خداحافظ طاهرآقا
درباره طاهر احمدزاده موسس کانون نشر حقایق اسلامی مشهد
محمدهادی هادیزاده یزدی
هفته نامه صدا
مورخ ۱۸ آذر ماه ۱۳۹۶
در نهم آذر ۱۳۹۶، سی سال و اندی پس از رحلت “سقراط خراسان” ، استاد محمدتقی شریعتی، با فوت طاهر احمدزادۀ هروی، خط روشنفکری دینی در خراسان دوباره یتیم شد.
احمدزاده، که از پدری افغان و متمول و مادری ایرانی نَسَب می بُرد، در سال ۱۳۰۰ هجری شمسی در مشهد متولد شد. یازده ساله بود که در نزدیکی های توس، که هنوز آرامگاه مُعظم فردوسی را در آغوش نداشت، به هنگام عبور از روی پلی در عرض کَشَف رود، شاهد حادثۀ سقوط اتومبیلِ پدر به داخل رود وصحنۀ دلخراش مرگ وی بود. این رویداد ناگوار، که لاجرم ورود زودهنگام طاهر را به عرصۀ امور و ادامۀ کسب و کار پدر، و مدیریت زندگیِ مادر، و خواهران و برادران کوچکتر، به دنبال داشت، شاید یکی از عوامل آبدیدگی، ایستادگی، و مقاومت احمدزاده در جوانی، میانسالی، و سالخوردگی بود.
کشاورزی و دامداری، و روحیۀ ابتکار و نو آوری، احمدزاده را به نخستین تولید کنندۀ عمدۀ شیر درخراسان، و توزیع آن در سطح شهر مشهد به کمک درشکه تبدیل نمود. احمدزاده دو بار ازدواج کرد. حاصل ازدواج نخست چهار فرزند بود: مستوره، فرزند ارشد، که پزشک شد و اینک در هجرت ناخواسته در فرانسه است؛ و مسعود و مجید و مجتبی، که در سال های پیش، و پس، از انقلاب ۱۳۵۷ سینه هایشان آماج تیرِ جوخه های اعدام شد. پس از فوتِ همسر اول، احمدزاده بار دیگر ازدواج کرد که حاصل آن دو فرزند، مهندس ناصر و دکتر مژگان، است.
به موازات کوشش های احمدزاده برای کسب روزی حلال، بروز جنگ جهانی دوم و اشغال ایران توسط متفقین در شهریور ۱۳۲۰، و بخصوص حضور قوای روس در مشهد، وی را به عرصۀ فعالیت های اجتماعی کشاند که سه چهارم قرن به درازا کشید!
تاسیس و ظهور حزب توده توسط شوروی در ایران، و تُرکتازی های ضد دین آن حزب در آغاز دهۀ ۱۳۲۰، احمدزاده را در کنار محمد تقی شریعتی قرار داد که در فرهنگ (آموزش و پروش) آن روز دبیری نام آشنا بود که دردِ دین داشت و نگرانِ از اسلام خرافی از یک سو، و امواج فراگیر ضد دینی حزب توده از سوی دیگر بود. به کوشش محمد تقی شریعتی، “کانون نشر حقایق اسلامی” دراوایل دهۀ ۲۰ ، در میانسالی وی و جوانی احمدزاده و شماری دیگر از جوانان همسن و سال وی، تاسیس شد، و جنبش روشنفکری دینی در خراسان به مقابله با زیاده خواهی های حزب توده برخاست! نگاه عمیق به محتوای قرآن، که علی الاصول در “حوزه” مغفول مانده بود، اُسّ و اساس فعالیت های “کانون” را تشکیل می داد، اما با خیزش مردمیِ مصدق برای ملی کردن صنعت نفت، و سپس سقوط او، و تشکیل نهضت مقاومت ملی، “کانون” شدیداً “سیاسی” شد، که طاهر احمدزاده نماد بارز و شاخصِ آن بود. مبالغه نیست اگر بگوییم از آن پس دیگر “آب خوش” از گلوی احمد زاده و خانواده اش پایین نرفت: مبارزه، انتقاد، زندان، آزادی؛، و دوباره “حرکت از نو” !
خشم احمدزاده از رژیم سلطنت و نظام خودکامۀ پهلوی چنان بود که وی سعی می کرد آن را در زندگی خانوادگی نیز بازتاب دهد! زنده یاد مجید، فرزند سوم و پسر دوم، تعریف می کرد که روزی در راه مدرسه و در ایامی که “شاه” در مسافرتی چند روزه به مشهد از کاخ ملک آباد به طرف مرکز شهر در حرکت بوده، با شنیدن آژیر پلیس و حرکت موتورسیکلت های اسکورت، کنار خیابان می ایستد و با دیدن شاه شروع به کف زدن می کند؛ غافل از اینکه، بر حسب تصادف، پدر شاهد این صحنه است و سرِ شب که به منزل می آید گوش فرزند را می کِشد و او را از تکرار “این غلط ها” منع می کند!
صاحب این قلم، با نگاه به دهه های دور، احمد زاده را از میانۀ دهۀ چهارم زندگیش به خاطر می آورم. شب های شنبه در بالاخانه ای در کوچۀ چهارباغ مشهد با سخنرانی ها و بحث های گرم و گیرایش به مرشد و مراد خود محمد تقی شریعتی فرصتی می داد تا در میانۀ جلسات داغ تفسیر قرآن نفسی تازه کند! پس از آن، در دورۀ نوجوانی و دبیرستان، دوستی من بیشتر با پسر دوم او، زنده یادِ ناکام، مجید، باعث می شد که دورادور از فعالیتها و گرفتاری های احمدزاده با خبر باشم، هر چند که در دورۀ تحصیلات دانشگاهی دهۀ ۱۳۴۰ در ایران، به علت بعد مسافت دانشگاه های متفاوت من و مجید، از تغییر گرایش های عقیدتی او، و برادر بزرگترش مسعود، بی خبر ماندم، تا اینکه در یک ملاقات کوتاه خیابانی در تابستان ۱۳۴۹ در تهران احساس کردم مجید تحت تعقیب و مراقبت و در یک زندگی مخفی است! طولی نکشید که فعالیت های چریکی فرزندان احمدزاده منجر به محاکمه و تیرباران مسعود و مجید در اسفند ۱۳۵۰، و سرنوشتی مشابه برای فرزند سوم، مجتبی، به فاصلۀ زمانی ۱۰ سال، و، متاسفانه، در نظام جمهوری اسلامی ایران شد، که احمدزاده برای تحقق آن خیلی زحمت کشیده بود. داغ سه فرزند، با مرام هایی متفاوت با خط فکری توحیدی پدر، بسیار سخت و شکننده است اما، در ادامۀ دوستی ام در میانسالی با مرحوم احمدزاده، هرگز ندیدم که او از مرگ فرزندانش بیش از حد شکوه کند، یا زبان به تخطئۀ مرام و راهی که طی کرده بودند بگشاید! شاید فکر می کرد آنها از راهی دیگر در پی “توحید” بودند!
کوشش دوبارۀ احمدزاده و یاران هم نسلش در “کانون” برای از سرگیری فعالیت های آن، به همراه نسل جوان اواخر دهۀ ۱۳۷۰، سرکنجبینی بود که صفرا فزود، و “دادگاه انقلاب اسلامی تهران” ماموریت یافت که در موج دستگیری های “بر اندازان با ابزار قانونی” اواخر ۱۳۷۹ و اوایل ۱۳۸۰، بساط “کانون جدید” را نیز جمع کند!
دهۀ ۱۳۸۰، شاهد نوشتن و ثبت و ضبط خاطرات بود، به پشتیبانی و اصرار تیمی “پا به کار” از عاشقان فکری طاهر آقا! که امید است روزی با کم شدن حساسیت های نابجا در دسترس عموم قرار بگیرد.
دهۀ ۱۳۹۰، شاهد افول تدریجی سلامت جسمی – حرکتی و حافظۀ احمد زاده بود، که در یکی دو سال اخیرشدت یافت، و متاسفانه، فرشتۀ مرگ وی را در نخستین ساعات نهم آذر از ما گرفت.
مرگ حق است، و احمدزاده عمری دراز و پر طلاتم ، اما پربار و موفق داشت. نخستین استاندار خراسان پس از پیروزی انقلاب بود. با دوچرخه به سرِ کار میرفت، و در “هفتۀ پاکسازی شهر” جارو- به دست، دوشادوش مردمِ کوچه و بازار، به رُفت و روب شهر می پرداخت! حقوق دریافت نمی کرد، و معاونان وی نیز افتخاری خدمت می کردند. اما “ماه عسل” احمدزاده با نظام جدید دیری نپایید! در پاییز ۱۳۵۸ مجبور به استعفا شد، و پس از آن هم جفا کم ندید! زهی افسوس! حتی پس از مرگش، “چهارمین” نشریۀ کشوری – خراسان – از چاپ و نشر آگهی سادۀ دعوت برای تشییع پیکر “نخستین استاندار” بزرگترین استان کشور پس از پیروزی انقلاب سر باز زد! گردانندگان خراسان حتی حاضر نشدند متن آگهی را “با انشای خودشان” بپذیرند! مراسم ترحیم وی در مشهد نیز همراه با مزاحمت و تنش بود. ابتدا “حکم شفاهی” آمده بود که جز قاری قرآن کسی حق خطابه و سخن ندارد! تهدید کرده بودند که “چراغ های مسجد را خاموش خواهند کرد” و مراسم را به تعطیلی خواهند کشاند. اما، به لطف خدا، علیرغم ممانعت ازدرج آگهی مجلس ترحیم در روزنامه های محلی، و نگرانی از عدم اطلاع و اقبال مردم، فضای مجازی چنان کرد که بر اثر جوّ ناشی از حضور چشمگیر و گستردۀ مردم در مسجد الزهرای خیابان احمدآباد مشهد، هم سخنران مدعو از تهران (دکتر احسان شریعتی) صحبت کرد؛ هم لطف الله میثمی، و هم علی طهماسبی! نام و یاد طاهر آقا ماندگار است و کار خود را می کند. روانش شاد، و راهش مستدام!