به یاد مرتضی اشفاق
سید علی اصغر غروی
اشفاقها، دو خواهر؛ صدیقه و طاهره، عبدالعلی، رسول، مصطفی، مرتضی، حسین و حسن، در خانهیی قدیمی، در تل عاشقان، بدنیا آمدند. یکی از محلات قدیم اصفهان، واقع در انتهاء کوچۀ قدیمی سینه پایینی، در شرق مسجد حکیم، که امروز در حاشیۀ جنوبی خیابان عبدالرزاق قرار گرفته است.
پدر در انتهاء بازار بزرگ اصفهان، در محلۀ هارونیه (هارون ولایت) مغازهیی داشت و به شغل سراجی ایام سپری میکرد. شاید قرب منزل او با خانههای دو حکیم بزرگ شهر، آیت الله حاج آقا رحیم ارباب و سید محمد جواد غروی، او را مجذوب آن دو بزرگوار نمود و کم کم فرزندان خود را به استماع منبرهای غروی و شرکت در نمازهای یومیه و جمعۀ مرحوم ارباب هدایت کرد.
عبدالعلی به جوانی، در میانههای دهۀ سوم عمر خود، در اثر بیماری از دنیا رفت و پنج برادر دیگر به تدریج و با گذر روزگاران، با اندیشههای غیرمتعارف و غیرمعمول مرحوم غروی آشنا شدند. و همچنان پایدار و مقاوم و مدافع باقی ماندند. شاید بتوان گفت مرتضی اشفاق سرآمد شد و سرآمد ماند.
مرتضی اشفاق هم به اسم با مسمی بود هم به نام خانوادگی. هم بسی پسندیدهرفتار بود و نیکواخلاق، هم مصاحبی دلسوز و دلرس و شفیق و مهربان. در خصلتهای اخلاق عملی حقّاًّ کمنظیر بود. او یکی از مصادیق آیات «أُولَئِکَ هُمُ الْمُؤْمِنُونَ حَقًّا …» (انفال ۴ و ۷۴) بود. آشنایی من با این مرد وارسته به سالهای دهۀ چهل بازمیگردد. من محصل دبیرستان بودم و ایشان را پای منبرهای والد (علامه غروی) میدیدم و حتی به اسم هم نمیشناختم. فقط به چهره. دوری من از اصفهان از سال ۱۳۴۴ تا تابستان ۱۳۵۸، نزدیک به ۱۵ سال، باعث شد شناخت بیشتر و بهتری از مرتضی اشفاق و پدر و سایر برادرانشان بدست نیاورم. اما از سال ۵۸ تا امروز صمیمانهترین روابط فیمابین برقرار بود و میتوانم بگویم از پسِ هرجدایی لحظهشماری میکردم برای دیدار و مصاحبت بعدی. اوقات دلتنگی را به چاپخانۀ حافظ، واقع در چهارراه مصدق فعلی میرفتم. جایی که دو برادر، مرتضی و حسین، به مشارکت، چاپخانۀ کوچکی را با یک دستگاه چاپگر ملخی اداره میکردند، که بعداً دو دستگاه شد. میزی متواضع و مدیری فروتن در برابر مردمان و خاشع در مقابل پروردگار.
به سختی سه نفر در این سوی میز میتوانستند در برابر مدیر بنشینند و از همه چیز سخن بگویند. از جنگ و تبعات آن که میان ایران و عراق جریان داشت. از صلح و پیآمدهای آن که اگر اتفاق میافتاد چقدر به نفع مصالح ملی بود. در سیام خرداد ۱۳۶۰ به محل اقامۀ نماز جمعۀ مرحوم والد حمله شد! حملهیی درهمکوب و همراه با خشونت و ضرب و شتم و دستگیری! تحولات زیادی رخ داد. چنان رعبی حاکم شد که مریدان، قریب به اتفاق، یا مخالف شدند و یا دوری گزیدند! نماز جمعۀ حکیم غروی به منزل ایشان، واقع در محلۀ عباسآباد، منتقل شد. این هم یکی از طنزهای تاریخ است! کسانی که قرنها اقامۀ جمعه را حرام میدانستند، اکنون به مؤسس نماز جمعه در ایران به عنوان یک واجب عینی هجوم میآورند. خلاصه آنکه از دو هزار نفر شرکتکننده در آن نماز، حداقل ۲۰ و حداکثر ۴۰ نفر میآمدند! که تمام ظرفیت منزل بود. این نماز تا روز ۲۹ آبانماه سال ۱۳۷۷ ادامه داشت. در این روز، هم منزل پدر مورد هجوم نیروهای امنیتی قرار گرفت و هم منزل جناب اشفاق که من در آنجا نماز جمعه را اقامه میکردم. حکم بازداشت من و پدر را از دادگاه ویژۀ روحانیت داشتند. مرا در منزل مرحوم اشفاق بازداشت کردند و از دستگیری پدر، به جهت بیماری همسر، موقتاً صرفنظر نمودند. ولی بسیاری از نوشتهها و دستنوشتههای ایشان را بردند! و البته بازپس ندادند!
از سال ۱۳۵۹، شنبهشبها درسی در محضر علامه غروی تشکیل میشد. شرکتکنندگان عبارت بودند از: حاج محمد محققیان (مرحم حاج معلم)، مرحوم حاج محمدکریم مسکین (مدیر مسؤول مسجد جوبشاه سابقاً ـ بهشتی امروز)، حاج مصطفی مسکین، حاج مرتضی اشفاق، و بعضاً حاج حسین اشفاق، مرحوم حاج عباس مصلحی و گاهی حاج علی مصلحی. این درس تا سال ۱۳۶۵ که حاج معلم مبتلا به بیماری سرطان ریه شد و از دنیا رفت، ادامه داشت.
کمکم مراودات ما منتهی شد به آشنایی نزدیک مرتضی اشفاق و مصطفی مسکین و عباس مصلحی با مرحوم مهندس بازرگان و سایر اعضاء نَهضت آزادی ایران. این ارتباطات از سال ۱۳۶۲ تا ۱۳۶۴ به گونهیی پیش رفت که موجب عضویت نامبردگان در این حزب قدیمی و استوار گردید. عضویت این سه نفر از پیروان اندیشۀ دینی مرحوم غروی در نهضت آزادی ایران، باعث شد نهضت در اصفهان مرکزیتی پیدا کند و یکی از شاخههای فعال این حزب قدیمی گردد.
ما چهار نفر در سفرهای زیادی مهندس بازرگان را همراهی میکردیم. یا دستهجمعی یا به تناوب. دو سفر به شیراز، یک سفر به یزد، چند سفر به نائین، یک سفر به تبریز و یک سفر به مشهد. اما سفرهای بازرگان به اصفهان تکرار میشد. آهسته آهسته مهندس بازرگان هم مجذوب شخصیت اشفاق گشت و در اوائل سال ۱۳۶۹ از دختر او برای پسرش نوید، خواستگاری کرد ولی به جهت دستگیریهایی که پس از انتشار نامۀ نود نفر رخ داد، انجام این امر به تعویق افتاد تا آنکه ششم خرداد ۱۳۷۰ ازدواج طیبه و نوید صورت گرفت.
در همۀ این سالها همسر باوفاء و همفکر و همراه او، خانم بتول معروفی، شانه به شانهاش حرکت میکرد و وی را در تمام مراحل و مسائل و مصائب پشتیبانی مینمود. مرتضی اشفاق یک محکمۀ علیا بود! هم اختلافات صنفی و مشاغل را حل و فصل مینمود و هم تعارضات خانوادگی را. اشفاق در پیشبرد صنعت چاپ در اصفهان، و تبدیل آن از سنتی به مدرن نیز گامهای نخستین و بلندی را برداشت.
یکی از دورانهای سخت و خردکننده برای اشفاق، تحمل ۵ ماه زندان انفرادی عشرتآباد تهران بود. مشهور به زندان ۵۹. در ۱۸ فروردین سال ۱۳۸۰، پس از آنکه تعداد کثیری از نیروهای ملی ـ مذهبی، در بیست اسفند سال ۱۳۷۹ در منزل مرحوم بستهنگار بازداشت شده بودند، اعضاء نهضت آزادی ایران و برخی از هواداران آن، در شهرهای تهران، تبریز، مشهد، زنجان، اصفهان و شیراز دستگیر شدند. در مشهد اعضاء کانون نشر حقایق قرآن نیز جزو دستگیرشدگان بودند. در تابستان سال ۸۰ تهران مواجه با کمآبی و جیرهبندی آب بود و این مسأله بر وضعیت زندانیان در سلولهای انفرادی همراه با شکنجۀ سفید، آثار بسیار بدی داشت. گاهی درجه حرارت در سلولهایی که هیچ منفذی به جایی نداشت، تا ۵۰ درجه میرسید. مرحوم اشفاق، به جهت وضعیت جسمی و ضعف بدنی که داشت، قطعاً بیش از همبندیهای خود صدمه دید، ولی پایمردی کرد. صدمات آن دوران در بروز بیماریهای بعدی او بسیار مؤثر بود و جسم او را نحیفتر ساخت و مقاومت بدنی او را کاهش داد.
همۀ اینها و فراز و فرودهای بسیاری که در طول حیاتش داشت، باعث نشد مرتضی اشفاق از راه درستی که در پیش گرفته بود منصرف یا منحرف گردد. و تا پایان عمر راستقامت ایستاد و به نیکنامی و فرزانگی رفت.