مادرم، فرشته بازرگان
امیرعلی بنی اسدی
مادرم یک نفر نبود، یک جمعیت بود که دیگر نیست. همین است که با رفتنش همه اطاق های دلم یک شبه خالی شد. من اما می خواهم با صدایی که از دل امروز خالیم بلند می شود از مادرم بگویم.
دل شیر می خواهد نوشتن از مادرم که هم مادرم بود هم دوستم و هم معلم و هم پشتیبانم در فراز و نشیب روزگار. دل شیر می خواهد از آن جهت که من توان شرح زیبایی روح پر مهرش را در قلمم نمی بینم. با این همه می نویسم به دو دلیل. اول اینکه سالهاست که با نوشتن آرام می گیرم پس راه گریزم از این ناآرامی درد دلی است که اینجا می کنم.دلیل دومم اما ادای دینی است هر چند ناقص به مادرم که زندگی را به من هدیه داد. پس این چند خط نه در شان او که در اندازه قلم و روح این روزها زخمی من است.
جایی خوانده ام که پدران و مادران فرزندان را نه با پند و اندرز که با رفتارهای خود تربیت می کنند. آنچه من از مادرم آموختم نیز همه حاصل لحظاتی است که به تماشای او در زندگی روزمره می نشستم. همین هم هست که مرور خاطرات مرور درس های بزرگی است که آموخته ام.
حقیقت این است که خاطرات کودکی و نوجوانی من پر است از لحظاتی که مادرم جلو بی عدالتی های ریز و درشت می ایستاد.این شاید ریشه در آموزه هایی داشت که از پدرش آموخته بود یا شاید بخش جدا نشدنی از شخصیتش بود. از راننده تاکسی ای که بیش از حقش کرایه می خواست تا میوه فروشی که گران حساب می کرد تا وزیر و وکیلی که به تصادف جایی می دیدیم، هیچیک از اعتراض مادرم بی نصیب نمی ماندند. مادرم نسبت به رعایت حق و انصاف بسیار حساس بود و در چنین برخوردهایی هم بود که به من درس انصاف داد.
سفر در دریای خاطرات می کشنادم به روزی از روز های کودکی. روزی را به یاد می آورم که من هفت ساله را یکی از بچه های چند سال بزرگتردر مدرسه آزار داده بود. همان شب وقتی ماجرا را برای مادرم گفتم شبانه دستم را گرفت و با هم رفتیم در خانه همان پسر بچه و مادرم پدر بچه و بعد خودش را کشید دم در و همان جا با زبان محکمی سر جایشان نشاند.
مادرم برای پدر و مادرش فرزندی مهربان و برای خواهران و برادرانش خواهری بی نظیر بود. این را می شد در لحظاتی دید که دلسوزانه از آنها می گفت یا به دنبال رفع گرفتاری هایشان بود. چه آن زمان که پدر بزرگم تحت فشار های سیاسی حکومت بود چه آنوقت که مادربزرگ به جبر روزگار مجبور به زندگی در تنهایی شد و چه روزهایی که برادران و خواهرانش گرفتار مشکلی بودند. مادرم بخصوص به پدرش عشقی عجیب داشت. خاطره روزی که خبر درگذشت پدرش را به او دادم و بی تابی هایش را فراموش نمی کنم.
مادرم دوست فوقالعاده ای بود. دوستانش را اما نه بر اساس اعتقادات شخصی و همفکری های دینی و سیاسی که بر اساس اشتراکات اخلاقی و تعهد به صداقت و صمیمیت انتخاب کرده بود. دوستانش را در روزهای دشوار تنها نمی گذاشت و در مواجه با مشکلات یار و یاورشان بود.
مادرم درد کشیده سیاست بود. نشان زخم سیاست را می شد بر سراسر زندگیش دید. هم دادگاه و زندانی شدن پدر را دیده بود هم رنج زندانی و شکنجه شدن برادر و همسر را. و البته خود طعم دادگاه و بازجویی را کشیده بود. با این همه در سالهای زندانی شدن پدرم پا پس نکشید و از هیچ تلاشی برای آزادی او کوتاهی نکرد.
مادرم. اهل. کوه اهل ورزش اهل هنر و نقاشی اهل نوشتن و گفتن و اهل پرهیز و انصاف و زیبایی بود.مادرم اهل و دلبسته زندگی بود. پس هم مسحور زیبایی یک منظره زیبا می شد هم رایحه یک گل به هیجان می آوردش.
مادرم در کنار همه اینها مطالعه فراوان می کرد. هم ون دایر می خواند هم لوییز هی. هم به پادکست های مدیتیشن گوش می داد و هم اهل یوگا بود. البته اهل نماز وقران هم بود و حتی در بستر بیماری عبادتش ترک نشد. مادرم برای تداوم و رشد زندگی معنوی خود به یک روش و منبع واحد قانع نبود و از هرچه در دسترس داشت برای یادگیری سود می برد.
مادرم افکارش را آزادانه و از روی اختیار برگزیده بود. پس هرگز ندیدم از ابراز مخالفتی برنجد. مادرم آزادگی را عملا و نظرا از محیط آزاد خانوادگی آموخته بود و در طول زندگی به آموخته هایش وفادار مانده بود.
مادرم اگرچه اهل و معلم معنویت بود اما از حرف و سخن بسیار فراتر می رفت. نه تنها رابطه دوستانه ای با شاگردانش داشت بلکه آنها را در اداره و تدریس کلاس مشارکت می داد. به علاوه در کلاسهایش همیشه زمانی را به طرح نیازمندیها و جمع آوری کمک برای مستمندان اختصاص می داد. مادرم اطاقی را در خانه ما در ایران به آموزش به کودکان افغانی ای اختصاص داده بود که ازتحصیل در سیستم آموزشی ایران به ناروا محروم بودند. او به اینها هم کفایت نمی کرد و هر هفته زمان زیادی را صرف مشارکت در سازمانهای خیریه متعددی که در آنها مسوولیتی داشت می کرد.
مادرم همه اینها را در خود جمع کرده بود از این رو که مرتب و مستمر به خودسازی مشغول بود. مادرم بی عیب و نقص نبود مانند همه آدمیان. در میان آدمیان اما گاهی عده ای از راه می رسند که با تلاش فراوان و با فداکاری و از خود گذشتگی به سطحی از رهایی و آزادگی می رسند که به ندرت برای دیگران قابل دستیابی است. مادرم یکی از این آزادگان بود.
مادرم ،فرشته، دختردلسوز پدرو مادرش و خواهر پر عشق خواهران و برادرانش بود، اما تنها این نبود. مادرم مادر مهربان من و سه خواهرم بود اما تنها این نبود. مادرم همسر صبور و زیبای پدرم بود، اما تنها این نبود. مادرم معلم اخلاق و معنویت بود، اما تنها این نبود. مادرم پای ثابت کمک به نیازمندان و فقرا بود، اما تنها این نبود. مادرم پناه بچه های افغانی یدون مدرسه بود، اما تنها این نبود. مادرم یک رفیق صمیمی برای دوستانش بود، اما تنها این نبود.مادرم همه اینها بود ولی تنها اینها نبود. مادرم مادرم بود. مادرم فرشته بود. مادرم فرشته بازرگان بود.