درباره بازرگان و رادیکالیسم انقلابی
ما نسل متهم
متن مقاله ارائه شده در همایش علمى ـ فرهنگى مهندس مهدى بازرگان
روزنامه شرق ویژهنامه انقلاب، مورخ ١۶/١١/١٣٨٣
سوسن شریعتی
ما چهل ساله ها به دلایل بسیارى از جمله به قصد جلب اعتماد نسل بىاعتماد جدید، باید براى یک بار هم که شده، به جاى کلى بافى و صدور آراء و احکام رنگارنگ، از نسبت خودمان با حرف ها، از تجربه هاى زیست شده، از تقابل من فردى با دوره هاى تاریخى صحبت کنیم. اینکه چه بودیم و چه شدیم و چگونه و چرا این شدیم و دیگر آن قبلى نیستیم. بنابراین به جاى اینکه از اصولاً و اساساً شروع کنیم با یکى بود یکى نبود شروع کنیم. یکى بود یکى نبود ما بودیم و مهندس بازرگان بود. یکى از نمادین ترین نقاط عزیمت براى این کار سیر و سیاحت در گذشته، تجربه برخورد ما با مهندس بازرگان است. ما براى سخن گفتن از مهندس بازرگان مجبوریم از خودمان شروع کنیم.
اندیشیدن در باره نسبت نسل ما و مهندس بازرگان به ما این فرصت را مى دهد که به یک سلسله مقولات کلان تر هم فکر کنیم: نسبت اخلاق و سیاست. رفرم و انقلاب، گفت وگوى نسل ها. دین و دنیا.
صحبت کردن از مهندس بازرگان براى نسل من کار سختى است. یاد بى تربیتى هایش مى افتد و یاد پرروبازى هایش و حال که به بلوغ رسیده از این همه جسارت گاه خجالت زده مى شود. همه چهل ساله هاى امروز و بیست ساله هاى بیست سال پیش حرف مرا تائید خواهند کرد. همه اصلاح طلبان امروز و انقلابیون دیروز نیز. چه در قدرت چه در خارج از آن. ما بیست ساله هاى بیست سال پیش از هر قماش و دسته و فرقه اى که بودیم ناتوان از درک محضر بازرگان بودیم. نسل ما مهندس بازرگان را نمى پسندید.
رادیکالیسم براى ما فضیلتى بود که بازرگان فاقد آن بود. ما نسل جبهه بندى بودیم و خط و خط کشى و هرگونه رفت و آمدى را میان این جبهه ها مماشات گرى، مشکوک و محافظه کارى مى خواندیم و بازرگان مرد اینگونه رفت و آمدها بود، حرکت بر لبه مرزها و هراسان از درنوردیدن آن. او نه پوپولیسم مذهبى را برمى تابید و نه خلقى گرایى چپ را مى پسندید و نسل ما یا آن بود یا این. او حرکت هاى گام به گام را مى پسندید و ما گام هاى بلند و جهش هاى تند و تیز را مى خواستیم. ما، چه در مقام قدرت مدار و چه در هیئت اپوزیسیون آن، قانون را مضحکه، مستمسک و قالبى تنگ براى تحقق آرمان ها و امیدهاى خود مى دیدیم و بازرگان همان قانون نصفه نیم کاره را ضرورى براى هر حرکتى مى دانست. او مى گفت باید ماند اما مشروط و ما بعضى مان مى گفتیم باید خروج کرد؛ برخى مان مى گفت باید ماند و بى شرط و شروط و کت بسته. مذهبى هایمان او را نمى پسندیدند- چه بنیادگرا و چه رادیکال ها- چرا که مذهب او مذهب گفت وگو، طمانینه با مرزهاى کمرنگ بود و آشتى مى خواست و چتر پهنى که سنت و مدرنیته را در زیر خود جاى مى داد و ما آن مذهبى را مى خواستیم که فرقان بود و خندق و ترازو. مذهبى که خدایش قاصم منتغم بود و نه رحمان رحیم. چپى او را نمى پسندید چرا که او لیبرال بود. بنیادگرا او را نمى پسندید چرا که او تحقق اجتماعى مبانى را مشروط مى دانست. او اهل نصیحت بود و ما خواهان نطق هاى آتشین بودیم. ما خواهان پیوست و گسست هاى بنیادین بودیم و او ساکن دنیاى ممکنات بود. درست در زمانى که همه مى خواستند لذت تخریب را تجربه کنند او جوش سازندگى را مى زد. در نتیجه بازرگان به کار زمانه ما نمى آمد. آیا معنى اش این بود که از زمان ما عقب تر بود یا جلوتر؟ در هر صورت، عقب تر یا جلوتر، همین ناهم زمانى راه هرگونه گفت وگو میان نسل ما و بازرگان را مى بست و بست.
ما همان چهل ساله هاى امروز محصول بلافصل آموزش ها و اجماع فکرى- سیاسى پدران خود بودیم. پدرانى که یک دهه قبل از انقلاب، رفرمیسم را- رویکرد گام به گام در نقد قدرت _ علت العلل بن بست و عقیم ماندن حیات سیاسى و اجتماعى جامعه مى دانستند و از همین رو از سال هاى پایانى چهل با پدران خودشان خداحافظى کرده بودند و با همین موضع پا به انقلاب گذاشتند. انقلابى که نسل ما بازوان اجرایى آن بود (به عنوان آتش بیاران این معرکه) نسلى که دست پروردگان پدران رادیکال خود بود. تقصیر با که بود؟ با ما یا با او؟ ما نوه ها یا او پدربزرگ. نصفش تقصیر ما بود که نمى دانستیم چگونه با این پدربزرگ دلسوزمان حرف بزنیم. نصفش هم تقصیر او بود که نمى دانست با ما چگونه حرف بزند.
در این بازخوانى گذشته و کشف دلایل این عدم امکان گفت وگو ما باید از خود بپرسیم:
<![if !supportLists]>– <![endif]>آیا این مشت هاى گره کرده ما که افشاکن- افشاکن بود که نخبگان را وادار به رقصیدن به ساز ما مى کرد یا نخبگان، ما را ملعبه خود کردند؟ به عبارتى چگونه مى توان وجدان اجتماعى بیدار داشت و در صحنه نیز حضور اما بازیچه بزرگترها نشد؟
<![if !supportLists]>– <![endif]>نسبت نگاه اتوپیایى به تغییر با تمامیت خواهى. توتالیتاریسم
<![if !supportLists]>– <![endif]>نسبت رادیکالیسم چپ با پوپولیسم مذهبى
•از مهندس هم مى توان به سه عنوان سئوال کرد
به عنوان یک سیاستمدار: آیا براى یک سیاستمدار بى اعتنا ماندن به فضاى اجتماعى و پافشارى کردن بر سر یک مشى یک فضیلت است؟ مى تواند نباشد، چرا که نشان دهنده درک ذهنى و فرمالیستى از تغییر است.
مى تواند باشد در صورتى که بتواند از یک جایگاه اجتماعى قوى، متکى بر یک نیروى وسیع مردمى حرف بزند و گفتمان خودش را تبدیل به گفتمان غالب کند.
به عنوان یک روشنفکر: آیا این امر که روشنفکر بنا بر ضرورت و با توهم خدمت رسانى قلمرو عمومى را رها کند و آستین ها را بالا بزند و وارد حوزه قدرت بشود یک فضیلت است؟ مى تواند نباشد، چرا که روشنفکر باید قبل از هر چیز در تلاش براى قدرت بخشى به وجدان عمومى و قلمرو اجتماعى باشد. حرکت بر لبه مرزهاى قدرت و اجتماع این کار را ناممکن مى سازد. آیا قرار نیست که روشنفکر بتواند بر وجدان اجتماعى خود تاثیر بگذارد و وقتى مى بیند از این امر ناتوان است به خود و جایگاه خود شک کند و به اصلاح بپردازد؟
به عنوان یک معلم اخلاق: این وفادار ماندن به خود البته یک فضیلت است / به همین دلیل است که ما امروز او را پاس مى داریم چرا که نه ما را ملعبه کرد و نه خود ملعبه ما شد. به ساز زمانه ما نرقصید و به همین دلیل اگر چه ما دیروز از او دلخور مى شدیم اما امروز به همین دلیل به او احترام مى گذاریم. اما معلم اخلاق در میدان سیاسى چه نقشى مى تواند داشته باشد؟ آیا سیاستمدار مى تواند فقط به خود صرفاً به عنوان معلم اخلاق نگاه کند؟ مرز این دو کجا است؟
آیا کار سیاستمدار بى اعتنایى به گرایش اکثریت است به نام وفادارى به یک سرى اصول عقیدتى یا اینکه کارش شناخت و همسویى با آن است. بنیادگرا و یا هنرمند مى تواند بگوید من کار ندارم اکثریت چه مى گوید. نقطه عزیمت من براى هر حرکت اجتماعى، اصول و عقاید خودم است اما یک سیاستمدار نمى تواند چنین استدلال کند. رفرمیسم را اگر به معنى حرکت در چارچوب امر ممکن و واقعیت گرایى بگیریم باز هم مجبور است براى تحقق بخشیدن به برنامه هاى خود، مجموعه فاکتورهاى اجتماعى، تناسب قوا، افکار عمومى و… را در نظر بگیرد و صرفاً براساس الگوهاى ذهنى عمل نکند، چه الگوى ذهنى اتوپیستى چه الگوى ذهنى رفرمیستى.
فضیلت و در عین حال نقطه ضعف مهندس بازرگان در این بود که مى گفت من به اکثریتى که هوار انقلاب مى کشد کارى ندارم، کار من رفرم است. این نگاه یک فضیلت است در صورتى که خارج از قدرت مى ماند و مى توانست منشا خیر شود اما در درون و در کادر یک حکومت ظاهراً انقلابى و آن هم بدون تکیه گاه هاى ذهنى و عمومى محکم در اجتماع، این حرف کاربردى نداشت. این وفادار ماندن به خود زیبا است و اخلاقى اما دیگر به منطق سیاست کار ندارد. تجربه مهندس این را به خوبى نشان مى دهد.
شاید بشود گفت که اشکال در این نبود که ما انقلابى بودیم و او اصلاح طلب. اشکال در این بود که هر دو درکمان از این دو ماجرا یک سویه و یک لایه بود. نگاهمان به این دو مقوله وجهى عاطفى و دگماتیک داشت و عمدتاً معطوف به قدرت و کسب آن بود. هم ما که فکر مى کردیم برداشتن گامهاى بلند ما را از افتادن به چاله مصون مى دارد و هم او که فکر مى کرد برداشتن گام هاى کوتاه ما را از افتادن به دام خشونت در امان مى گذارد. بنابر این شاید بشود گفت که اشکال در این نبود که گفتمان اصلاحى جا نیفتاد. اشکال در این بود که یک گفتمان جا افتاد و آن گفتمان رادیکال بود.
امروز تجربه انقلاب ما را واداشته تا بار دیگر و این بار رادیکالیسم را _ تصور حداکثرى و دفعتى و اراده گرایانه از تغییر هاى ساختارى- علت العلل بدبختى بدانیم و غالباً هم همان فرزندان انقلاب این را مى گویند. ما در دامان تردیدها و پشیمانى هاى خودمان نسلى پرورانده ایم مردد که گذشته ما را به رخمان مى کشد. این است که در این دیالکتیک انفعال و پشیمانى که میان نسل جدید و ما قدیمى تر ها برقرار شده، همگى قانع شده ایم که رفرمیسم- یا همان حرکت در چارچوب ممکنات – تنها راه ممکن است.
اشکال اساسى این دوگانه رفرم یا انقلاب که عمدتاً در همان دهه چهل شکل گرفت و سنت هاى سیاسى بعدى ما را شکل داد و عواقب و عوارضش تا همین امروز ادامه دارد این است که عمدتاً بر محور قدرت مى چرخد و به شکل اعمال از بالا فهمیده مى شود و تجربه شده است. حتى اگر این جورى هم فهمیده نشود منجر به آن مى شود. دلیل اصلى اش هم روشن است و آن اینکه در پایین خبرى نیست. خبرى نیست چرا که مردم نیستند. یا اگر هم هر از چندى سر و کله شان پیدا مى شود به شکل توده وار و بى شکل است و حضور همیشگى و نهادینه ندارد.
من اینجا مى خواهم با اجازه حضار، وسط دعواى رفرم و انقلاب، یک نرخى تعیین کنم. بد نیست به یک تجربه سومى هم اشاره کنیم. این تجربه هاى سوم به ما یاد مى دهد که ما یک سره از این محتومیت «ادعا و توبه»، پررویى اولیه و پشیمانى ثانویه خارج شویم و به اشکال دیگرى بیندیشیم. آن تجربه سوم، شریعتى است. شاید این حرف غریب به نظر آید و یا مثلاً تفسیر امروزى از شریعتى دیروزى کردن چرا که شریعتى خودش یکى از آتش بیاران معرکه انقلاب محسوب مى شد و مى شود. اما امروز که هم ما آن آدم هاى دیروزى نیستیم و هم جامعه، شاید در مراجعه به دیروز چیزهاى جدیدى کشف کنیم که قبلاً از فهمش ناتوان بودیم.
این دوگانه رفرم و انقلاب در همان دهه چهل و در نتیجه در زمان فعالیت هاى شریعتى به طور جدى شکل گرفته بود. شریعتى هم یکى از همان پدران نسل ما بود که از پدران خودش گسست و پا به میدان متفاوت تجربه اجتماعى و فکرى گذاشت. بى آنکه در این گسست به رادیکالیسم _ به معناى گسست خشونت آمیز از دیروز- درغلطد. شریعتى به این نتیجه رسید که این ثنویت، ثنویتى ابتر و عقیم است و جبهه سومى گشود. یا به عبارتى تعریف جدیدى از این دوگانه عرضه کرد و اصلاً حوزه محورى این دوگانه را که عمدتاً در ربط و رابطه خود با قدرت تعریف مى شد، جابه جا کرد و به ساحت دیگرى کشاند و آن حوزه اجتماع و اندیشه بود. البته به همین دلیل هم منزوى ماند. محبوب شد اما منزوى ماند. جبهه اى که از همه مولفه هاى تشکیل دهنده این دوگانه تعاریف جدیدى مى داد:
در حوزه سیاست: مردم، مذهب و وجدان مذهبى، قدرت، انقلاب، خدمتگزارى، در حوزه فرهنگ: سنت و مدرنیته و….
شریعتى درک صرفاً سیاسى از تغییر را ابتر مى دانست. چرا که در حوزه سیاست، تقریباً بین این دو روش- مثلاً درک ولنتاریستى و آوانگاردیسم رادیکال با توسل به عمل قهرآمیز و یا پارلمانتاریسم و ورود به بازى هاى پشت پرده سیاست – هیچ راه دیگرى نیست و در هر دو صورت در شرایطى که اصل موضوع تغییر یعنى جامعه و مردم غایب است، ره به رهایى نخواهد برد. از این رو شریعتى تلاش مى کرد نشان دهد که مى شود به تغییر بنیادهاى حیات اجتماعى- فرهنگى و در نتیجه سیاسى اندیشید با گشودن جبهه دیگرى و آن جبهه فرهنگى بود. مى دانست در جامعه اى که فرهنگ ندارد، نه از دست انقلاب کارى ساخته است و نه از دست رفرم. انقلاب هم کند نهایتاً رفرم است بى هیچ تغییر بنیادین. این است که در پى ایجاد انقلاب بود در دل و جان آحاد. ایجاد انقلاب بود در ذهن دیندار، ایجاد تغییر بود در وجدان مذهبى جامعه. او دوستدار خانه تکانى هاى بنیادین بود. این است که هم رنگ و بوى انقلابى داشت و به همین دلیل به میراث پدران خود نگاهى انتقادى داشت و هم در این فاصله گیرى لزومى نمى دید پا به حوزه گسست هاى خونین و خشن بگذارد. او هم، مثل دیگر هم نسلى هاى خودش از پدران خود گسسته بود و هم به حرکت این هم نسلى هاى خود نپیوست. در نظر او این چرخیدن بر محور سیاست، اشکالش در این است که روشنفکر را عملاً به حوزه قدرت مى کشاند. حوزه اى که به دلیل نداشتن پشتوانه اجتماعى قوى، در آن بد عادت مى شود. یعنى عادت مى کند به تنها حرکت کردن و دوختن و بافتن به تنهایى. چه در وضعیت زد و خورد چه در وضعیت زد و بند و در هر دو حال بى ربط مستقیم به وظیفه اصلى اش. اشکال دیگر این تبعیت یکجانبه از منطق سیاست یا به عبارتى رفتار سیاستمدارانه در نگاه شریعتى این بود که روشنفکر را مجبور مى کرد عمدتاً در چارچوب ممکنات حرکت کند و این حرکت چارچوب دار او را از امکان فکر کردن به اشکال و چارچوب هاى دیگر باز مى داشت و خواه ناخواه وارد بده بستان با مخاطبانى محدود مى کرد. وجه ممیزه دیگر این گشودن جبهه جدید، اندیشیدن به سیاست خارج از نهاد قدرت و اندیشیدن به دین خارج از نهاد رسمى آن بود. روشنفکر را نماینده مردم نمى دانست و مى کوشید خود آنها را به میانه میدان بکشاند. نه هر مردمى، نه هر توده بى شکلى بلکه از طریق تبدیل رعیت به شهروند.
اصالت این رویکرد در جابه جا کردن مرزهاى مستقر و اندیشیدن به صور متفاوت تجربه اجتماعى براى خروج از محتومیت وضعیت عقیم سیاسى بود و به تعبیر سارتر بسط میدان ممکنات. شریعتى سیاست را تنها ورودیه ممکن براى شکل گیرى و شکل دادن به آگاهى اجتماعى نمى دانست به همین دلیل به همه حوزه ها سر مى کشید، هنر، تاریخ، سیاست، دین. هم در حسینیه نمایشگاه عکس و نقاشى برپا مى کرد و هم جلسات شعرخوانى و هم از پس از شهادت سخن مى گفت. کار فرهنگى او در نتیجه ایجاد فضایى بود که جوان آن روزگار که پدران و مادران خود را متهم مى کرد، بتواند توانایى ها، شخصیت و آگاهى خود را در این فضاهاى سوم تجربه کند. اگر مى خواست این تجربه را فقط در تقابل با قدرت تعریف کند، بسیارى را آن طرف دیوار سیاست نگه مى داشت. چنانچه هم رفرمیست ها و هم رادیکال ها به همین دلیل خیلى از نیروها را پشت درهاى بسته نگه داشتند. یا از طریق کشاندن آنان به زیرزمین ها، یا از طریق دل سرد کردن آنان و نگاه داشتنشان در کادرهاى محدود جلسات سیاسى براى افشاى آن و تائید این و خوب طبیعى است که در چنین وضعیتى چه پیشتاز انقلابى و چه سیاستمدار رفرمیست مجبور به حرکت در انزوا باشد.
مى خواهم چنین نتیجه بگیرم که اشکال ما این بود که به همان سنت ادامه ندادیم. ما شکل گسستن را به شکل خشن و عکس العملى فهمیدیم اما مى شد جور دیگرى گسست. شریعتى هم در نوع نگاه دینى اش از پدرانش گسست و هم در نوع نگاهش به مقوله اجتماعى و هم رویکردش به سیاست از چه طریق؟ از طریق شناخت سنت پدرى، گزینش آن و تصفیه آن نیز بى آنکه خود را مجبور ببیند از دهن کجى با آنان شروع کند. اما رفتار عکس العملى ما- همان بیست ساله هاى پیش- از سر عدم شناخت بود، نفى فله اى میراث گذشته و دهن کجى به آن و در نتیجه هم خودمان محروم ماندیم و در برابر یکدیگر قرار گرفتیم و شدیم ملعبه و هم آنها از امکان در میان گذاشتن تجربیات خود محروم ماندند و احتمالاً به همین دلیل امروز که مجرب شده ایم باز افتاده ایم به تکرار همان حرف هایى که سابقاً باطل مى شمردیم.
بى شک ما باید از مهندس بازرگان این پدر بزرگوارمان عذرخواهى کنیم اما شاید لازم نباشد توبه کنیم و یک سر سرسپرده شویم و مى توانیم گفت وگو با او و یکى به دو کردن را با او ادامه دهیم. یکى به دو حول وحوش این محورها:
گسست از گذشته و بر گذشتن از آن، آرى اما چگونه؟
ضرورت کشف زبان جدید و فرم هاى جدید ارتباطى با نسل هاى بعدى
ضرورت خروج از این ثنویت اصلاح و انقلاب (گشودن جبهه اى جدید)
•خروجى این ماجرا
دعوا میان رفرم و انقلاب را نباید به هر ترتیبى مختومه اعلان کرد و همه را قانع کرد که یا آن یا این. چون در هر دو صورت وجوه زیانبارى دارد. تجربه نشان داد اینگونه اجماعات خطرناک است. تجربه انقلاب که برخاسته از اجماع عمومى بر سر انقلاب و ضرورت آن بود، عوارض گرانبارى به دنبال داشت و امروز که همگى بر سر ضرورت رفرم به اجماع رسیده اند نیز مى تواند عوارض بسیارى به دنبال داشته باشد. در کشورهایى که رفرمیسم جا افتاد نیز شاهد سر زدن حرکت هاى خشن، خسته از این که هیچ اتفاقى قرار نیست بیفتد، بوده ایم. شورش هاى دهه ۶۸ فرانسه همین واکنش در برابر سکون بود و به یمن آن توانست دموکراسى هاى لیبرال را وادار به امتیاز دادن کند. آنها انقلاب کردند براى رفرم. پس اگر انقلاب را عمدتاً توسل به متدهاى رادیکال تخریبى نبینیم مى شود براى ایجاد رفرم انقلاب کرد. مى شود براى برپایى انقلاب، رفرمیستى پیش رفت و اندک اندک گسستى را تجربه کرد و نیز مى شود براى برپایى انقلاب، اصلاً سیاست را رها کرد و رفت سراغ فرهنگ. هرگونه درک فرمالیستى و دگماتیستى از تغییر، قرار دادن خود است در معرض غیرمترقبه. ما تا نسل بعدى نیامده و رفرمیست بودن ما را بر سرمان نزده، چنانچه ما و پدرانمان بر سر پدربزرگانمان زدیم، باید اقداماتى کنیم:
۱- این دوگانه رفرم- انقلاب را از چرخیدن بر محور قدرت بازداریم و به حوزه اجتماع _ اندیشه و فرهنگ بکشانیم.
۲- اشکال متعدد الگو هاى تغییر در امر اجتماعى را در میان بگذاریم تا فهم و درک از این دوگانه رفرم – انقلاب متکثر شود. رفرم فقط زد و بست فهمیده نشود و انقلاب فقط زد و خورد و بدین وسیله مهمتر از همه اینکه نگذاریم یک گفتمان غالبیت پیدا کند.
۳- روشنفکر و سیاستمدار را وارد گفت وگوى دوباره با اکثریت خاموش کنیم. در حال حاضر مونولوگ است و این مونولوگ، بهترین روشنفکر یا بهترین سیاستمدار را بى فایده مى کند. اگر روشنفکر نتواند با اکثریت خاموش وارد گفت وگو شود، مى شود یک فاضل، یک حکیم، یک هنرمند اما معتکف تنهایى خود. اگر سیاستمدار نتواند نماینده نیاز زمانه خود شود و سخنگوى آن مى شود تکنوکرات، بوروکرات، شهریار، پرنس، زندانى ترحم انگیز قدرت. براى این کار باید در پى خلق فضاهاى سومى بود که آن اکثریت خاموش- پیر و جوان _ بتواند به خود و نسبتش با جامعه بیندیشد.
• سخن آخر:
با این وجود جذابیت مهندس بازرگان در این بود که رفرمیستى رادیکال بود. اگرچه حرکت در چارچوب امر ممکن را شعار مى داد اما بر تحقق اصول اعتقادى خویش- اصولى نه چندان رادیکال- پافشارى مى کرد. حاضر به دادن امتیاز نبود و براى بیان اعتقاداتش محافظه کارى نمى کرد و همین پافشارى رادیکالش موجب مى شد که کتک بخورد. مى دانست در جامعه بحران زده ما خودواقع گرایى و صحبت کردن از آن دردسرساز است و پر عقوبت. نشان مى داد که رفرمیسم به معناى چشم پوشى و مماشات و مسکوت گذاشتن باورها نیست. به باور اکثریت احترام مى گذاشت و سر مى سپرد اما در مقام اقلیت حرف خودش را مى زد و به وقتى بعد، حواله نمى داد. مهندس بازرگان براى اصلاح طلبان امروز الگوى خوبى است تا رفرمیسم را با لاپوشى، حرکت در چارچوب ممکنات را با پذیرش آن، قانون گرایى را با مذاکرات پشت پرده یکى نگیرند.
براى ما جوانان سابق نیز مهندس بازرگان پدربزرگ بزرگوارى بود، از آن دست پدربزرگ هایى که همیشه با احترام با نوه هایش صحبت مى کرد، آنها را تنبیه و توبیخ نمى کرد اگرچه آنها را جدى هم نمى گرفت و به حرفشان گوش نمى کرد. شور و شوق آنها را به حساب جوانى مى گذاشت. همین بود که آنها را دلخور مى کرد و هل مى داد به سوى بزرگترهایى که به حرفشان گوش مى دادند. امروز که بزرگتر شدیم و پر تجربه، البته فهمیدیم که نباید رفت به سراغ هر کسى که به حرفمان گوش مى کند، فهمیدیم که چه بسا مى خواهند کلاه سرمان بگذارند. به همین دلیل است که از او باید عذر خواست و مطمئن بود که او ما را خواهد بخشید. اگرچه این گله گذارى ها از او باید ادامه پیدا کند و این یعنى این که سایه او هنوز که هنوز است بر سر ماست. سایه اش مستدام باد.