انتخابات در صورت عدم مشارکت هم یک فرصت است
سخنرانی سید مصطفی تاجزاده در جمع انجمن اسلامی جامعه پزشکی
«بخش اول سخنرانی»
واقعیت این است که ۴۲ سال پس از پیروزی انقلاب بسیاری از آرمانهای انقلاب تحقق پیدا نکرده، اگرچه بخشهایی از آن نیز محقق شده است. اما اگر مهمترین خواستهها را عدالت، آزادی و توسعه بدانیم ما در این بخشها دچار مشکلات جدی بودهایم. فراز و فرودهایی را پشت سر نهادهایم اما در مجموع دستآوردها تناسبی با انقلاب، آرمانهایش، شهدا و مردمی که انقلاب کردند نداشته است. من مشکلات کشور را مختصرا در سه بخش میبینم. سه بخشی که ساحت سیاست را در هر کشوری تشکیل میدهد و ما در هر سه بعد دچار مشکل هستیم. یکی مشکلات ساختاری است. دوم سیاستگذاری و راهبردی است و سوم هم عاملان و کارگزاران است که متاسفانه روز به روز شایسته سالاری با مقاومت و انکار بیشتری رو بهرو میشود و ما به سمت عناصر ضعیفتر و و مدیریت ضعیفتر پیش میرویم. اما به نظر من مهمترین مشکل کشور شکافی است که بین قدرت و مسئولیت وجود دارد، شکاف بین اختیارات و پاسخگویی. در حقیقت در جمهوری اسلامی تفکیک قوا که امری دموکراتیک است و در قرون جدید برای مهار قدرتمندان مطرح شده است تا از استبداد فردی جلوگیری شود خدشه دار شده است. متاسفانه در جامعه ما تفکیک قوا و تقسیم وظایف به یک حاکمیت دوگانه تبدیل شده است که یک طرف قدرت دارد و پاسخگو نیست و دیگری قانونی است اما بی اختیار است و در عین حال باید پاسخگوی مشکلات باشد. من این دو را دولت پنهان و دولت قانونی نامگذاری کردهام. این بزرگترین مشکل ساختار سیاسی در کشور ما است و بسیاری از اشکالات کشور از جمله در زمینه راهبردی و کارگزاران ضعیف نیز باز به همین مشکل برمیگردد. نهادهای انتصابی در کشور ما مطلقا به کسی پاسخگو نیستند جز به شخص رهبر. برای مثال اگر صدا و سیما کاری انجام دهد نه به مجلس و رئیس جمهور و نه مردم و رسانهها پاسخگو است. همچنین قوه قضاییه و شورای نگهبان. این نهادهای انتصابی در قبال عملکرد خود پاسخگو نیستند از جمله سرکوب اعتراضات مردمی ۹۶ و ۹۸. چرا این دوگانگی پیش آمد؟ با اینکه انقلاب ما علیه نظام استبدادی بود و یکی از اصلیترین شعارهای ما آزادی بود. به نظر من ریشه این مساله به این برمیگردد که حکومت در جمهوری اسلامی میل پیدا کرد به فردی شدن، مادامالعمر شدن، با اختیارات نامحدود و اینگونه عملا غیرپاسخگو شد. علت این مساله هم این بود که ولایت فقیه که یک اندیشه سیاسی بود و هست و در آینده هم خواهد بود و طرفدارانی دارد را به اشتباه وارد قانون اساسی کرده و به این ترتیب جمهوری اسلامی را عملا تبدیل به حکومت روحانیت کردیم. در طول سالها و به ویژه در سه دهه گذشته این حکومت به تدریج از نقش مردم کاسته و جمهوریت را تضعیف کرده تا به اینجا که در ادبیات رسمی انتصابیون مردم افرادی هستند که طرفدار ولایت فقیه هستند و در تظاهرات ۹دی و ۲۲ بهمن شرکت میکنند و دیگران نامردم هستند و مشخص است که نامردم هم حقوقی ندارند. بنابراین گنجاندن ولایت فقیه در قانون اساسی هم ساختار سیاسی ما را تا حدود زیادی از جمهوریت تهی و به سلطنت نزدیک کرد هم سیاستها و راهبردهای کشور را در سطح ملی با مشکلات و انحرافات روبهرو کرد و هم عملا شایسته ستیزی رخ داد. منظور من حضور روحانیت در سیاست نیست بلکه به انحصار درآوردن رهبری جامعه توسط روحانیت است، کما اینکه در بسیاری از کشورهایی که مسلمان و اکثریت شیعه دارند مانند عراق روحانیت در عرصه سیاسی فعال است بدون اینکه در قانون اساسی از امتیازات ویژهای برخوردار باشد و بدون اینکه لازم باشد دیگران را با محرومیتهای خاصی مواجه کند. در یک عرصه برابر رقابت میکنند و این طبعا حق هر قشر، جناح و گروهی است که در عرصهای برابر رقابت کنند.
اجباری شدن احکام فقهی در کشور ما را به حکومت داعش و طالبان نزدیک کرد
مشکل دوم مشکل راهبردی است. ما متاسفانه در چهل سال گذشته در مجموع غفلت بزرگی در امر توسعه کردیم و نقش استراتژیک اقتصاد را حتی در امنیت کشور نادیده گرفتیم. متاسفانه در سالهای گذشته این نگاه حاکم بوده که امنیت فقط در بعد نظامی و دفاعی است و به همین جهت نیز ما به کشورهایی مانند شوری پیش از فروپاشی و کره شمالی نزدیک شدهایم و تحریمها نیز به آن اضافه شده است و همین بازگشت تحریمها نیز به نظر من به این دلیل است که از نقش اقتصاد در استقلال و کیان مملکت و نقش آن در رفاه مردم غفلت شده است و در نتیجه امروز با وضعیت بسیار اسفباری مواجه هستیم. مشکل دوم هم این است که همه جهشهای اقتصادی که ما شاهد آن بودهایم در قرن بیستم و در قرن بیستو یکم همه در ۴۰ سال گذشته رخ داده و در راس آن نیز کشور چین قرار دارد. مشکل بعدی ناشی از خطای ساختاری بزرگی است که مرتکب شدیم و حکومت عملا در اختیار روحانیت قرار گرفت و مرجعیت در راس حکومت قرار گرفت و به همین دلیل نیز خواه ناخواه اجرای احکام فقهی در کشور اجباری شد و به این ترتیب با یک چالش بسیار بزرگ با مردم روبهرو شدیم و بسیار به مدل حکومت طالبان و حتی داعش نزدیک شدیم چرا که تفاوت این حکومتها با نمونههای دموکراتیک این است که احکام فقهی که بسیاری از آنها هم در بین مسلمانان مشترک هستند و ما نیز آنها را قبول داریم اجباری میکنند. یعنی واجب فردی را به اجبار حکومتی تبدیل میکنند و این اجبار حکومتی پیامدهای بسیار مخربی برای جامعه ما داشته است. این نکته را هم تذکر بدهم که به باور من آنچه که در چهل سال گذشته ما میتوانیم از آن به عنوان یک تجربه شکست خورد نام ببریم نه نفس جمهوری اسلامی بلکه جمهوری اسلامی تقلیل داده شده به حکومت روحانیت است. به لحاظ فقهی نیز آنچه که شکست خورده اصل فقه و روحانیت نیست بلکه اجباری کردن احکام فقهی بوده که با چالش مواجه شده است و اکثریت در مقابل آن مقاومت کرده و آن را پس میزند. حتی در بین کسانی که به آن احکام کاملا ملتزم هستند و آن را رعایت میکنند درست مانند حجاب که به نظر من اکثریت جامعه هنوز به حجاب معتقد است اما اکثریت قاطعتری با حجاب اجباری مخالف است و آن را به ضرر دین و دینداران میداند. البته این به این معنا نیست که فقه شکست خورده و عقب افتاده است و هیچ تناسبی با مدرنیته نداشته و بنابراین محکوم به شکست است. به باور من آن فقهی شکست خورده است که بر اساس اجباری بودن احکام شکل گرفته است و به لحاظ مضمونی مبتنی بر خودی و غیرخودی کردن جامعه است و امتیازات بسیاری را برای دسته اول و با فاصلهای وحشتناک دسته دوم را از حقوق خود محروم میکند. اگر بخواهیم بگوییم همه بشریت امروز یک دین دارند، آن این است که همه انسانها با هم برابرند و اگر یک اصل اخلاقی باشد که همه بشریت به آن اعتقاد دارند این است که آنچه که برای خودت نمیپسندی را برای دیگران نپسند و آنچه را که برای خودت روا میدانی برای دیگران هم جایز بشمار. بر اساس نکتهای که گفتم فقه اجباری و تبعیض شکست خورده است اما امروز اتفاقا زمانه فقهی است که امثال آیتالله منتظری اجتهاد کرده و مطرح کردند و به نظر من بخشی از آن نیز به دلیل همین تجربه جمهوری اسلامی است که این بزرگان را به اینجا رساند که اگر خدا میفرماید لقد کرمنا بنی آدم و به بنیآدم کرامت دادیم، کرامت به این معنا است که الزما حقوق ذاتی و برابری برای تک تک انسانها در نظر گرفته شده نه تنها برای مسلمانان یا موحدان. این همان رخدادی است که در غرب در ورژن سکولار آن رخ داد و در آنجا نیز در نهایت تکیه حقوق بشر به کرامت انسان است و در اینجا نیز آیتالله منتظری از زبان قرآن به این کرامت انسانی رسید. فقهی که امروز و آینده ما را تشکیل خواهد داد نه مبتنی بر فقه تبعیضی است که شیخ فضلالله نوری در مشروطه مطرح کرد. امروز جامعه نیز به این سمت رفته است که روحانی و غیر روحانی با یکدیگر برابر هستند و در یک فضای رقابتی برابر هر کسی را که مردم انتخاب کردند میتواند امتیازاتی را برای مدت مشخصی کسب کند. بنابراین ما باید به سمتی برویم که چه روحانیت و چه مسلمانان از داشتن امتیازات ویژه صرفنظر کنند و هیچ کسی با محرومیت مواجه نشود و در یک فضای کاملا آزاد به رقابت با یکدیگر بپردازند. بنابراین نه حق ویژه و نه محرومیت برای هیچکس. بنابراین ما یک مشکل ساختاری داریم که باید برای آن فکری کنیم و به نظر من بهترین راهحل برای آن بازگشت به قانون اساسی پاریس است که در آن جمهوری اسلامی تبعیین شده بود بدون اینکه ولایت فقیه در آن باشد. اگر آن مشکل ساختاری حل شود تا حدود زیادی مشکل حقوق ویژه برای روحانیت و مسلمانان و در مقابل محروم کردن دیگران مرتفع میشود. به علاوه دیگر کشور باید بعد از ۴۰ سال توسعه را استراتژی خود قرار دهد، برخلاف امروز که به سیاست خارجی خود یارانه میدهد تا حرف اول را در منطقه بزند به این سمت برود که ملت اولویت پیدا کند و سیاست خارجی نیز در خدمت اقتصاد قرار گیرد تا کشور رشد و توسعه پیدا کند و بعد از اینکه قدرتمند شد از آن طریق بتواند منویات خود را دنبال کند.
اصلاحات تا زمانی که امکان نقد سیستم وجود دارد و انتخابت کاملا فرمایشی نشده معنادار است قسمت دوم عرایض من که خیلی کوتاه است درباره اصلاحات است. ما در مورد اصلاحات با ریزش نیرو مواجه شدهایم و از سوی دیگر نمیتوانیم نقش جدی در بهبود اوضاع کشور ایفا کنیم و اصلاحات را در درون حاکمیت به پیش ببریم. به همین علت نیز خیلی از نیرهایی که در ۲۰ سال گذشته با اصلاحات همراه بودند امروز از اصلاحات و اینکه اصلاحطلبان بتوانند کاری برای بهبود سیستم انجام دهند نا امید شدهاند. در واقع آنها بیش از آنکه از اصلاحات ناامید شده باشند از سیستم ناامید شدهاند و معتقدند نظام هیچ گوش شنوایی ندارد و همه راهها را مسدود کرده و باید به دنبال راه دیگری گشت. حال اینکه این راه حل چیست؟ بسیاری از آنها به راهحل مشخصی نرسیدهاند ولی معتقدند وضع موجود نمیتواند ادامه پیدا کند و صرف وقت است و دستآوردی متناسب با آن ندارد. در حال حاضر سه دیدگاه در نقد اصلاحات مطرح است. یکی اینکه عمده مشکل را در درون اصلاحات و به دلیل تندروی اصلاحطلبان میدانند و اینکه به واقعیتها توجه نداشتند و بر اساس رادیکالیسمی حرکت کردند که سرخوردگی امروز نیز حاصل آن است. دیدگاه دیگری وجود دارد که بیشتر بر اساس کند روی اصلاحات را نقد میکند. که اصلاحطلبان فرصتهای بسیار زیادی در ۲۰سال گذشته داشتهاند و از این فرصتها به دلایل مختلف نتوانستهاند بهره ببرند و به این روزها رسیدهایم که دیگر اصلاحات نمیتواند نقش زیادی در عرصه سیاسی ایران ایفا کند. من شخصا به نگاه سومی معتقد هستم و به نظر من هر دو نگاه بالا یک بعد را در نظر گرفتهاند و البته بخشی از انتقاداتی که مطرح میکنند، وارد است. از جمله کسانی که به برخی از تندرویها یا کندرویها اشاره میکنند. اما واقعیت این است که ما در مجموع در برخی از مواضع بسیار کندروی کردیم و این موجب ضربه به ما و ناامید شدن مردم شد و در جاهایی نیز تندروی کردیم و از آن جهات نیز سر ما به سنگ خورد. برای نقد اصلاحات به نظر من باید هر دو وجه را در نظر بگیریم. بسیاری میپرسند که شما تا کی اصل سیستم را قابل اصلاح میدانید و کی به این نتیجه میرسید که سیستم اصلاحناپذیر است. مانند زمان شاه که تا یک مقطعی اصلاحات حرف اول را میزد و از یک مقطعی به بعد اصلاحات به محاق رفت و جای خود را به رقیب قدرتمندی به نام براندازی یا تغییر سیستم داد. من دو معیار دارم که سیستمی قابل اصلاح است یا خیر و تا زمانی که این دو معیار وجود داشته باشد، اگرچه اندک باشد در بدترین شرایط هم میتوان به اصلاحات امیدوار بود. اما اگر این دو عامل از بین برود دیگر آن سیستم اصلاحناپذیر است و پیش از آنکه سیستم دچار فروپاشی شود باید فورا به این دو فاکتور بازگردد. فاکتور اول این است که بتوان سیستم را از بالا تا پایین به صورت علنی نقد کرد. هرگاه نقد علنی سیستم ناممکن و تابو شد یعنی دیگر هیچ امیدی به اصلاح سیستم وجود ندارد و همه درها را بسته است و بنابراین آلترناتیوی جز تغییر ندارد و اگر تغییر پر ریسک است سیاستی جز سیاست صبر و انتظار وجود ندارد. چون نه میشود وضعیت موجود را تائید کرد و نه میشود به دلیل پیامدهای خطرناکی که ممکن است داشته باشد به سمت تغییر وضع موجود رفت. باید دست روی دست بگذاریم تا ببینیم شرایط و وضعیت آینده چه چیزی را ایجاب میکند. عامل دوم رقابتی بودن انتخابات است. مادامی که در یک سیستم انتخابات رقابتی است حتی به صورت محدود و صد در صد فرمایشی نیست در آن سیستم امکان اصلاح وجود دارد. بین انتخابات آزاد و انتخابات فرمایشی که در دو سر طیف قرار میگیرند تفاوتهای زیادی وجود دارد. در این بین هم انتخاباتی وجود دارد که نه آزاد است و نه فرمایشی. چون اگر انتخابات آزاد باشد دیگر نیازی به اصلاحات نیست چون فرض این است که وقتی انتخابات آزاد است اصلاحات سیاسی صورت گرفته و باید به سراغ سایر اصلاحات از جمله اصلاحات اقتصادی، اجتماعی، نظامی و… رفت. مگر اینکه انتخابات کاملا فرمایشی شود مانند زمان شاه لیستی از دربار یا ساواک میرسید و مردم هم توجهی نمیکردند که کی انتخابات برگزار شد و …کما اینکه بسیاری از ما خاطرهای از برگزاری انتخابات در زمان شاه نداریم. هیچ روزی به خاطر برگزاری انتخابات چهره ویژهای به خود نمیگرفت، برخلاف آنچه که در جمهوری اسلامی گذشت و مستقل از اینکه موافق یا مخالف آن باشند روز انتخابات روز ویژهای بوده است. هم شکل ظاهری آن مهم بوده و هم منتظر بودهاند که ببینید چه درصدی از مردم در انتخابات شرکت میکنند و احیانا چه کسانی رای میآورند چون انتخابات در سیاست کشور تعیین کننده بوده است. البته متاسفانه از سهم و نقش انتخابات در اداره کشور کاسته شده است و ما در حال حاضر با پدیده بی معنا شدن انتخابات و هم نهادهای انتخابی روبهرو هستیم و این کاری است که دولت پنهان انجام میدهد و بهترین کار برای آنها این است که مردم را از صندوق رای ناامید کنند و به این ترتیب بتواند همه ارکان قدرت را در دست بگیرد و نمونه آن همین مجلس یازدهم که در مجموع با آرای باطله ۴۰درصد از مردم در انتخابات شرکت کردند و مجلس اقلیت تشکیل شده اما اکثریت کرسیها در اختیار جناحی قرار گرفته است که ۱۵درصد جامعه از آن حمایت میکند. تا وقتی که این دو فاکتور وجود دارد سیستم اصلاحپذیر است هرچند که بسیار حداقلی باشد. من همان تعریف گذشته را از اصلاحات دارم اگرچه معتقدم با تغییر شرایط مضمون اصلاحات میتواند در همان چارچوب تغییر کند. هرچند که معتقد هستیم به هیچ عنوان نباید اجازه داد خشونت وارد چرخه سیاست شود و نه خودمان دست به خشونت بزنیم و نه تا آنجا که میتوانیم اجازه دهیم دیگری دست به خشونت بزند. حربه اصلی ما نیز سخنرانی، افشاگری و اطلاع رسانی است. اما خط قرمز ایجابی ما نیز این است که هر اتفاقی باید به وسیله مردم صورت بگیرد و تا وقتی که مردم نخواهند، اصلاحات بی معنی است. میشود مانند همین اجرای اجباری احکام دینی و ما نیز در اعتقادات خود راسخ تر از دین نیستم. هر قدر که مشکلات کشور نیز بیشتر میشود به همان نسبت باید اصلاحات ساختاری جدیتر شود تا بتواند از پس مشکلات بر بیاید. در سال ۴۲ و زمانی که رژیم شاه در اوج قدرت بود نیروهایی مانند جبهه ملی به این نتیجه رسیدند که باید سیاست صبر و انتظار را در پیش بگیرند و هزینههای مبارزه در آن شرایط به مراتب بیشتر از فواید احتمالی به نظر میرسید. بنابراین عملا به خانههای خود رفتند. اما همین جبهه ملی و همین افراد در سال ۵۶ نامهای به شاه مینویسند( همان نامه معروف فروهر، سنجابی و بختیار) که دکتر مصدق نیز چنین نامهای به شاه ننوشته بود. در این فاصله چه چیزی تغییر کرده بود؟ هیچ چیزی تغییر نکرده بود جز شرایط عینی و ذهنی کشور و فشار و ناراحتی که در جامعه وجود داشت و از سوی دیگر ضعفی که در سیستم هویدا شده بود و بنابراین این جرات و جسارت را به آنها میداد که با شاه صحبت کنند و دیگر مخاطب خود را نخست وزیر نمیدانستند. چون جز شاه کسی در کشور کارهای نبود. بنابراین تصمیم گرفتند که با شاه صحبت کنند و بگویند تو قانون اساسی را نقض کردهای، حکومت فردی و خودکامه ایجاد کردهای و اینها بر خلاف آرمانهای مشروطه است و در نتیجه باید تجدید نظر اساسی صورت بگیرد. بنابراین به دلیل تغییر شرایط همان افرادی که مدافع صبر و انتظار بودند به جایی میرسند که به شاه نامه مینویسند که باید اصلاحات انجام دهید و متهم درجه اول در شرایط کشور شما هستید.
شرایط فعلی حاصل تندروی است یا کندروی؟
ما در جبهه اصلاحات در حال حاضر دو جریان داریم. یک جریان بر اساس این تحلیل شکل گرفته است که شرایط اجتماعی-سیاسی و شرایط حکومت تفاوت معناداری با گذشته پیدا نکرده است. برای مثال نظارت استصوابی ۲۰درصد اعمال میشده و در حال حاضر مثلا ۲۴ درصد شده است. بنابراین به قول مارکسیستها تفاوت کیفی رخ نداده است و تنها تفاوتی کمی است. محدودیتها و نارضایتیهایی در جامعه وجود داشته که در حال حاضرافزایش پیدا کرده است اما جامعه تغییر ماهوی نکرده و بنابراین وضعیت فعلی را ادامه وضعیت گذشته میدانند و به همین دلیل هم مشی پیشنهادی آنها برای انتخابات به صورت خاص و برای سیاست ورزی به صورت عام این است که ما باید همان مسیر گذشته را ادامه دهیم. اگر نارضایتیها افزایش پیدا کرده قدری ما و قدری هم رقیبمان اشتباه کردهایم. این جریان معمولا به تندرویهای اصلاحطلبان اشاره میکنند و معتقدند اگر مشکلی هم وجود دارد ریشه آن در تندرویهای جریان اصلاحات است و اگر این تندرویها صورت نمیگرفت فضا نیز اکنون تا این اندازه بسته نمیشد. در مقابل این نگاه، نگاه دیگری هم وجود دارد که من طرفدار آن هستم که در سال ۹۶ و به ویژه در سال ۹۸ جامعه ما پوست انداخته است و ما وارد مرحله تازهای شدهایم و به همین جهت هم نیاز به گفتمان و برنامه تازهای داریم تا بتوانیم بگوییم هنوز اصلاحات قدرتمند است و حرف برای گفتن دارد و اینگونه نیست که یا باید طرفدار رژیم یا طرفدار سرنگونی آن بود بلکه هنوز اصلاحات میتواند گامهایی را به نفع مردم بردارد که باید آن را تدوین و ارائه کنیم. بدون اینکه قصد شبیه سازی داشته باشم تنها برای اینکه اذهان روشنتر شود باید بگویم که در دوره محمدرضا پهلوی درواقع ما شاهد سه شاه هستیم. یکی از ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۲، یکی از ۱۳۳۲ تا ۱۳۴۲ و از ۱۳۴۲ تا ۱۳۵۷ و در دوره سوم است که شاه مورد حملات و انتقادات تند قرار گرفت اگرچه ریشه این انتقادات به سال ۳۲ و کوتای ۲۸ مرداد باز میگشت. در آن سه دوره رژیم یکی بود، شاه یکی بود، اما نوع تعاملی که نیروهای سیاسی با شاه برقرار میکردند اینگونه بود که از سال ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۲ کاری با شاه نداشتند و چه بسا خود شاه در بسیاری از مواقع در جبهه مردم بود و تا آنجا که من خواندهام و مطالعه کردهام چالش جدی وجود نداشت. بعد از سال ۱۳۳۲ شاه مشروعیت خود را تا حد زیادی از دست میدهد و از۴۲ به بعد نیز سیبل مبارزان میشود. اصلاحطلبانی که سیاست صبر و انتظار پیشه کرده بودند در ذهن خود اذعان داشتند که مقصر وضع شاه است اما این مساله را تا سال ۵۶ مطرح نکردند. بنابراین اگر جامعه ما در سال ۹۶ و ۹۸ پوست انداخته باشد معنای آن این است که اصلاحات به روشهای جدید و بدیع نیاز دارد و هم باید تشکیلات خود را سامان داده و بازآرایی کند و هم راهبردها و گفتمان خود را مورد تجدید نظر قرار دهد. یک اختلاف دیگر هم وجود دارد و آن این است که مساله جانشینی تاثیری در راهبردهای سطح رهبری داشته است یا خیر؟ به نظر من تاثیرگذار بوده و بسیاری از تنگ نظریها و بسته شدن فضایی که به ویژه از سال ۹۶ رخ داده است حاصل همین نگرانی از مساله جانشینی بوده است و اینکه در روز مقرر باید تمام نهادهای حکومتی به طور کامل در اختیار یک جناح خاص باشد تا مساله جا نشینی با کمترین مشکل حل و فصل شود. به همین جهت برای اولین بار در طول سی سال گذشته بر خلاف انتخابات سالهای پیش شعار مشارکت حداکثری مطرح نبود. در واقع راهبرد این بود که به دنبال انتخابات تضمینی باشند و میزان مشارکت برای آنها اهمیت نداشت ولو اینکه نمایندههای مجلس منتخب ۱۵ درصد جامعه باشد. از یک سو جامعه از سال ۹۶ دگرگون شده است و حکومت نیز از سوی دیگر عزم خود را جزم کرده است هرچه سریعتر به سمت تکصدایی برود و حتی اگر لازم ببیند به این سو میرود که کل حکومت را در اختیار نظامیان قرار دهد. در این شرایطی بسیاری ازاصلاحطلبان میگویند ما سیاست صبر و انتظار در پیش میگیریم و هرگاه فرصت مناسبی ایجاد شد اصلاحات لازم را انجام میدهیم. تقریبا تا آنجا که من میدانم هیچ یک از اصلاح طلبان استخواندار تصور نمیکنند با یکدست شدن حکومت ما به سمت حل مشکلات مردم پیش میرویم. آنها به سمت یکدست کردن حکومت نمیروند تا بتوانند مشکلات مردم را حل و فصل کنند، اتفاقا به این دلیل به سمت یکدستی میروند تا نفسکشی باقی نماند چون میدانند که با اعتراضات وسیع جامعه روبه رو خواهند بود. در دوره آقای احمدینژاد حکومت یکدست شد. آقای خاتمی در بدترین شرایط بینالمللی دولت را تحویل گرفت و در بهترین شرایط تحویل رئیس جمهوری بعدی داد و آنها در سال ۹۲ کشور را در بدترین شرایط تحویل دولت بعدی دادند. آقای خاتمی ارز را دو نرخی تحویل گرفت و تک نرخی کرد و دولت بعدی تک نرخی تحویل گرفت و ۲ نرخی تحویل داد. آقای خاتمی تورم ۳۵ درصد سال ۷۵ را به ۱۰ یا ۱۱ رساند و به دولت بعدی تحویل داد و آنها نیز دولت را با تورم ۳۰ الی ۴۰ درصد به آقای روحانی تحویل دادند که البته تورم دوره آقای روحانی از آن دوره نیز بیشتر شده است. علاوه بر این کسانی که امروز در نهادهای انتصابی هستند روز به روز عقلانیت در بین آنها رو به کاهش است و در صدا و سیما، نطقهای ائمه جمعه و نمایندگان ولی فقیه میبینید که چه کسانی در مصدر امور هستند و از این افراد اقدامات اصلاحی تقریبا نا ممکن است، مگر اینکه دستور از بالا برسد.
اما مساله این است که اگر ما میبینیم که حکومت در حال یکدست و نظامی شدن است و روز به روز شرایط هم به لحاظ اقتصادی و هم سیاسی دشوارتر میشود، چگونه باید از حرکت در این مسیر اجتناب کرد؟ بیشترین اختلاف در بین اصلاحطلبان در این بخش است. یک جریان معتقد به مشارکت بدون قید و شرط در انتخابات هستند، مانند اقای بهزاد نبوی و کسانی مانند من که موافق مشارکت مشروط در انتخابات هستیم. دلایلی که از سوی هر جریان هم مطرح میشود قابل تامل و جدی است و به آسانی قابل رد نیست. این مساله باید در یک فضای عمومی به بحث گذاشته شود و با مشارکت مردم تصمیم بگیریم که مشارکت بدون قید و شرط راه حل بهتری است و بهتر میتوانیم خودکامگی حکومت را از این طریق کنترل کنیم یا اینکه با مشارکت مشروط اهداف ما بیشتر قابل دستیابی است. عدهای معتقد هستند که کنار کشیدن از انتخابات به ویژه اگر به تحریم انتخابات نزدیک شود کار خطایی است. گذشته از اینکه در مطالعاتی که صورت گرفته است تحریم انتخابات در مجموع به سود دموکراسی عمل نکرده اما در اقلیتی از موارد نیز موثر بوده است این افراد معتقد هستند که تحریم انتخابات نیروهای سیاسی را از متن به حاشیه میکشاند و ما این را در چهل سال گذشته دیدهایم. از جمله جبهه ملی که وقتی انتخابات، که بهار سیاسی جامعه ماست را رها کردند، انتخاباتی که حتی اگر مردم نخواهند رای بدهند هم فضایی ایجاد میشود که همه شهروندان در آن مشارکت میکنند، فرصتی مهم را از دست دادند. این از متن به حاشیه رفتن از سویی موجب شد که به سوژه امنیتی تبدیل شوند. مرز بسیار باریکی بین تحریم انتخابات و سوژه امنیتی شدن وجود دارد. از سویی گفته میشود که ما با تحریم انتخابات به تندروها کمک میکنیم که آنها همه قدرت را قبضه کنند و میانهروها را کنار بزنند. چرا که حتی برد اصولگرایان نیز میتواند از تحریم بیشتر یا اجماع بینالمللی علیه ایران جلوگیری کنند و سالیان سال ما درگیر پیامدهای تصمیات اشتباه آنها نشویم. سوم هم اینکه کناره گیری از انتخابات و تحریم آن به این معنا است که به حکومت یکدست و اقتدارگرایی که حاکم شده است این فرصت را میدهد که به استبداد چهره قانونی بدهد. از سویی شرکت بی قید و شرط در انتخابات نیز این پیام را در بر دارد که هرقدر هم که دایره نظارت استصوابی تنگتر شود ما همچنان در انتخابات شرکت میکنیم و شما هر نیروی شایستهای که ما داریم را میتوانید حذف کنید. از سویی موجب ناامیدی مردم میشویم چون نمیتوانیم نیروهای قوی را معرفی کنیم و نمایندگان ضعیف نیز نمیتوانند در مقابل دولت پنهان و حزب پادگانی مقاومت کنند و در نتیجه مردم ناامید تر میشوند و حکومت هم تصور میکند همچنان میتواند با روشهای غلط خود کشور را اداره کند و بنابراین کشور ما با مشکلات بیشتری مواجه میشود. نظر من این است که ما به هیچ عنوان نمیتوانیم نسبت به انتخابات بیتفاوت باشیم چون یک فرصت استثنایی است و مانع هیچ یک از فعالیتهای اجتماعی ما هم نیست. این فرصت متعلق به ملت است و به همین دلیل هم جناح راست تمایل دارد که انتخابات ریاست جمهوری را به کل منحل کند و آن را به نخست وزیری تبدیل کند چون در این انتخابات ریاست جمهوری احتمال اینکه ملت بتواند علیرغم همه مشکلات اراده خود را حاکم کنند، وجود دارد.
منبع: هفتهنامه صدا