کنفدراسیون و دانشجویان مسلمان
در گفت وگو با دکتر ابراهیم یزدی
اشاره: دکتر ابراهیم یزدی، مهرماه ۱۳۱۰ در قزوین متولد شد. دورهی دبستان و دبیرستان را در تهران گذراند. در دانشکدهی داروسازی دانشگاه تهران تحصیلکرد و سال ۱۳۳۲ فارغالتحصیل شد. شهریور ۱۳۳۹ برای مدت یکسال به آمریکا رفت و بعد بهدلیل درگیرشدن در فعالیتهای سیاسی خارج از کشور بهتوصیهی دوستانش در نهضت آزادی ایران، بازگشت خود را به تأخیر انداخت و این تأخیر موجب شد که ۱۷ سال خارج از ایران بماند و با انقلاب به ایران بازگشت. فعالیتهای سیاسیاش را از ۱۶ سالگی با انتشار مجلهی “دانشآموزان” آغاز کرد و عضو نهضت خداپرستان سوسیالیست شد. در اواخر دبیرستان وارد انجمن اسلامی دانشجویان شد تا پس از ورود به دانشگاه در سال اول دانشکدهی داروسازی از طرف دانشجویان بهعنوان نماینده در سازمان دانشجویان دانشگاه تهران انتخاب و از طرف شورای سازمان دانشجویان دانشگاه تهران (ملی) وارد هیأت دبیران شد. دانشجویان تودهای که تا این زمان اکثریت را در سازمان دانشجویان داشتند، نتایج انتخابات را نپذیرفتند و در نتیجه دو سازمان دانشجویی بهوجود آمد. یکی سازمان دانشجویان که وابسته به حزب توده بود و نشریهی “دانشجو” را منتشرمیکرد و سازمان (ملی) دانشجویان دانشگاه تهران که اکثریت آن در دست دانشجویان ملی بود و نشریهی “دانشجویان” را منتشر میکرد. بعد از کودتای ۲۸ مرداد با تشکیل نهضت مقاومت ملی به این جریان پیوست و در مقاطع مختلف بهعنوان رابط دانشگاه و عضو کمیتهی دانشگاه و کمیتهی اجرایی فعالیت کرد. پس از خروج از کشور، پیامهایی از مهندس بازرگان و باقر کاظمی برای دکتر شایگان به آمریکا برد که منجر به تأسیس جبههی ملی شاخهی آمریکا با حضور افرادی چون دکتر شایگان، محمد نخشب و صادق قطبزاده شد. پس از استقلال سازمان دانشجویان ایرانی در آمریکا که بعدها به کنفدراسیون پیوست در این مجموعه فعالیتمیکرد. پس از تشکیل نهضت آزادی ایران در ایران، بههمراه دکتر شریعتی، دکتر چمران و صادق قطبزاده نهضت آزادی خارج از کشور را تأسیسکرد. سپس بههمراه دوستانش “سازمان مخصوص اتحاد و عمل” را بهعنوان شاخهی نظامی تشکیل داد و خود بههمراه جمعی از اعضا و علاقهمندان نهضت آزادی برای آموزش نظامی به مصر رفت. بعد از بازگشت به آمریکا انجمنهای اسلامی دانشجویان را بههمراهی صادق قطبزاده و مصطفی چمران تأسیسکردند که بهمعنای جدایی از کنفدراسیون دانشجویان ایرانی بود. ابراهیم یزدی در دوران انقلاب عضو شورای انقلاب شد و پس از انقلاب در دولت موقت بهعنوان معاون نخستوزیر و وزیر امور خارجه حضور داشت و اکنون دبیرکل نهضت آزادی ایران است.
آقای یزدی! بهعنوان اولین سؤال و برای ورود به بحث لطفاً در مورد تأسیس شاخهی آمریکای کنفدراسیون توضیحی بدهید؟
سازمان دانشجویان ایرانی در آمریکا بعد از کودتای ۲۸ مرداد تحت کنترل سفارت ایران و ادارهی سرپرستی دانشجویان ایرانی در واشنگتن درآمد. در آن زمان ۱۸ هزار دلار بودجهی سالیانهی این سازمان بود، که ۱۲هزار دلارش را ادارهی سرپرستی میداد و ۶ هزار دلارش را سازمان دوستداران آمریکایی خاورمیانه (افمی.) دو هفته پیش از کنگرهی سالیانهی این سازمان در مرداد سال ۱۳۳۹ پس از سالها خاموشی، ۱۷ نفر از دانشجویان ایرانی در نیویورک در مقابل سازمان ملل علیه شاه تظاهرات کردند. این اولین تظاهراتی بود که در آن بهصراحت شعار “مرگ بر شاه” داده شد. این افراد گرچه عضو سازمان دانشجویان بودند، اما کسانی بودند که در نیویورک خانهی ایران تأسیس کرده بودند و فعالیتهای مشترکی مانند انتشار نشریه داشتند. زمانیکه این تظاهرات برگزار شد، بازتاب گستردهای در ایران داشت. در نشست سالیانهی سازمان در میشیگان زندهیاد نخشب، صادق قطبزاده و فرج اردلان، شاهین فاطمی، مجید تهرانیان، سیروس پرتوی و عدهای دیگر از دانشجویان مستقل وابسته به جریانهای ملی و چپ تصمیمگرفتند در انتخابات سازمان شرکتکنند و به کنگره رفتند. در کنگره، زمانی که اردشیر زاهدی سفیر ایران در واشنگتن در سخنان خود به “وطنفروشان مصدقی” که مقابل سازمان ملل رفتهاند و به “مقدسات” توهینکردهاند، حمله میکند، یک دفعه جلسه منفجرمیشود و دانشجویان بهشدت اعتراض میکنند و بههرحال جوّ بهگونهای میشود که زاهدی جلسه را رها میکند و میرود. در نتیجه دانشجویان مستقل (غیردولتی) در انتخابات برنده میشوند و سازمان دانشجویان از دست دولتیها بیرون میآید و اولین هیأت دبیران مستقل سازمان با عضویت شاهین فاطمی، سیروس پرتوی، مجید تهرانیان و صادق قطبزاده تشکیل میشود. در این زمان جبههی ملی هم در آمریکا تشکیل شده بود و ما، هم در سازمان سیاسی فعال بودیم و هم در سازمان دانشجویی. در جبههی ملی افرادی که گرایشهای سکولار و لاییک و سوسیالیستی داشتند هم بودند و مسلمانها هم بودند. سازمان دانشجویان هم بیشتر با جبههی ملی هماهنگ بود؛ چون اعضای هیأت دبیرانش عضو شورای مرکزی جبههی ملی هم بودند.
آیا مستقلشدن سازمان دانشجویان در آمریکا با مستقل شدن سازمان دانشجویان اروپا هم زمان بود؟
بله! بچههای علاقهمند ملی در اروپا هم فعال بودند. مثلاً علیشریعتی و پرویز امین در پاریس بودند، شاپور رواسانی آلمان بود، تقیزاده لندن بود. اینها به صُوَر مختلف گروههای دانشجویی تشکیل داده بودند؛ مثلاً سازمان جوانان نهضت ملی ایران. در فرانسه انجمن را بهدست گرفته بودند و نشریهای داشتند بهنام دفاع. در واقع همزمان با آنچه که در ایران شروع شد و آنچه که در آمریکا اتفاق افتاد در اروپا هم یک موجی آغاز شد که تدریجاً انجمنهای دانشجویان ایرانی مستقل بهوجود آمدند. تأکید میکنم که با شدتگیری تظاهرات و فعالیتها در ایران فعالیت دانشجویان ایرانی در آمریکا و اروپا هم اوج گرفت.
بهنظر شما چهقدر نوع شکلگیری کنفدراسیون در ماهیت دموکراتیک این سازمان تأثیرگذار بوده است؟
ابتدا تذکر بدهم که اگر منظور شما دموکراتیک از نظر نوع انتخاب مسؤولانش است، بله! کنفدراسیون دموکراتیک بوده است اما اگر دموکراسی بهمعنای اندیشههای زیربنایی در تفکر دموکراتیک باشد متأسفانه این در کنفدراسیون نهادینه نشده بود و بههمیندلیل هم سازمان دچار مشکلات بعدی شد. اما آنچه که موجب شکلگیری کنفدراسیون شد این بود که هشتسال از کودتا گذشته بود و همهی ما زخم خوردهی کودتا بودیم. یکزمانی ملّیون به تودهایها حمله میکردند و تودهایها به مصدقیها فحش و ناسزا میدادند. اما بعد از کودتا دولت نظامی، هم حسین فاطمی را تیرباران کرد، هم افسران حزب توده را و هم حتی بعدها فداییان اسلام را. هم کاشانی را خانهنشین کرد و هم مصدق و یارانش را محاکمهکرد. در چنین شرایطی همه احساسکردند که در دوران دولت ملی دکتر مصدق همهی ما دچار یک سلسله اشتباهات تاریخی بودهایم و جمعبندی این نتیجهگیری این بود که حالا باید با هم بسازیم و با هم علیه استبداد سلطنتی وابسته به بیگانگان همکاریکنیم. اما گرچه سنگینی بار تجربهی گذشته چنین فضایی را برای همکاری ایجادکرد، این تجربه نهادینه نشده بود. دلیل دیگر ایجاد کنفدراسیون این بود که ما جامعهی ایرانی بزرگی در اروپا و آمریکا نداشتیم که فکرکنیم اگر شما با من کار نکنید ده نفر دیگر هستند که با من همکاری کنند. سال ۳۹ ما جمعاً در آمریکا حدود هفتهزار نفر دانشجو داشتیم که بخش ناچیزی از آنها از نظر سیاسی موضع داشت و فعال بود. آن بخش ناچیز گرچه قدرتمند بود، سروصدا داشت و فعالیت میکرد اما اکثریت دانشجویان نبودند، پس شرایط بهگونهای بود که اگر همین تعداد اندک هم میخواستیم با هم دعوا کنیم دیگر کسی باقی نمیماند. کنفدراسیون از درون این ضرورتها بهوجود آمد.
شما اشاره کردید که بهنظر شما کنفدراسیون در برخی جنبهها دموکراتیک نبود. میشود در این مورد توضیح بدهید؟
کنفدراسیون هم دموکراتیک بود و هم نبود، به این معنا که واحدهای محلی و در واقع هرم مدیریت از پایین شکل میگرفت. یعنی نمایندگان واحدهای محلی جمع میشدند و کنگره را تشکیل میدادند و کنگره هیأت دبیران را انتخاب میکرد. از ایننظر کنفدراسیون دموکراتیک بود. اما اینکه تا چه اندازه عناصر اصلی تفکر دموکراتیک در داخل کنفدراسیون حاکم بود، جای بحث فراوان دارد. وقتی ما میگوییم دموکراتیک، این دموکراسی یک پیش نیازهایی دارد. اولین شرط آن این است که بپذیریم طبیعت انسانها متنوع و گوناگون است.
انتظار اینرا نداشته باشیم که هرکس گفت من ایرانی و ضد شاه هستم مثل ما فکر کند. وقتی این گوناگونی اندیشههای انسانی را میپذیریم، باید برای دیگران هم حق حیات قایل باشیم و خودمان را حق مطلق نبینیم. معنای چنین چیزی این است که باید تسامح و تساهل داشته باشیم. در بحثهای اجتماعی تساهل (تولرانس) یکی از اجزای جداییناپذیر دموکراسی است. سازگاری یعنی اینکه اگر شما اکثریت کامل را دارید، هر کاری که میخواهید انجام ندهید؛ چون ممکن است اقلیت مجبور شود از جمع بیرون برود و سازمان ضربه بخورد. فرهنگ استبدادی که سالیان دراز در جامعهی ما بهعنوان رسوبات فرهنگ استبدادی نهادینه شده است، از ما عناصری مطلقطلب، مطلقبین و مطلقخواه درستکرده است و این از آفات کار جمعی در ایران است. بنابراین وقتی در سازمانی، گروهی اکثریت دارد دیگر برای اقلیت حق حیات قایل نیست. درحالیکه اگر اصل سازگاری را در نظر بگیریم، بااینکه اکثریت هستیم اما از اقلیت هم دعوت میکنیم که بیاید و نماینده داشته باشد و حتی به او رأی میدهیم. این کاری بود که ما در انجمنهای اسلامی دانشجویان آمریکا انجام میدادیم و تعمداً به اقلیت رأی میدادیم که سازمان باقی بماند و اصالت را به حفظ سازمان میدادیم. پس ضمن اینکه کنفدراسیون یک سازمان دموکراتیک بود، عناصر غیردموکراتیک هم در آن وجود داشت و این عناصر غیردموکراتیک در نهایت کنفدراسیون را به فروپاشی کشاند.
آقای یزدی! در نظر گرفتن حق اقلیت در تاریخ کنفدراسیون دیده میشود و جریانهای شناخته شدهی کنفدراسیون مانند جبههی ملی، سازمان انقلابی حزب تودهی ایران و سازمان کادرها همواره به استثنای چند دوره در هیأت دبیران بر اساس یک تقسیمبندی حضور دارند. شما هم که عضو جبههی ملی بودید، یا صادق قطبزاده از اعضای بعدی انجمنهای اسلامی دو دوره عضو هیأت دبیران بود و نیز ابوالحسن بنیصدر نیز که از اعضای بعدی انجمنهای اسلامی بود یک دوره در هیأت دبیران حضور داشت. با توجه به این دادهها میشود چند نمونه از نقض حقوق اقلیت در کنفدراسیون را بیانکنید؟
ببینید! حقوق اقلیت را نقض نمیکردند بلکه اقلیت را تحمل نمیکردند. ما خودمان در آمریکا چنین تجاربی داشتیم. مثلاً ما در خانهی ایران یا سالن هتل یک ایرانی که آنرا گاهی در اختیار ما میگذاشت، ماهی یکبار جمع میشدیم و هر ماه یک سخنرانی هم داشتیم. در یکی از این جلسات، بحث این بود که چرا نهضت ملیشدن نفت شکست خورد. برای صحبت از دکتر شایگان خواستیم که در اینمورد صحبتکند اما ایشان از من با توجه به سابقهی فعالیتهایم خواست که در اینباره سخنرانی کنم، من هم به کتابخانهی نیویورک مراجعه کردم و از روی مشروح مذاکرات دورهی چهاردهم و شانزدهم و هفدهم مجلس شورای ملی مشکلات را بهطور عینی استخراجکردم. وقتی من خواستم صحبتم را شروع کنم، بهعنوان یک فرد مسلمان صحبتم را با “بسم الله الرحمن الرحیم” آغاز کردم اما بعضی از آقایان بهشدت اعتراضکردند که چرا سخنانت را با نام خدا شروعکردی؟ این حرکت آنچنان منفی بود که خانم دکتر شایگان به این حرکت اعتراضکرد و گفت: “شما شورش را درآوردهاید.” در کل چنین جوی در کنفدراسیون وجود داشت و مخصوصاً بعد از وقایع ۱۵ خرداد، دوستان چپ فضای این مجموعهی دانشجویی را بهشدت تنگکردند. بهاین معنا که وقایع ۱۵ خرداد و مخالفت روحانیون با انقلاب سفید شاه و مردم را بهانهای قرار دادند برای حملهکردن به خود اسلام. این وضع برای افرادی مانند ما فضایی را بهوجود میآورد که قابل تحمل نبود، چون برای ما اصل این بود که میخواهیم برای مبارزهی ضداستبدادی همدیگر را تحملکنیم. ما میدانستیم برخی از دوستان ما مارکسیست هستند و این مشکلی برای همکاری در سازمانهای دانشجویان یا حتی جبههی ملی ما نبود. یا میدانستیم برخی از دوستان ما میخواهند در مهمانی ایام نوروز مشروب بخورند، ما هم بهعنوان کسانی که در این مجموعه بودیم اعتراضی نمیکردیم. اما چنین برخوردهایی با دانشجویان مسلمان آرام آرام جوی بهوجود آورد که افراد نتوانند در کنفدراسیون بمانند.
اما با توجه به اینکه اکثریت اعضای کنفدراسیون حتی اعضای جبههی ملی گرایش چپ داشتند، میبینیم در قطعنامهی کنگرهی سوم در لندن که از ۱۵ خرداد با نام “یک انقلاب بزرگ” نام برده میشود و البته بهکاربردن کلمهی “انقلاب” برای این ماجرا از نظر معنایی اشتباه است و بعد هم در همین قطعنامه از آقایان میلانی، خمینی و شریعتمداری دفاع میشود و نیز کشتار مردم در ۱۵ خرداد محکوم میشود و بعدها هم از طرف کنفدراسیون حسن ماسالی و کلانتری به دیدار آقای خمینی در عراق میروند. چهگونه است که در اسناد کنفدراسیون اثری از حملهی چپها به اسلام به بهانهی این واقعه دیده نمیشود؟
دو موضوع را باید از هم جداکرد. یکی جو خود جلسات و یکی هم قطعنامهها. در قطعنامهها بهدلیل اینکه این اسناد خیلی رسمی بود، نمیتوانست غیر از این باشد و حتی در همین کنگرهی سوم آیتالله میلانی به کنگره پیام داد و ما واسطه بودیم که این پیام داده شود. در واقع ما حلقهی وصل بودیم که آقایان علما به این دانشجویان بیتوجهی نکنید. یا وقتی برخی از دوستان بهدیدار آقای خمینی رفتند ما پیغام دادیم که اینها را تحویل بگیرید. پیام آیتالله میلانی را آقای مهندس مرتضی خاموشی به لندن برد و خواند؛ یا مثلاً کنفدراسیون بیشترین فعالیت دفاعی را برای دفاع از رهبران زندانی نهضت آزادی ایران داشت. کنفدراسیون، یک خطمشی راهبُردی داشت و آن حمایت از مبارزات داخل کشور بود. کنفدراسیون یا حتی احزاب و گروههای سیاسی خارج از کشور بهوجود آوردنده یا ادارهکنندهی مبارزات داخل کشور نبودند و نمیتوانستند باشند. اما آنها میتوانستند، با استفاده از امکانات خـــــارج از کشور از جنبشها و حــرکتهــــای داخـــل ایـــران حـــــمایـــتکنـند و آنهــــا را تقویتنمایند. از طرف دیگر آنها نـــمیتوانستند، مدعی دفاع از مبارزات داخل کشور باشند، ولی براساس گرایشات ایدئولوژیک، از برخی از گروههای سیاسی فعال در داخل کشور که تحتفشار رژیم قرار میگرفتند، حمایتنکنند و حمایت خود را منحصر به گروههای چپ نمایند. آنچه کنفدراسیون انجام داد در واقع یک ضرورت اجتنابناپذیر بود. اما این فرق میکند با جوّی که در درون این سازمانها بود و باعث میشد که ما احساس تنگی نفس کنیم. آن قطعنامهها بود اما ما بهطور روزمره در جلسات با چنین مشکلاتی درگیر بودیم، مثلاً مرحوم چمران بهعنوان عضو دایم شورای سازمان دانشجویان ایرانی در آمریکا انتخاب شده بود اما وقتی که ما از خاورمیانه برگشتیم به آمریکا و چمران به کالیفرنیا رفت، با وجود آنکه مدتها با تشکیل انجمنهای اسلامی مستقل مخالفت میکرد و میگفت ما باید همین سازمان دانشجویان را درست کنیم آنقدر با او مخالفت شد و توهین دید که در نهایت کنار کشید و گفت میبینم در این مجموعه وقت تلف میشود، چون در مورد مسایلی بحث و مخالفت میکنند که نشان میدهد در مورد مسایل دینی اطلاعی ندارند و قصد کشف حقیقت را هم ندارند.
شما معتقدید این فشارها عامدانه و برای بیرونراندن جریان اسلامی از کنفدراسیون طراحی شده بود؟
نه! بهنظر من این مشکلاتی است که در خصلتهای ما ایرانیها وجود دارد. چون این جوّ فقط علیه مسلمانها نبود؛ ما میبینیم که مائوییستها همین را علیه دیگران به کار میبرند یا دیگران هم همینطور. این برمیگردد به رسوبات فرهنگ استبدادی. توطئهای در کار نبوده است. البته در اینگونه مسایل ساواک و سازمانهای امنیتی هم بیکار نبودند. آنها هم این مسایل را میدیدند و از آن بهرهبرداری میکردند. بههمیندلیل میگویم دموکراسی یادگرفتنی است و باید آنرا آموخت.
میشود بیشتر توضیح بدهید که چهگونه آنقدر فضا برای شما غیرقابل تحمل شد که انجمنهای اسلامی را جدا از کنفدراسیون تشکیل دادید؟
این فضا وجود داشت اما علت خروج ما از کنفدراسیون فقط این نبود. عوامل دیگری هم مؤثر بود. از ۱۹۶۰ به بعد چند حادثهی جهانی اتفاق افتاد که روی نگاههای سیاسی همهی گروههای سیاسی مؤثر بود. یکی انقلاب کوبا بود. انقلاب کوبا برای جوانهای فعال آن موقع خیلی رومانتیک بود. الان هم شما اگر سرگذشت خود انقلاب را و نه سرگذشت دولت کاسترو را بخوانید، خیلی رومانتیک است. بنابراین مطلبی نبود که در مورد انقلاب کوبا منتشر شده باشد و ما نخوانده باشیم و این برای ما خیلی جاذب بود. بعد انقلاب الجزایر پیروز شد و بالاخره استقلال را بهدست آوردند. انقلاب الجزایر برای ما ایرانیها خیلی بیشتر از کوبا جاذب بود. ویتنام هم مسألهای بود که برای مبارزان سیاسی ایران مطرح بود. اینها بود تا ۱۵ خرداد. ۱۵ خرداد یک تأثیر عمیقی بر کل جنبش گذاشت و آن تأثیر این جمعبندی بود که با یک ارتش تا بیخ دندان مسلح نمیشود با دستخالی و با شیوههای دموکراتیک و پارلمانتاریستی مبارزه کرد و به تعبیر آنچه که ما آنروز نوشتیم “ره چنان رو که رهروان رفتند”، این فقط ما نبودیم که داشتیم با استبداد شاه بهعنوان عامل امپریالیسم میجنگیدیم؛ ویتنامیها هم داشتند میجنگیدند و در کوبا و الجزایر هم پیروزی بهدست آمده بود، پس باید همین مسیر را طی کرد. آرامآرام در بطن همهی جریانات چه چپ و چه مسلمان، این که برویم بهدنبال سازماندهی مبارزهی مسلحانه مطرح شد. ما اولین گروهی بودیم که حرکتکردیم و به مصر رفتیم. در واقع خروج ما به این شکل نبود که همه با هم از کنفدراسیون خارج شویم و حتی وقتی ما به مصر رفتیم بسیاری از دوستان وابسته به ما در کنفدراسیون باقی ماندند. اما کمکم تغییرات بسیار زیادی، هم در جبههی ملی و هم در حزب توده رخ داد که خودش را به جریانات درون کنفدراسیون تحمیلکرد. بنابراین ما بیرون آمدیم؛ چون دیدیم که کنفدراسیون خیلی وقت ما را تلف میکند. خود من با چهار بچه باید بههرحال در آمریکا کار میکردم و خیلی از دانشجویان باید شبها میرفتند در رستورانها ظرفشویی میکردند تا بتوانند درس بخوانند و فعالیتکنند. از نیوجرسی پنجاه مایل در ترافیک سنگین باید به جلسهای میرفتم که فقط در آن دعوا بود؛ دیگر از این بحثها خسته شده بودیم و فکر میکردیم که داریم آب در هاون میکوبیم و آزرده خاطر میشدیم، نه برای آنکه بعضاً برای مسلمان بودنمان مورد اعتراض قرارمیگرفتیم بلکه میدیدیم که نمیتوانیم کار مثبتی انجام دهیم. بخش دیگر آن بود که ما فکر میکردیم این شیوهی مبارزه دیگر کاری از پیش نمیبرد. پس جدایی ما یک بُعد یا جنبهی سلبی داشت اما جنبهی ایجابی هم داشت. به این معنا که با افزایش روز افزون تعداد دانشجویان ایران در آمریکا، تعداد دانشجویان دینمدار نیز افزایش مییافت و سازماندهی این دانشجویان یک نیاز مبرم بود. اینکار از عهدهی کنفدراسیون بیرون بود. برنامهریزی و تلاش مستقل و مستمری را میطلبید و ما میبایستی به این نیاز پاسخ میدادیم. اینرا هم بگویم برخلاف گفتههای برخی افراد که صادق قطبزاده اخراج شد، صادق اخراج نشد اما در انتخابات هیأت دبیران رأی نیاورد. بههرحال ما رفتیم دنبال برنامههای خودمان و تا سال ۱۳۴۶ در خاورمیانه بودیم و درست زمانی برگشتیم که جبههبندیهای درون جبههی ملی و جبههبندیهای درون سازمانهای چپ، کل مبارزات خارج از کشور را تحتتأثیر خود قرار داده بود و تا حدی هم آنرا فلج کرده بود. وقتی نبرد مسلحانه در ایران از سال ۱۳۴۹ آغاز شد، اختلافات جدیدی بهوجود آمد. ما با مجاهدین اولیه در تماس بودیم، آموزشهایی را که در مصر دیدیم تنظیم کردیم و برای آنها فرستادیم، کتاب شورشگری و ضدشورشگری را من آنموقع نوشتم و برای اینها فرستادم. اما مجاهدین فکر میکردند چون آنها در داخل کشور مبارزه میکنند، باید همهی سازمانهای سیاسی تابع آنها باشند و این موضوع هم بهمشکلات ما افزوده شد؛ گروههای چپ نیز همین انتظارات را داشتند. بنابراین چنین مسایلی در داخل و بیرون کنفدراسیون موجب شده بود که ما به سهم خودمان احساسکردیم حقنداریم نیرو و انرژی خودمان و دیگران را برای کاری که دایماً تنش دارد و نتیجهای هم نمیدهد سرمایهگذاری کنیم. در مبارزهی سیاسی، حمایت از فلسطین، حمایت از زندانیان سیاسی، ما هم بودیم اما احساسکردیم بهتر است این فعالیتها را مستقلاً خودمان را انجام دهیم.
آقای یزدی! شما چون نتوانستید آن فضا را تحملکنید بیرونآمدید اما سازمانهای دیگر علیرغم همهی آن تنشها تا مدتها بعد در کنفدراسیون باقی ماندند و با همان درگیریها و تنشها هم فعالیتهای مؤثری داشتهاند. شما که زودتر دچار انشقاق شدید فکر نمیکنید میشود گفت که پذیرش دموکراتیک در شما کمتر از دیگران بوده است؟
شاید! در این مورد باید کسانی که در درون آن جریانات بودند و خوانندگان قضاوتکنند. اما تا آنجایی که بر عهدهی من است نه! من این نظر را قبول ندارم. آنها که با وجود تنشها در درون کنفدراسیون ماندند، علیرغم اختلافات سیاسی، وجوه ایدئولوژیک مشترک داشتند؛ درستاست که کنفدراسیون، به عنوان یک نهاد دانشجویی، حزب سیاسی با مرامنامه و ایدئولوژیک نبود، اما اکثریت قریب به اتفاق کادرهای فعال آن، بهخصوص آنها که عضو احزاب و گروههای سیاسی بودند، وابسته به یک جریان فکری-ایدئولوژیک بودند که بههرحال در سطح فکر و اندیشه با هم تجانس نداشتند. همهی این فعالان عموماً و اکثراً در برابر اندیشههای اسلامی موضع داشتند. بخش دیگر ماجرا این بود که با افزایش تعداد دانشجویان در آمریکا، تعداد دانشجویانی که گرایشات اسلامی هم داشتند افزایش پیدا میکرد و فعالیتهای کنفدراسیون پاسخگوی نیازهای اینها نبود. نیاز بود که مسایل فکری اساسی برای این دانشجویان تفهیم شود. بحث کدام دین و کدام اسلام لازم بود. مارکسیستها اگر چه همین مشکل را داشتند، منتها مشکلات آنها بهمراتب از ما کمتر بود؛ زیرا یک جنبش جهانی مارکسیستی وجود داشت و این جنبش جهانی طیف وسیعی از افکار و اندیشهها را نمایندگی میکرد. هر یک از جریانهای مارکسیستی، نشریات جهانی مورد علاقهی خودشان را بهوفور در دسترس داشتند. اما برای دانشجویان مسلمان چنین نبود و ما بایستی مستقل از جریان دانشجویی کنفدراسیون یک ظرفی درست میکردیم و تبیین میکردیم که وقتی ما میگوییم اسلام یعنی کدام اسلام. این کدام اسلام برای ما خیلی مهم بود. برای ما مسلمانها یک جنبش جهانی دینی وجود نداشت که ما از آن بهرهمند شویم. جنبشهای اسلامی غیرایرانی از جهاتی از ما عقبتر بودند و افکارشان هنوز در حد عُلَمای عربستان سعودی بود که برای ما قابل قبول نبود، حتی جنبش اسلامی درون ایران که پس از تأسیس نهضت آزادی و ۱۵ خرداد، و بهدنبال آن آغاز بهکار سازمان مجاهدین خلق اولیه، گسترش بیسابقهای پیدا کرده بود، نمیتوانست به تمامی نیازهای فکری و ذهنی جوانان مسلمان پاسخگو باشد؛ بنابراین ما خودمان را مجبوردیدیم که دانشجویان مسلمان را برای کار فرهنگی و ایدئولوژیک سازماندهی کنیم و این رسالت نمیتوانست در سازمانی مانند کنفدراسیون محقق شود. اصولاً کار کنفدراسیون هم این نبود؛ چون کنفدراسیون یک سازمان غیرایدئولوژیک بود. بنابراین ما مجبور بودیم انجمن اسلامی را مستقل از کنفدراسیون تأسیسکنیم. همزمان با فعالیتهایی که در جبههی ملی و سازمان دانشجویی داشتم به همراه دانشجویان مسلمان غیرایرانی، انجمن اسلامی دانشجویان آمریکا و کانادا، که همهی دانشجویان مسلمان را در برمیگرفت بهوجود آوردیم اما بعد از مدتی گروه فارسیزبان را در داخل این سازمانِ مادر ایجادکردیم، چون دیدیم شرایط مبارزهی اسلامی در ایران اصلاً قابل مقایسه با کشورهای اسلامی دیگر نیست. جنبش اسلامی در ایران در مواردی بهمراتب از دیدگاههای برخی از این جریانها مترقیتر بود و بههمیندلیل ما زیر این چتر بزرگ یک جریان کوچکتر ایجادکردیم. ما نمیتوانستیم در داخل کنفدراسیون به این افراد آموزش بدهیم اما در انجمنهای اسلامی توانستیم کتابهای طالقانی، بازرگان و مطهری را که چاپ آنها در ایران ممنوع شده بود، تکثیرکنیم و این کاری بود که نمیشد از کنفدراسیون انتظار داشت. این درست است که نمایندگان کنفدراسیون هم به دیدار آقای خمینی در نجف رفتند و با ایشان ارتباط برقرارکردند، اما در مأموریت خود موفقنبودند. ما بهعلت ویژگیهای روشنفکری دینی در ارتباط با علما از زبان دیگری استفاده میکردیم؛ مثلاً با آیتالله خویی جلسات متعددی داشتیم و سعی میکردیم تا او را وادار به موضعگیری کنیم و این کاری بود که از کنفدراسیون برنمیآمد؛ یا مثلاً وقتیکه در عراق عبدالحکیم عارف که خیلی به ناصر نزدیک بود بر سر کار آمد، میخواست روابطش را با عُلَمای نجف بهبود ببخشد، شاه هم بهرغم علمای قم میخواست از حکیم و علمای نجف حمایتکند و با دولت عارف هم درگیر بود، مصریها از ما خواستند بین علمای شیعهی نجف با عارف وساطتکنیم. من، هم با آیتالله خویی و هم با اسماعیل بزاز که شیعه و وزیر عارف بود صحبتکردم. برای بهبود روابط قرار شد آقای خویی که بیمار بود برود در بغداد در بیمارستان بستری شود و آقای عارف به عیادت ایشان برود، این برنامه با سقوط هلیکوپتر عارف صورت نگرفت. این کارهایی بود که دوستان کنفدراسیون نمیتوانستند انجام دهند. اینها مسایلی بود که ما را مجابکرد که جریان اسلامی باید هویت مستقل خودش را داشته باشد؛ اما نه در تقابل با کنفدراسیون. بخشی از مبارزهی ملی ما این بود که ما دانشجویان مسلمان را بسیج بکنیم و اینکار را نمیتوانستیم در کنفدراسیون انجام دهیم؛ چون کنفدراسیون برای اینکار ساخته نشده بود.
چرا درون کنفدراسیون باقی نماندید؟ چون همهی تشکلهای عضو کنفدراسیون، با حفظ مواضع و سازمان خود، درون کنفدراسیون هم باقی ماندند. فکر نمیکنید میشد شما تشکیلات مستقل خودتان را داشته باشید و در ضمن عضو کنفدراسیون هم باقی بمانید؟
کنفدراسیون ساختار جبههای نداشت که ما انجمنهای اسلامی دانشجویان را داشته باشیم و نمایندهی خودمان را به محلی بفرستیم که نمایندگان جریانهای دیگر هم حضور داشته باشند. ساختار کنفدراسیون هرمی بود؛ یعنی اگر در هوستون یک انجمن اسلامی بود، یک سازمان دانشجویی هم در کنار آن بود. اینها در سطح واحد محلی نمیتوانستند با هم کارکنند و اصلاً امکان همکاری هم نبود. انجمنهای اسلامی برای کار دیگری بهوجود آمده بودند؛ برای آموزش ایدئولوژیک جوانان مسلمان. کتاب “پرتوی از قرآن” آقای طالقانی در حوزههای انجمن خوانده و بحث میشد؛ اما در بعضی از حوزههای سازمان دانشجویان کتابهای مائو آموزش داده میشد. بله! چنانچه کنفدراسیون تجربهی جبههی آزادیبخش الجزایر را بهکار میبرد که انجمن دانشجویان مسلمان در جبهه نماینده داشته باشد و انجمنهای اسلامی دانشجویان هم میتوانستند در هیأت دبیران نمایندهی خود را داشته باشند، شاید همکاریهای مثبتی قابل بحث بود؛ ولی اینچنین نبود. به اضافهی اینکه واحدهای محلی کنفدراسیون و انجمنهای اسلامی دانشجویان بهطور دایم با همدیگر اصطکاک داشتند و در تعارض بودند. حتی در برخی واحدها میآمدند که جلسات انجمن را بههم بریزند. مخصوصاً بعد از شهریور سال ۵۴ که بیانیهی تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین منتشر شد و برخی گروههای چپ هم از این افراد حمایتکردند و بعد هم اخباری به ما رسید که مرکزیت جدید مجاهدین مسلمان داخل سازمان، مانند شریف واقفی و صمدیه لباف را کشتهاند، این تقابلها دیگر بالا گرفت و اگر ما دخالت نمیکردیم، درگیریهای فیزیکی زشتی هم رخ میداد. این مسأله چه در داخل ایران و چه در خارج ضربهی بزرگی به همکاری مسلمانان مبارز با مارکسیستها زد و دیگر هرگونه امکان سازگاری جوانان مسلمان با کنفدراسیون را از بین برد. خود ما به چنین همکاریهایی علاقه داشتیم و حتی در مواردی هم همکاری میکردیم؛ مثلاً در نشست سالیانهی انجمناسلامی دانشجویان آمریکا و کانادا در میشیگان، اردشیر زاهدی سفیر ایران در واشنگتن به نام شاه پیامی به رهبران این انجمن فرستاد و اعلامکرد که حاضر است کمک مالی هم بدهد. برخی از فعالان و رهبران این انجمن که به عربستان سعودی نزدیک بودند و از آن دولت کمک دریافت میکردند از این پیشنهاد استقبال کردند. در نشست میشیگان، مسؤولان انجمناسلامی دانشجویان آمریکا و کانادا به من گفتند که دانشجویان کنفدراسیون در دانشگاه میشیگان میگویند که نمیگذارند اردشیر زاهدی به این دانشگاه بیاید و اگر بیاید جلسهی انجمن را بههم میریزند. من اعضای سازمان دانشجویان هیأت را به یک جلسهی خصوصی دعوتکردم و برای آنها توضیح دادم که منهم مخالف این مناسبات هستم و آمدهام که حسابم را با اینها تصفیهکنم. شما بهجای اینکه مراسم نشست سالیانهی انجمناسلامی دانشجویان را بههم بریزید و جنگ داخلی میان دانشجویان درستکنید، ظهر شنبه که شلوغترین روز نشست است ،در جلسهی عمومی حاضر شوید و از برنامهی ما حمایتکنید. برنامهی عادی نشست این بود که هر وعده نماز که به جماعت خواندهمیشد، هرکدام از مسؤولان انجمن به نوبت امام جماعت میشد و خطبه میخواند. روز شنبه نوبت من بود که امام جماعت باشم و خطبه بخوانم. اما گروه مخالف ما و هوادار عربستان در انجمناسلامی دانشجویان آمریکا و کانادا که فهمیدند من میخواهم چهکار کنم، برنامهی نماز ظهر من را بههم زدند و فرد دیگری بهجای من نماز خواند. بعد از نماز ظهر یکی از رهبران جنبش اسلامی به نام “اعظم حسین” از بنگلادش سخنران جلسهی عمومی شد و بعد از سخنرانی او، من به رییس جلسه گفتم که من میخواهم سؤالی از اعظم حسین بپرسم؛ در سالن سههزار نفری جای نشستن نبود؛ تعداد زیادی از بچههای کنفدراسیون هم آمده بودند؛ “پرویز عدل” سفیر ایران در کانادا و سرکنسول ایران در واشنگتن و سفیر سریلانکا هم بودند. من خطاب به اعظم حسین گفتم “برادر اعظم من یک سؤال از شما دارم. از پیغمبر خدا نقل شده است که لعنت باد بر کسی که خودش را ملکالملوک خطاب بکند. اما در ایران کسی پیدا شده است که میگوید من ملکالملوکم که همان شاهنشاه است و مردم را به زندان میاندازد.” و درمورد جنایات شاه حرف زدم و بعد پرسیدم “آقای اعظم حسین عزیز! بهنظر تو ما مسلمانها باید با چنین شاه جلادی چهکار کنیم؟” پرویز عدل که دید من دارم این حرفها را میزنم و باید خودی نشان بدهد، قبل از این که اعظم حسین حرفی بزند، بلند شد و بهطرف تریبون دوید، درحالیکه فریاد میزد که من جوابش را میدهم. ناگهان سالن منفجر شد و از همهسو فریاد برآوردند که: “خفهشو”، “بنشین”، “بیندازیدش بیرون.” جنگ مغلوبه شد. پرویز عدل و سرکنسول ایران در واشنگتن از سالن بیرون رفتند و دانشگاه را ترککردند. اردشیر زاهدی نیامد و کمکهای مالی شاه به انجمن منتفی شد. بههرحال ما این همکاریها را داشتیم. درست است که اگر تظاهراتی برگزار میشد، از سوی کنفدراسیون بود اما دانشجویان مسلمان هم به تظاهرات میرفتند و ما تأیید میکردیم که بروند. در سال ۱۹۷۷ که تظاهرات عظیمی در واشنگتن همزمان با سفر شاه به آمریکا برگزار شد و شاه و کارتر بهخاطر شدت شلیک گاز اشک آور به گریه افتادند، اعضای انجمنهای اسلامی دانشجویان هم بهصورت مستقل با نام سازمان جوانان مسلمان شرکت داشتند. بنابراین در استراتژی مبارزه با رژیم شاه اختلافی میان کنفدراسیون و انجمنهای اسلامی وجود نداشت. ما فکر میکردیم بهجای اینکه بنشینیم و درگیریهای داخل کنفدراسیون را ببینیم و نیروی محدود ما صرف اصطکاک بشود و فرسودهگردد، میتوانیم راه مستقل و شفاف خودمان را ادامه دهیم و به دانشجویان مسلمان آموزشهای لازم را بدهیم. در ضمن با پیوستن روحانیت ایران به جنبش ضد استبدادی و گسترش ابعاد این جنبش، پیوند و هماهنگی میان روشنفکران و روحانیان یک ضرورت شده بود؛ اما ایجاد این پیوند میان جریانهای سیاسی روشنفکری با روحانیت ضد استبداد کاری نبود که از دست کنفدراسیون بر بیاید و این کار ما بود و ما توانستیم این کار را انجام دهیم. حالا اینکه در یک نگاه تاریخی این کار چهقدر مثبت بوده و چهقدر منفی، بحثی است کاملاً جداگانه.
همانطور که خودتان هم اشاره کردید، در هرم مدیریتی کنفدراسیون اعضای هیأت دبیران یا هیات کارداران شهر بر اساس آرای مجمع عمومی انتخاب میشدند؛ بنابراین هر تشکلی که در میان دانشجویان آن شهر اکثریت داشت میتوانست رأی بیشتری بهدست بیاورد و البته برای انتخاب هیأت دبیران کنفدراسیون ملاحظاتی هم بودهاست که همهی تشکلها در هیأت دبیران حضور داشته باشند. با توجه به این موضوع، شما که میگویید تعداد زیادی دانشجوی مسلمان به خارج از کشور آمده بودند میتوانستید وزن خودتان را در کنفدراسیون داشته باشید و علاوه بر اینکه در سازمانهای شهری رأی بیاورید، با توجه به تعداد فعالان جریان اسلامی سهم خودتان را از هیأت دبیران مطالبهکنید. چرا اینکار انجام نشد؟
اگر وقایع شهریور سال ۵۴ و تغییر ایدئولوژیک در سازمان مجاهدین خلق اولیه اتفاق نمیافتاد و اگر این تقابلی که بعد از آن میان مبارزان مارکسیست و مسلمان بهوجود آمد، بهوجود نمیآمد، این کار امکانپذیر بود. شرایط ذهنی مناسبی فراهم شده بود؛ مثلاً در سال ۴۹ که نبرد مسلحانه در ایران علنی شد، و بعد از بازداشت چریکهای فدایی خلق و سپس اعضای سازمان مجاهدین، مرحوم آیتالله طالقانی توسط آقای محمدتقی بانکی برای من پیغام فرستاد که شما از چریکهای فدایی هم حمایت بکنید. اما وقایع شهریور سال ۵۴ بهشدت این مناسبات را بَرهَم زد و این درست در زمانی بود که خود کنفدراسیون هم دچار انشقاق بزرگی شده بود. بهطوری که در آمریکا سه کنفدراسیون بهوجود آمد: خط چپ، خط راست، خط میانه. فعالترین آنها خط میانه بود که تحت سیطرهی افرادی نظیر محمد امینی و دوستانش بود و اینها بهشدت از بیانیهی مجاهدین مارکسیست-لنینیست حمایت میکردند؛ بهخصوص از آن بخشهایی که به بازرگان و نهضت آزادی و روشنفکران مسلمان بد و بیراه گفته بود. این افراد، بیانیه را تبدیل به مانیفست خودشان کرده بودند و بر اساس آن به دانشجویان مسلمان حمله میکردند و جلسات آنها را بههم میریختند، حتی برخوردهای فیزیکی میکردند. هیأت دبیران انجمن اسلامی دانشجویان در آمریکا (گروه فارسی زبان) این افراد را به مناظره دعوتکرد، مناظرهای که شاید در تاریخ کنفدراسیون سابقه نداشتهباشد؛ در دانشگاه هوستون با حضور بیش از هزار دانشجو مناظرهای بین فعالان انجمناسلامی دانشجویان و سخنگویان خط میانهی کنفدراسیون برگزار شد که این اشخاص بهجای مناظرهی علمی تریبون را تبدیل به یک منبر تبلیغاتی علیه مسلمانان کردند. ما نتوانستیم حتی دانشجویان خودمان را کنترلکنیم؛ درحالیکه شب قبل از آن در جلسهی هیأت دبیران انجمن اسلامی از همه خواسته شد که خود را کنترلکنند و جلسه را به نمایشی از تساهل و تسامح و بحث علمی تبدیلکنند، وقتی محمد امینی آمد و حملات لفظی شدیدی به بازرگان و طالقانی و سایر روشنفکران دینی کرد، آقای حسن غفوریفرد از دانشجویان کانزاس که در جلسه حضور داشت عصبانی شد و واکنش تندی نشان داد و جلسه شلوغ شد. خوب! در چنین جوّی نمیشد دربارهی همکاری میان انجمنهای اسلامی و کنفدراسیون بحثکرد اما قبل از آن امکانپذیر بود.
آیا بعد از تشکیل انجمنهای اسلامی که یک سازمان مستقل از کنفدراسیون بود، با کنفدراسیون همکاری میکردید؟
ارتباط ارگانیک وجود نداشت. شکلگیری همکاری مشروط به آن بود که هر دو طرف برای هماهنگی و همکاری احساس نیاز کنند که چنین احساسی وجود نداشت و هرجا که ضرورت ایجاب میکرد همکاریهایی نیز انجام میشد؛مانند ماجرای میشیگان یا تظاهرات واشنگتن. در تظاهرات واشنگتن متأسفانه هماهنگی صورت نگرفت و نهتنها انجمنهای اسلامی و کنفدراسیون بلکه حتی سه گروه کنفدراسیون هم نتوانستند بههم ملحق شوند؛ سه گروه بهطور مجزا به واشنگتن آمدند و دانشجویان مسلمان هم بهطور جداگانه و مستقل آمدند. چهقدر خوب بود که همهی گروهها با هم در یک تظاهرات واحد ششهزار نفری در واشنگتن شرکت میکردند اما چیزهای خوبِ زیادی وجود دارد که ما نمیتوانیم به آنها برسیم. بههرصورت این موضوع نباید مانع از این میشد که ما به تظاهرات ضد سفر شاه برویم که ما هم رفتیم. بنابراین موانع ذهنی و عینی وجود داشت که نمیگذاشت آنچه شما میگویید انجام شود. علیرغم مواضع مشترک ضد استبدادی و حضور بیش از ۱۲۰۰ دانشجوی مسلمان در تظاهرات واشنگتن، تحمل وجود دانشجویان مسلمان برای بعضیها سخت بود؛ مثلاً در همین تظاهرات واشنگتن جوانان مسلمان یک روز زودتر از سایر دانشجویان در واشنگتن گرد هم آمدند و برای تظاهرات به مقابل ساختمان کنگره رفتند. ایادی وابستهی سفارت هم به ما حملهکردند و با چماق و زنجیر اعضای انجمنها را زدند. بههرحال ظهر که برای خواندن نماز جماعت جمع شدیم، برحسب تصادف، محلی که پلیس در اختیار ما قرار داد تا نماز بخوانیم رو به ساختمان کنگره بود، دوستان چپی جوانان مسلمان را به باد مسخره گرفتند که شما دارید رو به کنگره نماز میخوانید و قبلهی شما کنگره است. ببینید! جوانان ما در چنین جوی قرار داشتند. تنها با دانشجویان مسلمان چنین رفتار نمیکردند بلکه با هر گروهی که با آنها همراه و موافق نبود همین رفتار را داشتند. بهعنوان نمونه زمانیکه من رییس انجمن اسلامی شهر بودم، در هوستون مسجدی ساختهبودیم و معمولاً دوستان سنی ما، دانشجویان کنفدراسیون را حتی به مسجد راه هم نمیدادند اما من با استفاده ازموقعیتم بهعنوان رییس جامعهی اسلامی شهر اعلام کرده بودم که همه میتوانند به جلسات مسجد بیایند. در یکی از این جلسات، مسجد مخصوص دانشجویان اسلامی ایرانی بود. دانشجویان چپ، از جمله اعضای حزب آقای بابک زهرایی که تروتسکیست بودند، گاهی به جلسات مسجد میآمدند. بهخصوص بعد از تفسیر قرآن که ما بحثهای سیاسی داشتیم. بچههای کنفدراسیون هم گاهی به جلسات مسجد ما میآمدند و ما هم استقبال میکردیم اما آنها با ما و تروتسکیستها دعوا میکردند. به ما ایراد میگرفتند که شما چرا اینها (تروتسکیستها) را به مسجد راه میدهید؟ ما میگفتیم اینجا خانهی خدا است و هرکس با هر فکری میتواند به اینجا بیاید و ما هم خوشامد میگوییم. اما تنها چیزی که از شما میخواهیم این است که نظم اینجا را بههم نزنید. میخواهم بگویم متأسفانه روحیهی تساهل و تسامح که لازمهی همکاریهای جمعی است، وجود نداشت و این شرایط نامناسب ذهنی نمیگذاشت که این گروههای مختلف بتوانند با هم کارکنند.
یکی از انتقاداتی که به انجمن های اسلامی میشود این است که برعکس کنفدراسیون که با جریانهای انقلابی همهی کشورها ارتباط داشته است و از آنها حمایت میکرده است، انجمنهای اسلامی با یک جریان مشخص اسلامی ارتباط داشتند و به اندازهی کنفدراسیون با نیروهای ضدامپریالیست جهان در ارتباط نبودند. لطفاً در اینمورد هم توضیح بدهید؟
این در اصل درست است؛ کنفدراسیون بهدلیل سرشت دانشجویی و ویژگیهای ایدئولوژیک، ارتباطات گستردهای با جنبشهای مختلف جهان داشت؛ اما اینطور نبود که انجمنهای اسلامی ارتباطات بینالمللی نداشته باشند اما چهگونگی ارتباطات ما متفاوت بود. ما با گروههای مبارز مسلمان در کشورهای مختلف جهان ارتباط داشتیم. برخی از این ارتباطات در چارچوب انجمن اسلامی دانشجویان گروه فارسی زبان صورت میگرفت، برخی هم در چارچوب انجمن اسلامی دانشجویان در آمریکا و کانادا. در سایهی همین ارتباطها بود که وقتی برای برخی از نیروهایمان مشکل پاسپورت پیش آمد از گروههای “صادق المهدی” که سودانی بودند و دفتری در لندن داشتند، کمک میگرفتیم و با جنبش فلسطین، نهفقط با بخش اسلامی آن بلکه با رهبری جنبش از جمله “یاسر عرفات”، “ابوجهاد” و “منیر شفیق” ارتباطات بسیار تنگاتنگی داشتیم. بعضی چیزها را من الا~ن هم نمیخواهم بگویم اما همین را بگویم که چرا “محمود همشهری”، نمایندهی سازمان “ساف” در پاریس را کشتند؟ ما با او هم در تماسبودیم، منتها بهدلیل مسایل امنیتی نمیخواستیم و نمیتوانستیم خیلی چیزها را بگوییم. مثلاً از دوستان وابسته به سازمانهای چپ “دکترعلی” در لبنان بود، او از اعضای چریکهای فدایی بود که از ایران فرارکرد و مدتی به ویتنام و سپس به لبنان رفت و در آنجا بهعنوان پزشک با سازمانهای فلسطینی کار میکرد. از دوستان ما هم “دکتر ضرابی” از اعضای قدیمی نهضت آزادی که در همان سالهای ۴۰ به زندان افتاده بود، بعد از خاتمهی تحصیل و سفر به آمریکا، تخصصاش را در پزشکی اطفال گرفت. در جریان جنگهای داخلی لبنان، “امام موسی صدر” با ما تماسگرفت و گفت که نیاز فوری به پزشک دارند، شورای مرکزی نهضت در آمریکا از دکتر ضرابی تقاضا کرد و ایشان هم کارش را در آمریکا رها کرد و به لبنان رفت. یا مثلاً هنگامی که مسألهی دولت مستقل فلسطینی مطرح شد، ما به دعوت یاسر عرفات و ابوجهاد به صبرا و شتیلا رفتیم و مذاکرات مفصلی در مورد اینکه دولت مستقل فلسطینی چهقدر میتواند مثبت یا منفی باشد، با آنها داشتیم. درهرحال ما این ارتباطات را داشتیم، منتها طبیعی است که ما بهدلیل سرشت ایدئولوژیکمان نمیتوانستیم با هر جنبشی همکاری کرده یا از هر جنبشی دفاعکنیم؛ ما هم ملاحظات خودمان را داشتیم، کما اینکه گروههای چپ از یاسر عرفات حمایت نمیکردند بلکه از “جرج حبش” یا “نایف حواتمه” حمایت میکردند. حتی وقتی چمران در جنوب لبنان مستقر شده و سازمان اَمَل را تأسیس کرده بود، همین دوستان چپ علیه چمران موضع داشتند. بنابراین ملاحظاتی وجود داشت اما اینطور هم نبود که ما فقط نگاه ملی داشته باشیم. ما قبل از سال ۱۹۶۷، پیش از اینکه به خاورمیانه برویم و حتی تا مدتی بعد از آنکه بازگشتیم در همهی تظاهرات ایرانیان علیه رژیم شاه حضور داشتیم؛ ما در راهپیمایی بزرگ و پنجاه مایلی یا بهعبارتی هشتاد کیلومتری سال ۱۳۶۴ که از مرکز شهر بالتیمور تا مرکز شهر واشنگتن بود، حضور فعال داشتیم؛ هم من بودم، هم صادق قطبزاده، هم چمران و هم بچههای چپ، همه با هم بودیم. بههمیندلیل همهی ما تحت فشار بودیم و مأموران اف. بی. آی بارها به محل سکونت من مراجعه کرده و مرا تهدید میکردند. ما بعضی کارها را انجام میدادیم اما اخلاقمان این نبود که آنرا بازگوکنیم. قبل از اینکه به مصر برویم، در زیرزمین خانهام چاپخانهای دایر کرده بودیم و بهوسیلهی یکی از اعضای شورای جبههی ملی، به نام مهندس حسیبی که برادرزادهی مهندس حسیبی معروف بود و تخصصش را در صنعت چاپ گرفته بود و در یک شرکت بزرگ چاپ کار میکرد، یک ماشین افست دست دوم به قیمت صد دلار خریدیم و با مرحوم چمران ماشین چاپ را با وانت به نیوجرسی بردیم و در زیرزمین خانهی من نصب و راهاندازی کردیم و نشریات را در آنجا با چمران چاپ میکردیم.
اما حمایت از مبارزات داخل کشور و انتقال پیام ملت ایران به جهان لزوماً با راهپیماییها و تظاهرات علیه شاه، به هنگام سفر به اروپا یا آمریکا و همچنین در مناسبتهای مختلف، صورتنمیگرفت. اعزام ناظران بینالمللی و شرکت در دادگاههای نظامی سربسته و فرمایشی بخشی از فعالیتهای دفاعی بود. کنفدراسیون در این زمینه فعال بود اما ما هم خیلی فعال بودیم؛ در موارد متعددی سازمانهای بینالمللی را برای اعزام ناظر به دادگاهها یا رسیدگی بهوضع زندانیان متقاعد ساختیم. این ناظران برای کار خودشان از ما پولی نمیگرفتند اما ما هزینهی سفر آنها را میپرداختیم و در ایران هم دوستان ما مسؤول پذیرایی از آنها بودند. اکثراً آقای دکتر سیداحمد صدر حاجسیدجوادی مهماندار این افراد بودند. این ناظران پس از برگشت از ایران گزارشهای خود را به نام سازمان خود منتشرمیکردند که بازتاب بسیار مثبت و گستردهای در محافل بینالمللی پیدا میکرد.
از نظر شما نقاط ضعف و قوّت کنفدراسیون کدامها بود؟
کنفدراسیون بهجهت اینکه یک سازمان دانشجویی بود، از مزیت بسیار بالایی برخوردار بود. من به شما گفتم که ما در سال ۱۹۶۰ تنها هفتهزار دانشجو در آمریکا داشتیم اما هنگام انقلاب صدوبیست هزار دانشجو داشتیم؛ یعنی هیچ دانشگاهی در آمریکا نبود که تعداد قابلتوجهی دانشجوی ایرانی نداشته باشد. بنابراین یک سازمان دانشجویی این پایگاه را داشت و چون دانشجویانی که میآمدند مسایل صنفی داشتند و کنفدراسیون در اینمورد عمل میکرد، این پایگاه برای کنفدراسیون بهوجود آمده بود. البته ما هم بهعنوان انجمن اسلامی در این زمینه عمل میکردیم اما آنها چون یک سازمان غیرسیاسی و غیرایدئولوژیک بودند، موفقتر بودند. منتها احزاب سیاسی که در کنار کنفدراسیون بودند بهنظرمن بد عملکردند؛ یعنی تلاشکردند سازمان دانشجویی را تبدیل به پایگاه خودشان کنند. علتش هم این بود که بیرون از سازمان دانشجویی نمیتوانستند سازمان و تشکیلات و جایگاه یا امکانات داشته باشند. در اینسو نهضت آزادی ستون فقرات انجمناسلامی بود اما ما تعمداً نمیگذاشتیم که حتی خود نهضتیها انجمناسلامی را به نهضت آزادی ایران تبدیلکنند؛ برای اینکه، این را مخلّ ادامهی کار انجمناسلامی دانشجویان میدانستیم. ما بهعنوان نهضت بیرون از انجمن کار میکردیم. مواردی بود که ما تشخیص میدادیم اگر انجمن دخالتکند، متلاشی میشود. کنفدراسیون هم در مواردی نباید دخالت میکرد؛ زیرا وقتی دخالت میکرد، کنفدراسیون تبدیل به حزب میشد و متلاشی میشد؛ این دخالتهای حزبی به کنفدراسیون ضربه زد. علاوه بر این کنفدراسیون در آموزش سیاسی برای تعمیق دانش سیاسی دانشجویان کموبیش ناموفق بود. در مواردی احساس میشد که دانشجویان عضو کنفدراسیون در مسایل سیاسی سطحینگر هستند، شاید رقابتهای سیاسی درون کنفدراسیون مانع این نوع آموزشها شده بود. ادبیات سکتاریستی و رقابتهای ناسالم گروههای سیاسی هم به کنفدراسیون ضربه زد؛ مثلاً به کسی که تا دیروز دبیر تشکیلات بود و امروز با کنفدراسیون مشکل پیدا کرده است فوراً تهمت میزدند که مأمور ساواک است. اما کنفدراسیون در فعالیتهای دفاعی بسیار موفق بوده است و بهعنوان سازمان دانشجویان توانست ارتباطات گستردهای با سازمانهای دانشجویی جهانی داشته باشد. انجمناسلامی دانشجویان نمیتوانست این کار بکند، برای اینکه در انجمناسلامی دانشجویان آمریکا و کانادا (مسلمان غیرایرانی) گرایشات ارتجاعی وجود داشت اما ما عضو آنها بودیم و بهمیزان بسیار وسیعی بر روند تحولات فکری و سیاسی اعضای این انجمن تأثیرگذار بودیم. بیرون از آن هم سازمان بینالمللی مترقی وجود نداشت که انجمناسلامی بتواند با آن همکاریکند ولی کنفدراسیون وضعیت متفاوتی داشت. علاوه بر این در ادبیات روشنفکری غربی، نگرش آنها برای کنفدراسیون امتیازی داشت که برای مسلمانها نداشت؛ مثلاً گروهی از فعالان ضدجنگ در آمریکا که ما را به یکی از همایشهای خودشان دعوتکردند، چریکهای فدایی را انقلابی میدانستند و مجاهدین را مترقی و ما که با اینها بحث میکردیم، میگفتند مسلمان یک دین دارد و نمیتواند انقلابی باشد اما چریکها مارکسیستند و انقلابیاند. میبینید که در جو روشنفکری غرب، مسلمانبودن یک امتیاز منفی محسوب میشد اما مارکسیستبودن یک امتیاز مثبت؛ بنابراین جریان چپ از جهاتی میتوانست بهتر از ما عملکند؛ زیرا با این سازمانها زبان مشترک داشت. اما آیا توانستند؟
بله! بعضی از فعالان ضد جنگ را جذب جنبش ضد استبداد ایران کردند و حمایت آنها را جلب نمودند. اما ما هم با وجود این امتیازات منفی، با جنبش ضد جنگ آمریکا روابط نزدیکی بهوجود آوردیم، منتها نه به نام انجمن اسلامی بلکه به نام نهضت آزادی. ما با “اریک فروم” ، “اسپاک”، “نوآم چامسکی”، “احمد اقبال” و بسیاری دیگر از فعالان ضد جنگ در ارتباط بودیم. جنبش ضد جنگ در آمریکا، نوعی از هوشیاری و بیداری سیاسیـاجتماعی بهوجود آورد؛ اما بعد از پایان جنگ، این جنبش بلاموضوع شده بود. بعد از پایان جنگ ویتنام چند گروه خواستند جنبش ضد جنگ آمریکا را بهسمت اهداف خودشان جذبکنند؛ یکی جنبش ضد آپارتاید آفریقای جنوبی بود، که نتوانستند. دوم فلسطینیها بودند، اما حتی گروههای چپ فلسطینی نتوانستند جنبش ضد جنگ آمریکا را به حمایت از حرکت خودشان جذبکنند؛ زیرا بخش قابلتوجهی از جنبش ضد جنگ آمریکا را یهودیان رهبری میکردند و موضوع فلسطین مسألهای نبود که بتواند اینها را جذبکند. اما جنبش ضد استبدادی ایران واجد شرایطی بود که امکان جلب حمایت جنبش ضد جنگ را داشت. بنابراین ما با رهبران این جنبش تماس گرفتیم، با آنها صحبتکردیم و در کنفرانسهای متعددی شرکتکردیم تا آنها آرام آرام از جنبش ضد استبداد در ایران حمایتکردند. بهدلیل همین روابط، بعد از گروگانگیری برخی از این افراد به ایران آمدند و با من صحبتکردند و گفتند ایرانیها با گروگانگیری تمام دستآوردهای جنبش ضد جنگ آمریکا را از بین بردند. گفتند کاری کردهاید که مرتجعترین گروه سیاسی در آمریکا روی کار میآید.
پس کنفدراسیون نقاط قوت را داشت، اما نقاط ضعفش این بود که رهبران کنفدراسیون نتوانستند کاریکنند که موج درگیریهای ایدئولوژیک احزاب سیاسی بهخصوص چپ وارد کنفدراسیون نشود؛ اما ما در انجمناسلامی دانشجویان در این زمینه موفق شدیم. تغییر ایدئولوژی مجاهدین به انجمنهای اسلامی در اروپا ضربه واردکرد اما در آمریکا اثرات نامطلوب آن بسیار جزیی بود. ما بهدلیل ارتباط با سازمان مجاهدین خلق اولیه، از ماجرای تغییرات درون سازمان مطلع شده بودیم، یک جلسهی بزرگ خصوصی برگزارکردیم و از همهی اعضای فعال انجمنهای اسلامی دعوتکردیم و مطرحکردیم که سازمان مجاهدین دچار تغییرات ایدئولوژیک شدهاست و بهزودی بیانیهای با این مضمون منتشر میشود و حالا اگر شما بهخاطر اسلام مبارزه میکردید، اسلام سر جای خودش باقیاست اما اگر بهخاطر مجاهدین مبارزه میکردید که سازمان دچار این انحراف شده است. با توجیه کادرهای فعالِ انجمنهای اسلامی ما موفق شدیم که آسیبهای این ماجرا را در انجمنها به حداقل برسانیم. اما بهنظر میرسد رهبران کنفدراسیون نتوانستند کنفدراسیون را در برابر تلاطمهای سیاسی ـ ایدئولوژیکِ بیرون کنفدراسیون حفظکنند.
همچنین بهنظر میرسد در جریان انقلاب، رهبران کنفدراسیون گیج شدند و تحلیل درستی از اوضاع نداشتند. وقتی با آقای خمینی وارد پاریس شدیم، برخی از فعالان چپ تحلیلکردند که چون انجمنهای اسلامی دانشجویان ناموفق بودهاند، نیروی آقای خمینی را به پاریس آوردهاند که انجمنها را تقویت بکنند. ظاهراً رهبران کنفدراسیون درک درستی از واقعیت حوادث ایران نداشتند. بعد از سال ۱۳۵۰ وضعیت بهگونهای شد که در جنبش ضد استبدادی ایران، مسلمانها و بهخصوص روحانیان دست بالا را پیدا کردند اما رهبری کنفدراسیون متأثر از گروههای سیاسی چپ خارج از کشور به این مطلب توجه نکرد. هیچ تحلیلی در اسناد کنفدراسیون در آن دوره در رابطه با اوضاع ایران وجود ندارد؛ درحالیکه ما تحلیل نسبتاً دقیقی در مورد مسایل ایران داشتیم و دایم با ایران در ارتباط بودیم و بههمیندلیل کاملترین اطلاعات را به سازمانهای حقوق بشر از جمله عفو بین الملل (در لندن) میدادیم؛ مثلاً براساس درخواست ما از فعالان سیاسی داخل ایران پس از کشتار ۱۷ شهریور، سیصد قطعه عکس از جنازههای کشتهشدگان برای ما فرستاده شد که نشان میداد مردم را هنگام فرار از پشت با تیر زدهاند، محل اصابت گلولهها اکثراً از کمر به بالا بود و این یعنی تیراندازی به قصد کشتن که یک جنایت جنگی محسوب میشود. ما این عکسها را در تیراژ وسیع تکثیرکرده و به سازمانهای بینالمللی حقوق بشر دادیم، البته ما در فعالیتهای خود یکمقدار اصول امنیتی را رعایت میکردیم و همهی نیروها را در معرض شناسایی ساواک قرار نمیدادیم اما در جریان فعالیتها بودیم. شاید بههمینعلت روزی که شاه از ایران رفت و من در نوفللوشاتو بودم، دفتر ما در آمریکا را که مرکز این نوع فعالیتها بود، آتش زدند و متأسفانه بسیاری از اسناد سوخت. بنابراین در جمعبندی، من کنفدراسیون را یک سازمان مترقی میدانم که بدون هیچ تردیدی در مبارزات ضد استبدادی و ضد استیلای خارجی مؤثر بوده است. فعالیت کنفدراسیون همچنین روی انجمن اسلامی هم تاثیر میگذاشت. اعضای انجمنهای اسلامی تحریک میشدند که سیاسی شوند. انجمنهای اسلامی ظاهراً کار سیاسی نمیکردند اما کاملاً سیاسی بودند و از طریق سمینارها آموزش سیاسی میدیدند.