «کتائب» قویتر و قویتر شدند و مسلمانها هر روز ضعیف و ضعیفتر شدند و جنگ بیشتر و بیشتر ادامه پیدا کرد. آقای صدر در این دوره جنگ برای آتشبس مجبور شد که دست به اعتصاب غذا بزند. امام موسی به ناچار به مسجد «عاملیه» رفت و اعلام اعتصاب غذا نمود. این اعتصاب بیان اعتراض به تحریکات و آدمکشیها و سوءاستفادههای چپ و راست بود. امام موسی احساس کرد که باید با تاکتیک جدیدی مسئله را پایان داد. زیرا با مداخله نیروهای مسلح «حرکهالمحرومین» اوضاع بهبود نخواهد یافت. از طرفی در مقابل «کتائب» نمیتوان سکوت کرد و جلوی تحریکات چپ و راست را نیز نمیتوان گرفت؛ زیرا هر نوع درگیری در آن شرایط به زیان مسلمین خواهد بود. به علاوه قدرت مقاومت فلسطینی به مراتب بر «کتائب» و احزاب چپ میچربید، ولی نمیخواست در معرکه مداخله کند؛ چون برای او مسئله بقاء مطرح بود.
اعلام اعتصاب غذای امام موسی برای ختم خونریزی در بحبوحه کشت و کشتار، لبنان را به لرزه درآورد. مسیحیان غیرکتائبی به خود آ‚دند و دریافتند که همه مسلمانان طرفدار جنگ نیستند و تبلیغات و کتائب، دایر بر وحشیگری مسلمانان و حتی به دریا ریختن مسیحیان و قتلعام آنها بیاساس است و از این نظر لزومی نمیدیدند که چشم و گوش بسته از برنامههای سیاسی «کتائب» پیروی کنند و یا دست بسته خود را تسلیم «کتائب» نمایند.
ولی احزاب چپ وابسته و «جنبلاط» عصبانی شدند و بیانیههای متعددی بر ضد امام موسی صادر کردند و از او خواستند که به جای اعتصاب غذا در مسجد، به وسط «شیاح» منطقه جنگ بیاید و در قتال شرکت کند. حتی احزاب چپ عدهای از عوامل خو را به مسجد فرستادند، تا روی منبر و در بین مردم شروع به تحریک ضد امام موسی کنند تا او را وادار بخروج از مسجد نمایند!
امام موسی خواستههای خود را به شرح زیر اعلام کرد:
۱- ختم خونریزی و قبول آتشبس از طرف همه نیروها
۲- قبول «حکومت مصغره» بدون احزاب چپ و راست
۳- ایجاد یک کمیته تحقیق برای بررسی جنایات مجرمان و کیفر آنها
۴- ایجاد یک کمیته تحقیق برای بررسی خسارات وارده به مردم و جبران آنها
۵- ایجاد یک کمیته تحقیق برای بررسی درخواستهای محرومین
و افزود که تا تحقق این خواستها از اعتصاب غذا دست نخواهد کشید. گروههای کثیری از مردم به مسجد آمدند و در اعتصاب غذا شرکت کردند و هزاران نفر از بعلبک و جنوب لبنان نیز به سوی بیروت به حرکت درآمدند. سلطهگران خرابکاری میکردند و از آنجا که تجمع مردم را در مسجد، در اطراف امام موسی، به مصلحت خود نمیدیدند، فروش بنزین را از بنزینفروشیها قطع کردند، تا کسی نتواند از خارج به بیرو بیاید. در رادیو نیز مرتباً اعلام میشد که خیابانها دراختیار تیراندازان است و هر کس از خانه خارج شود، مرگ برای او حتمی است. ولی با تمام این احوال هزاران نفر مسجد آمدند و پشتیبانی بیدریغ خود را از امام موسی و برنامههای او اعلام داشتند.
مسیحیت نیز به حرکت درآمد، روز بعد از اعتصاب غذا، «داشناک ارمنی»، که قبلاً طرفدار «کتائب» بود، پشتیبانی خود را از «حکومت مصغره» پیشنهادی امام موسی اعلام کرد. روز دوم بعضی از روحانیون مسیحی در کلیساهای خود اعتصاب غذا کردند و بعضی از مسلمانان نیز به آنها پیوستند. روز سوم عدهای از بزرگان مسیحی به مسجد آمدند و اعلام پشتیبانی کردند و حتی بعضی در اعتصاب غذا شرکت نمودند. امام موسی که جسماً در اثر اعتصاب ضعیف شده بود، به سختی خود را میکشید و دیگر نمیتوانست حرکت کند. شور و هیجانی همه لبنان را فراگرفت، مردم دستهدسته، زیر آتش گلولهها به مسجد میآمدند و اعلام وفاداری میکردند. بزرگان لبنان و سیاستمداران و روحانیون از همه گروهها نیز به مسجد آمدند و اعلام پشتیبانی کردند. «مفتی حسنخالد» رهبر دینی سنیها و عده زیادی از رهبران مسیحی و یاسرعرفات و عدهای از مسئولان مقاومت و حتی وزیر امور خارجه سوریه، همه برای اعلام طرفداری، به دیدار امام موسی به مسجد آمدند. در تمام این مدت تیراندازی و خونریزی کم و بیش ادامه داشت و حتی حزب کمونیست لبنان که درحوالی مسجد موضع گرفته بودند، بدون دلیل، گاه و بیگاه تیراندازی میکردند. (اغلب هنگام سخنرانی امام موسی در مسجد، تا کسی صدای او را نشود) «کتائب» نیز خمپارههای خود را به طرف مسجد نشانهگیری کرد و دو راکت در فاصله نزدیک به دو طرف مسجد فرود آمد و مسجد را لرزاند.
احزاب چپ تحریک میکردند و به اما هجوم میآوردند که تو شعار «السِّلاحُ زینهُالرِجال» را دادهای. پس چرا نمیجنگی؟ امام در جواب میگفت که جوانان «حرکت» همه جا در جلوی دیگران، در اولین سنگر جلوی دشمن قرار دارند، ولی برای دفاع از مناطق خود، نه برای تحریک و انفجار. چون این انفجار و این جنگ ساخته و پرداخته استعمار و اسرائیل است و ما نمیخواهیم آلت دست آنها باشیم. دامنه اعتراض به خونریزی بالا گرفت و «کتائب» احساس کرد که نیروهای مسیحی یکی بعد از دیگری از صفوف او خارج میشوند و «کتائب» منفرد شده است و هر روز که بدین منوال بگذرد، خشم مسیحیت را زیادتر علیه خود برمیانگیزاند، لذا تسلیم نظرات امام موسی شد و آتشبس را پذیرفت، و به «حکومت مصغره» بدون «کتائب» تن در داد.
«رشید کرامی» داوطلب نخستوزیری از طرف مسلمانان بود. گرچه احزاب چپ و «جنبلاط» با او مخالف بودند، ولی او از پشتیبانی امام موسی و یاسرعرفات برخوردار بود. رئیسجمهور «فرنجیه» با «رشید کرامی» دشمنی قدیمی داشت و به هر قیمتی بود میخواست از نخستوزیری او ممانعت کند. ولی در اثر فشار روزافزون مردم و تسلیم «کتائب» او نیز تسلیم شد و «رشید کرامی» روز چهارم اعتصاب غذا به نخستوزیری رسید و شهر بیروت در سکوت و آرامش فرو رفت.
«رشید کرانی» و یاسرعرفات و «خدام» (وزیرامور خارجه سوریه که برای اتمام جنگ از طرف حافظاسد به بیروت آمده بود)، همه به امام موسی تکلیف کردند که دست از اعتصاب غذا بردارد و تحقق بقیه خواستههای او را ضمانت کردند.
<![if !supportLineBreakNewLine]>
<![endif]>
بعلبک در آتش توطئه
از روز دوم اعتصاب غذا، بعلبک دستخوش هیجان و اعتراض شدید بود. شیعیان بعلبک که عموماً کشاورزان و دهقانان و کارگران بوده و از سر سختترین جنگندگان و مهمترین طرفداران امام موسی به شمار میرفتند و اعتصاب غذای رهبر مذهبی آنها برایشان غیرقابل تحمل بود، در تب و تابی انقلابی میسوختند. روز سوم رزمندگان بعلبک و «هرمل» به ساختمانهای دولتی و دارالحکومه و مراکز پلیس حمله مسلحانه کردند و همه آن مواضع را تسخیر و اعلام داشتند که در صورت ادامه اعتصاب غذا، مسلحانه به بیروت خواهند آمد.هیأت حاکمه لبنان از قدرت بعلبک میترسید و از اینکه بعلبک بیچون و چرا و سرسختانه از امام موسی طرفداری میکند بیمناک بود. لذا در آن روزهای بحرانی، توطئههای زیادی در بعلبک انجام گرفت، تا این سنگر قوی و مبارز را از صحنه معرکه دورنگاهدارد. یکی از توطئهها ایجاد جنگ وجدال داخلی بین بعضی از خانوادههای بزرگ و با نفوذ بعلبک بود که به جان هم افتادند و دیگری هجومی بود که به بعضی از قریههای مسیحینشین بعلبک صورت گرفت و عدهای مسیحی کشته شدند، تا جنگهای مذهبی را توسعه دهند و بخصوص خشونت مسلمانان برضد مسیحیان را بهانه کرده، با کمک قدرتهای خارجی دست به قتلعام مسلمانان بزنند.امام موسی پس از ایجاد «حکومت مصغره» و آتشبس، برای پایان دادن به اغتشاشات بعلبک، فوراً اعتصاب غذا را خاتمه داده، رهسپار بعلبک شد و در پی یک سلسله فعالیتهای پیگیرانه غائله بعلبک را پایان داد.
انفجار در اردوگاه بعلبک
امام موسی پس از چهار روزگار مستمر، بعلبک را آرام کرد، ولی در روز چهارم حادثهای دردناک اتفاق افتاد که تمام لبنان را تکان داد و مسیر قسمتی مهم از تاریخ معاصر را عوض کرد و آن انفجاری بود که در اردوگاه جوانان «حرکهالمحرومین» در بعلبک اتفاق افتاد. هنگامی که معلم بزرگ فلسطینی مشغول تعلیم موادمنفجره بود و مین ضدتانک را شرح میداد -بر اثر یک اتفاق غیرمترقبه- مین در دستش منفجر شده و ۲۷ نفر از بهترین کاردها و جوانان جنگنده شیعه شهید شدند و بیش از ۵۰ نفر به سختی مجروح گشتند. خبر انفجار فوراً در سرتاسر لبنان منتشر شد و همه اخبار دیگر را تحتالشعاع قرار داد.مسیحیهای دست راستی لبنان و بخصوص «کتائب»، بر ضد امام موسی و «حرکهالمحرومین» به کار افتادند و حملات همهجانبه شدیدی آغاز شد. امام موسی تا پیش از انفجار «رجل صلح» و «نمایندهمسیح» و مورد قبول همه نیروها بود، بخصوص مسیحیان امام موسی را دوست میداشتند تا وطن آنها را استقرار دهد و صلح و آرامش برقرار کند؛ زیرا درنظر آنان امام موسی تنها کسی بود که میتوانست صلح و آرامش برقرار کند و جان کسی را به خطر نیندازد و مدافع حیات و هستی آنها باشد. ولی وجود سازمان سیاسی و نظامی برای شیعیان، زنگ خطری بزرگ بود که مسیحیان و «کتائب» را دچار ترس و وحشت میکرد، بخصوص میدانستند که اگر همه نیروهای شیعه که فعلاً در احزاب مختلف و تحت رهبری اشخاص متفاوت فعالیت میکنند، در یک سازمان واحد جمع شوند. قدرتی بزرگ و غیرقابل تحمل به وجود خواهند آورد.
البته امام موسی «رجل صلح و آرامش» بود، ولی نمیتوانست فراموش کند که نماینده محرومین و شیعیان لبنان نیز هست و در قبال آنها مسئولیتی بزرگ دارد و اگر عدالت اجتماعی برای همه محرومین با وسایل مسالمتآمیز امکانپذیر نشد، باید با زور و قدرت حقوق از دست رفته محرومین را مطالبه کرد و بخصوص در وضع خاص لبنان، که هر حزب و دستهای برای خود قدرت نظامی و میلیشیا دارد، بقای طایفه شیعه و دفاع از حقوق آنان نیز احتیاج به یک سازما ننظامی قوی دارد.
اعلام رسمی سازمان نظامی «امل»
انتشار خبر انفجار در بعلبک سبب شد که امام موسی وجود سازمان نظامی «حرکهالمحرومین» را اعلام کند.{۶ژوئیه۱۹۷۵} بنابراین سازمان «امل»، که حروفش از سه کلمه «افواج- مقاومه- لبنانیه» گرفته شده بود، به عنوان جناح نظامی «حرکهالمحرومین» علنی شد. سازمان نظامی شیعیان دو سالی بود که وجود داشت و فعالیت میکرد و برای تربیت جوانان از اردوگاه تعلیماتی بعلبک استفاده مینمود و حتی در بعضی از عملیات نظامی شرکت میکرد، ولی تا آن موقع مخفی بود و دلیلی نمیدید که نیروهای خود را برملا کند. تعلیمات نظامی «حرکت» در اردوگاههای دوردست، بخصوص در بعلبک انجام میگرفت و استادان و افسران «فتح»، مأمور تربیت نظامی جوانان بودند. در این اردوگاهها آشنایی با همه نوع اسلحه سبک و سنگین و همچنین جنگهای خیابانی و زد و خوردهای تن به تن و تاکتیک مبارزات انقلابی تعلیم داده میشد. علاوه بر امور نظامی، تا حد امکان و ضرورت تربیت فکری ایدئولوژیک نیز انجام میگرفت و اردوگاه نظامی به کارخانه «صناعهالانسان، یا انسانسازی» معروف شده بود و تغییرات کیفی در روحیه و اخلاق جوانان قبل و بعد از خروج از اردوگاه به خوبی مشهود بود.
نکته جالب و مهم این است که تقریباً همه جنگندگان مسلمان در لبنان همان شیعیان هستند. تقریباً همه جنگندگان احزاب چپ، حتی حزب کمونیست و حزب تقدم اشتراکی «جنبلاط» و حتی گروههای مسلح سیاستمداران سنی، از جوانان شیعه هستند. روح شجاعت و جنگجویی در شیعیان لبنان به شدت وجود دارد. این امر از یک نظر مربوط به مبانی فکری و دینی و تاریخی واز نظر دیگر مربوط به محرومیت بیش از حد آنهاست. به این معنی که یک جوان جنگجوی شیعه چیزی جز جان خود ندارد که از دست بدهد، بنابراین در صحنه نبرد از هیچچیز نمیترسد، درحالیکه مسیحیان و دیگران هر کی منافعی دارند و میجنگند تا منافع موجود خود را حفظ کنند و از مرگ و شهادت میگریزند.
چگونگی سقوط تل زعتر
دوران جنگهای داخلی لبنان دارای سه دوره مختلف است:
«تلزعتر» و «نبعه» و مواضع زیاد دیگری، در دوره دوم جنگ، در ظلمت اختلاف و دشمنی بین مسلمانها به دست دشمن افتاد.
در دوره اول جنگ، «تلرعتر» بارها توسط نیروهای دشمن محاصره شد، اما هر بار توپخانه سوریه در بیروت بشدت مواضع تجمع نیروهای فالانژ را میکوبید و از حمله آنها به «تلزعتر» جلوگیری میکرد.
اما در دوره دوم جنگ، بعد از اختلافات بین سوریه و مقاومت فلسطین، دولتهای عربی در دمشق کنگرهای تشکیل دادند و از سوریه خواستند که نیروهای خود را از بیروت خارج کند و بکلی از قلمرو نیروهای فلسطینی در گردد، تا امکان درگیری بین آنها به وجود نیاید. لذا نیروهای سوریه بیروت را ترک گفتند و به کوههای «بِحَمْدون» و «صوفْر» رفتند که در ۲۵ کیلومتری شرق بیروت، در «جَبَ لبنان» قرار داشت. «جَلّود» نخستوزیر لیبی نیز در بین نمایندگان عرب اصرار داشت که سوریه از صحنه جنگ خارح شود. شخصیتها و احزاب چپ دیگر، حتی خواستار اخراج کلی سوریه از لبنان بودند. در تاریخ ۲۳/۶/۱۹۷۶ در همان روزی که نیروهای سوریه بیروت را ترک گفتند، نیروهای فالانژیست موقع را مغتنم شمرده به «تلزعتر» حمله بردند. توپخانه سنگین فالانژها در هر دقیقه به طور متوسط سه گلوله توپ بر «تلزعتر» میانداخت و تانکها و زرهپوشهای آنان نیز در این محاصره شرکت داشتند. حتی راکتهای زمین به زمین ساخت اسرائیل که توسط افسران اسرائیلی شلیک میشد، مواضع فلسطینیها را در «تلزعتر» بشدت میکوبید.
روزهای پیش از خروج سوریه از بیروت، هنگامی که «کتائب» به «تلزعتر» حمله میکرد، توپخانه سنگین سوریه آنان را به عقب میراند و آتش توپخانه آنها را خاموش میساخت و از «تلزعتر» دفاع میکرد، ولی پس از خروج سوریه از بیروت، این دفاع سنگین توپخانه قطع شد و آنها توانستند بخوبی «تلزعتر» را بکوبند و سپس آن را محاصره کامل کنند.
وقتی «تلزعتر» در خطر سقوط قرار داشت، مقاومت فلسطین تصمیم گرفت از راه «مُونْتِه وِردْی» (کوهی در پشت تلزعتر) راهی به «تلزعتر» باز کند و «تلزعتر» را از این راه نجات بخشد. از سازمان «امل» نیز دعوت به همکاری شد و ما دوازده جنگنده ماهر و ورزیده خود را همراه سربازان «فتح» فرستادیم و اینها مدتها در «مونتهوردی» جنگیدند و شش نفر آنها بسختی مجروح شدند و به بیمارستان رفتند. خاطرات این جوانان در جنگهای سخت «مونتهوردی» یکی از قهرمانیهای بزرگ جنگهای لبنان به شمار میرود، نبردهایی که موی بر بدن آدمی راست میکند. ولی به هر حال قادر به شکستن محاصره نشدند
شرح فاجعه سقوط
در تاریخ ۳۰/۶/۱۹۷۶، یعنی یک هفته پس از شروع نبرد، «جِسْرِالباشا» که یک اردوگاه فلسطینی نزدیک «تلزعتر» بود، سقوط کرد. در مدت سه ساعت، حدود ۳۰۰۰ راکت بر این منطقه شلیک کرده بودند.
در همین هنگام نیروهای دشمن به «تلمیر» که در بالای تلزعتر قرار گرفته است، حمله کردند و آن را به تصرف خود درآوردند. تیراندازان معروف کتائبی، از بالای این تپه هر جنبندهای را در داخل «تلزعتر» هدف قرار میدادند و دیگر کسی نمیتوانست در وسط شهر را برود.
آب شهر قطع شده بود و رزمندگان برای یافتن آب به چشمهای در خارج شهر میرفتند و چه بسا کشته میشدند. به طوری که معروف بود که مشت آب از یک مشت خون گران قیمتتر بود. نان و آذوقه نیز وجود نداشت، تنها انباری از عدس به دست رزمندگان افتاده بود و از آن سد جوع میکردند.اسلحه و مهمات مدافعان نیز به پایان رسیده بود و کسی نمیتوانست از خارج به آنها کمکی برساند. رزمندگان نیز به سرعت تحلیل میرفتند و در روزهای آخرین تنها پانصد رزمنده فلسطینی در «تلزعتر» باقی مانده بود. سرانجام پس از ۵۲ روز مقاومت و دفاع جانانه در برابر هفتاد بار هجوم دشمن، در روز جمعه ۱۳/۸/۱۹۷۶ «تلزعتر» سقوط کرد.
دو روز پیش از سقوط، سازمانهای فلسطینی «تلزعتر» و توسط صلیبسرخ بینالمللی با «کتائب» تماس گرفتند و خواستار تسلیم شدند، ولی جواب مناسبی داده نشد.
رزمندگان فلسطینی در شب چهارشنبه ۱۱/۸/۱۹۷۶ به منطقه «منصوریه» حمله بردند تا حلقه محاصره دشمن را پاره کنند و از «تلزعتر» خارج شوند، اما با مقاومت شددی «کتائب» روبرو شدند و به «تلزعتر» بازگشتند.
آنگاه در نیمهشب پنجشنبه ۱۲/۸/۱۹۷۶ با یک تصمیم همگانی در تاریکی شب پانصد رزمنده یاقیمانده فلسطینی حلقه محاصره دشمن را شکافتند و به کوههای «موُنْتهوِرْدی» شمالشرقی «تلزعتر» پناه بردند، و مدت چهار روز در کوهها و درههای اطراف منطقه پیادهروی میکردند تا خود را به بیروت رساندند، در این خروج بزرگ و درگیریهای اطراف آن حدود سیصد نفر از ضانصد رزمنده فلسطینی به شهادت رسیدند.
پس از خروج رزمندگان فلسطینی در نیمهشب و عملاً «تلزعتر» بیدفاع ماند و تنها زنها و بچهها و پیرها و غیررزمندهها در شهر مانده بودند و از خروج رزمندگان خبر نداشتند.
روز بعد، جمعه ۱۳/۸/۱۹۷۶ نیروهای دشمن به شهر بیدفاع «تلزعتر» هجوم بردند و عده زیادی را قتلعام کردند، که مورد اعتراض مجامع انسانی و شخصیتهای بزرگ قرار گرفت، تا سرانجام رهبران «کتائب» زیر فشار افکار عمومی مانع ادامه قتلعام مردم شدند و دوازده هزار نفر از بازماندگان «تلزعتر» را با ماشینهای صلیبسرخ و ارتش و غیره به بیروت بردند…
«تلزعتر» این چنین سقوط کرد…
فصل ٩-موضع شیعیان (امام موسیصدر و امل) در طول جنگ
توطئه ترور امام موسیصدردوره سوم جنگ
پایان دوره دوم و آغاز دوره سوم جنگ
درگیری با احزاب چپ
دوره دوم جنگ درحالی شروع شد که مسلمانها متفرق و متشتت شده و همه نیروهای خود را صرف کوبیدن یکدیگر کرده بودند. دشمن نیز از این فرصت استفاده کرده، مسلمانها را شکست داد و پایگاههای بزرگی مانند «تلزعتر» و «نبعه» به سقوط کشانده شدند.
این دوره جنگ نیز یک توطئه صهیونیستی بود که به دست مسلمانها انجام شد. تنها کسی که حقیقت تلخ برادرکشی را به عیان دید و شجاعانه علیه این اختلافات داخلی قیام کرد، شخص امام موسیصدر بود که موضعی بینظیر گرفت! موضعی که هیچکس، جز شیعه علی(ع) و جز کسی که خود را آماده شهادت کرده باشد، قادر به گرفتن آن نبود.
احزاب چپ لبنان حافظاسد را نوکر اسرائیل میخواندند و کشتن سربازان سوری را مهمتر از کشتن یک اسرائیلی میدانستند، حتی پای سربازان سوری را به ماشین بستند و در خیابانها کشاندند تا تکهتکه شدند.
ولی موضع امام موسی این بود که هر نوع انفجاری بین مقاومت فلسطین و سوریه خیانتی است بزرگ و به هر وسیله ممکن باید جلوی انفجار را گرفت. یعنی درحالی که چپیها و «جنبلاط» و طرفدارانش شعارهای تند و به ظاهر انقلابی میدادند، که هر کس با سوریه جنگ نکند خائن است، امام موسی شعار میداد: «هر کس به این آتش دامن بزند خائن است.» یعنی چپیها در این توطئه خائنند.درگیری با احزاب چپ
اینجا بود که درگیریهای زیادی بین چپیها و سازمان «امل» به وقوع پیوست. نیروهای چپ به مدرسه «جبلعامل» در جنوب لبنان حمله کردند، در سایر شهرها حملات زیاد و تصفیهها و درگیریهای شدیدی، انجام دادند که مقداری از آنها را ذکر کردم و برای مثال نمونههایی دیگر را شاهد میآورم.
اصولاً این حمله ها از مدتها پیش شروع شده بود. هرچند که «حرکت محرومین» و «حرکت امل» با سازمان فتح «تنسیق» داشت و در سطوح بالا دائماً مقاومت فلسطین از امام موسیصدر کمک میگرفت و امام موسی بزرگترین و صمیمیترین پشتیبان آنها بود. حتی «حرکت امل» با احزاب چپ که در مقابل «کتائب» میجنگیدند، نیز همکاری داشت و تقریباً برای مدت یکسال در جلسات احزاب چپ، با حضور مقاومت فلسطینی فتح، شرکت میکرد. ما همه دشمنیها و خرابکاریهای احزاب چپ را نادیده میگرفتیم، تا صف اسلامی متحد بماند و اتهام انشقاق و تفرقه به شیعهها بسته نشود… تا روزی که احزاب چپ به رهبری «جنبلاط» اعلام «اداره محلی» کردند، که یک نوع حکومت داخلی بود و آنها به قول خودشان در سرزمینهای آزاد شده لبنان ایجاد حکومت ملی کردند و این امور خود شروع تقسیم لبنان بود.(۱) مسیحیان تندرو و نیز در محل خود اعلام حکومت ملی کردند و چپ تندرو نیز همان نقشه را پیاده کرد، یعنی هر دو از آبشخوری آب میخوردند که به تقسیم لبنان میانجامید. در تقسیم لبنان، اسرائیلی جدید در شمال به وجود میآمد که پشتوانه آن مسیحیان جهان بودند و در جنوب حکومت چپ زیرنظر روسیه شوروی ایجاد شد که از نظر ماهیت استعماری، نظیر حکومت مارونی شمال بود. در این زمان احتمال زیادی میرفت که اسرائیل حمله کند و اصولاً جنوب را بگیرد و منطقهای که متعلق به شیعیان بود، زیر سلطه اسرائیل، یا سلطه روسیه درآید… به همین علت امام موسی مخالف تقسیم لبنان بود ولی هرچه اعتراض کرد به جایی نرسید. ناگزیر فرمان داد تا نماینده «حرکت» از شرکت در جلسات احزاب خودداری کند و این، ابتدای هجوم و حمله چپ (قبل از ورود ارتش سوریه و سقوط «نبعه») بود.
مقاومت فلسطینی فتح با تقسیم لبنان مخالف بود؛ زیرا در صورت تقسیم، اسرائیلی به جنوب حمله میکرد و مقاومت را نابود میساخت… بدینجهت مقاومت فلسطینی فتح به آنها اعتراض کرد، ولی به جایی نرسید… حتی ارتش لبنان عربی به اداره محلی احزاب اعتراض کرد ولی مؤثر نیفتاد. «جنبلاط» برای خود ارتش ملی تشکیل داد. برای اداره شهرها «اَمنِْشَعْبی» بوجود آورد، که کارشان ارعاب و سرقت و ارتکاب اعمال خلاف ناموسی بود… و برای اداره کلی مملکت یک «مکتب سیاسی» از نمایندگان احزاب چپ ایجاد شد که به فکر و سلیقه خود قانون وضع کرده و اجرا میکرد. یکباره بنزین، برق، نان، آب، راهها، تلفن … و همهچیز مردم به دست «جنبلاط» و احزاب چپ افتاد. هر کس طرفدار حزب نبود، نان نمیگرفت، بنزین به او داده نمیشد و از حقوق مردمی محروم بود. یکباره بنزین از ۵/۷ لیره به ۱۵۰ و یا ۲۰۰ لیره رسی، نان بکلی نایاب شد. امنیت بکلی از میان رفت، ناموس مردم به سادگی مورد تعرض قرار گرفت، جان مردم همچون مگس بیارزش شد و اموال مردم برای احزاب مباح گردید… جهنمی پدید آمد که در تاریخ سابقه ندارد. آنان فکر کردند که به راستی پیروز شدهاند و امر بر همه آنها مشتبه شد که کار تمام شده است. لذا دست به تصفیه مخالفان خود زدند. مخالفان منحصر به فرد احزاب، امام موسی و «حرکت محرومین» بودند. هر جوانی از حرکت «امل یا محرومین» در خیابان دیده میشد فوراً به رگبار گلوله بسته میشد، شبها به خانههای جوانان «حرکت» هجوم میبردند، میزدند، و میدزدیدند و آنها را به زندان میفرستادند. البته کادرهای فعال «حرکت» گرختند؛ زیرا قتل آنها حتمی بود، سخن از مردم عادی و طرفداران ساده «حرکت محرومین» است. در شهر «دیرزهرانی» هنگامی که (در رمضان) ۲۵ نفر از جوانان مؤمن، از مسجد بازمیگشتند، «امن شعبی» که اکثرشان کمونیست بودند آنها را گرفتند و زدند و مجروح کردند و زندانی کردند، که شش نفر از آنها چند روز در بیمارستان خوابیدند. در نزدیکی «زبدین» از سمت «نبطیه»، کمونیستها به جوانان مؤمن حمله کردند، پنج نفر را گرفتند و به قصد کشت زدند و زندانی کردند، تنها به جرم آنکه نماز میخواندند… در «نبطیه» شعر معروف چپیها، مکرراً به مؤمنین حمله شد، هر کسی که به مسجد میرفت مشکوک به شمار آمده، گرفتار میشد و کتک میخورد و به زندان میافتاد. اگر بخواهم از جنایات احزاب چپ مثال بیاورم، باید تاریخ روزانه این یک ساله دوره جنگ لبنان را بازگو کنم…، جنایت و رذالت و پستی و خیانتی که در تاریخ بینظیر است.
متأسفانه جناح چپ مقاومت فتح در جنوب نیز با احزاب همکاری میکرد. این احزاب از اسلحه مقاومت و قداست سوء استفاده میکردند و مردم را میکوبیدند. اگر احزاب تنها بودند و مقاومت داخلی دخالتی نمیکرد، در عرض چند روز از طرف جوانان «حرکت» نابود میشدند. در هر روستایی، اگر دو نفر کمونیست بود، اقلاً پنجاه نفر عضو فعال «حرکت محرومین» و «حرکت امل» وجود داشت. اما امام موسیصدر فرمان داده بود که به سوی مقاومت و فتح اسلحه نکشیم، ولی این احزاب با اسلحه مقاومت ما را میزدند، اما ما باید سکوت میکردیم، میمردیم و دست به اسلحه نمیبردیم.
حمله به شهر انصار
شهر «انصار» در منطقه «نبطیه» قرار دارد و مرکز قدرت حزب کمونیست بوده و حداقل هفتاد مسلح در آن وجود داشت و ما فقط شانزده قطعه اسلحه داشتیم و جوانان ماهها در مقابل فشارهای سیاسی و نظامی و روانی حزب کمونیست و احزاب دیگر مقاومت میکردند. سرانجام مسئول مقاومت فلسطینی فتح در «نبطیه» به نام «سعید» که کمونیست است، مسئول نظامی «حرکت امل» در «انصار» را خواست.
مسئول نظامی به دلیل همکاری بین ما و فتح، الزاماً به «نبطیه» مرکز فتح رفت، تا «سعید» را ببیند، اما این خدعهای بود، تا او را بازداشت کنند و از بازگشت او به «انصار» جلوگیری کنند. در همان وقت سیصد جنگنده حزب کمونیست و احزاب و سازمانهای افراطی چپ به شهر «انصار» حمله کردند. عدهای از جوانان «حرکت» ابتدا مقاومت کردند و سه نفر از کمونیستها به خاک افتادند، ولی مهاجمان خانه مدافعان را با توپ ۷۵ و آرپیجی منفجر کرده و با دوشکا مقاومت آنان را درهم شکستند. لذا جوانان «حرکت» پناه بردند. مهاجمان خانههای «حرکت» را غارت کردند. پس از غارت خانه مسئول حرکت و سرقت دو کامیون باری، پدر پیر ۶۵ سالهاش را به شدت کتک زدند و خواستند او را تیرباران کنند، ولی زنها و بچهها خود را روی بدن او انداخته و از قتل او جلوگیری کردند. این مردپیر چندین روز در اثر جراحات وارده بر سرش، در بیمارستان خوابید. مهاجمان به خانه شخصی دیگر به نام «ظاهر» حمله کردند، ولی او را نیافتند، لذا زن او را در مقابل سیزده فرزندش کشتند. روحانی روستا به نام «مصری» سراسیمه به خیابان دوید و فریاد اعتراض برداشت. او را نیز به مسلسل بستند و هشت گلوله عبا و لباسش را سوراخ کرد، ولی او معجزهآسا نجات یافت. مهاجمان سه نفر را دستگیر کرده و از شهر خارج شدند. بعد با دیگر احزاب چپ در حسینیه «انصار» تشکیل جلسه داده، بیانیهای صادر کردند و خواستار شدند:
۱- باید اعضای «حرکت محرومین» اعلامیهای برضد امام موسی صادر کرده و از او دوری بجویند.
۲- همه اسلحه خود را تحویل احزاب دهند.
۳- در صف احزاب به «جبل» رفته، علیه سوریه بجنگند… والاّ زن و بچه آنها نابود خواهند شد!!!.
این دو اولتیماتوم عجیب به دست ما رسید. من همراه با عدهای از مسئولان سازمان در شهر «خرائب» اجتماع کردیم، تا جواب اولتیماتوم را تهیه کنیم، آراء متفاوت بود، ولی ترس و وحشتی بینظیر بر همه مستولی شده بود. حتی چند نفری حاضر به نوشتن اعلامیه برضد امام موسی شدند.
این لحظات حساس که سرنوشت در آن معین میشود، مسلماً برای همه افراد، در زمانهای مختلف و موارد گوناگون پیش میآید و تصمیمگرفتن کار سختی است… اما یک امر به آدمی کمک میکند و آن گذشت از جان و قبول هر نوع فداکاری است. در میان تردید، ترس و وحشت بعشی از دوستان جواب من قاطع و سریع و صریح بود و آن پیروی از رسالت حسینی تا شهادت بود، که از طرف همه پذیرفته شد. فوراً گروههای از جان گذشته برای حمله به «انصار» مهیا شدند. به سرعت دو ماشین از بهترین رزمندگان امل را تجهیز کردم و آنان با کمک رزمندگان شهر «انصار» به دور شهر رفتند و در تاریکی شب در شهر یک مانور دادند. نیروها چپ که نمیتوانستند تعداد اینها را بفهمند، از ترس از شهر گریختند و آن را تخلیه کردند. سپس همراه با دو نفر از مسئولان در همان نیمهشب، برای اتمام حجت به سراغ «ابوموسی»، فرمانده فتح در جنوب لبنان رفتیم که با عدهای از فراندهان فتح جلسه داشتند. بعد از اطلاع از حمله به «انصار» و صدور التیماتوم از طرف احزاب، متوجه شدیم که او از همهچیز آگاه است و حتی با رضایت او همه کارها انجام شده است. او با کمال بیمروتی گفت: «اگر میخواهید زنده بمانید، باید اعلامیهای برضد امام موسیصدر بدهید و با احزاب همکاری کنید…
تصور کنید که «ابوموسی» فرمانده کل نیروهای مقاومت فلسطینی در جنوب لبنان، که بزرگترین و قویترین و مؤثرترین فرمانده فلسطینی بود (زیرا تمرکز قدرت نیروهای مقاومت همه در جنوب لبنان است) به علاوه فرماندهی همه نیروهای احزاب و سازمانهای چپ را نیز به عهده داشت، خود قویترین جبار جنوب لبنان به حساب میآمد. او نماینده «ابوصالح» کمونیست، عضو کمیته مرکزی مقاومت فلسطینی فتح بود. این ابوموسی با همه قدرتش میخواست امام موسی را بکوبد و جوانان «حرکت محرومین» را از او جدا کند و کسانی را که در عقیده خود پابرجا هستند، نابود سازد… همین «ابوموسی» بود که در «صور»، در مقرّ امام صدر به عمامه و منبر و عبای امام موسی ناسزا گفت و باب حمله به او را باز کرد…من که فکر میکردم آخرین لحظات عمر خود را میگذرانم صلاح ندانستم در مقابل این جبار سکوت کنم. مناقشهای شدید و غیرمترقبه درگرفت و او تعجب میکرد که چگونه ممکن است با همه این فشارها و خطرها من اینچنین بیمهابا با او حرف بزنم. به او عتاب کردم که: «چگونه به خود اجازه میدهی که برضد رهبری خود (ابوعمار وابوجهاد) عمل کنی؟ درحالی که بین امام موسی و رهبری مقاومت؛ ابوعمار و ابوجهاد …. همفکری کامل برقرار است؟ تو در جنوب برضد امام صدرتحریک میکنی و اوامر رهبر را زیرپای میگذاری! …» دیدم که با خنده و مسخره از جواب میگریزد. گفتم؛ «مگر ماه پیش نبود که تو و مسئولان رده بالای مقاومت در جنوب، بر اثر فشار رهبری مقاومت نزد من آمدید و در اطاق من نشستید و از گذشته عذر خواستید و از طرف مقاومت، پیشنهاد همکاری و تنسیق کامل با ما را کردید؟ … چه شد که دوباره به امام موسی حمله میکنید؟ و جوانان «حرکت» را اینطور تحت فشار قرار میدهید؟» عاقبت با او اتمام حجت کردم و گفتم: «جنوب لبنان مخالف مقاومت فلسطینی بود و امام موسی در خلال چند سال کار طاقتفرسا و مداوم جنوب را طرفدار مقاومت کرد … ولی حملات به امام صدر سبب خواهد شد که جنوب لبنان تغییر رأی دهد … و تو مسئول این شکست هستی ….» با کمال غرور و مسخره گفت: «تو خیلی از امام حرف میزنی. ما در هر روستایی دوازده امام خلق خواهیم کرد ….» این غرورها و این حقایق دردناک بزرگترین ضربه را به مقاومت فلسطینی زد، بطوری که امروز لبنانیها غالباً از فلسطینی اکراه دارند. به هرحال مناقشه ما با ناراحتی و عصبانیت طرفین خاتمه یافت. بازهم برای اتمام حجت بیشتر، در ساعت سه بعد از نیمه شب به سراغ رهبری مقاومت (ابوعمار و اوجهاد) رفتم. ابوجهاد را در «کِیْفوُنْ» در اطاق عملیات یافتم که در زیر بمباران گلولهها با همه افسران ارشد فتح جریان جنگ «جبل» را رهبری میکرد. او ما را با گرمی زیاد پذیرفت و از ماجرا باخبر شد و به شدت برآِفت و «ابوموسی» و «سعید» و مسئولان جنوب را نفرین کرد. همان لحظه با همه مسئولان جنوب با بیسیم تماس گرفت و اوامر شدیدی صادر کرد و برای «سعید» فرمانده «نبطیه» نامهای عتابآمیز توشت و او را مسئول همه تحریکات خواند … با «جرج حبش» و «جرج حاوی» (رهبر کمونیستها) و «احمد جبریل» و «نایف حواتمه» … تماس گرفت، و از همه آنها خواستار شد که تا ساعت هفت صبح همه نیروهای چپ از «انصار» خارج شوند … با ابوعمار نیز تماس گرفت و جریان را بازگو کرد و گفت لازم است که برای فشار بیشتر بر «ابوموسی» من نیز شخصاً با ابوعمار سخن بگویم، تا ابوعمار نیز فشار بیشتری بر «ابوموسی» وارد آورد … سرانجام از «کیفون» به بیروت، مقر عملیات ابوعمار رفتم که با افسران دیگری جلسه داشت … اوامر اکیدی نیزاز طرف ابوعمار صادر شد، تا جلوی خرابکاری عناصر چپ گرفته شود ….
میبینیم که رهبری مقاومت سعی داشت که جلوی چپ را بگیرد، ولی چپ از موقعیت بحرانی استفاده کرده و بر خر مراد سوار شده به خاطر مارکسیستها و کمونسیتها و برضد رهبری مقاومت دست به خرابکاری میزد.
حادثـه قبریخـا
نمونهای دیگر را مثال میزنم … چندی پیش یکی از فرماندهان مارکسیست جنوب به نام «نور» که فرمانده منطقه وسیعی است، تصمیم گرفت در شهر «قبریخا» پایگاهی برای حزب (عمل شیوعی) که یکی از شعبههای کمونیستها است ایجاد کند. «قبریخا» یک شهر کوچک مذهبی است و جوانان «حرکت محرومین» نیز در این شهر قدرت زیادی دارند … در مقابل، احزاب در این شهر تقریباً صفرند.
مسئول «حرکت» در شهر، به مسئول فتح گفت: «ما با شما تفاهم کامل داریم، اگر فتح میخواهد مرکزی در شهر بازکند، ما همه امکانات خود را در اختیار فتح میگذاریم، ولی چه دلیل دارد که شما میخواهید برای حزب کمونیست در شهر مرکز باز کنید؟» «نور» با تأکید میگوید: «میخواهم مرکز این جزب را باز کنم و هر اخلالی در شهر انجام شود، تو مسئول و محرک آنی …» تظاهرات زیادی در شهر برضد این مرکز برپا شد، که حتی زنها و بچهها نیز در آن شرکت داشتند. سرانجام نیروهای مسلح حزب «عمل شیوعی» دو تن از جوانان «حرکت» را همراه این مسئول گرفتند و زدند و در مرکز زندانی کردند. شهر برآشفته شد و شیخ روحانی شهر شخصاً مسلسلی زیر عبا گرفته و وارد مرکز شده و مسلسل میکشد و همه افراد مسلح حزبی را وادار به تسلیم کرد و سه نفر جوان اسیر را گرفته با خود بیرون برد … مردم شهر مرکز را سنگسار کردند. حتی ارتش لبنان عربی اعلام کرد که این مرکز را به توپ بست … و آنگاه رهبری مقاومت از این افتضاح خبردار شده و دستور داد علیرغم میل «نور» این مرکز بسته شود. اکنون این شهر نهتنها احزاب را از خود میراند، بلکه از فتح نیز چندان راضی نیست.
بزرگترین خطر چپ این بود که بر پشت مقاومت سوار شد و اسلحه مقاومت و قداست مقاومت را در راه مقاصد و اهداف حربی خود به کار انداخت و مقاومت فلسطینی را از مرتبه والای قداست به پایین کشید و همطراز احزاب و سازمانهای دیگر کرد، که هیچ آبرویی نداشتند و ندارند.
توطئه ترور امام موسیصدر
دشمن با بررسی توطئههایی که طرحریزی کرده بود و نتایجی که به دست آورد، احساس کرد مهمترین عامل بازدارنده و مقاوم در برابر آنها، در لبنان، امام موسی و جوانان «حرکت» هستند. دشمنان میدیدند که با وجود امام موسیصدر و جوانانی اینچنین، قادر نیستند که جنوب لبنان را بخورند، لبنان را تقسیم کنند و به اهداف خود برسند. آنگاه توطئهای بزرگ تکوین یافت و تصمیم گرفتند که این مرد بزرگ را نابود کنند. چهار بار احزاب چپ و راست سعی کردند که او را ترور کنند.یک نکته اساسی قابل توجه است و آن اینکه سابقاً احزاب چپ با امام موسی کاری نداشتند (مثل مسیحیان) اما پس از آنکه امام صدر دست به تشکیل سازمان زد و بخصوص بعد از آنکه جوانان را تشویق به عملیات نظامی و جنگی نمود، یکباره مخالفت شدید چپ و راست با شدت هرچه تمامتر شروع شد. آنان دریافتند که موضوع امام موسی دیگر جدّی است. یک سازمان فکری و ایدئولوژیک عمیق و با یک قدرت نظامی و جنگی مؤمن بکلی طومار حیات سیاسی آنها را درهم خواهد پیچید. لذا دشمنی و تهمت و اذیت و ترور … شروع شد. پیش از انفجار اخیر لبنان، در جلسهای سرّی از کادرهای حزب کمونیست لبنان در «بنتجبیل» از امام موسی سخن به میان میآید و میگویند امام موسی برای حزب ما خطرناکتر از اسرائیل است و باید تصفیه شود. اما الان موقع آن نیست. باید منتظر فرصت باشیم و در اولین فرت او را نابود کنیم … این فرصت نامیمون به دست آمد و بارها به حیات امام موسی حمله شد .. و تنها خواست خدا بود که او را نگاهدارد.
بسیار تعجبآور است، یکبار چند جوان شیعه- از همان جوانان شیعی که همچنان در «جبهه شعیبه» و در احزاب کمونیستی باقی بودند- را فریب داده و این جوانان شیعه را فرستادند که امام موسی صدر را بکشند. این جوانان با آرپیجی و اسلحه سنگین بر سر راه امام موسیصدر کمین کردند، تا ماشین او را هدف قرار دهند. اما به خواست خدا، امام موسیصدر، مدتی زودتر از همان راه گذشته بود و آنها با وجود انتظار کشیدن زیاد، ماشین او را نیافتند. اما در این مدت تأخیر، که ساعتها به طول انجامید، این جوانان شیعه با خود فکر میکنند که چه میخواهند بکنند؟ چه کسی را میخواهند بزنند؟ و چه کسی آنها را فرستاده است؟ میدانید چه کسی آنها را فرستاده بود؟ «جرج حبش»، یک کمونیست مسیحی یا یک مسیحی کمونیست، چند جوان شیعه را چنین اجیر کرده بود، تا بروند و امام خود را ترور کنند. رهبری که این همه کار کرده است، این همه زحمت کشیده است. یکی از این جوانها منقلب میشود که این چه کاری است که ما میکنیم؟ رهبر شیعه خودمان را، به خاطر یک مسیحی کمونسیت به دست خودمان بکشیم؟ چه منطقی این را میپذیرد؟ این جوان منقلب میشود و خود را به جوانان «امل» میرساند و جریان را میگوید. جوانان «امل» فوراً منطقه را محاصره میکنند و هر چهار نفر را دستگیر مینمایند و آنها نیز اعتراف میکنند که در آنجا کمین کره بودند که امام موسیصدر را بکشند. اینان چه کسانی بودند؟ از «جبهه شعبیه» به رهبری «جرج حبش».اینها همان کسانی هستند که چریکهای فدایی خلق را تعلیم دادند. اینها همان کسانی هستند که با چریکهای فدایی خلق وحدت دارند، اشتراک دارند، همکاری نزدیک دارند، همان جنایاتی را که اینان در ایران انجام میدهند، همان توطئههایی را که علیه انقلاب اسلامی ما برپا کردهاند، آنها نیز در آنجا علیه شیعیان و علیه مکتب و علیه ایدئولوژی راستین اسلام اجرا میکنند.
این چهار جوان دستگیر شدند، آنها راپیش امام موسی بردند و امام موسی فرمان داد تا همه را آزاد کنند. زیرا او میدانست که اینها منحرف شدهاند، میدانست که اینها بدبختانی هستند که اسیر و عبید احزاب چپ واقع شدهاند. یکی از این جوانان آنقدر منقلب شد که به سازمان «امل» پیوست و در منطقه «بنتجبیل» به فرماندهی برگزیده شد و در مدت زمانی که در «بنت جبیل» با او بدوم، میدیدم که از روزگار گذشته خویش چقدر ناراحت بود و با چه شوقی و با چه هیجانی در سازمان «امل» میجنگید، فداکاری میکرد و چه مبارزههایی علیه اسرائیل و علیه فالانژیستها چه در جنوب لبنان و چه در نقاط دیگر توسط او انجام شده است.
عوامل استعمار چهار بار خواستند که اینچنین امام موسی را ترور کنند، اما نتوانستند، تا بالاخره تصمیم گرفتند که او را بربایند.دولت لیبی دعوتنامه رسمی برای او فرستاد و امام موسی نیز با دوتن از همراهان خویش، «شیخ محمد یعقوب» و «عباس بدرالدین» رهسپار لیبی شدند و دیگر بازنگشتند و تاکنون نیز اثری از ایشان به دست نیامده است.
پایان دوره دوم و آغاز دوره سوم جنگ
دوره دوم جنگ توأم با درگیریهای داخلی بین مسلمانان بود و مناطق مهمی همانند «تَلَّ زَعْتر»، «نَبَعِه»، «مَسْلَخْ»، «کَرَنْتینا»، «اردوگاه ضُبَیِّه»، «سِبْنَیه»، حی غورانه»، «جَسْرِپاشا» و … سقوط کردند و به انفجار بین مقاومت فلسطین و سوریه نیز انجامید. این توطئه اسرائیلی- امریکایی در سه مرحله زیر پیاده شد:
الف- جنگ بین مسلمانان و مسیحی و قتل طرفین براساس شناسنامه (قتل عَلَیالْهُویّه). یعنی هر مسلمان به علت آنکه مسلمان است باید به دست «کتائب» کشته شود و هر مسیحی نیز به جرم اینکه مسیحی است به دست مسلمانها کشته شود. چه کشتارها! چه جنایتها! چه تحریکات غیرانسانی، که نتیجه آن وحدت همه مسیحیان با «کتائب» و قدرت یافتن «کتائب» بود.
ب- انفجار بین سوریه و مقاومت، که بزرگترین جنایت و خیانت بود و به دست احزاب چپ در لبنان پیاده شد.
ج- انفجار در جنوب لبنان، بین لبنانی و فلسطینی که هنوز هم این توطئه ادامه دارد، و با تلاش امام موسی و صبر و تحمل شیعیان تاکنون{سال ۱۹۷۶}به جایی نرسیده است.
در این دوران، شرایط سختی پیش آمد. لحظاتی بود که امید به ادامه حیات و ادامه حرکت بسیار ضعیف بود، امام موسیصدر از طرف احزاب چپ مهدورالدّم عنوان شد و چنان که گفتم چهار بار به حیات او سوء قصد کردند.
در چنین وضع و شرایط سخت و خطرناکی، که ایراد کلمه حق مساوی با مرگ بود، در مقطعی که عده زیادی از مسلمانها از لبنان گریختند، عدهای از بهترین فدائیان اسلام ایستادند و کلمه حق را با کمال شجاعت بر زبان راندند. شمع فروزانی شدند در این شب ظلمانی و معیاری بین حق و باطل.
آنگاه مردم؛ مردم لبنان، کسانی که نظارهگر این صحنهها و این معرکهها بودند، پس از مدتی حق را از باطل تشخیص دادند. یعنی اگر امام موسی نبود، و اگر «امل» نبود و نظریات و تئوریهای چپی پیروز میشد، امروز جنوب لبنانی وجود نداشت. چون معیاری نبود که حق و باطل را با آن بسنجند، همه تنها یک معیار در مقابل خود داشتند و آن معیار چپیها بود. ولی معیاری که «امل» و «حرکت محرومین» و امام موسی آن را ارائه داد، معیاری بود که با حقانیت خودش، سرانجام تمام احزاب چپ را شکست داد. امام موسی میگفت: «در این لحظات که اسرائیل میخواهد مسلمانها را قلع و مع کند و در این لحظات که مسیحیت دارد ما را میکوبد، هر نوع مسلمانکشی و هر نوع برادرکشی خیانتی است بزرگ به امت عربی و باید جلویش گرفه شود.» او هفت بار به سوریه رفت و دوبار شخص یاسرعرفات را با خود به سوریه برد و نزد حافظاسد نشاند. یکبار در یک جلسهای هفت ساعته، تمام مشکلات را مطرح کرد تا عاقبت پیروز شد و بین مقاومت فلسطین و سوریه اتحاد و وحدت برقرار کرد.
دوباره روابط نزدیک سوریه و مقاومت فلسطین برقرار شد و همانطور که گفته شد، خود مقاومت و سوریه نیز احساس کردند که هرگونه درگیری به زیان کلی آنها است. زمان نشان داده که مقاومت فلسطین و سوریه و احزاب چپ، همه مانند مهرههای صحنه شطرنج به نفع اسرائیل و قدرتهای بزرگ، مات شدند و برنده اصلی اسرائیل بود، گرچه پول گزافی که دولتهای عربی، همچون عراق و لیبی در لبنان میریختند از سقوط حتمی احزاب جلوگیری کرد.
صلح مجدد با سوریه
سرانجام با تلاش شدید امام موسی، انفجار بین مقاومت فلسطین و سوریه خاتمه یافت. «کتائب» که از این عمل عصبانی شده بود به سوریه تاخت و در جنگ «فَیّاضّیِه»، حدود ۱۵۰ نفر سوری را کشت. سوریه نیز اجباراً «عینُالْرَّمانِه» را زیر آتش خود گرفت و عده زیادی مسیحی را کشت. بنابراین سوریه دوباره عملاً به عنوان حامی مقامت مسیحیان با «کتائب» وارد صحنه شد. حدود پنجاه هزار سوری در لبنان در مقابل سنگرهای مسیحی موضع گرفتند و همهروزه در بیروت، یا در شمال، جنگهای خونینی بین سوریه و مسیحیان جریان داشت. ولی دوستان! امورز همه چپیها، همه کمونیستها، حتی «جبهه شعبیه»، حتی شخص «جرج حبش»، تمامشان، به سوریه رفتند و با اظهار پشیمانی و ناراحتی از عمل سابق خودشان با حافظاسد صلح کردند. درحالحاضر تمام احزاب چپ معتقدند که اگر سوریه به کمک آنها نشتابد مسیحیت و اسرائیل، مسلمانها را قتلعام میکنند. هماکنون تمام سازمانها و بخصوص سازمانهای چپ سعی دارند که به سوریه بیشتر نزدیک شوند. ولی چه کسی با چه قدرت روحی توانست این مسیر خطرناک توطئه را تغییر بدهد؟ هیچکس جز امام موسیصدر!
چرا معذرت نمیخواهد
یکی از بزرگان فلسطینی میگفت: «به خدا قسم! اگر امام موسیصدر شیعه نبود، سازمانهای فلسطینی و سنّی و غیره او را به مقام خدایی میرساندند، چون موضعهایی که گرفت و فداکاریهایی که کرد و شجاعتهایی که از خود نشان داد، فوق طاقت بشری است و عاقبت قدرت ایمان پیروز شد.» ولی احزاب چپ که آن روزگار به او تهت میزدند که دستنشانده سوریه است و چهار بار قصد کشتن او را کردند، امروز همگی فراموش کردهاند و حتی وجدانشان ناراحت نیست تا از این مرد بزرگ معذرت بخواهند.امروز همه (حتی چپیها) میدانند که انفجار مقاومت با سوریه خطایی بزرگ بوده است و حتی عدهای آن را خیانت مینامند. امام هیچکس نمیپرسد آخر مسئول این انفجار که بود؟ و آن کسانی که آن شعارهای آتشین ضدسوری را میدادند، کجا رفتند؟ و آن رجال (اگر رجل باشند) که آن همه تبلیغات میکردند و شعار میدادند، چرا معذرت نمیخواهند؟ آن رجال بزرگ که چنین خطای بزرگی (معادل خیانت) مرتکب شدهاند، چرا از تنها مردی که علیرغم همه آنها به راه مستقیم رفت و همه تهمتها و دشمنیها و حتی تهدید به قتل را تحمل کرد ولی از پای ننشست، تا بین آن دو گروه را آشتی داد، معذرت نمیخواهند؟ و لااقل فحشها و تهمتهای گذشته خود را پس نمیگیرد و اصلاح نمیکنند؟ حقیقت این است که همه آنها، آنقدر پست و بیاصل و نسب هستند، که از افتخار هر کرامت و شرفی بیبهرهاند و حیف که چنین حیوانهای درنده پستی ادعای زمامداری انقلاب و تحول تکاملی اجتماع را دارند.
فصل۱۰- گوشهایی از حماسههای افتخار و شهادت (مقابل اسرائیل و فالانژها)
توطئه انفجار جنوب و حملات اسرائیل
نبرد افتخار و شهادت «طیبه» تپه معروف «رب ثلاثین»
توطئه انفجار جنوب و حملات اسرائیل
انفجار جنوب لبنان بین شیعه و فلسطینی، بر پایه اعمال ناشایست سازمانهای چپ فلسطینی و احزاب چپ لبنانی، به جایی رسید که اسرائیل میخواست آن دو را به جان هم بیندازد، با این پیشبینی که چون فلسطینیها از شیعیان لبنانی قویترند، لذا در این درگیریها شیعیان به سختی شکست خواهند خورد و آنگاه اسرائیل به بهانه طرفداری از شیعه ضعیف، وارد لبنان شده، مقاومت فلسطین را تصفیه خواهد کرد. اما این نقشه خطرناک نیز با بینش آقای صدر و تحمل جوانان «امل»، نقش بر آب شد. «امل» و «فتح» باهم تنسیق کردند. به عبارت دیگر «امل» سپر بلا شد و فلسطینی را در آغوش خود حفظ کرد و به شیعه لبنانی اجازه نداد که علیه فلسطینی وارد جنگ شود.
ولی احزاب چپ به توطئه دیگری دامن زدند. این احزاب و سازمانهای تندرو فلسطینی، به مرکز شهرها و روستاهای مرزی رفته، به سوی اسرائیل راکت پرتاب میکردند و بعد خود میگریختند. آنگاه اسرائیل آن روستاها را به توپ میبست و بمباران میکرد. همهروزه عدهای از مردم بیگناه، زن و بچه و کوچک و بزرگ، کشته میشدند و گروهگروه از آن روستاها و شهرها میگریختند. برنامه این احزاب ادامه توطئه اسرائیل، یعنی تخلیه جنوب از شیعیان و وارد کردن اسرائیل به جنوب و تصفیه مقاومت بود. متأسفانه مقاومت فلسطین هم قادر نبود جلوی این احزاب را بگیرد (حتی عدهای از چپیهای داخل مقاومت هنوز هم اخلال میکنند) ولی به هرحال، با از خودگذشتگی و بینشی که شیعیان نشان دادند، اسرائیل موفق به اجرای این توطئه نشد، لذا پس از شکست این توطئه، رأساً وارد جنوب لبنان شد. برخلاف انتظار اسرائیل استقامت و دفاع حماسهساز شیعیان، با سلاحهای سبک و اندک خود، درمقابل هجومهای وحشیانه اسرائیل و همکاری آنان با فتح، نهتنها جلوی پیشروی اسرائیل را سد نمود، بلکه همه محاسبات او را به هم ریخت. در این نبردهای مظلومانه که کمتر کسی حتی از وقوع آنها و شهامتهای شیعیان باخبر شد، بسیاری از بهترین رزمندگان «امل» به شهادت رسیدند و حدود چند هزار شیعه لبنانی در زیر آتش توپخانه و بمبارانها کشته شدند.(۱)
حماسه بنت جبیل
در ساعت ۶ صبح ۲۴/۲/۱۹۷۷، توپخانهسنگین اسرائیل و «کتائب»، «بنْتِ جُبَیْل» و همه محورهای جنگی اطراف آن را به زیر آتش گرفت. رادیو اسرائیل و رادیو مونتکارلو اعلام کردند که «بنتجبیل» سقوط کرد! عدهای از احزاب چپ نیز در «بنتجبیل» شایع کردند که شهر به زودی سقوط خواهد کرد و «کتائب» وارد «بنتجبیل» خواهد شد و هر کس دختری دارد بهتر است که دستش را بگیرد و به سرعت از شهر خارج شود. هجرت از شهر در زیر بمباران گلوله «کتائب» و اسرائیل ادامه داشت، آنگاه چند تانک کتائبی، تحت حمایت توپخانه سنگین از «عَیْنِ اِبِل» (مرکز کتائبیها) و اسرائیل، به سمت محور «شَلْعَبوْن» شروع به پیشروی کردند. این تپه مهم در دست حزب کمونیست حزب «عمل اشتراکی» و «جبهه دیموقراطیه» بود، یعنی تنها محوری که احزاب و سازمانهای مارکسیست در اختیار داشتند. این احزاب بدون درگیری با دشمن و حتی بدون خالی کردن گلوله به سوی دشمن، فوراً تپه راخالی کرده و گریختند. این عمل آنقدر باعتث ناراحتی نیروهای مسلمان شد که فرمانده فتح (ابواحمد خمیس) و فرمانده نیروهای ارتش لبنان عربی به سوی فراریان مارکسیست تیراندازی کردند و با فحش و عصبانیت آنها را بدرقه نمودند.
بعد از سقوط «تل شلعبون» تانکهای فالانژیستها راه «بنت جبیل» را بستند و شهر به صورت محاصره درآمد (زیرا راه دیگر بنت جبیل نیز از طرف جنوب بسته بود).
این سقوط برای جبهه مسلمانها، سخت سنگین و غیرقابل تحمل بود. لذا میبایست به هر قیمتی که بود این «تل» دوباره آزاد گردد. نیروهای باقیمانده در منطقه، که تنها «فتح»، «امل» و «جیش لبنان عربی» بودند، تصمیم گرفتند با یک ضدحمله تل را آزاد کنند. فرمانده «امل» در محور «طِیری» با نیروهای خود از پشت تل شروع به پیشروی کرد، توپخانه «جیش لبنان عربی»، تانکهای کتائبی را در بالای «تل شلعبون» زیر آتش گرفت. یک گروهبان «جیش لبنان عربی» که مسئول تیراندازی بود به پایش تیر خورد و مجروح شد. نیروهای «امل» و «فتح»، از «تَلِّ مَسْعوُد» شروع به حمله کردند و نیروهای «امل» و «جیش لبنان عربی»،از «صَفِّالْهَوا» شروع به پیشروی نمودند. جنگی سخت درگرفت. دو نفر از جوانان فتح در این حمله شهید شدند و دشمن مجبور به عقبنشینی شد و نیروهای «فتح» و «امل» و «جیش لبنان عربی»، پیروزمندانه «تل شلعبون» را تسخیر کردند و «بنت جبیل» را از محاصره درآوردند. آتشبار توپخانه سنگین «کتائب» و اسرائیل، همچنان «بنت جبیل» و محورهای جنگ را میکوبید، ولی شجاعت و رشادت جنگندگان «امل» و «فتح» و «جیش لبنان عربی»، همچون کوه در مقابل آتش و آهن مقاومت میکرد.
«تل مسعود» بزرگترین پایگاه مسلمانها بود. این تل بر «بنت جبیل» مسلط است و با سقوط این تل «بنت جبیل» نیز سقوط میکرد؛ زیرا هر جنبندهای در شهر، مورد اصابت تیزاندازان تل قرار گرفته و به خاک هلاک مینشست. حفاظت این تل برای دفاع از «بنت جبیل» حیاتی است. در اوایل جنگهای جنوب (سه ماه پیش)، این تل در دست حزب کمونیست بود، ولی یک شب وحشت بر آنها مسلط شد و فکر کردند که اسرائیل حمله کرده است، لذا اسلحهها را گذاشته فرار کردند. در همان موقع رزمندگان «امل» به سوی قله پیشروی کردند و بعد از تسلط بر تل دریافتند که دشمنی در کار نیست و اسلحههای حزب کمونیست بر زمین باقیست. از آن موقع حفاظت این تل استراتژیک به عهده جنگندگان «امل» قرار گرفت و هماکنون نیز «امل» و «فتح» در این تل پاسداری میدهند، ولی قدرت بیشتر، قدرت «امل» است
ساعت ۴ بعدازظهر، حملهای جدید و شدید همراه با چند تانک و صدها جنگنده فالانژ از «عین ابل» به سوی «تل مسعود» شروع شد. تانکها در زیر آتشبار سنگین کتائبی- اسرائیلی، تا چند متری قله «تل مسعود» پیش رفتند و جنگندگان کتائبی نیروهای «امل و فتح» را زیر آتش گرفتند. جنگی خونین در فاصله چند متری درگرفت. وضع به سختی وخیم بود و تل در خطر سقوط حتمی قرار داشت. پاسداران «تل مسعود» قسم خورده بودند که یک قدم به عقب نگذارند و تانکها و افراد کتائبی، فقط از روی اجساد آنها بگذرند…در این هنگام، گروه دیگری از جنگندگان شجاع بعلبک، که در محور «بنت جبیل» در (تَلِّه خَلِهِالمُشَطَّه) پاسداری میدادند و از دور شاهد زد و خوردهای سخت «تل مسعود» بودند، با یک تحرک انتحاری خود را به پشت نیروهای کتائبی رسانده از فاصله سیمتری آنها را به گلوله بستند و حدود ۲۷ کتائبی را به خاک انداختند و با آتش راکتهای بازوکا تانکها را هدف قرار دادند که بر حسب اطلاعات فتح ۲ یا ۳ تانک منهدم شدند. نیروهای کتائبی با تلفات سنگین عقب نشستند. حدود ساعت ۷ شب، هلیکوپترها در تاریکی و در زیر حمایت بمباران شدید به منطقه جنگ آمدند و اجساد کشتهها و زخماها را بردند. تل مسعود قهرمانانه پایداری کرد و تبلیغات اسرائیل کتائب نقش برآب شد.
این فداکاری جوانان «امل»، زبانزد همه مردم لبنان است، حتی مارکسیستها نیز به شجاعت و پایداری جوانان «امل» اذعان کردند و بزرگان و رهبران فتح به آقای موسیصدر تبریک گفتند.(۱)
«بنت جبیل»؛ بزرگترین شهر منطقه مرزی لبنان با اسرائیل، دارای جمعیت طبیعی در حدود ۶۰ هزار نفر بوده و فاصله آن تا اسرائیل حدود سه کیلومتر است.
«عَیْنِ اِبِل»؛ قریه مسیحی مارونی و زادگاه «پَطْریارکْ خُرِیْشْ» رهبر مذهبی مارونیها که ۳۰۰۰ نفر جمعیت دارد. «عین ابل» یکی از مراکز مهم و استراتژیک «کتائب و احرار» بود که به تحریک اسرائیل، «بنت جبیل» را مورد حمله قرار میدادند.«محور کازینو»؛ تپهایست بالای قریه «عین ابل» که هماکنون مرکز توپخانه و تانکهای کتائبی است. این محور با بتونآرمه ساخته شده است و با مسلسلهای سنگین از این تپه به سوی «تل مسعود» تیراندازی میشد.
«صفِّالْهَواء»؛ پاسگاهی است در مدخل «بنت جبیل» که از قدیم در دست ارتش لبنان بوده است و مراقب عبور و مرور اهالی «بنت جبیل» است. نیروهای «امل و جیش لبنان عربی» در این منطقه متمرکز شده بودند.
«تل مسعود»؛ بلندترین و مهمترین نقطه استراتژیکی منطقه که مشرف به «بنت جبیل» است و جنگندگان «امل» در آنجا مستقر بودند. با سقوط این تپه، «بنت جبیل» سقوط میکرد. این نقطه از ابتدا مورد هجوم «کتائب» و اسرائیل قرار داشته است و در حدود دو هفته پیش یکی از جنگندگان بعلبک به نام «حسین شکر» در این تپه شهید شد و یکی دیگز از رزمندگان بعلبک به نام «علی شکر» (ابنعمحسین) از ناحیه پا هدف گلوله قرار گرفت و مجروح شد. {مارس ۱۹۷۷} «تل مسعود» شاهد بزرگترین قهرمانیهای جنگندگان «امل» در مقابل اسرائیل و «کتائب» بوده است.
محور «تَلِّه خَلَهِالمُشَطَّه»؛ واقع در آخرین نقطه «بنت جبیل» که جنگندگان امل در آنجا مستقر شدهاند و در جریان جنگ با یک هجوم انتحاری خود را به پشت نیروهای کتائبی در «تل مسعود» رساندند و عده زیادی از آنها را به خاک افکندند.
«تل شلعبون»؛ که بر سر راه بنت جبیل قرار گرفته و نیروهای حزب کمونیست و منطقه عمل شیوعی و جبهه شعبیه در آن مستقر شده بودند. در اولین هجوم فالانژها به این تپه، همه آنها بدون هیچ مقاومتی گریختند.
«طِیری»؛ قریهای شیعهنشین که جنگندگان امل و فتح در آن مستقر شدهاند و خط دفاعی اول بشمار میرفت.(۱)
نبرد افتخار و شهادت «طیبه» تپه معروف «رب ثلاثین»
این یک نمونه از حماسههایی است که رزمندگان امل در معرکه افتخار و شهادت در صفحه خونین تاریخ شیعیان لبنان از خود ترسیم نمودهاند.
محل: شهر «طَیِّبِه» و تپه معروف «رُبِّ ثَلاثینْ» در جنوب لبنان، نزدیک مرز اسرائیل.
زمان: ۳۰/۳/۱۹۷۷ میلادی
صبحگاهان توپخانه سنگین اسرائیل، «طیبه» را زیر آتش گرفت، تا آنها که برای تماشا آمدهاند بگریزند! این شهر سکنهای نداشت، ولی در اینجا و آنجا عدهای از احزاب و سازمانهای چریکی خانههایی را گرفته و سنگرهایی ساخته بودند تا در مقابل هجوم اسرائیل بجنگند…
هرچند هنگامی که آتش جنگ برافروخته میشد، اکثریت آنها قبل از هرگونه درگیری میگریختند….
آن روز نیز همه گریختند، از حزب کمونیست و «جبهه شعبیه» (جبهه خلق) و «جبهه دیموقراطیه» (جبهه دموکراتیک خلق) و … و دیگر سازمانهای پر مدعا اثری نماند. تنها «فتح» ماند و «امل» که فتح چهار شهید برجا گذاشت و «امل» نیز شش شهید قربانی داد و یک نفر دیگر نیز از «امل» مفقود گردید.پس از آتش شدید توپخانه، نیروهای اسرائیلی به سوی «طیبه» و نقاط استراتژیک آن به حرکت درآمدند. مه نیز تپهها و شهر را پوشانیده بود و به همین سبب نیروهای دشمن توانستند به راحتی تا کنارههای شهر پیش بیایند و از سه طرف شهر را محاصره کنند. بلندترین نقطه استراتژیک آن منطقه، تپهایست به نام «رب ثلاثین» که بر همه اطراف احاطه دارد و مهمترین پایگاه بتونی لبان در ارتفاعات این تپه ساخته شده است، که حتی در زیر توپخانه و بمبارانهای سخت نیز میتواند مقاومت کند. جای توپ و خمپارههای دشمن در تمامی سطح این تپه، فراروان دیده میشود. در بعضی نقاط گلولهها در فاصله یکمتری در کنار هم، بر زمین منفجر شدهاند، بطوری که منطقه را بکلی با یک آتش قوی جاروب کردهاند تا هیچ جانداری در تپه باقی نماند.تپهای مخوف و وحشتناک که تنها کنام شیران و رزمندگان از جان گذشته و تماشاگران و یا مدعیان دروغین انقلاب را در آنجا راه نیست. تپهای بلند که در مقابل مرزهای خطرناک اسرائیل سینه سپر میکند و اولین نقطهای که گلولهها و بمبهای اسرائیلی را بر دامن خود میپذیرد، همین تپه معروف و خونین شهادت است، که هر گل شرخی بر این تپه از خون شهیدی سیراب شده است.
بین این تپه بلند و شهر «طیبه»، تپه دیگری وجود دارد که یک مزرعه نمونه کشاورزی از طرف دولت لبنان در آنجا تأسیس شده است. اسرائیل نیروهای خود را به این تپه فرستاد، تا رابطه بین ربثلاثین و «طیبه» را قطع کند و همزمان با این کار نیروهای دیگری از شمال و جنوب، اطراف «ربثلاثین» و «طیبه» را محاصره کردند و همراه تانکهای سنگین به سوی قله «ربثلاثین» و مرکز شهر «طیبه» به حرکت درآمدند.
«محمد شامی»، یکی از شجاعترین فدائیان «امل» و فارغالتحصیلان مدرسه صنعتی «جبلعامل»، با خمپاره ۸۱ میلیمتری خود در دامنه غربی این تپه، سنگر گرفته بود و تانکهای اسرائیلی را هدف قرار میداد و از پیشروی آنها جلوگیری میکرد. این تنها خمپارهاندازی بود که با دشمن میجنگید و سازمانهای دیگر، حتی فته و ارتش لبنان عربی، که دارای خمپارههای فراوان و توپخانه سنگین بودند، همه سکوت کرده بودند؛ یا غافلگیر شده بودند و یا گریخته بودند.
فقظ «محمد شامی» بود که یکتنه در مقابل هجوم تانکهای اسرائیلی مقاومت میکرد و پروانهوار به دور خمپارهانداز خود میگشت و با سرعت گلولهها را یکی پس از دیگری در داخل خمپاره میگذاشت و همه سوز و گداز درونی خود را همراه با گلوله آتشین به سوی دشمن روانه میکرد.
در وسط شهر «طیبه»، فرمانده امل به نام «ابوالفضلعباس» بر روی یک لندرور، پست مسلسل دوشکا، با تانکهای اسرائیلی مبارزه میکرد.(۱) او درحالی که اینجا و آنجا شاهد بود که رزمندگان امل، با کلاشینکف در مقابل تانک، یکی بعد از دیگری به خاک شهادت میافتند، سعی میکرد که با رگبار مسلسل سنگین، حرکت تانکها را متوقف سازد. اما تانکها از سه طرف شهر را محاصره کرده بودند و به سوی مرکز شهر پیشروی میکردند و او قادر نبود که در هر آن با سه جبهه بجنگد. در این هنگام هلیکوپتری در آسمان ظاهر شد و ماشین او را هدف قرار داد و راکتی به سوی او پرتاب کرد. راکت بر پهلوی ماشین فرود آمد و آن را واژگون کرد و ابوالفضلعباس نیز به میان خار و خاشاک کنار جاده پرتاب گردید، به چابکی برخاسته و در زیر رگبار گلوله دشمن خود را به ماشین دیگری رساند و خواست که در ماشین را باز کند که راکت دیگری به وسط ماشین فرود آمد. ماشین نابود شد، ولی او معجزهآسا نجات یافت. تانکها از هر طرف به سوی مرکز شهر پیشروی میکردند و هر رزمندهای را مییافتند،به خاک میانداختند. شهر به تصرف دشمن درآمد، فقط یک طرف آن باز بود که درهای متصل میشد که به سوی غرب میرود.ابوالفصلعباس میفهمد که دیگر کار تمام شده است و باید باقیمانده نیروهای خود را به ترتیبی که شده، از محاصره اسرائیلیها نجات دهد. همه نیروهای او حدود پنجاه نفر بودند و مسلماً او با یک خمپارهانداز و یک دوشکا و اسلحه سبک، نمیتوانست جلوی تانکها و هلیکوپترهای اسرائیلی رابگیرد، لذا با پای پیاده، دواندوان خود را به نیروهای پراکنده خود میرساند و فرمان عقبنشینی صادر میکند، تا از راه درهغربی که هنوز به تصرف دشمن درنیامده بود، خود را نجات دهند. در این حال به سراغ «محمد شامی» میآید که مشغول پرتاب خمپاره بود و به او فرمان عقبنشینی میدهد…
«محمد شامی» به فرمانده خود میگوید: «به خدا سوگند تا لحظهای که یک گلوله در اختیار دارم عقبنشینی نمیکنم.»… و همچنان مشغول نشانهروی به سوی تانکهای اسرائیلی بود، که هلیکوپتری بر بالای سر او. ظاهر میشود. موضع او را شناسایی میکند و راکتی به سوی او پرتاب مینماید که درست بر وسط خمپاره فرود میآید و «محمد شامی» این سرباز فداکار و از جان گذشته «امل» را پارهپاره میکند، درحالی که تنها سه گلوله دیگر برای او باقی مانده بود.در پس سقوط «طیبه»، تنها قله «ربثلاثین» بود که همچنان مقاومت میکرد. تانکهای اسرائیلی که از چهار طرف به سوی قله به حرکت درآمدند و باقیماندههای رزمندگان «فتح و امل» را زیر آتش خود گرفتند. جنگهای خونینی درگرفت و رزمندگان یکی پس از دیگری بر خاک شهادت افتادند، تا آنکه آخرین نقطه مقاومت، که یک بانکر بتون مسلح، از همه طرف محاصره شد. یکی از تانکها، لوله مسلسل خود را متوجه مدخل بانکر کرد و چند نفر از مبارزان فتح را که میخواستند حلقه محاصره را پاره کنند، به خاک انداخت. یکی از رزمندگان «امل» به نام «موسوی» که در داخل بانکر بتون درم حاصره افتاده بود و نمیتوانست از در بانکر خارج شود، به یکی از پنجرههای داخلی بانکر نزدیک شد که یک گلوله توپ میلههای آهنین شبکه آن را پاره کرده بود. «موسوی» میلههای ضرب دیده را با دست خود خم کرد و راهی برای خروج تهیه دید و از آنجا خارج شد و خود را به وسط نیروهای دشمن انداخت. او با رگبار شدید کلاشینکف و هجوم جسورانه و سریع، عده زیادی از دشمنان را بر خاک انداخت و خط دفاعی آنها را شکست و از میان تانکها و نیروهای دشمن خود را نجات داد و به دره غربی رسید و خود را به دره پرتاب کرد و غلطانغلطان به سرعت تا پائین دره فرو رفت و از تیررس دشمن خارج شد.این چنین بود جنگهای لبنان و هجوم اسرائیل و مبارزات رزمندگان «امل» و فداکاریها و شهادتها و شکستهای رزمندگان، که تپهها و درهها و کوههای لبنان را به خون خود رنگین کردهاند.چهار روز پس از این شکست، سوریه نیز به پشتیبانی آمد و جبههای طویل، به طول چند ده کیلومتر، علیه دشمن باز کرد. آتشبارهای سوریه، موضع دشمن را به سختی کوبید و رزمندگان مسلمان، زیر فرماندهی فتح، «طیبه» را آزاد کردند. گروه ضربتی «امل» با یک هجوم شجاعانه و جسارتآمیز،تپه «ربثلاثین» را تسخیر کرد و عده زیادی از نیروهای دشمن را به خاک انداخت و یک نفر را اسیر گرفت.(۱)
شیاح و تسخیر یک پایگاه کتائبی
جنگ سختی بین «شیاح» و «عینالرمانه» در گرفته بود. جنگندگان «امل» خروشان و جوشان به «عینالرمانه» حمله بردند و یکی از پایگاههای «کتائب» در «عینالرمانه» را که ساختمانی بلند بود، تسخیر کردند. حملات به «عینالرمانه» از طرف گروههای مختلف انجام شده بود و هر گروه درگوشهای میجنگید. کشتهها زیاد شده بود. گروهها یکی بعد از دیگری عقبنشینی کردند و حتی بعضی از کشتهها، متعلق به گروه «ناصری» در معرکه باقی ماندند.
«کتائب» ساختمانی را که جوانان «امل» تسخیر کرده بودند محاصره کرد و روبروی درِ بزرگ ورودی آن، مسلسلی سنگین قرار داد تا هر جنبندهای را به خاک اندازد و سپس ساختمان را مورد بمباران شدید قرار داد.«مجاهد»، فرمانده رزمندگان «امل»، یک راکتانداز آرپیجی را بر دوش گرفت و با فریاد اللهاکبر از پشت سنگر خود بالا پرید. در همان لحظه که روی هوا قرار داشت محل مسلسل سنگین دشمن را هدف راکت قرار داد، ولی متأسفانه به علت خرابی مکانیسم آتش راکت به کار نیافتاد و «مجاهد» که کاملاً مورد توجه کتائبیها قرار گرفته بود بر زمین افتاد و رگبار شدید و انفجارهای متعدد او را مورد حمله قرار دادند. ترکش یکی از انفجارها به او اصابت کرد و حتی پیشانی و بالای چشم او را مجروح کرد و خون همه صورت و چشمان او را پوشاند… «مجاهد» با چالاکی تمام خود را به گوشهای کشید.
یکی از جنگندگان «امل» به مجاهد اخطار کرد که در گوشهای استراحت کند تا جوانان به طریقی او را به بیمارستان ببرند. «مجاهد» ابا کرد و درحالیکه با دست خود خونهای صورت و روی چشم را پاک میکرد گفت: «تا لحظهای که رمقی در بدنم باقی است میجنگم.»
او درحالیکه فلبش از عشق «مجاهد» میجوشید، مسلسل خود را به صورت تهدید به سوی «مجاهد» گرفت و با فریاد خشمآلود به او گفت: «تو مجروح شدهای، به تو امر میکنم که دست از جنگ بکشی و در نقطهای پشت سنگر استراحت کنی، تا تو را به بیمارستان انتقال دهیم و مسئولیت جنگ دیگر به عهده ماست.»… «مجاهد» مجدداً صورت خونین خود را پاک کرد و مسلسلش را به دست گرفت و با فریادی آمرانه گفت: «به نام فرمانده دستور میدهم که سخن را کوتاه کنید و هر چه امر میکنم فوراً انجام دهید.» سپس تاکتیکی جدید برای شکستن خط محاصره طرح کرد و جوانان «امل» با ایمان قوی و شجاعت فراوان خط محاصره را شکسته از ساختمان خارج شدند و در محلی دیگر پناه گرفتند. دو نفر از شهدای «ناصری» هنوز در وسط معرکه افتاده بدند و «ناصریون» به شیاح عقب نشسته بودند.«مجاهد» با بدن مجروح و صورت خونین خود، تصمیم گرفت که برای نجات اجساد شهدا، به حملهای جدید دست بزند. نقشهای مدبرانه کشید و همراه با چند نفر از رزمندگان «امل» از راهی غیرمستقیم و حتی با سوراخ کردن دیوار و گذشتن از خانههای اطراف و در زیر آتشبار حمایت، با سرعت و بیباکی به محل اجساد رفته، آنها را بر دوش کشیده به شیاح حمل کردند و در میان تعجب و تحسین، اجساد را تحویل «ناصریون» دادند… در این درگیری تقریباً هفت رزمنده مجروح شده بودند ولی تا آخر عملیات اصلاً به جراحات خود توجهی نداشتندشیاح و اتمام سنگر .چند روزی بود که جوانان رزمنده «امل» مستقلاً و به نام «حرکتالمحرومین» ساختمانی را به صورت سنگر درآورده و در کنار دیگر برادران فلسطینی «فتح» از «شیاح» که شرف مسلمانان است، دفاع میکردند. ساختمان فقط چند متری با خیابان «اَسعّد» فاصله داشت و درست در تیررس «کتائب» واقع شده بود. ۱۲ نفر از رزمندگان «امل» که در بین آنان پدر و پسر، و حتی یکی از جنگجویان که دارای نوه میبشاد، وجود داشتند و با جوانان «امل» همکاری میکردند.ماندن در سنگرهای ثابت ازنظر تاکتیکی جایز نیست و باید سنگرهای جدید و محکمی ایجاد کرد. تصمیم گرفته شد که سنگری از بتون مسلح در جوار خیابان «اسعد» ساخته شود، و از آنجا دشمن را مورد حمله قرار دهند. شروط ساختن این سنگر چند چیز است؛ شجاعت، نیروی ایمان به شهادت، بردباری و حمل و نقل کیسههای بسیار سنگین سیمان و شن و مفتولهای آهنی.
رزمندگان کار خود را با شوق و ذوق و اتکاء به خدا آغاز کردند. ساعتی نگذشته بود که مورد دید «کتائب» واقع شدند و سیل گلوله به سوی آنان سرازیر شد که خوشبختانه به کسی آسیب نرسید. آنان ساعتهای متوالی با پشتکار و بدون ترس از مرگ به کار خود ادامه دادند. روز دوم نیز مشغول کار شدند. اینبار میبایستی کیسههای سنگین شنی را حمل کنند که حمل آنها به آسانی میسر نبود و بایستی آن را بر پشت خود گذاشته و به محل سنگر میبردند. طولی نکشید که کیسهها با سرعت زیادی روی هم چیده شد و اینبار نیز عناصر کتائبی، رزمندگان «امل» را مشاهده نموده و شروع به تیراندازی کردند که ناگاه تیری بر کتف رزمنده جوان «محمد بَسّام حاوی» معروف به «ابوحمید» اصابت کرد و او را نقش بر زمین نمود. ضربه هولناکی بود. اما شیعیان باکی از مرگ ندارند. مجروح را از صحنه خارج کرده و به بیمارستان بردند و دیگران کار نیمه تمام را ادامه دادند؛ زیرا «ابوحمید» در موقع ترک صحنه گفته بود: «برادران سنگر را باتمام رسانید و از آهن و آتش نهراسید.»
متأسفانه گلولهای که به او اصابت کرده بود از نوع انفجاری بود. گلوله در داخل کتف او منفجر شده و آسیب زیادی به او رسانده بود. «ابوحمید» ۱۲ ساعت با مرگ و زندگی دست به گریبان بود و سرانجام شربت شهادت نوشید و تنها از خود یک سلاح کمری و یک سفارش باقی گذارد برادران تا پیروزی اسلحه خود را بر زمین نگذارید، دشمنان ضدانسانی کتائبی را که خون محرومین لبنان را میمکند مهلت ندهید و تا آخرین لحظه عمر شرافتمندانه از شیاح عزیز دفاع کنید که: مرگ شرافتمندانه هزار بار بر زندگی ننگین ترجیح داد.(۱)
حی لیلکی و تسخیر مدرسهالانجیلیله
«کفرشیما»، «قریه لیلکی» و «قریه سَلّم» مناطقی هستند که زیردست «حَدَث» قرار گرفتهاند که پایگاه «کتائب و احرار بود». ساکنان این مناطق همه از شیعههای محروم و زجر دیدهای هستند که در نهایت فقر و بدبختی زندگی میکنند، و از بدیهیترین وسایل زندگی محرومند. در بعضی نقاط این منطقه در زمستان، آنقدر گل میشود که پای آدمی تا زانو در گِل فرو میرود. کوچههای تنگ و پیچدرپیچ، بناهای پست و زشت و محرومیت و منظره رقتباری به این مناطق داده است.
هنگام زد و خوردهای طائفی، همیشه مسیحیان کتائبی شیعیان این مناطق را زیر آتشبار خود گرفته و از هیچ جنایتی فروگذار نمیکردند، جنگندگان «امل» نیز برای دفاع از شیعیان در سرتاسر این مناطق پاسداری میدادند. کتائبیها معمولاً از بالای ساختمانهای بلند «حدث» هر جنبندهای را در این مناطق هدف گلوله قرار میدادند و روزها تقریباً عبور و مرور در این حدود خطر مرگ را به همراه داشت.
بین «حدث» و قریه «لیلکی» مدرسه بزرگی به نام «مدرسهالانجیلیه» وجود دارد. «کتائب» این مدرسه را تسخیر کرده و نیروهای خود را در آن متمرکز نمود و از داخل مدرسه شیعیان را هدف گلوله قرار میداد. تصمیم گرفته شد که این مدرسه را از تسلط کتائبیها خارج کنند. برای این منظور چهار نفر از جنگندگان «امل» و چهار نفر دیگر از رزمندگان فتح، در یک برنامه مشترک به مدرسه حمله کردند، درحالیکه آتشبار کتائبیها، رزمندگان را زیر آتش مسلسلها و انفجار راکت و توپ قرار داده بودند، هجوم شروع شد. چهار نفر از جنگجویان «فتح» به شهادت رسیدند، ولی جوانان «امل» با سرسختی آهن و سرعت آتش خود را به مدرسه رساندند و با رگبار مسلسلهای سبک راه مدرسه را باز کرده، داخل مدرسه شدند.
پیشقراول جنگندگان «امل» جوانی مؤمن و شجاع از بعلبک به نام «منیردَندَش» بود، که قبل از هجوم دو رکعت نماز خواند و با دوستان و همرزمان خود خداحافظی کرد و رهسپار شهادت شد. «منیر» سه خشاب کلاشینکف با خود همراه داشت که مجموعاً ۹۰ گلوله میشد. «منیر» آنقدر در شعله عشق و فداکاری میسوخت که سراپا محو شهادت شده بود و حیات ممات را نمیشناخت. او شجاعانه و با سرعت به مدرسه وارد شد و با رگبارهای گلوله، کتائبیها را از چپ و راست درو کرد تا راه را برای دوستانش باز کند. هر خشابی که تمام میشد فوراً مخزنی دیگر وارد کلاشینکوف میکرد و به هجوم و پیشروی ادامه میداد. هفت کتائبی را به خاک انداخت، درحالیکه از دوستانش فاصله زیادی پیدا کرده بود و همچنان با سرعت پیشروی میکرد. یکباره گلولههایش تمام شد و گلولهای از طرف کتائبیها به سرش اصابت کرد و به شهادت رسید. دوستانش فرا رسیدند و مدرسه را از وجود کتائبیها پاک کردند. «منیر» قهرمان با آرامش قلب وافتخار شهادت چشم از جهان فرو بست و همسر جوان خود را با یک طفل دوماهه باقی گذاشت، تا او نیز راه پدرش را ادامه دهد.(۱)
شیاح و اتمام سنگر
چند روزی بود که جوانان رزمنده «امل» مستقلاً و به نام «حرکتالمحرومین» ساختمانی را به صورت سنگر درآورده و در کنار دیگر برادران فلسطینی «فتح» از «شیاح» که شرف مسلمانان است، دفاع میکردند. ساختمان فقط چند متری با خیابان «اَسعّد» فاصله داشت و درست در تیررس «کتائب» واقع شده بود. ۱۲ نفر از رزمندگان «امل» که در بین آنان پدر و پسر، و حتی یکی از جنگجویان که دارای نوه میبشاد، وجود داشتند و با جوانان «امل» همکاری میکردند.ماندن در سنگرهای ثابت ازنظر تاکتیکی جایز نیست و باید سنگرهای جدید و محکمی ایجاد کرد. تصمیم گرفته شد که سنگری از بتون مسلح در جوار خیابان «اسعد» ساخته شود، و از آنجا دشمن را مورد حمله قرار دهند. شروط ساختن این سنگر چند چیز است؛ شجاعت، نیروی ایمان به شهادت، بردباری و حمل و نقل کیسههای بسیار سنگین سیمان و شن و مفتولهای آهنی.
رزمندگان کار خود را با شوق و ذوق و اتکاء به خدا آغاز کردند. ساعتی نگذشته بود که مورد دید «کتائب» واقع شدند و سیل گلوله به سوی آنان سرازیر شد که خوشبختانه به کسی آسیب نرسید. آنان ساعتهای متوالی با پشتکار و بدون ترس از مرگ به کار خود ادامه دادند. روز دوم نیز مشغول کار شدند. اینبار میبایستی کیسههای سنگین شنی را حمل کنند که حمل آنها به آسانی میسر نبود و بایستی آن را بر پشت خود گذاشته و به محل سنگر میبردند. طولی نکشید که کیسهها با سرعت زیادی روی هم چیده شد و اینبار نیز عناصر کتائبی، رزمندگان «امل» را مشاهده نموده و شروع به تیراندازی کردند که ناگاه تیری بر کتف رزمنده جوان «محمد بَسّام حاوی» معروف به «ابوحمید» اصابت کرد و او را نقش بر زمین نمود. ضربه هولناکی بود. اما شیعیان باکی از مرگ ندارند. مجروح را از صحنه خارج کرده و به بیمارستان بردند و دیگران کار نیمه تمام را ادامه دادند؛ زیرا «ابوحمید» در موقع ترک صحنه گفته بود: «برادران سنگر را باتمام رسانید و از آهن و آتش نهراسید.»
متأسفانه گلولهای که به او اصابت کرده بود از نوع انفجاری بود. گلوله در داخل کتف او منفجر شده و آسیب زیادی به او رسانده بود. «ابوحمید» ۱۲ ساعت با مرگ و زندگی دست به گریبان بود و سرانجام شربت شهادت نوشید و تنها از خود یک سلاح کمری و یک سفارش باقی گذارد.
برادران تا پیروزی اسلحه خود را بر زمین نگذارید، دشمنان ضدانسانی کتائبی را که خون محرومین لبنان را میمکند مهلت ندهید و تا آخرین لحظه عمر شرافتمندانه از شیاح عزیز دفاع کنید که: مرگ شرافتمندانه هزار بار بر زندگی ننگین ترجیح داد.(۱)
حمله به ارتفاعات زحله
بیروت به سختی مورد هجوم کتائبیها قرار رگفته بود و مناطق مسلماننشین یکی پس از دیگری، سقوط میکرد. قریه «غَوارنِه» یکی از مناطق شیعهنشین بود که مورد هجوم ۲۰۰۰ جنگجوی کتائبی قرار گرفت و پس از چند روز مقاومت سقوط کرد و حدود ۲۵ نفر در آن به شهادت رسیدند. سپس کتائب همه مردان منطقه را که بالغ بر ۴۰۰ نفر میشدند، در میدان وسط قریه جمع کرد، تا تیرباران کند و صحنهای نظیر «دیریاسین» فلسطین به وجود آورد تا مسلمانان از مناطق خود گریخته میدان را برای «کتائب» باز کنند. یکی از افسران که از نزدیک شاهد جریان و آگاه به تصمیم شیطانی و جنایتبار «کتائب» بود به سیدموسیصدر، رهبر شیعیان تلفنی خبر داد که اگر دیر بجنبد، حتماً ۴۰۰ شیعه به خاک و خون کشیده خواهند شد. قریه «غوارنه» نقطه ضعیفی برای نیروهای «امل» بود و مستقیاً امکان کمک به اسیران بیگناه در این منطقه نبود.
آقای صدر ضمن کارهای مهمی که برای حمایت از جان این اسیران انجام داد، به نیروهای شیعه در بعلبک نیز دستور داد تا شهر بزرگ مسیحی «زَحلِه» را محاصره کرده و گلولهباران کنند. این تاکتیک نظامی- سیاسی، هشداری به «کتائب» بود که اگر به شیعیان قریه «غوارنه» آسیبی برسد، مسلماً به همان سرنوشت دچار خواهد شد. لذا جان ۴۰۰ نفر شیعه از مرگ حتمی نجات یافت
حمله سلم و فرار کتائب
بین قریه «سَلّم و قریه لِلیَکی» دهی کوچک به نام «قریهالصدرالمنوذجیه» {قریه نمونه صدر} وجود دارد، که زمین آن از طرف مجلس شیعیان و به همت آقای سیدموسیصدر تهیه شده است. ساکنان آن اغلب از شیعیان بعلبک هستند. این قریه کاملاً زیر دست «حَدَث» که یک منطقه قوی کتائبی است ، قرار دارد و همیشه مورد هجوم و آتشبار کتائبیهاست. بین «حدث» و این قریه، زمینی سراشیب و پوشیده از چمن و درختهای کوچک وجود دارد. در یکی از روزها گروه بزرگی از کتائبیها به قریه «صدر» حمله میکنند و مدافعان قریه را عقبزده، وارد اولین خانههای قریه میشوند.مرد و زن، کوچک و بزرگ از جلوی این قدرت بزرگ میگریزند…یک مسلسی سنگین ۵۰۰، همراه با ۶ جنگنده کتائبی، در نقطهای بلند بین قریه و «حدث» قرار گرفته و مدافعان قریه را گلولهباران میکردند و بدین وسیله گروه مهاجم را حمایت مینمودند. جوانی چهارده ساله از جنگندگان شیعه این قریه، به نام «احمدشِبل» (بچه شیر)، که ناظر پیشروی «کتائب» به اولین خانههای قریه بود و نمیتوانست زنده بماند و خانههای قریه را زیر چکمه کتائبیها ببیند و از طرفی دیگر قادر نبود که این همه مهاجم را جواب بگوید، دست به حملهای تهورآمیز و بیسابقه زد، که قریه را از هجوم «کتائب» نجات داد.«احمد» با تیزبینی و چابکی اسلحه کلاشینکوف خود را برداشت و مخفیانه از میان یک نهر کوچک خود را به پشت نیروهای کتائبی رساند و یکسره به سراغ مسلسل سنگین ۵۰۰ رفت و در یک هجوم برقآسا شش کتائبی را به خاک انداخت. البته «احمد» با جثه کوچک خود قادر نبود که مسلسل سنگین را با خود حمل کند، ولی سکوت این مسلسل همه مهاجمان کتائبی را متوحش و مضطرب کرد و به مدافعان قریه نیز با آسودگی خاطر بازگشتند و مهاجمان را زیر گلوله گرفتند و کتائبیها بدون حمایت با تلفات زیاد به «حدث» عقب نشستند.(۱)
شیاح و حمله به عینالرّمانه
روحیه مسلمانان ضعیف شده بود، احزاب چپ همه فرار کرده بودند. سازمانهای فلسطینی خنثی شده، حتی مقاومت فلسطینی فتح از مقابله با کتائب عاجز مانده بود. «تلزعتر» و «دکوانه» بیش از دو ماه بود که در محاصره «کتائب» قرار گرفته بود. نان و مایحتاج اولیه وجود داشت، حتی هر کیلو نان چند برابر قیمت معمولی خرید و فروش میشد و نژادپرستان کتائبی حتی از ورود نان به منطقه جلوگیری میکردند. مقاومت فلسطینی ۴۸ ساعت التیماتوم داد که اگر حلقه محاصره را برای وارد کردن آرد باز نکنند مستقیماً وارد معرکه خواهد شد و با قدرت آهن و آتش حلقه محاصره را خواهد شکست… ارتش قصد وارد کردن دو کامیون آرد به «تلزعتر» را داشت، ولی «کتائب» حمله کرد و زیر آتش گلولهها، ارتش عقب نشست…
سرانجام مقاومت فلسطینی فرمان هجوم صادر کرد؛ رزمندگان فلسطینی به نیروی خونین دست زدند که چهار روز به طول انجامید. زمین از خون جنگندگان رنگین شد، صدای انفجار و رگبار گلولههای سبک و سنگین لحظهای قطع نمیشد. اما پس از چهار روز نبرد خونین، مقاومت عقبنشینی کرد و «تل زعتر» و «دکوانه» مأیوسانه در محاصره «کتائب» باقی ماند… در عوض «کتائب» دست به تصفیه زد، اردوگاه فلسطینی «ضبَیَّه» را که اغلب مسیحی بودند، تسخیر کرد و عدهای را کشت و همه خانهها را خراب کرد… سپس حمله به «مسلّخ و کرّنتیا» شروع شد که مناطق مسلماننشین بودند. پس از چند روز نبرد خونین این دو منطقه را با خاک یکسان کرد و همه جنگندگان را به خاک و خون کشید و داستان چنگیز و مغول را زنده کرد. آنان حتی زن و بچهها را کشتند و بر نعش مردگان رقصیدند و شراب نوشیدند. {۱۹ ژانویه ۱۹۷۶}در بحبوحه زد و خوردهای «مسلخ و کرنتینا»، هنگامی که روحیه مسلمانان به شدت ضعیف شده بود و دیگر روزنه امیدی وجود نداشت، برای کاستن از فشار نظامی در «مسلخ و کرنتینا» و همچنین برای تقویت روحیهها، مقاومت فلطسینی تصمیم گرفت در منطقه «شیاح و عینالرمانه» دست به یک عملیات تهورآمیز بزند.
«عینالرمانه» سنگر قوی و پایدار «کتائب» و «احرار» به شمار میرفت. در همین نقطه بود که ده ماه پیش{آوریل ۱۹۷۵} یک اتوبوس را با سرنشینانش به خون کشیدند و آتش جنگهای داخلی را برافروختند.نیروهای مسلمانان در «شیاح» تحلیل رفته بود، احزاب همه گریخته و برای هجوم تنها سه گروه باقی مانده بود. گروه اول، مقاومت فلسطینی فتح به فرماندهی «شاستری»، فرمانده معروف و با تجربهای که در جنگهای اردن دلاوریها کرده و از وفاداران یاسرعرفات به شمار میرفت و در فرماندهی و قدرت و شجاعت بینظیر بود. فتح مأمور شد که از ناحیه جنوبی «شیاح»، یعنی حوالی کلیسا به «عینالرمانه» حمله کند. گروه دوم منظّمه «صاعقه» که از طرف دولت سوریه پشتیبانی میشدند، و پس از فتح بزرگترین قدرت نظامی مسلمانان به شمار میرفتند و قرار شد که آنان از ناحیه شمالی «شیاح»، به فرماندهی افسری عالیرتبه به «عینالرمانه» حمله کند. گروه سوم جوانان مؤمن شیعه «منظمه امل» از «حرکتالمحرومین»، با اسلحه اندک و حتی تعلیمات محدود نظامی، امل سرشار از ایمان و شجاعت و با روحیه فداکاری و شهادت، که مأمور حمله از قلب «شیاح»، به قلب «عینالرمانه» شدند ساعت موعد فرا رسید، هجوم رزمندگان از سه ناحیه شروع شد، «شیاح» و «عینالرمانه» در زیر انفجار بمبها و راکتها و رگبار گلولهها میلرزید. معرکه شرف فرا رسیده بود، چشمها به «شیاح» خونین و داغ دیده و ستمکشیده دوخته شده بود. اینجا تقدیر قلم به دست گرفت تا سرنوشت مسلمانان را ترسیم کند. معرکه حیات و ممات بود. جوانان از جان گذشته شیعه با اعتقاد به این اصل که مرگ شرافتمندانه هزار بار بر زندگی ننگین و اساراتآمیز ترجیح دارد، میخواستند با قدرت فداکاری و شهادت بندهای اسارت را پاره کنند و از این زندگی ننگین خود را نجات دهند و یا ایثار جان خود برای شیعیان کسب شخصیت و آزادی نمایند.جنگندگان مقاومت فلسطینی چیزی به پیش نرفته بودند که دیوار آهن و آتش کتائبی مانع ورود آنان به «عینالرمانه» شد و فرمانده شجاع و مدبّر فتح «شاستری» هدف گلوله قرار گرفت و زخمی شد. «برکات»، فرمانده دیگری از فتح نیز مجروح شد و گلولهای شکمش را سوراخ کرد و عدهای دیگر نیز مجروح شدند… رزمندگان فتح با مشکل زیاد توانستند فرمانده نیمه جان خود را همراه با مجروحان دیگر نجات دهند و عقبنشینی کنند.
گروه «صاعقه» نیز فرمانده عالیرتبه خود را از دست داد و مجبور به عقبنشینی شد و تنها توانست جسد فرمانده شهید خود و دیگر شهدا را به «شیاح» برگرداند تابه دست «کتائب» نیفتد. بزرگترین سازمانهای جنگی فلسطینی عقب نشسته بودند و اکنون همه امیدها و آرزوها متوجه «منظمه امل» و جنگندگان شیعه شده است.
بیروت خونین، ناله میکرد، دود آتشسوزیها آسمانآسمان بیروت را تیره و تار کرده بود. «شیاح» مجروح و زجر دیده بهترین جوانان فدایی خود را تقدیم میکرد.
رزمندگان «امل» به فرماندهی «حسین حسینی» (جوان ۱۸ سالهای که بعداً در حادثهای شهید شد) و جوانان پرشور دیگری نظیر او، با قدرت ایمان و فداکاری، دیوار آهن و آتش «کتائب» را شکافتند و در زیر آتش گلوله، وارد «عینالرمانه» شدند، جنگی خونین و قهرمانه درگرفت. اراده آهنین رزمندگان «امل» همچون توفان، طومار مقاومت «کتائب» را درنوردید و فدائیان شیعه پیروزمندانه به قلب «عینالرمانه» دست یافتند و تمام مواضع استراتژیک داخل «عینالرمانه» را منفجر کردند، سپس به نقاطی که به عهده «فتح» و «صاعقه» گذاشته شده بود هجوم بردند و آن مواضع را نیز منفجر کردند و قدرت اراده و ایمان خود را با انفجارهای متعدد و آتشسوزیهای فراوان، در «عینالرمانه» به ظهور رساندند. مهم آنکه جنگندگان «امل» در این نبرد خونین هیچ تلفاتی ندادند و فقط با چند جراحت کوچک پیروزمندانه به «شیاح» بازگشتند.
این خبر پیروزی و افتخار در سرتاسر «شیاح» و در میان همه جنگجویان پیچید و دوست و دشمن را وادار به تحسین کرد.(۱)
سعدیات- دامـور
بزرگترین نقطه استراتژیک «کتائب» و «احرار» در جنوب بیروت، منطقه جیه، دامور و سعدیات بود که همیشه راه بیروت و جنوب لبنان را زیر سیطره داشت و چه بسا بیگناهانی که در این منطقه مسیحی کشته شدند. پس از کشتار بیرحمانه «کتائب» در «مسلخ و کرنتینا» در بیروت، مسلمانان جنوب، برای انتقام، به منطقه مسیحی فوق حمله کردند.«کمیل شمعون»، رهبر حزب «احرار»، شخصاً به سعدیات رفته و از کاخش عملیات جنگی را هدایت میکرد. نیمی از کماندوهای ارتش لبنان، همراه با تانکها و توپها و مسلسلهای سنگین نیز برای دفاع از مسیحیان کتائبی به منطقه آمده بودند. کشتیهای جنگی و قایقهای مسلح نیز از دریا نیرو و آذوقه پیاده میکردند. هواپیماهای ارتشی نیز مهاجمان مسلمان را زیر رگبار مسلسلهای سنگین و راکتهای هوا به زمین هدف قرار میدادند.جنگهای خوانین چند روز به طول انجامید، ولی سرانجام نیروهای مسلمان قدرت مسیحی را در منطقه درهم شکست و همه «دامور و جیه و سعدیات» به دست نیروهای فاتح سوخت. مسحیان پیش از سقوط، به کوههای شرقی منطقه مسیحی «جِزّین» پناه بردند و اکثریت از راه دریا با کشتیهای فراوان جنگی فرار کردند و خود «شمعون» نیز با یک هلیکوپتر دولتی فرار را بر قرار ترجیح داد. همه مراکز «کتائب» و «احرا» با مواد منفجره ویران شد و کاخ زیبای «شمعون» به صورت عبرتانگیزی به آتش کشیده شد.در جنگهای قهرمانانه این منطقه، جنگندگان سازمان «امل» نقشی بزرگ داشتند که حیرت و تعجب همه را برانگیخته بود.در صحنه جنگ، تعدادی از مسلسلهای سنگین (دوشکا) و خمپارهاندازهای بزرگ پیکار مانده بود و سازمانها متخصص کافی نداشتند که این قطعات را به کار اندازند. رزمندگان «امل» از موقعیت استفاده کرده، تمامی قطعات سنگین (دوشکا و خمپارهانداز) را به کار انداختند و در مواضع مهم موضع گرفتند. گروه دیگری از رزمندگان «امل» تحت حمایت این اسلحههای سنگین به پیش تاختند. حتی هجوم هواپیماهای جنگی ارتش به این مواضع، هیچ تزلزلی در اراده این جنگندگان شیعه به وجود نیاورد، بلکه پس از ویرانی یک پایگاه توسط راکت، اسلحههای سنگین را از این پایگاه تا محل دیگری بر دوش خود حمل کرده در مکان مناسبی نصب مینمودند و دشمن را بمباران میکردند.اولین گروهی که به کاخ «سعدیات» حمله برند، رزمندگان «امل» بودند که به شعار «اللهاکبر» زمین را به لرزه درآوردند و همچون صاعقه از جنوب و غرب به قلعه «شمعون» حمله بردند و با پرتاپ راکتهای آر.پیجی دیوارهای کاخ را فرو ریختند و همچون شیران، خروشان و جوشان وارد کاخ شدند و آخرین پایگاه تقسیم طلبان مسیحی را تسخیر کردند. آخرین باقیماندگان شمعونی، از یک نقب زیرزمینی که کاخ را به دریا وصل میکرد، گریختند و مسلمانان سقوط این مناطق را جشن گرفتند.نکته قابلتوجه آنکه پس از فریاد «اللهاکبر» از طرف جوانان «امل» طوری این شعار مقدس بر صحنه جنگ طنین انداخت که همه گروههای دیگر، حتی کمونیستها، با فریادهای «اللهاکبر» شعار میدادند.(۱)
شیاح و ایثار حسین حسینی
یکی از بهترین کادرهای جوان ما به نام «حسین حسینی» شاگرد همان مدرسه صنعتی بود که من مدیرش بودم. او از سادات حسینی و از خانوادههای بزرگ حسینی محسوب میشد. او شاگرد اول مدرسه ما و همچنین شاگرد اول همه لبنان شده بود. با آنکه جوان بود مسئولیت تشکیلاتی «شیاح» را به عهده او سپرده بودیم. «شیاح» بزرگترین و مهمترین منطقه بیروت به شمار میرفت. این جوان در صحنههای جنگ، در جلوی فالانژیستها با شجاعت و مهارتی عجیب میجنگید و مسئولیت یکی از محورهای برگ را داشت. به هرحال مسئول منطقه «شیاح» بود.
یک روز در «شیاح» به سراغ «حسین» فرستاد تا برای ناهار به خانه عمویش بیاید، زیرا من در آنجا مهمان بودم. غذای آنها نیز غذایی ساده بود؛ چون باتوجه به فقر و محرومیت شیعیانؤ بخصوص ددر منطقه «شیاح» جز یک تکه نان و مقداری سوپ چیز دیگری وجود نداشت. «حسین» آمد، افراد دیگری هم نشسته بودند. هرکسی چیزی خورد، غذایی خورد، جز «حسین». عمویش به او اصرار میکرد که چرا غذا نمیخورد، ولی او از خوردن امتناع میکرد. عاقبت من با او صحبت کردم و اصرار کردم که غذا بخورد و بعد او علت این امر را برای من شرح داد. داستان او از این قرار بود.
در خیابانی که در مقابل فالانژیستها قرار گرفته و رزمندگان «حسین حسینی» در آنجا سنگربندی کرده بودند، در یک اتاق شکسته و متروک خانواده فقیری زندگی میکردند که دارای سیزده بچه بودند. مرد این خانوادهشش ماه بود که کار و کاسبی نداشت. خانهاش در جنونب لبنان ویران شده بود. اینها آواره بودند و جایی نیز پیدا نکردند که بروند. تنها جایی که پیدا کردند، خانه متروکی در کنار محور جنگ بود، تصور کنید! طبعاً در اولین هجوم فالانژیستها آنها میبایست شهید شوند، کشته شوند. از آنجا که خانه و جای دیگری پیدا نکردهاند به اینجا که محل خطر است و کسی در زیر خمپارههای فالانژیستها دوام نمیآورد، پناه آورده بودند. به همین علت هم خانه خالی مانده بود. این خانواده فقیر که از جنوب لبنان آواره شده بود خودشان را در این اتاق کوچک محبوس کرده بودندغذای رزمندگان ما ساندویچ کوچکی بود، ساندویچی که آن را به عربی «فول» میگویند. دو قطعه نان است مثل همبرگر که در داخل آن نخود و لوبیای پخته لِه کرده میگذارند. غذایی است بسیار ارزان. هنگامی که برای رزمندگان ما این ساندویچ را میآوردند «حسین حسینی» متوجه میشود که این بچه گرسنه هستند و در اتاق کنار محور به غذای رزمندگان نگاه میکنند. «حسین حسینی» به مدت غذای خود و غذای هرکس دیگری را که میتوانست به این بچههای بیگناه گرسنه میداد، تا آنها سدجوع کنند. مدت سه روز هیچ چیز نمیخورد و رودههایش خشک شده، معدهاش به هم میچسبد. پس از سه روز هم که به منزل عمویش آمده بود، قادر نبود که لقمهای از گلویش پایین فرستد، چون رودهها و معدهاش خشک شده بود. ناگزیر آبجوش آوردند و آبجوش را قاشققاشق در حلقومش ریختند تا سرانجام توانست کمی سوپ بخورد.
این «حسنی حسینی» یکی از شهدای ماست، کسی است که در این مبارزهها به شهادت رسید. چنین جوانانی، چنین رزمندگانی در مقابل فالانژیستها، در مقابل اسرائیلیها و در مقابل کفار به شهادت میرسند. نمونه پاکی، نمونه علو طبع، از نظر درسی در سرتاسر لبنان بینظیر، از نظر رزمی بیهمتا و از نظر اخلاقی و خلوص و فداکاری نمونه اخلاق و فداکاری.(۱)
شیاح و آتشفشان ایثـار
در بحبوحه جنگ{ژانویه ۱۹۷۶} بود. رگبار گلوله از دو طرف میبارید. صدای سنگین و موزون دوشکا هیبتی خاص به معرکه میبخشید. جنگاوران کتائبی، در «عینالرمانه» و در نقاط مرتفع در سنگرها مسلح و مجهز تیراندازی میکردند و هر جنبندهای را در «شیاح» شکار میکردند. جنگاوران مسلمان، پشت دیوارها، پشت کیسههای شن، در مخفیگاههای مختلف کمین کرده بودند. ابتکار عمل به دست «کتائب» بود و مسلمانان موضع دفاعی داشتند و گاهگاهی برای خالی نبودن عریضه، انگشت روی ماشه مسلسل فشار داده، بدون هدف دقیق، رگبار گلوله را به سوی «عینالرمانه» سرازیر میکردند.
ما در طول «شیاح» سه مرکز دفاعی به عهده گرفته بودیم، که خطرناکترین آنها نزدیک خیابان «اسعدالاسعد» بود. مطابق معمول برای سرکشی و دلجویی از جنگاوران «حرکت» همهروز به دیدار مراکز مختلف «حرکت» و جوانان جنگنده میرفتم. با آنها مینشستم، چای میخوردم، پشت سنگرها را بازدید میکردم، مواضع کتائبیها را از دور میدیدم، گاهی نقشه میکشیدم، گاه طرح میدادم و حلاصه ساعاتی را در میان جنگاوران میگذراندم.
موازی با خیایان «اسعدالاسعد» خیابان کوچکی است به نام «شارع خلیل» که همچون «اسعدالاسعد» هدف تیراندازی کتائبی بود و هر جنبندهای در آن هدف گلوله قرار میگرفت. من در کنار این خیابان، پشت دیواری بلند ایستاده بودم و دزدانه از کنار دیوار به «عینالرمانه» نگاه میکردم و کیمنگاههای آنها را بررسی مینمودم. خیابان ساکت بود، پرندهای پَر نمیزد- حتی صدای گلولهها نیز خاموش شده بود- سکوتی وحشتناکتر از مرگ سایه گسترده بود… و من در دنیایی از بهت و حیرت و ناامیدی سیر میکردم…
آن طرف خیابان، در فاصله ۱۰ متری من خانهای بود که بچهای دو یا سه ساله در آن بازی میکرد. در خانه باز بود و یکباره بچه به میان خیابان کوچم دوید…
بدون اراده فریادی ضجهوار و رعدآسا، که تا آن زمان نظیرش را از خود نشنیده بودم، از اعماق سینهام به آسمان بلند شد… نمیدانم چه گفتم؟ و چه حالتی به من دست داد؟ و انفجار ضجهام چه آتشفشانی برانگیخت؟… اما فوراً مادری جوان و مضطرب جیغی زد و با موی ژولیده و پای برهنه به میان خیابان دوید… هنوز دستی به دست کودک نرسیده بود که صدای تیری بلند شد و بر سینه پرمهرش تشست! چرخی زد و با ضجهای دردناک بر زمین غلطید. دستی به سینه گذاشت. از میان انگشتانش خون فواره میزد. دست دیگرش را به سوی بچهاش دراز کرده بود و میگفت: «آه فرزندم! آه فرزندم!» من دیگر نتوانستم تحمل کنم، جای درنگ نبود. خطر مرگ و ترس از خطر، دیگر حایی از اعراب نداشت، با سرعت برق خود را به وسط خیابان رساندم و با یک حرکت بچه را بلند کردم و با یک خیز دیگر خود را در طرف دیگر خیابان به داخل خانه کشاندم… گلوله میبارید و مسلماً تیراندازان ماهر کتائبی منتظر این لحظه بودند، اما شانس بود و حساب احتمالات، تا از میان گلولهها کدام یک ما را به خاک بیندازد…
وارد خانه شدم، بچه زیر بازویم دست و پا میزد، به سمت مادر توجه کردم، دیدم هنوز دستش به طرف فرزندش دراز است ودیدگاهش نگران ماست! وقتی از سلامتی ما اطمینان یافت، آهی دردناک کشید و سرش را بر زمین گذاشت و دستش نیز بر زمین افتاد… بچه را در گوشهای گذاشتم و آماده شدم تا خود را برای نجات مادر به مهلکه بیندازم.. تمام اینحوادث یکی دو ثانیه بیشتر طول نکشید، ولی آنقدر مخوف و ضجهآور بود که تا اعماق استخوانهایم نفوذ کرد
در این هنگام دوستان رزمندهام نیز فرا رسیده بودند و بیمهابا از هر گوشهای رگبار گلوله را همچون باران به سمت «عینالرمانه» سرازیر کردند و پردهای از گلوله برای حمایت ما بوجود آوردند. در این موقع به وسط خیابان رسیده بودم و جنگندهای دیگر نیز کمک کرد و در مدتی کمتر از یک ثانیه مادر را به خانه کشاندیم… بچه خود را به آغوش مادر انداخت. مادر آهی کشید و بچه رابه سینه سوارخ شده خود فشرد. بچه گریه میکرد و از گوشه چشم مادر قطرهای اشک سرازیر شده بود… اشک سرور، اشک شکر برای نجات فرزندش…
اما آرامآرام دست مادر شل شد و چشمان خستهاش به سمت گوشهای خشک گردید. آری! مادر جان داده بود و بچه هنوز میگریست. زنها و بچههای همسایهها جمع شده بودند، شیون میکردند، فریاد میزدند، میآمدند و میرفتند. شلوغ شده بود… اما من در دینایی دیگر سیر میکردم، به دور از مردم، به دور از سر و صدا و به دور از معرکه جنگ، به این کودک خیره شده بودم؛ کودکی که جنایت کرده بود! و چه جنایتی! مادرش را به کشتن داده بود و در عین حال بیگناه بود و از صورت معصوم و چشمان اشکآلود و لبهای لرزانش پاکی و صفا و نیاز به مادر خوانده میشد…
به صورت این مادر فداکار نگاه میکردم که دستش بر سینهاش و پنجههایش در میان خون خشک شده بود. گوشه چشمانش هنوز اشکآلود بود و از گوشه لبش لبخند آرامش و آسایش خوانده میشد.(۱)
…
فصل ١١-تحلیلی از «فتح» و «امل» و حوادث لبنان
دورنمای جنبش شیعیان(۱)
حرکت شیعیان در عرض چند سال گذشته راهی چند صدساله را طی کرده است که بطورکلی میتوان نتایج آن را خلاصه کرد:
۱- بر اثر این جنبش، شیعیان دارای شخصیت شدهاند. احساس افتخار میکنند. درحالیکه سابقاً از ذکر مذهب خود شرم داشتند و در مقابل ذلتها و بدبختیهای گذشته تسلیم شده بودند، ولی اکنون با حماس زیاد و شجاعت و شرافت قیام کردهاند و حاضر نیستند در برابر هیچ قدرتی حتی اسرائیل و امریکا سکوت کنند و تسلیم ظلم شوند.
۲- ایجاد یک سازمان ایدئولوژیک شیعی- اسلامی برای لبنان و ایجاد قدرت برای محرومان و توجه به مفهوم شهادت و جهاداسلامی و ایجاد یک سازمان شیعی برای اولینبار در لبنان که میتواند برای خود اردوگاه تهیه کند و از وجود خود مسلحانه دفاع کند.
۳- دفاع از مقاومت فلسطینی، بطوری که اگر امام موسی و «حرکهالمحرومین» و قدرت شیعیان نبود تا به حال اقلاً پنجبار مقاومت فلسطینی را به تلاشی کشانده بودند و به سرنوشت شوم ۱۹۷۰ سپتامبر سیاه اردن دچار ساخته بودند و این خدمتی بزرگ به مقاومت و همه آزادیخواهان خاورمیانه است.
۴- تغییر و تحول کیفی در طرز تفکر فلسطینیان نسبت به شیعیان. درگذشته شیعه ضدفلسطینی به شمار میآمد و خائن خوانده میشد و حیوان دمدار محسوب میگردید، درحالیکه اکنون بزرگان فلسطینی در بزرگداشت شیعه و افکار شیعه اهتمام خاص دارند و از آنجا که افکار رهبران فلسطینی در تمام دنیای عرب نفوذ و شیوع دارد، این خود بزرگترین روش برای انتشار محبوبیت و مقبولیت شیعه و افکار شیعی در دنیای عرب است.
۵- به همین ترتیب مقاومت فلسطینی نیز به طرفداری «حرکهالمحرومین» کمر بسته است. بطوری که اگر مقاومت نبود، تا به حال شاید چندینبار «حرکهالمحرومین» مورد هجوم و متلاشی شدن قرار گرفته بود و این نشان میدهد که اشتراک هدف و استقلال از دولتهای عربی دیگر و قدرتهای شرق و غرب باعث نزدیکی این دو سازمان به هم شده است.
۶- برای اولینبار افکار انقلابی اسلامی، از سطح تئوری و نظری وارد عمل میشود و مسلمانان واقعی و مؤمن وارد عمل میشوند و رهبری مبارزات ضداستعماری را به دست گرفته و یک پایگاه عملی برای افکار فلسفی خود به وجود میآورند و اسلام واقعی انقلابی را به جهان مینمایانند.
۷- پخش افکار انقلابی اسلامی به تمام کشورهای عربی و تهییج شیعیان و مسلمانان در همه خاورمیانه بر ضد ظلم و استبداد و استعمار. بطوری که اکنون اخبار «حرکهالمحرومین» در اکثر کشورهای عربی و خلیجفارس سانسور میشود و با انتشار افکار «حرکت» در این کشورها مبارزهای درگیر است. بطورکلی چشم امید همه مردم محروم و ستمکشیده این کشورها متوجه لبنان و «حرکهالمحرومین» است.
۸- توجه و احترام مذاهب وادیان دیگر به مذهب شیعه، بطوری که عده زیادی از جوانان سنی به «حرکهالمحرومین» پیوستهاند و حتی عدهای از جوانان پاکباز مسیحی که قید و بند طائفی را گسستهاند به «حرکهالمحرومین» علاقه دارند. اینان جنبش شیعیان را راه نجات مردم و بهترین طریقه مبارزه با استعمار و استثمار میشمرند و شیعه به عنوان یک مذهب انقلابی پیشرو به همه ادیان معرفی میشود.
۹- ایدئولوژی اسلامی به عنوان یک رسالت تاریخی و جهانی به منصه ظهور میرسد. بعد از ۱۳۰۰سال مجالی برای تحرک و پیشروی و اثبات وجود پیدا شده است که وسعتش از دایره لبنان میگذرد، از محدوده زمان و مکان خارج میشود و در این سیر تکاملی تاریخ از آدم… و ابراهیم و موسی و عیسی و محمد(ص) و علی(ع) و حسین(ع)… تا زمان ما ادامه مییابد و این رسالت بزرگ تکامی را به دنیای جدید متصل میکند وامید و آرزویی برای آینده بشریت تا ظهور مهدی موعود(عج) به وجود میآورد.
ارتباط فتح و امل (۱)
مقاومت فلسطینی فتح، به رهبری ابوعمار، ابوجهاد و عدهای دیگر از مردان فلسطین و با هدف مقدس آزاد کردن فلسطین به وجود آمد و در مدت یازده سال حیات پرآشوب خود جزر و مدهای زیادی دید و پیشرفتهای مافوق تصور نیز نمود. نظر دنیا را جلب کرد و مورد توجه همه انقلابیون و آزادگان دنیا شد.بزرگترین پیشرفت فتح پس از شکست سال ۱۹۶۷ بود. طی این جریان دولتهای بزرگ عرب در مقابل اسرائیل به سختی شکست خوردند و کاخ آمال و تصورات عرب فرو ریخت و توجه همگان به سوی انقلاب و «فتح» معطوف گردید. در عرض یکسال بیش از صدهزار نفر از همه دنیا به فتح روی آوردند و پول و ثروت نیز به سوی فتح سرازیر شد. نبرد «کرامه» اوج پیشرفت روح انقلابی، فداکاری ایمان و تقوا و پاکی فتح بود… کسانی که در آن لحظه حسینوار فکر میکردند، حسینوار میجنگیدند و به شرف شهادت مفتخر میشدند و بزرگترین ضربهها را به اسرائیل زدند. گواینکه از ۴۵۰ جنگنده فتح در حدود ۱۵۰ نفر شهید شدند، ولی پشت اسرائیل را شکستند.
اما این روح پاک و انقلابی و متقی و فداکار فتح کمکم با ورود هزارها تازه وارد تغییر ماهیت داد. این تازهها با همه عقدههای شکست و فساد و حقارت و خودخواهی و انتقام وارد مقاومت شدند، اسلحه به دست گرفتند و چه بسا اسلحه آنها در راه ارضای عقدههای باقیمانده آنها به کار افتاد… کادرهای کم و بیتجربه فتح قادر نبودند که سیل تازهواردها را تربیت کنند و سلوک انقلابی به آنها بیاموزند. فتح به صورت یک مؤسسه با پول و سرمایه و شهرت و محلی برای ارضای قدرتطلبی و انتقامجویی حقارتها و ذلتها و ظلمها درآمده بود و اندکاندک گذشت انقلابی، پاکی انقلابی، تقوای انقلابی و سلوک انقلابی فراموش میشد.
گروههای مارکسیست چپ نیز ضربات کشندهای به فتح زدند. استعمار و صهیونیسم و عمال آنها نیز از این نقطه ضعف استفاده کرده، مقاومت را با ملت و ارتش اردن به جان هم انداختند که نتیجه آن سپتامبر سیاه اردن و تصفیه مقاومت فلسطینی فتح و اخراج آنها از اردن بود. در این تحلیل به هیچوجه نمیخواهیم ملکحسین و یا صهیونیسم را بیگناه نشان داده و تبرئه کنیم؛ چون از نظر ما دشمن، دشمن است و از هر پدیدهای به نفع خود استفاده میکند. وقتی ما به جنگ دشمن میرویم، انتظاری از دشمن نداریم و شمنی او امری طبیعی برای ما است، ولی خطاهای خودی و احتمالاً خیانتهای داخلی که غیرمنتظره است، باعث شکست ما میشود. ما باید با دقت به این خطاها رسیدگی کنیم و خیانتها را با شدت هر چه تمامتر بکوبیم و آنها را عامل شکست خود بدانیم، نه دشمنی دشمن را.`پس از سپتامبر سیاه، رهبران مقاومت مدتی به خود آمدند و دست به اصلاحات و تصفیه زدند و با روح بورژوازی و مادّیگری و اشرافی، که در مراکز فتح و بین کادرهای فتح به وجود آمده بود،به مبارزه پرداختند و پیشرفتهایی نیز کردند، ولی این پیشرفتها متأسفانه بسیار سطحی و زودگذر بود.
فتح اصولاً ایدئولوژی ندارد، گواینکه اکثریت رهبران آن مسلمان هستند (تنها یک نفر، «ابوصالح» کمونیست است). فتح فقط یک هدف دارد و آن آزاد کردن فلسطین است. از این رو هر نوع ایدئولوژی قادر است وارد فتح شود. لذا مارکسیستها به داخل فتح نفوذ کردند و به علت خلاء ایدئولوژیک موجود در فتح، به سرعت پیشرفت نمودند و اغلب کادرهای تحصیلکرده جوان را جذب کردهاند. بخصوص چون ابوعمار و ابوجهاد و رهبران فتح به طرز تفکر ایدئولوژیک بیاعتماد بودند، مارکسیستها بدون رقابت، همه فتح را دربست در اختیار خود درآوردند، همه تبلیغات و روزنامهها و مجلهها و رادیوهای فتح به دست مارکسیستها افتاد…
«ماجدابوشرار» کمونیست، مسئول اول تبلیغات فتح شد. به طوری که جز افکار مارکسیستی خوراکی دیگر به مغز کادرهای مقاومت نمیرسید. چند وقت پیش در «شیاح» با یک کادر ساده مقاومت فلسطینی فتح مناقشه داشتم، بیچاره فکر میکرد که ایدئولوژی فتح مارکسیسم است و استدلال من در این مورد که فتح ایدئولوژی ندارد، برای او تازه و تعجبآور بود.
دوش به دوش فتح، سازمانهای فلسطینی دیگری کار میکردند که از ابتدا طرفدار مارکسیسم بودند و بعداً در «جبههالرفض» برضد فتح متمرکز شدند و رهبر فکری آنها تقریباً «جرجحبش» بود. این گروههای افراطی خواهان نابودی فتح هستند. آنها در سال ۱۹۶۹ سپتامبر سیاه را به وجود آوردند و خود گریختند و فتح ایستاد و فدایی داد. در سال ۱۹۷۳ بازهم همین گروه مارکسیست افراطی، ارتش لبنان را به جان مقاومت فلسطینی فتح انداخت و انفجاری بزرگ به وجود آورد که با کشته شدن ۴۰۰ فلسطینی و ۶۳ سرباز لبنانی و مداخله سوریه و فعالیتها فراموش نشدنی امام موسیصدر در طرفداری از مقاومت فلسطینی… جنگ خاتمه یافت.
انفجار اخیر لبنان(۱) نیز به مقدار زیاد برگردان احزاب چپ و سازمانهای افراطی «جبههالرفض» است، گواینکه جنگ را مسیحیها شروع کردند و خواهان تقسیم لبنان بودند، ولی چپ نیز مرتباً به آتش جنگ دان میزد و تحریک میکرد.
از نظر سازمانی، «جبههالرفض» و احزاب چپ، دشمن فتح به شمار میروند، ولی از نظر ایدئولوژیک یک رابطه قوی بین چپ و کادرهای مارکسیست فتح وجود دارد و در مواقعی که اختلاف نظر اساسی و ایدئولوژیک مطرح میشود، همه کادرهای چپ فتح با «جبههالرفض» همرأی میشوند و رهبری مقاومت فتح را فلج میکنند. اگر فشار رهبری زیاد شود، خطر انفجار داخل فتح بیشتر میشود که در روزهای بحرانی غیرقابل تحمل است. بنابراین میبینیم که مارکسیستها با نفوذ ایدئولوژیک خود در فتح، عملاً کنترل حساسترین قسمتهای مقاومت فلسطینی را به دست گرفتهاند و افکار و اهداف خود را در لباس مقاومت و به نام مقاومت و قدرت اسلحه مقاومت پیاده میکنند. از همه خطرناکتر آنکه مقاومت فلسطینی قداست پیدا کرده و این قداست، به عنوان بزرگترین حربه به دست مارکسیستهای چپ افتاده استس از سپتامبر سیاه، رهبران مقاومت مدتی به خود آمدند و دست به اصلاحات و تصفیه زدند و با روح بورژوازی و مادّیگری و اشرافی، که در مراکز فتح و بین کادرهای فتح به وجود آمده بود،به مبارزه پرداختند و پیشرفتهایی نیز کردند، ولی این پیشرفتها متأسفانه بسیار سطحی و زودگذر بود.
فتح اصولاً ایدئولوژی ندارد، گواینکه اکثریت رهبران آن مسلمان هستند (تنها یک نفر، «ابوصالح» کمونیست است). فتح فقط یک هدف دارد و آن آزاد کردن فلسطین است. از این رو هر نوع ایدئولوژی قادر است وارد فتح شود. لذا مارکسیستها به داخل فتح نفوذ کردند و به علت خلاء ایدئولوژیک موجود در فتح، به سرعت پیشرفت نمودند و اغلب کادرهای تحصیلکرده جوان را جذب کردهاند. بخصوص چون ابوعمار و ابوجهاد و رهبران فتح به طرز تفکر ایدئولوژیک بیاعتماد بودند، مارکسیستها بدون رقابت، همه فتح را دربست در اختیار خود درآوردند، همه تبلیغات و روزنامهها و مجلهها و رادیوهای فتح به دست مارکسیستها افتاد…
«ماجدابوشرار» کمونیست، مسئول اول تبلیغات فتح شد. به طوری که جز افکار مارکسیستی خوراکی دیگر به مغز کادرهای مقاومت نمیرسید. چند وقت پیش در «شیاح» با یک کادر ساده مقاومت فلسطینی فتح مناقشه داشتم، بیچاره فکر میکرد که ایدئولوژی فتح مارکسیسم است و استدلال من در این مورد که فتح ایدئولوژی ندارد، برای او تازه و تعجبآور بود.
دوش به دوش فتح، سازمانهای فلسطینی دیگری کار میکردند که از ابتدا طرفدار مارکسیسم بودند و بعداً در «جبههالرفض» برضد فتح متمرکز شدند و رهبر فکری آنها تقریباً «جرجحبش» بود. این گروههای افراطی خواهان نابودی فتح هستند. آنها در سال ۱۹۶۹ سپتامبر سیاه را به وجود آوردند و خود گریختند و فتح ایستاد و فدایی داد. در سال ۱۹۷۳ بازهم همین گروه مارکسیست افراطی، ارتش لبنان را به جان مقاومت فلسطینی فتح انداخت و انفجاری بزرگ به وجود آورد که با کشته شدن ۴۰۰ فلسطینی و ۶۳ سرباز لبنانی و مداخله سوریه و فعالیتها فراموش نشدنی امام موسیصدر در طرفداری از مقاومت فلسطینی… جنگ خاتمه یافت.
انفجار اخیر لبنان(۱) نیز به مقدار زیاد برگردان احزاب چپ و سازمانهای افراطی «جبههالرفض» است، گواینکه جنگ را مسیحیها شروع کردند و خواهان تقسیم لبنان بودند، ولی چپ نیز مرتباً به آتش جنگ دان میزد و تحریک میکرد.
از نظر سازمانی«جبههالرفض» و احزاب چپ، دشمن فتح به شمار میروند، ولی از نظر ایدئولوژیک یک رابطه قوی بین چپ و کادرهای مارکسیست فتح وجود دارد و در مواقعی که اختلاف نظر اساسی و ایدئولوژیک مطرح میشود، همه کادرهای چپ فتح با «جبههالرفض» همرأی میشوند و رهبری مقاومت فتح را فلج میکنند. اگر فشار رهبری زیاد شود، خطر انفجار داخل فتح بیشتر میشود که در روزهای بحرانی غیرقابل تحمل است. بنابراین میبینیم که مارکسیستها با نفوذ ایدئولوژیک خود در فتح، عملاً کنترل حساسترین قسمتهای مقاومت فلسطینی را به دست گرفتهاند و افکار و اهداف خود را در لباس مقاومت و به نام مقاومت و قدرت اسلحه مقاومت پیاده میکنند. از همه خطرناکتر آنکه مقاومت فلسطینی قداست پیدا کرده و این قداست، به عنوان بزرگترین حربه به دست مارکسیستهای چپ افتاده است
امام موسیصدر دستور داد که، علیرغم تحریکات چپ و آزار بعضی از کادرهای چپ فتح، «حرکت محرومین» باید بر روی خط استراتژی خود که همکاری با مقاومت است، ادامه راه دهد و این تهمتها، دروغها، هجومها و اهانتها و حتی خیانتها را تحمل کند و بازهم شیعیان را به همکاری با مقاومت تشویق نماید؛ زیرا هدف آنها مقدس است و به خاطر آن هدف مقدس، ما باید همه چیز را تحمل کنیم.
در مقابل این بزرگواری و فداکاری و صبر و تحمل، مارکسیستهای چپ بر خَر مُراد سوار شده، رسوایی، بیشرفی، رذالت، خیانت و جنایت را به درجه جهنمی خود رساندند؛ زیرا مطمئن بودند که امام موسی برضد فلسطینی موضع نخواهد گرفت و آنها میتوانند با آزاری تام در پشت سنگر مقاومت فلسطینی و قداست آن تراکتازی کنند.
بزرگترین رشد و فداکاری ما وقتی به ظهور رسید که همه این بلایا و مشکلات را تحمل کردیم، ولی یک لحظه از مقاومت فلسطینی فتح جدا نشدیم و از پشتیبانی آن دست برنداشتیم و رابطه خود را با ابوعمار و ابوجهاد قطع نکردیم…، سنگرهای مقدم جنگ را ترک ننمودیم و در لحظاتی که همه احزاب و سازمانهای «جبههالرفض» از بیروت گریختند، فقط ما در کنار فتح باقی ماندیم واز «شیاح» و «کَفَرْشیما» و «حَیِّلَیْلَکی» و «بُرْجُالبَراجِنِه» و «روُیِسْ» دفاع کردیم. در لحظاتی که اسرائیل و «کتائب» به جنوب حمله کردند و تا حوالی «بِنْتِ جُبَیْل» رسیدند و احزاب چپ گریختند، جوانان «حرکت محرومین» حتی قبل از سنگرهای فتح، در مقابل دشمن موضع گرفتند و به دفاع پرداختند… و امروز ابوعمار با جرأت میگوید: «فقط فتح و امل قادرند که جنوب را محافظت کنند.» امروز مارکسیسم و جناح چپ در لبنان، رو به شکست میروند و مقاومت فلسطینی فتح میتواند آرامآرام خود را تکان دهد و از زیر نفوذ چپ کمی آزاد گردد و به مسیر طبیعی خود که آزاد کردن فلسطین، با آزادی همه ایدئولوژیها است، برگردد…جریان اخیر، احزاب چپ و راست خیلی استفاده کردند. با پول سرشاری که از خارج میآمد و سرقت بانکها و مؤسسات و غیره، پول کافی به همه نیروهایشان میدادند. اسلحه و ذخیره نیز فراوان بود. محرومان گرسنه و بدبخت برای سد جوع و همچنین برای دفاع از جان خود، به سوی احزاب میرفتند، تا پول و اسلحه بگیرند… و احزاب نیز اینها را گروهگروه به جلوی آتش میفرستادند و به کشتن میدادند. اکثریت مطلق کشتهشدگان حزبی جریان اخیر، در سالهای ۱۹۷۵ و ۱۹۷۶ به احزاب پیوسته بودند، بنابراین هیچ رابطه ایدئولوژیک با حزب نداشتند. مثلاً در وسط لبنان، در جایی که نه جنگ بود و نه اسرائیل و هیچ خطری وجود نداشت، حزبیها وسط شب، در سکوت و آرامش شبانگاهی، رگبار مسلسل به هوا میبستند و مواد منفجره را باصدای وحشتناکی در کنار شهر منفجر میکردند و صحنههای دروغین جنگ و ناامنی به وجود میآوردند… فردای آن شب همه جوانان خواستار اسلحه میشدند، تا از جان خود در این جنگل ناامن دفاع کنند. البته ما که محروم بوده و اسلحه نداشتیم، ولی احزاب آماده این کار،اسلحه، ذخیره و پول تقدیم جوانان کرده، آنها را جذب میکردند. جوانان گروهگروه در حزب اسم مینوشتند تا اسلحه بگیرند و حقوق ماهانه دریافت کنند و در ضمن موادغذایی مجانی بگیرند و زنده بمانند… تنها کسانی که به طرف احزاب نرفتند، مؤمنین و جوانان وابسته با امام موسی و «حرکتمحرومین» و «امل» بودند.
بسیار سخت است که کسی گرسنه باشد، بیسلاح باشد و مورد هجوم و حتی قتل و تحقیر قرار بگیرد و سازمان او قادر به تأمین احتیاجات او نباشد و با همه اینها، گرسنگی، ترس، قتل، تحقیر و اهانت را تحمل کند و به احزاب نپیوندد و به افکار خود و سازمان خود و رهبری خود وفادار بماند… خیلی سخت ونادر است و در راه خدمت، ما را همین بس. بدون شک، تأثیر فکری و تربیتی که ما و سازمان ما و ارزشهای خدایی ما و فداکاری و گذشت و ایستادگی ما بر مردم لبنان گذاشته است، در تاریخ آنها بینظیر بوده است. همین ایمان و خطمشی جدید است که پایههای پوشالی احزاب دروغین لبنان را میلرزاند و همه آنها را برضد ما برمیانگیزاند…
خلاصه توطئـه
حوادث لبنان، توطئهای بود اسرائیلی- امریکایی برای کوبیدن مقاومت فلسطینی، در این توطئه از اول مسلم بود که«کتائب» و «احرار»، خود را به استعمار فروختهاند و برای کسب امتیازات و انتقام از مسلمانان میخواهند با اسرائیل و امریکا همکاری کنند. اولین گلوله از طرف «کتائب» به سمت مقاومت رها شد و «کتائب» بود که برای اولینبار ایجاد انفجار کرد. مقاومت از ایجاد این توطئهها آگاه بود و زیرکانه از درگیری با مسیحیها پرهیز میکرد. حتی هنگامی که مسیحیها (در اولین انفجار) از «سِنُّالْفیلْ» به «تَلِّزَعْتَر» حمله کردند، مقاومت سعی کرد که جنگ را از «تلزعتر» به «نَبَعِه» منتقل کند. یعنی جنگ «لبنانی- فلسطینی» را به «لبنانی- لبنانی» تبدیل کند و در این کار موفق نیز شد و جنگ در ناطق شیعهنشین «بُرجِحَمود»، «نبعه»، «شیاح»، «روُیِسْ»، «حیلیلکی»، «کفرشیما»… شروع شد.
در ماههای اول جنگ، مقاومت به کلی خود را کنار کشید و مرتباً خواستار آتشبس بود و بر امام صدر فشار میآورد که همه نفوذ خود را برای ختم جنگ به کار اندازد. امام موسی نیز شب و روز در جستجوی حل مشکل و ختم کشتار بود. اما متأسفانه چپ، علیرغم خواسته مقاومت، مدام تحریک به جنگ میکرد و به محض آنکه صلح پیروز میشد، مجدداً انفجار جدیدی به وجود میآورد و پای مقاومت را به میدان میکشد و جنگ را بر مقاومت تحمیل میکرد. به هرحال دست راستیها و دست چپیها، هر دو در این توطئه خطرناک نقشی بزرگ داشتند. هر دو میخواستند لبنان را تقسیم کنند، تا حکومتی مسیحی مارونی در شمال به وجود آید و حکومتی کمونیستی در جنوب. روسیه نیز به این آتش دامن میزدد و تبلیغات شرق و غرب، هر دو در این راه هماهنگی داشت.
مقاومت ابتدا از درگیری با مسیحیت میگریخت، ولی متأسفانه به میدان کشیده شد. یکسال پیش (سال ۱۹۷۵)، هنگامی که «تلزعتر» دو ماه در محاصره بود، مقاومت اولتیماتوم داد که اگر تا ۲۴ساعت حلقه محاصره باز نشود، رسماً وارد معرکه میشود تا به «تل زعتر» موادغذایی برساند. محاصره باز شند و مقاومت وارد معرکه گردید و چهار روز جنگید، ولی نتوانست به «تلزعتر» برسد. غرور «کتائب» فزونی گرفت. ضعف مقاومت آشکار شد، ترس و وحشتی که از مقاومت و قدرت مقاومت در ذهن مسیحی بود، زائل شد. «کتائب» بیرحمانه به «مَسْلَخْ و کَرَنْتینا» حمله برد و قتلعام کرد. فالانژها بر اجساد کشتگان رقصیدند و شراب خوردند… مناطق مسلماننشین یکی بعد از دیگری سقوط میکرد، اردوگاه «ضُبَیِّه»، «سَبْنَیْه» و محله «غَوارنِه» همگی سقوط کردند. «جِسْرِپاشا»، «نبعه» و «تلزعتر» در حال سقوط بودند. بیروت محاصره شد. به مدت چهار روز همه راههای بیروت بسته شد، نان و بنزین و مازوت و مهمات در بیروت پیدا نمیشد و خطر آن بود که مسیحیت همه بیروت را تسخیر و قتلعام کند.کنفرانس «عرمون» از بزرگان مسلمان، «ابوعمار»، «جنبلاط»، مفتی سنیها، امام موسی، «رشیدکرامی» (نخستوزیر) و «صائب سلام» تشکیل شد، تا به وضع مسلمانان و سرنوشت وخیم آنها فکر کنند… آنان هیچ راهی نیافتند، جز کمک سوریه و همگی آنها یکجا خواستند که سوریه وارد لبنان شود. سوریه نپذیرفت و آن را توطئهای برضد خود دانست، اما مسلمانان اصرار کردند و حتی فشار آوردند که امام موسی شخصاً به سوریه رفته، حافظاسد را قانع کند. امام موسی نیز در زیر رگبار گلوله و خطر مرگ به سوریه رفت و پس از مناقشهای طولانی، حافظاسد را قانع کرد که وارد لبنان شود.
سوریه وارد لبنان شد، «دامور» سقوط کرد، «زحله» محاصره شد «زغرتا» پایتخت «فرنجیه» مورد هجوم قرار گرفت و در حال سقوط بود… لذا مسیحیت تسلیم شد و آتشبس را پذیرفت، ولی توطئهگران بیکار ننشسته بودند. عراق را به جان سوریه انداختند.
عراق با پول و اسلحه زیاد وارد میدان شد. متأسفانه لیبی هم احزاب چپ را برضد سوریه برانگیخت. نزاع داخلی بین مسلمان و مسلمان شروع شد. «کتائب» دوباره از فرصت استفاده کرد و برای استمرار توطئه دست به کار شد. پس از ورود سوریه به لبنان به مدت دو ماه صلح و امنیت برقرار بود. همهجا باز شد، حتی «تلزعتر» و «نبعه». هیچ مسیحی جزأت نداشت. به مسلمان نگاه چپ کند، مقرراتی با صلاحدید مسلمانها و قسمتی از آن با خط خود رهبران مقاومت نوشته شد و سوریه به زور این مقررات را به مسیحیها قبولاند. «فرنجیه» شخصاً این مقررات را از رادیو تلویزیون خواند و پذیرفت. حافظاسد قهرمان و نگاهبان صلح شد. اما متأسفانه چپیها شروع به توطئه کردند و جنگ «جبل» را به راه انداختند… مسیحیت قیافه حق به جانب گرفت و به سوریه رجوع کرد که ما صلح را پدیرفتهایم و حافظاسد نگهبان صلح شده است، بنابراین باید در مقابل اخلالگران بایستد. این یک کلام نطقی بود و حافظاسد هم چارهی نداشت جر اینکه جلوی جنگجویان را بگیرد، حتی اگر این جنگجویان فلسطینی باشند. از اینجا انفجار بین سوریه و «مقاومت» شروع شد و بزرگترین قسمت توطئه به مرحله اجرا درآمد؛ یعنی تصفیه «مقاومت» به دست سوریه…
امام موسی با همه اخلاص خود به شدت سعی که جلوی این انفجار سوم را نیز بگیرد، هفتبار به سوریه رفت و حتی یکبار ابوعمار را شخصاً نزد حافظاسد برد تا مشکلات خود را رودررو مطرح کنند. او سعی کرد که آنها را آشتی دهد و موفق شد و ماهها جلوی انفجار را گرفت. ولی استعمار قویتر بود و عوامل داخلی آنها فعالتر بودند و طران مقاومت و سوریه غافلتر و ناپختهتر. لذا انفجار بین سوریه و مقاومت شروع شد. این افنجار نیز به دست احزاب چپ در صیدا (و همچنین تحریک سرگرد «ابوموسی») انجام شد.
پس از این انفحار امام موسی فوراً اعلامیهای صادر کرد که با حضور «ابوایاد» و «ابواللطف» رهبران مقاومت نوشته شد و بسیار معروف بود. یک ماده از این اعلامیه میگوید:
«مقاومت فلسطین شعلهای مقدس است و ما آن را با جان و قلب و بازوهای خود نگاهداری میکنیم».
در ماده دیگر از حکومت سوریه میخواهد که:
«فوراً به جنگ خاتمه دهد و به حدود اطمینان فلسطینی، عقبنشینی نماید».
و در ماده دیگری متذکر میشود که:«هرنوع نفجاری بین سوریه و «مقامت»، مصیبتی بزرگ برای سوریه و «مقاومت» است و هر کس که در راه این انفجار قدم برمیدارد، به مقاومت فلسطینی و ملت عرب خیانت میکند».
هجوم این ماده، مخصوصاً به «جنبلاط» بود که با همه قوا در صدد تهییج جنگ و هجوم بیمنطق به سوریه واستمرار کشتار بود. همین بیانیه امام سبب شد که «جنبلاط» و چپ کینه نسبت به امام موسی به دل گرفته و از هیچ سمپاشی و تهمت و هجوم و جنایتی، فروگذار نکنند.
سرانجام فشارهای امام صدر بود که جلوی سوریه را گرفت و بعداً سوریه از «صیدا» و بیروت عقب نشست و به کوههای «جِزّین» و «صوُفْرْ» رفت. ناگفته نماند که پس از انفجار «صیدا»، به علت همکاری بین فتح و «حرکت محرومین»، یک دسته از جنگندگان «حرکت محرومنی» به صیدا رفته، برای دفاع از «مقاومت»، در اولین سنگر جلوی ارتش سوریه موضع گرفتند و بعد در «جِزّین» نیز برای دفاع از مقاومت با سوریه جنگیدند. یعنی «حرکت محرومین» اعلام کرد و عملاً نیز نشان داد آنجا که حیات «مقاومت» در خط است، «حرکت محرومین» با تمام قوای خود، از مقاومت فلسطینی دفاع میکند. این حقیقتی بود که حتی «ابوموسی» نمیتوانست آن را انکار کند و همیشه میگفت: «جوانان «حرکت محرومین» شجاعترین و مخلصترین جنگندگان لبنانند و تنها گناه آنها این است که از امام موسیصدر پیروی میکنند و دنبال احزاب نمیروند».
عاقبت با فشار و میانجیگری امام موسی، دوباره بین «مقاومت» و سوریه آشتی برقرار شد و سوریه در مقابل «کتائب» به دفاع از مسلمانان ایستاد. هماکنون سوریه و «مقاومت» و همه مسلمانان و احزاب چپ، در جناح مقابل مسیحیان قرار گرفتهاند و فعلاً روابط دوستانهای دارند{سال۱۹۷۶}.
نتیجه توطئـه
دیدیم که در این حوادث هر کس هدفی دشات. اسرائیل میخواست «مقاومت» را تصفیه کند. «کتائب» و مسیحیان میخواستند امتیازاتی بیشتر کسب کنند. چپ مارکسیست نیز میخواست حکومتی در جنوب برای خود به وجود آورد و از نظر فکری، ایدئولوژی خود را بر فتح و بر لبنان تحمیل کند. برای مدتی دراز (در منطقه مسلمانها) قدرت به دست چپ افتاد. تبلیغات، رادیوها، تلویزیونها و روزنامهها و مجلهها به دست چپ افتاد، قدرت و اسلحه «مقاومت» به دست چپ افتاد. اینها به نام «مقاومت» و تحت سرپوش «مقاومت»، افکار خود را پیاده کردند. یک توفان شدید تبلیغاتی به راه انداخته، روز را شب و سفید را سیاه کردند و تودههای جاهل را تحت تأثیر قرار دادند. (با اینکه خود ضد دینند) با تحریک احساسات دینی، عواطف مذهبی و طائفی را به میدان معرکه کشیدند و همه، حتی فتح (و حتی رهبران «مقاومت» را مجبور به سکوت و دنبالهروی از خود نمودند. با تبلیغاتی شدید، جهنمی و ابوسفیانی، تا معیارها و ارزشهای خود را پیاده کنند، تا هر کس در کادر آن معیارها نگنجد، خائن و مرتجع و جاسوس و مهدوالدم به حساب آید…در اساطیر عرب داستانی است که به «نهرجنون» شهرت دارد. این نهر از شهری عبور میکرد. مردم شهر، بجز حکیم شهر و فرزندش، همه از آب نهر نوشیدند و دیوانه شدند. حکیم و فرزندش، در مقابل اعمال دیوانهوار مردم شهر، خسته و مضطرب به عاقبت وخیم خود میاندیشیدند و هیچ چارهای نیافتند، جز آنکه از آب نهر نوشیدند و دیوانه شدند و به پیروی از قانون «خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو»، همرنگ شهر شده، از خطر و خوف انزوا و انفراد رستند.در لبنان نیز، در خلال یکسال و نیم گذشته همه مردم از نهر جنون تبلیغات چپ نوشیدند، همرنگ و همصدا با بلندگوهای آنها، همه حقایق و واقعیتهای عینی را زیر پا گذاشتند. حتی مقاوت فلسطینی فتح نیز همرنگ آنها شد. ولی ما نخواستیم از نهر جنون آنها بنوشیم. نخواستیم همرنگ جماعت شویم، نخواستیم افکار و عقاید خود را در قالب ارزشها و معیارهای آنها بریزیم. این بزرگترین گناه ما بود، والاّ همیشه از مقاومت فلسطینی با اخلاص دفاع کردیم (درحالی که دیگران گریختند) و همیشه با «کتائب» جنگیدیم و اکنون در مقابل اسرائیل میجنگیم و بیش از همه فدایی و شهید دادهایم. در عین حال، از همه سو مورد هجوم و تهمت و دشمنی قرار گرفتهایم، ولی صابر و صامد و سرسخت، در راه حق استوار ماندهایم.
<![if !supportLineBreakNewLine]>
<![endif]>
نقش مکتبی حرکت ما
رهبران مقاومت همیشسه به روشها و معیارهای ما اعتقاد داشتند و از صمیم قلب میخواستند خود را از زیر فشار قالبها و تبلیغات پوچ آزاد کنند، ولی امکان و جسارت کافی را نداشتند، تا در این عصر طوفانی خود را در مشکلات جدید و گردابی خطرناک غرق کنند. ما راه را برای آنها باز کردیم و شمع فروزان حق را روشن نگاه داشتیم و راه بازگشت رهبران مقاومت را به راه صحیح نشان دادیم و کلمه حق را که حجت خداست زنده نگاه داشتیم.اگر ما نبودیم و پرچم حق را به دوش نیکشیدیم و راه درست را همیشه در مقام مقایسه با راههای انحرافی چپ و راست نشان نمیدادیم، بعید بود که مقاومت به راه مستقیم برگردد و چشمان مردم به حقایق باز شود. این بزرگترین نقش مکتبی ما در لبنان بود.(۱)
تغییر معیارها و مقاومت امام موسیصدر وامل (۲)
در خلال جنگهای سهساله اخیر معیارها عوض شد، ادعاهای پوچ و گزاف همچون کف دریا، ناپدید گردید. دروغها و تمتها، مکر و فریبها، شعارهای غلط و خیانتها همه کشف شد. ارزش و پرستیژ چپ و راست و حتی مقاومت فلسطین فرو ریخت. ولی آنچه بیش از پیش در صحنه لبنان به ظهور رسید (و همه روزه بیشتر هویدا میگردد)، شجاعت و پاکی و صراحت آقای صدر بود که در سختترین لحظات، در آغوش مرگ و شکست، در زیر ضربات طاقتفرسای اتهام و فحشهای عجیب، برای یک لحظه ساکت ننشست. همهجا و همیشه کلمه حق را اعلام کرد. در لحظاتی که کلمه حق خریداری نداشت و او میدانست که بیان حق و همه جناحها را عصبانی و ناراحت خواهد کرد. هم او بود که بزرگترین معجزهها را انجام داد. بدون اغراق (و به گواهی خود رهبران مقاومت) او چندین بار مقاومت فلسطین را از تصفیه شدن تجات داد. در سختترین لحظات که لبنان تقسیم واقعی شده بود، به شدت برضد تقسیم موضع گرفت و عاقبت پیروز شد.
او تنها کسی است که برخلاف دیگران که هر روز حرف خود را عوض کردهاند (حتی فتح) از ابتدای نبردها تا به امروز، یک حرف زده و بر یک راه مستقیم رفته است، شعارها و پیشبینیهای او به حقیقت پیوسته است. او تنها و تنها کسی است که از دولتی خارجی پول نگرفته واز کسی نوکرری و حرفشنوایی نداشته، بلکه فقط و فقط به خاطر مصلحت مردم و اعتقاد خود اقدام کرده است. میدانم که ممکن است عدهای به من ایراد بگیرند که چرا این همه از صدر حرف میزنم و حتی بگویند من عاطفی هستم! درحالی که اینطور نیست. با آنچه که من دیدهام و با وجود خود حس کردهام و در مقایسه با دیگران –حتی یاسرعرفات- و با وجود وارد کردن این همه تهمتهای ناجوانمردانه به او و این همه فداکاری و ثبات و ایمان او به راهش، دریغ است که من سکوت کنم و حرف حق را نزنم، فقط از ترس اینکه ممکن است مرا عاطفی بنامد. در یک جمله بکویم که در پاکی، فداکاری، ایمان، شخصیت… بین صدر واین مدعیان رهبری که من میشناسم، از آسمان تا زمین فاصله است.(۱)
ارزشهای اخلاقی و انسانی نیز بر مبنای ایدئولوژی اسلامی، زیربنای سلوک و رفتار امام صدر و «امل» بود. بنابراین، او معیارهای جدیدی به جامعه عرضه میداشت؛ تقوی، فداکاری، ایمان به خدا، پاکی، صدق، خدمت به خلق و … ارزشهایی بود که همه انسانها را جذب میکرد. عمل به این روشها، برای حزب کمونیست و احزاب چپ دیگر صرفهای نداشت. اینها اهل زد و بند سیاسی، دروغ، تهمت، معامله و تجارت بودند و نمیتوانستند همه چیز خود را فدای ارزشهای انسانی کند.
این احزاب، با همه اختلافات بین خود، میتوانستند باهم معامله کنند، ولی با آقای صدر و «امل» نمیشد معامله کرد، زیرا صدر و «امل» را نمیشد با پول یا امتیازات دیگری خرید. اگر قدرت ارزشهای صدر و «امل» در جامعه ثابت میگردید، پنبه احزاب دیگر زده میشد. اگر مردم از این احزاب انتظار پاکی و صدق و صفا میداشتند، آنها در صحنه عمل شکست میخوردند. آنها خوش نداشتند که ارزشهای اسلامی پیروز گرددو جامعه به آنها برگرود. آنها همه دستنشانده کشورهای دیگری بودند و از آنها پول میگرفتن. همه آنها میدانستند که بازیچه عوامل خارجی هستند. همه آنها میدانستند که شعارهای تند و پوچ آنها دروغ است.
اگر در میان این ظلمت ارزشها، شمعی روشن میشد، کاخ رفیع قدرت سیاه آنها، در پرتو نور شمع فرو میریخت، لذا تصمیم گرفتند که با همه قدرت این شمع را خاموش کنند. توفانها به پا کردند؛ توفانهای تبلیغاتی شدید، که دنیا نظیر آن را کمتر دیده است، چپ و راست همداستان شدند؛ چرا که منافع هر دو طرف به خطر افتاده بود. هر دو طرف گرچه باهم دشمن بودند، ولی صدر را دشمن مشترک ایدئولوژیک خود میدانستند. ظلم و جنایتی به پا شد! چه تهمتها، چه دروغها، چه فحشها و چه هجومهای سیاسی و نظامی بر او شد، که اگر هر کس دیگری به جای او بود، خرد میشد و نابود میگردید. جوانان «امل» ایستادند. عده کمی از آنها با تکیه بر فداکاری دل به مرگ دادند، از همه چیز خود گذشتند. شمع شدند، سوختند و در مقابل ظلمتی که بر همه جا سیطره یافته بود مقاوت کردند…
این مقاومت… فقط این مقاوت جوانان «امل» و صدر، در مقابل توفانهای ظلمت و قبول مرگ و نیستی و چنگزدن به حقیقت و زیر بار زور و ظلم نرفتن، بزرگترین و پرافتخارترین قدم تکاملی تاریخ انسانیت است. شاید فکر کنید که مبالغه میکنم، ولی تا کسی در میدان عمل، از یک طرف مورد هجوم ظلم و ستم و ناپاکی و حملههای شدید شبانهروزی قرار نگیرد، تهمتها و دروغهای عالمگیر و مرگ ونیستی هر لحظه را در مقابل چشم نبیند و به زندگی خود تا دقیقه دیگر مطمئن نباشد، اخبار کشته شدن، یا نابود شدن و اسیر شدن دوستان خود را لحظه به لحظه بشنود، ولی بازهم تسلیم ظلمت نشود. تا کسی حجم توطئه و خطر مرگ و هجوم وحشیانه اصحاب طاغوت را نبیند و از طرفی دیگر فداکاری و استقامت و پاکی جوانان «امل» را لمس نکند، نمیتواند عمق خطر و اوج ایمان و ارزش فداکاری جوانان «امل» را بفهمد.
جوانان «امل» علیه اسرائیل در مرزهای جنوب میجنگند و شش نفر از آنها در یک نبرد حماسهانگیز، به درجه شهادت نایل میآیند، ولی در جنوب ظلمتزده، در جنوب غرق در کفر و جهل و ظلم، در جنوب کثیف و تاریک، احزاب خودفروخته، به جوانان «امل» اتهام خیانت میزنند و حتی تصاویر این شهدا را از دیوارها میکنند. روی دیوارها مینویسند که جوانان «امل» خیانتکارند و ما (یعنی احزاب چپ) به آنها اجازه نمیدهیم که جنوب را تسلیم اسرائیل کنند!
در ورستاهای متعدد جنوب، در همان روزها به جوانان «امل» حمله میکردند و آنها را میزدند و میگرفتند… جوانی که میخواست به مرزهای جنوبی برود، تا با اسرائیل بجنگد و شهید شود، در خانهاش و قریهاش و مسیر رفتن به جنوب، امنیت نداشت. میبایست مخفیانه و در تاریکی شب برود. هنگامی که خبر شهادت شهدای «طَیِبِّه» رسید، همان احزاب چپ گفتند که جوانان «امل» در صف «کتائب» و اسرائیل بودهاند و به دست فتح کشته شدهاند. فتح (تشکیلات فتح جنوب زیر سیطره چپیها) نیز لب به هم دوخته، یک جمله نمیگفت که اینها برضد اسرائیل جنگیدند، تا شهید شدند. یک کلمه اعلام نمیکرد که «امل» و فتح با هم همکاری نزدیک دارند. فتح چپ میخواست «امل» را نابود کند. در ظاهر نمیتوانست به نام فتح، برضد «امل» کلمهای بگوید زیرا رهبری فتح، احتیاج مبرمی به صدر داشت، حیاتش در دست صدر بود. لذا ظاهراً نمیتوانست برضد صدر و «امل» حرفی بزند. ولی میدان را برای احزاب چپ باز میکرد، تا آنها حمله کنند، آنها تهمت بزنند و خود با سکوت خویش آنها را کمک میکرد… کسی اینها را نمیفهمد، مگراینکه خودش با همه وجودش آنها را لمس کرده باشد… تتعجب نکنید! خیلی دردناک است، ضربه خوردن از فتح، کشته شدن با اسلحه انقلاب، ولی بازهم راه حق ادامه دادن، بازهم از فتح دفاع کردن، باهم با دشمن جنگیدن، بازهم شهید دادن و یازهم به خیانت متهم شدن.
راستی جز ایمان به خدای بزرگ و جز گذشت از همه چیز در مقابل ارزشها، چه نیروی دیگری میتوانست جوانان «امل» را اینطور آهنین اراده و غیرقابل انعطاف و فداکار نماید؟ جز وابستگی به خدای بزرگ، چه امیدی شخصی میتوانست وجود داشته باشد، در میان گرداب توطئهها و دشمنیها و مشکلات؟
«موسی شعیب» شاعر و نماینده حزب بعث عراقی در جنوب لبنان، در یک جلسه گفته بود: «من تعجب میکنم که «امل» چه اعجوبهایست؟ چه معجونی است؟ با این همه فشار و صدمه و هجوم و ناملایمات هنوز پایدار است! هر حزب و گروه دیگری اگر اینطور مورد هجوم قرار میگرفت، مسلماً نابود شده بود!» موسی شعیب راست میگفت! هیچکس نمیتوانست این همه ظلم و دشمنی و هجوم را تحمل کند، جز خداپرستان، خداترسان و بینیازان از دنیا و مافیها.
در بزرگی و اهمیت «امل» و صدر همین بس که طاغوتها همه باهم، از چپ و راست، از داخل و خارج، با همه نیروی خود به امل و به صدر حمله میکنند و با سیل تهمت و دروغ و قدرت گلوله و آتش میخواهند آنها را نابود کنند… اگر صدر و «امل» اهمتی و ارزش و تأثیری نداشتند، مسلماً این چنین کوبیده نمیشدند. این همه حقد، این همه کینه، این همه صدمه، این همه بیانصافی و بیعدالتی… راستی که حد و حصری بر آن وجود ندارد، و این خود دلیل ارزش و اهمیت صدر و «امل» است.حرکت «امل»… ایجاد چنین جنبشی،خلق چنین انسانهایی، در محیطی کاملاً فاسد و ظلمتزده، در مدتی کم و محدود (سه سال) با فقر و تهیدستی و بیسلاحی، با موقعیت کاملاً غیرمناسب، با دشمنی دیگر کشورهای عربی و کینهتوزیهای عراق و لیبی! و مصر! و دشمنی عمیق روسیه و حزب کمونیست… راستی که معجزه است. راستی جز عشق، جز راه حسینی، جز ایمان مطلق به خدا هیچ چیز قادر نیست چنین تحولی ایجاد کند. در محیطی که بهترین سازمان انقلابی و پاکش فتح است، یک عنصر حرکت «امل» از نظر ایمان و پاکی و فداکاری، هزاربار به عنصر «فتح» رحجان دارد… آقای صدر از نظر ایمان به ارزشها، صدق، پاکی، و فداکاری هزاربار بر یاسرعرفات ارحج است…
فراموش نشود که آقای صدر و جوانان «امل» معصوم نیستند و من میگویم که با کمال و آرزوی ما خیلی فاصله دارند. من ناراحتیها و نارساییها و عیوب آنها را خوب میدانم… اما در محیط لبنان، در میان طاغوتها در میان شیطانها، در محیط لجنآلود و متعفن لبنان، این جوانان{جوانان امل} فرشتهاند.بعضی به من انتقاد میکنند که من در دفاع از «امل» و صدور مبالغه میکنم، اما شما را به خدا حرف من، ناله دردآلود من، در برابر این توفانهای عظیم تبلیغاتی چپ و راست چقدر است؟ هر چه بگویم، یکهزارم دروغها و تهمتهای آنها را نیز خنثی نخواهم کرد… اگر کسی مرا درست بفمد، درک میکند که وجود من، حیات من، عشق من، فداکاری من همه و همه فریاد شده است. فریاد برضد ظلم، فریاد بر ضددروغ، فریاد برضد طاغوتها… و کسی که طاغوتها را نبیند، کسی که فتح را بپرستد، کسی که خیانت احزاب چپ را نداند و با من برخورد کند و وجود فریادآلود مرا لمس نکند و یکطرفه قضاوت نماید، آنگاه حرفهای مرا مبالغه میخواند! ولی حقیقت اینکه من هر چه از «امل» بگویم و هر چقدر در دفاع از صدر مبالغه کنم، هیچگاه قادر نخواهم بود که ذره ناچیزی از اتهامات و فحشها و حقدهای دشمنان را خنثی نمایم. ظالمانه است اگر سازمانهای دیگری را با همه بدیها و خبث و کجرویها و دشمنیها و خرابکاریها، مقدس بشماریم، ولی دوستان خود را که در مقابل آن عفریتها فرشتهاند، به محاکمه بکشیم و متّه روی خشخاش بگذاریم. خطاست اگر محیط لبنان و قیاس بین احزاب و جوانان «امل» را فراموش کنیم و به طور مطلق حکم کنیم.من خود از جوانان «امل» کاملاً راضی نیستم و از هر کس دیگری نارساییها و نقصهای آنها را بهتر میدانم. هر بدی که میکنند، ابتدا دودش به چشم من میرود و من بیشتر از هر کس رنج میبرم. کجرویها،غرورها، تکرویها و خودخواهیهای جوانان «امل» را بهتر از هر کس دیگری میدانم؛ زیرا در میان آنها به سر بردهام. روح حساس من نمیتواند بدی و دروغ و غرور و فساد را بپذیرد. اما در عین حال میدانم که در قیاس با فتح، یک عنصر «امل»، قابل مقایسه با عنصر فتح نیست. یک مسئول «امل» با ک مسئول «فتح» قابل مقایسه نیست و براستی ظلم است که در قالب افکار موجود در دنیا که بر قداست فتح دور میزند، کسی بنشیند و از ضعف ایدئولوژیک اسلامی «امل» بحث کند.
در طول جنگ، احزاب چپ و فتح، با پول و اسلحه افراد خود را جمع میکردند. هر کسی برای امنیت خود و خوردن و اسلحهداشتن، به یک سازمانی که چربتر بود میپیوست و خیلی مرد میخواهد که مورد هجوم همه اطراف باشد، از زمین و آسمان بر او بلا ببارد، فقیر باشد، بیسلاح باشد و احزاب چپ به او پول بدهند و از او حمایت کنند و به او اسلحه بدند و این مرد همه آنها را رد کند و بدون پول و بدون اسلحه در «امل» بماند و در خطر تصفیه قرار بگیرد و به دیگران نپیوندد… راستی که مرد میخواهد واین نکته خود در اصالت و سلوک و پاکی جوانان «امل»، کافی است. من هم بیشتر از این نمیگویم و نمیطلبم و انتظاری ندارم…
در نتیجه میخواهم بگومی که «امل» با تکامل بسیار فاصله دارد. قدمی برداشته شده، هر کسی به راه افتاده و مشکلات زیادی سد راه است. کادر مناسب نداریم، پایههای اخلاقی و ایدئولوژی در منطقه ضعیف است، ولی میدان کار باز و فراخ است. هر کسی بخواهد در زمینه فرهنگی، اخلاقی، مبارزاتی و حتی نظامی کار کند، آزادی و امکان دارد، امکانی که در کشورهای دیگر به ندرت دست میدهد. لبنان باید برای ما یک پایگاه به شمار آید. یک پایگاه مردمی، یک پایگاه فکری، یک پایگاه نظامی… و این ما هستیم که میتوانیم در جهت پیروزی این پایگاه قدم برداریم و آن را آنطور که خود میخواهیم تقویت کنیم. مشکلات فراوانی وجود دارد که بزرگترین آنها خود انسان است، انسان لبنانی شاید عقبمانده باشد، ولی به نظر آقای صدر میتوان شمعی روشن کرد که در کنار شمع و زیرپای شمع، که لبنان است، تاریک بماند. در حالی که شمع به سایر نقاط نور میدهد. لبنان، مرکزی برای انتشار افکار و ادیان و افکار سیاسی و نظامی دنیاست و برای اولینبار چنین حرکتی با چنین خصوصیاتی به راه افتاده است که مسلماً شخصیت آقای صدر در ایجاد و استمرار آن سهم بسیار مهمی داشته و در ابتدا وجود چنین حرکتی محال بود، ما میتوانیم و باید لبنان و به «امل» به صورت پایگاه فکری و سیاسی و نظامی بیندیشیم، از امکانات آقای صدر استفاده کنیم و در ضمن حرکت «امل» را عمیقتر، اسلامیتر، میتحکمتر نماییم و بدانیم که پیروزی بزرگ برای ما و برای همه مردم ستمدیده دنیاست.(۱)
توطئه علیه امام موسیصدر
امام موسیصدر در لبنان بزرگترین حرکت تاریخی را ایجاد کرد، اما در مقابل این حرکت راستها و چپیها، هر دو مخالفت ورزیدند؛ زیرا امام موسیصدر از همان سالها، شعار «لاشرقیه و لاغربیه» را مطرح کرده بود. سیستم فکری راستیها و چپیها نمیتوانست این حقیقت را بفهمد و درک کند. برای یک آدم دستراستی، هر کسی که در جناح او نباشد، کمونیست است. آنها میگفتند: «امام موسیصدر کمونیست است.» «کمیل شمعون» بیهمهچیز به طور صریح و روشن در روزنامهها مینوشت که امام موسیصدر، کمونیست است. بخصوص به خاطر دارم که دو سال پیش{سال۱۳۷۵} در مراسم چهلم دکترعلی شریعتی که در شهر بیروت برپا شد. به علت مخالفت شاه ملعون و «کمیل شمعون» که دستیار شاه بود، حملات شدیدی علیه امام موسیصدر شروع شد. طی این حملات میگفتند که امام موسیصدر کمونیست است و دکترعلی شریعتی هم کمونیست است. مصیبتی بود! بخصوص که در زبان عربی کمونیست میشود «شیوعی» و «شیوعی» و شیعی از نظر تلفظ به هم نزدیک هستند. لذا این دو واژه را به طور مترادف استفاده میکردند. بدین ترتیب که شیعی یعنی «شیوعی»، یعنی اینها همه کمونیست هستند.
از طرف دیگر چپیها، مزدوران عراق و دستنشاندگان احزاب چپ، از آنجا که میدیدند امام موسی در جناح آنها نیست و برای خود خط مستقلی دارد، او را محکوم میکردند، و میگفتند که او نوکر امریکاست، در بیشتر روزنامهها و نوشتههای آنها، بازار تهمت و شایعه علیه امام موسیصدر و شیعیان به شدت رواج داشت. حتی در خود ایران هم شاهد بودهاید که در عرض دو سال{اول انقلاب} چقدر کتاب و نشریه و پوستر علیه امام موسیصدر و سازمان «امل» منتشر کردهاند. چپیهای ایران به دلیل وابستگی به چپیهای لبنان، امام موسیصدر را به شدت کوبیدند و کتابها علیه او نوشتند و پوسترهای متعددی در دانشگاهها منتشر کردند. زیرا در روش فکری چپیها و راستیها نمیگنجد که کسی مستقل باشد، کسی خط مستقیم داشته باشد و اگر کسی در جبهه آنها نباشد حتماً باید در جبهه دشمن قرار بگیرد. آنان نمیتوانند تصور کنند، کسانی باشند که مستقل بوده و بر روی پای خود بایستند و با نیروی خود با دشمن بجنگند. به همین علی بود که باران تهمت و شایعه علیه امام موسیصدر و سازمان «امل» جریان داشت و هنوز هم جریان دارد و در ایران ما هم از این تهمتها زده میشود.
به هر حال چپیها و راستیها به شدت علیه او موضعگیری میکنند و او را میکوبند، اما کسی که راه خدا را انتخاب میکند، از قدرت دشمن نمیترسد، از فزونی که امام موسیصدر این چنین کرد. دشمنان چپ و راست؛ سعی کردند که او را نابود کنند، زیرا که میدیدند وجود او برای آنها منشاء خطر است. همچنان که امام امت ما و انقلاب مقدس ما، شرق را و غرب را به لرزه درانداخته است و رژیمهای آنها را متزلزل کرده است، در لبنان نیز چپ و راست احساس میکردند که وجود امام موسیصدر برای آنها منشاء خطر است.(۱)
اسرائیل، مصر و امریکا در کمپداود{کمپدیوید} دور هم جمع شدند و قرارهایی گذاشتند تا برای حل مشکل فلسطین، جنوب لبنان را تجزیه و تقسیم کنند، قسمتی را به اسرائیل بدهند و قسمت دیگر را مأمن و موطن فلسطینیها گردانند. بنابراین شیعیان را که باید در این منطقه زندگی کنند، زیر توپخانه و بمببارانهای خود بگیرند و از خانه و کاشانه خود برانند. این یکی از نتایج کمپدیوید، بود که توسط اسرائیل، مصر و امریکا به تصویب رسید. اما امام موسیصدر به شدت مخالفت کرد. او اجازه نمیداد که جنوب لبنان، یعنی منطقه «جبلعامل»، منطقه مقدس شیعیان را تقسیم کنند و بخورند. محال است که چنین چیزی را بپذیرند، بنابراین مبارزه میکند، او تنها کسی است که مبارزه میکند و دشمن تصمیم میگیرد که امام موسیصدر را از میان بردارد؛ زیرا میفهمد که با وجود او برنامههای شوم آنها قابل پیاده شدن نیست. چندینبار سعی میکنند که او را ترور کنند، اما وی هر بار به لطف خدا نجات پیدا میکند، تا سرانجام دو سال پیش به طور رسمی از طرف دولت لیبی به این کشور دعوت میشود. به لیبی میرود و پنج روز در آنجا اقامت میکند. روز ششم، سیویکم اوت۱۹۷۸، از ساعت دو بعدازظهر به بعد، که در جلوی هتل خویش به اتفاق دو همراهش سوار اتومبیلهای دولتی میشوند که به دیدن قذافی بروند، دیگر دیده نمیشود و به طور مرموزی ناپدید میگردد. به عقیده ما دولت لیبی مسئول حفظ جان او بوده است و در این خصوص مسئولیت دارد.
فصل ۱۲–ربوده شدن امام موسیصدر در طلیعه پیروزی انقلاب اسلامی ایران
روند رو به پیروزی انقلاب اسلامی ایران
تأثیر انقلاب ایران بر همسایگان
تا به حال فکر میشد که مسئله توطّن فلسطینیها در جنوب لبنان و مخالف آقای صدر با این موضوع سبب ربوده شدن اوست، اما اوج انقلاب اسلامی ایران و انتشار امید و آرزوی پیروزی محرومان و مظلومان در همه کشورهای تحت ستم و احساس خطر اساسی برای سقوط نظامهای فاسد و ظالم منطقه، همه و همه یک تفسیر جدید و یک آگاهی تازه درباره علل ربوده شدن آقای صدر به وجود آورده است. در اینجا سعی میشود ابعاد قضیه آقای صدر و ابعاد انقلاب ایران در منطقه و روابط آنها با هم بررسی و تجزیه و تحلیل شود.(۱)
روند رو به پیروزی انقلاب اسلامی ایران
انقلابی بزرگ و بینظیر، که در هیچ جا دیده نشده است، انقلابی که با هیچ تئوری غربی و شرقی قابل توجیه نیست و شرق و غرب از آن به وحشت افتادهاند. بعضی از نتایج حتمی و بزرگ این انقلاب از این قرار است:
۱- برتری ایدئولوژی اسلامی؛ راهی جدید به دنیا نموده شده است، تئوریهای مادی و غربی و مارکسیستی شرقی همه در توجیه این انقلاب درماندهاند. دنیای معاصر خاطره دو انقلاب بزرگ تاریخی را به یاد میآورد: اول، انقلاب کبیر فرانسه که به خاطر آزادی و دموکراسی و مساوات به وجود آمد و زیربنای تحولات بیشتر نظامهای غربی است. دوم، انقلاب کبیر اکتبر لنین که مارکسیستی و اشتراکی است و برای مبارزه با سرمایهداری و بورژوازی و از بین بردن طبقات به وجود آمده و زیربنای نظامهای شرقی اشتراکی عالم است.
اما انقلاب اخیر ایران، به رهبری امام خمینی راهی تازه گشوده است که بکلی با دو انقلاب معروف گذشته فرق دارد. مهمترین ارزش انقلاب ایران بُعد روحی و خدایی و روحیه گذشت و فداکاری آرزوی شهادتطلبی و رسیدن به کمال مطلق است. در دنیای مادی امروز، که همه و همه، از تاجر و عالم و انقلابی، همه به دنبال زندگی مادی و مصالح شخصی خود هستند. مردمی در ایران سینه پاک خود را سپربلای گلولههای سوزان میکنند و حتی هنگام مرگ نماز شهادت میخوانند و نماینده پاکترین اخلاصها و عمیقترین عشقها و شیرینترین شهادتها هستند. معمولاً حکومتهای زور و قلدر، به کمک سرنیزه و ایجاد وحشت و تهدید مردم به مرگ، میتوانند حکومت کنند، اما در ایران امروز مردمی پیدا شدهاند که خود به پای خود به قربانگاه عشق رفته، سینه سپربلا کده و آرزوی شهادت دارند. بدینوسیله نظام را خلع سلاح کردهاند. سلاح نظام، گرفتن حیات مردم بود، ولی مردمی که خود حیات خویش را در طبق اخلاص گذاشته تقدیم میدارند. دیگر از نظام فاسد شده خطرسوزان گلوله نمیترسند.
ایدئولوژیهای مارکسیستی و مادی غربی به طور قطعی شکست مییابند، هر دو طرف میخواهند با اتهامات دروغ و شایعات ناجوانمردانه از اصالت و اهمیت این انقلاب مقدس بکاهند، اما مژحقیقت به مراتب بزرگتر از آن است که با این تهمتها و دروغها از بین برود.
۲- تحرک شیعیان جهان؛ برای قرنها شیعه متهم به جاسوسی و خیانت و کفر و الحاد میشد. همیشه شیعیان را، عقده حقارت رنج میداد و همیشه بارانی از اتهامات دروغ، از آسمان تعصب و کینه بر شیعیان میبارید. اما تاکنون احساس افتخار میکنند، زیرا اصالت انقلابی شیعه، به عنوان مسلمان واقعی بر همه ثابت شده است. شیعیان محروم و مظلوم میتوانند به برکت انقلاب ایران نفس بکشند و از وجود خود شرم نکنند. البته حربه تکفیر و هجوم و اتهام به مقدار زیادی از مخالفان گرفته شده و اباطیل گذشته و اتهامات و اغراض متعصبان خودبهخود از میان رفته است.
۳- خطر سقوط برای نظامهای فاسد؛ از آنجا که اکثر نظامهای فاسد و ظالم منطقه احساس خطر میکنند، لذا مصالح امریکا نیز به خطر افتاده است، بخصوص بیشتر نظامهای عربی منطقه به شدت از سقوط خود میترسند. انقلاب ایران آنقدر سوزان و نورانی است، که همه نظامهای فاسد را میسوزاند و همه جهل و ظلمت موجود را نابود میکند. انقلاب ایراناکثریت است، نه انقلاب اقلیت، مانند اکثر انقلابهای نظامی معاصر، آنجا که اکثریت مطلق مردم از زن و مرد و کوچک و بزرگ با این همه رشد و ایمان و فداکاری برضد ظلم و فساد به پا خاستند، دیگر هیچ نیروی طاغوتی قادر نیست جلوی آنها را بگیرد.(۱)
لبنان و امام موسیصدر
باید گذشته لبنان و خدمات آقای صدر را کمی بررسی کرد:
۱- در گذشته شیعیان لبنان رنجها و ستمهای زیادی را تحمل کردهاند، کشتارهای فجیع، آتشسوزیهای هولناک از شهرهای شیعیان و جنایتهای بزرگ، همیشه شیعیان را کوبیده و خرد کرده است. ظلم و ستم ترکان عثمانی بر شیعیان لبنان، ناگفتنی است. در عصر حاضر نیز مارونیها و دیگران، که حاکمان واقعی لبنانند، به شیعیان اجحاف زیادی کردهاند، به طوری که شیعیان درجه سوم به حساب میآمدند، حیوان، کافر، و مزدور و جاسوس خوانده میشدند. شیعه بودن برای عده زیادی عقده حقارت بود و حتی بعضی از شیعیان در طول این مدت شناسنامه خود را عوض کرده، به دین دیگران درآمدهاند.
۲- امام موسیصدر به لبنان آمد و برای اولینبار برای شیعیان ایجاد مرکزیت کرد. مجلس شیعیان را پس از مبارزهای سخت تأسیس نمود و برای احقاق حقوق از دسترفته شیعیان وارد مبارزه شد، تظاهرات و اعتصابها و مبارزههای فراوان لبنان و نظام آن را به لرزه درانداخت و برای مسلمانان پیروزیهای چشمگیری نیز به دست آورد. برای شیعیان ایجاد هویت کرد. عقده حقارت را از قلوب شیعیان زدود، شیعیان به خود افتخار کردند و احساس شرافت و کرامت و انسانیت نمودند. آنان احزاب چپ و راست را رها کردند و به دور امام صدر جمع شدند و قدرتی بینظیر به وجود آوردند.
۳- چپ و راست مصالح خود را در خطر دیده، علیه آقای صدر وارد معرکه شدند. باران اتهام، فحشهای ناروا و تبلیغات زهرآگین، بر آقای صدر و شیعیان فرو بارید. توطئهای بزرگ شروع د که لبنان را به آتش کشید، شیعیان بیشتر از هر گروه دیگری خسارت دیدند و کشته دادند. جنگ اگثر اوقات در محلات شیعیان و بر سر زن و بچه بیگناه آنان واقع میشد. مخالفان شیعه دست به تصفیه بزرگان و کادرهای فعال شیعه زدند و حتی چندینبار به زندگی آقای صدر سوء قصد شد، به تصور اینکه آقای صدر مسئول انفجار لبنان است و او بود که با ایجاد تظاهرات مسلحانه و اعتصابات مختلف مردم را تشویق به مسلحشدن و آموزش نظامی کرد و این سبب شد که مسیحیان به وحشت افتاده، دست به آموزش و مسلح شدن بزنند و بالاخره انفجار راه بیندازند.
۴- شکست احزاب چپ و راست، در نظر مردم، به علت خطاهای زیاد و دروغها و تهمتها و خرابکاریها و اذیت و آزارها…. برای مدت سهسال، این احزاب قدرت و سیطره داشتند، ولی جز نکبت و مصیبت و جنایت و خیانت کاری نکردند. آقای صدر خطّی مستقل گرفت و لذا هر دسته او را دستنشانده دسته دیگر قلمداد میکرد و به او هجوم میآورد و او بدون درنظر گرفتن اتهامات و هجومها، براساس عقیده خود و ارزشهای انسانی و اسلامی خود به راهی مستقیم و مستقل میرفت.از اول انفجار لبنان، امام صدر برنامه توطئه استعماری را فاش کرد و همه را دعوت نمود که با هشیاری عمل کرده و به دام توطئهگردان نیفتند. در روزگاری که دو طرف فریاد جنگ برمیآوردند، او ندای صلح و آرامش میداد و سعی میکرد که جلوی انفجار را بگیرد… اما توطئه قویتر بود، آتش انفجار شروع شد و چپ و راست بر آن آتش دامن میزدند. «قتل علیالهویه» شروع شد. جناح مسلمانان!! (که متأسفانه توسط احزاب چپ مارکسیستی اداره و رهبری میشد) هر مسیحی را مییافتند، تنها به جرم مسیحی بودن میشکتند و مسیحیان نیز هر مسلمانی را فقط به جرم مسلمان بودن میکشتند و لذا ادامه جنگ و انفجار به سرعت بالا گرفت و مسیحیان اجباراً متحد و مسلح شدند و در کنار «کتائب» قرار گرفتند. آقای صدر تنها کسی بود که علیه «قتل علیالهویه»، ندای انسانیت سرمیداد و حتی چهار روز در مسجد «عامِلیِّه» روزه گرفت.
احزاب چپ و راست برای تقسیم لبنان دست به کار شدند و حکومت داخلی تشکیل دادند. تنها کسی که مخالف کرد و علیه دو طرف به شدت ایستاد، آقای صدر بود.
هنگامی که بر اثر توطئه اسرائیل و امریکا، سوریه و مقاومت فسلطین به جان هم افتادند و احزاب چپ هر چه بیشتر تحریک میکردند و اگر بین آنها صلحی میشد فوراً با توطئهای جدید دو طرف را وادار به جنگ میکردند، و راستیها نیز این برادرکشی را تشویق مینمودند،تنها آقای صدر بود که علیه این برادرکشی موضع گرفت و این انفجار را خیانتی به امت عربی نامید و هفت- هشتبار به سوریه رفت و جندینبار یاسرعرفات را نزد حافظاسد برد و نهایت بین آنها را آشتی داد. عملی که بابت آن فحشهاو تهمتهای زیادی دریافت کرد. امروز که هر دو طرف به اعمال ناشایسته گذشته اعتراف دارند و اکنون که متحد و همکارند، متأسفانه تهمتها و اتهامات گذشته خود را علیه آقای صدر نادیده گرفته، حتی معذرتی نیز نخواستهاند و نمیخواهند به قدرت ایمان و پایداری و فداکاری او و صحت نظرات و اخلاص او و بینیازی او از قدرتهای بزرگ موجود و استقلال او از جبههبندیهای چپ و راست اعتراف کند.
سپس استعمارگران خواستند که بین شیعه و سنی اختلاف بیندازند و بعد خواستند که بین شیعه جنوب و فلسطینی انفجار به وجود آورند و آنگاه خواستند شیعیان را، که به علت کارهای خطای فلسطینیها، از آنها زده شده بودند، به سمت اسرائیل برانند، اما همه این توطئهها با رهبری و وجود آقای صدر نقش بر آب شد. فرمانهای محکم و خللناپذیر او مانند: «اَلتَّعامُلْ مَعَ اِسْرائیلَ حَرام»،{معامله با اسرائیل حرام است} همه توطئهها را درهم شکست و شیعیان را از خطر سقوط نجات داد. استعمارگران دریافتند که با وجود و حضور آقای صدر، برنامههای استعماری آنها قابل پیاده شدن نیست. محبوبیت و قدرت او روزبهروز اوج میگرفت و افکار و نظرات او در عقول و قلوب همه مردم جا باز میرکد. مردم دستهدسته به او روی میآوردند و احزاب چپ و راست از نظر فکری و مردمی بیش از پیش ورشکست میشدند.
تأثیر انقلاب اسلامی ایران بر همسایگان
این تأثیر از چند نظر مورد توجه است:
۱- تحرک شیعیان دنیا؛ از ترکیه، هند، عراق، کویت، سعودی، خلیجفارس و لبنان، همه جا خون در قلب شیعیان به جوش آمده است. شیعیانی که سالها و قرنها و قرنها تحت فشار، تهمت، فقر اقتصادی و سیاسی و اجتماعی زندگی کردهاند، اکنون فرصت نفس کشیدن یافته، به حرکت درآمدهاند. خطر انفجار شیعیان در زیر سقف کبود طنینانداز شده است.
۲- نظامهای عربی در خطر سقوط؛ نیمی از جمعیت لبنان شیعه است، در ترکیه حدود ۱۴ میلیون شیعه و علوی زندگی میکنند. عربستان سعودی ۳۰۰.۰۰۰تفر شیعه دارد. ۶۰% جمعیت عراق شیعه است. در کویت و خلیج فارس و بحرین… عده زیادی شیعه هستند. این منطقه بزرگترین و مهمترین نقطه نفتخیز دنیاست که مصالح امریکا در آن بیحساب است. لذا خطر سقوط نظامهای عربی، امریکا را سخت به وحشت انداخته است.
۳- روسیه نیز از قدرت و انتشار انقلاب اسلامی ایران به وحشت افتاده است. حکومت اسلامی، صرفنظر از وابستگیهای طایفی و زبانی و نژادی، همه اقوام را به خود جلب میکند و مسلمانان مناطق جنوب روسیه (قفقاز، ترکستان، تاجیکستان، ازبکستان…)، به سمت برادران مسلمان خود جذب خواهند شد. به علاوه روسیه در ایران مصالح زیادی دارد که همه از دست خواهد رفت و از همه مهمتر شکست ایدئولوژی است که سرنوشت مارکسیسم را در دنیا واژگون خواهد کرد.
۴- امام موسیصدر رهبر شیعیان لبنان، فعالترین و محبوبترین رهبر مذهبی دنیای عرب است، که دارای روح انقلابی و دینامیکی و آشنا با علوم جدید و قدیم و دارای تجربه سیاسی و اجتماعی و انقلابی است. این رجل شیعه، تحولات زیادی در سرنوشت شیعیان لبنان به وجود آورده و تأثیر زیادی نیز بر شیعیان عرب در نقاط دیگر منطقه گذاشته است. اکنون که انقلاب ایران مراحل تکاملی خود را طی میکند{پائیز سال۱۳۵۷} و شور و هیجان انقلابی همه شیعیان محروم و مظلوم منطقه را به جوش و خروش انداخته است، وجود امام صدر به عنوان یک رهبر فعال و مؤثر شیعه، قادر است که اکثر نظامهای عربی را در خطر سقوط قرار دهد. درحال حاضر اکثر شیعیان جهان بدون رهبری و قیادت به سر میبرند (جز ایران و لبنان). برای مثال ترکیه با ۱۴میلیون شیعه و علوی، فاقد رهبری است و شیعیان انقلابی و به جان آمده، اجباراً به سازمانهای چپی میپیوندند و دشمن نیز آنها را به نام کمونیست به سادگی درو میکند و جهان نیز در مقابل این جنایات سکوت مینماید. مسلماً وجود رهبری رشید و هشیار و صالح، قادر است که این نیروهای انقلابی را در جهت صحیح به کار اندازد. از نظر ابرقدرتها وجود آقای صدر از این نظر برای منطقه خطرناک است.(۱)
ربوده شدن امام موسی صدر
در این شرایط بحرانی و دقیق، رهبری فعال و هشیار ربوده شده است، دلایلی که برای ربوده شدن او ذکر میشود از این قرار است:
۱- اختلافات مذهبی؛ قذافی نسبت به شیعیان نظر موافقی ندارد، به علاوه خود را «خَلیفَهُاللهعَلَیالاَرض» و امیرالمؤمنین میخواند و فقط قرآن ما را میپذیرد و سنت و چیزهای دیگر شریعت را رد میکند. برای قرآن نیز تفسیراتی خاص قائل است. مذاهب شیعه و سنی را رد میکند. او کتابی به نام «کتاب سبز» نوشته و طرز تفکر جدید خود را شرح داده است. بر اثر همین اختلافات دینی، حدود سینفر از بزرگترین علمای سنی لیبی را به زندان انداخت. حتی نماینده سنیها و مفتی لبنان را نیز بر اثر اختلافات نظر دینی، به مدت دهروز به زندان انداخت. میگویند که همین مناقشات مذهبی و اختلافات دینی، سبب ربوده شدن امام صدر توسط معمرقذافی است.(۲)
۲- احزاب مارکسیستی و سازمانهای چپ، مثل «جبهه شعبیه» و حزب کمونیست و غیره که در لیبی پایگاهی قوی دارند، ممکن است امام صدر را بوده باشند. دشمنی و مخالف این سازمانهای چپی با او روشن است و کارشکنیها و اتهامات و هجومهای آنها، از قدیم برای نابود کردن امام صدر، امری عادی بوده است. اما به نظر ما، در لیبی ممکن نیست حزبی یا سازمانی بدون آگاهی و رضایت قذافی عملی انجام دهد، یعنی حتی اگر این سازمانهای چپی برای مصالح خود امام موسی را ربوده باشند، مسلماً با اطلاع و رضایت لیبی بوده است.
۳- توطئهای بینالمللی؛ مشارکت قدرتهای بزرگ و حتی رضایت بعضی از دولتهای عربی… سبب ربوده شدن امام صدر است. این نظر طرفداران زیادی داد و همه روزهاهمیت بیشتری پیدا میکند. چهار ماه پیش اعتقاد بر این بود، که مسئله توطّن فلسطینیها در جنوب لبنان و اجرای قرارهای کمپدیوید سبب اصلی بوده شدن آقای صدر است؛ زیرا او با قدرت مردمی خود با این قرارها مخالفت میکرد، ولی امروز با اوج انقلاب ایران، ابعاد جدیدتری از این توطئه روشن میگردد که به مراتب مهمتر از مسئله تَوّطُنّ فلسطینیها و مسئله جنوب لبنان و حتی منطقه فلسطین است. امروز نظامهای مهم عربی در خظر سقوطند و مصالح نفت امریکا و استراتژی مهم دنیا دستخوش تطاول و تحول است و خطر امام صدر برای غرب و امریکا به مراتب بیشتر از آن بود که فکر میشد، بخصوص امام موسی میتواند دنباله رسالت امام خمینی را در کشورهای عربی پیاده کند، چون از طرف شیعیان عرب شناخته شده و محبوب است و کلامش نافذ است و به روحیه اعراب و عادات و افکار آنها و زیر و بم تلاطم روحی آنها آشنایی دارد، عقدهها و دردها و رنجهای آنها را میشناسد و از نزدیک با آنها در تماس بوده است، لذا برای انفجار شیعیان عرب و اسقاط نظامهای موجود عربی، عامل مؤثری به شمار میرود.
چگو نگی خطف (ربوده شدن)
روابط امام موسیصدر با لیبی دوستانه نبود. سازمانهای وابسته به لیبی در لبنان زیاد به او فحش و ناسزا میگفتند و اتهامات عجیب میزدند، روزنامههای اجیر لیبی در لبنان و رادیوهای وابسته به لیبی از هیچ اهانت و تهمتی به امام صدر فروگذار نبودند. در اواسط تابستان ۱۹۷۸، امام صدر سفری به الجزایر رفت و با مسئولان آنجا و بخصوص شخص «بومدین»، مذاکرات زیادی انجام داد و توافقهای کلی به عمل آمد و از آن به بعد سازمان «امل» و «جبهه آزادیبخش الجزایر» با یکدیگر همپیمان (حلیف) شدند و اعلامیه مشترک صادر کردند. ضمناً بعضی از مسئولان رده بالای الجزایر، به روابط تیره امام صدر و قذافی اشاره کرده و پیشنهاد نمودندکه این تیرگی برطرف شود. امام موسی پذیرفت اتصالاتی صورت گرفت و از طرف دولت لیبی دعوتی خاص از امام صدر بعمل آمد. امام صدر در تاریخ ۲۵ اوت ۱۹۷۸رهسپار لیبس شد. امام تا ۳۱ ماه اوت در آنجا بود، ولی (براساس اطلاع رسمی دولت لیبی) ملاقاتی با قذافی صورت نگرفت. امام صدر تصمیم داشت که در روز سیویکم اوت به لبنان بازگردد. او تا ساعت ۵/۲ بعدازظهر در جلوی هتل دیده شد، ولی بعد از آن ساعت به اتفاق «شیخ محمدیعقوب» و «عباس بدرالدین»، مفقود گردید.
بعضی از روزنامههای وابسته به لیبی (مثل السفیر در لبنان)، به منظور انحراف افکار از حقیقت با آب و تاب نوشتند که امام صدر برای همکاری با انقلاب ایران و مبارزه علیه شاه، مخفیانه به ایران رفته است!! ولی کسی نپذیرفت.
عکسالعمل مردم
به محض انتشار خبر گرفتاری آقای صدر، لبنان به هیجان درآمد، رهبران دینی، شیعه و سنی و دُروز، یک روز را برای اعتصاب عمومی اعلام کردند و قسمتهای مسلماننشین لبنان همهجا بسته شد، به طوری که در تاریخ نظیر نداشته است. تظاهرات بیسابقهای در نقاط مختلف مثل «بعلبک و صیدا و صور» به وقوع پیوست. در شهر ماتمزده «صور»، که به مدت سهسال تحت سیطره احزاب چپ (ضدامام صدر) و همچنین زیر بمبارانهای اسرائیل و تاخت و تازهای مداوم بود. آنچنان تظاهرات و راهپیمایی انجام شد که بکلی بیسابقه بود. بیشتر از صدهزار نفر در تظاهرات شرکت کردند، حتی زنان و مردان پیر، همانند بچههای کوچک با چشمان گریان و احساسات پرشوری که برای یک پدر انجام میدادند به خیابانها آمدند.
پس از مدتی، دوباره تظاهرات جدیدی شروع شد و در همه مساجد لبنان مردم و بزرگان و رهبران دینی روزه گرفتند… پس اط مدتی دیگر، برای سومینبار مردم برای اثبات وفاداری خود مسیرهای{راهپیمایی} بزرگ و طولانی. از همهلبنان به شام تشکیل دادند. در روزی که سران کشورهای عربی برای کنگره صمود{جبهه پایداری} در شام تشکیل جلسه دادند و «بومدین و قذافی و یاسرعرفات و حافظاسد»، همه چضور داشتند. مسیرهای طویل که یک سر آن در حدود مرزهای لبنان بود و سر دیگر به شام رسیده بود. فریادهای شیعیان لبنان به طرفداری امام صدر، شام را میلرزانید. اعضای کنگره همه متوجه این مسیره سیصدهزارنفری شده بودند. از همه مهمتر اینکه قذافی مبهوت این عظمت و قدرت و وفاداری شیعیان شده بود و از پشت پنجره مقر کنگره به این ماشینها و اتوبوسها و جوانان پرشور نگاه میکرد.
نمایندگان شیعیان به کنگره داخل شدند و قضیه آقای صدر را مطرح کردند. به درخواست حافظاسد، جلسهای خاص بین قذافی و نمایندگان در اطاقی دیگر تشکیل شد. اولین حرفی که قذافی زد این بود: «آیا شما همه شیعه هستید؟» شیخ احمدزِیْنْ، مفتی سنی صیدا، به پا خاست و گفت: «من سنی هستم و امام صدر تنها متعلق شیعیان نیست، بلکه او رهبر همهماست…» و بعد قذافی گفت: «آخر او ایرانی است، چرا شما از یک ایرانی دفاع میکنید؟» و «شیخعَبْدُالاَمیرقَبَلان» مفتی شیعه بیروت، به او پاسخهای منطقی داد. این تظاهرات و راهپیماییها، محبوبیت آقای صدر را به همه ثابت کرد و پشتیبانی اکثریت مطلق مردم را در هواداری از او آشکار و محکمترین مشتی بود به دهان احزاب چپ و راست که فکر میکردند با سهسال تبلیغات دروغ و تهمت و افترا محبوبیت او را از بین بردهاند. حتی عدهای به قذافی گفته بودند که امام صدر دیگر طرفداری ندارد و ربودن و نابودی او امری ساده بدون اشکال است، ولی این پشتیبانی عظیم و تحرک انتحاری جوانان «امل»، برای انتقام همه را به وحشت انداخت. توطئهگران سعی کردند که شیعه عصبانی و خروشان را با فلسطینی و سنی به جنگ بکشانند و با انفجار داخلی همه نیروها را تحلیل ببرند، که بر اثر هشیاری و بیداری بزرگان شیعه، این توطئه نیز خنثی شد. شیعیان خود را یتیم شده احساس میکنند، ولی به هیچوجه در مقابل توطئهای این چنین ناجوانمردانه، سکوت نخواهند کرد.
انعکاس خارجی
حافظاسد و بومدین و یاسرعرفات، ظاهراً فعالیت زیادی برای قانع کردن قذافی در اخراج امام مبذول کردند. حافظاسد در جلسهای خطاب به قذافی گفته بود: «مواظبباش که حادثه کربلا تکرار خواهد شد.» و یاسرعرفات سهبار شخصاً به لیبی رفت و به قذافی فشار آورد و در مرحلهآخر مناقشه شدیدی بین او و قذافی به وقوع پیوست.
مرجع و رهبر برگ مسلمانان، امامخمینی، پس از اطلاع از دستگیری امامصدر به شدت ناراحت شد و فوراً تلگرافی به یاسرعرفات مخابره کرد و ناراحتی خود را اظهار نموده، خواستار شد که تحقیق کند و قضیه را حل نماید. هنگامی که سران کنگره «صمود» در شام جلسه داشتند، مجدداً امامخمینی تلگرافی به حافظاسد رئیس کنگره مخابره کرد و خواستار تحقیق و فعالیت اعضای کنگره در مورد قضیه آقای صدر شد. هنگامی که دولت لیبی از امام خمینی دعوت کرد تا به لیبی برود، امام همه چیز را تعلیق بر بازگشت آقای صدر نمود و از دخول در هر نوع کاری با لیبی، تا بازگشت سالم آقای صدر، سرباز زد.
بعد از تلگرافهای امامخمینی، سیل تلگرافها از طرف مراجع دیگر و بزرگان و سازمانهای اسلامی، به سمت لیبی و الجزایر و سوریه سرازیر شد. سخنگویان زیادی در جلسات خود در ایران، قضیه آقای صدر را مطرح کردند و حتی تصویر او در میان تظاهرکنندگان در این ماههای پرتلاطم روی دستها دیده میشد.(۱)
وساطت با امام خمینی
آنچه به عیان دیده میشود، اوج انقلاب اسلامی ایران و شکست حتمی شاه و نابودی مصالح امریکا در منطقه است. اما امریکا تلاش میکند که از این شکست جلوگیری کند. گاهی با عناد و خشونت وارد معرکه میشود و گاهی که کاملاً بیچاره میشود، دست سازش و همکاری دراز میکند. از آنجا که بیچارگی امریکا حتمی است، آن کشور خیلی سعی کرده و میکند که با امامخمینی از در مصالحه درآید و حاضر شده است شاه را ببرد، حاضر شده است حتی نظام را تغییر دهد، اما میخواهد مصالح خود را در منطقه حفظ کند. ولی تا به حال در همه آنها شکست خورده است.
۱- اصلاح شاه؛ امریکا سعی کرد تا با فشار زیاد، روش شاه را تغییر و تحول دهد تا او شخصاً به مردم آزادی و دموکراسی دهد و مردم را راضی کند.- امینی؛ امریکا حتی حاضر شد دکتر امینی با آب و تاب فراوان بیاید و شاه را تأذیب و حتی سرنگون کند…
۳- دکتر سنجابی؛ امریکا خواست او را به نام «رهبر مخالفان» جا بزند و با تبلیغات زیاد او را بزرگ کند و بعدها با او سازش نماید. به هرحال در همه اوقات حاضر بوده است که به سهولت از شاه صرفنظر کند، (زیرا میداند که شاه دیگر فایدهای ندارد و بکلی رسوا شده است) به شرط آنکه مصالح امریکا محفوظ بماند… اما بر اثر مقاومت امامخمینی همه راهها و پیشنهادها به این بنبست رسیده است.
در پی این شکستها امریکا سعی کرد که به طور مستقیم با امامخیمنی وارد مذاکره شود و به نوعی سازش کند… و برای این کار راههای زیادی انتخاب کرد، شخصیتهای بزرگی را واسطه قرار داد، آنگاه ملکحسین را رسماً وارد معرکه کرد. ملکحسین حتی از قضیه آقای صدر استفاده کرد و به طرفداری از آقای صدر پیشنهاد کرد تا جناحی از ملکحسین + حافظاسد + امامخمینی تشکیل شود و این سه مشترکاً نامهای به قذافی نوشته و او را تهدید کنند، که امامخمینی نپذیرفتند. مسلماً این نظر برای نزدیکی با امامخمینی و اشتراک طرفین در یک امر مهم پیشنهاد شده بود تا راهحلی برای وساطت بعدی باشد. همه این امور و حقایق نشان میدهد که امریکا، با دستپاچگی زیاد میخواهد وسیلهای برای نزدیکی و فشار به امامخمینی به دست آورد… ولی آیا امریکا میخواهد تسلیم رأی امامخمینی شود؟ آیا حقیقتاً امریکا میخواهد با امامخمینی کنار بیاید؟… خیلی بعید است! زیرا اولاً جناح امامخمینی،با طرز تفکر انقلابی اسلامی برای امریکا بسیار خطرناک است. ثانیاً اگر امرکا میخواست تسلیم نظر امامخمینی شود، چرا این همه دست به کشت و کشتار میزند؟ این همه در دفاع از نظام فاسد شاه، اصرار میورزید و این همه امامخمینی را تحت فاشر قرار میداد…؟
واضح است که امریکا میخواهد با امامخمینی وارد مذاکره شود، اما نه برای تسلیم به اوامر امام، بلکه برای داد و ستد و معامله و حفظ مصالح خود به حداکثر ممکن و حتی فشار بر امام، برای قبول بعضی نظرات امریکا در منطقه… نظراتی که امامخمینی آن را نمیپذیرد. لذا برای پذیرش آن نظرات، امرکا احتیاج به فاشر دارد، تا نظرات خود را بر امامخمینی تحمیل کند. یعنی وساطت، برای تحمیل نظرات خود بر امام.
عده زیادی از اندیشمندان، در این رابطه، معتقدند که ربوده شدن امام صدر، نقش بزرگی برای وساطت امریکا بازی میکند و دستگیری آقای صدر و فشار بر امام خمینی، در رابطه با امامخمینی و تحمیل نظراتی بر او با زور و فشار است که نتیجه آن به نفع امریکاست.
برای درک بیشتر موضوع باید توجه کرد که غرب برای پیشبرد برنامههای استعماری خود راههای زیادی دارد. یکی از این راهها، تحریک عدهای انقلابی، با شعارهای تند و انحرافی و تخریب هر نوع برنامهسازنده است. «جبهه شعبیه» در مقاومت فلسطینی چنین نقشی را بازی میکند و همیشه کارهایی کرده، که به انفجار و قتلعام فلسطینیها ختم شده است، ولی با شعارهای تند انقلابی که هیچکس قادر به اجرای آن نیست. لذا آنها همیشه معارض برنامههای معمولی مقاومت فلسطین هستنند. دولت عراق نیز خود را خیلی انقلابی به حساب میآورد و حتی دولتهای دیگر عرب را خائن و یا عقبمانده و ترسو معرفی میکند. لذا از همکاری با آنها سرباز
میزند. «جبهه صمود» عرب{جبهه پایداری} ضدمصر و اسرائیل را میشکند. ولی به اسم انقلابیگری و با شعارهای تند. در عمل میبینیم که عراق در خلال سالهای گذشته هرچه کرده به نفع اسرائیل و علیه مقاومت فلسطین و عرب بوده است. در مورد امامخمینی نیز دیدیم که عراق با وقاحت تمام در کنار شاه قرار گرفت و امام را از عراق اخراج کرد و اکنون اگر با سوریه نزدیک شده است{سال۱۳۵۷} و یا دست همکاری به سوی کشورهای دیگر عرب دراز کرده، فقط از ترس سقوط حتمی خود پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران است.
در جنگ سال۱۹۷۳ بین اعراب و اسرائیل، همه دولتهای عربی صدور نفت خود را به غرب قطع کردند، جز عراق و لیبی! لبنان نفت امریکا را تأمین نمودند. اعمال این دو دولت، با شعارهای تند و کارشکنی در برنامههای جاری، برای هر آدم منصفی حداقل ایجاد شک میکند.
دستگیری آقای صدر، بزرگترین شک را در مورد لیبی ایجاد مینماید. چون این دستگیری تنها به سود استعمارگران و اسرائیل و نظامهای فاسد مرتجع عربی است. ولی به صراحت و جرأت میتوان گفت که آقای قذافی امامخمینی را درست نشناخته است، همانگونه که ابرقدرتها نیز نشناختهند.(۱)
فصل ۱۳-انقلاب اسلامی ایران روزنه امید شیعیان لبنان
اثر پیروزی انقلاب اسلامی ایران بر شیعیان لبنان
پیروزی انقلاب اسلامی ایران و تغییر موازنه قوا
درگیریها و شهادتها به دنبال پیروزی انقلاب اسلامی
جنایات مزدوران عراق در سوگ شهادت آیتالله سیدمحمدباقر صدر
جبهه بزرگ عوامل چپ علیه «امل» (تنها مدافع انقلاب اسلامی)
انقلاب اسلامی ایران؛ پل پیروزی لبنان و فلسطین
اثر پیروزی انقلاب اسلامی ایران بر شیعیان لبنان
در حال حاضر باید بگویم که شیعیان لبنان یتیم شدهاند. پس از هزار و چهارصد سال فرصتی مناسب به دست آورده بودند که خود را از زیر خاکستر لجن و نکبت و ذلت بیرون بکشند و برای اولینبار، بر عقدههای خود سیطره پیدا کنند. اما یکباره میبینید که رهبرشان مفقود شده و کشورشان مورد هجوم قرار گرفته است. بدون شک این توطئه از یک منبع و از یک مصدر سرچشمه گرفته است و باید بگویم اگر پیروزی انقلاب اسلامی ایران نبود، زندگی بر مردم شیعه لبنان محال میشد. مردم فقیر و محروم و متسضعف لبنان دیگر هیچچیز در زندگی خویش ندارند و فقط چشم به ایران و انقلاب ایران دوختهاند. میبینید که بزرگترین تظاهرات عالم در پشتیبانی از انقلاب اسلامی ایران در لبنان صورت میگیرد، بخصوص در مناطقی که مردم همه روزه در زیر گلولههای اسرائیل جان میدهند. یعنی کسانی که هر روز زجر و شکنجه استعمار را با همه وجود خود حس میکنند، ارزش انقلاب ایران را میدانند. حتی در این تظاهرات، شدت احساسات به درجهای میرسد که اغلب مردان لباسهای خود را تکهتکه میکنند، زنها بر پشتبامها هلهله میکنند و بر سر تظاهرکنندگان برنج پرتاب میکنند(۱). این احساسات پرشوری است که این مردم محروم و بدبخت و مستضعف نسبت به انقلاب ایران دارند و بدون شک باید بگویم که در این دنیا هیچ پشتیبانی برای شیعیان لبنان جز ایران وجود ندارد.
هریک از سازمانهای عربی داخل لبنان به یک کشور عربی متکی است، اما شیعیان لبنان هیچ پشتیبانی جز ایران پیدا نمیکنند، بنابراین همه چشم امید آنها بعد از خدا به ایران دوخته شده است. باید مطلب دیگری را نیز فاش کنم که شاید خطرناک باشد و آن اینکه سربازان «امل»، این جوانان از جان گذشته «امل» که تصمیم گرفتهاند تا در برابر اسرائیل بایستند، بجنگند و مرگ شرافتمندانه را بر این زندگی ترجیح دهند، کسانی بودند که میخواستند به ایران بیایند و دوشبهدوش برادران خویش، علیه طاغوت بجنگند. در آن بیستوچهار ساعت آخری که مسئله ایران و جنگ و حمله به نیروی هوایی به وقوع پیوسته بود، پانصد نفر از سربازان «امل» آماده شدند و دولت سوریه نیز تقبل کرده بود که هواپیماهای جنگی در اختیار آنها بگذارد تا آنها یکسره به ایران بیایند، در داخل تهران یا کنار تهران فرود آیند و بجنگند.اینجا احساس میکنم که ملت ما در برابر یکچینی فداکاری و تعیین سرنوشت، مسئولیتی دارد که هیچگاه نباید آن را فراموش کند؛ زیرا درحال حاضر پس از خدای بزرگ امید دیگری برای آنها در سرتاسر گیتی جز ایران وجود ندارد.
تنها رهبری که پس از سالها و قرنها برای آنها آمده بود، به آنها افتخار داده بود، عظمت بخشیده بود، آنها را متحد کرده بود، در مقابل دشمنان به آنها قدرت بخشیده بود، ربوده شده است. اگر انقلاب اسلامی ایران و پیروزی آن نبود، چه بسا که اکثریت این مردم بدبخت از شدت ناراحتی دست به خودکشی میزدند. شما همهروزه میبینید که جوانی از شیعیان جنوب لبنان هواپیمایی را میرباید و باز برمیگرداند. آیا آنها دیوانه هستند؟ نمیدانند چه کنند! میگویند امام موسی را میخواهند، پدر خود را میخواهند، یتیم شدهاند، تنها امید و آرزوی آنها، همچنان که گفتم به ایران است. اینجاست که ملتی دیگر و مردمی دیگر، با تمام وجود و از صمیم قلب، ارزش و اهمیت انقلاب ایران را درک میکنند، میفهمند، میسنجند، بیش از آنچه که مردم ما بفهمند و حس کنند آنها به پیروزی انقلاب ما امید بستهاند. شما میبینید که مردم ما به جان هم افتادهاند، نیروهای خود را تباه میکنند. اختلافات داخلی سبب میشود که به دست دشمن حربه بدهد تا همه ما را و انقلاب ما را بکویند، زیرا اینان ارزش این انقلاب را آنچنان که باید و شاید درک نکردهاند{سال۱۳۵۹}. اماآنها که زیر آتش آتشبارها زندگی میکنند و همه حیات و هستی خود و تنها پدر خود را نیز اینچنین از دست دادهاند، به خوبی ارزش انقلاب را درک کردهاند و بیش از ما دلشان برای این انقلاب میسوزد.همه طایفهها و احزاب لبنان برای خود پشتیبانی دارند و از طرف کشوری یا کشورهایی حمایت میشوند، جز شیعیان لبنان و «امل»، که تنها متکی به خدا بوده و هستند. ولی اینان با پیروزی انقلاب اسلامی ایران، پس از خدای بزرگ به کشور مسلمان ایران، مرکز شیعه و انقلاب اسلامی امید بستهاند، تا از حمایت و بخصوص پشتیبانی معنوی و سیاسی آن کمک گیرند، تا بهتر بتوانند در مقابل دشمنان چپ و راست اسلام و اسرائیل جبار بایستند.
پیروزی انقلاب اسلامی ایران و تغییر موازنه قوا
انقلاب اسلامی ایران، با سقوط حکومت طاغوت به پیروزی رسید، این پیروزی تعادل قوا را در منطقه به هم زد و راه پیروزی مردم را علیه استعمار هموار کرد. به آنها قدرت و جرأت داد که با اتکاء به اسلام علیه همه طاغوتها بایستند و بجنگند. معیارهایی ارائه داد که راه صحیح مبارزه را به همه آموخت. در رابطه با کشورهای منطقه، بخصوص لبنان و عراق، معیارهای انقلاب اسلامی ایران اثراتی عمیق برجای گذاشت.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران، در لبنان و بخصوص در شهرهای مصیبتزده جنوب لبنان، زنها و بچهها، پیر و جوان دیوانهوار به خیابانها ریختند و فریاد «زندهباد خمینی»، «زندهباد خمینی» سرتاسر جنوب لبنان را پر کرد. میتوانم بگویم هیچکس در هیچ نقطه از دنیا، اینچنین از صمیم قلب پیروزی انقلاب اسلامی ایران را آرزو نکرده است. چون اگر انقلاب ایران پیرزو نمیشد، برای شیعیان لبنان، بخصوص شیعیان جنوب لبنان،آیندهای تاریک و وحشتناک پیشبینی میشد، بدون هیچ روزنه امید. از یک طرف چپیها، از یک طرف اسرائیل و از طرف دیگر مسیحیانی که دستنشاندگان اسرائیل هستند و تحت رهبری «سعدحداد» یک دستنشانده اسرائیل به جنوب لبنان دستاندازی میکنند. هیچ راهحلی برای جنوب وجود نداشت، جز آنکه پیروزی انقلاب اسلامی ایران، تمام موازنه قوا را عوض کندو اسرائیل و مسیحیت به جای خودشان بنشینند و شیعیان نفس راحتی بکشند.
پشتیبان مسیحیت و احزاب مسیحی لبنان دنیای مسیحی غرب است که از آنها همهگونه حمایت میکنند و عمق استراتژی سنیها در لبنان کشورهای عربی مجاور لبنان هستند. در بین تمام این طوایف شیعیان لبنان بیپناهند، در طول تاریخ تنها کشور شیعه در منطقه، دولت ایران بوده است. همانطور که میدانید شاه سابق همکار و مددکار اسرائیل بود و برضد شیعیان عمل میکرد. حتی برضد رهبر شیعیان، امام موسی صدر و دیگران توطئه میکرد. شاه کسی بود که به کَمیلْ شَمعْون، فرمانده «حزب اَحْرارْ» اسلحه و پول میداد. بنابراین تنها کشور شیعه در دنیا، برضد مصالح شیعیان لبنان عمل میکرد و شیعیان نهتنها پناهی در عالم نداشتند، بلکه از جانب دولت ایران صدمه میدیدند. اما با پیروزی این انقلاب مقدس حقیقتی بارز و معجزهآسا برای شیعیان لبنان روشن شد و آنان همپیمان حقیقی و واقعی خویش را پیدا کردند. آنان برای اولینبار، در تاریخ به این نتیجه رسیدند که ملتی و مردمی وجود دارند که با اخلاص و محبت از آنها پشتیبانی میکنند، که همانا ایرانیان هستند.
درگیریها و شهادتها به دنبال پیروزی انقلاب اسلامی
از آنجا که پیروزی انقلاب اسلامی ایران با معیارهای جدید خود پایههای سست و پوشالی دولتهای مرتجع و دستنشانده منطقه را به لرزه انداخت، همه آنان برای خفه کردن انقلاب ایران و عدم گسترش آن یکپارچه وارد عمل شدند. اولین عکسالعمل آنان، در احزاب دستنشانده آنها و در لبنان نمودار شد. یکایک آنها شروع به مخالفت صریح و روشن و دشمنی با تنها سازمان مکتبی طرفدار انقلاب اسلامی در لبنان، یعنی «امل» نمودند که منجر به ایجاد درگیریها و شهادتهای بیشماری در سرتاسر لبنان شد و میخواهم چند نمونه از آنها را برای شما بازگو کنم؛ حقایقی را که هیچجا نخوانده و نشنیدهاید.
<![if !supportLineBreakNewLine]>
<![endif]>
شهادت محمد فتونی و علی مرتضی
در شهر صور، شهری که من در آن زندگی میکردم، در شهری که چپیها و فلسطینیها قدرت مطلق را در دست دارند و منطقه نفوذ آنها به شمار میرود، مدرسه بزرگی است به نام «ثانویهصورالرسمیه» یا مدرسه متوسط شهر صور، که بیش از دو هزار شاگرد دارد. در این مدرسه بزرگ، عدهای از رزمندگان «امل» نیز تحصیل میکنند. یکی از شاگردان مدرسه، جوانی بود به نام «محمد فتونی»، فتوفی از بهترین ورزشکاران لبنانی و در عین حال از بهترین رزمندگان سازمان «امل» بود. کسی بود که در سوریه و در بعلبک تعلیمات زیادی دیده بود و با استعداد جسمانی که داشت بهترین رزمندگان دشمن را از پای درمیآورد.«محمدفتونی» در روزهای پیروزی انقلاب اسلامی ایران، تصاویر امام امت ما را در داخل شهر صور پخش میکرد، تا وقتی که به داخل مدرسه رسید. داخل مدرسه نیز عکس امام را به دیوارها میچسباند. یکی از کمونیستها میآید عکس امام را پاره میکند. «محمد فتونی» یک قهرمان، یک رزمنده و کسی که هیچکس نمیتواند در مقابل او مقاومت کند، از این بیحرمتی عصبانی میشود و با دو سیلی محکم این جوان کمونیست را به خاک میاندازد. چند نفر از چپیهای دیگر میریزند، آنها را نیز میزند. یک ساعت میگذرد و یکباره حزب کمونیست نیروهای مسلح خود را به مدرسه بسیج میکند و مدرسه را محاصره مینماید. عدهای از افراد مسلح چب کمونیست وارد مدرسه میشوند و یک راست به سراغ «محمدفتونی» میروند. «محمدفتونی» رزمنده، با یک دید میفهمد چه کسانی و با چه اسلحهای میخواهند او را محاصره کنند. لذا از چنگ آنها میگریزد، خود را به دیوار میرساند و با یک جهش از روی دیوار به پشت مدرسه که زمینی باز و دارای قبرهای باستانی است میپرد و میگریزد.هنگامی که خبر به من رسید، من در چند کیلومتری این مدرسه و در مدرسه دیگری بودم. عدهای از نیروهای خود را، همراه مسئول نظامی خود به این مدرسه فرستادم که قضایا را تحقیق کند. آنها نیز نزد مدیر مدرسه جمع شدند و همه قضایا را بازگو کردند. مدیر مدرسه گفت که فردا محاکمهای تشکیل میدهد، «محمدفتونی» و آن دانشجویان کمونیست را در محکمه حاضر میکند و در آنجا حکم صادر مینماید. از آنجا که ما نمیخواستیم درگیریهای داخلی به وجود بیاید، من «محمدفتونی» را شخصاً خواستم و به او گفتم: «تو باید روز بعد ساعت چهار بعدازظهر در این محکمه حاضر شوی و آنچه را که مدیر حکم میکند بپذیری، حتی اگر اخراج از مدرسه باشد.» «محمدفتونی» نیز پذیرفت و روز بعد در ساعت دو بعدازظهر رهسپار مدرسه شد.ساعت سه بعدازظهر، یعنی یک ساعت قبل از محکمه، کمونیستها دوباره مدرسه را محاصره کردند. «محمدفتونی» خواست مانند روز پیش خود را از حلقه محاصره نجات دهد. بنابراین از دیوار خود را به کوچه پرتاب کرد، ولی در مقابل خود متأسفانه ماشینهای حزب کمونیست را با اسلحه سنگین مشاهده نمود که همه به سوی او نشانه روی کرده بودند. به او فرمان دادند که دستهای خود را بالا ببرد، یعنی تسلیم شود. «محمدفتونی» گفت: «به خدا سوگند که جز در مقابل خدا، در مقابل هیچ قدرتی تسلیم نخواهم شد و دست بلند نخواهم کرد.» یک رگبار گلوله بر او میوزد و سینه او را هدف قرار میدهد و او در خاک و خون خویش میغلطد.در این موقع یکی از بهترین ستارگان سازمان «امل» به نام «علی مرتضی»، که فرمانده سازمان «امل» در شهر صور بود و ماههای متوالی در برابر اسرائیل جنگیده بود و مدتهای مدید در بیروت، در «شیاح» در برابر فالانژیستها فداکاریها کرده بود، فرا میرسد. شاید عکس معروفی را که در روزهای انقلاب در شهر تهران بر دست تظاهرکنندگان میگرداندند و جوانی را با حالت رزمی، کلاشینکوف در دست بر روی تخته سنگی نشان میداد دیده باشید. این عکس، عکس «علی مرتضی» است که در جنوب لبنان در «بِنْتِجُبَیْلْ» کنار سنگر مقابل اسرائیل خود من از این جوان فداکار و فرمانده بزرگ برداشتم و بعداً دیگران از آن استفاده کردند و در تظاهرات خویش این عکس را میگرداندند. هماکنون نیز کتابهای متعددی را میبینید که عکس «علیمرتضی» در پشت آنها نقش بسته است. «علیمرتضی» قهرمان بزرگ، رزمنده بینظیر و مؤمنی که به راستی نظیر نداشت و فرمانده سازمان «امل» در شهر صور بود، از راه فرا میرسد و میبیند «محمدفتونی» دوست او در خاک و خون میغلطد. به سرعت خود را به او میرساند که او را بلند کند و به بیمارستان برساند. هنوز نمیداند چه شده است. هنگامی که پیش میرود تا «محمدفتونی» را بردارد، یک رگبار مسلسل نیز به طرف او سرازیر میشود و او با یکخیز خود را بر خاک میاندازد و در پشت دیوار سنگر میگیرد و از رگبار گلوله جان سالم به در میبرد. او احساس میکند که دشمن قدم به قدم نزدیک و نزدیکتر میشود و او فقط یک هفتتیر دارد، که ۹ گلوله در آن بیشتر نیست. با ۹ گلوله خود هشت نفر از دشمن را به خاک میاندازد و دشمن در این وقت با آر. پی.جی و دوشکا و اسلحه سنگین منطقه او را میکوبد. او همچون گنجشک از یک طرف به طرف دیگر میجهد و میزند تا سرانجام گلولههایش تمام میشود و هدف گلوله قرار میگیرد و بر خاک میافتد.اینجا میخواهم داستانی را برای شما بازگو کنم که ضروری است، بخصوص در این روز مقدس و در ماه مبارک رمضان. این جوان؛ علی مرتضی، که از خانواده مرتضی، همان نویسنده بزرگ نهجالبلاغه و از سیّدهای بیت مرتضی است، در روزهای پیروزی انقلاب آرزو میکرد که به ایران بیاید و در ایران به شهادت برسد. ما نیز در نظر داشتیم که پانصد رزمنده سازمان «امل» را تجهیز کنیم و خود را به وسط معرکه برسانیم. با دولت سوریه صحبت کرده بودیم و دولت سوریه نیز پذیرفته بود که هواپیما و همه امکانات در اختیار ما بگذارد تا این پانصد نفر رزمنده سازمان امل را به هر کجا که ما میخواهیم حتی در فرحآباد، در وسط خیابانهای تهران پیاده کند و خود من دستاندکار این سازماندهی بودم تا این افراد را با این امکانات نظامی در وسط معرکه نبرد پیاده کنم. من نمیتوانم شوق و حرارت و احساسی که این جوان برای آمدن به ایران و شهادت در کناربرادران ایرانی خویش داشتند بیان کنم. اما همچنان که میدانید، نبرد در تهران، بیش از بیستوچهار ساعت به طول نینجامید، یا حتی کمتر از بیستوچهار ساعت، طاغوت گریخت و ملت پیروز شد. بنابراین فرصتی به دست نیامد که این رزمندگان، که ستارههای نبرد و بخصوص نبردهای چریکی هستند، به تهران بیایند و در کنار برادران ایرانی خود بجنگند.«علی مرتضی» یکی از آن کسانی بود که آنقدر شوق و رغبت برای آمدن به ایران داشت که حتی شبها در مدرسه ما میخوابید. میترسید که من بروم و او را با خود نبرم. او از جنوب لبنان آمده بود. از بیروت، از صحنههای جنگ کنارهگیری کرده بود که مبادا او را جا بگذاریم، مبادا برویم و او را به همراه خود نبریم.به یاد دارم که در هفدهم شهریور ۱۳۵۷ هزاران نفر در تهران به شهادت رسیدند. در میان این شهدا جوانی بود که عکس او را در اروپا و امریکا منتشر کردند. این جوان مؤمن و پاک هدف گلوله قرار مکیگیرد و بر خاک میافتد و سپس همه نیروی خود را جمع میکند و دوباره بر پای میایستد، تا نماز شهادت به جای آورد و بعد بمیرد. با آن خلوص و با آن پاکی و طهارت که بر پای ایستاده است و خون از بدنش جاری است و نماز بر زبانش میگذرد، در همین لحظه رگبار گلولهای از طرف تانکها به سوی او میوزد و او را بر خاک شهادت میاندازد، درحالی که نماز بر لبانش جاری بوده است.هنگامی که من این داستان را از شهید برای کادرهای سازمان «امل» تشریح میکردم، «علی مرتضی» به شدت گریه میکرد، مرتعش میشد و آرزو میکرد که چنین شهادتی نصیب او شود، تا آنجا که در آن روز منحوس توسط حزب کمونیست هدف گلوله قرار میگیرد و بر خاک میافتد. آنها که در اطراف بودند مشاهده کردند که «علی مرنتضی» هنوز نیمهجانی داشت، بدن خود را به سمت قبله کرده و شروع میکند به نمازخواندن. میخواست مانند برادر شهید خود در هفدهم شهریور، آخرین لحظه حیات خود را با نماز شهادت به پایان برساند، ولی دشمن خونخوار به او اجازه نمیدهد. به او نزدیک میشوند و با یک رگبار گلوله کلاشینکوف از کمر او را به دونیم میکنند و با یک رگبار دیگر دست و شانه او را از بدن جدا میکنند و «محمدفتونی» را که همچنان در خون میغلطید با یک رگبار دیگر به شهادت میرسانند.تصور کنید! چنین ستارگانی، با چنین ایمانی توسط چه افراد خبیثی و با چه دلایل موهنی باید کشته شوند؛ زیرا میخواستند تصویر امامخمینی را در مدرسه به دیوار بچسبانند. تمثال امام مشخصکننده خط مکتبی است و حزب کمونیست نمیپذیرد که این خط و خط این امام بزرگ، در لبنان و در نقاط دیگر منتشر گردد. پس باید دو جوان بزرگ این چنین به شهادت برسند. روز بعد بازار شهر صور اعتصاب کرد، کمونیستها به تمام دکانها و بازاریها و تجّار اولتیماتوم دادند که اگر مغازههایتان را ببندید آن را نفجر خواهیم کرد، سرمایه شما را خواهیم گرفت و تهدیدهای دیگر. اما مردم صور گفتند که با چنین جنایتها که حتی یزید نکرده است، حاضر نیستیم به ساز شما برقصیم، هرچه میخواهید بکنید. شهر صور در اعتصابی عمیق فرو رفت که بزرگترین درجه تفرت مردم را به حزب کمونیست و افراد وابسته به آنها نشان میداد.(۱)
جنایات مزدوران چپی در سوگ شهادت آیتالله سیدمحمدباقر صدر
شما میدانید که «آیتالله سیدمحمدباقر صدر» بزرگترین مرجع شیعیان عراق بود. کتابهایش، مکتبش، نوشتههایش و طرز تفکرش در دنیا بینظیر است. بهترین نویسندگان و متفکران عرب کسانی هستند که خود را پیرو مکتب او میدانند. مردی مکتبی، مؤمن. متّقی و بینظیر که از انقلاب مقدس اسلامی ما طرفداری میکرد. مدتها به زندان میافتد؛ زیرا از امام امت ما طرفداری کرده است. آیتالله سیدمحمدباقر صدر مرجع شیعیان عراق، پسر عموی امام موسیصدر رهر شیعیان لبنان است، شیعیان لبنان میبینند که رهبر آنها دزدیده شده است و مدت دوسال است که آیتالله سیدمحمدباقر صدر نیز به دست صدام سفّاک به شهادت میرسد. در یک شب هولناک، سیدمحمدباقر صدر و خواهر بلند پایهاش «بِنْتُالْهُدی» را در زیر شکنجه شهید میکنند. در عرض یکماه چند هزار تفر از رزمندگان و آزادیخواهان عراقی را به خاک و خون میکشانند و یک چنین جنایتهایی مرتکب میشوند.امام امت ما سه روز عزای عمومی اعلام کرد و شیعیان لبنان نیز به کوچهها و خیابانها ریختند و تظاهرات بزرگی را علیه صدام سفّاک به راه انداختند. نظاهرکنندگان از خیابانهای بیروت میگذشتند، تا به کنار ساختمان بلندی که روزنامه «اَلْمُحَرَّر» در آنجا قرار دارد،رسیدند.(۲) مزدوران عراقی بر بالای این ساختمان بلند کیسههای شنی گذاشته و سنگر بسته بودند. هنگامی که مردم بینوا و عزادار به سر و روی خود میزدند و از خیابانها میگذشتند، آنان این مردم بیپناه و بیگناه را به رگبار گلوله بستند و عده زیادی را به خاک و خون کشاندند. رزمندگان «امل» به پیش آمده و از مردم میخواهند تا مدتی صبر کنند و صحنه معرکه را خالی نمایند. یک گروه ضربت از رزمندگن «امل»، به طور انتحاری به این ساختمان هفت طبقه حمله میکنند، در همان هجوم اول با قدرت آر. پی. جی دو طبقه یا سه طبقه از این ساختمان بلند را به آتش میکشند و به داخل هجوم میآورند. هفده نفر از مزدوران عراقی را میکشند و چهار نفر باقیمانده آنها را اسیر میکنند و در این نبرد یک شهید نیز تقدیم میدارند. این ضربشست به ینروهای مزدور عراق، سبب میشود که صدام سفاک عصبانی شود، چون میبیند که سازمان «امل» مزدوران عرقی را در بیروت این چنین کشته است، ضربشست نشان داده است، تصمیم به انتقام میگیرد
حمله به سفارتخانه ایران
روز بعد عراقیها به سفارتخانه ایران در بیروت حمله میکنند. سفارتخانه ایران هیچ رابطهای با سازمان «امل» ندارد. تنها رابطهای که میتوان برشمرد آن که، سازمان «امل» طرفدار خط مکتبی امام امت است و از انقلاب اسلامی ایران طرفداری میکند. ولی نبرد روز پیش شیعیان عرب و مزدوران عراق بود و با ایران رابطهای نداشت. اما مزدوران عراقی سفارتخانه ایران را محاصره میکنند و مدت پنج ساعت سفارتخانه ایران را با خمپاره و موشک و اسلحه سبک و سنگین میکوبند و چندین میلیون لیره خسارت وارد میآورند. تمام اتاقها را با آر. پی. جی به آتش میشکند. در آن روز تنها هشت ایرانی در سفارتخانه بودند. آنها با سرعت خود را به زیرزمین میسرانند،تا از خطر خمپارهها و موشکهای عراقیها مصون بمانند. مسئول سفارت با همه نیروهای لبنان تلفنی صحبت میکند. از دولت لبنان، از دولت سوریه، از ژاندارمری، از ارتش، از پلیس، از مقاومت فلسطین، از همه سازمانهای دیگر طلب کمک میکند. میگوید: «ما مسلح نیستیم، ما اسلحه نداریم، ما فقط هشت نفریم و اینان میخواهند ما را نابود کنند، به ما کمک کنید.» اما هیچکس به کمک آنها نمیرود. زیرا همچنان که گفتم در آنجا میگویند جنگ بین عرب و عجم درگرفته است و هنگامی که بین عرب و عجمی نبرد درگرفته است، هیچکس حقّی ندارد به عجمی کمک کند. قومیت عرب، مافوق این حرفها است. آنجا که خط مکتبی وجود نداشته باشد، قومیت سیطره خواهد داشت.
دوباره سازمان «امل» مجبور میشود که وارد معرکه شود. با یک هجوم انتحاری به سفارتخانه عراق با پرتاب موشک و آر. پی. جی عدهای از عراقیهای مزدور را به خاک میریزند و خود را آماده میکنند که سفارتخانه عراق را به تسخیر در بیاورند. عراقیها، هنگامی که مشاهده میکنند سفارتخانه آنها در خطر سقوط قرار گرفته است، سفارتخانه ایران را رها میکنند و به سراغ سفارتخانه عراق میروند و با رزمندگان «امل» به جنگ میپردازند و بدینوسیله هشت نفر از ایرانیان مقیم سفارتخانه ایران جان سالم به در میبرند و از سفارتخانه خارج میشوند. بازهم دو نفر از کارکنان سفارت را هدف گلوله قرار میدهند و زخمی میکنند که بحمدالله زخمیها سطحی بود.
حمله به بیمارستان الزهرا
عراقیها در مقابل این شکست دوم (که دولت عراق نیز آن را برای خود شکستی به حساب میآورد؛ زیرا میخواست سفارتخانه ایران را تسخیر کند و ایرانیان را بکشد. اما در عوض عده زیادی از عراقیها کشته شدند و سفارتخانه خود عراق مورد هجوم سازمان «امل» قرار گرفت)، روز بعد به «مُسْتَشْفیالزَّهْرا» (بیمارستان الزهرا) لبنان، که امام موسیصدر آن را تأسیس کرده است، حمله میکنند، با خمپاره و آر. پی. جی نیمی از بیمارستان را ویران میکنند و عدهای از محروحان را میکشند. بیمارستان محلی بیدفاع است، آنجا که محل جنگ و دعوا نیست. آنها میخواهند از شیعه انتقام بگیرند. حال که نمیتوانند در خیابان بجنگند و در سفارتخانه مبارزه کنند، پس باید بیمارستان را با خمپاره ویران کنند. چند نفر در بیمارستان به شهادت میرسند. یکی از موشکهایی که به بیمارستان پرتاب میکنند در خانه همسایهای به زمین میآید و پیرزن بیگناه را میکشد. این خونخوارها و مزدوران عراق خبائث را به درجهای رساندهاند، که به بیمارستان حمله میکنند و بیماران را میکشد. شیعیان عصبانی میشوند و بسیج میگردند. روز بعد در شهر بیروت به همه پایگاههای کثیف حزب بعث و مزدوران عراقی حمله میکنند و همه پایگاههای آنان را به آتش میکشند همه آنها را از شهر میرانند.
برای شما گفتم، هنگامی که یک جوان شیعه، یا یک بعلبکی اسلحه به دست میگیرد و وارد خیابان میشود، هیچکس نمیتواند در مقابل او مقاومت کند. شیعیان میریزند و تمامی پایگاههای عراقی را نابود میکنند و آنها میگریزند. متأسفانه مقاوممت فلسطینی دخالت میکند و این پایگاهها را از سازمان «امل» میگیرد و دوباره تقدیم حزب بعث و «جبههالتحریرالعربیه» مینماید!
جبهه بزرگ چپ علیه امل (تنها مدافع انقلاب اسلامی)
در مقابل این شکست که بازهم شکست بزرگی برای عراق و مزدوران عراقی است، دولت عراق با هواپیماهای خود تعداد زیادی کماندو و نیروهای نظامی وارد بیروت میکند و همه نیروهای خود را از شمال و جنوب لبنان به سمت بیروت گسیل میدارد. علاوه بر آن با همه سازمانهای چپی و کمونیستی لبنان متحد میشود و جبههای بزرگ تشکیل میدهد. همه فلسطینیها و لبنانیهای چپ و مزدوران عراق متحد میشوند، تا سازمان «امل» را نابود کنند. جبههای بزرگ، علیه سازمان «امل». از طرف دیگر هنگامی که صدامحسین متوجه میشود که نیروهای مکتبی و مؤمن، بر مزدوران او در لبنان مسلط شدهاند، تصمیم میگیرد که با ضرب پول دستراستیها را بخرد، لذا پنج میلیون دلار به «کمیلشمعون» رشوه میدهد. «کمیل شمعون» نوکر اسرائیل است. نوکر امریکاست، «کمیل شمعون» رهبر حزب «اَحرار» از احزاب دستراستی لبنان و از همکاران فالانژیستهای معروف لبنان است. «کمیلشمعون» راه مزدوران عراقی را از طرابلس به سوی بیروت باز میکند، تا نیروهای عراقی در بیروت متمرکز شوند. نیروهای دیگری که در «حاصِبیّا» و جنوب لبنان داشتند نیز به بیروت میآورند و بعد با تمام احزاب چپ لبنان متحد میشوند.حزب کمونیست، حزب «عمل شیوعی» که باز شعبهای از حزب کمونیست لبنان است، «جبهه شعبیه»، «جیهه دیمقراطیه» مارکسیستهای دیگر و حتی یک جناح از مقاومت فلسطین فتح، کسانی که پشتیبانان «ابوصالح» و کمونیستها بودند، با آنها متحد میشوند و جبهه وسیعی را علیه شیعیان و سازمان «امل» به وجود میآورند. در یک یورش بزرگ به شیعیان، ۷۵ نفر از رزمندگان شیعه به خاک و خون خویش میغلطند که در میان آنها هشت نفر به شهادت میرسند و بقیه آنها معلول و مجروح میشوند.نبرد سختی درمیگیرد.. در مقابل هر رزمنده شیعه، حدود پنجاه رزمنده چپی از گروههای فلسطینی و لبنانی متمرکز شده بودند. یکی از این رزمندگان را در تهران ملاقات کردم. میگفت با شکم گرسنه، با پای برهنه، بدون گلوله، آنچنان انتحاری در مقابل نیروهای چپ ایستاده بودند و میجنگیدند و حماسه خلق میکردند که هیچکس نمیتواند تصور کند. میجنگیدند تا اجازه ندهند این مزدوران وارد مناطق شیعه بشوند. در این روز سخت زنها و بچهها نیز وارد معرکه میشونند. با چوب و چماق و سنگ و کلوخ و گلدان، از پائین و بالا، بر سر احزاب میکوبند. احزاب با اسلحه سبک و سنگین تا نزدیک مناطق شیعهنشین پیش میآیند، ولی نمیتوانند وارد مناطق شیعهنشین شوند. آنگاه به منطقه «برجالبراجنه» و «صبرا» میروند که اردوگاههای فلسطینی است و از آنجا با خمپاره مناطق شیعهنشین را زیر آتش نیروهای سوری، نیروهای «پاسدار صلح» وارد بیروت میشوند و بین نیروهای سازمان «امل» و نیروهای چپ حایلی به وجود میآورند تا چنگ متوقف شود.پس از آن، ترور و کشتار همچنان ادامه پیدا میکند. روزی نیست که چهار نفر، پنج نفر، هجده نفر، دوازده نفر، به دست تروریستهای عراقی کشته نشوند. همین امروز چهلم دو شهید ایرانی بود، به نام محمدحسین شریف و محمدرضا رمضانخانی که از مؤسسان انجمن اسلامی داشنجویان در لبنان به شمار میرفتند.(۱) محمدحسین شریف مؤسس انجمن اسلامی لبنان بود و از بهترین فعالان و کسی بود که از نظر فکری و ایدئولوژی واقعاً بینظیر بود. اینان هنگامی که از دانشگاه خارج میشوند، عدهای موتورسوار عراقی آنها را محاصره میکنند و ترور مینمایند. سه روز پیش «شیخ علیبدرالدین» نماینده امامموسیصدر در یکی از شش نفر به شهادت رسیدند و چند روز قبل از آن هجده نفر.
شهادت علی موسوی
یکی از رزمندگانی که به شهادت رسید به نام «علی موسوی» از رزمندگان معروفی بود که درجهدار ارتش بود. هنگامی داخلی لبنان مشتعل شد، این جوان شیعه در داخل یکی از پادگانهای بیروت در میان مسیحیان پاسداری میداد. رایو و تلویزیون خبری را منتشر میکند که مثلاً سیصد شیعه را سر بریدهاند،(۲) افسران مسیحی که در آنجا بودند ابراز شادمانی میکنند، کف میزنند، هورا میکشند، «علی موسوی» شجاع نمیتواند تحمل کند. کلاشینکف (یا مسلسل) خود را برمیدارد و با یک رگبار چهل نفر از این افسران را برخاک میریزد و میگریزد. امام موسیصدر او را به «شام» برد و در «زینبیه شام» حجرهای به او داد. او نیز ریش بلندی گذاشت و حالت طلبه به خود گرفت و دو سالی در آنجا زندگی کرد. بعد دوباره به بیروت بازگشت و در منطقه «شیاح»، در منطقه شیعیان سازمان انتحاری به وجود آورد و در نبردهای سخت علیه دشمن میجنگید. «علی موسوی» نیز توسط همین تروریستها به شهادت رسید، که چه فاجعه بزرگی بود!
قهرمان بازی با مرگ
یکی از بهترین رزمندگانی که به شهادت رسید و هرگز نمیتوانم از اسمش بگذرم، جوانی است که مدت چهار سال در مدرسه ما، در شهر صور مکانیکی میکرد. این جوان از نظر هوش، استعداد و رزمندگی بینظیر بود، در مقابل اسرائیل بازی معروفی میکرد که به «بازی مرگ» شهرت دارد. این بازی این چنین است که بر تپه معروفی به نام «رُبِّثلاثین» که پانصدمتر با اسرائیل و سنگرهای اسرائیل که با بهترین توپها و خمپارهها و وسایل مجهز هستند، فاصله دارد. اسرائیل دارای دستگاههای الکترونیکی است که به محض آنکه کسی به سوی آنها آتش میکند در عرض چند ثانیه موضع آتش را کشه و معین میکند و توپخانه، یا خمپاره خود را فوراً بر روی محل آتش تنظیم میکند. در عرض مدتی اندک توپی بر روی آن هدف فرود میآید و آن را متلاشی میکند. خود من شخصاً شاهد بودهام که به چه دقتی، در فاصله بسیار کوتاهی، کمتر از ده ثانیه، این هدف را مورد اصابت قرار میدادند.
این جوان، به نام «حسینعَوّاد» از یکی از خانوادههای بزرگ بعلبک و بهترین مکانیک و رزمنده بود. یک وانت داشت که بر بالای آن یک دوشکامثل کالیبر ۵۰ نصب شده و یک رزمنده نیز در پشت آن قرار گرفته بود. اینها در مقابل اسرائیل قرا میگرفتند و سنگر اسرائیل را با دوشکا به زیر آتش خویش میگرفتند. به محض آنکه اسرائیل با دستگاههای الکترونیکی خود محل آتش را معین میکرد و خمپاره آنها با توپ آنها آتش میشد، «حسین عواد» ماشین را به حرکت درمیآورد و هنوز به بیست متر آن طرفتر نمیرسید که گلوله بر محل سابق ماشین فرود میآمد و منفجر میشد. در این موقع «حسین عواد» به سی یا چهل متر آن طرفتر رسیده بود. او از محل جدید نیز رگبار گلوله به سوی سنگر سرازیر میکرد و اسرائیل محل جدید را نیز شناسایی مینمود و گلوله جدید شلیک میشد، «حسین عواد» مجدداً زیگزاک به نقطه دیگری میشتافت. او ساعتهای متوالی در مقابل اسرائیل ان چنین میجنگید. این را «نبرد مرگ» میگفتند؛ «بازی با مرگ». اگر کسی لحظهای تأخیر میکرد، یا در محاسبات خود خطا مینمود، مسلماً کشته میشد. اسرائیل تصور میکرد که صدها نفر در اینجا جمع شدهاند و علیه او میجنگند، درحالی که فقط دو نفر بودند و قهرمان آن «حسین عواد» بود، چنین جوانی با چنین شجاعتی. در سختترین نبردها که خود میخواستم یکّه و تنها به جایی بروم تنها کسی را که با خود میبردم «حسین عواد» بود، که از نظر نبرد، از نظر هوش، از نظر فداکاری بینظیر بود. این ستاره جنگهای چریکی، این قهرمان مبارزه علیه اسرائیل در همین ماه گذشته، در همان روز مخوف، در شهر بیروت توسط تروریستهای عراقی به شهادت رسید. جوانی که باید قدس را آزاد کند، جوانی که باید علیه اسرائیل بجنگد، این چنین توسط این مزدوران به شهادت میرسد.
به هرحال اعمال مزدوران عراق همچنان ادامه پیدا میکند و نتیجه آن جز به نفع فالانژها و اسرائیل نیست. این مزدوران هیچ حرکتی علیه اسرائیل ندرند، بلکه بهترین رزمندگان شیعی را که ضداسرائیل هستند ترور میکنند و این خود بزرگترین دلیل وابستگی آنها است
انقلاب اسلامی ایران؛ پل پیروزی لبنان و فلسطین
میخواهم بگویم شیعیان لبنان، هیچ پناهگاهی جز ایران ندارند. از پیرزنی که شوهر و فرزندش به شهادت رسیده بودند و خانهاش ویران شده بود، میپرند: «چه میخواهی؟» میگوید: «از خدای بزرگ میطلبم که انقلاب ایران را پیروز کند؛ زیرا میدانم که اگر انقلاب ایران پیروز شود، ما نیز نجات پیدا خواهیم کرد». اگر انقلاب ایران خدای ناکرده به شکست بینجامد همه ما نابود خواهیم شد، هیچ فایدهای برای لبنانی و فلسطینی ندارد. به همین جهت است که به عده زیادی از جوانان که یه من رجوع میکنند تا برای مبارزه به لینان بروند صراحتاً میگویم، اگر میخواهند لبنان و فلسطنی پیروز شود باید از انقلاب مقدس ایران پاسداری کنند، باید در کردستان بجنگند، باید در خوزستان مبارزه کنند، باید انقلاب ما را علیه عراق و علیه توطئهگران پاسداری نمایند.
بی توجهی به شیعیان لبنان
درحال حاضر بزرگترین نبردها در شهر بیروت و نقاط دیگر در جریان است. همه روزه عدهای از جوانان ما به شهادت میرسند. تنها و تنها سازمان مکتبی که در لبنان وجود دارد و از ایران دقاع میکند، از انقلاب مقدس ما طرفداری میکند، سازمان «امل» است. بهتر بگویم سازمانی که در همه دنیا دارای خط مکتبی است –آن نوع خط مکتبی که در ایران وجود دارد- و تا آخرین قطره خون خود حاضر است به خاطر این انقلاب بجنگد و مبارزه کند، سازمان «امل» است. ولی متإسفانه میبینیم گاهی عدهای نمیخواهند این سازمان شناخته شود، ابا دارند که از شیعیان لبنان دفاع کنند. چند روز پیش{سال۱۳۵۹} نهضتهای انقلابی دنیا برای روز مقدس قدس به ایران آمدند و یکبار نیز به مجلس شورای اسلامی رفتند و در آنجا سخن گفتند. از همه سازمانها دعوت شده بود جز سازمان «امل» و این بزرگترین ظلم است. من مطمئنم کسانی که دعوتکننده بودند، اگر «امل» را نیز دعوت کرده بودند برای آنها افتخار و شرف بود؛ زیرا تنها سازمانی است که در مقابل اسرائیل و در مقابل عراق و در مقابل دشمن همه روزه شهید میدهد و اعضایش کسانی هستند که به شهادت و ایمان خویش افتخار میکنند. با دعوت از «امل» هیچ گلی بر سر آنها نمیزدند، بلکه گلی بر سر خودشان زده میشد.ضدانقلابیون علیه «امل» کتابها نوشتند، پوسترها چاپ کردهاند، چپ و راست برای کوبیدن سازمان «امل» میکوشند. همان کسانی که در ایران ما، افراد مکتبی ما را میکوبند، همان کسان خط مکتبی «امل» را در لبنان میکوبند. همچنان که امام امت ما فرمود، تنها و تنها در سایه ایدئولوژی اسلام و خط مکتبی است که میتوان اسرائیل را نابود کرد و قدس را آزاد ساخت. سازمان «امل» مفتخر است که در کمال فقر و محرومیت شهید میدهد، فداکاری میکند و فقط به ایمان خود و خط مکتبی خود تکیه میکند و به مبارزه ادامه میدهد و حاضر است بازهم بجنگد تا هر چه زودتر انقلاب اسلامی ایران به پیروزی برسد.همچنان که برای شما شرح دادم، دولت عراق سعی میکند که برخوردهای خود را با ایران، به صورت یک مبارزه قومی درآورد و بگوید که عرب علیه عجم به مبارزه دست زده است. حتی میبینید که سازمانهای انقلابی منطقه نیز جرأت نمیکنند که از انقلابیون ایران و حتی از انقلاب اسلامی ما دفاع کنند و سکوت میکنند؛ زیرا فکر عربی بیش از پیش در آنجا سیطره دارد. تنها گروهی که به دنبال خط مکتبی ما و اتقلاب مقدس اسلامی ما وارد مبارزه میشود سازمان «امل» است.مدتی پیش، در عرض یک هفته{سال۱۳۵۹} سه گروه از جوانان شیعه، سه هواپیما را ربودند. یکی از آنها جوانی بود از جنوب لبنان، که بر فراز بغداد هواپیمایی را ربود. او میخواست هواپیما را به ایران بیاورد، ولی دولت ایران نپذیرفت تا او وارد تهران شود. این جوان مجبور شد که هواپیما را به بیروت بازگرداند. هنگامی که هواپیما در فرودگاه بیروت بر زمین تشست، شرکت هواپیمایی با او وارد صحبت شد تا شرایط تحویل هواپمیا را تعیین کنند. شما میدانید، کسی که هواپیمایی را برباید برای ابد محکوم به زندان است. این جوان میتوانست شرایطی بگذارد تا بگریزد و به کشورهای دیگری برود. اما گفت میخواهد به زندان برود ولی به شرط آنکه همه خبرنگاران را در کنار هواپیما جمع کنند تا او بتواند حرفهای خود را برای دنبا با آزدی اعلام کند. شرکت هواپیمایی و دولت لبنان نیز تقبل کردند و خبرنگاران جمع شدند. این جوان شیعه فقط چند مطلب بیانت داشت.مطلب اول او، دفاع از انقلاب مقدس اسلامی ایران بود. تصور کنید جوان شیعهای را از سازمان «امل»، که رهبرش را دزدیدهاند، خاکش هماکنون مورد تجاوز اسرائیل است. از جنوب لبنان، که چهارصدهزار جمعیت دارد دارد، بیش از سیصدهزار آواره هستند، نیمی از جنوب لبنان بکلی ویران شده است، هیچیک از آنان نمیتوانند در جنوب زندگی کنند. سرنوشت او، مملکت او، رهبری او، سازمان او، همه و همه در خطرند، اما اولین مطلبی را که بیان میکند و اولین و بزرگترین آرزوی اوست پیروزی انقلاب اسلامی ایران است.
مطلب دومی که ارائه میدهد، نجات و آزادی امام موسیصدر رهبر شیعیان لبنان است.
یعنی میبینید برای این جوانان در لبنان، انقلاب مقدس ما بیش از هر حقیقتی ارزش و اهمیت دارد. آنها خوب میدانند که اگر ابن انقلاب به پیروزی برسد، آنها نیز پیروز خواهند شد. به همین سبب همه وجود خود را، همه حیات و هستی خود را در اختیار انقلاب اسلامی ما قرار دادهاند. اما حتی همین خبری را که هماکنون ذکر کردم –که هواپیمایی را ربودند و این جوان برای ابد به زندان رفت، تا ندای پیروزی انقلاب ایران را در دنیا طنینانداز کند- متأسفانه در اخبار جهانی و در دستگاههای خبری ما منعکس نگردید. جای تأسف است! باید مردم بدانند که شیعیان لبنان در دنیا هیچ پناهگاهی جز ایران ندارند. مسیحیان به ا مریکا و اسرائیل و غرب وابستهاند. برادران سنی ما دارای پشتیبانان زیادی در منطقه و کشورهای عربی هستند. شیعیان تنها کسانی هستند که میتوانند به ایران تکیه کنند. زمان طاغوت آنها را به شدت کوبیدهاند؛ زیرا شاه طاغوتی همدست فالانژیستها و «کمیل شمعون» بود. با شیعیان مبارزه میکرد، شیعیان را میکوبید، آنها را نابود مینمود. اکنون که طاغوت سرنگون شده است و انقلاب اسلامی ما به پیروزی رسیده است، آنها انتظار دارند که این انقلاب مقدس یه آنها کمک کند.
شش نفر با یک تفنگ
میخواهم سخن خود را با ذکر خاطرات بعضی از جوانان ایرانی (به همراه شهید باقری افشردی) که در ماه اخیر به جنوب لبنان رفته و مشاهدات خود را در روزنامههای ایرانی منتشر کردند ختم کنم. این خاطره از جنوب لبنان در نزدیکی مرز اسرائیل است. روستایی است به نام «جُمیْجَمِه» که پانصدمتر با مرز اسرائیل فاصله دارد. هنگامی که این جوانان وارد روستا مسشوند، تقریباً غروب شده بود. رزمندگان «امل» در این ده به آنها میگویند، که بازگشت شما در شب خطرناک است. بهتر است در ده بمانید؛ زیرا در جادهها کمین میکنند و احتمالاً شما را میکشند. آنها نیز تصمیم میگیرند که شب را در آن ده یمانند. به خانهای در وسط روستا میروند و همه مردم روستا، کوچک و بزرگ، دور آنها جمع میشوند. عدهای گریه و ناله میکردند و مشکلات خود را بازگو مینمودند. در همان روز، چهار نفر از رزمندگان «امل» در همان منطظقه به دست اسرائیلیها به شهادت رسیده بودند. بنابراین خانوادههای آنها پجّه میکردند، صحبت میکردند، صحبتهای مختلف. خبرنگار یکی از روزنامهها، از پیرزنی که گریه میکرد، چون فرزندش شهید شده بود و هیچ چیز نداشت، میپرسد: «تو از امام امت ما چه انتظاری داری؟» او دست به دعا برمیدارد و میگوید: «فقط از خدا میخواهم که او را سلامت بدارد.» نه تقاضای پول میکند، نه کمک، نه اسلحه، نه رزمنده، نه چیز دیگری، فقط سلامت امام را میخواهد.
هلیکوپترهای اسرائیل بر بالای روستا به حرکت درمیآیند؛ زیرا حتماً جاسوسهایی خبر داده بودند که ایرانیان وارد روستا شدهاند. تمام مردان ده تصمیم میگیرند که تمام شب از روستا حراست کنند. به سنگرها میروند. این خبرنگار (از روزنامه جمهوری اسلامی) به سنگرها میرود تا سنگرها را بازدید کند و ببیند که آنان چگونه میجنگند. او به سنگری در مقابل مرز اسرائیل میرود و میبیند فقط یکی از جوانان کلاشینکف دارد و حدود پنج شش نفر دیگر از مردان جوان تا پیر، بدون اسلحه ایستادهاند، بدون اسلحه! این ایرانی از آنها میپرسد: «آخر بدون اسلحه، دستخالی چگونه میخواهید با اسرائیل بجنگید؟» میگوید: «چه کنیم؟ نداریم! فقط همین یک قبضه اسلحه را داریم. به علاوه منتظریم که اگر این جوان به شهادت رسید، نفر دوم اسلحه را بردارد و بجنگد و نفر سوم تا هفتم.» مردان ده میگویند: «بخصوص ما به این سنگرها آمدهایم که اگر اسرائیل حمله کرئد، اول ما را بکشد و از روی نعش ما بگذرد و بعد به سراغ خانوادهها و زنهای ما برود. ترجیح میدهیم که در آن لحظات زنده نیاشیم. بنابراین با اسلحه و بدون اسلحه به سنگرهای مبارزه میرویم.» این جوانان ایرانی مرتعش میشوند، که چگونه این شیعیان در چنین محیط خطرناک و در مقابل اسرائیل جبار بدون سلاح کافی، با ابتداییترین امکانات، مقاومت میکنند و میجنگند و نمیگریزند.فرمانده، صبح روز بعد به ایرانیها میگوید: «شما هرچه زودتر حرکت کنید؛ زیرا حیات شما در خطر است. اسرائیل میداند که شما اینجا هستید.» آنها پس از نماز صبح فوراً سوار ماشین خود شده و از روستا خارج میشوند، ولی در همان لحظاتی که از روستا خارج میشدند، آتشبار سنگین اسرائیل روستا را در زیر آتش توپخانه خود میکوبد و خانهای را که در آن بیتوته کرده بودند به زیر آتش میگیرند، چون جاسوسها خبر برده بودند. لذا فوراً اسرائیل این خانهها را فرو میکوبد. خوشبختانه ایرانیها خارج شده بودند و به سلامت میگریزند. اما ندانستند و کسی هم نمیداند که چند نفر از آن بینوایان کشته شدهاند و چه خساراتی به خانه آنها وارد شد، فقط به علت اینکه آنان ایرانیها را در خانه خود جای دادند.
این ظلمها و این جنایتها در آنجا عادی است، خانوادههایی هستند که جوانان خود را از دست میدهند، خانه آنها ویران میشود و هیچکس نیست که به درد آنها برسد، هیچکس. تنها دولت شیعهای که در عالم وجود دارد ایران است، که متأسفانه ایران هم تاکنون آنچنان توجهی به آنها نکرده است. ولی سرنوشت آنان با انقلاب ایران گره خورده است.
سرنوشت محرومان و مستضعفان دنیا وابسته به انقلاب اسلامی ایران است. اگر انقلاب اسلامی مابه پیروزی نهایی برسد، آیندهای روشن در انتظارشان خواهد بود و اگر خدای ناکرده به سقوط بینجامد، همه نابود خواهند شد. نه تنها لبنان و فلسطین، بلکه بیشتر کشورهای آفریقایی و مبارزان دیگری که در سرتاسر دنیا علیه طاغوتها مبارزه میکنند و چشم انتظار به انقلاب مقدس اسلامی ما دوختهاند.
ما از روح پاک شهدا طلب همت میکنیم تا افتخار داشته باشیم که راه آنها را ادامه دهیم و طاغوتها را به زیر بکشانیم.
خدایا! شیعیان لبنان برای قرنهای دراز، دچار ظلم و ستم و قربانی جنایتها و قتلعامها بوده و در ذلت و بدبختی زندگی میکردند. جنایات بنیامیه، جنایات بنیعباس، قتلعامهای عثمانی و سرانجام دوران ظلمت استعمار غرب و سیطره شوم و صهیونیسم در منطقه و تجاوز به سرزمین مسلمانان و بمببارانها و قتلها و جنایتها و ذلتها….
خدایا! ترا شکر میکنم که شیعیان را به سلاح شهادت مجهز کرید، تا علیه طاغوتها و ستمگران و تجاوزکاران قیام کنند و با خون سرخ خود، ذلت هزار ساله را از دامان تشیّع پاک کنند و اززش و اهمیت شهادت را در معرکه حیات بفهمند، با ایمانی خدایی و ارادهای آهنین خود را از لجنزار اسارت جسدی و روحی نجات بخشند، علیوار زندگی کنند و در راه سرخ حسین(ع) قدم بگذارند و شرف و افتخار راستین تشیّع را، که قرنها دستخوش تطاول ستمگران بود، دوباره کسب کنند.
خدایا! خود را به تو میسپاریم تا در میان توفانها، از میان گردابهای خطر ما را راهنمایی کنی، با نور ایمان قلبهای ما را روشن نمایی، با آتش عشق، خودخواهیها و ناپاکیهای وجود ما را بسوزانی.
خدایا! از تو میخواهیم که طبع ما را آنقدر بلند کنی که در برابر هیچچیز جز خدا تسلیم نشویم. دنیا ما را نفریبد، خودخواهیها ما را کور نکند، سیاهی گناه و فساد و تهمت و دروغ و غیبت، قلبهای ما را تیره و تار ننماید.خدایا! به ما آنقدر ظرفیت ده که در برابر پیروزیها سرمست و مغرور نشویم و کوچکی و بیچارگی خویش را فراموش نکنیم و در برابر شکستها و مصیبتها خود را نبازیم و در تاریکترینم لحظات کشنده حیات، امید خود را به تو از دست ندهیم.
خدایا! به ما آنقدر قدرت ده تا بر نفس سرکش خود غلبه کنیم، آنقدر بینش ده تا طاغوت درون خود را بشناسیم و سرسختانه علیه آن مبارزه نمائیم.
خدایا! آنقدر به ما بینیازی ده تا به دنبال منفعت خویش نباشیم و گدامنشانه نخواهیم از این انقلاب مقادس چیزی به سود شخص خویش برداشت کنیم، به ما آنقدر سخاوت ده تا همه چیز خود را، حتی حیات و هستی خویش را، در راه این رسالت بزرگ فدا کنیم.
خدایا! پس از ۱۵۰۰ سال اسلام راستین را پیروز کردی و رسالتی بزرگ و سنگین را بر دوشهای ضعیف ما گذاشتی، محرومان و مستضعفان دنیا را امیدوار کردی، کاخ ظلم و ستم را ویران نمودی و بزرگترین طاغوتها را به زیر کشیدی. اکنون بر ما رحمت کن که با تکیه بر ایمان و فداکاری از این انقلاب مقدس پاسداری کنیم و در برابر شهدای خونینکفن که از ورای آسمانها همچنان نگرانند شرمنده نشویم و در برابر قلبهای مضطرب و چشمهای منتظر و امیدهایی که بر دلهای شکسته و پژمرده محرومان دنیا شکفته شده است سرافکنده نگردیم.
خدایا! به ما فرصت ده تا در این معرکه مرگ و زندگی، در زمره شهدای کربلا درآییم و در نبرد حق و باطل علیوار بجنگیم و در راه پاسداری از انقلاب تا آخرین قطره خون خود فداکاری کنیم.
از خدای بزرگ میطلبم که این ابرقدرتها، صهیونیستها و این کسانی که دنیا را به خاک و خون کشیدهاند، همه را نابود گرداند!
از خدای بزرگ میطلبم که به همه ما امکان دهد تا برای پاسداری از این انقلاب مقدس تا آخرین قطره خون خویش بکوشیم!
من از خدای بزرگ میخواهم که رزمندگان «امل» و همه مسلمانان را در مقابل فالانژیستها و در مقابل اسرائیل و در مقابل مزدوران عراق محافظت کرده و پیروز گرداند!
من از خدای بزرگ میطلبم که امام موسیصدر، رهبر عالیقدر شیعیان لبنان را به سلامت بازگرداند!
من از خدای بزرگ میطلبم که صدام سفاک و رژیم فاسد او را واژگون نماید!
من از خدای بزرگ میطلبم منافقینی را که در داخل کشور ما توطئه و آتشافروزی میکنند رسوا بسازد!
من از خدای بزرگ میطلبم که به امام امت ما، این بزرگ رهبر مسلمانان و مستضعفان جهان سلامتی و بقای عمر، تا ظهور حضرت مهدی(ع) عطا فرماید.
وَالسَّلامُعَلَیْکُم و رَحْمَهُاللهِ و بَرَکاتُه
بسم الرَّحْمنِ الرَّحیمِ
اَلَّذینَ آمَنوا وَهاجَروا وَجاهَدوا فیسَبیلِاللهِ بِاَمْوالِهِم وَاَنْفُسِهِم اَعْظَمُ دَرَجَهٌ عِنْدَاللهِ وَاولئِکَ هُمُالْفائِزونَ
(سوره توبه، آیه۲۰)
خدایا! یا یک دنیا آرزو قدم به این سرزمین گذاشتم، با آرزوهای پاک، آروزهایی مقدس، آرزوهای خدایی که هیچ رنگی از خودخواهی و کوتهنظری نداشت.
آرزو داشتم که در راه انقلاب فلسطین جانفشانی کنم و جان خود را وثیقه آزادی فلسطین قرار دهم.
آرزو داشتم که با پای پیاده، به قدس سفر کنم و آنجا خدای بزرگ را سجده کرده و از لطف و رحمتش سپاسگزاری کنم.
آرزو داشتم که در راه عدل و عدالت مبارزه کنم و یار و یاور محرومان و بینوایان و دلشکستگان باشم.
آرزو داشتم که پرچم علی(ع) را بر فرق زمین بکوبم، پردههای چرکین و سیاه تهمت و حسد و حقد و دروغ و کینه و تزویر را –که ستمگران تاریخ بر روی علی(ع) کشیدهاند- پاره کنم و وجود پاک و درخشانش را با افتخار و عشق به تشنگان حقیقت و عدالت بنمایانم و انسانیت را در راه کمال، به دور شمع وجودش جمع کنم و در برخورد با مشکلات سخت و طاقتفرسا، در حیاتی که سراسرش امتحان و غم و درد و مصیبت است از اراده بلندش طلب همت نمایم و در روز قیامت، آنجا که دستم از همه چیز کوتاه است. برای اثبات صدق و عشق وایمان خود، علی(ع) را به درگاه خدا به شفاعت آورم.
آرزو داشتم که در معرکههای سخت و توفانزای حوادث، در نبرد مرگ و زندگی بین حق و باطل، پرچم خونین حسین(ع) را به دوش کشم و با فداکاری هستی خود، یک حلقه به زنجیر دراز شهدای راه حق بیفزایم و انسانیت را یک قدم به کمال نزدیکتر کنم.
آرزو داشتم که مدینه فاضلهای به وجود آورم، که در آن عدالت سایه افکند، چشمه عشق و محبت، سرزمین سینههای پاک انسانها را آبیاری کند، حقد، حسد، تهمت، بدی، کفر، جهل و ظلم از آن رخت بربندد، یتیمی با چشم اشکآلود به خواب فرو نرود، ناله دردمندی در نیمههای شب، سکوت ظلمت را نشکافد و آه سوزانی از سر ناامیدی به آسمان نرود.آرزو داشتم که تجلی صفات خدایی را در همهجا و همهکس ببینم، جمال، جلال، کمال، علم، خلاقیت، عشق، محبت، اخلاص و انسانیت را مدار زندگی بیابم.
آرزو داشتم که شمع باشم و سرتا به پا بسوزم و ظلمت را محبور به فرار کنم و به کفر و جهل و ظلم اجازه ندهم که بر دنیا سیطره یابند.
آرزو داشتم…!
چه آرزوهای دور و دراز! چه آرزوهای طلایی! که احساس میکنم همهاش خاک شده است، اکنون ناامید و دلشکسته، دست از آرزو برداشتهام و تسلیم قضا و قدر شدهام.
فقیر و بینوا دل بر مرگ نهادهام و فهمیدهام که در خلال این تاریخ دراز و پردرد، من نیز بهتر و بلندپایهتر از آنها نیستم و نباید ادعاهای گزاف در سر بپرورم و نباید انتظارهای بیجا داشته باشم.
اکنون حیات آنقدر در نظرم پست شدهاست که به خاطر جان خود یا هستی همه دنیا حاضر نیستم حقی را زیر پا بگذارم، یا دانهای را به زور از موری بستانم و یا در ادای کلمه حق، از مرگ یا چیزی و یا کسی وحشت کنم، بلکه دست از جان شسته، خود به پیشواز حوادث آمدهام، و همه هستی خود را خالصانه نقدیم کردهام.
من با ایمان به انقلاب قدم به این راه گذاشتهام و همه روزه در معرض مرگ و نیستی قرار گرفتهام، ولی براساس ایمان به هدف و آزادی فلسطین از مرگ نهراسیدهام و همه خطرات را با آغوش باز استقبال کردهام. امروز ایمان من به این انقلابیون از بین رفته است، قلبم راضی نیست. قناعتی ندارم، خصوصیات انقلابی را در اینان نمییابم و فکر نمیکنم که اینان قصد آزاد آزاد کردن فلسطین را داشته باشند.
هرچه سعی میکنم که خود را راضی نمایم و قلبم را قانع کنم که مقاومت فلسطینی همان شعله مقدس است که برای آزادی انسانها باید نگاهش داشت و با قلب و جان و روح خود باید از آن محافظت کرد، متأسفانه قادر نمیشوم خود را راضی کنم، یا اقلاً خود را فریب دهم و همچنان در تخیلات شیرین انقلابی سیر کنم و شربت شیرین شهادت را آرزو نمایم.
در مقابل میبینم که اینان با زور میخواهند مرا راضی کنند و به قلبم قناعت بپاشند و روح آشفتهام را تسکین دهند، ولی قادر نیستند؛ زیرا ارضای قلبی و ایمان زائیده زور نیست…
در عین حال نه میتوانم خود را گول بزنم و نه ناراحتی قلبی خود را کتمان کنم… به من ایراد میگیرند که چگونه جرأت میکنی در مقابل مقاومت بایستی و رضایت صددرصد خود را اظهار نکنی؟ چگونه جرأت میکنی در سرزمین مقاومت زندگی کنی و ایمان به راهشان نداشته باشی و هنوز زنده باشی؟ ایرادکنندگان دوستان مصلحی هستند که تنها حقایق موجود را گوشزد میکنند… ولی من، منی که به حیات خود انقلاب را خریدهام و همیشه حیات خود را در کف دست تقدیم داشتهام دیگر نمیترسم که زورگویی حیات مرا بستاند، کسی نمیتواند با ترس از مرگ مرا به زانو درآورد و راه غلطی را بر من تحمیل کند. انقلاب مرا آزاد کرده است و آزادی خود را به هیچچیز، حتی به حیات خود نمیفروشم.{سطوری را که گذشت، شهیدچمران دو سال پس از جنگهای داخلی لبنان نگاشته است، که چرا قدم به لبنان گذاشتم و کدامین آرزوها را با خود داشتم…
توطئه جنگهای داخلی لبنان آنچنان اوج میگیرد که نه تنها لبنان به انفجار کشیده میشود، بلکه انقلاب فلسطین و سوریه نیز در دام این توطئه میافتند و نیروهای ضداسلامی چپ و راست لبنان، در این شرایط خاص، قدرت را در دست میگیرند. هر دو طرف، شیعیان لبنان، در این شرایط خاص، موسیصدر را، مورد هجوم و حمله قرار میدهند. در این زمان دفاع از شیعیان و از رهبر آنان بسی خطرناک بود، به طوری که سیاستبازان و مصلحتطلبان سکوت و کتمان حقیقت را ترجیح میدادند، ولی شهیدچمران در همان اوج غلبه جوّ ترس و وحشت به دفاع از حق و حقیقت برمیخیزد و از هیچچیز نمیهراسد و در دستنوشته دیگری که در ایران نگاشته است، در این باره چنین مینویسد:}
خدایا! آتش فتنه مشتعل شده بود، دشمنان همه را به جان هم ریخته بودند، بازار شعار دروغ و شایعه گرم شده بود، توفانی از تهمت و افترا علیه شیعیان و رهبرشان امام موسیصدر کولاک میکرد، بارانی از مصیبت و بلا بر مردم میبارید.
همه مصلحتاندیشان، از ترس تهمت و تهدید سکوت کرده بودند و بر اعمال شوم توطئهگران صحه میگذاشتند.
امام من نمیتوانستم در این معرکه حق و باطل سکوت کنم. با همه وجودم به میدان آمدم، نه فقط حیاتم را تسکین حق کردم، بلکه روحم را و قلبم را و عرفانم را نیز در وثیقه مبارزه گذاشتم
عدهای از دوستنمایان مصلحتاندیش توصیه میکردند که از این نبرد سخت کناره بگیرم و از امام موسیصدر دفاع نکنم؛ زیرا نام نیک من و سابقه مبارزاتی من و حتی همه هستی من در خطر نیستی قرار میگیرد.
ای خدای بزرگ! ترا شکر میکنم که مرا بنده حق کردی، وسوسه را از دلم پاک نمودی و در گرداب ناملایمات و مشکلات به راه راست هدایتم کردی و در این امتحان سخت مرا سربلند و روسفید کردی و از سنگلاخ سردرگم محاسبات مصلحتطلبی نجاتم دادی و دلم را به نور عشق و ایمان روشن کردی و حیات و مماتم را با حق عجین نمودی؛ زیرا ارزش من در این بود که در چنین شرایط سختی از حق دفاع کنم و همه وجود خود را در این راه فدا نمایم، چون اگر میخواستم بر مبنای تجارت و مصلحت عمل کنم با دیگران تفاوتی نداشتم.
خدایا! تو لبنانیان را مورد آزمایش قرار دادی –آزمایشی سخت و خطرناک- که حق و باطل به محک تجربه درآمدند و هرکس در وجودش غش داشت مشتش باز شد و ماهیتش آشکار گردید.
در این امتحان بزرگ احزاب و قدرتها به زانو درآمدند و خراب شدند. انقلابیون دروغین رسوا گشتند، تهمتزنندگان بیشرم خود به غرقاب اتهام درافتادند، دشمنان خلق که دم از خلق میزدند از طرف خلق مطرود شدند.
ای خدای بزرگ! ترا شکر میکنم که دوستان مؤمن ما، فدائیان «امل» را در این امتحان سخت موفق کردی، به آنها فرصت دادی که همه سختیها و مشقتها و تهمتها و فشارها و قتل و شکنجه و زندان و اتهام به خیانت را تحمل کنند و لحظهای از طریق حق منحرف نشوند.
خدایا! تو محال را ممکن کردی، تو به من فرصت دادی که در مقابل جبر تاریخ بایستم، برخلاف سیل شنا کنم و در میان توفان بلا کلمه حق را اعلام نمایم.
خدایا! تو میبینی که ظلمت و جهل بر عالم سیطره دارد، میبینی که دروغ و خدعه و تهمت و سیاستبازی بر همهجا حکومت میکند، میبینی که همه اطراف برای مصالح شخصی خود با سرنوشت شیعیان محروم معامله مینمایند، همه تاجرند، همه سیاستپیشهاند و از اینکه ما به سلسله ارزشهای خدایی پایبندیم ما را دیوانه و ابله مینامند و سعی دارند بر گرده ما سوار شوند.
خدایا! از این دریای فریب، از این دنیای سیاست و تزویر خسته و اندوهگین شدهام، تنها سعی میکنم به دنبال حق بروم و خود را به هیچ معبود دیگری جز خدا نفروشم و برای آنکه در مقابل ظلم و کفر رویینتن شوم و شرف ایمانی خود را از خطر تعرض محفوظ بدارم، سعی میکنم بر آنچه آسیبپذیر است و ممکن است ملعبه دست سیاستبازان قرار گیرد قلم بطلان بکشم، از مال و منال خود، از جان و هستی خود و حتی از نام و نشان خود نیز بگذرم و بدینوسیله بازیگران شعبدهباز را خلعسلاح کنم، تا هرچه کردند و هر چه خدعه نمودند و هرچه تهدید کردند، کارگر نشود.
خدایا! تصمیم گرفتهام که بمیرم ولی تسلیم ظلم و کفر نشوم و تا زندهام آزاده باشم، جز حق کسی را نپرستم و جز حق نگویم و جز حق نخواهم.
خدایا! میبینم که همه سیاستبازی میکنند، کلاهبرداری مینمایند، دروغ میگویند، خدعه میزنند، خلفوعده میکنند و هر جکه که دستشان برسد با سرنوشت شیعیان معامله مینمایند.
راستی که سیاستبازی پیچیده و بغرنج است! راستی که پررویی و بیآبرویی میخواهد! هزار نوع محاسبه دقیق! هزار نوع دوز و کلک!… ولی از خدای بزرگ! ترا شکر میکنم که از سیاست به من آموختی که فقط حق بگویم و فقط حق بخواهم و حتی به خوشآیند مردم و یا اکراه آنها کاری نداشته باشم.
{رهبران مقاومت فلسطین اکثراً میدانستند، راهی را که شیعیان لبنان انتخاب کردهاند، (عدم اتکاء به شرق و غرب و اتکا به خدای بزرگ و خط لاشرقیه و لاغربیه) راه صحیحی است، ولی جرأت و شهامت و قداست انتخاب این راه و حتی بیان این مطلب را نداشتند و در حالی که گروههای چپ و راست لبنانی و حتی فلسطینی با آنها مخالفت میکردند و در عین حال بازهم همان رهبران میدانستند که امام موسیصدر حامی آنان و شیعیان لبنان و سازمان نظامی آنها «امل» سپربلای آنان است و حفظ جان دکتر مصطفی چمران، سازماندهنده و حرکتدهنده شیعیان، برای مقاومت فلسطین اهمیت پیدا میکند. زیرا میدانند که او حقیقتاً برای رهایی قدس از چنگال صهیونیسم و خنثی کردن توطئههای امریکایی –اسرائیلی تلاش میکند و شیعیان محروم لبنان نیز مبارزه او را دنبال مینمایند. شهید چمران سخنان خصوصی خود را با یکی از مسئولان مقاومت فلسطینی و اتکا خود را به نیروی لایزال الهی در دست نوشتاری چنین بیان میکند:}
«روزی (۲۵ژودئن۱۹۷۸) مسئول «امنثوره»{سازمان امنیت انقلاب فلسطین} در جنوب لبنان به مؤسسه آمد، مرا به کناری کشید و گفت: «از طرف رهبری مقاومت فلسطین مأمور شدهام که جان ترا محافظت کنم، لذا میخواهم سه جنگنده فلسطینی را برای تو بفرستم که همیشه، حتی در ماشین در کنار تو باشند و از تو حراست کنند.»
گفتم: «مگر چه خبری رسیده است؟»
گفت: «تقریرهای امنی، حاکی از این است که دشمنان در کمین قتل تواند و جان تو در خطر حتمی است و چنین حادثهای برای مقاومت فلسطین سنگین و غیرقابل تحمل است و من در قبال رهبری مقاومت برای حفاظت از تو مسئولیت دارم.»
از او تشکر کردم و گفتم: «خدای بزرگ نگهبان من است. او این کلام را رد کرد و مسئولیت خود را تکرار نمود. بالاخره گفتم: «جوانان «امل» زیادند، در صورت ضرورت از من حفاظت خواهند کرد و بازهم تشکر کردم.
عجبا! اینان مرا تهدید به مرگ میکنند؟ کسی که در آغوش مرگ غوطه میخورد و از لطف و آرامش مرگ خرسند است.
من زاده غم و دردم، در دریای درد غوطه میخورم و زیر کوهی از غم فشرده میشوم و مدام در آتش حرمان و محرومیت مسسوزم و از دنیا و آنچه در آنست احساس بیگانگی میکنم.»
{شهیدچمران سپس در راز و نیازی با خدای خود دردهای درونی خویش را بازگو میکند و نیت قلبی خود و شیعیان، در پیروزی از علی(ع) و حسین(ع) و دفاع از محرومان و مظلومان و سرزمین قدس را با زبانی نیایشگونه بیان میدارد:}«خدایا! تو میدانی که ما به فلسطین، زادگاه پیامبران و محل نزول وحی عشق میورزیم و آزادی فلسطین و قدس را از سیطره شوم صهیونیسم هدفی مقدس از اهداف زندگی خود میشمریم و تو میدانی که در این راه از هیچ کمکی به سازمان آزادیبخش فلسطین دریغ نکردهایم و همیشه خالصانه و مخلصانه از آن دفاع نمودهایم.
تو میدانی که امروز تودههای وسیعی از مردم، به علت خطاها و اشتباههای فراوان، به مقاومت فلسطین و سرنوشت فلسطینیان بیاعتنا شدهاند، مسیحیان عموماً به دشمنی علنی برخاستهاند و علناً با اسرائیل برضد فلسطینیان همکاری میکنند. بعضی سنّیها و دروزیها نیز جسته و گریخته نارضایتی خود را از فلسطینیان اظهار میدارند و با رهبران افراطی مسیحی طرح دوستی میریزند، تا در تقسیم منافع امتیازات بیشتری کسب کنند، اما شیعیان علی و حسین(ع)، مظلومان جنگ را بر گرده خود تحمل کردهاند، کشته دادهاند و از هستی ساقط شدهاند، اینان، همچنان در کنار فلسطینیان باقی ماندهاند و از مقاومت فلسطین دفاع میکنند و همه روزه شهیدی در این راه قربانی میدهند. به این علت بغض و کینه مسیحیان علیه شیعیان برانگیخته شده و لبه تیز حمله صهیونیسم و عمّال داخلی آنها متوجه شیعه و تخریب مرکزیت و رهبری آن گشته است. اکنون همه اطراف برای چپاول حقوق شیعیان مشغول معامله هستند و بر سرنوشت شیعیان توطئه میکنند و از همه دردناکتر آن که، بازهم شیعه را خائن و جاسوس قلمداد میکنند!
خدایا! ما همه این ظلمها، حقکشیها، هجومها و تهمتها را با سعهصدر و به خاطر تو هدف مقدس آزادی فلسطین تحمل میکنیم و بازهم در کنار فلسطینیان باقیمانده، از هیچ نوع فداکاری در راه آزادی فلسطین دریغ نمیکنیم.»
زیباترین سرود هستی
زیباترین سرود هستی
دکتر مصطفی چمران
بسمالله الرحمن الرحیم
نمیدانم، چگونه میتوان از علی سخن گفت که شایسته حق او باشد. علی بزرگ است؛ ولی چه کسی جرأت دارد که از بزرگی او نیز سخن بگوید؟ علی از هر چه بگوییم و بنویسیم بازهم بزرگتر است. او در فهم و وهم ما نمیگنجد. چه بهتر که عاشقان راه علی و شیفتگان و مشتاقان راستین او، شهدا- که رنگی از او دارند و رایحهای از عطر و شمیم ولایت او بو کردهاند- از علی بگویند که قطعاً سخنانشان صافتر و به بزرگی علی نزدیکتر است.
شهید دکتر مصطفی چمران، عارفانه به علی عشق میورزید و همیشه او را در بینهایت میجست، علی را در اوج کمال انسانی میدید که در معراج در پیشگاه الهی ایستاده است و خود را آنقدر پائین، که شرم میکرد از علی سخن بگوید و این را جسارتی در پیشگاه علی میدانست. همه مظاهر زیبای کمال علی را تجلّی صفات خدایی میدانست که به بینهایت متصل است. فریفته علم او، حلم او، زهد و تقوای او، ایمان واعتقاد او، شجاعت او، عدالت بینظیر او، قضاوت او، قدرت بیان او، نیزهوشی و زکاوت او، عطوفت و مهربانی او، خلوص و عرفان او، عشق سوزان او و بالاخره تنهایی تنهای او بود و همه این فضایل را در علی، نمونه و الگو و اسوهی خود میدید و میگفت که باید سعی کنسم به سوی این اقیانوس بیکران فضایل و کمال بشتابیم، گرچه نمیتوانیم به آن دست یابیم؛ ولی اگر در این مسیر طی طریق کنیم خود نعمت و پیروزی بزرگی است.
در این مجموعه که از چند دستنگاشته شهید دکتر مصطفی چمران درباره علی(ع) یا راز و نیاز با علی و سه سخنرانی تشکیل یافته است، سعی شده است درحد اختصار از نگاهی دیگر به علی(ع) نگریسته شود، و آن نگاه شهیدی از عاشقان دلسوختهعلی است که همه عمر نام علی و یاد علی، روحیهبخش دردها و رنجها و غمها و تنهایی او بود و همه اینها را به درد و رنج و غم و تنهایی علی گره میزد و بیپروا به مصاف گردابهای مهیب خطر میرفت تا شاید عشق و محبت به ذات ازلی را- که از علی اموخته بود- او را به وصال معشوق و لقاء حق برساند. او در معراج محبوبیت با شهادت خود به سوی معبود پر کشید و سینه پردرد و عشق سوزان و قلب مجروح خود را تقدیم حق کرد.
بدان امید که راه علی و نام علی و یاد علی چون چراغی فروزان، راه هدایت و انسانیت را به همه ما بنمایاند.
مهدی چمران
۲۱/۱۱/۷۹
<![if !supportLineBreakNewLine]>
<![endif]>
بسم الله الرحمن الرحیم
اَلصَلواهُ وَالسَّلام عَلی سَیِدالاَنبیاءِ وَالمُرسَلین اَبِیالقاسِمِ مًحَمَّد صَلَّللهُ عَلَیهِ وَآلِهالطَّیِبینَ الطاهِرینِ
ماه مبارک رمضان است و ماه خداست و ماه ذکر. از این نظر میخواستم که در مطلع سخنم چند کلمهای دربارهی ذکر بگویم، شما میدانید که در مکتب مقدس ما، علاوه بر آن که انسان را از نظر نظری و تئوری تربیت میکند، از نظر تربیتی، تربیتی نیز را به او نشان میدهد. اسلام ما مکتبی نیست که فقط با یک مشت فرمول و کتاب و تئوری بخواهد انسانها را راهنمایی کند، بلکه با اقسام راههای علمی و تربیتی این انسان را میسازد. نماز ما و روزهی ما در این ماه مبارک، نمونهای بسیار مؤثر و عمیق برای همین تربیت عملی است.
شما میدانید که یک پزشک به مضّار الکل آگاهی کامل دارد. علم دارد؛ اما متأسفانه الکل مینوشد، با آن که میداند برای سلامت او مضّر است. علت آن است که از نظر تربیتی نمیتواند نفس خود را به زیر کنترل و ارادهی خود درآورد. بنابراین میبینیم که علم و آگاهی نظری کافی نیست، باید یک تربیت نفسی هم وجود داشته باشد. آن علومی را که در کتب میخوانند و یاد میگیرند، برای سرنوشت انسانها کافی به حساب نمیآید. بین مثالهای مختلفی که میزنند –به خصوص برای جوانان- مثال فوتبال است. یکبار ممکن است که شما در کنار زمین بنشینید و به بازی دیگران نگاه کنید و بدانید که هر یک از بازیکنان چه نقشی به عهده دارد و چگونه بازی میکند؛ اما اگر کسی بخواهد سالهای دراز در کنار زمین بنشیند و بازی دیگران را نظاره کند، خود او هیچوقت فوتبالیست نمیشود، مگر آن که خودش وارد بازی شود، بازی کند، دریبل کند، به زمین بخورد و در خلال تجربهی علمی این بازی را میآموزد.
خیلی چیزها در طبیعت هست که انسان باید در خلال تعلیم و تربیت آن را بیاموزد. از روی کتاب، از روی نوسته در داخل مدرسه کافی نیست. نمونههای بزرگ دیگری است که اینچنین است و طبیعت بشری طوری ساخته شده است که انسان را برای تربیت آماده میسازد. برای این تربیت باید بکنوع عادت برای انسان به وجود بیاید که آن را طبیعت ثانوی میگویند. برای شما مثالی میزنم:
فرض کنید یک طفل کوچک که طبیعتش همان فطرت و طبیعت اسلامی است، از فساد و ظلم و دروغ به دور است. بنابراین میبینیم که در اوان کوچکی این طفل نمیتواند دروغ بگوید، این طفل قادر نیست که کسی را اذیت و ایذا کند. میبینید که مثلاً طلبکاری به در خانه میآید و صاحب خانه پول ندارد که به طلبکار خود بدهد. طلبکار در میزند. بچه در را باز میکند و طلبکار از بچه درخواست میکند که به پدرش خبر دهد که طلبکار آمده است. این بچه کوچک نیز که فطرتش همان فطرت اسلامی است پیش پدر میآید و میگوید طلبکاری است که به در خانه آمده است. پدر که میخواهد از دست طلبکار بگریزد، به این طفل کوچک میگوید: «برو به طلبکار بگو که پدرم نیست»، یعنی اولین دروغ را بر دهان این طفل میگذارد؛ اما این طفل که هنوز طبیعتش با دروغ آشنا نشده است، به در خانه میرود و میگوید: «پدر میگوید که بگو نیست»، یعنی که هست. نمیتواند دروغ بگوید. آنگاه پدر از این طفل عصبانی میشود، او را ممکن است تنبیه کند و با زور این صفت کذب را بر قلب پاک کودک تحمیل میکند و آرامآرام این کودک پاک با دروغ و فساد انس میگیرد، یا تربیت میشود. آنچنان ساده نیست که بتوان فطرت آدمی را به سادگی از این طرف یا به آن طرف سوق داد. باید تربیتاش کرد، ممکن است از راه غلط باشد یا از راه صحیح.
اسلام ما در صدد است که این انسان را به راه صحیح آنچنان تربیت کند که دروغ نگوید، فساد نکند، ظلم به راه نیاندازد، حق دیگری را نخورد. و برای این کار عبادات در اسلام بزرگترین نقش را بازی میکند که همچنان که گفتم، همین روزه در ماه مبارک رمضان از بهترین نمونههای این نربیت نفسانی است. این انسان را آنچنان قوی میکند و میپروراند که برخلاف هوا و هوس خود، برخلاف خواستههای خود، آنچنان اراده او قوی میشود که حبّ ذات را و شکم را و احساسات و شهوات را به زیر پا میگذارد و ارادهی روحانی خود را بر همهی خواستههای نفسانی مسلط مینماید. بنابراین این روزه که در این ماه مبارک دوستان ما با آن انس میگیرند، یکی از راههای تربیتی است که این انسان را میسازد تا در مقابل مشکلات بتواند مقاومت کند.
مقاومت کار سختی است. آن کسانی که به زیر شکنجه در زندانهای طاغوت یا برای مدتهای دراز زجر و شکنجه دیدهاند، آنها میدانند که در مقابل شکنجه کسانی میتوانند مقاومت کنند که ارادهی قوی داشته باشند، بتوانند بر خواستههای خود مسلط شوند. یکی از سادهترین طرقی که در شکنجههای سالهای پیش متداول بود زندانی را برای روزهای متمادی تشنه و گرسنه میداشتنند تا آنجا که طاقتش به سر میآید، یکباره او را بر سر سفره رنگین وارد میکردند که از همه نوع طعام بر سر سفره حاضر بود. این زندانی اگر اسیر شکم بود، به سرعت تسلیم میشد و آنچه را که از او میخواستند میگفت. اما کسانی میتوانستند در مقابل این خواستهی شکم مقاومت کنند که دارای سابقه و تجربه بودند. کسانی که روزه گرفتهاند و این تربیت نفسی را تجربه کردهاند، به سادگی در مقابل دشمن تسلیم نمیشوند و مقاومت میکنند. نمونههای آن بسیار زیاد است. به طوری که میبینید مؤمنین و آن کسانی که نفس خود را تربیت کردهاند، در مقابل خواستههای شیطانی این زندانیان چه مقاومتها از خود بروز دادهاند و ارادهی خود را به حبّذات و منافع شخصی ترجیح دادهاند.
یکی از اصول تربیتی در اسلام ذکر است. ذکر، تسبیحی را که به دست دارید و همهروزه لاالهالاالله ، الحمدالله ، سبحانالله و ذکرهای دیگری را میگویید، یک مظهر و نمونهای است که از یک ذکر. این ذکر یکی از اصول تربیتی است که میخواهد قلب این انسان را، روح انسان را پاک کند و این انسان را محل تجلی صفات خدایی قرار بدهد و او را چنان تربیت گند که خلیفهالله علیالارض باشد، جانشین خدا بر زمن گردد. آیههای زیادی در قرآن برای ذکر آمده است.۱ یکی از این آیهها را برای شما میخوانم. در یکجا میفرماید:
وَاذْکُرواللهَ کَثیراً لِعَلَّکُمْ تُفْلِحون۲ و در جای دیگر:یا اَیُّهاالَّذینَ آمَنوا اذکُرُاللهَ ذِکْراً کَثراً.۳
برای آن که سعادتمند و رستگار شوید خدای بزرگ را به مقدار خیلی زیاد ذکر بگوئید. خدای را فراموش مکنید.
آیهی دیگری است در سورهی آلعمران که بیشتر تکیه کلام من بر آن است:
اِنَّ فی خَلقِالسَّماواتِ وَالاَرضِ وَاختِلافِالّیْلِ والنَّهارِ لَآیاتٍ لِاوْلیِالْاَلبابِ اَالّینَ یَذکُرونَاللهَ قیاماً وَ قُعوداً وَعَلی جُنُوبِهِم وَ یَتَفَکَّرونَ فی خَلقِالسَّمواتِ وَالارضِ رَبَّنا ما خَلَقْتُ هذا باطلاً سُبْحانِکَ فَقِنا عَذابّالنّار.۱
در این آیه نکتهی مهمی را بیان میفرماید، که کسانی که خدای را ذکر میگویند، درحالی که ایستادهاند یا نشستهاند و یا حتی خوابیدهاند، و بعد شرح میدهد که اینان چه کسانی هستند. اصولاً هنگامی که دربارهی ذکر صحبت میکنیم و برای اکثر دوستان ما کاری متداول است، به طور خلاصه و مختصر میتوانیم سه نوع ذکر را در نظر بگیریم:
یک نوع ذکر، ذکر زبانی است، کسانی که تسبیح به دست میگیرند و خدا را ذکر میگویند. سیوسهبار، یا صدبار بعد از نماز سبحانالله میگویند. اما ممکن است در دل خود غافل باشند، یعنی فکر آنها و دل آنها متوجه جای دیگری است؛ ولی زبان آنها ذکر میگوید. این یکنوع ذکر است که آن را میتوان ذکر زبانی نامید.
نوع دوم ذکر، ذکری است که نه فقط زبان ذکر خدا میگوید بلکه قلب نیز متوجه خداست. هنگامی که سبحانالله میگوید قلب او به سمت خدای بزرگ متوجه میشود و با تمام وجود خدای را تسبیح میگویند. این ذکر، ذکر بسیار قویتری است از نوع اول که ذکر زبانی بود.
قسمت سوم از ذکر که میخواهم آن را بیشتر تشریح کنم، ذکری است که همهی وجود انسان تسبیح خدا میشود. این انسان آئینهی تمامنمای خدا میشود و هرچه میکند، هر عملی را که انجام میدهد حتی خوابش، نه فقط راه رفتنش، نه فقط مبارزهاش، حتی استراحتش و خوابش، نوعی تسبیح به درگاه خدای بزرگ به حساب میآید. آیهای را که برای شما تلاوت کردم الذین یذکرونالله ، کسانی که خدای بزرگ را ذکر میگویند قیاماً و قعوداً و علی جنوبهم ، چه در حال ایستاده و چه در حال نشسته و استراحت و چه در حال خواب، گویای همین نوع ذکر است. توجه کنید، اگر مفهوم از ذکر ذکر زبانی بود که انسان باید با سبحانالله و لاالهالاالله ذکر خدای را بگوید، مسلماً در خواب عملی نمیشد؛ زیرا در خواب شعور آدمی خفته است و بنابراین این آدم نمیتواند در خواب خدای را ذکر کند. اما آیهی قرآنی میفرماید برای این نوع از انسانها حتی خوابشان ذکر خداست؛ یعنی حتی در حالت خواب خدای را ذکر میگویند، گواین که زبانش خفته است و ذکر نمیگوید؛ اما همهی وجودشان را ذکر خدای فرا گرفته است.
از این نظر میبینیم که مسئلهای بسیار عمیق است و فقط به مسئله اداء لغت و به راه زبان منحصر نمیشود، بلکه ممکن است به جایی برسد که یک انسان همهی وجودش، سرتاسر حیاتش ذکر خدای باشد و آن چیزی برای ما هدف است و مقدس است که به این درجهی سوم برسد؛ یعنی انسان به جایی میرسد که دیگر خود را احساس نمیکند، آنچه را که احساس میکند فقط خدای بزرگ است. دیگر بین او و خدا جدایی نیست؛ بنابراین میبینیم که هدف از ذکر شناختن خداست، بزرگ داشتن خداست. قرآنی که دو سوم آن دربارهی خدای بزرگ سخن میگوید، سعی میکند که این انسان را نیز به جایی برساند که همهی وجودش از چنین خدایی پر شود و این صفات خدایی، این معیارهای خدایی، بر همهی اعمال این انسان منعکس شود آنجا که این انسان نتواند دروغ بگوید، نتواند فساد به راه بیاندازد، نتواند بر کسی ظلم روا بدارد، همه وجودش را خدا و صفات خدایی پر کند، جز خدا نخواهد، جز خدا به دنبال کسی نرود، همهی وجودش فی سبیلالله باشد، این هدف خلقت است، این هدف رسالت اسلامی است، هدف این ذکر که این صفات خدایی را در ذهن آدمی و در قلب آدمی زنده میکند تا این انسان، این شعارها را جذب کند و به دنبال آن برود و خود را برای این صفتها تربیت کند و به جایی برسد که سراپای وجودش تسلیم خداباشد. و این چنین انسانی را خلیفهالله علیالارض یا نمایندهی خدای بزرگ بر زمین میگوییم، و این انسان برای ما مقدس است.
برای شما میخواهم نمونهای ذکر کنم؛ نمونه از انسانهایی که همهی وجودشان را خدای بزرگ پر کرده است، هر چه بر آنها بگذرد، و خدای بر آنها بپذیرد با میل و رغبت آن را قبول میکنند. صحنهی کربلا و روز عاشورا را تصور کنید. نصور کنید،حسین(ع) را در آخرین لحظات حیات، هنگامی که بر خاک داغ کربلا بر زمین افتاده است و سیلاب خون از سرتاسر بدنش جاری است و دیگر طاقت ندارد که از زمین برخیزد و با دشمنان خویش مبارزه کند، از همه حلقههای زرهاش خون جاریست، تنها قدرتی که در بدن او وجود دارد کلماتی است که به آرامی بر لبان مبارکش میگذرد. او را محاصره کردهاند. شهر جلاد و دیگران آماده هستند که او را به شهادت برسانند. یکی از اعراب میبیند که لبان مبارکش حرکت میکند، حسّ کنجکاوی او تحریک میشود که ببیند این مرد بزرگ در آخرین لحظهی حیات چه میگوید. خود را به او نزدیک میکند تا سخنان آخرین را بشنود. امامحسین در آخرین لحظات حیات با خدای خود مناجات میکرد، ذکر میگفت:
اِلهی رضاً بِقَضائِک ، صَبراً عَلی بَلائِک ، تَسلیماً لِأَمْرِک ، لا مَعبُودَ سِواک یا غیاثَالْمُستَغیثین
مردی که این همه زجر و شکنجه دیده است، هفتاد و دو نفر از بهترین یاران و اصحابش در مقابل دیدگانش به خاک و خون در غلطیدهاند، خیمههایش در مقابل دیدگانش مورد هجوم دشمن قرار گرفته و به آتش کشیده شده، تمام این مصیبتها را تحمل کرده است و همه را دیده و اینچنین با خدای خویش راز و نیاز میکند:«که ای خدای بزرگ، آنچه را که تو بر من بپذیری من به آن راضی و خوشنودم خدای را شکر میکنم آن چیزی را که در قضا و قدر تو بر من پذیرفته است من تسلیم ارادهی تو هستم. من جز اراده تو چیزی نمیخواهم و جز تو معبودی ندارم تو را میپرستم و تو معبود منی و به هیچکس جز تو روی نمیآورم»
در آخرین لحظات حیات اینچینن مناجات و اینچنین ذکری از زبان مبارکش خارج میشود. نشان میدهد که این انسان سرتاپای وجودش را خدا پر کرده است، جز خدا را نمیبیند و جر خدا نمیخواهد. اینچنین انسانی است که حتی خوابش عبادت خداست، ذکر خداست؛ زیرا سرتاسر وجودش آئینهی تمامنمای خداست و صفات خدایی در وجود او تجلی کرده است. بنابراین آنچه را که میکند و آنچه را که میگوید و آنچه را که در زندگی عمل میکند، همه خواستهی خداست.
امام جعفرصادق(ع) نیز بیانی دارد بسیار شیوا در همین زمینه شاید بدانید که در محضر امام جعفر صادق(ع) بزرگترین کلاسهای درس تشکیل میشد که ششهزار دانشجو در آن جمع میشدند که از بزرگترین دانشمندان زمان بودند. یکی از آنها جابرابنحیان بود و جابرابنحیان بزرگترین شیمیدان زمان خود به حساب میآمد. کسی است که اسیدنیتریک و بعضی از ادویه شیمیایی را کشف کرده است و او را پدر علم شیمی دنیا مینامند. این مرد بزرگ در عین تسلط به علوم و شیمی و فیزیک از نظر روحانی و معنوی نیز به درجات اعلایی رسیده بود. یک روز به محضر امام جعفرصادق(ع) جابرابنحیان میگوید:
«ای اما من از خدای بزرگ میطلبم و آرزو میکنم که مرا همیشه فقیر و مریض نگاه دارد.» پرسیدند که چرا چنین آرزویی میکنی؟
جابرابنحیان میگوید: «زیرا فقیر و مریض همیشه به فکر خدا هستند، همیشه ذکر خدا را میگویند و بنابراین قلب آنها و روح آنها همیشه از ذکر خدا انباشته شده است. بنابراین از خدا میخواهم که مرا فقیر و مریض نگاه دارد که همیشه ذکر خدا بر زبانم باشد.»
امام جعفرصادق(ع) در مقابل این مرد روحای بزرگ، جابرابنحیان میفرماید ای جابر من از خدای بزرگ نمیخواهم که حتی آرزویی اینچنین کنم، یعنی نمیخواهم که آرزویی اینچنین را بر ارادهی خدا تحمیل کنم. هرچه را که خدای بزرگ بر من بپسندد، من راضی و خوشنود هستم. اگر میخواهد مرا مریض و فقیر کند، راضی و خوشنودم. اگر میخواهد به حالت دیگری درآورد، بازهم راضی و خوشنودم و نمیخواهم که ارادهی خود را بر ارادهی خدای بزرگ تحمیل کنم. من تسلیم او هستم، سرتاپای وجودم تسلیم خداست.»
چنین کسی است که حتی خوابش ذکر خدا و عبادت خدا به شما رمیآید و این افراد کسانی هستند که بر جهان و بر وجود خود تسلط کافی دارند. آنچه را که اراده میکنند قادرند که انجام دهند؛ زیرا ارادهی آنها ارادهی خداست. جز ارادهی خدا ارادهای نمیکنند؛ خواستهای ندارند؛ یعنی بین ارادهی آنها و ارادهی خدای بزرگ هماهنگی به وجود آمده است، یکسان شده است. بنابراین آنجا که اراده میکنند، خدای بزرگ نیز ارادهی آنها را قبول میکند و امر آنها عملی میگردد.
داستانی این بین عرفای ما که آموزنده است. میگویند که عطار –عارف بزرگ ایران ما- شغلش عطاری بود؛ یعنی دوا و ادویه میفروخت و متخصص شیمی و ادویه بود، و دکان بزرگی داشت و سخت به این ادویهفروشی علاقه داشت و دکان خود را به ترتیب بسیار جالبی آراسته بود. یک روز درویشی در جلوی دکان او ظاهر میشود. هنگامی که عطار را میبیند، در وجود عطار استعدادی بزرگ را حس میکند، آنگاه در بیرون دکان میایستد و خیرهخیره به این عطار مینگرد. عطار که گاهگاهی به بیرون دکانش متوجه میشد. این درویش را میبیند که خیرهخیره به او مینگرد. پس از چنربار که به او متوجه میشود، عطار عصبانی میشود، اعصاب خود را از دست میدهد و با عصبانیت به این درویش میگوید که از حال من چه میخواهی که اینچنین خیرهخیره به نگاه میکنی؟ درویش میگوید:
«فکر میکنم که هنگامی که روح تو میخواهد از بدنت خارج شود با این عشق و علاقهای که به این دواخانه و به این داروها داری، چگونه قادری که بمیری؟ چگونه قادری که جان به جاندار تسلیم کنی؟ زیرا هرچه قدر که علاقهی انسان به این دنیا زایدتر و شدیدتر باشد، سختتر میمیرد.»
عطار در مقابل این سؤال عصبانی میشود و به این درویش فریاد برمیآورد که من همانطور میمیرم که تو میمیری.درویش لبخندی میزند و میگوید محال است، تو به هیچوجه قادر نیستی که مثل من بمیری!
عطار تأکید میکند که نخیر، همچنان میمیرم که تو میمیری.
این درویش کولهپشتی خود را که بر پشت داشت در کنار خیابان بر زمین میگذارد و سر خود را بر روی کولهپشتی مینهد و میخوابد و فوراً میمیرد، جان به حاندار تسلیم میکند. عطار اول فکر میکرد که این مرد شوخی میکند، بازی میکند، ولی کمکم متوجه شد که نه راست میگوید، بیرون رفت و این درویش را تکان داد و دید که نه، جان به جاندار تسلیم کرده است. انسانی که تا این درجه حیات خود و جسم و روح خود را در کنترل داشته باشد که بتواند یک لحظه تصمیم بگیرد و جان به جاندار تسلیم بکند. عطار منقلب میشود و دکان خود را و ادویه را و همهچیز را رها میکند و سر به بیابان میزند و مدت سیوسال این طرف و آن طرف کسب علم و فیض میکند. و نتیجه آن که بزرگترین عارف و فیلسوف زمان خویش میگردد، که تمام اینها از نفس درویشی است که اینچنین خودباخته است و اینچنین بر وجود خود و بر حیات خود سیطره دارد.
هستند این انسانهایی که نه فقط شکم خود را بلکه حیات خود را، همهی وجود خود را تحت کنترل دارند. من دیدهام کسانی را که حتی قلب خود را از کار میاندازند. تصمیم میگیرد، اراده میکند، میخوابد و قلبش برای مدتی از کار میافتد. یکی از این دوستان ما بود که برای پزشکان امتحان میکرد و این پزشکان گوشی میگذاشتند و میدید ……….. قلب او تکان نمیخورد و راستی به جایی رسیده بودند که این مرد مرده است. و بعد اراده میکند، قلب خود را دوباره به کار میاندازد. هستند چنین کسانی در حیات بر قلب خود، بر شکم خود، بر ارادهی خود، بر سرتاسر وجود خود کنترل دارند، سیطره دارند، اسیر جسم خود نیستند، بلکه جسم آنها اسیر ارادهی آنهاست، در دست اراده آنهاست، تسلیم ارادهی آنهاست و ارادهی چنین انسانهایی با ارادهی خدای بزرگ هماهنگ شده است، خواستهی دیگری ندارند.یادم هست روزگاری که بچه بودم و در فلسفه تعمق میکردم، با خود میگفتم که این مرد بزرگ، این روحانی عالیقدر که دعایش نزد خدای بزرگ پذیرفته است، چرا دعا نمیکند که این طاغوت سرنگون شود، یا فلان مرد کثیف بمیرد، یا خواستههای دیگری از این قبیل. آن روزگار فکر میکردم که اگر این مرد بزرگ دارای چنین قدرت روحی باشد باید همهی قدرت روحی خود را به کار بیاندازد تا همهی طاغوتها و شیطانها و افراد ناباب را سقط کند، بکشد، نابود کند و نمیفهمیدم که چرا چنین آروزها و دعاها نمیکند. پیش خودم میگفتم که این مرد بزرگ که اینقدر اراده و قدرت دارد، چرا اراده نمیکند که یکباره همهی پولهای بانک پیش او بیاید و این پولها را بین فقرا تقسیم کند. اینها خواستهها و تفکراتی بود که در بچگی برای من رخ میداد. اما بعد به خوبی دریافتم که چنین انسانهایی که به این درجهی روحی و اراده رسیدهاند، ارادهی آنها با ارادهی خدای بزرگ هماهنگ میشود. آنها دیگر روی هوا و هوس و روی خواستههای بچگانه عمل نمیکنند. آنها براساس سنت خدای بزرگ و براساس قوانین خلقت و آنچه را که خدای بزرگ پذیرفته است، خود را هماهنگ میکنند و به آن خوشنود میشوند.
امامحسین(ع) میتوانست دعا کند و ابنسعد و ابن زیاد را در هفتادهزار لشکرش را در یک لحظه سقط کند؛ اما حسین(ع) نمیخواهد ارادهای به غیر از ارادهی خدای بزرگ داشته باشد، میتواند و نمیخواهد خواستهای برخلاف سنت خدایی داشته باشد، همهی وجودش ارادهی خداست، همهی فطرت طبیعتش آئینهی تمامنمای ارادهی خدایی است. بنابراین آنچه را که خدای یزرگ و سنت خدای بر این انسان میپذیرد، او نیز راضی و خوشنود است و ارادهی او جز ارادهی خدای بزرگ چیزی طلب نمیکند، درخواست نمیکند.
یکی از بزرگترین نمونههای این انسانها که برای ما مظهر انسانیت، مظهر الام، رمز حق و عدل به شمار میرود حضرت علی(ع) است که در چنین روزهایی۱ در محراب مسجدکوفه ضربت میخورد. این مرد بزرگ بهترین نمونهای است که همه وجودش را خدای بزرگ پر کرده است جز خدا آرزویی ندارد. شما میدانید که هنگامی که به مسجد میرفت ابنملجم را میبیند. حتی از قبل، مدتها قبل به او خبر میدهد که تو کسی هستی که مرا به قتل میرسانی و حتی همان صبح که به سوی محراب میرفت ابنملجم خوابیده بود، او را بیدار میکند. علی(ع) میتوانست که قاتل خود را با یک ضرب به دو نیم کند؛ اما ارادهی او ارادهی خداست. برخلاف سنت خدایی نمیخواهد عملی انجام دهد. وجودش از ارادهی خدای بزرگ پر شده است. در بین دعاهای بزرگی که این مظهر انسانیت و اسلام از خود به یادگار گذاشته است؛ دعای کمیل است که دوستان ما در این شبها از آن استفاده میکنند. دعایی که از نظر عمق هیچ حدی و نهایتی ندارد؛ دعاهای بزرگی از این مرد به ما رسیده است. تصور کنید مردی را که از نظر قدرت جسمانی و رزمآوری در دنیا بینظیر است؛ چنین مردی در دل شب اشک میریزد، فریاد میکند، سر خود را به داخل چاه فرو میبرد و ضجه مینماید. شما میدانید که اگر پیرمردی یا پیرزنی دست به دعا بردارند و چنین سخنانی را بر زبان خویش جاری کنند، امری است طبیعی؛ اما مردی قدرتمند و بینظیر که از ضربت شمشیرش بزرگترین فرماندهان عرب به خاک افتادهاند، با چنین قدرت و یا چنین جبروت در مقابل خدای بزرگ خویش این چنین خاضعانه و خاشعانه ذکر میگوید، دعا میکند، اشک میریزد و لابد مینماید. من یک جمله از دعاهای او را ترجمه یک جملهی او را برای شما میگویم که در دنیای عرفان، در سرتاسر تاریخ بینظیر است.
میفرماید: «ای خدای بزرگ من به بهشت تو طمعی ندارم، یعنی کارهایی که میکنم به طمع بهشت تو نیست، و از دوزخ تو نیز نمیهراسم، محرک من در این زندگی عشق به توست.»
همهی وجود او را و قلب او را عشق خدای بزرگ پر کرده است. اگر مبارزه میکرد، اگر به کام اژدهای مرگ فرو میرفت، همه و همهی محرک او عشق خدای بزرگ بود. میفرماید:
«ای خدای بزرگ تو مرا بسوزان، تو خاکسترم را به دست باد بسپار؛ یعنی هر شکنجهای و هر عذابی که میخواهی بر من روبدار؛ اما مرا یک لحظه از خود دور مکن، زیرا دوری تو را نمیتوانم تحمل کنم.» آنگاه در جای دیگری میفرماید:«من تاجرپیشه نیستم که به خاطر تجارت تو را عبادت کنم، من عاشق تو هستم و به خاطر عشق به توست که این مبارزهها و این فعالیتها را در زندگی انجام میدهم.»
اینچنین انسانهایی هستند که وجود آنها و سرتاسر حیات آنها از خدا پر شده است، جز خدا نمیخواهند و جز خدا به راه دیگری نمیروند، و به راستی مظهر اسلام و رسالت مقدس ما چنین مردی است. اسلام علی(ع) را نمونه قرار میدهد تا به انسانها بگوید که هدف نهایی شما چنین شخصیتی است، درست است که به پایگاه او نمیرسید، ولی باید او را هدف قرار دهید و سعی کنید که به جانب او رهسپار شوید. سعی کنید که وجود خود را و قلب خود را آنچنان تربیت کنید که به علی نزدیک شوید، علی الگوی شماست. رمز ونمونهی شماست. از روزی که در خانهی کعبه متولد میشود و در خانهی خدا به شهادت میرسد، سرتاسر زندگیاش عبادت است، نه فقط مبارزهاش حتی استراحتش و خوابش ذکر خداست. عبادت خداست؛ زیرا سرتاسر وجودش را این صفات خدایی پر کرده است و آنچه را که انجام میدهد امر خداست، ارادهی خداست و چنین انسانی رمز ماست، سمبل ماست، هدف ماست. در این مکتب مقدسی که آن را اسلام مینامیم، ما میخواهیم که چنین انسانهایی به وجود بیایند، و سرتاسر تاریخ مبارزهای است، جهشهایی است در پی تکامل که یک چنین انسانهایی قدم به عرصهی وجود بنهند، و آن روزگاری است که امام مهدی(عج) ظهور میفرمایند، روزگاری است که چنین انسانها اجتماع آن روز را پر میکنند. انسانهایی که وجودشان از صفات خدای بزرگ پر شده است. در چنین اجتماعاتی است که ظلم و ستم ریشهکن میگردد و هیچ اثری از ظلم و فساد و طاغوت باقی نمیماند.علی در روزگار خود بینظیر بود، یکتا بود، فقط گروه انگشتشماری بودند که حتی از انگشتان دست تجاوز نمیکردند که علی را درک میکردند، علی را میفهمیدند، علی را واقعاً دوست میداشتند و پیروی میکردند؛ اما عدهی آنها بسیار بسیار قلیل بود. علی تنها بود و نمونهی تنهایی او همان بود که در میان نخلستانهای کنار فرات سر خود را به داخل چاه فرو میبرد و از اعماق قلب خود ضجه میکرد، فریاد برمیآورد. این نشانی از تنهایی او بود که در دنیایی کسی او را درک نمیکرد، عدالت او را نمیفهمید و حتی نمیتوانست با حق و حقیقتی که علی نمونهی آن است زندگی کند. شما میدانید که طلحه و زبیر پرچمداران صدر اول اسلام بودند. طلحه و زبیر کسانی بودند که پس از کشته شدن عثمان، علی را به زور بر منبر بردند و او را مجبور کردند که خلافت را بپذیرد؛ اما درست چند ساعت پس از قبولی خلافت از طرف علی(ع) هنگامی که طلحه و زبیر و عدهای دیگر دور او حلقه میزنند، برای سیاست مملکت مشورت میکنند. علی(ع) یکباره شمعی را که در وسط این مجلس روشن بود خاموش میکند، طلحه و زبیر میگویند:
«ای علی چرا شمع را خاموش کردی؟» میگوید: «تا جایی که برای مصلحت مسلمین سخن میگفتم حق داشتیم که از شمع بیتالمال استفاده کنیم؛ اما أنجا که مسئلهای خصوصی و فردی مطرح میشود، به هیچوجه اجازه نمیدهم که حتی یک لحظه از شمع بیتالمال برای مصالح خصوصی صرف گردد.» این بزرگترین ضربتی بود که بر طلحه و زبیر وارد میشوداین پرچمداران اسلام میفهمند که با عدل علی نمیتوانند زندگی کنند. علی بالاتر از آن است که بتوانند با او زندگی کنند و به همین علت علی را ترک میکنند. میروند و عایشه را عَلَم میکنند و جنگ جَمَل را به راه میاندازند و أن خونریزیهای بزرگ که نتیجهی خودخواهیها و خودپرستیهای یک چنین کسانی بود. خیلی سخت است که کسی بتواند با عدل علی با حقیقت علی، زندگی کند. مردم آن روزگار نمیتوانستند او را تحمل کنند، از آن بالاتر برادرش عقیل ، عقیل برادر علی(ع) بود، که مسلمبنعقیل نمایندهی امامحسین(ع) در داستان کربلاست که در کوفه به شهادت میرسد. عقیل خانوادهی بزرگی داشت و خود او نابینا بود و مقرری ماهیانهای که دولت برای او تعیین کرده بود، تکافوی بچههای او را نمیداد. او میگوید که برادرم خلیفهی مسلمین است، قدرت دارد، پیش او میروم و شاید مقرری خود را به علت بچههای زیاد، کمی زیاد کنم. پیش علی(ع) میآید و داستان فقر و فاقهی خود را بازگو میکند و از خویش بیشتر میخواهد. علی(ع) سکهای را در آتش داغ میکند و این سکه را به دست عقیل نزدیک میکند. عقیل از شدت این آتش ضجه برمیآورد که ای علی با من کور چه میکنی؟ حضرت علی(ع) به برادرش عقیل میفرماید:
«اگر تو نمیتوانی که گرمی این سکه را که به دست بشری ضعیف مثل من داغ شده است تحمل کنی، چگونه انتظار داری که من در روز قیامت آتش جهنم را که به فرمان خدای بزرگ برافروخته شده است، تحمل کنم؟»و این عقیل، این برادری که به علی عشق میورزد، ولی نمیتواند با عدل علی زندگی کند، علی را ترک میکند و به سراغ معاویه میرود و این داستان را برای معاویه ذکر میکند و همگان اشک میریزند و از بزرگی علی و تقوای علی، از عظمت روح علی سخن میگویند. اما همهی آنها میدانند که با عدل علی نمیتوانند زندگی کنند. علی بزرگتر از آن است که اجتماع آن روز بتواند وجود شریف او را تحمل کند و به همین علت است که میبینیم پس از حدود پنج سال جنگ و جدال و مجادله با دشمنان به شهادت میرسد، بدون آن که بتواند اجتماع آشفتهی آن روز را آنگونه که میخواهد سروسامانی بدهد. در نتیجه معاویه به حکومت میرسد. اسلامی آمده بود که قیصر و کسری را نابود کند و حکومت خدایی را بر این جهان مستقر گرداند، یکباره میبینید معاویه و یزید و بنیامیه و بنیعباس میآیند و همان حکومتهای امپراتوری را به راه میاندازند و به نام اسلام و از منبر نبیاکرم بر دنیا حکومت میکنند. و چه ظلم و جنایت بزرگی است، و همهی این جنایات از اینجا سرچشمه میگیرد که آن انسانها این علی بزرگ را درک نمیکردند و نمیتوانستند با عدل او، با حقیقت او، با عشق او، زندگی کنند. خیلی سخت است. در روزگار ما نیز اگر کسی پیدا شود که بخواهد به راستی مظهر حق و عدل باشد، چه بسا که اکثر مردم از او ناراضی شوند، او را تکفیر کنند، او را از خود برانند. بیشتر مردم انتظار دارند که افراد براساس مصلحت آنها و مصالح آنها عمل بکنند و سخن بگویند؛ اما اگر کسی بیاید که جز خدای بزرگ و جز حق و عدل هیچ برنامهای نداشته باشد و مصالح همه را زیر پا بگذارند مردم از او میرنجند، زده میشوند. خیلی کماند کسانی که تسلیم عدل و عدالت باشند. خیلی سخت است که با علی بتوانند زندگی کنند. بنابراین تمام مبارزهای که در طول تاریخ درگرفته است، برای این است که این انسان را مورد آزمایش قرار دهند این انسان را تربیت کنند با ذکر با عبادات، با نماز، با روزه و با انواع و اقسام امورتربیتی تا بتواند این حق را و این عدل را بپذیرد، این انسان آنچنان تربیت شود که همهی وجودش را صفات خدایی پر کند و آماده شود که علیوار زندگی کند، آماده شود که حکومت علی را بفهمد، تسلیم عدل علی شود و آن روزگاری است که حضرت حجت(عج) ظهور میفرماید و روزگاری است که این انسانها به درجهای از رشد رسیدهاند و این صفات خدایی آنچنان در وجود آنها شعله افکنده است که خود را با عدل و عدالت هماهنگ میکنند. اگر رهبری مثل امام ظهور کرد که مظهر عدل و حق بود او را میپذیرند، به دنبالش میروند، از او اطاعت میکنند. و تمام ذکر ما، عبادات ما و روزهی ما برای پروراندن همین نفس ما و وجدان ماست که ما را برای آن روز تربیت کند، که ما را آنچنان تربیت کند که اگر اماممهدی(عج) در میان ما ظهور فرمود به دنبالش برویم، از او اطاعت کنیم، در رکابش بجنگیم و طاغوتها را بر زمین بریزیم. اینجا است که ارزش ذکر، ارزش عبادات روزه و نماز برای ما روشن میشود. رسالت مقدس اسلامی ما با این عبادات خویش، این انسان را تربیت میکند تا به آن نمونهی عالی و بزرگواری که علی(ع) است نزدیک شود که کمال مطلوب خلقت است و خدای بزرگ همهی وجود را به خاطر یکچنین انسانی خلق کرده است.
من از خدای بزرگ میخواهم که در این ماه مبارک رمضان، ماهی که ماه خداست، ماهی که ما همه میهمان خدا هستیم ذکر خدا را، عبادت خدا را، عرفان خدا را بر قلوب همهی ما پرتوافکن سازد.
ما از خدای بزرگ میخواهیم که به یمن این ماه مبارک در میان این طوفانهای حوادث، ما را هدایت بفرماید.ما از خدای بزرگ میخواهیم که ما را هرچه بیشتر مستعد کند تا حکومت امام زمان را بپذیریم.
از خدای بزرگ میطلبیم که انقلاب مقدس ما را که یک جهشی در راه رسیدن به همان مدینهی فاضله است، این انقلاب مقدسی که آمده است ما را هرچه بیشتر و زودتر برای آن روز تربیت کند، این انقلاب را پیروز گرداند.از خدای بزرگ میطلبم که کفار را، ابرقدرتها را، دشمنان داخلی و خارجی این انقلاب را از میان بردارد.
از خدای بزرگ میطلبم که دشمنان ما و منافقین را که در میان ما توطئه میکنند، أتشافروزی مینمایند، همه را رسوا سازد، و از خدای بزرگ میطلبم که امام امت ما را سلامتی و طول عمر اعطا فرماید.
والسلام علیکم و رحمهالله وبرکاته
اگر پرستش غیر از خدا مجاز بود، علی را میپرستیدم
به خود اجازه نمیدهم که برای شناخت علی کلمهای بر زبان برانم و با قدرت عقل شخصیت او و زندگی پرماجرایش را تجزیه و تحلیل کنم.
شناخت علی فقط به قدرت عشق میسر است و فقط عشق اجازه دارد به حریم علی نزدیک شود.
من هم فقط به قلب سوختهی خود اجازه میدهم که از علی سخن بگوید و فقط به حرمت عشق جرأت میکنم به علی نزدیک شوک. اگر شعلهی عشق او در دلم زبانه نمیکشید، ابداً به ساحتش جسارت نمیکردم و نامش به زبان نمیراندم.ولی چه کنم که سرتاپای وجودم در آتش عشق او میسوزد. هر وقت که نام او بر زبان میرانم یا یاد او بر دلم میافتد، به خود میلرزم، اشک از چشمانم فرو میچکد، آتش دردناک و لذتبخشی وجودم را فرا میگیرد، در او محو میشوم، عاشقانه با او راز و نیاز میکنم، و روحم آشفتهوار علیعلی میگوید…
آخر چگونه میتوان خدای بزرگ را پرستید و به علی عاشق نشد؟ چگونه ممکن است به خدا که کمال مطلق است چشم دوخت ولی کمال متعالی علی را ندیده گرفت؟ عشق به علی جزوی از پرستش خداست.
قلبی حساس دارم که نوازش نسیم حیات آن را میلرزاند، زیبایی غروب و طلوع آفتاب دیوانهاش میکند، آسمان بلند پرستاره مستش مینماید. مرغهای هوا و ماهیهای دریا جذبش میکند، کوههای بلند، افق بیپایان و اقیانوس بیکران به ابدیتش میبرد.این احساس مرموز قلبی، مسحور عظمت و زیبایی عالم خلقت میشود و مرا در مقابل خالق آن وادار به سجده میکند… همان احساس نیز تارو پود قلبم را به عشق علی به لرزه میاندازد و مرا این چنین شیفته و شیدای او میکند.عجب دارم اگر کسانی قلب داشته باشند و زیبایی و عشق و انسانیت در آنها اثر کند، ولی در مقابل آن همه لطف و کمال و عشق و انسانیت علی شیفته نگردند… مگر ممکن است این همه لطف و عشق را فقط پدیدهای مادی دانست؟ آن احساس مرموز قلبی را که در وجود انسانها موج میزند. چگونه میتوان با فرمولهای خشک و بیروح مادی توجیه کرد؟ روح علی در قالب ماده نمیگنجد و آن همه عشق و کمال نمیتواند از مادهی سرد و بیجان بتراود.
هر که را دیدهام، علی را دوست میدارد و در مقابل عظمت و انسانیت او تعظیم میکند. چرا اینقدر علیعلی میگوئیم و دنبال او میرویم؟ چرا اینقدر شیفته علی هستیم؟ چرا اینقدر در عشق او میسوزیم؟ زیرا همهی ما میخواهیم مثل علی باشیم، دوست داریم در عشق و کمال به درجهی او برسیم، خوش داریم در شجاعت، در صبر، در علم و تقوا، در سخنوری، در همه فضایل اخلاقی مثل او باشیم؛ ولی میدانیم که حدعلی مافوق طاقت بشری است و برای ما به هیچوجه میسر نیست که به حدعلی برسیم. لذا علی تبلور آرزوهای انسانهاست که لااقل به صورت آرزو، عظش درونی و قلبی ما را تسکین میبخشد.
ما هزار گناه میکنیم و از کمال بینهایت بدوریم، ولی هنگامی که تموج روح ما بر شهوات و خواستههای مادی مسلط میگردد، یکباره به سراغ علی میرویم و تمام احساسات قلبی و آرزوهای برآورده نشده خود را در او مجسم میکنیم و با ذکر علیعلی عشق خود را به کمال و حق و خواستهی خود را برای مبارزه با جهل و فساد بیان میکنیم. علی مظهر کمال و فداکاری و عشق و تمام ارزشهای عالی انسان است و با ذکر نام او به خدا نزدیک میشویم و از گناهان استغفار میکنیم و به سوی کمال رهسپار میشویم.
در پهنهی زمان و مکان اگر بخواهم بگردم، کسی را بیابم که رابطهی من و او عشق باشد، نه فقط الان، نه فقط در یک نقطه، در همهجا و همهوقت… فقط علی را مییابم که اینچنین به او عشق بورزم و رابطهی من و او بر پایه عشق پاک باشد.
عشقی از تاروپود وجودم، از اعماق روحم، از معراجم، از مرگم، از حیاتم، برای علوّ روحم، برای طیران به آسمانها، به علی پناه میبرم.
هنگام تنهایی، درد، غم و شکست و مظلومیت به علی نزدیک میشوم و تشفّی میکنم. انیس شبهای تار من هنگام مناجات، همراه من در کوچههای پر پیچ و خم و تاریخ، مددکار من در نبردهای مرگ و حیات، آرزوگاه عالیترین تجلیات روح من، برای خلیفهالله علیالارض شدن.
انیس تنهایی من، غمخوار من هنگامی که کوهی از غم مرا میشمرد، تسلیبخش قلب مجروحم هنگامی که در آتش درد میسوزم، در طوفانهای حوادث، در گردابهای خطر و نابودی، هنگامی که کشتی شکستهی وجودم بر تخته سنگهای کینه و نفرت برخورد میکند، و باران تهمت و افترا بر من میبارد، در تاریکی ظلمت، که دیگر هیچ امیدی ندارم و همهی راهها کور شده است و دل به نیستی نهادهام و فقط توکل علیالله قلبم را روشن کرده است، آنجا علی کشتیبان کشتی شکستهی وجود من است.علی، علی، علی، چه بگویم؟ چگونه بگویم؟ چهطور نام تو را که بر قلبم گره خورده است، بر زبان آورم؟ چگونه عشق ازلیام را به تو که در سراچهی دلم نهان شده است و گوش نامحرم را جای پیغام ملکوتی او نیست، بازگو کنم؟ علی چه بگویم؟ که مرا ممکن است به شرک متهم کنند؟
اگر پرستش جز ذات خدا مجاز بود، بدون شک تو را میپرستیدم. تو تجلی خدایی، تو تجسم صفات خدا و معیارهای خدایی، تو خلیفهالله علیالارضی، تو هدف انسانیتی، تو خدا نیستی؛ ولی وجود تو را جز خدا پر نکرده استعلی آرزوگاه راز و نیازهای شبانهی من، آههای سوزان صبحگاهی من، نالههای دردآلود من زیر شکنجهی ظلم، فریادهای پر خروش قلب سوزانم در ظلمتکدهی جهان…
گاهگاهی که در محک تجربه قرار میگیرم، در آتش درد میسوزم، خودخواهی، و مصلحتطلبیهایم ذوب میشود و فرو میریزد، در سختترین تجربهها قرار میگیرم، و به کمک خدا پیروز میشوم و جهشی به جلو برمیدارم، آنگاه میخواهم علی خود را ببینم. یکباره میبینم در این راه آنقدر جلوست، آن بینهایت که از خود و از پیروزی خود شرمنده میشوم. در حالتی که زانوهایم را در آغوش میکشم، و سرم را بر سینهام خم میکنم، و سیلاب اشک از چشمانم سرازیر میشود با شدیدترین تواضع احساس شوم و خجلت میکنم و از برخورد با علی میگریزم.
آری چنین بود پانزده سال پیش که به زیارتش رفتم؛ اما از کوچکی خود آنقدر خجل شدم که نتوانستم به او نزدیک شوم. میسوختم، اشک میریختم. بر دیوار صحن تکیه داده بودم و در عالمی دیگر سیر میکردم؛ ولی نمیخواستم و نمیتوانستم که از آن به او نزدیکتر شوم. به ضریحش وارد نشدم، به قبرش دست نساییدم، درحالی که او در قلبم بود. در وجودم بود، و عشق او با تاروپود وجودم، سرشته شده بود، ولی احساس میکردم که نمیخواهم به محضرش حاضر شوم. گویا فکر میکردم آنجا نشسته است، مثل خورشید میدرخشد و نور وجودش فیضان میکند؛ ولی نمیتوانستم نزدیکش بروم و از وجودش استفاضه کنم…
علی کسی که در اوج ادب و سخنوری، با سکوت خود سخن میگوید.
علی کسی که در ذروه علم – انا مدینهالعلم و علیبابها – است، ولی با قلب میفهمد و اشراق میکند. علی قهرمانی که نظیرش را عالم ندیده است، رهبری که در مظلومیتاش میتوان حقانیتاش را شناخت.
چشمهی جوشان عشق و محبت و عرفان که در نالههای صبحگاهش، در فریادهای نیمهشبش، در میان نخلستانهای خلوت میتوان از او مستفیض شد.
آری این علی است!
من در گذشته به قلب خود مغرور بودم، بزرگترین پناهگاه خود را در عالم قلبم میدانستم، و فکر میکردم که اگر در مقابل خدا در صحرای محشر مورد عتاب قرار بگیرم، فقط قلب خود را عرضه میکنم و زمین و آسمان و فرشتگان مرا سجده میکنند؛ اما وای بر من، چه ورشکستهام، چه ناچیز و ناتوانم، پرکاهی در عالم وجود که به قلب خود اینقدر بنازد؟! هیهات… هیهات… ای علی به تو پناه میآورم، قلب خود را به تو میدهم، تو مرا در مقابل خدای بزرگ شفاعت کن.
خدایا، در دنیای انسانها، آدمی بزرگتر و کاملتر و بهتر از علی(ع) نمیشناسم؛ ولی حتی او را در مبارزات حیات پیروزی نبخشیدی و حکومت عدل و دادش را زیر تازیانههای ظلم و ستم و فساد معاویه خرد کردی، و اجزاه ندادی که نهال عدل و آزادی و انسانیت بشکفد و حکومت حق لااقل به دست علی، بر ظلمت و کفر و جهل و ظلم پیروز گردد… هیهات من چه میگویم؟ چه انتظار بیجایی دارم؟ چه آرزوهای شگفت، چه ا دعاهایی عجیب!
خدایا آرزو داشتم که پرچم علی را بر فرق زمین بکوبم، پردههای چرکین و سیاه تهمت و حسد و حقد و دروغ و کینه و تزویر را که ستمگران تاریخ بر روی علی کشیدهاند، پاره کنم و وجود پاک و درخشانش را با افتخار و عشق به تشنگان حقیقت و عدالت بنمایانم و انسانیت را در راه کمال به دور شمع وجودش جمع کنم.
علی نمونهای نشان داد که:
۱. در موارد تنهایی، از ورای قرنها و کرهها و دریاها، ما را به علی متصّل میکند درعالم تنهایی خود را در او مییابیم، در عالم تنهایی با او به وجد میرسیم.
۲. در موارد درد و غم و شکنجه روحی او را به یاد میآوریم و تحمل دردها را بر ما آسان میکند.
۳. در موارد مظلومیت، تهمتها، افترا، شایعه، او را به یاد میآوریم و آرامش مییابیم.
۴. در عشق و ایمان به او توجه میکنیم و از او روح میگیریم و طلب همت میکنیم.
۵. در فداکاری و جهاد و شجاعت او را مقتدا قرار میدهیم و از او پند میگیریم، و یا از او تجربه میآموزیم.
۶. در مبارزه با ظلم و استقرار عدالت راه او را دنبال میکنیم.
۷. در مقام شهادت، هنگامی که دیگر زندگی برای زیستن تنگ میشود و مرگ شرافتمندانه بر زندگی ننگین هزاربار ارجح است، او را به یاد میآوریم و از او طلب همت میکنیم.
علی، زندگیاش، شهادتش، مکتبش و خاطرهاش برای ما منبع خیر و برکت است، به ما روح میدهد، ما را به خدا نزدیک میکند، ما را به معراج میبرد و از او طلب همت میکنیم.علی با عشق تمام عبادت میکرد، عبادت او رفع تکلیف نبود، بلکه عاشق حقیقی بود. در یکی از جنگها تیری به پایش فرو رفته بود، نمیتوانستند بیرون بیاورند، در نماز چنین کردند و او متوجه نشد. سجدههای طولانی که سجدهگاهش از اشک مرطوب میشد. هنگام وضوگرفتن میلرزید، لرزش حقیقی وجودش را فرا میگرفت.
علی هر شب بیدار است، با خدای خود راز و نیاز میکند. برای علی رمضان و شوال یکسان است. علی یکه و تنها در میان تخلستانهای فرات در نیمههای شب در مناجات میگوید:
«ای خدای بزرگ به بهشت تو طمعی ندارم، از دوزخ تو نمیهراسم، من تو را میپرستم، زیرا شایستهی پرستش،۱ اگر میخواهی مرا بسوزان، و خاکسترم را به باد بسپار، همه را تحمل میکنم؛ ولی یک لحظه مرا از خود دور مکن که نمیتوانم تحمل کنم. من به تو عاشقم، من تاجرپیشه نیستم که در ازای عبادت تو پاداش بخواهم.»
عدهای از مردم به امید بهشت خدا را عبادت میکنند و این عمل تاجران است، برخی هم از ترس عقوبت دوزخ او را پرستش میکنند و این عبادت بردگان است – و گروهی نیز خدا را برای ادای شکر عبادت میکنند و این عبادت آزادگان است.۲
اِلهی ما عَبَدْتُکَ طَعَناً لِلجَنَّه وَلا خَوفاً مِنالنّار بَل وَجَدتًکَ مُستَعَخَّاً لِلعِباد.۱
ما رّأَیتُ شَیْئاً اِلاّ رَأّیتَاللهُ وَ مَعَهُ وَ بَعدًه ۲
او در همهی مظاهر وجود خدا را میبیند.
لَم اَعبُدُ رَبّاً لَم اَرَه ۳ خدایی را که ندیده باشم، عبادت نمیکنم.
آنان که گفتند حقیقت ندیدنی است
در حیرتم که غیر حقیقت چه دیدهاند۴
بسمالله الرحمن الرحیم
۱۳ قرن از شهادت حضرت علیابنابیطالب(ع) رهبر بزرگوار بشریت میگذرد. نام او ذکر زبانها و یاد او صفای قلبهای دوستداران اوست. طول زمان و گردش روزگار نهتنها او را محو نکرد، بلکه روزبهروز بر قدرت و عظمت بینظیر او افزود.
شمع فروزانی بود که سرتا پا بسوخت تا جهانی را منوّر کند. در دامان محمد(ص) پیامبر بزرگوار ما پروزش یافت و اولین ندای عشق و پرستش را از زبان او شنید و در قلب پاک خود جای داد، در عالیترین مرحلهی الهام درآغوش وحی رشد پیدا کرد، اولین کسی بود که به دعوت محمد(ص) –مبنی بر پرستش خدای یگانه، لبیک گفت درحالی که هنوز ده و چند سالی از عمر او نگذشته بود. کشمکشها و جنگهای فراوان بین خداپرستان و پیروان کفر و جهالت شروع شد و علی همهجا و همیشه سپربلا بود. در اقیانوس مرگ فرو میرفت تا به ساحل نجات برسد. شمشیر او حجتی قاطع علیه ستمگران و زورمندان بود و وجود او سپری آهنین در مقابل ظلم و فساد به شمار میرفت.
پاکی و طهارت او سرمشق زهّاد و فداکاری او راهنمای زبدهترین سربازان صدر اول اسلام بود.
اسلام ندای آزادی و مساوات در داد و هدف پرستش را خدای یگانه معرفی کرد، بتهای مصنوعی و خدایان ساختگی را درهم شکست، دست زورمندان و ستمگران را از دامن اجتماع کوتاه کرد و ارزش هر فرد را در علم و تقوای او قرا ر داد. منطق و استدلال ارائه داشت و تا آنجا که ممکن بود، با روشی متین پیش رفت و صاحبان عقل و فهم را به راه راست دعوت کرد. ولی در مقابل با کسانی که عقل خود را قربانی تعصّب خشک کرده، قلب خود را غرق کفر و ظلمت کرده بودند، در مقابل زورمندانی که اجتماع را وسیلهی ارضای هوا و هوس خود میدانستند به مقاومت برخاست، به انسانیت منطق و استدلال عرضه کرد و در مقابل گردنکشان و ستمگران شمشیر ارائه داشت و دشمنان را یکی پس از دیگری منکوب کرد.
مکتب خداپرستی اسلام توسعه یافت و مدینهی فاضلهای به وجود آورد که آرزو و آرمان انسانها و متفکران بود. اگر چه مردم عادی آن روز ظرفیت چنین سیستمی را نداشتند و معنویت علویّت اجتماع آنها، بیش از ربع قرن نپائید؛ ولی همین یک دورهی کوتاه از طلائیترین دورههای ترقی و آزادی و مساوات به شمار میرود. علی رهبر بزرگواری که به وجود او افتخار میکنیم – در ایجاد این اجتماع مؤثرترین نقش را داشت و از پایههای اصولی و اساسی آن به شمار میرفت و از طرف محمد– بانی بزرگ این مکتب – به عنوان سرمشق و سمبل انسانی این مدینهی فاضله معرفی شده بود.
رسالت محمد، با وفات او پایان یافت و وظیفهی علی سنگینتر شد. تا مدتی که رسماً مسئولیت خلافت نداشت به کارهای عمرانی و آبادانی پرداخت و ثروتهای بزرگ گردآورد و همه را وقف اجتماع کرد، و هنگامی که بر فشار مردم رسماً خلیفه شد، یک نمونهی عالی و ایدهآلی به جهانیان نشان داد که در تاریخ نظیر نخواهد یافت. درحالی که بر ثروتمندترین و بزرگترین امپراطوریها حکومت داشت مانند کوچکترین و فقیرترین مردم قلمرو حکومت خود زندگی میکرد. همه، و حتی بزرگترین بستگان خود را یکسان مشمول قانون قرار میداد. قانونی صادر نمیکرد مگر آن که شخصاً آن را به همه نشان دهد. با آن که شصتسال از عمر او میگذشت، در پیشاپیش همهی لشکریان مبارزه میکرد و یکه و تنها به صفوف دشمن میزد و از هیچ خطری نمیهراسید و مرگ در نظرش ناچیز مینمود. شبانگاه که سکوت و ظلمت بر همهجا دامن میگستراند، در میان نخلستانهای کنار فرات به مناجات میپرداخت و جزر و زمزمهی آب و نالهی علی شنیده نمیشد، جز ستارگان آسمان و دیدگان علی، بیداری وجود نداشت، و با خدای خود راز و نیاز میکرد. راز عشق میگفت و میشنود، میگفت:
«خدای بزرگ به بهشت تو طمعی ندارم، از دوزخ تو نیز نمیهراسم و در راهی که میروم فقط عشق تو محرک من است. مرا بسوزان و استخوانهایم را در آتش عذاب بگداز؛ ولی مرا لحظهای از خود دور مساز.»
او خود را خالصانه وقف خدای بزرگ کرده بود و این را وظیفهی خود میدانست. در علوّ طبع، بخشش و محبت عشق و فداکاری، نویسندگی و سخنوری، قدرت و شجاعت، جنگ و ستیز، علم و تقوا برتر از همه بود. در خانهی خدا –کعبه- قدم به عرصهی وجود گذاشت و در خانهی خدا –مسجدکوفه- هنگام عبادت به شهادت رسید.
انجمن اسلامی دانشجویان شهادت این رادمرد بزرگ را به همهی جهانیان و مخصوصاً دوستداران بیریای او تسلیت میگوید و همه را به پیروی این رهبر بزرگ تشویق مینماید.
بسم الله الرحمن الرحیم
اای علی، ای علی، ای علی به من تهمت زدند. مرا محکوم میکردند. به من فحش میدادند. زیرا تو را دوست میدارم.
ای علی، نمیدانی که چه جنایتها کردند، چه ظلمها، چه بدیها، که همه را تحمل کردم. فداکاری میکردم، بازهم فحشم میدادند، بدی میکردند.
یکباره به خود آمدم، دیدم که در سرتاسر ایران به من بد میگویند، حتی مؤمنین به خدا نسبت به من اهانت میکنند، مشکوکاند، مرا جنایتکار میدانند، سَبّ میکنند، فحش میدهند. مگر نه این بود که به فرمان امام در کردستان جنگیدم و دشمنان را قلع و قمع کردم. در مقابل فداکاریها و جانبازیها، در راه پاسداری از انقلاب، چگونه ممکن است که ایران را از فحش و ناسزا پر کنند، و از زمین و آسمان تهمت و شایعه بسازند، مرا جلاد تَلّزَعتر۲، جلاد کردستان بخوانند و حتی یک نفر در ایران از من دفاع نکند، همه سکوت کنند، گویی که با سکوت خود، تهمت و شایعهی دروغ را تصدیق میکنند.
به خود آمدم. دیدم که همه بر قتل من کمر بستهاند، همهی سازمانها و احزاب میخواهند مرا بکشند، همهروزه دوستان مرا به خاک و خون میکشند، به خانههای آنها میریزند، هر یک از دوستانم را بیابند یا میکشند یا میزنند یا اسیر میکنند. چرا اینطور است؟ زیرا من خواستهام که معیارهای تو را پیاده کنم، نتوانستهام که با سرنوشت یاران بیگناه بازی کنم، نتوانستهام که احساس تعهد و مسولیت وجدانی خود را بکشم و در مقابل ظلمها، و جنایتها سکوت کنم.
شیعهی علی از مرگ نمیترسد. معیارهای خدایی خود را در مذبحه ساستمداران قربانی نمیکند، و برای من زندگی ارزشی نداشت که به خاطر آن اسارت فریبکاران و دغلکاران را بپذیرم و روح خود را بکشم، برای آن که جسم خود را محافظت کنم.
ای علی، تو گفتی که مرگ شرافتمندانه، هزاربار بر زندگی ننگین ترجیح دارد، و من نیز این اعتقاد مقدس، همهی وجودم آمادهی قربانی شدن کردم تا تسلیم زندگی ننگین نشوم.
ای علی هنگامی که جوان بودم از قهرمانان عالم لذت میبردم، قهرمانیهای تو مرا فریفته بود. نبردهای بدر و احد و خندق مرا به وجد میآورد. هنگامی که در خیبر را با یک دست میکندی، دیگر از خوشحالی در پوست نمیگنجیدم.
ای علی، بزرگتر شدم، به علم و ادب پرداختم، علم تو و ادب تو مرا فریفت.
ای علی بزرگتر شدم، ایمان تو و عرفان تو مرا مبهوت کرد…
ای علی اکنون دردها و غمهای تو مرا مسحور کرده است. درد و غم پیوندی عمیق بین من و تو به وجود آورده است که در هر ضربان قلبم درد تو را احساس میکنم، چه دردهای کشندهای. دردی که تا مغز استخوان مرا میسوزاند، دردی که تو اسلام را بدانی و بتوانی پیاده کنی و سعادت انسانها را تأمین کنی. آنگاه ببینی که به دست فرصتطلبان به گمراهی کشیده میشود و تو مجبور به سکوت باشی، اما قتلعامها جنایتها، خیانتها، ظلم و فسادها را در طول تاریخ ببینی و شکست اسلام را به دست خلفایی که به نام اسلام خلافت میکنند ببینی، انحراف را ببینی، راه حل را بدانی و در حضور تو اسلام را قربانی کنند و تو ببینی که رگ و پوستت را میسوزانند. وجودت را قطعهقطعه میکنند، فرزندانت را قتلعام مینمایند، طاغوتها و فرعونها به وجود میآورند، قارونها، گنجها از خون ملت میدوشند، بلعمباعورها، مردم را فریب میدهند و آنچنان اجتماعی به وجود میآورند که در مساجد آنها برای قرنها تو را لعنت میکنند و به تو و خاندان تو فحش میدهند، آن هم در منابر و نماز جمعهها. ای علی چه درد بزرگی است که هنوز هم در جامعهی اسلامی ما به تو اهانت میکنند، ارزش تو را نمیفهمند، و هنوز استعداد درک تو را نیافتهاند. چه درد بزرگی است که تو شاهد سقوط اسلام باشی و نتوانی عملی انجام دهی.
ای علی امروز هم تو را میکوبند، حتی شیعیان تو هم تو را میکوبند، هر کسی که راه تو را در پیش بگیرد میکوبند، گویا مقدر شده است که پیروان راستین تو باید مثل تو لعن و نفرین شوند، تکفر شوند، کوبیده شوند و در زجر و شکنجه، در دنیایی از غم و درد به ملاقات خدابروند، و آنقدر شکنجه ببیند که هنگام شهادت فریاد برآورند: «فزت و ربالکعبه»، به خدای کعبه آزاد شدم.
ای علی تشنهی عدالتم. تو کجایی؟ نمیدانی از ظلم و ستم –که به نام اسلام میکنند- چه رنجی میبرم؟ خوش داشتم لحظهای در کنار عدالت بنشینم و دل دردمند خود را بر تو بگشایم و تو بین من و این همه مدعیان اسلام و مکتب حکم میکردی و داد مرا میستاندی.
ای علی، جز عشق و فداکاری از وجودم تراوش نکرده است، حسودان و توطئهچینان که از اعمال گذشتهی من نمیتوانند نقطهضعفی پیدا
کنند، میگویند در آینده خواهید دید که او آدم تبهکاری است میگویند نشان خواهد داد که او جنایتکار است!
کسانی که خود یکقدم مثبت برنداشتهاند، جز ریا و تزویر و تهمت و توطئه کاری نکردهاند، برای کوبیدن عمل صالح به چنین فریبی دست میزنند و مردم عادی را بدین وسیله میفریبند.
ای علی، من ناراحت ظلم و ستمی که بر من رفته و میرود نیستم، من خوشحالم که همدرد توام و این خود نعمتی است.ما ناراحتم که چنین کسانی بر سرنوشت ملت من حاکم شوند، به نام اسلام حرف بزنند، خود را مکتبی بنامند و اسلام را ضایع کنند. و باید هزاروچهارصد سال دیگر صبر کرد تا شاید انقلاب دیگری به وجود بیاید که از این ناخالصیها پاک باشد و دیگر نگران دسیسه و دروغ و سیاستبازی نباشیم.
ای علی، آرزو میکردم که بعد از هزاروچهارصد سال انقلاب اسلامی ما پیروز شود، حق و عدل مستقر شود، حکومتی نظیر حکومت تو برقرار گردد، عشق و محبت بین مردم انتشار پیدا کند، ایمان و عرفان در قلوب مردم جایگزین شود، طاغوتها از بین بروند، انسانها از همهی قید و بندهای مادی و سیاسی و اجتماعی آزاد شوند، فقط در مقابل خدا سجده کنند، مدینهی فاضلهای به وجود آید که دیگر استثمار و استعمار ودیکتاتوری و ظلم و فساد در آن نباشد، همهجا نور حق را ببینیم، از همهجا زمزمهی سبحانالله و فریاد اللهاکبر بشنویم، همه استعدادهای ما بشکفد، با همهی توان، با اخلاص و ایثار برای خودسازی و سازندگی جامعه بکوشیم.
هنگامی که دشمنی حمله کرد، بیمحابا به جنگ او برویم و به آسانی خود را قربانی این مکتب کنیم، و دیگر دغدغه خاطر و وسوسهای نماند اما ای خدا، با کمال تعجب میبینم که ظلم و ستم به نامی دیگر رخ مینمایاند، ریا و فریب و دروغ در لباس زهد و تقوا خود را میآراید تا جامعه را تسخیر کند. افرادی ناچیز و بیتقوا با تهمت و شایعه، شیعیان راستین علی را میکوبند تا از صحنه خارج کنند.
ای علی، به لبنان رفتم تا با محرومین و مستضعفین آنجا انیس و همدرد باشم. عدهای که لباس دین به تن کرده بودند مرا دشمن میداشتند، از علم و تواضع و فداکاری و استعدادهای من وحشت داشتند، مرا متهم میکردند که یا جاسوسم یا بهایی؛ زیرا ممکن نیست که کسی با این همه علم و این همه امکانات و مقام و زندگی خوب امریکا را رها کند و با کمال تواضع، در کمال فقر، بدون هیچ پاداشی، در دامان خطر در جنوب لبنان با فقرا همنشین و همدرد باشد. از نظر آنها باید دلیل دیگر وجود داشته باشد. لابد زیر کاسه نیمکاسهای است! خدایا چه بگویم؟ چگونه به درگاه تو استغاثه کنم؟ که عدهای مرا اینچنین لعن و نفرین کنند. درحالی که با همهی وجود برای کمک به آنها آمدهام و از زندگی و همه مزایا شیرین آن، گذشتهام، و زن و فرزند را فدا کردهام، در گوشه فقر و گمنامی در دامان خطر، در میان طوفانهای تهمت و ناسزا میخواهم خدمتی به شیعیان محروم تو کنم. آنجا نیز اینچنین مرا استقبال میکنند، و بر دل دردمندم نمک میپاشند.
ای علی، در لبنان موسیصدر را دیدم که با اخلاص و ایثار برای محرومین کار میکرد و در دلش درد زجردیدگان موج میزد، دیدم که شیعیان تو را متحد میکند، به آنها قدرت میدهد، به آنها شخصیت میدهد. هویت تاریخی آنها را زنده میکند، تشیع را که برای آنها عقدهی حقارت به جایگاه انقلابی خود برمیگرداند و مکتب سرخ تشیع را رواج میبخشد، و در سایهی شهادت و فداکاری ارزش و هویت تاریخی شیعه به او باز میگردد. جوانانی که غربزده بودند، خدا را نمیشناختند، همهی وجود خود را تسلیم دشمنان کرده بودند، یکباره زنده میشوند، صوراسرفیل در آنها دمیده میشود، جانی تازه میگیرند و فریاد اعتراض علیه رژیم طاغوتی برمیدارند. انقلابی بزرگ درمیگیرد، جوانان با عشق و شور و شوق به استقبال شهادت میروند و مردمی زنده و متحرک قدم در مرحلهی حیات میگذارند که حرکتی عظیم و اجتماعی و تاریخی را پیریزی میکنند. میبینم که موسیصدر چگونه حیات و هستی خودرا وقف شیعیان و محرومان کرده است، و با چه نیروی خدادادی این حرکت عظیم تاریخی را هدایت میکند. اما با کمال تأسف شاهدیم که باران تهمت و افترا از همه اطراف بر او میبارد. و این نوادهی تو را میکوبند، لعن و نفرین میکنند، و بزرگترین گناهی که بر من میشمرند این است که چرا از او حمایت میکنم!
ای علی، وضع بر من سخت شد، همه درندگان دندان تیز کردند که مرا بدرند، همهی صیادان اجتماع دام انداختند که به دام بیاندازند، همهی توطئهگران فاسد برای نابودی من شروع به غعالیت کردند، نقشهها ریختند، دسیسهها طرح کردند. و من، هنگامی که خود را کشته یافتم، به سیم آخر زدم، تصمیم گرفتم که علیوار در برابر جبّاران با فریادی سخت طنینانداز کنم و تا زندهام آزاد باشم و جز خدا نپرستم. در مقابل هیچ قدرتی تعظیم نکنم و هیچ حقی را فدای مصلحت ننمایم و آزادی و شرف خود را به رندگی نفروشم. اینچنین کردم. به گردابهای خطر فرو رفتم، طوفانهای سخت مرا به هر طرف پرت کرد. در میان امواج مرگ غوطه میخوردم. گاهی زیر امواج دفن میشدم، گاهی بالا میآمدم و چشمانم به آسمان و ستارگان میافتاد که هنوز میدرخشند. بازهم میگفتم:
«ای خدای جز تو نمیخواهم، جز تو به راهی نمیروم، جز تو نمیگویم، دنیا را سهطلاقه کردهام و از راه خود برنمیگردم، دست از حق برنمیدارم. الله، الله من به مکتب خود پایبندم.»
موجی دیگر مرا پائین میبرد. دیگر چشمک ستارهای را نمیدیدم و امواج خروشان مرا میربود و این رقص عاشقانه آنقدر ادامه مییابد تا روزی در زیر امواج سهمگین مدفون شوم و به سوی خدای خود بازگردم
بسم الله الرحمن الرحیم
الصلاه و السلام علی سیدالانبیا والمرسلین ابی القاسم محمد صل الله علیه و اله الطیبین الطاهرین
بنا به روایتی امشب لیلهالقدر شبی است که سرنوشت انسانها در آن معین میشود. در این شب نوشته میشود که چه کسی حرّریاحی است و چه کسی ابنسعد. همچنان که میدانید لحظات باریک و حساسی در زندگی انسانها وجود دارد که با یک تصمیم، با یک اراده راه خود را مشخص میکند که جهنمی هستند یا بهشتی. و این از سختترین لحظاتی است که برای یک انسان در زندگی او دست میدهد. گاهگاهی ممکن است این شب لیلهالقدر در وسط صحنهی معرکه برای انسانی دست بدهد، ممکن است شخص در بازار باشد، در پادگان باشد، در سر کار خود حاضر باشد. آنجایی که باید تصمیم بگیرد و راه خود را یکسره کند، این طرف یا آنطرف، آنجا لیلهالقدر اوست. و قرآن کریم و ماه مبارک مقدس رمضان بر نبیاکرم نازل میشود و راه خیر و شر را برای انسانها مشخص میکند و به طورکلی برای همهی انسانها، لیلهالقدر به شمار میرود. بنابراین ما در شب مقدسی قرار داریم. لیلهالقدر به خصوص شبی است که حضرت علیابنابیطالب(ع) مظهر انسانیت و رمز والای رسالت مقدس اسلامی ما در صبحگاهان چنین شبی ضربت میخورد و در محراب مسجدکوفه به خاک و خون خویش میغلطد و این فاجعهی بزرگ تاریخ، این شب را برای ما استثنایی میکند. شب علی است، رمز انسانیت، مظهر فداکاری و عشق و محبت و ایمان و تقوا و شجاعت. و آنچه باید دربارهی یک انسان بگویید، در این شب و دربارهی علی(ع) باید گفته شود.اصولاً خلقت این دنیا با وجود علی(ع) به درجهی کمال میرسد. آنجا که رسالت مقدس اسلامی ما میخواهد یک مظهر برای این انسان نشان دهد، یک نمونهی بارز نشان دهد، علی را نشان میدهد. علی نمونهای است که این رسالت مقدس میخواهد به این دنیا و این انسان نشان بدهد که باید هدف حیات باشد. باید همهی انسانها سعی کنند که خود را به درجهی او برسانند. رسالت مقدس ما با امامت علی(ع) به اوج خود میرسد. انسانیت با وجود علی حقیقت پیدا میکند و شما میدانید که ما ایرانیها با این روح لطیف و احساسات پرشور چه عشق و چه علاقهای به علی داریم. این نمودار آن است که در تاروپود وجود ما عشق حقیقت، عشق زیبایی، به درجهی کمال وجود دارد و این انسانها اگر این عدل و حقیقت را در وجود خود پیدا نکنند، میخواهند در وجود دیگری بیابند و او را رمز خود قرار دهند و او علی است. یعنی آنگاه که در آرزوها و در تخیلات ملت ما یک آرزوهایی وجود دارد که نمیتوانند این آرزوها را در وجود خود تحقق ببخشند، سعی میکنند که این خواستهها و آرزوها را در وجود کامل دیگری بیابند که او علی(ع) است و از اینجا است که میبینیم علی(ع) برای ما ایرانیها رمز میشود، مظهر میشود علی علی میگویند، هر کجا میروید سخن از علی است.به خاطر دارم هنگامی که در دانشگاه تهران دانشجو بودم، مقالهای نوشتم که در مقدمهی مقاله گفته بودم که اگر پرستش ذات غیرخدای مجاز میبود، مسلماً علی را میپرستیدم. علی کسی است که با وجود خود، وجود خدای را اثبات میکند؛ یعنی از روی وجود علی میتوان فهمید که خدایی وجود دارد؛ چون تجلی صفات خداست، عدل مطلق است، مظهر حقیقت است. هرچه دربارهی علی بگوئید، کم گفتهاید. شما میدانید که هنگامی که انسانهایی به این درجه، به این شکوه، به این عظمت وجود دارند، این انسانها باید قربانی شوند، باید به شهادت برسند. شما در اسطورههای تاریخی نیز نگاه کنید، حتی در اسطورههای تاریخ خودمان در ایران نگاه کنید، یکی از این اسطورهها رستم است. میدانید که رستم از نظر دلاوری و جنگاوری در زمان بینظیر بود و هنگامی که فردوسی –این شاعر بزرگ- میخواهد یک اسطوره را به اوج عظمت برساند، او را قربانی میکند، او را به شهادت میرساند. دربارهی امامحسین(ع) نیز این چنین است. تمام اسطورههای تاریخ هنگامی که از مردان بزرگ یاد میشود، کسانی هستند که از نظر دلاوری و شجاعت و فضایل و کمالات به اعلا درجه میرسند و در آخرین مرحلهی اوج، همه وجود خود را قربانی خدا میکنند، فدا میشوند. و اینجا است که عظمت آنها و بزرگی آنها بیش از پیش به ظهور میرسد و این نیز دربارهی علی(ع) صدق میکند. چنین شخصیتی، چنین شخصیت والایی که از همه چیز به درجهی کمال رسیده است در نبرد، در علم، در تقوا، در ادب و بلاغت، در تدبیر، در فلسفه، در هرچه بگوئید به درجهی کمال رسیده است و چنین انسانی که کامل مطلق میشود، باید در راه خدا نیز قربان یگردد تا عظمت او به درجهی اوج برسد و علی(ع) نیز در چنین شبی یا صبحگاه چنین شبی در مسجدکوفه به دست ابنملجم ضربت میخورد و به خاک و خون خویش درمیغلطد. من خود مسجدکوفه را دیدهام و یک شب را تا صبح به تنهایی در داخل این مسجد به سرآوردم. در پائین منبری که علی(ع) بر آن میرفت و آن خطبههای شورانگیز را میخواند، در آن محرابی که ضربت میخورد و به خاک و خون خویش میغلطد، روحی دارد، احساسی دارد، حالاتی دارد که نمیتوانم برای شما شرح دهم. و من خود حالاتی داشتم در آن شب تا به صبح در کنار آن منبر و در کنار آن محراب. همهی تاریخ گذشته علی(ع) و آن شب از برابر دیدگانم رژه میرفتند. همه را میدیدم و چه حالاتی بود و چه شبی. مسجدکوفه و محراب حضرت علی که در آنجا به شهادت میرسد.
علی(ع) عالیترین نمونهای است که رسالت مقدس اسلامی به عالم ارائه میدهد. یکی از بزرگترین صفات او عدل است، عدل و عدالت، که امشب میخواهم دربارهی عدل و عدالت علی شمهای برای شما بازگو کنم. شما میدانید که عدل و عدالت از بزرگترین و مقدسترین صفات خدایی است. بین صدویک صفت الهی، هنگامی که صفات را برمیشمارند، عدل و عدالت از مهمترین این صفات است. این صفت خدایی آنقدر مهم است که در مکتب تشیع ما عدل خدا را یکی از اصول پنجگانهی دین قرار دادهاند. برادران سنی ما در اصول دین سه تا میشمارند توحید، نبوت، معاد. اما مکتب تشیع دو اصل دیگر را اضافه میکند که یکی عدل خداست؛ یعنی خدا عادل است و دوم امامت. بنابراین عدل و امامت مختص به شیعه است که اصول پنجگانه تشیع را تسکیل میدهد. البته عدل و عدالت آنچنان نیست که برادران سنی ما آن را نپذیرند. عدل را میپذیرند؛ اما در مکتب تشیع حساسیت شدیدی بر عدل و عدالت وجود دارد. مکتب تشیع معتقد است که اگر در اجتماع ما عدل و عدالت وجود نداشته باشد، هیچ صفت دیگر خدایی تحقق نمیپذیرد. از رحمان، رحیم، کمال، جمال، جلال، خلاقیت و علم، از صفات دیگر هیچ فایدهای مثمر ثمر نخواهد بود، مگر این که عدل و عدالت در اجتماع برقرار گردد. بنابراین اختلافی که بین مکتب تشیع و تسنن وجود دارد، تأکیدی است که شیعیان بر عدل و عدالت میکنند، به عنوان نمونه میدانید که در مکتب تسنن هنگامی که عدهای وارد مسجد میشوند، هر کس که در جلو ایستاده است و نماز میخواند دیگران به او اقتدا میکنند، او را امام قرار میدهند؛ اما در مکتب تشیع عدل امام شرط است؛ یعنی هر کس که میخواهد به این امام اقتدا کند باید به عدل او اعتماد داشته باشد، وگرنه نمیتواند به او اقتدا نماید. در روزگار میبینید که بزرگان اهل نسنن به خلفا، به پادشاهان، به زمامداران اقتدا کردهاند، آنها را پذیرفتهاند؛ درحالی که در مکتب تشیع، بزرگان مکتب تشیع هیچگاه در مقابل زمامداران و خلفا تسلیم نشدهاند، بلکه با آنها مبارزه کردهاند. در مکتب تشیع زمامدار باید متقی باشد، باید معصوم باشد، باید پاک باشد، باید عادل باشد؛ اما نزد برادران سنی ما این مطرح نیست. شما در مصر میبینید که در زمان ملک فاروق جامعهالازهر (جامعهالازهر مثل حوزهی علمیه قم ماست که بزرگترین مدرسین و علمای دین در جامعهالازهر تدریس میکنند و بزرگترین مفتی آنها به نام شیخ شلتوت معروف بود). از ملک فاروق اطاعت میکرد و بعد از آن که جمال عبدالناصر کودتا کرد و ملک فاروق را از مصر بیرون انداخت، همین جامعهالازهر باز عبدالناصر را به رهبری و زمامداری پذیرفت و از او اطاعت میکرد. و هنگامی که جمال عبدالناصر به رحمت ایزدی میپیوندد و سادات خائن بر سر کار میآید، بازهم میبینید همین جامعهالازهر از سادات دفاع میکند و دنبالهرو همین سادات میشود و بر اعمال خیانتبار سادات صحّه میگذارد و حتی هنگامی که سادات در بیتالمقدس دست دوستی و محبت به موشه دایان و بزرگترین ستمگران صهیونیسم میدهد، جامعهالازهر سعی میکند که اعمال سادات را توجیه کند و به آن وجهی قانونی میبخشد. این اختلاف بزرگی است بین تسنن و تشیع که در مکتب تسیع،عدل و عدالت آنقدر مهم است که هر فقیهی، هر شیعهای نمیتواند از کسی اطاعت کند، یا امامت کسی را بپذیرد، الاّ به عدل و عدالت او اعتماد و اطمینان داشته باشد. و این عدل و عدالت آنقدر مهم است که یکی از ارکان پنجگانهی اصول دین به شمار میرود، که خدا عادل است، و این عدل باید در جامعه بشریت مستقر شود. امامت نیز تجلی عدل خداست در جامعه امام، امام معصوم، کسی است که این عدل خدایی را پیاده میکند. مظهر عدل خداست در جامعه بین مردم. بنابراین بین عدل و امامت رابطهی بسیار نزدیکی وجود دارد و در حقیقت این دو اصل یک واقعیتاند، یک حقیقتاند.
دوم رهبری است که میخواهد این صفت را در جامعه پیاده کند. بنابراین یکی از برزگترین خصوصیات تشیع، عدل و عدالت است و مظهر این مکتب، علی(ع) نیز باید مظهر عدل و عدالت باشد، بزرگترین نمونهای باشد که این عدل و عدالت را بتواند در جامعهی انسانها نه فقط در زمان خود، بلکه برای ابدیت به ثبوت برساند، نمونه نشان دهد، سمبل عدل و عدالت برای سرتاسر تاریخ باشد. و علی(ع) یکچنین شخصیتی است.
دربارهی عدل هماکنون سخن میگوئیم، آن را به سه مرحله مختلف تقسیم میکنیم. عدل در مرتبهی اول، عدل شخصی است که از هر انسانی در جامعه انتظار میرود که تا این درجه دارای عدل باشد و عدالت را پیشه کند. به عنوان مثال هنگامی که در یک نماز جماعت امام را درنظر میگیرد میخواهیم که امام عادل باشد، اما این عدل امام یکمرتبه پائینی از عدل است. در شروطی که برای عدل این اما درنظر میگیرند، میخواهند که این امام مشهور به فساد نباشد، ظلم نکند، به گناهان کبیره دچار نگردد. اگر همینقدر عدل داشته باشد، برای امامت نمازجماعت کافی است. بیش از آن اگر باشد بهتر است؛ ولی همین مقدار کافی است، والا نمیتوان امامی را پیدا کرد که راستی مثل علی باشد. اگر بخواهند مثل علی باشد، در جهان سخت است که نظیر او را بتواند بیابند. بسیار معدودند، بسیار کماند کسانی که بتوانند در اجتماع مثل علی عمل کنند و اگر بخواهند بر این میزان بسنجند، کسی پیدا نمیشود. بنابراین برای امام جماعت یک درجه از عدل، یک درجه پائین از عدل کافی است، و این عدل شخصی است.
مرحلهی دوم که مرحلهای بالاتر است، مرحله قضاوت است. قاضی یعنی کسی که میخواهد بین انسانها حکم کند و میدانید هنگامی که کسی میخواهد افراد را در مقابل خود قرار دهد و بین حق و باطل تمیز قائل شود، ممکن است دچار احساسات خود شود، دچار منافع و مصالح گروهی قرار بگیرد و بنابراین حق را زیر پا بگذارد بنابراین یکدرجه بالاتر از عدل نیاز است. این انسان باید قادر باشد که در قضاوت خویش بین انسانها، تسلیم هوا و هوس نگردد و منافع و مصالح گروهی و قومی و حزبی او را تحت تأثیر قرار ندهد، و این نیز یک مرحلهی بالاتری از عدل است. شما میدانید که بسیاری از بزرگان توصیه میکنند که قاضی نشوید؛ چون مسئلهی قضاوت بسیار مشکل است که کسی بتواند حق را و عدل را آنچنان که باید و شاید مراعات کند و تسلیم هوا و هوس خویش نگردد. این مرتبهی دوم عدل است که مرتبهی قضاوت است. بزرگترین مرحلهی عدل در زمامداری و در حکومت به معرض ظهور میرسد. عدل حاکم، عدل امام، عدل کسی که بر یک اجتماع حکومت میکند. این انسان باید از نظر عدل در اعلاترین درجه قرار گرفته باشد. زیرا سرنوشت انسانها و جامعه به دست اوست و روابط بین جامعهی اسلامی و دول دیگر را اوست که معین میکند. بنابراین از نظر عدل و عدالت باید در بالاترین درجه قرار گرفته باشد.
بنابراین برای عدل سه درجه برشمردیم. عدل برای امام جماعت، عدل برای قاضی، و سوم عدل برای حاکم و زماندار –که عدل او به راستی باید مثل علی باشد- در اعلاترین درجهی دقت و شدت قرار گرفته باشد. بنابراین هنگامی که دربارهی علی(ع) نگاه میکنیم این مراتب مختلف را درباره او میبینیم، حس میکنیم. چقدر زیباست دربارهی علی(ع) در این شب مقدس و مبارک که سخن از علی است. میخواهم نمونههایی از زندگی این مرد بزرگ را که شاید همگان شنیدهاید، بازگو کنم. چه شخصیتی است، چه وجودی است و عدل و عدالت او به چه اندازه است که اینچنین مظهر و رمز قرار میگیرد و برای همهی تاریخ مقتدا میشود. و رسالت مقدس اسلامی ما میخواهد که حاکمهایی زمامدارانی مثل او را برگزیند. از نظر شخصی بسنجید عدل علی را. میگوید همه شب باید گرسنه بخوابم. گرسنه بخوابم تا شاید که در قلمرو حکومت من گرسنگانی وجود داشته باشند و از آنجا که نمیتوانم به همهی آنها دسترسی پیدا کنم، باید خود من با آنها برابر باشم، با آنها یکسان باشم.
مردی که در زندگی خود به یک قرص نان جو اکتفا میکند، نان و نمک غذای اوست. مردی که در صحنههای نبرد در خیبر را با یک ضربت میکند و بزرگترین رزمندگان عرب را با یک ضربت بر خاک میاندازد، غذای او یک قرص نان جوین است. مردی که سالیانه به یک لباس یا دو لباس کرباس اکتفا میکند. مردی که هنگامی که نعلینش پاره پاره میشود، خود در وسط صحنه معرکه پائین میآید و با دست مبارک خود نعلین خویش را میدوزد و هنگامی که یکی از بزرگترین رهبران عرب به او میرسد و میپرسد که ای علی تو چه میکنی در وسط میدان نبرد، این نعلین تکه تکه را میدوزی و وصله میکنی؟
حضرت علی این نعلین را جلوی او میاندازد و میگوید:
«به خدا سوگند که این خلافت و این حکومت بر شما، در نظر من از این نعلین کمارزشتر است، بیاهمیتتر است».
و در جای دیگری است که میفرماید:
این حکومت بر شما و این خلافت بر شما از آب دهان بُزگر، در نظر من است.
هنگامی که دربارهی شرایط رئیسجمهور یا دیگران کسانی سؤال میکردند، خود من یکی از شرایط را همین شرط ذکر میکردم. کسی باشد که این مقام او را نگیرد، او را منحرف نکند. اگر کسی بخواهد علیوار فکر کند، علیوار حس کند، علیوار عمل نماید، این مقامها، این قدرتها، این حکومتها باید از این لنگه کفش پاره پاره شده برای او کمارزشتر باشد؛ اما کسانی که با خاطر مقام سنگ به سینه میزنند، به دیگران حمله میکنند، تهمت میزنند، توطئهها به پا کیکنند و عالمی را به آتش میشکند، آنها که اسیر دنیا هستند، اسیر خودخواهی و مصلحتطلبی هستند به هیچوجه نمیتوانند علیوار زندگی کنند و دید علی را داشته باشند.
به هر حال علی چنین کسی است که در زندگی شخصی خود اینچنین عمل میکند. هنگامی که به زندگی خانوادگی او رسیدگی میکنید، همین نمونه عدل و عدالت را میبینید. ببینید که برادرش عقیل که از او مسنتر است، بینایی و چشمان خود را از دست داده است، و عقیل مردی معیل است. فرزندان زیادی دارد و جیرهای را که دولت به او میپردازد، برای فرزندانش کافی نیست. برادرش علی(ع) خلیفهی مسلمین است. با خود فکر میکند که پیش برادر میروم و بر حصَّهی۱ خود کمی میافزایم. پیش علی میآید و فقر و فاقهی خانوادگی خویش را برای علی بازگو میکند و از علی میخواهد که به جیرهی ماهیانه او بیفزاید. علی(ع) سکهای را داغ میکند و در آتش افروخته گرم مینماید و این سکه را به دست عقیل میگذارد، یا به دست او نزدیک میکند. عقیل از شدت آتش ضجّه برمیآورد:
که این برادر با من چه میکنی؟ چرا مرا میسوزانی؟ علی(ع) میفرماید؛
ای عقیل تو نمیتوانستی که به سکه داغ را تحمل کنی، سکهای را که توسط انسانی ضعیف گرم شده باشد، چگونه انتظار داری که من در روز قیامت آتش عذاب خدای را تحمل کنم.
همین عقیل، همین کسی که نمیتواند با علی زندگی کند. به سراغ معاویه میرود و همین داستان را برای معاویه در جلسهی او شرح میدهد و در آنجا همه گریه میکنند، همه متأثر میشوند، حتی کسانی که دشمن علی هستند، حتی کسانی که با او میجنگیدند، حتی کسانی که به او تهمت میزنند در مقابل این عدل در مقابل این تقوا بر خود میلرزند، متأثر میشوند، این است علی!.یا هنگامی که طلحه و زبیر از پرچمداران صدر اول اسلام علی(ع) را بر نمبر میکنند و بر او فشار میآورند که خلافت را بپذیرد، علی(ع) به آنها اصرار میورزد که مرا خلیفه نکنید، این مقام را به دیگری بسپارید، ولی به او اصرار میکنند و به او فشار میآورند و هنگامی که بر منبر بالا میرود و همهی مسلمین در مقابل او مینشینند، اول کلمهای که از زبان مبارکش خارج میشود، این است که معاویه بیش از بیست سال در شام حکومت کرده است که بر منبر خلافت بالا رفته است، هنوز پایههای حکومتش محکم نشده است، چگونه قادر است که معاویه را از حکومت شام خلف بکند. پسرعمویی دارد به نام ابنعباس که از بزرگترین متفکرین صدر اول اسلام است و از بهترین سیاستمداران روز به شمار میرود. ابنعباس که در وسط جمعیت نشسته بود انگشت خود به دندان میگیرد و به علی(ع) نشان میدهد که این تصمیم تصمیمی است غیرعاقلانه ا ست. علی(ع) نگاهی به ابنعباس میکند و از اضطراب او درمییابد که چه میخواهد بگوید و به او میگوید:
ای عباس، ای پسر عمّ، من میدانم که تو چه میخواهی بگویی، تو میخواهی بگویی که هنوز خلافت من مستحکم نشده است و چگونه میخواهم معاویه را که بیست سال بر شام حکومت کرده است خلع کنم و تو میخواهی که من مدتی صبر کنم تا پایههای حکومتم مستحکم شود، آنگاه معاویه را خلع کنم؛ اما قسم به خدا که اگر از شب تا به صبح قاعدهی آهنین را در آتش گداخته کنند و بر گردنم بیندازند و مرا عریان از شب تا به صبح به صبح بر خار مغیلان بکشانند، همهی آنها را تحمل میکنم؛ اما متحمل نمیکنم که برای یک لحظه ذرهای ظلم از طرف این حاکمان ستمگر بر مردم بینوا وارد شود. همهی این عذاب را تحمل میکنم؛ ولی نمیتوانم بپذیرم که دانهای را به ظلم از دهان موری بستانم، آن را تحمل نمیکنم.
در حقیقت میبینید که علی میخواهد نمونه نشان دهد. نظر او حکومت نیست، نظر او خلافت نیست، نظر او قدرت نیست، او میخواهد نمونهی عدل و عدالت را برای عالمیان نشان دهد و نشان دهد که به خاطر عدل و عدالت باید مصلحت ظاهری را و همه چیز را زیر پا گذاشت و اینچنین قاطعانه عمل کرد. عدهای فکر میکنند که علی میخواست حکومت کند، علی میخواست خلافتی بزرگ به وجود بیاورد، علی میخواست از اقیانوس هند تا اقیانوس اطلس را یک امپراطوری بزرگ تشکیل دهد؛ درحالی که علی در این خیال نبود. میخواست معیار مشخص کند، میخواست نمونهای به دنیا نشان دهد که این عالمیان بتوانند براساس آن راه مقدس این رسالت را بفهمند و به دنبال آن بروند. این مقصد علی(ع) بود.
در حکومت میخواهم دو نمونه را از دقت علی(ع) برای شما بازگو کنم که بسیار زیباست و نشان میدهد که این مرد بزرگ تا چه اندازه در عدل خود دقیق بوده است. یکی در نبرد جمل. میدانید نبرد جمل نبردی است که طلحه و زبیر و عایشه همسر پیغمبر را با خود همراه میکنند و عدهای از مسلمانان را فریب میدهند و علیه علی(ع) در نزدیکی بصره، جنگی به راه میاندازند. در این نبرد که فرماندهی با عایشه است، بر شتری سوار شده و طلحه و زبیر در اطرافش قرار گرفتهاند. علی(ع) میفرماید: از لشکریان دشمن اگر کسی بر خاک افتاد؛ یعنی مجوح شد، مزاحمش نشوید، رهایش کنید. اگر کسی از صحنه نبرد گریخت دنبالش نروید، رهایش کنید. آزادش بگذارید که از صحنهی نبرد بگریزد.
آنگاه در نبرد صفین، (نبردی بود بین علی(ع) و معاویه ملعون در نزدیکی شام) حضرت علیابنابیطالب میفرماید که:اگر از سربازان دشمن کسی مجروح شد و بر زمین افتاد اسیر کنید رهایش نکنید. اگر کسی از صحنهی جنگ گریخت، دنبالش کنید، تعقیبش کنید، یا او را بکشید یا اسیرش کنید و رهایش ننمایید.
عدهای میپرسند که چونه است علی(ع) دو فرمان متناقض در دو جنگ مختلف صادر میفرمایند. آیا نسبت به معاویه کینه و بغض خاص داشته است؟ اما جواب اینچنین نیست. آن کسانی که در تاریخ دقیق میشوند و این لطایف تاریخی را حس میکنند، به دقت عدالت علی در زمامداری و فرمانداری پی میبرند تا چه اندازهای در عدل خود دقیق و عمیق است. و جواب این سؤال اینجا است که در نبرد جمل، فرماندهی خود در وسط معرکه است. و او عایشه است و دشمن پایگاه گریزی ندارد، شهری، منطقهای، کشوری، بیمارستانی ندارد. اگر کسی مجروح شد و بر زمین افتاد نمیتوانند او را به بیمارستان خود ببرند و مداوا کنند و دوباره او را به صحنهی جنگ گسیل بدارند، یا اگر کسی از صحنهی جنگ گریخت، پایگاهی ندارد که به آنجا برود و به پایگاه دشمن کمک کند. هنگامی که به فرماندهی خود پشت کرد و گریخت، یعنی از صحنهی جنگ خارج شده است و هنگامی که کسی مجروح شد یا گریخت و از صحنهی جنگ خارج شد، نباید او را تعقیب کرد، نباید مزاحم او شد، نباید او را کشت، او بیطرف است باید رهایش کرد. اما در نبرد صفین دشمن پایگاه دارد و پایگاه دشمن شام است، دمشق است، در آنجا فرماندهی دارند که معاویه، است در آنجا بیمارستانها دارند. هنگامی که کسی بر زمین میافتد و مجروح میشود، ممکن است که او را به بیمارستان برسانند و مداوا کنند و دوباره به صحنهی جنگ بازگردد. هنگامی که کسی از معرکه نبرد میگریزد، به پایگاه خود میرود و از همهی اسرار معرکهی نبرد، دشمن را آگاه میکند و اطلاعاتی که به دشمن میدهد، خطرناک است. بنابراین باید او را تعقیب کرد، او را گرفت؛ زیرا حتی در لحظهای که از معرکهی نبرد دور میشود، دشمن است و در راه دشمنی و جنگ میکوشد. بنابراین علی(ع) در فرامین خود بینهایت دقت مینماید. و در مکتب اسلام باید فرماندهانی، کسانی وجود داشته باشند که تا این درجه دقیق و عادل باشند و عدالت را به خوبی رعایت نمایند.اینجاست که میگویند عدل زمامدار، عدل زمامدار، عدل فرمانده، باید در اعلاترین درجات خود قرار داشته باشد؛ زیرا سرنوشت جامعه و انسانها در دست اوست. این است عدل علی! میبینید!
اما نمونهی دوم هنگام قضاوت و تساوی در مقابل قاضی است. علی(ع) در بازار یا در یکی از جادهها راه میرفت و یک شخص یهودی به او برخورد میکند و ادعا میکند که این زره امیرالمؤمنین و خلیفهی مسلمین، متعلق به اوست. تصور کنید! یک یهودی در شهر کوفه، در پایتخت حکومت علی ادعا میکند که این زره خلیفهی مسلمین و امیرالمؤمنین متعلق به اوست. علی برآشفته نمیشود. میگوید: نزد قاضی میرویم. و نزد قاضی میروند. قاضی به حضرت علی میگوید: یا ابیالحسن بنشینید؛ اما شخص یهودی را به اسمش صدا میکند، نه با کنیهاش، یعنی بین علی(ع) و آن یهودی یک اختلاف جزیی قائل میشود. یکی را با لقب صدا میکند و دیگری را با اسم. علی(ع) قاضی را از مقام قضاوتش خلع میکند. میگوید تو به درد قضاوت نمیخوری. هنگامی که دو نفر در مقابل تو قرار میگیرند، باید با هر دو یکسان عمل کنی. فَاْعَتبِروا یا اولی الاَبصار درجهی عدالت و عدل و بینظری تا چه اندازه است. مقایسه کنید کسانی را که میخواهند علیوار زندگی کنند، علیوار قضاوت کنند و خط آنها علی باشد، باید عدل آنها تا چه اندازه دقیق باشد.
یا همان داستان دیگری که دربارهی طلحه و زبیر ذکر کردیم که بر او فشار میآوردند و علی را بر منبر مینشانند و با او بیعت میکنند. آنگاه یک جلسهی خصوصی تشکیل میدهند و با علی صحبت میکنند. هنگامی که صحبت آنها به خصوصیات و مصالح شخصی میانجامد، علی(ع) شمعی را که در وسط جلسه میسوخت فوت میکند، شمع را خاموش میکند. طلحه و زبیر اعتراض میکنند که: ای علی چرا شمع را خاموش کردی؟
علی میفرماید: تا آنجا که برای منافع و مصالح مسلمین فکر میکردیم، حق داشتیم که از این شمع استفاده کنیم؛ اما آنجا که منافع و مصالح شخصی مطرح میشود، اجازه نمیدهم که حتی یک لحظه این شمع بیتالمال به خاطر منافع و مصالح اشخاص مصرف گردد.دقت عدل او به این درجه است. علی(ع) میخواهد به طلحه و زبیر بفهماند که شما انتظاراتی از من دارید؛ ولی حتی یک لحظه از یک شمع کوچک بیتالمال نمیگذرم تا چه رسد به حکومتها، تا چه رسد به سرنوشت مردم. و این بزرگترین درسی است که علی میخواهد به طلحه و زیبر، بلکه به همهی تاریخ بدهد و همان جاست که طلحه و زیبر احساس میکنند که با علی نمیتوانند زندگی کنند او را ترک میکنند و به دشمنان علی میپیوندند و جنگ جمل را به راه میاندازند.
به راستی اگر بخواهید بشمرید کسانی که علی را میپذیرفتند و میتوانستند با عدل علی زندگی کنند، عددشان از انشگتان دست کمتر بود. عدهای از ما هستند که علی علی میگویند؛ ولی مسلم بدانید که اگر علی به میان ما میآمد و میخواست با ما زندگی کند، اکثریت افراد نمیتوانستند با علی زندگی کنند، عدل علی را بپذیرند. سیار سخت است که کسی بتواند با عدل علی زندگی کند. این ظلمها و این ستمها که در اجتماع ما میگذرد، این نابسامانیها و بیعدالتیها، مگر علی قادر بود که آنها را بپذیرد، در مقابل آنها سکوت کند. شما تصور کنید اگر علی(ع) امروز ظهور میکرد، در میان ما ظاهر میشد، او چه میکرد و مردم ما با او چه میکردند؟ آیا مردم ما میتوانند او را تحمل کنند؟ به هر حال در روزگار علی(ع) یاران مخلص او فقط به اندازهی انگشتان دست بودند، مثل اباذرها، سلمان فارسیها، عمارها که علی را درک میکردند، به او عشق میورزیدند و حاضر بودند که در سایهی عدلش زندگی کنند؛ اما دیگران نمیپذیرفتند. حتی طلحه و زبیرها، حتی ابوبکرها.
هنگامی که نبیاکرم(ص) رحلت میفرماید و مسلمین یا عدهای از بزرگان مسلمین در سقیفه دور هم جمع میشوند و دربارهی خلیفه مسلمین فکر میکنند، مسلماً آنها علی را میشناختند، تقوای علی را میدانستند، شجاعت علی، فداکاری علی، ایمان علی، بلاغت علی، استعدادهای علی برای همهی آنها روشن بود. اما آنها نمیخواستند که با چنین نمونهای زندگی کنند. آنها ترجیح میدادند که پیرمردی بیاید ضعیف، که به قول مرحوم آیتالله طالقانی نعلینش از خودش جلوتر برود و مزاحم کسی نباشد. اما علی کسی بود که از تمام خانوادههای عرب چند نفری را در جنگها کشته بود. علی آنقدر قاطعیت داشت که با یک ضربت بزرگترین دشمنان را دو نیم میکرد. عدل علی آنقدر دقیق و سخت بود که حتی طلحه و زبیر بر او پشت میکنند و این مسلمانها نمیخواستند که چنین عدلی زندگی کنند. ترجیح میدادند ابوبکری بیاید پیرمرد، افتاده، ملایم، ناتوان که در سایهی او همگان آسوده باشند و براساس هوا و هوس خود رفتار کنند و خلیفه نتواند که جلوی آنها را بگیرد. امروز نیز اگر علی(ع) بیاید معلوم نیست روزگار بهتری داشته باشد. چه بسا که او را تکفیر خواهند کرد، او را بد خواهند گفت. شما میدانید که علی(ع) در محراب مسجدکوفه ضربت میخورد و به خاک و خون خویش میغلتد، مردم شام انگشت خود را به دندان میگزند؟ و با تعجب میپرسند که مگر علی(ع) مسلمان بود؟ مگر علی نماز میخواند؟ مگر علی به مسجد میرفت؟ چگونه شد که علی به محراب رفت و در محراب ضربت خورد؟ آنچنان دشمنی و کینه یا او داشتند و آنچنان دنیا را با تبلیغات شوم خود پر کرده بودند که هیچکس تصور نمیکرد که علی مسلمان باشد و نماز بخواند. دستگاه تبلیغاتی ابوسفیان آنقدر توانا بود که همهی مغزها را شستشو داده بود و آنها را به این درجه رسانده بود که رسانده بود که چنین مرد بزرگی را که مظهر انسانیت است، عالیترین تجلی این عالم خلقت است، او را تکفیر میکردند و پس از شهادتش برای سالهای سال در سرتاسر کشورهای اسلامی بر منابر و خطبههای نمازجمعه علی را لعن میکردند. او را سبّ میگفتند، او را نفرین میکردند. تصور کنید چه دنیایی است! و طاغوتیان تا چه اندازه با علی کینه و عدوات داشته و چه دروغها و چه تهمتها که میساختند و بر او روا میداشتند.
فرزند عالیقدرش حسینبی علی(ع) سرور شهیدان در روز عاشورا هنگامی که در حلقهی محاصره دشمن قرار میگیرد، اولین کاری که میکند بر اسب خود سوار میشود و بر بالای بلندترین تپه که وسط معرکه قرار گرفته بود، بالا میرود و خود نیز بر بالای اسب میایستد تا همگان او را ببینند. سیهزار یا هفتادهزار لشکریان دشمن، همه حسین را ببینند و سخنانش را بشنوند. حسین(ع) شروع به سخن میکند. اولین سخنش شهادتین است، اّشْهَدُ اَن لااِلهَ اِلااللهُ وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمّداً رسولالله ؛ زیرا آنقدر علیه او تبلیغات شوم به راه انداخته بودند که مسلمانانی که او را محاصره کرده بودند، نمیدانستند که این پسر علی است، نمیدانستند که او پسر فاطمه زهرا(س) است. فکر نمیکردند که او مسلمان باشد. میگفتنند کافر است، خارجی است، از دین خارج شده است. بنابراین او شهادتین میگوید که این تبلیغات شوم دشمن را خنثی کند. چیزهایی که برای ما بدیهیات به شمار میآید.
همه میدانید که حسین مظهر شهادت است، مظهر ایمان است؛ اما در آن روزگار مردم نمیدانستند که او مسلمان است. فکر میکردند که کافر است، اجنبی است، از دین خارج شده است و امام حسین(ع) مجبور بوده که بدیهیترین بدیهیات را بازگو کند که: ای مردم من مسلمانم، من پسر علی و فاطمهام و میبینید که دشمن هلهله میکند و اجازه نمیدهد که این صدای حق حسین به گوش سربازان برسد.
چنین نظامها و چنین سیستمها در عالم وجود داشته است که حتی بزرگترین مظاهر انسانیت و فداکاری و ایمان و تقوا و شهادت، اینچنین در زمان خود از طرف مردم خود تکفیر شدهاند، مورد ظلم و ستم قرار گرفتهاند و خیلی وقت میخواهد که این کشمکشهای زندگی و حیات، آنچنان انسانها را به هم بمالد، جامعهها را زیر و رو کند، انقلابها، قیامها، کشت و کشتارها اتفاق بیفتد تا مردم به آن درجه رشد و آگاهی برسند که خواهان عدل و عدالت شوند، عدل و عدالت را بپذیرند و بتوانند با کسی که علیوار باشد زندگی کنند.و بنابر فلسفهی تشیع میدانید که آن روز، روزی است که امام مهدی(عج) ظهور میفرماید و همان رسالت مقدس را در جامعه پیاده میکند. آن روز، روزی است که براساس این تجربههای تلخ تاریخ، انسانها آماده شدهاند، پذیرا شدهاند تا علی صفتی را بپذیرند و در یک جامعهی متعادل زندگی کنند و راضی باشند که پایههای ظلم و فساد از آن اجتماع برکنده شود. اکثریت مردم عدل را آنحایی میخواهند که به منفعت آنهاست، به مصلحت آنهاست؛ اما آنجا که به مصلحت آنها نیست آن را رد میکنند، آن را طرد میکنند. اینچنین است علی، بزرگترین رمز انسانیت، که به قول دوست ما، دکتر شریعتی خداگونه شده است، انسانی که از حد لجنی آنقدر بالا رفته است که جز خدا نمیبیند، جز خدا نمیگوید، جز خدا نمیخواهد و محو خداست.
رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبینداین علی است. میدانید این شخصیت بزرگ در عین این قدرت و در اوج عدالت با آن روحیهی لطیف و آن راز و نیازها و آن عشقبازیهای عارفانه که شاید انسانی که در صحنهی روزگار بیش از هر کس تجلی تکامل انسانیت بوده است، علی است و یکی از بهترین کلماتی که این مرد بزرگ در دعاهایش از زبانش جاری شده است، این کلامی است که هماکنون برای شما بازگو میکنم. امام علی(ع) میفرماید:
«الهی ای خدای من به بهشت تو طمعی ندارم و از دوزخ تو نمیهراسم. محرک من در این عالم فقط عشق توست، مرا بسوزان. خاکسترم را به دست باد بسپار؛ اما لحظهای مرا از خود دور مکن. ای خدای بزرگ من تاجرپیشه نیستم، من به خاطر تجارت دنبال تو نیامدهام.»
میدانید کسانی که به خاطر ثواب یا ترس از دوزخ اعمال انجام میدهند و علی آنها را تجار مینامد. علی کسی است که به خاطر عشق آنچنان محو وجود خدا شده است که همهی عالم وجود، حتی بهشت و دوزخ برای علی ناچیز است همه را فراموش میکند، فقط یک چیز در نظرش مجسم است و آن خداست که همه وجودش از این خدا پر شده است. ارادهاش اراده خداست، خواستهاش خواستهی خداست، آرزویی جز آرزوی خدایی نمیکند، خواستهای ندارد. این را انسان کاملی میگوییم که خداگونه شده است و این انسان کامل –همچنان که میدانید- در اوج قدرتش در نیمههای شب در کنار نخلستانهای فرات یکه و تنها قدم برمیدارد. گاهگاهی که فشار غم و درد بر قلب لطیفش فشار میآرود، سر خود را به داخل چاه فرو میبرد و ضجّه میکند، فریاد برمیآرود، راز و نیاز میکند.از بزرگترین و معروفترین دعاها در مکتب تشیع دعای کمیل است و میدانید دعا کیمل را علی برای کسی نگفته است. نمیخواسته است که بعد از او کسانی بیایند و بگویند علی چه مرد بزرگی بود، چه دعای زیبایی دارد، بلکه علی خود یکه و تنها به میان نخلستانها میرفت و با خدای خویش راز و نیاز مینمود. آنگاه کمیل که یکی از دوستان علی بود، هنگامی که میبیند علی شبها یکه و تنها از شهر خارج میشود، حس کنجکاویاش تحریک میشود. یک شب او را دنبال میکند، به سیاهی او میرود. در پشت درختان مخفی میشود. علی(ع) راز و نیاز میکند و راز و نیاز او همین دعایی است که کمیل از علی(ع) در آن شب ذکر کرده است که به نام کمیل مشهور شده است. این راز و نیاز علی است. توجهی ندارد که دیگران چه فکر میکنند، چه میاندیشند، آیا او را تکفیر میکنند؟ آیا او را میپذیرند؟ برای او علیالسّویه است. راز و نیازی است که از آتشفشان وجودش سرچشمه میگیرد و در آسمان منتشر میشود و کمیل از زبان او میشنود و بر قلبش جاری میشود.
چنین مردی که میبینید در هر بعدی از حیات به درجهی تکامل میرسد و با تمام اینها قلبش از غم و درد انباشته است، رنج میبرد احساس شکنجه میکند و همه را اینچنین تحمل مینماید. و میدانید اولین کلمهای که پس از خوردن ضربت شمشیر بر فرقش از زبانش بلند میشود، میگوید:
«ای خدای بزرگ آزاد شدهام.»
از این دنیا و مافیها و از این تعلقات آزاد شدم. مردی به این درجه عرفان و خدای گونه شدن. ما شیعیان او افتخار میکنیم که چننی شخصیتی را به عنوان مظهر انسانیت و رمز رسالت پذیرفتهایم و به او عشق میورزیم و سعی میکنیم که به دنبال او برویم.
و این شب شب مبارک اوست. شبی است که دنیا را ترک میکند تا ابدی گردد. از دنیای مادی آزاد میشود تا در روح جامعه و انسانها و تاریخ برای ابد باقی بماند.
من از خدای بزرگ میخواهم که به حق این شب مقدس ما را هرچه بیشتر به این علی بزرگ و شناخت او نزدیک سازد.از خدای بزرگ میطلبم که راه و رسم علی را هرچه بیشتر مقابل دیدگان ما قرار دهد.
از خدای بزرگ میطلبم که توفیق درک مدینهی فاضلهای را که علی میخواهد به وجود بیاورد، مدینه فاضلهی را که عدل و عدالت بر آن مستقر شود، مدینه فاضلهای را که ظلم و ستم برای همیشه ریشهکن شود و امام زمان آن را اداره کند به ما عطا فرماید.
از خدای بزرگ میطلبم که همهی ما را هدایت فرماید، و ما را از مصلحتطلبی، خودخواهی، غرور و تکبر نجات بخشد و راه راست را در مقابل ما روشن بنماید.
دشمنان اسلام و دشمنان انقلاب ما را از ابرقدرتها که در خلیجفارس علیه ما میجنگند و عمّال داخلی آنها را نابود گرداند. منافقینی را که در میان ما توطئهافروزی میکنند و آتش میافروزند همه را رسوا گرداند.
از خدای بزرگ میطلبم که امام امت ما را که نماینده امام زمان است، سلامتی و طول عمر عطا فرماید.
والسلام و علیکم و رحمهالله و برکاته
بسم الله الرحمن الرحیم
الصلاه و السلام علی سیدالانبیا والمرسلین ابی القاسم محمد صل الله علیه و اله الطیبین الطاهرین
سخن از انقلاب بود و قبل از دخول به سخن خوش دارم بعضی از امتیازات انقلاب مقدس اسلامی ایران را برای دوستان توضیح دهم تا رسالت مقدسی را که بر عهدهی همگان گذاشته شده است بیشتر روشن گردد. انقلاب اسلامی ما امتیازات فراوانی دارد که من برای شما چند یک از این امتیازات را ذکر میکنم. ما در انقلابهای مختلفی که در عصر ما و در منطقهی ما به ظهور پیوسته است، از الجزایر بگیرید تا کوبا و روسیه و ویتنام و چین و کشورهای دیگر همه جا شاهد بودهاید که این انقلابها با جنگ مسلحانه به پیروزی رسیده است. مبارزهها کردهاند، کشتهها دادهاند و سالها به طول انجامیده است تا بالاخره طاغوت خود را و نظام خود را واژگون کردهاند و به پیروزی رسیدهاند. در الجزایر –که ذکرش رفت- حدود یک میلیونونیم شهید دادند و مدت نه سال جنگیدند تا به پیروزی رسیدند. در لبنان –کشور کوچکی که فقط سه میلیون جمعیت دارد- در چند سال گذشته بیش از صدهزار نفر کشته شدهاند، بیش از چهارصد هزار نفر مجروح و معلول شدهاند؛ ولی هنوز هم به نتیجه نرسیدهاند و اسرائیل و نوکران داخلی اسرائیل هر روز قطعه زمینی را از شیعیان یا از مسلیمن به زیر سیطرهی خویش درمیآورند.۱ در میان تمام این انقلابها که همهی آنها با جنگ مسلحانه و کشت و کشتارهای زیاد همراه بوده است، انقلاب ما بینظیر است؛ انقلابی است که ملتی بدون اسلحه با دست خالی در مقابل دشمنی بزرگ قیام کرده است و در فرصتی کوتاه و با عده شهدایی معدود نسبت به عظمت انقلاب و قدرت دشمن (تعداد شهدا در طول ۱۵ سال به طور تقریب بین شصت هزار تا هفتادهزار نفر ذکر میشود) بزرگترین پیروزیها را علیه بزرگترین ابرقدرتها و قویترین طاغوتها و معجزهآسا به انجام رسانیده است. این یکی از معجزههای بزرگ انقلاب اسلامی ماست که در هیچ کشوری، در هیچ نظام دیگری آن را پیدا نمیکنید. این امتیاز بزرگن نتیجهی قطعی و منطقی یک حقیقت بزرگ است و آن این که در انقلاب مقدس اسلامی ما ایمان و شهادت بزرگترین عامل پیروزی به شمار رفته است. کسانی که به خیابانها میریختند، وصیتنامه مینوشتند، و میلیون میلیون سینه خود را سپربلا میکردند و آن تظاهرات پرهیجان را به راه میانداختند، در هیچ کجای دنیا نظیر آن دیده نشده است. اینان با دست خالی به قدرت ایمان و اسلحهی شهادت، بزرگترین و قویترین دشمنان را به زانو درآورند. نمونههای متعددی است که در انقلاب ما به ظهر پیوسته است که در مقایسه با انقلابهای دیگر، هیچ کجا نظیرش را نمیتوان سراغ گرفت و من یک نمونهی کوچک و کوتاه از انقلاب مقدس ایران را در روزهای اوج انقلاب برای شما ذکر میکنم. واقعهای است که در تبریز اتفاق میافتد، هنگامی که صفوف تظاهرکنندگان پیش میرفتند و دوازده تانک ارتشی همراه با عدهای سرباز راه را بر تظاهرکنندگان میبندد در جلوی صفوف تظاهرکنندگان یک عالم دین حرکت میکرد. سربازان از روی تانکها رگبار گلوله را میگشایند و دو نفر از جوانان را به خاک شهادت میاندازند. عالم دینی که در جلوی صفوف حرکت میکرد، عمامه را از سر برمیدارد وسینهی خود را چاک میزند و به آن سربازان ندا میدهد که اگر میخواهید این جوانان رابه خاک بیاندازید، از شما میخواهم که اول سینهی مرا هدف گلوله قرار دهید و بعد این جوانان را. و این عالم روحانی این سخنان را از ته دل، با ایمانی کافی و با سوز قلب ادا میکند و آنچنان بر دل سربازان مینشیند که دست آنها دیگر به ماشهی مسلسل نزدیک نمیشود، منقلب میشوند، حالت دیگری به خود میگیرند، از روی تانکها پائین میآیند، لباس خود را عوض میکنند و در صفوف مردم محو میشوند و در عرض پنج دقیقه دوازده تانک به تصرف ملت ما درمیآید. میبینید دوازده تانک، عدهی زیادی سرباز در عرض پنج دقیقه با فدا کردن دو شهید به تصرف ملت درآمده است. شما خوب میدانید که اگر میخواستند این تانکها را به قدرت سلاح و در طی نبرد خونین به دست آورند، لااقل هزارها شهید میباید میدادند، اسلحهی آنها میبایست قویتر و آتش آنها شدیدتر از آتش تانکها باشد. و نمونهی این را در نبردهای دیگر در هر کجای دنیا میتوان سراغ گرفت. هنگامی که سربازان احساس میکنند که در مقابل آنها نیرویی است که آنها را به گلوله بسته است، آنها نیز برای حفاظت از جان خود برای حبّذات مسلماً میجنگند و تا آنجا که میتوانند از رقیب بر زمین میریزند؛ اما اینجا میبینید که فقط دو شهید میدهند و در عرض پنج دقیقه دوازده تانک و صدها نفر سرباز را زیر سلطهی خود درمیآورند. مسلماً پیروزی اینان نتیجه قدرت سلاح و زور مادی و فیزیکی نبوده است؛ قدرت آنها معنویت و ایمان بوده است و اینان به قدرت ایمان خود و معنویت خویش روح سربازان را به زیر سلطه درمیآورند. سعی نمیکنند که به قدرت اسلحه بر تانکها پیروز شوند، بلکه با قدرت ایمان خویش قلب سربازان را تسخیر میکنند و آنجا که قلب سربازان و روح سربازان را تسخیر کردید، اسلحه آنها و تانک آنها و نیروی مادی آنها نیز در اخیتار شما قرار خواهند گرفت. در این شکی نیست. بنابراین میبینیم که انقلاب ما از راه جدیدی وارد شده است و آن مسئلهی ایمان است. مسئلهی معنویت است. و این قدرت ایمان و معنویت بر جسم دشمن اثر نمیکند بلکه بر قلب دشمن، بر روح طرف مقابل تاثیر میگذارد و او را به زیر سلطهی ملت درمیآورد و چنین معجزهی بزرگی را در مدتی کوتاه با عدهای شهدای نسبتاً اندک به وجود میآورد. این یکی از امیتازات بزرگ انقلاب اسلامی ماست. اگر هستند کسانی از چریکها و گروهها و سازمانهای دیگری که ادعاهای گزاف میکنند که با نبرد مسلحانه قادر شدند دولت طاغوت را به زیر بکشند اشتباه میکنند، آنها در خطا هستند. آن سازمانهای چپی برای پیروزی خویش اقلاً پنجاه سال وقت میخواستند که در خلال مبارزات چریکی، در مدت پنجاه سال آرام آرام بتوانند قدرتی و سازمانی به وجود آورند تا در مقابل رقیب بایستند. این انقلاب و این پیروزی معجزهآسا به کلی خارج از حیطهی قدرت آنها و طرز فکر آنها بود و نه تنها آنها بلکه هیچکس در دنیا نمیتوانست چنین پیروزی را برآورد کند؛ حتی خود امریکا نمیتوانست. روسیه شوروی نمیتوانست تصور کند که چنین انقلابی در ایران به پیروزی میرسد؛ زیرا همه چیز را آنها میتوانستند در زیر محک تجربه و امتحان خود درآورند جز ایمان و شهادت را؛ زیرا ایمان و شهادت از پدیدههای مادی نیست که أنها بتواند جز پارامترها و عوامل مادی و فیزیکی خویش به محاسبه درآورند. بنابراین پیشبینیهای آنها غلط از کار درمیآید و انقلاب ما به پیروزی میرسد. این یکی از امتیازات بزرگ انقلاب مقدس اسلامی ماست.
یکی دیگر از امیتازات بزرگی که دل انسانها را به درد میآورد و آن یکی که در این دنیا میبینیم که مردم از ظلم و ستم جانشان به لب میآید. قیام میکنند کشتهها میدهند، فداکاریها میکنند تا یک نظام طاغوتی را به زیر بیاورند و یک نظام انسانی با آزادی به وجود بیاورند. تا بتوانند در این محیط با آزادی به خوبی و خوشی زندگی کنند؛ اما شما تمام انقلابهایی را که در دنیا و در عصر ما به ظهور پیوسته است و در نظر بیاورید. میبینید تمام این انقلابها عاقبت به دیکتاتوری و یک حکومت فاشیستی انجامیده است. از کشور همسایهی ما، صدام سفاک را بگیرد تا کشورهای دوردست. بعد از این انقلابها یک حکومت دیکتاتوری مطلق به وجود آمده است. در این عراق –که ذکرش رفت- در دوران گذشته و طاغوت آنها زور و دیکتاتوری بود، اما زور و دیکتاتوری که درحال حاضر در همین عراق جریان دارد، به مراتب شدیدتر از زور دیکتاتوری و فسادی است که در نظامهای گذشته وجود داشته است. به کشورهای دیگر و نقاط دیگر سیر و سیاحتی کنید، همه جا میبنید که پس از انقلابها یک حکومت زور و دیکتاتوری به وجود آمده است. اصلاً آن نظامهای مارکسیستی که در دنیا مدعی انقلاب هستند، در تئوریهای نظری خویش پیشبینی میکنند که دیکتاتوری پلورتاریا، یعنی دیکتاتوری طبقهی کار باید بیاید و اجتماع را اداره کند و از هیچکس واهمهای نیز ندارند. صراحتاً میگویند که پس از انقلاب در نظام آنها یک دیکتاتوری طبقهی کارگر به وجود خواهد آمد. آن هم طبقهی کارگر. چه بگویم! چیزی را که نمیتوان نامش را طبقهی کارگر گفت واقعاً طبقه کارگر است! هیئتی، «پلیت بوری»۱ به وجود میآید و با قدرت کامل دیکتاتوری فاشیستی شدیدی را در اجتماع پیاده میکند که نظیر آن را در روسیهی شوروی یا کشورهای دیگر دیدهاید. بنابراین میبینید عدهی زیادی هستند که در نظریات خویش بدون پروا نتیجهی انقلاب را یک نظام دیکتاتوری به حساب میآورند و در تاریخ نیز شاهد هستید از الجزایر بگیری –که یک نظام یک حزبی وجود دارد و یک نوع دیکتاتوری- و بعد لیبی، مصر، سوریه و هر کشور دیگری که در آنجا انقلاب شده است این زور، و دیکتاتوری را در آنجا مییابید. جز انقلاب اسلامی ایران، که نهتنها دیکتاتوری به وجود نیاورده است، بلکه آنقدر آزادی داده است که ملت ما از شدت آزادی گله میکنند، انتقاد دارند. شما شاهد بودهاید و شاهد هستید که دشمنان انقلاب و دشمنان اسلام حتی به خیابانها میریزند و تظاهرات راه میاندازند. حتی عدهای از آنها مسلحانه به جنگ دولت میروند و در کردستان و خوزستان و گنبد کاوس آتشافروزی میکنند. یعنی در مورد انقلاب ما نه فقط دیکتاتوری به وجود آمده است که یک نوه هرج و مرج ازآن نتیجه شده است. شما شاهد هستید که اکثریت ملت ما از این آزادی بیحد و حصر گله میکنند و معتقدند که نباید تا این اندازه آزادی باشد، باید جلوی توطئهگران و منافقین را گرفت. نباید به آنها اجازه داد که مسلحانه علیه انقلاب اسلامی ما دست به توطئه بزنند، همچنان که همه روزه زدهاند و میزنند.
بنابراین امتیاز دومی را که برای این انقلاب مقدس ذکر کردم و برای تمام شما مفهوم و مدرک است، قضیهی آزادی است که در تمام انقلابهای دیگر زور و دیکتاتوری به وجود میآید و در نظام اسلامی ما آزادی، آنهم بیش از اندازه. هیچکس نمیتواند مدعی شود که در این کشور آزادی وجود ندارد. میدانم عدهای از چپیها و چریکهای فداییخلق هستند که گله میکنند و حتی دولت را متهم میکنند که جلوی آنها را میگیرد؛ اما فقط میخواهم به شما بگویم که از حدود دویست روزنامه و مجلهای که در این کشور منتشر میشود فقط چند عدد از این روزنامه و مجلات جنبهی اسلامی دارد. بیش از ۱۹۰ روزنامه و مجله چپی است که آزادی کامل حرفهای خود را میزنند و به دولت حتی به رهبر عالیقدر انقلاب اهانت میکنند و هیچکس جلوی آنها را نمیگیرد. بنابراین پوچ میگویند اگر بگویند که دولت جلوی آزادی آنها را سد کرده است. بنابراین میبینیم این انقلاب، انقلابی است که برخلاف انقلابهای دیگر دنیا آزادی داده است، حتی آزادی بیحد و حصر، تا به جایی که ملت ما میخواهد این آزادی را مطابق نظم و ترتیبی به در آورد که دشمنان این آب و خاک و ضدانقلاب نتوانند سوءاستفاده کنند. این قضیهی دوم است، امتیاز دومی که انقلاب مقدس ما را بر همهی انقلابهای دیگر امتیاز میبخشد.یک امتیاز دیگری را نیز ذکر میکنم که سخنم بیشتر در اینباره است و آن در نفس انقلاب است. اصولاً در کشورهای مختلف هر کس هدفی دارد، مارکسیستها میخواهند که طبقهی سرمایهدار را از بین ببرند و طبقهی کارگر را به جای آن جایگزین کنند. بنابراین انقلاب به راه میاندازند. گروههای دیگر، کشورهای دیگر کسانی هستند که برای کسب قدرت وارد مبارزه میشوند تا عده دیگری را از بین ببرند و خود مصدر قدرت شوند. تمام این جنگ و جدالها که آنها به راه میاندازند، به خاطر مصالح مادی و شخصی و حزبی آنهاست. آنها میجنگند، مبارزه میکنند که طبقهای را بر طبقهی دیگر مسلط کنند. خانوادههایی را بر خانوادهی دیگر مسلط کنند، یا فردی بیاید و قدرت را به دست بگیرد و خود مصدر همهی امور گردند. بنابراین در تمام این جنگها و جدالها و منازعاتی که در جهان صورت میگیرد، منفعت طبقه یا منفعت حزب، با منفعت دسته و گروه و فرد مطرح میشود، جز در انقلاب اسلامی ما. میبینید در این انقلاب هیچ حزبی نیست که انقلاب را رهبری کند، هیچ دسته و گروهی نیست که بتواند قدرتی برای خویش کسب نماید. کسانی که به صحنهی مبارزه میآیند، کسانی که سینهی خود را سپربلا میکنند، به خاطر خدا وارد مبارزه میشوند نه به خاطر مصلحت شخصی خود، نه به خاطر مصلحت شخصی طبقهای معین، نه به خاطر مصالح حزبی خاص؛ به خاطر خدای بزرگ بدون آنکه از کسی و از چیزی انتظاری داشته باشند سینهی خود را سپربلا میکنند و آمادهی شهادت میشوند. شما در روزهای اوج انقلاب اسلامی ما شاهد بودهاید کسانی که به خیابانها میریختند، وابسته به حزب و دستهای نبودند، وابسته به طبقهی خاصی نبودند، از همهی طبقات، از همهی قشرها و از همهی اطراف از کوچک و بزرگ و از زن و مرد به صحنهی نبرد میآمدند.۱ آیا میتوانید فکر کنید که اینان از کسی یا از چیزی انتظاری داشتند؟ به هیچوجه. در همین میدان شهدا در خیابان هفدهم شهریور (ژاله سابق) که فاجعهی خونین به بار میآورد و هزاران نفر به خاک شهادت میافتند، مردی را میبینید از جنوب شهر که دواندوان به سوی شمال رهسپار است و در مسیر خود از هر کسی میپرسد که میدان ژاله کجاست. از او میپرسند که ای مرد چرا اینقدر مضطرب و نگرانی؟ چرا اینقدر عجله داری؟ چرا میروی؟ میگوید به سوی شهادت میروم، خود را برای شهادت آماده کردهام و انتظار دارم که خود را به این صحنهی مقدس برسانم و به افتخار شهادت نائل آیم. چنین مردی از کسی انتظاری نداشت، از طبقهای از حزبی و از فردی و از رهبری انتظاری نداشت، فقط به خدای خود فکر میکرد و اگر انتظاری داشت اجر خود را از خدای بزرگ میخواست، از هیچکس حتی از رهبر عالیقدر انقلاب انتظاری نداشتند، فقط خدای را درنظر میگرفتند. در همین میدان ژاله (شهدا) که ذکرش گذشت جوانی هدف گلوله قرار میگیرد و بر خاک میافتد. هنوز نیمه جانی در او بوده است. تمام قوای خود را متمرکز میکند و بر پای میایستد. تا آخرین لحظات حیات خود را در نماز به سر آورد. میخواهد که صلات شهادت به جای آورد به نماز میایستد و با آن خلوص و اخلاص که خون از بدنش سرازیر است و نماز شهادت شهادت به جای مآورد، رگبار گلوله او را هدف قرار میدهد و به خاک شهادت درمیغلتد؛ درحالی که بر زبانش و لبانش صلات شهادت جاری بوده است. چنین کسی از طبقهای خاص، از طبقهی کارگر باشد یا کارفرما، یا گروهی معین، یا رهبری به خصوص انتظاری نداشته است، فقط و فقط به خاطر خدای بزرگ وارد صحنهی مبارزه شده است و جان خود را اینچنین فدا کرده است. آن شصت هزار، هفتاد هزار نفری که در طول انقلاب اسلامی ما به شهادت رسیدند، تمام آنها اینچنین بودند. هیچیک نظری خاص و انتظاری مخصوص از فرد معینی یا از حزب معینی یا از دولت معینی نداشتند، و همین امری را که بیان میکنم در دنیا بینظیر است. این سبب میشود که بزرگترین تغییر و تحول نفسی را در درون این انسانها به وجود بیاورد، انسانهایی بسازد که این انسانها به خاطر منافع مای خود یا منافع طبقهی خاص و معینی وارد صحنه مبارزه نشوند، هدف آنها فقط و فقط خدا باشد و بس. و این تغییر نفس آنچنان مهم است که هدف مقدس انبیا را تشکیل میدهد. قرآن کریم میفرماید:
«اِنَّ اللهَ لا یُغَیَّروا ما بقومٍ حتّی یُغَیَّروا ما بِاَنفُسِهِم»«خدای بزرگ هیچ تغییر و تحولی را، هیچ قومی را متحول و متغیر نمیکند مگر آنجا که نفوس مردم متغیر میشود، آنگاه خدای بزرگ پیروزی و انقلاب را برای آنها ارزانی میدارد.»
این خصوصیت بززگ در انقلاب مقدس ما بوجود آمده است و شما دیدید که مردمی که به سوی شهادت رفتند و میلیونها نفری که آماده شهادت شدند جز خدای بزرگ هدفی نداشتند، و آن انقلابی و آن حرکتی که مردمی را به این درجهی رشد برساند که حبّ ذات را زیرپا بگذارند، مصالح شخصی خود را فدا کنند، همهچیز دنیوی را زیرپا بنهند و فقط به خاطر خدای بزرگ وارد مبارزه شوند، این تغییر و تحول نفسی بینظیر است. این بزرگترین جهشی است که یک حرکت و یک انقلاب میتواند در مردم به وجود بیاورد. اگر شما به سیر تحول انبیا در وطل تاریخ نگاه کنید میبینید هدف مقدس انبیا همین بوده است که این انسانها را تغییر و تحول دهند و از حالت مادی و لجنی، به انسانی خداگونه مبدلش کنند. دراین مسیر تکاملی که از لجن به معراج انسان در حرکت است، انبیا آمدهاند که این تغییر و تحول را در انسانها به وجود بیاورند و این جهشها را در تاریخ تکاملی این انسانها ایجاد کنند و انقلاب مقدس ما مفتخر است که یکچنین جهش بزرگی را به وجود آورده است، یکچنین تغییر و تحولی را در نفوس انسانها ایجاد کرده است، و این هدفی است که انبیا بزرگ به خاطر آن مبعوث شدهاند.
اکنون که سخن از انقلاب گفتم و به خصوص انقلاب مقدس اسلامی ما مطرح میشود، اضافه میکنم سه جنبهی مختلف برای یک انقلاب باید در مدنظر قرار بگیرد. اول تغییر و تبدیل فیزیکی سلطه و قدرت؛ یعنی در یک کشوری سلطهای وجود دارد که در کشور ما طاغوت و رژیم شاهنشاهی بوده است. اولین تغییر و تحول انقلابی تغییر سلطه است، مادی است، میتوان آن را دید، میتوان آن را مشاهده کرد و در تمام انقلابهای دنیا نیز این تغییر و تحول فیزیکی به وجود میآید و برای همگان ملموس است. همه آن را میتوانند ببینند. هنگامی که ملکفاروق، در مصر سقوط میکند و عبدالناصر به جای او مینشیند، هر کسی میبیند که یک سیستم سلطنتی و شاهی به یک سیستم جمهوری مبدل میشود، پادشاهی است که برای همگان ملموس است. قسمت دوم از یک انقلاب تغییر و تحول نظام، یعنی روابط و ضوابط قانونی اجتماعی است. شما میدانید که هر سیستمی و هر حکومتی برای خود روابطی دارد، قوانینی دارد، سیستمی دارد، نظامی دارد، نظام اقتصادی خاص دارد، نظام حکومتی مخصوص به خود دارد. هنگامی که انقلاب میشود، این نظام واژگون میگردد. مثلاً میبینیم در روسیه شوروی، یک نظام فئودالی برقرار بوده است که بعد از انقلاب سوسیالیستی جایگزین میشود. در کوبا و همینطور در هر کجای دیگری میتوان نمونهای را سراغ گرفت. قسمت دوم تغییر نظام است و تغییر قوانین و روابط و ضوابط است که درست است که مادی نیست، ولی با مادیات سروکار دارد. قوانیت و ضوابطی است که اصول مادی را معین میکند، نظام مادی و اقتصادی را مشخص میکند، قوانین است، ضوابط است. البته در رابطه با انقلاب اسلامی ما باید بگوئیم که هماکنون دستاندرکار آن قسمت دوم هستیم؛ یعنی قسمت اول که تغییر سلطه بوده است به پایان رسیده، طاغوت به زیر کشیده شده و نظام جدید جمهوری اسلامی به جای آن جایگزین شده است؛ اما قسمت دوم که تغیییر نظام است، همچنان باقی و پابرجاست. نظام ما همچنان تغییر نکرده است، همان نظام قدیم در ادارات ما و در ارتش ما و در حکومت ما وجود دارد و برنامهی ما از این قرار است
که با کمک مجلس و نمایندگان ملت بتوانیم این نظام اداری را زیرورو کنیم؛۱ زیرا همگان میدانند که این نظام اداری نظام کارآمدی نیست، نظامی است که به درد نمیخورد، نظامی است که نمیتواند پا به پای انقلاب به پیش بیاید، جوابگوی احتیاج عصر ما نیست. درست است که در ادارات ما وزیر آدم مؤمنی است و معاون او و معاونین او نیز آدمهای صالحی هستند؛ اما با یک وزیر و معاونین او قضیه تمام نمیشود. درمان دردها را نمیتوان با یکی دو نفر به پایان رسانید، باید نظام را واژگون کرد و برای تغییر یک نظام، نظام اقتصادی، نظام حکومتی، نظام فرهنگی، تمام این نظامها باید درخلال دراست و مطالعه و تحقیق به خود جامعهی عمل بپوشانند. و البته وقت میگیرد؛ زیرا نظامی را که ما میخواهیم برقرار کنیم، الگویی برای اسلام خواهد بود، بنابراین نمیتواند از روی هوا و هوس معین شود، نمیتوان هرچه را که خود بخواهیم برقرار کنیم و خدای ناکرده آبروی اسلام را و رسالت مقدس خویش را بریزیم. بنابراین باید مطالعه کرد، باید تحقیق کرد و به نظامی مترقی دست یافت. بنابراین قسمت دوم از انقلاب یک کشور تغییر نظام و تغییر سیستم آن کشور است، که وقت میگیرد و هماکنون ملت ما دست اندکار این انقلاب میگیرد؛ زیرا نظامی را که ما میخواهیم برقرار کنیم، الگویی برای اسلام خواهد بود، بنابراین نمیتواند از روی هوا و هوس معین شود، نمیتوان هرچه را که خود بخواهیم برقرار کنیم و خدای ناکرده آبروی اسلام را و رسالت مقدس خویش را بریزیم. بنابراین باید مطالعه کرد، باید تحقیق کرد و به نظامی مترقی دست یافت. بنابراین قسمت دوم از انقلاب یک کشور تغییر نظام و تغییر سیستم آن کشور است، که وقت میگیرد و هماکنون ملت ما دستاندکار این انقلاب دوم است.ما قسمت سوم که تأکید سخنم در قسمت سوم است، انقلاب درونی است. انقلاب نفسانی، انقلاب معنوی که در انسانها به وجود میآید. تا آنجا که انقلاب جنبهی مادی دارد و فقط ظواهر را تغییر میدهد، ما آن را انقلاب نمیدانیم و همچنان که نظیرش را در کشورهای دیگر مثال زدیم. به فرض این که چنین انقلابهایی به پیروزی برسند و به غرض آن که سلطهای سقوط کند و سلطهی دیگری جایگرین آن شود، نتیجهی ملموسی از ان عاید نخواهد شد. انقلاب را هنگامی ما یک انقلاب اصیل مینامیم که انقلاب درونی و معنوی نیز برای انسانها به وجود بیاورد. و همچنان که در مقدمه ذکر کردیم انقلاب مقدس اسلامی ما، انقلابی است که این تغییر و تحول نفسانی را پیش از پیروزی انقلاب به اوج خود رسانده است. و ما این را انقلاب میگوییم؛ زیرا این تغییر و تحول در نفوس انسانهای ماست، در نفوس میلیونها انسان ما به وجود آمده است، و این انقلاب درونی و معنوی به مراتب مهمتر از انقلاب مادی و فیزیکی است که در قسمت اول و دوم به ظهور میرسد.
در نقاط مختلف دنیا هستند کسانی و رهبرانی که میتوانند این انقلاب فیزیکی را رهبری کنند. همچنان که در روسیه کردند، در کوبا کردند، در کشورهای دیگری نمونه نشان داده است؛ اما انقلاب اصیل اسلامی ما باید این انقلاب درونی و معنوی را در بعدی عمیقتر و وسیعتر از بعد مادی و فیزیکی خود در انسانها ایجاد کند. در این موقع است که ما آن را انقلاب مینامیم، در این موقع است که به آن مفتخریم و آن را امتیازی برای خود میشماریم، و آن را جهشی در راه تکاملی انسانها، در راه مدینهی فاضله و ظهور اما مهدی(عج) به حساب میآوریم. اگر انقلاب درونی به همراه انقلاب ما نباشد، در سیر تکاملی به هیچوجه مثمر ثمر باشد. آن قسمت مهم است و میتواند ما را در جهش تکاملی خود کمک کند که این تغییر و تحول درونی را در انسانهای ما ایجاد کند. اینجا است که بر این انقلاب مقدس تکیه میکنیم و این انقلاب مقدس را قدمی بزرگ در راه ظهور بزرگترین مظهر انسانیت، بزرگترین رمز اسلام، بزرگترین رهبر عالیقئری که عالم را از عدل و داد پر خواهد کرد به شمار میآوریم.
ما شیعیان جهان به دو چیز مفتخریم که مسیر حیات و سیر تکاملی ما را مشخص میکند: یکی حضرت علی(ع) است، علی (ع) در نظر ما رمز اسلام، مظهر انسانیت و بزرگترین تجلی است که خدای برگ برای انسانها ارائه داده است. و چنین شخصیتی که نمونهی عدل و داد است، در مدتی کوتاه توانسته است که حکومتی را براساس عدل و قسط اسلامی به وجود بیاورد و در تاریخ به یادگار بگذارد. و به همین سبب در مکتب فلسفی ما این حکومت را یک فلسفهی تحققی میگوییم؛ یعنی حقیقتی که جنبهی تحقق به خود گرفته است، ذهنی نیست، نظری نیست، عینیت دارد، تحققی است و هر کسی که بخواهد میتواند به زمان این مرد بزرگ مراجعه کند و حکومت عدل و داد او را ببیند. بنابراین نمونهی بزرگ و دسترس تاریخ، در برابر دیدگان ما قرار دارد و بعد نمونهی دیگری متعلق به ما و اعتقاد ما شیعیان جهان است و آن حکومتی است که امام مهدی(عج) به نام مدینهی فاضله در این جهان پیاده خواهد کرد. بنابراین زندگی ما انسانها بین دو مسیر، بین دو نمونه، بین دو رمز در حرکت است؛ یکی حکومت علی(ع) و دیگری حکومت امام زمان که در آن روزگار ظلم و ستم از این جهان ریشهکن خواهد شد و عدل و داد در سرتاسر گیتی دامن خواهد گسترد. ما سعی میکنیم که از این حکومت نمونهی علی(ع) که متأسفانه منحرف شده است، خود را به حکومت امام مهدی(عج) برسانیم، منتها حکومتی که الیالابد برقرار خواهد شد. و هر حرکتی و هر جهتی که ما را به سمت جلو هدایت کند، هر جهتی که این تکامل نفسانی را در انسانهای ما ایجاد نماید –که به حکومت امام مهدی نزدیکتر شوند- فرج امام زمان تسریع خواهد شد. اینجاست که وظیفهای بزرگی بر دوش یکان یکان ما قرار میگیرد که برای تسریع در فرج و ظهور امام باید این جهش تکاملی را در قلوب انسانها تسریع کرد، و این وظیفهی همهی انسانهاست. انقلاب مقدس اسلامی ما همچنان که شرح دادم و همچنان که شاهد بودهاید- بزرگترین جهش را در این مسیر به وجود آورده است و از این نظر مقدس است که به مقدار زیاد فرج امام را تسریع کرده است؛ زیرا تغییر و تحولی را درون انسانها ایجاد نموده است که هیچ انقلاب دیگری و هیچ حرکت و نهضت دیگری و هیچ شخصیت دیگری قادر نبوده است که یکچنین تغییر و تحول بنیادی را در قلوب مردم و در نفوس مردم به وجود بیاورد. بنابراین ما از یک نقطه که حکومت امام علیبنابیطالب(ع) است، حرکت کردهایم و میخواهیم خود را به آن مدینهی فاضلهی مقدس برسانیم و سعی میکنیم هرچه شدیدتر هرچه سریعتر این تغییر و تحول نفسی را در درون خود ایجاد کنیم تا امام زودتر ظهور کند؛ زیرا هیچکس نمیخواهد که در یک محیط ظلم و فساد زندگی کند. همه آرزو دارند که در مدینهی فاضله زندگی کنند، در جایی که زور نباشد، ستم نباشد، فساد نباشد، استعداد انسانها به قدر امکان به کار بیفتد، آزاد باشند و تمام کمالات نفسانی آنها بتواند به آزادی اوج بگیرد و به معراج برود. این آرزوی همهی انسانهاست. و خود امام زمان نیز ناراحت است، از ظلم و ستمی که بر مردم ما میگذارد، از این جنایتها و خیانتها و ظلمها و خونریزیها که در دنیای ما جریان دارد. امام زمان رنج میبرد. او آرزو میکند که هرچه زودتر ظهور بفرماید، هرچه زودتر بتواند که ریشهی ظلم و فساد را براندازد؛ اما او مشاهده میکند که این انسانها آمادگی پذیرش او را ندارند. هنوز تغییر و تحول کافی در نفوس آنها به درجهی تکامل نرسیده است که ظهر او را ایجاب کند. او منتظر است که ظهور کند، او بیقرار است که هرچه زودتر عدل و داد را در این دنیا بگستراند. و این وظیفهی ماست که این تغییر و تحول را هرچه سریعتر انجام دهیم تا در ظهور او تسریع شود.نمونهای را که گاهگاهی برای دوستان ذکر میکنیم، زندگی امام علی(ع) است که از آنجا که علی(ع) را با امام مهدی(عج) مقایسه کردیم، در زندگی علی(ع) نیز میبینیم که این مرد بزرگ سیوپنج سال خانهنشین میشود، سکوت میکند، در کنج انزوا میخزد، در مدت بیستوپنج سال علی(ع) دلخوش نبود، راضی نبود، از ظلم و فسادی که در اجتماع آن روز میگذشت رنج میبرد، شکنجه میدید، در نیمههای شب به میان صحرا میرفت و سر خود را در داخل چاه فرو میبرد و آنچنان ضجه میکرد که حتی دلسنگ هم آب میشد. او ناراحت بود، ناراضی بود؛ اما محیط آن زمان نمیتوانست که عدل علی را بپذیرد، وجود علی را تحمل نمیکرد؛ حتی در لحظاتی که عدهای از مسلمین، بزرگان از مهاجر و انصار در سقیفه جمع شدند تا خلیفهای معین کنند و ابوبکر را معین کردند، عدهای از طرفداران علی(ع) بر او خرده میگرفتند که چرا قیام نمیکند؟ چرا حق خود را نمیگیرد؟ و علی (ع) در جواب آنها میفرماید که اگر بیستوپنج نفر طرفدار داشت، مسلماً قیام میکرد؛ اما متأسفانه طرفداران علی(ع) از انگشتان دست تجاوز نمیکردند. نظیر سلمان و اباذر و عماریاسر چند نفر بودند که علی را تحمل میکردند؟ حتی شاهد بودید طلحه و زبیر دو صحابی برزگ که علی را بر بالای منبر کردند تا خلافت مسلمین را بپذیرد –همین طلحه و زبیر، آنجا که منافع و مصالح آنها با خط مکتبی علی(ع) مطابقت نمیکند آنها علیه علی(ع) جنگ جمل را راه میاندازند؛ چه خونریزیها، چه جنایتها و چه خیانتها؛ بنابراین اگر علی(ع) بیستوپنج سال خانهنشین میشود، از آن نظر نبود که به سرنوشت مسلمین اعتنا نمیکرد. دلش میسوخت، شکنجه میدید؛ اما مردم روزگارش شایستگی او را نداشتند، آمادهی پذیرای عدل او نبودند. در زمان ما نیز اگر اما زمان ظهور نمیکند، دلیل آن نیست که به سرنوشت مسلمین بیاعتنا است. او مراقب مسلمین است. او از درد و شکنجهی مسلمین رنج میبرد و حتی مطابق با احادیث ما و طرز فکر ما و اعتقادات ما هر کجا که ببیند رهبر اسلامی، مجتهد فقیه، دچار خطایی میشود که در اثر خطای او به مسلمین و به اسلام ضرری و خسارتی وارد میشود، امام به ترتیبی آن رهبر را هدایت مینماید. این عقیدهی ما شیعیان است. بنابراین امام زمان، مراقب ماست، شاهد اعمال ماست و از فسادها و سقوط و ناراحتیها رنج میبرد و شکنجه میبیند. فقط منتظر است که ما آماگی آن را داشته باشیم که بتواند ظهور کند و مکتب مقدس خود را در این جهان پیاده نماید.
شما میدانید که براساس احادیث ما هنگامی ظهور میفرماید که سیصدوسیزده نفر به ندای او لبیک میگویند، هنگامی که سیصدوسیزده کادر پیدا میکند، سیصدوسیزده نفری که بتوانند او را درک کنند، بتوانند اوامر او را پیاده نمایند، آنگاه ظهور میفرمایند. احتیاج به سیصدوسیزده کادر دارد. کادرهای او چه کسانی هستند؟ کسانی که از یکطرف فقیهاند و متقی هستند. در اجتماع ما شاید بیش از سیصدوسیزده نفر فقیه و مجتهد و متقی وجود داشته باشد؛ اما برای امام زمان کافی نیست. امام زمان مجتهدی میخواهد که مدیر هم باشد، سیاستمدار هم باشد، کسی باشد که بتواند منظقهای از این زمین را اداره کند، کسی باشد که بتواند حکومتی را به دست گیرد. در زمان ما دولتمردان فراواناند، سیاستمداران دنیا را پر کردهاند؛ اما اینان کسانی هستند که تقوا ندارند، مجتهد نیستند، فقیه نیستند و امام زمان نمیتواند از چنین کسانی استفاده کند. فقها نیز زیادند؛ اما مدیر نیستند، اهل دولت و حکومت نیستند. آنها نیز برای حکومت و مدیریت آماده نیستند. باید دولتمردانی به وجود بیایند که فقیه و مجتهد باشند؛ یعنی اجتماع ما به درجهای برسد، به آن درجهای از تکامل برسد که فقیه دولتمرد، و دولتمرد فقیه و مجتهد باشد. و از این افراد هنگامی که یکی را بیابید، قادر خواهند بود که کشوری را اداره کنند و واضح است که اگر سیصدوسیزده نفری اینچنین در دنیا وجود دشاته باشند، قادر خواهند بود که همهی کشورهای دنیا را با عدل و داد اداره کنند. بنابراین اگر امام زمان ظهور نکرده است، به خاطر آن است که این سیصدوسیزده کارد به وجود نیامده است. دلیل بزرگتر آن است که هنوز تغییر و تحول نفسی در قلوب و نفوس مردم جهان به وجود نیامده است، رشد عمومی و تکامل انسانی برای پذیرش عدل و داد و رهبری عادل جهانی و آمادگی روحی حاصل نشده است. البته اینجا به یک تناقض بزرگ برمیخوریم که این تناقض بدینترتیب قابل حل است، که از یکطرف ظلم و فساد دنیا را فرا میگیرد و از طرف دیگر رشد مردمی در انسانها زیاد میشود و تغییر تکامل نفسی در انسانها ایجاد میگردد. این یک پارادکس است، یک تناقض است که از یک طرف ظلم و فساد زیاد میشود و از یک دیگر تکامل نفسی در درون انسانها به اوج میرسد. معنی آن این است که این نظامهایی که در دنیا وجود دارند و آمدهاند و میروند این نظامها بطلان خود را به اثبات میرسانند. همه ثابت میکنند که جز ظلم و فساد نتیجهای از آنها عاید نخواهد شد و در ضمن همهی مردم دنیا به آن درجه رشد و آگاهی میرسند که بطلان این نظامها را درک میکنند، به ظلم و ستم طاغوتها پی میبرند. آنگاه آماده میشوند که اگر اجلی، رهبری، مرد بزرگی مثل امام مهدی(عج) ظهور بفرماید، به دور او جمع شوند و این نظامهای طاغوتی را رها کنند. امام زمان ظهور نمیکند که همه انسانها را از دم تیغ بگذراند، هنگامی ظهور میفرماید که اکثریت انسانها با رشد و آگاهی خویش پذیرای حکومت او هستند، تشنهی حکومت او هستند.
از نظر اجتماعی عادتاً انقلاب موقعی به وجود میآید، با ظهور امام موقعی رخ میدهد که دو پدیده وجود داشته باشد: اول تشنگی است. انسانها باشد تشنه باشند. به آن درجه از تشنگی رسیده باشند که ظهور او را لَهلَه بزنند، عاشق او باشند، بخواهند که او هر لحظه ظهور کند. در زمان نبیاکرم شما شاهد بودهاید که مردم آن زمان تشنهی چنین رسالتی بودند. ظلم و فساد به آن درجه رسیده بود که مردم خسته شده بودند. توان آنها به پایان رسیده بود. حکومتهایی مثل قیصر و کسرا مردم را بدبخت و بینوا کرده بودند و همه مردم دنیا تشنهی این رسالت مقدس بودند و میخواستند که به دور او جمع شوند و خود را از طاغوتها نجات دهند. این غلط است که عدهای میگویند اسلام با قدرت شمشیر پیشروی کرد، اسلام با قدرت رسالت خویش پیشروی کرد. بزرگترین پیشرفتهایی که اسلام در سرزمینهای مختلف داشته است، فقط و فقط در سایهی رسالت مقدس خود بوده است نه با زور سلاح. مردم تشنه بودند و به دنبال او میرفتند، تشنه بودند و این رسالت مقدس را میپذیرفتند. بنابراین اول تشنگی است. باید مردم ما تشنه شوند و ارزش و اهمیت چنین رسالتی را درک کنند تا امام ظهور بفرماید. دوم الگو است؛ قبل از آن که مردم جهان به نظامی بگروند، انقلابی را پذیرا شوند، لازم است که شمات الگویی برای آنها به وجود بیاورید. هنگامی که از نبیاکرم مثال میزنیم، این الگویی را که به وجود آورد را بررسی کنیم. نبیاکرم الگویی به وجود آورد، الگویی کوچک بود در مدینهی کوچک، الگویی اسلامی به وجود آورد که همهی مسلمانان از مهاجرین و انصار باهم برادر بودند، برابر بودند، همدیگر را دوست میداشتند، در آن محیط اخلاص و صفا زندگی میکردند. هنگامی که سفرای کشورهای خارج به مسجد مسلمانان میآمدند، اختلاف نبیاکرم و دیگران را درک نمیکردند و هنگامی که میدیدند همگان بر زمین نشتهاند با این خلوص و صفا زندگی میکنند،این الگو در ذهن آنها میماند و با کشور خود مقایسه میکردند و به این نتیجه میرسیدند که این الگوی مقدس جوابگوی مشکلات اجتماعی آنان است. بنابراین هنگامی که ما میخواهیم ایدئولوژی خود را به پیش ببریم، باید الگو نشان دهیم. آن کسانی که میخواهند با نظریات صرف، با تئوری تنها دشمنان را متقاعد کنند که به ایدئولوژی اسلام بگروند، سخت در اشتباهاند، باید الگو نشان داد. و انقلاب مقدس اسلامی ما نظامی و الگویی به دنیا ارائه داده است. فراموش نکنید مثالهایی برای شما میزنم که آموزنده است / انقلاب اسلامی ما میآید و الگویی به جهان عرضه میدارد، میگوید:«نه شرقی نه غربی»، حرف کوتاهی است، ولی قبل از انقلاب مقدس ما هیچکس در جهان قدرت نداشت که چنین الگویی را ارائه دهد. شما شاهد هستید تمام انقلابهایی که در دنیا به وجود آمده است، اگر خواستهاند علیه امریکا بجنگند به روسیه تکیه کردهاند. انقلاب فلسطین یکی از این نمونههاست. برای آن که علیه امریکا یا علیه صهیونیسم بجنگند به روسیه تکیه میکنند و شما شاهد بودهاید که به همین علت مجبور میشوند موضعگیریهایی بکنند که برای ملت ما و انقلاب ما مسخره است. در مورد افعانستان یکباره میبینید که از روسیه شوروی غدار و سفاک طرفداری میکنند و انقلابیون مسلمان را که همهروزه صدها شهید میدهند، آنها را به زیرپا میگذارند، فراموش میکنند، چرا اینچنین است؟ زیرا دیدگاه فلسفی آنها با دیدگاه فلسفی ما تفاوت دارد. آنها به روسیه شوروی کمونیستی تکیه کردهاند. از روسیه شوروی پول و اسلحه میگیرند. بنابراین باید خطمشی روسیه شوروی را نیز بپذیرند و این فقط انقلاب مقدس اسلامی ماست که جرأت میکند، شجاعت دارد که یکچنین الگوی جدیدی را به جهان عرضه بدارد و شما خواهید دید که پس از پیروزی انقلاب اسلامی، ما انقلابهای دیگری به وجود خواهد آمد که این الگو را نمونه قرار خواهد داد.در مقدمه سخنم امتیازات بزرگی را برای انقلاب مقدس اسلامی ایران ذکر کردم. تمام این امتیازات الگوهای جدیدی است که این انقلاب مقدس به جهان عرضه میدارد، و این الگوهاست که بزرگترین جهش تکاملی انسانها را به سوی مدینهی فاضله امام مهدی(عج) مهیا مینماید. بنابراین از یکطرف ما باید تشنهی ظهور او شویم و از طرف دیگر باید الگوهایی به وجود بیاوریم که این الگوها ظهور او را، فرج او را تسریع بکند. و این انقلاب مقدس اسلامی ما یک نمونهی آن است.نکتهای را که در آخر سخنم باید ذکر کنم این که ما در چنین شرایطی قرار داریم؛ بین حکومت علی(ع) یعنی الگوی پنجسالهی عدل امام علی(ع) و مدینهی فاضلهای که منتظر آن هستیم. میدانیم که امام زمان(عج) در میان ما وجود دارد، حضور دارد، زندگی میکند و مراقب اعمال و رفتار ماست و هر کجا که رهبری ما اشتباهی کرد، به طریقی خویشتن را مینمایاند و خطای رهبر را جبران میکند. شما شاهد معجزههایی بودهاید که در طول انقلاب حتی در ماههای گذشته در کشور ما به وقوع پیوسته است آیا فکر میکنید که این معجزهها بدون دلیل و بدون سبب بوده است؟ علم و قوانین عالم اثبات میکنند که هیچچیز بدون علت و بدون دلیل نمیتواند به وجود بیاید. ممکن است که ما علت آن را ندانیم؛ ولی علتی دارد و علت بزرگ آن، آن است که امام زمان ما با اشرافی که بر رهبری ما دارد، این رهبر را هدایت میفرماید و خطاهای او را جبران میکند، سبب میشود که این معجزهها به وجود بیاید تا این رسالت مقدس، این انقلاب بزرگ به پیروزی برسد و این جهش تکاملی در راه ظهور او و پیاده کردن مدینهی فاضلهاش به وجود بیاید.امام زمان(عج) در میان ما زندگی میکند، حضور دارد، وجود دارد؛ ولی اکثریت ما نمیفهمیم، وجود او را لمس نمیکنیم و این بزرگترین نقص، بزرگترین کمبود در جامعه شیعیان ماست. سیعیان ما عادتاً امام زمان(عج) را به صورت یک اسطوره پذیرفتهاند. امام زمان را شخصیتی در تاریخ به حساب میآورند. همچنان که دربارهی حضرت علی(ع) و امام حسین(ع) تفکر میکنند، امام زمان را نیز آنچنان به نظر میآورند و این خطای بزرگی است، نقص بزرگی است. از دیدگاه فلسفی ما در این دنیا نمیتواند این انسان بدون رابطهی قلبی و اشراقی به خدای بزرگ وجود داشته باشد، در روزگاری که انبیا مبعوث شدهاند، این رابطه اشراقی و الهامی بین انسان و خدا را به وجود آورند و بعد از پیامبران، امامان بودهاند و ما معتقدیم که در امتداد مسئولیت امامان، امام غایب نیز این رابطهی قلبی بین انسان و خدا را به وجود میآورد و محال است که لحظهای بر این عالم بگذرد و این رابطهی اشراقی و الهامی بین انسان و خدا وجود نداشته باشد.این بزرگترین نقشی است که امام زمان(عج) در حال حاضر بازی میکند و مراقب اعمال ماست و تمام حرکات ما را مشاهده میکند. و در حال حاضر وجود دارد، حضور دارد؛ اما متأسفانه ما در غفلت به سر میبریم ما در غیبت به سر میبریم. او غایب نیست. او مثل خورشید تابانی است که نور مبارکش بر همهجا میتابد. در کوچکترین زوایای عالم وجود تشعشع میکند. این ما هستیم که چشمان خود را بستهایم. کسانی هستند که چشم ندارند، کورند، نمیبینند، عدهی دیگری هستند که چشم دارند؛ ولی چشمان خویش را بستهاند و بنابراین قدرت ندارند که این نور را ملاحظه کنند، خَتَمَ اللهُ عَلی قُلُوبِهشم وَ عَلی سَمْعِهِم وَ عَلی اَبْصارِهِم غِشاوَه ۱، کسانی هستند که قلوب آنها و گوش آنها و چشم آنها را پردهی ضخیمی پوشانده است و بنابراین چنین تشعشعی را مشاهده نمیکنند؛ ولی این خورشید تابان وجود دارد، حضور دارد و تشعشع وجودش باید در کنج هر زاویهی این هستی بتابد تا این هستی بقا استمرار داشته باشد. اگر این وجود، اگر این رابطه الهامی و اشراقی برای لحظهای قطع شود، این دنیا بقای خود را از دست میدهد. این انسان رابطهی قلبی و اشراقی خود را با خدای بزرگ از بین میبرد، باید وجود داشته باشد و وجود دارد.بنابراین اگر امام غیبت کرده است، این غیبت، غیبت ماست نه غیبت او. و او آرزو میکند که هر لحظه، هرچه زودتر ظهور بفرماید و این دنیا را از عدل و داد پر کند و مدینهی فاضلهای را که هدف و آرزوی انسانهاست، در این عالم پیاده نماید. این ما هستیم که چشمان خود رابستهایم. این ما هستیم که آمادگی نداریم. بنابراین منطقی که از آن معجزه گرفته میشود آن که ما بتوانیم به خصوص پس از انقلاب با شکوه معجزهآسای اسلامی، این تغییر و تحول نفسی را در درون خود به وجود بیاوریم. بتوانیم چشمان خود را باز کنیم و از این نور مقدس مستفیض شویم. بتوانیم آمادهی پذیرای وجود او و ظهور او گردیم تا به امید خدا هرچه زودتر ظهور بفرماید و دنیا را از عدل و داد پر کند.من از خدای بزرگ میطلبم که به ما عرفان دهد که وجود او را و ظهور او را هرچه زودتر شاهد باشیم.
من از خدای بزرگ میطلبم که امر فرج امام زمان را هرچه زودتر تسریع بفرماید.
از خدای برگ میخواهیم که این ابرقدرتها نمایندگان ظلم و زور و فساد و طاغوت را نابود گرداند.
از خدای بزرگ میطلبم که دشمنان و منافقین را رسوا گرداند.
و بالاخره از خدای بزرگ میطلبم که رهبر عالیقدر ما را سلامتی و طول عمر اعطا بفرماید.
والسلام علیکم ورحمهالله و برکاته