بخش دوم ـ محاکمه استبداد
پس از آنکه رئیس دادگاه مانع ادامه دفاعیّات آقای مهندس بازرگان گردید،این بخش از مدافعات بهصورت نوشته توسط ایشان به دادگاه ارائه شد و چون مسلّم بود که مطالب آن هرگز از طریق دادگاه و روزنامهها منعکس نخواهد گردید، نسخی از آن بین تماشاچیان حاضر در دادگاه توضیح و از آن طریق بلافاصله به خارج از کشور فرستاده شد که بعداً در دست تکثیر و چاپ قرار گرفت.
بری دفاع در دادگاه
چرا ما مخالف استبداد و طرفدار قانون اساسی
و حکومت ملّی یا دموکراسی هستیم
این سؤال و بحث یک مطلب کهنه هزار بار گفته ایست که از زمان افلاطون حلاجی و آزموده شده و ما از طرح آن خجالت میکشیم و شما آنرا یقیناً بدیهی میدانید. چه چیزی بدیهیتر از بدی استبداد که پنجاه وچند سال است آنرا پشت سر گذاشتهایم و چه چیزی بهتر و ضرورتر از رژیم مشروطیت و دموکراسی که الحمدالله قانون ما و دولت ما و شاه ما طرفدار محکم و مدعی اجرایآن هستند …؟!
ولی گاهی اوقات لازم میشود انسان نسبت به بدیهیات شک کند و در افکار و عاداتش تجدید نظر نماید. نکند در این عقیدهی طرد حکومت استبدادی و طرفداری از دموکراسی و قانون اساسی دچار اشتباه شده باشیم یا از روی تعصب و تقلید باشد. چرا بیراهه برویم و بر سر اختلافی که با هئیت حاکمه داریم خود را دچار دردسر و خطر بنمائیم؟
بسیار اتفاق میافتد که انسان حتی در چیزهائی که مثل روز برایش روشن است و نظریاتی که قطعی و مسلم میداند متوجه میشود که نفهمیده و راه غلط رفته است. حقایق و امور در دنیا نسبی است چه بسا که دموکراسی در یک جی دنیا و بری مردمی مناسب و مفید بوده ولی در کشور ما و بری ما مضر باشد و به درد نخورد. یا نوع خاص از دموکراسی و حکومت مطلقه بری ما لازم باشد. بنابراین خوب است تعصب ها و تصورهی قبلی را کنار گذاشته با مخالفین و منکرین خود و کسانیکه وضع فعلی را در مملکت برقرار کرده اند یا طرفدار آن میباشند راه بیائیمو مطلب را ازعمق و ریشه «مِن جَمِیعِ الْجَهات» آنمطالعه نمائیم.
منظور ما در این بحث از استبداد، هر گونه حکومت یا طرز ادارهایاست که بر حسب تشخیص و تصمیم یک نفر یا افراد خاصی،بدون مشورت و رضایتِ حکومت شنوندگان، اجرا گردد خواه اسماً و رسماً چنین باشد یا ظاهر و عنوان دیگری داشته، فعلاً اینطور باشد. همچنین اعم از اینکه این فاعل مایشائی، از روی حسن نیت و دعوی خیر و خدمت صورت گیرد و احیاناً در جهت اصلاح و ترقی عمل شود یا از روی منافع و اغراض خصوصی و با ظلم و فساد اعمال گردد.
ابتدا بهسراغ مخالفین خودمان میرویم و به بحث در اظهارات و ایرادات آنها میپردازیم سپس آثار و نتایج استبداد را مطالعه نموده در پایان به جستجوی چاره میپردازیم:
الف)دلایل له:
انتقادکنندگان بر ما و آنهائی که تصریحاً یا تلویحاً و عقیدتاً یا مصلحتاً وموافق یا پیرو حکومت فردی و تمرکز قدرتها و تصمیمها در مقام دولت یا سلطنت هستند. و نیازی به آزادی افراد و افکار و جلب مشورت و رضایت و دخالت مردم نمیبینند، اظهارات و ایرادهائی از نوع نظریات ذیل ابراز میدارند.
۱. همه جی دنیا همینطور است و اصلاً دموکراسی و آزادی دروغ است.
۲. دموکراسی، هرج و مرج میآورد و ممکن نیست بدون اختیارات و اعمال قدرت کار درستی انجام شود.
۳. بری ایران همین رژیم خوب است که سابقه مشعشع تاریخی ٢۵٠٠ ساله دارد و نوع دیگر حکومت بری ما مناسب و عملی نیست.
۴. لازمه رژیم سلطنتی و استبدادو زورگوئیخرابی نیست و نظایر انوشیروان دادگر را هم میدهد.
۱- همه جی دنیا دیکتاتوری و قدرت نظامی است
و اصلاً دموکراسی و آزادی دروغ است:
ما قبول داریم که در کمتر کشوری دموکراسی نسبتاً واقعی وجود دارد. درروسیه و اروپی شرقی علیرغم دعوی جمهوری تودهی و عنوان دموکراتیک که بهخود بستهاند، دیکتاتوری حزبی و انضباط مخوفپلیسی فرمانروائی میکند، چه در زمان استالین و چه حالا و چه در حکومت خروشچف. در آلمان قبل از جنگ نیز هیتلر فعال مایشاء بود. در ترکیه، مصطفی کمالپاشا عنوان رئیس جمهور داشت ولی همه کاره بود. حتی در فرانسهنیز دوگل خیلی با رئیسجمهور و رئیس دولتهی سابق اختلاف دارد. همه اینها درست است و مثالهی دیگر هم میتوان آورد اما هیچ کدام از آنکشورها و سرانشانقابل مقایسه با ما نیست و وجودشان محملی و مجوزی بری حکومت ایران نمیتواند باشد و قیاس مع الفارق است. استالین دیکتاتور بود، دستگاهپلیسیو جاسوسیگپئو را داشت،در عزل و نصب رؤسا و درکلیه امور دخالت میکرد، حتی در نظریّات علمی اعمال نظر مینمود ….
اما ببینیم وقتی از دنیا رفت چهگذشت؟ املاک اختصاصی چند تا بری خود درست کرده بود؟ قصور و آسایشگاه چند تا داشت؟ آیا بودجه وزارت راه یا کشاورزی و صنایع شوروی صرف راهسازی و گلکاری و خریدکارخانجات شخصی او میشد؟ آیا خانوادهاش سوءاستفاده از مقام او میکردند؟
بهعلاوه، وقتی آلمان به شوروی حمله کرد،استالین کجا رفت؟ جز آنکه گفت تا بهحالکسی در دنیا شکستناپذیر نبود و آلمان هم شکستناپذیر نیست،پس میجنگیم و جنگید.در همان جبههکه ملتش و قشونش میجنگید،بالاخره هم شوروی فاتح شد.
همینطور هیتلر،آلمان با ورود بهجنگ اخیر،در واقع خودکشیکرد. یک معشوقه هم بیشتر نداشت ملت آلمان کار میکرد، او هم شب و روز با شدّت و قدرت کار میکرد. نه در بانکی حساب اختصاصی درست کرده و نه بهجائی جواهرات و پولها را میفرستاد …
مصطفی کمالپاشا، چه اندوختهی داشت؟ بهعلاوه، چگونه و در نتیجه چه خدمات و رشادتها روی کار آمد؟ … پس، از هیچ بابت آنها را نمیشود با سلاطین خودمان قیاس کنیم و استبداد ایران را تبرئه نمائیم. در هر حال فرق است میان رفتار یک استبداد موقّت متزلزل، با یک مستبد ریشهدار مطمئن.
بهعلاوه، مگر این دیکتاتوریها چیز خوبی است؟ مگر کم کشته دادند و صدمه رساندند؟ هیتلر و نازیها چند میلیون از یهودیها و از سوسیالیستهی آلمانی و احزاب مخالف را سربهنیست کردند ؟ احزاب کمونیست و پلیس شوروی ، چه بیچارهگیها بهبار آوردند و میآورند؟ رژیمهی فاعلمایشائی (Despotisme)، همیشه ملازم بهحکومت و بهرهبرداری یک جزء، بهزیان یک کل و در هرحال مخل امنیت و عدالت بری سایرین هستند.
فرد سلطان یا خانواده سلطنتی به زیان مردم کشور، حزب حاکم به ضرر احزاب دیگر ، نژاد اکثریت به زیان اقلیت و بالاخره یک ملّت و دولت ناسیونالیست مفرط به ضرر همسایگان و کشورهی دیگر میباشد. در دورانهای معاصر، در ممالک اروپائی مورد بحث، استبداد شخصی و خانوادگی ، بههیچوجه وجود نداشته است بلکه یک استبداد و دیکتاتوری حزبی یا ملّی بوده است. در هر حال ، حساب آنها از حساب ما و حساب هیئت حاکمه ما سوا است.
۲- هرج و مرج در دموکراسی و بی سر و صاحب بودن مملکت:
میگویند اگر زور و دستور در میان نباشد کارها بههم ریخته میشود. از هر طرف یک نفر و یک دستهی سر بلند میکنند. سلیقههی متشتّت و مخالفخوانیها مانع هر اقدام میشود. پس بهتر است وقتی یک نفر رئیس شد (و البته رئیس هم به عقیده آنها هر کس شده باشد و هر چه بکند خوب است)، یا خود را بهعنوان رئیس تحمیل کرد،حق دارد بهنظر و اراده خود تصمیم بگیرد و پیش ببرد.بهعکس، هر وقت کاری به شورا و ری و نظر اشخاص بیفتد، به جنجال و منفیبافی میکشد.
درست است که چنین تجربیّات تلخی در محیط خودمان زیاد دیدهایم و قهری است که وقتی کار و تصمیم در اختیار و دست یکنفر بود، یک سره میشود و سریعتر و راحتتر میرود اما باید دیدکسانیکه بهعنوانکمیسیون و شورا یا پارلمان، دور همجمع میشوند، چه کسانی بوده و چگونه انتخاب شدهبودند و این تشتّت و هرج و مرج و وراجی، لازمه دموکراسی و اداره شورائی کارها است یا آثار و نتایج همان روحیه و سوابق استبدادی و عکسالعمل در برابر آن میباشد.
لازمه دموکراسی و حکومت مردم به مردم به هیچ وجه هرج و مرج نیست.
حکومت انگلستان پارلمانی است و حکومت فعلی فرانسه با رفراندوم و انتخابات
آزاد اجراء میشود . در حکومت آمریکا که قدرت و اختیار زیادی در دست رئیسجمهور گذاشته شده است، با وجود این، پارلمان قدرت عمل فراوانی دارد.
هرج و مرجهائی که احیاناً دیده میشود، تحمیلهی فردی یا سندیکائی و سرمایهداری ضد دموکراتیک است. در مملکت ما هم اگر مجلسها منتخب مردم بودند و دولتها افراد ناشایست و نابکار را وارد نمیکردند و یا در کمیسیونها و شوراهی اداری،اگر اشخاص با مسئولیت و با صلاحیت دور هم جمع شوند و مغرض درکار نباشد و رئیس یا مدیر نیز حسننیّت داشتهباشد، بحث و طرح آرا باعث تسهیل و تسریع در امور میشود و همکاری افراد و افکار، سبب رفع مشکلات و تقویت میگردد.
معذلک وقتی اداره یک کارخانه یا ناحیه را بهیک نظامی باعرضه میسپارند و مشارالیه خود را مقیّد به رعایت مقررات و ملاحظات نمیبیند، گاهی دیده میشود که در مدتکوتاه عملیات مطلوبی برطبق دستور انجام میشود. امّا باید دید اگر یک گوشهی آباد میشود این آبادی به بهی خرابی چه چیزها و چه جاهی دیگر است؟
همان مقررات و اصولیکه زیرپاگذاشته میشود،یا اقدامات و قسمتهی دیگری که بودجه و افرادشفدا و مصرفاین قسمت میشود و ریختو پاشهائی که همراه دارد، اگر به حساب بیاوریم، می بینیم زیانها بر فوائد کاملاً میچربد.
تازه در تمام این بحث، مبنی مقایسه غلط است. دیکتاتوری و استبدادمَنِشی را نباید با بیلیاقتی و بیشخصیتی و بینظمی که نامش را دموکراسی و رفتار شورائی میگذارند، مقایسه کرد و به سود دیکتاتوری نتیجه گرفت.
غالباً اگر در رأس مملکت یا اداره و دستگاهی، یک قلدر بزنبهادر که تصرفات مالکانه مینماید نبود، میگویند مملکت یا دستگاه بیصاحب شده است و مال بیصاحب هم تکلیفش معلوم است و بهیغما میرود. ولی این بیصاحبی و بیسامانی تا زمانی است که صاحب و ذی نفع اصلی، یعنی مردم برکنار گذارده شده یا خود را کنارگرفته، بهجی نمایندگان منتخب آنها،یک عده سوء استفادهچی شیّاد یا لولو سر خرمنهی بیشخصیت، در آنجا نشسته باشند.
* * *
استبداد همیشه این شانس تبلیغاتی را دارد که ما به ازاء و ملاک مقایسه با خود را، در دورانهی تردید و تزلزل و در رژیمهی ناصالح ناتوان، نشان میدهد و این تزلزل و ناتوانیها غالباً زائیده خود او و نتیجه قحط الرجال و محو اصول و امکاناتی است که خود موجب آن بودهاست و نه تنها درگذشته بلکه در آن زمان هم، دست و انگشت او نمایان است. مثلاً ناامنیها و اختلافات و خرابیهائی را که در مستعمرات تازه استقلال یافته و در ممالک کوچک آفریقا پیش آمده و میآید فوراً به حساب بدهکاری آزادی و دموکراسی میگذارند و میگویند بری مردم بیسواد و بیرشدِِ این مملکت، استقلال و حکومت ملّی زود بوده است. در صورتیکه اگر چنین باشد تقصیر بیسوادی و بیرشدیِِِ آنها بهگردن استعمارگران است که مانع آن شده بودند و اگر صد سال هم حکومت استعمار ادامه مییافت باز بههمین منوال میگذشت. بهعلاوه، در تمام این مناقشات انگشت خود دولتهی اروپا و آمریکا دیده میشود که با دست، استعمار سابق و مداخلات خود را در مستعمرات و مناطق نفوذ، پس زده و با پا، پیشکشیدهاند. از این گذشته، لازمه انتقال و ارتحال از دوران بردگی و چشم و دستبستگی، به دوران خودمختاری، چنین کشمکشها میباشد.
اصولاً انتقال و تحول (چه در طبیعت بیجان و چه درعالم انسان)، بدون تکان و تلاطم پیش نمیآید. مگر خود دولتهی دیگر، بری رسیدن بهآزادی و دموکراسی دچار انقلاب و کشتار نشدند و تا احراز تعادل جدید، بهچپ و راست و بالا و بهپائین نرفتند؟ مگر انقلاب فرانسه نیم میلیون قربانی نداد؟
همینطور وقتی پیشوی عالیقدر ما جناب آقای دکتر مصدق، نفت ایران را ملی و حکومت ایران را نیز ملّی نمود، مخالفین نهضت و متملقین از حکومت قبلی و بعدی، دائماً تظاهرات و هیجانهی خیابانی و چند قتل، و زد و خوردهائی را که بر سر انتخابات بهعمل آمده بود به رخ ما میکشند و دلسوزی بری آرامش و امنیت اهالی مینمایند.
یا ازکسری درآمد نفت و تنگی ارز دم میزنند. این آقایان و شنوندگان آنها توقع دارند (یا تجاهل مینمایند) که یک استعمار کهنه صد ساله و یک استبداد و اسارت دوهزار و پانصدساله، بدون آنکه آب از آب تکان بخورد و کوچکترین محرومیت و سختی از طرف مردم تحمّل شود،با چشم بر هم زدنی برگردد و مملکت خلد برین شود. در صورتیکه قسمت عمده آن اغتشاشات و اضطرابها با دخالت و تحریک عمال و ایادی استعمار و استبداد انجام میشد. یا بهدست حزب توده روسی و نفتی بود یا بهدست ملییّون که یکی بعد از دیگری پرده از چهره برداشتند و یا مستقیماً بهدست خارجیها و درباریان.
بهفرضکه مردم در وهله اول نتوانستند یا نتوانند وکلی حسابی بهمجلس بفرستند و دچار اشتباه و صدمات بشوند، چه اشکال دارد؟ هر آدم تازهکار، دچار اشتباه و صدمه میشود ولی بهزودی تجربه میآموزد و ورزیده میشود و جبران میکند.مگر هیچ کودکی شده است که تا افت و خیزها نکند و تا زمینها نخورد، یک مرتبه از آغوش مادر پا به زمین گذاشته، دونده و برنده مسابقه بشود؟ دموکراسی و آزادی هم مثل سایر کارها و هنرها، محتاج به سابقه و تجربه و سنت است. ملتی که تا تاریخ داشته و تا به گذشته خودش مینگرد و جز قلدری و توسریخوری نمیبیند، قادر نیست یکباره به محض احراز حکومت ملّی، داری مهارت کافی شده با تجربه و پختگی از آن استفاده کند. کدام ملّت و مملکت از بند رستهی، این گونه تلاطم را نداشته است؟
۳- بری مردم ایران همان نوع حکومت خوب است که سابقه تاریخی مشعشع دوهزار و پانصد ساله دارد:
درست استکه گذشته این مملکت با حکومت استبدادی اداره میشدهاست و سلطنت که ٢۵٠٠ سال سابقه تاریخی در این مرز و بوم دارد تا حدودی در عروق و شرائین و در اخلاق و افکار ما ریشه دوانده است. درست است که هر گونه اصلاح و اقدام که بدون توجه به شرایط جغرافیائی و سوابق تاریخی یک مملکت و ملّت درنظرگرفته و به اجرا گذارده شود و تقلیدی و سطحی باشد، بیخاصیّت و زیانبخشتر از آب بیرون میآید. اتفاقاً ایراد ما هم به دولتهی ظاهراً اصلاحطلبمان همین است. مسأله ٢۵٠٠ سالسلطنتوسِرِّ بقی مملکت و افتخاراتی که به سلاطین ایران نسبت داده میشود نیز مسأله قابل توجه و تأملی است که ما در قسمت دوم این بحث، آنجا که از رابطه استقلال و استبداد صحبت خواهیم کرد، مفصلاً بهسر وقتش خواهیم رفت. فعلاً کاری به فتوحات نادر و کورش و افتخارات سلطان محمود غزنوی یا شاه عباس صفوی نداریم. بهملت و مردم نظر داریم. میخواهیم ببینیم آنها از این نمد چهکلاهی بهسر گذاشتهاند؟
مسألهی که بیشتر بری ما قابل توجه و اهمیت است، اینست که بهبینیم چطور شد پشت سر صفویه بهآن عظمت،چهار نفر از یک قسمت ایران بهنام افغانستان، توانستند دمار از روزگار آن سلسله درآورند؟ و وقتی یک افغانی چهل مرد اصفهانی را بری سر بریدن کنار نهر ردیف کرده و میگوید بایستید تا خنجرم را بیاورم آنها غیرت نمیکنند او را بکشند یا خودشان در روند؟
وقتیچنگیزوتیمور سرازیرشدند و درنیشابور ازکلههی مردممنارها میساختند، قشون و قدرت ظلالله کجا بود که از خلقالله حمایت کند؟ فلات پهناور ایران مرتباً جولانگاه سواران مدعیان سلطنت و تاخت و تاز سپاهیان آنها بوده است. از شرق به غرب و از شمال به جنوب، راه افتاده سلسلههی قبلی را مثل برگخزان سرنگون میکردند.تاج افتخار بر سر میگذاشتند و از تخت شوکت بالا میرفتند. اما مردم بیچاره که زیردست و پا له میشدند و کرمانیهی بخت برگشته که باید خونبهی کینه آغامحمّدخان را نسبت بهزندیه بپردازند و هزارها حلقه،از چشمهایشان درآورده شود، از این فتوحات و افتخارات چه نصیبی میبردند؟ آیا ملت ایران حکایت جوجه مرغ را نداشته است که در عروسی و عزا ، هر دو جا ، سرش را میبرند و لی پلو میگذارند؟
در این٢۵٠٠ سال تاریخ مشعشع سلطنت مطلقه، آیا در این کشور، امنیّت وجود داشته است؟
کدام وقت تاجر و زائر ایرانی، بدون خون دل و خطرِ غارت، میتوانستهاست مال و جانش را سلامت بهمقصد برساند؟ همین چند سال قبل بودکه بیرون دروازه تهران، دزدانِ همدست ژاندارم، اتوبوسها را لخت میکردند. چه دلیل دارد که دهات ایران داری این همه قلعهاند و خانههایشان را در پناه حصار میساختند و برج و بارو میگذاشتند؟ میگویند سِرِّ درهم و برهمیوکوچه پسکوچه بودن شهرهی قدیم ایران، یک مقدار از این جهت است که چون دائماً در معرض هجوم و غارتگری بودهاند، معابر را منکسر و کوتاه میگرفتهاند تا فرار و اختفا و احیاناً تیراندازی، آسان باشد.حتی درکازرون، دیوارهی اطاقشان تو خالیست بری اینکه موقعهجوم وحشیان اطراف، اثاثیه و اسبابشان را در آن ریخته و خود فرار کنند.
آثار تختجمشید وحفریات شوش وکتابهی جهانگردان دوره صفوی،حکایت از قصور مجلل و زندگی پرشکوه شاهنشاهان میکند ولی مردم در چه خانهها و شرایطی زندگی میکردهاند؟ از آن قدرتها و شوکتها، ملّت ایران چه میراثی اندوخته است؟
در بحث دوم ، راجع به هنرهی ایران و علوم وآثاری که آنها را مرهون سلطنت یعنی استبداد میدانند گفتگو خواهیم کرد و وارد کم و کِیف و عوامل آن خواهیم شد. آنچه فعلاً میتوانیم بگوئیم و حرف حریف را عنوان کنیم اینست که «بلی ایران همیشه رنگ سلاطین خود را بروز داد و روایت «اَلْناسُ عَلی دِینِ مُلُوکِهِمْ» که به غلط یا صحیح از حضرت پیغمبر (ص) میدانند، کاملاً مصداق داشته است. ولی بدبختی درهمین است که ایرانی همیشه رنگ سلاطینرا گرفته ، «از خود رنگی و چیزی نداشته است».
همان ایران و ایرانی بیعرضهی شاه سلطان حسین، به فاصله پنج ششسال، با نادر به هندوستان میرود و جلویِ عثمانی و روسیه را میگیرد. این را که شما عظمت و افتخار میدانید، ما بیثباتی و تزلزل میدانیم. در این زمینه، حداقل این مطلب را میتوانگفتکه تاریخ نویسان درباری ما،هیچگاه از مردم صحبت نمیداشتند و فقط از پادشاهان و اعمال آنها نقل و بحث میکردند و چنین تاریخ نویسانی البته تاریخ را این طور عنوان کردهاند که قدرت و نفوذ سلطنت فردی و استبدادی ، طوری بوده است که ایرانی با پادشاهانِ مقدس ، مقدس شده است و با شرابخوارشان، پیروی از خُم میکرده است ، با شاعر پرورشان غزلخوان و قصیدهسرا شده و با داریوش اول ، فاتح جهان گشته و با داریوش سوم مغلوب و اسیر اسکندر شده است. در دوران اشکانیان قدیم و فرنگیان جدید ، به رنگ یونانی و اروپائی درآمده ، با ساسانیان و سامانیان به ایرانیت برگشته، دویست سال عرب شده، بعداً ترک شده، به همه تعظیم کرده، بری همه مدح خوانده… وقبول هر نکبت و ننگ را کرده است. هیچ جا نقش و شمائل خود ملّت را نمیبینیم. توده ملت، هیچگاه چیزی را بری خود نداشته است.
البته اگر قرار است بعد از این هم همینطور باشد و ما مردم به حساب نیائیم، ادامه وضع گذشته اشکالی ندارد …
۴- همه سلاطین بد نبودهاند، آبادیها کردهاند و انوشیروانها داشتهایم:
غرضشان اینست که لازمه سلطنت استبدادی ، همیشه خرابی و ستمگری نیست بلکه میشود امیدوار بود یا کاریکرد که همه مثل شاهعباسآبادگر و مثل انوشیروان دادگر باشند.
ما کار نداریم که عدالت انوشیروان و دیانت و برکت شاه عباس چقدر افسانه است و چقدر حقیقت، و تاریخی که بهدست دبیران و جیرهخواران خود آنها بهرشته تحریر درآمده تا چه اندازهکشتارهی دستهجمعی از مزدکیها و مانویها و سفاکیها و شرابخوریهی صفویه را پنهان داشته است. فرض میکنیم همینطور بوده باشد و در ٢۵٠٠سال سلطنت،روی٢٠٠ نفر امیر و شاه و شاهنشاهِ خودسر و فرمانروی مطلق، بالاخره یک انوشیروان عادل پیدا شده باشد. شاهنشاه ملت پرور و دادگستری که حتی به تظلم الاغ آسیابان هم میرسیده است حتی خودمان نمونههی دیگری بر آن اضافه میکنیم. مارک اول در امپراطوری روم، عمربن عبدالعزیز از خلفی اموی و کریمخان زند که خود را اصلاً وکیل الرعایا می خواند و از عنوان سلطنت ابا داشت. شاید چند نفر دیگر هم در گوشه و کنار ایران و سایر جاهی دنیا، بشود پیدا کرد. ولی آیا با چنین قِلّتِ عدد و درجه احتمال ضعیف ١%، میتوان با سرنوشت ملتی قمار بازی کرد؟
تازه این یک درصد احتمال هم صحیح نیست ، بری آنکه افراد ملّت ما از شانس نعمت عدالت بهره مند باشند، لازم است فرمانداران و عمال دست اول و دست دوم و دستهی بعدی پادشاه دادگستر نیز، مثلخود اوعادل باشند.حال اگرما بین پادشاه و فرد ساده رعیتِ شهرستانی ، حداقل سه درجه سلسله مراتب قائل شویم ، درجه احتمال روی حساب ریاضیات ، (۱۰۸) ، مساوی ۱ تقسیم بر ۰۰۰‚۰۰۰‚۱۰۰ میشود ، یعنی عملاً صفر.
بدیهی است که عدالت و ذکاوتِ فرضی و احتمالی یک پادشاه در حکومت استبدادی، نمیتواند باعث شود که درکلیه مراحل و مراتب سایه نظارت و عدالت او برقرار باشد. او میتواند در انتخابات دسته اول ، مثلاً نخستوزیر و وزراء و رؤسی خیلی بالا ، صاحب اطلاع و مراقب صحت عمل و لیاقت و عدالتشان باشد و فرصت این مراقبت را پیدا کند ، اما بالاخره این مأمورین عالیرتبه دست اول ، بشرند و در انتخابات و انتصاباتی که به نوبه خود خواهند کرد ، معلوم نیست درایت و عدالت پادشاهشان را اعمال نمایند. بهعلاوه، وقتی خود پادشاه بخواهد وزرا و رؤسا را انتخاب نماید و از آنها گزارش بگیرد و دستور بدهد و نظارت نماید ، اصل اساسی مسئولیت و اختیار ، از مقامهی واسط زائل میشود و مأمورین منتخب و مرتبط با مقام سلطنت بری مافوقهی خود، تره خرد نخواهندکرد، مسئولیتها و ابتکارات لوث و متلاشی میشود، کارها و تصمیمها، متمرکز در یک شخص میشود، آن وقت یک شخص هر قدر هم بینا و هوشیار و متخصص باشد،مگر چقدر وقت و ظرفیت و استعداد دارد که در تمام قسمتها نظارت نماید و نظر بدهد؟ مگر آنکه فقط از یک لحاظ در کار آنها نظارت و دخالت داشتهباشد؛ از جهت حفظ مقام و منافع خودِ مقامات،و وظائف را صرفاً روی اعتماد شخصی که بهدرجه وفاداری یا بیزبانی آنها نسبت بهخود دارد، بسپارد و بقیه کارها را بهحال خود وسلیقه و منافع آنها واگذار کند.
ما شرمندهایم که در باره بدیهیّات و مسلّمات استدلال میکنیم و آنها را بهصورت بحث مطرح مینمائیم . متأسفانه میبینیم گاهی لازم میشود بری بدیهّات نیز دلیل آورد و بهدنبال علّت و معلول رفت . شاید این فایده را داشته باشد که نشان میدهد وضع فعلی اداره مملکت ، قضایی بیجهت و تصادفی نبوده ، کاملاً منطقی است و ناشی از یک انحراف اصولی میباشد.
در زمانهی قدیم این ادعا و امیدواری ابراز میشد که در ظل عنایات عالیه و بصیرت و اراده مطلقه مقام همایونی،کلیه ثغور و حدود مملکت حراست میشد و همه امور بر وفق رحمت و معدلت ، رتق و فتق میگردید و تازه میدانیم صدراعظمها و شاهزادهها و حکام و مأمورین چه اِعمال غرضها و حقکُشیها یا اقل غفلتها مینمودند. ولی در هر حال ، در آن زمانها، کار کشورداری، رویهمرفته ساده بود. امور خصوصی و عمومی مردم روی رسوم و سنن محلّی و عادات قدیمی، با ابتکارهی خصوصی انجام میشد. خود مردم هرطور میدانستند و میتوانستند بهزراعت و تجارت و صناعت میپرداختند و عمل مکتبداری و محضرداری و امثال آن بهوسیله با سوادترها بهترتیبی اجرا میشد.دولت یک نظارت و عنایتی در سرحدداری و جلوگیری از آشوب و نافرمانیهائیکه بهزیان خاندان سلطنتی، ممکن بود تمام شود، داشت.
مختصری هم بری وصول مالیات و عوایدکار میکرد،اما حالا کجا و آن وقتها کجا؟ کارهی زندگی اجتماعی و اداری آنقدر به هم پیچیده و وابسته و متنوع شده است که هزاران چشم و مغز و دست هم اگر شب و روز خود را وقف آن نمایند بهجائی نمیرسند و اگر همه کارها مثل ممالک کمونیستی در اختیار و اداره دولت نباشد، لااقل سرِ نخِ آنها بهدست دولت است. در اینصورت چطور ممکن است یک
فرد در تمام این امور بصیرت و نظارت و آمریت داشته باشد؟
تا اینجا [صحبت] ما از جهت دولتخواهی و عدالتپروری پادشاه مستبد بود. ازجهت عمران و آبادیکشور و خدمات ملی نیز منکر این نمیشویم که ممکن است پادشاهان دلسوز و علاقهمند پیدا شوند و واقعاً بخواهند و بتوانند بری مملکت کاری بکنند. اما اینقبیل علاقه بهعملها، چیزی غیر از روابط ارباب ملک علاقهمند بهملک و یا رعیت خود نمیتواند باشد. خیرخواهی و دلسوزی و خدمتگزاری سلاطین به ملک و ملت تا حدودی است که یک ارباب ملک، علاقه بهزمین و رعیت و گاو و قلعهاش پیدا میکند. بری منفعت و شهرت، به مراقبت و آبادی آنها میپردازد. ولی البته نه بری خاطر و بری رشد آنها بلکه بری بیشتر شیردادنگاوها و بیشتر شیرگرفتن بری خود. بدون آنکه باکی داشته باشد که بهموقع حاجت ، سَرِ گاو و یا گوسفند بسیار عزیز و ارزنده را، از دَمِ کارد بگذراند. ضمناً علاقه و خدمت ارباب به ملک تا آنجا است که بهره و تمتع کافی ببرد. حال اگر از طریق درآمد سرشار یا قناعت در سطح معیشت، عیش و سوروسات و تریاک و شرابش راه افتاد و یا مباشری پیدا کرد که از هر راه شده، تأمین درآمد بری او نماید، حاضر میشود ملک را مقاطعه دهد و دیگر کاری به کشت و محصول و وضع رعایی بیچاره نداشته باشد. احیاناً و ندرتاً هم ممکن است ارباب شخصاً مباشرت ملک را بنماید و عنایت و ذوق خاصی به ده داشته باشد و بخواهد شهرت یک ارباب رعیّتپرورِ کشاورزپیشه را پیدا کند، ولی واحد محدود کوچک یک ده، با واحد مملکت فرق دارد و همانطور که گفتیم یک پادشاه فرضاً با حسننیّت و یا قصد خدمت نمیتواند چرخ هزار چم مملکت را در ید قدرت و مرحمت خود بگیرد و بگرداند.
ما درعنوان دیگریکه در قسمت دومخواهدآمدراجع به(استبداد و اصلاحات) سخن خواهیم گفت و به ایراد یا سئوالی که ممکن است در ذهن شنونده شکاک، بهاعتبار شاهدِ مثالهی زنده، خطور کرده باشد جواب خواهیم داد.
این نکته حقیقت را نیز نباید از نظر دور بداریم که استبداد در مقام سلطنت، در تمام مراحل استبداد میآورد. یعنی این فرض یا تصوّر نیز قابل قبول نیست که بتوان به پادشاه با رأفت و لیاقتی اجازه داد خود او فاعل ما یشاء خودکامه باشد و امیدوار بود که در مراتب پائینتر از خود و در امور و شئون دولت و ملّت، اصول مشاوره و آزادی بهمعنی دموکراسی را برقرار سازد.
توضیح آنکه وقتی پادشاهی اجازه نداد مشاورین و نمایندگان، از طرف ملّت در تصمیمها و اعمال او وارد شوند و انتقاد و ایراد بنمایند،در امور جزئی هم یقیناً نمیتواند اجازه انتقاد و ایراد بهمأمورین منصوب خود بدهد. زیرا که امور جزئی بالاخره منتهی بهکلیها و بالائیها میشود و تمام امور و شئون اداری وابسته به یکدیگرند. مثلاً اگر اجازه و بلکه دستورداد که مردم در امور شهری و فرهنگی و قضایی و امثال آن آزاد باشند و شوراهی شهرداری و ولایتی و یا فرهنگی به میل خود انتخاب کنند، این شوراها وقتی دور هم جمع شدند و خواستند از حدود صورت ظاهرسازی و حسبالامری و مدیحهخوانی و کلیّاتبافی پا فراتر نهند، بالاخره شهرداری معیّن خواهند کرد، در کار فرهنگ و برنامه و رؤسی فرهنگ خواستار تغییراتی خواهند شد، به امور مالی رسیدگی مینمایند یا به محاکمات و بازداشتها ایراد میگیرند … و فوراً اصطکاک و تصادم پیدا میشود.
مثلاً شهردار محلی، زیر بار اوامر وزیر کشور نمیرود. نظریات فرهنگی و تربیتی مردم، با سلیقه وزیر فرهنگ جور در نمیآید، رسیدگی بهمصرف بودجه محل، پرده از سوء استفادههی مقامات عالی برمیدارد و یا محکومیتها و بازداشتها، آنطور که دستور و میل بالاها است، صورت نمیگیرد … وَ قِصْ عَلیٰذلِکَ در سایر امور و شئون به هر مرتبه و موردیکه باشد.
حال چطور ممکن است شاه مستبد یا دیکتاتور مقتدر، راضی شود که مأمورین خاص منتخب او مورد بازخواست دیگران شوند و نظریات و اعمال آنها را از آنچه بر طبق دستور و تصمیم خود او بوده است منحرف گردد؟ مگر آنکه بری دلخوشی و استفادههی تبلیغاتی، اجازه اظهار نظر و انتقادهی محدودی داده شود، ولی آنها که کار دستشان است اعتنائی به این نظریات و انتقادها ننمایند و ترتیب اثری به آنها داده نشود یا مجمعهی مشورتی پر عنوانِ تشریفاتدار صرفاً بری ظاهرسازی و تأییدطلبی و فریبندگی باشد.
بنابراین وقتی مقام سلطنت و مملکتداری،استبدادی و دیکتاتوری شد این حالت بههمه قسمتها سرایت خواهدکرد و یک دستگاه استبدادی نمیتواند در تمام مراحل و مراتب خود و در روابط کلیه مأمورین و شاغلین و مسئولین با مردم غیر از رویه استبدادی و فاعل ما یشائی داشته باشد.
* * *
پس ملاحظه شد با هر خوشبینیکه خواستیم بهاستبداد نظرکنیم و از هر دری که وارد شدیم تا راه دفاعی بری آن و دلخوشی و امیدی بری خود بیابیم توفیق نیافتیم. بالاخره پادشاه هرقدر خوبباشد از پیغمبر برگزیدهیِ معتمد خدا که نمیتواند داناتر و دلسوزتر و عادلتر و تواناتر باشد. اگر استبداد و خود رأیی میتوانست چیز قابل قبول و خوبی باشد خدا به پیغمبرش سفارش نمیکرد:
«…وَشَاوِرْهُمْ فِی الأَمْرِ»
و در تعریف مومنین نمیفرمود
«… وَأَمْرُهُمْ شُورَى بَیْنَهُمْ».
نه پیغمبر اسلام و نه علی علیهالسلام، با همه تأییدات الهی و عصمت ذاتی و عدالت و نبوغ و دانش و بینشی که داشتند، با وجود اعتماد و اطاعت کاملی که بر مومنین فرض بود، هیچکدام با خودرأیی و تحکم و فاعلمایشائی حکومت نکردند. همیشه مشورت با مردم و تبعیت از نظر اکثریت میکردند.
مواردی در تاریخ نشان میدهد که عقیده و میل آنها خلاف عملی بوده است که به پیروی از آراء مومنین اجراء نموده اند (مثال: خروج از مدینه و جنگ احد، قبول حکمیت در جنگ صفین).
ب) دلائل علیه، آثار و زیانهی استبداد
در قسمتگذشته،از مزایا و ضرورت روش استبداد بهزعم طرفداران آن و امیدواریهائی که میتوان به آن داشت صحبت کردیم. دیدید که این مزایا و انتظارها جز تصور و توهم چیزی نبوده و اگر خاصیت یا احتیاجی درآن سراغ داده شود و مثلا بری برقراری نظم و امنیت ناگزیرش بدانند، وقتی جنبه لزوم و ضرورت پیدا میکند که روش یا رژیم دیگری نتواند همان کار را به وجه بهتر یا مساوی انجام دهد.
بهعلاوه، بری قضاوت و قبول هر چیزی نمیشود تنها به مزایی واقعی یا ادعائی آن توجه نمود. لازم است تمام آثار و نتایج و مخصوصاً امکان زیانهی آنرا نیز مطالعه نمود و با ما بهازاء یا عوض آن، مقایسه کرد و خوب و بد را روی هم ریخته و تصمیم گرفت.
سلطنت استبدادی ایران با ٢۵٠٠ سال سابقه تاریخی خود و سلطهی که بر عوام و خواص داشته و قبضهی که از امور و شئون مختلف اجتماع کرده است چیزی نیست که بدون اثر و ارث گذشته باشد و در ایران و در وجود ساکنین این مملکت نفوذ نکرده باشد.
ملاحظه کنید کلمه شاه چقدر در زبان فارسی تکرار میشود:
شاهراه، شهیر، شاهکار، شاهوار، شاهسیم، شاهآباد، شهسوار، شهباز، شاهپرک،شاهرگ، شاهدانه، شاهنشین، شاهتوت، شاهمردان، شاهزمان، شهمیر، شاهپریان … .
بعدها کلمه سلطان و ملک هم در القاب و عناوین خیلی وارد شده است:
ملکالشّعرا، سلطانالواعظین ، ملکالمتکلمین، تیزابسلطانی، کباب سلطانی ، مقربالخاقان ، امینالسلطان … .
طبیعی است که ما بینحکومت وملت، قهراً روابط و تأثرات متقابله یا مبادلاتی برقرار میشود. در حکومتهی نوع دموکراسیکه حکومت منبعث از مردم و منتخب آنها است تأثیر ملّت و مردم را روی دولت خیلی بیشتر میبینیم.ولی در حکومتهی نوع استبداد، در عین آنکه تبادل و تأثیرهی متقابله برقرار است ولی شدت اثر از ناحیه حکومت اعمال میشود. در آنجا مردماند که حکومت را میسازند و در اینجا بهعکس. بنابراین میارزد که به کُنه و طبیعت روش استبدادی مراجعه کرده و احوال و اوضاع اجتماعی مملکت و روحیّات ملّی را در مقابلش قرار دهیم، بهشکایات و درد دلهی مردم رسیدگیکنیم و علت و معلولها را جستجو نمائیم.آثار و زیانهی استبداد (اگر وجود داشته باشد) را تشخیص دهیم. بعضی از این آثار و زیانها و شکایاتکاملاً آشکار است یعنی بهزبان آمده و میآید. بعضی دیگر را باید با تحقیق و تطبیق بیشتر بیرون بیاوریم. خواهیم دید که پارهی از آنها (که بیشتر مورد توجه و اعلام شدهاند) خصوصی و فردی است (ظلم ها، سلب حقوقها، فشارها و غیره) ، برخی دیگر اجتماعی و ملی است (ناامنی و ناتوانی، عقبافتادگی، استعمار و غیره) و دستهی هم هستندکه مستور و عمیقاند ولی عامتر و شاید مهمتر باشند. آنهائیکه در تربیت و در نسل و نژاد اثر گذاردهاند. اتفاقاً مبارزه با این دسته و محو آنها هم واجبتر است و هم مشکلتر. حال بیائیم و این زبانها را در رابطه با عوامل اجتماعی بررسی کنیم.
۱. ظلمهی خصوصی وعدم تأمین فردی،
۲. سلب تأمین قضائی و عمومی و بهکار نیفتادن سرمایهها و عدم همکاری،
۳. بیثباتی و عدم استمرار، رابطه استبداد با استعمار،
۴. تأمین استقلال و سِرِّ بقی ایران،
۵. قدرت فرهنگی و معنوی ایران مرهون چیست؟،
۶. مسأله شخصیت و آزادی،
۷. اخلاق و تقوی در حکومت استبداد،
۸. ابتکار و استقلال و استبداد،
۹. استبداد و اصلاحات،
۱۰. در محیط استبداد آیا خدا پرستیده میشود؟
۱- ظلمهی خصوصی و عدم تأمین فردی:
اگر در آسمان ایران یک دست ضبطصوت کار گذاشته بودند و نوار ٢۵٠٠ ساله آن را امروز جلو ما بر میخواندند متناوباً دو رقم صدا از آن میشنیدیم. بری روزها هیاهوی بهمآمیختهی از فریاد دورهگردهی کوچه و بازار و گفتگوها و بیا و بُروها ، و لابلی آن ، گاهگاه کلمات موزون یا چرب و نرم در مدح پادشاهان و امیران و در حمد و ثنی بزرگان. اما مجدداً به تدریج سروصداها میخوابد و همه چیز خاموش میشود. اگر بلندگویِ دستگاه را خیلی خوب تنظیم و تقویت کرده بودند میدیدیم سکوت مطلق نیز حکمفرما نبوده صداهای خفیفی بهگوش میرسد. و با قدری دقت زمزمههائی از درد و ناله و نفرینهی فراوان به لهجههی مختلف شهری و دهاتی میشنیدیم که از دستِ فراشهایحکومتی، اربابها، مباشرها، مأمورین دولتی، قوی انتظامی، حکام، شاهپوران، و پادشاهان و زورمندان، به درگاه رفیع الهی، در نیمههی شب بلند است …
خدا میداند در این کشور داریوش چقدر فریاد و فغان مردم از ظلم بیدادگران برخاسته و چقدر آه و ناله تبدیل بهخون دل شده است.
بدیهی است آنجا که آدمی داری ارزش و حقوق نبود، قرار و قانونی حکومت نکرد و بری مردم حافظ و حامی وجودنداشت، جز آنکه مقام وحق، مخصوص یک نفر باشد و منافع و نظریات و اراده او حکم قانون را داشته تنها سایه عنایت او محافظت و حمایت محسوبگردد، دیگر پایمالشدنِ حقوق اشخاص و از بینرفتن مال و جان آنها مستقیماً از ناحیه کسان و بزرگان یا مأمورین او عادی میشود. عزل و نصبها، امر و نهیها، حق و ناحقها تماماً در آن جهتِ واحد، تنظیم میگردد.
اگر بری مصلحت وقت و رعایت صورت ظاهر، آئین و قانونی و قضائی هم وجود داشته ، چه مقام و قدرتی مانع آن شود که روحانیون منتصب و متمتع و مشاورین برگزیده و حقوق بگیرِ خود دستگاه و مأمورین جور واجور که به لباس ضابط دادگستری درآمده و بر مسند قضا نشستهاند، دیانت و عدالت و قضاوت و همه چیز را بری خاطر منافع ارباب و بر طبق دستور، تعبیر و تحریف ننماید:
«إِنَّ الْإِنسَانَ لَیَطْغَى. أَن رَّآهُ اسْتَغْنَى» [۱]
این قانون کلی آزمایششده خلقت و لازمه طبع بشریت است که به زبان وحی بر ما اعلام گردیده است. انسان هر کس و هر جا باشد، همینکه خود را بینیاز و بیبند و بار دید سرکش میشود. چون چموش، لگام پاره میکند و بههر طرف لگد میپراند: به دین، به قانون، به مردم، به انسانیت، و عواطف، بهحقوق مردم … بدون آنکه حدود و حسابی جلوی تاخت و تاز آن را بگیرد.
لازم نیست تعدی و تجاوزها از ناحیه پادشاه یا حاکم مستبد، صرفاً و به خاطر او باشد.
اولاً همانطور که در قسمت اول گفتم استبداد ، در تمام شئون تابعه ، استبداد میآورد یعنی کشور که در رأس آن حکومت استبدادی وجود دارد ، اداره همه قسمتهی آن ، چه دستگاههی حکومتی، چهکشاورزی و امنیتی، چه بازار و حتی خانوادگی، بهروش استبداد خواهد گردید. هر رئیسو آمری، در حوزه خود، شاه یا حاکم مستبدی میشود. مستبدی که فقط کافیست حسابش را با مستبد کل بهطریقی تنظیم وتصفیه نماید تا دستش از جهات دیگر و با زیر دستان، باز باشد.
ثانیاً وقتی در یک مجموعه و دستگاهقضایی، خاصهخرجی، استثنائاً بری خاطر مقامی یا موضوعی پیش آمد و امر و دستور دخالتکرد، حال دختری را پیدا میکند که پرده عفتش را یکبار بردارند.شیرازه در میرود و راه بری دخالت و استفادههی دیگران و معامله و ارتشا، باز میشود.آن وقت نه تنها اعتبار واثر دستگاه عدالت در زمینه منافع و اوامر مقامات اعلیسست و معکوس میشود بلکه شاهین عدالت هردفعه
به مختصر بادی و باری، بهجانب هر ذی نفوذ و ناحقّی، خم خواهد شد.
اصولاً هیأت حاکمه غاصب مستبد، بری حفظ حیات و پیشرفت اغراض خود، مجبور است افراد استخواندار و شرافتمندِ پاکدامن مستقل را از دستگاه قضائی طرد کند و آنجا را ضعیف و مطیع خود نگاه دارد.
درکشور استبداد همان اعیان مقرّب و مأمورین، یا دلالان مظلمه نیز در امان نبوده همینکه حاکم کل بهدلیلی نارضایتی وعدم اعتماد نسبت بهآنها یافت، واژگون کردن و کشتنشان ولو با شرافت و حرمت امیرکبیر،قائممقامها، یا قرابت برادری و عموزادگی خود پادشاه مستبد باشد ، مثل آب خوردن است. اصولاً در چنین شرائطی مردم ازآن دو نعمت بزرگیکه فرمودهاند: «نِعْمَتانِ مَجْهُولَتانِ اَلْصِحَهُ وَ الْاَمانَ»[۲] محرومند. هیچکس، چه بالا و چه پائین، چه فقیر و غنی امنیّت خاطر و اطمینان ندارد. اگر مورد تعدّی قرارگرفت بیپناه و بییاور است.یا در قربِ جوار مراکز قدرت باید جستجوی دفاع و پناه نماید یا به استتار و اختفا و انزوا، یعنی استعفی از فعالیت و حیات بپردازد تا مورد طمع و حسد قرار نگیرد.
۲-سلب تأمین قضاییعمومی و بهکارنیفتادن سرمایهها و عدم همکاری:
آنچه در بند (١)گفته شد تجاوزها و تحمیلهائی بود که بهحقوق شخصی افراد میشد. متأسفانه در کشور ما، شِکوِهها از حدود خصوصی جلوتر نمیرفته است. هر کس بالاخره چاره و لانهی بری خود مییافته یا بهنحوی تن به قضا و قسمت میداده است. بههمین دلیل هم قلع ماده هیچگاه نمیشده و صحنهها دائماً تکرار میگشته است.
ولی مضار و مظالم استبداد، به حدود خصوصی ختم نمیشود. وقتی در کشور امنیت و اتکا و استحکامی بری حقوق و نفوس وجود نداشت و اصلاً قوه قضائیه به ترتیبی که در بالا گفته شد بیارزش و بیاثر، فاقد استقلال و اختیار و احاطه بر امور گردید و بهدست دستنشاندگان دستگاه جور و جهالت اداره شد و اعتماد و اطمینان رخت بر بست، طبیعی استکه افراد، سرمایهها و استعدادهی خود را بیرون نمیآورند و بهکار نمیاندازند.
هرکس ارثیه یا سرمایه مشروع یا نامشروعی داشتهباشد بهصرف احتیاجات شخصی
و خوشگذرانیهی آنیمیرساند یا بهخارج میفرستد . حتی سرمایههی انسانی و استعدادها خفته و مجهول میمانند یا در راههی لغو و فساد صرف میشوند. پس رکود سرمایه است و فرار آنها.
با نبودن امنیّت قضایی جرأت و جسارت از همه سلب میشود ، دوراندیشی و بلندپروازی منتفی میگردد و نقشهها و طرحهی مدّتدار و وسعتدار که باید مدّتی بذر بپاشند و زمینه بسازند و توسعه بدهند تا بعدها نتایج عالی ببرند ، در نطفه عقیم میمانند. بهفرض که سرمایههائی وجود داشته یا سرمایههای کوچک بخواهد بهکار بیافتد،چون اطمینانی بهتشکیل شرکت، برطبق قوانین محکم مطمئن و حمایت شرکاء در قبال استفادهچیان یا مأمورین وجود ندارد، شرکتهی بزرگ و اساسی، تشکیل نمیگردد. مؤسسات تولیدی کشاورزی و صنعتی و اقتصادی بزرگ، محال است در چنین محیطها با فکر و سرمایه مردم درست شود.
با عدم استقلال و ضعف نیروی قضائی و با رواج ارتشاء و اعمال نفوذ در کشور، میدان مساعدی بری شیادان و خطاکاران تأمین میشود. کسی اطمینان به اینکه اگر همکار یا نماینده و کارمند او کلاه سرش گذاشت، مؤاخذه خواهد شد، نمینماید بنابراین در فعالیتهی اقتصادی و خدمات اجتماعی شعاع عمل هر کس محدود بهدسترسی یا چشمرس شخص او میگردد. هیچگاه نظیر آن مؤسساتکه میبینید در تمام محلات و شهرهی اروپا شعبه و شاخه داشته و مصنوعات و محصولات خود را در سراسر دنیا پخش میکند و ارز و قدرت بری مملکت برمیگرداند در این کشور درست نخواهد شد.
این از بابت تجمع سرمایه و تشکیل شرکتهی تجاری بود. اما در حکومت استبدادی، افراد هم دور هم جمع نمیشوند و همکاری به هر صورت و مقصدی که بخواهید، عملی نمیگردد.
دلیل قضیه خیلی واضح است: در حکومت فردی فاعل ما یشائی، همه آمال و اعمال افراد، متوجه تقرب و توسل بهمرکز قدرت است و چون منافع و برکات وجودی یکنفر محدود است مسلماً میان داوطلبان خدمت و پویندگان تقرب بهمرکز یا شعب قدرت و ثروت، یک سلسله رقابتها و حسادتها پیش میآید. نه تنها هماهنگی و همکاری موضوع پیدا نمیکند بلکه دشمنی و مزاحمت و بدگمانی و دوری رونق پیدا میکند. رژیم استبداد هیچگاه نمیتواند نه در بالا و نه در مراتب مادون و در جامعه ، دوستی و همکاری بیاورد. وقتی در یک جامعه دوستی و همکاری حاصل میشود که هدفها و منافع افراد، مزاحم یکدیگر نبوده بلکه رسیدن به آنها محتاج و لازم به مشارکت باشد و در مرحله اول ، اشتراک هدف وجود داشته باشد. چنین منظوری جز در رژیم دموکراسی یا حکومت عمومی نمیتواند فراهم گردد. مضافاً به اینکه هر گونه همدستی و همراهی افراد، یک حداقل اعتماد و استمرار لازم دارد.
با هدف و برنامههی تحمیلی و با عدم اعتماد و ناپایداری،مسلماً کسی دست دوستی و همکاری بهدیگری نخواهدداد. بهفرض همکه خود دستگاهِ دیکتاتوری، برنامههی با زرق و برقی، پیشِ پی ملت بگذارد یا بهصورت ظاهراً ملی بخواهد اجرا نماید، کسانی که مأمور اجرا و ابلاغ هستند و در طرز انتخاب و انتصاب آنها صلاحیت و صداقت کمتر مورد توجه قرار میگیرد تا نوکرصفتی نسبت به اربابان یا سودرسانی بهآنان، هیچگاه نمیتوانند علاقه و اعتمادی در افراد ایجاد نمایند و همکاری صادقانه و صمیمانهی جلب کنند.
اصولاً هر دستگاه استبدادی بری حفظ مقام متزلزل خود و ترسی که پیوسته از اتحاد و ارتباط مردم با یکدیگر علیه خود دارد هیچ وقت مایل نیست در ملت دوستی و همکاری برقرار شود. دستگاه استبداد طبعاً از هر گونه تشکیل و اتفاق و همکاری جلوگیری مینماید. عمل او بر طبق اصل «تفرقه بیانداز و حکومت کن»، توطئه و تجزیه است.
حال همه اینها،یعنی عدم تجمع سرمایهها و عدمتشکل و همکاریها و عدم امکان تمرکز و تولید نیروها را درنظر بگیرید و از طرف دیگر به خاطر بسپارید که دنیای امروز چگونه مظهر بروز عمل نیروهی بزرگ است وکدام یک از شئون تمدن اعم از فعالیتهی تجاری، علمی، فنی، کشاورزی، ملی و دولتی عصر جدید است که بهصورت واحدهی عظیم در سایه تجمع سرمایههی هنگفت مالی و فکری و با هماهنگی و همکاری افراد بیشمار انجام نگردد. کارخانجات و مؤسسات تولیدی جنبه ملی و بینالمللی پیدا کرده است تفحّصات علمی و اقدامات عمرانی نیز دیگر در یک آزمایشگاه خصوصی و مناطق محدود انجام نمیگردد، آنها که بخواهند با وسائل ضعیف و مقیاسهی کوچک قدیم زندگی کنند، کلاهشان در این دنیی خروشان از فعالیتها و قدرت، پسِ معرکه است! ملاحظه میکنید که به این ترتیب به امید هر گونه توسعه و توفیق اقتصادی یا علمی و اجتماعی که قرار باشد با نیروی مردم با سرمایه و کار آزاد انجام گردد، در رژیمهای استبدادی مقطوع و منتفی است مگر آنکه با اسلوب سوسیالیستی دولتی یعنی رژیم اتاتیسم[۳] یا مونیسم[۴] بخواهند همه کارها بگذرد.در اینصورت تکلیف سلطان مستبد چه میشود؟ آیا جمع بین سلطنت استبدادی و رژیم سوسیالیست یا کمونیست میسر است؟ اسم و عنوان که عوض شد همکاری و همفکریمردم دیگر لازم نخواهد بود؟ با اجبار و دستور همه چیز درست میشود؟
البته در این مملکت همه چیز شدنی است. چون حقیقت و واقعیت منظور نیست، اسم و ظاهر کافی است. اگر غرض دلخوشی و فرونشاندن هوسها است اشکالی ندارد ولی دردی را دوا نخواهدکرد و قدمی جلوتر نخواهیم رفت.
عواید ملّی و بودجههی دولتیصرف میشود ، ساختمانهی پرعرض و طول و ارتفاع بنا میشود، نطقهی افتتاحیه وگزارشهی یکطرفه ایراد میشود…اما حاصل نهائی به صندوق شرکتهی خارجی و به جیب مقاطعهکاران و مأمورین داخلی میرود.آنچه برای مملکت و ملت میماند، هیاهو و هیولاهی بیحاصل یا زیانبخش است. آن بیماری کهنه و دردناک ملیکه مانع هرگونه تشکل و اتّحاد و همکاری در هر زمینهی میباشد. یعنی روح انفرادی (اندیویدوآلیسم)که تا حدود زیادی زائیده استبداد ٢۵٠٠ ساله است. البته در تشکیل این روحیه عوامل نژادی و جغرافیایی و فرهنگی و سیاسی زیادی دست به دست هم داده ، تماماً دخالت داشتهاند . انصافاً نمیتوانیم تمام تقصیر را بهگردن سلطنت استبدادی بیاندازیم. مثلاً ارتزاق ایران بیشتر از کشاورزی بوده است وکشاورزی برخلاف صنعتگری و تجارتپیشگی، آن هم درشرایط خاص فلات ایران، با دهات مجزی مستقل از یکدیگر، ایجاد یک نوع استغناء و انزوا مینماید. همچنین تهاجمها و اختلافاتی که پیوسته مردم ایران در معرض آن بودهاند تأثیر به سزا در تمایل افراد به احتراز و اختفی از همدیگر داشته است تا آنجا که حدیث یا ضرب المثل: «اِسْتِر ذَهَبِکَ وَ ذَهابِکَ وَ مَذْهَبِک»[۵]، یک شعار و تدبیر دفاعی ایرانیان شده است. مفاسد اخلاقی و دروغگوئی و کلاهگذاری (که بعداً در بند پنجم خواهیم دید ناشی از چیست) نیز به نوبه خود دلها را بدگمان و بدبین بههم کرده، هر کس سعی داشته است به مشی خود برود و همخرج و همراه با کسی نشود … ولی در هر صورت و علاوه بر تمام این اوضاع و احوال، بهطوریکه در بالا تشریح کردیم، لوازم و منافع حکومت استبدادی نیز کمک شایان به جدائی و دو دستگی مردم نموده و مینماید. بنابراین نه تنها درگذشته ، بلکه درآینده نیز ما را از این نعمت و نیروی بزرگ، یعنی سهولت تفاهم و توافق با یکدیگر ، بری مواجهه با مسائل و مشکلات روز و بری نیل به حکومت دموکراسی و پیش بردن آمال و برنامههی ملّی، محروم ساخته است. و اینکمزیانی نیست.
۳- ناامنی و بیثباتی و عدم استمرار و استقرار امور و رابطه استبداد با استعمار:
تمرکز اختیارات در یک جا و میل به تقرب همه افراد به مراکز قدرت که لازمه حکومت استبدادی است نه تنها زیانهائی را که در بندهی ١ و ٢ از نظر عدالت و امنیت قضائی اشاره کردیم بهبار میآورد بلکه از جهات عدیده دیگر نیز میوههی تلخ و خانمانسوز خود را بروز میدهد … .
شخص اول رژیم استبداد، خواه ناخواه بشری است مردنی و رفتنی. تازه در مدت حیات و قدرت نیز، تابع حوادث و عوامل خارجی بوده نمیتواند پیوسته بهیک حال و روال باشد.
از طرف دیگر مردم هم در نتیجه عدم امنیت قضائی و اعتماد، و عدم همکاری، پی خود را کنارکشیده رئیس مستبد را با هواخواهان و مأمورینش بهحال خود خواهند گذاشت. چنین دستگاهی که ریشه و تکیهی در جامعه ندارد همانطور که در تاریخ ایران دیدهایم دائماً در معرض نوسانها و تغییرات عظیم است.
دانستیمکه بنگاهها و تشکیلات ملی همکه با اساس و بر مداری دائرشده نسل اندر نسل باقی بماند و بگردد، نمیتواند ریشه بگیرد. همه چیز کم رشد و کم عمر بوده، خیلی هم که دوام کند با صاحبان آنها از بین میرود.
فرد چهآنکه در رأس استبداد است و چه آنهاکه اجزاء هستند،میمیرند و میروند ولی اگر امور و مؤسسات خواسته یا ساخته اجتماع یا ملت باشد از بین نمیرود و مملکت استمرار خواهد داشت. بنابراین اقدامات و تأسیسات حکومت استبدادی و بنیان و شالوده مملکت هر قدر هم که سنگین و با طول و تفصیل ریخته باشد ، مانند قصرهی مقوائی یا مجسمههی برفی است که واژگون و ذوب میشود.
موضوع بسیاراهمیت و حیاتیدیگر از نظرملّت خرابیهی متناوب، و بیصاحب و سامانی کارها، در نقاط مملکت است که از شلاقهی استبداد میباشد. ثمره تلخ برکنار داشتن مردم از اداره امور خودشان از یک طرف و بیاعتنائی و بیعلاقگی آنها بهامور عمومی و در دست نگرفتن کارها از طرف دیگر، یعنی واگذار بودن همه چیز بهدولت و مأمورین و پادشاه، در این قضایا دخالت مستقیم داشتهاست زیرا کسی نه مأمور و نه داوطلب مباشرت در برآوردن حوائج اجتماع از قبیل نظم، نظافت، خواربار، امنیت، فرهنگ و غیره نمیشده است. اگر پادشاهِ علاقهمند مقتدری پیدا میشد و عنایت به این قبیل امور میکرد یا حاکمی را میفرستاد که عرضه و نظارت ابراز میداشت (مثلاً چند نفر نانوا بهتنور میانداخت یا قصابها را بهشلاق و منجنیق میبست و دزدی را به دار میکشید … ونگفته نماند که تمام تمشیت و تدبیر سلاطین و حکام استبداد، از این حدود تجاوز نمیکرده، کمتر به فکر اقدامات اساسی و چارهجوئیهی ریشهدار و اصلاحی میافتادهاند)، مختصر فراخی و فراوانی موقت پیش میآمد ولی بهمحض اینکه سایه سلطان یا حاکم از سر بندگان عقب میرفت، مجدداً بلبشو یا قحطی و سختی رخ میداد. در صورتیکه اگر جریان مملکت، شاه دستوری نبود و به پیروی از منویات فردی نمیگشت، یعنی خود مردم دخالت و مشارکت و مسئولیت در امور مربوطه میداشتند ، به سهولت بری اداره و ادامه کارها تربیت میشدند و ورزیدگی پیدا میکردند آن وقت شیرازه کتاب سرنوشت مردم، مثل نخ پوسیده، دم به دم در نمیرفت و مملکت بهصورت اوراق پاره در نمیآمد.
پس مملکت استبدادی چون وابسته بهفرد است نه در جزئیات و نه درکلیات خود نمیتواند ثبات و دوام یا استمرار و استقرار داشتهباشد. علاوه بر ناامنیها و ناراحتیهی مردم، فرسودگیهی طبیعی و جذر و مدهی داخلی از یکطرف و حوادث سیاسی و طوفانهی خارجی از طرف دیگر، هر دم آن را تهدید بهسقوط و تلاشی مینماید. درتاریخ قدیم و جدید و معاصر، خودتان نظائر زیادی از این حقیقت تلخ را خوانده و دیدهاید.
البته سابقاً ساکنین اینآب و خاک دائماً شاهد واژگونیهی تاج و تخت و آشتفگی و نابسامانی اوضاع خود بودند و کشور جز در دورانهی کوتاه و موقّت ، مانند گاهوارهیِ چهارچوب دررفتهی بود که قرار و تکانش از هم تشخیص داده نمیشد. اما در دوران معاصر، نظیرکشورگشائیهی اسکندر و چنگیز، یا غارتگریهی دیگر رخ نخواهد داد. سیاست و مصلحت بینالملل قبول چنین تزلزلها را نمیکند دول قوی نمیگذارند وضع موجود به هم بخورد و بیسامانیهایی که به زبان آنها است و تماس با منافع و مصالحشان دارد، در جائی رخ دهد. مملکت فاقد ثبات و استقرار را زیر عنایت یا حمایت خود میگیرند و از تحولات داخلی و تجاوزهی خارجی حفظش میکند. رژیم استبداد را استبدادیتر و مقتدرتر مینمایند که بهاتکی سرنیزه و وسائل جاسوسی، هر حرکت و صدائی را خفه نماید. آن وقت حاکم مستبد که تکیهی در ملت خود نداشته و جرأت نمیکند به کسی اجازه کلام یا عرض اندام دهد و همچون آدمک بادکردهی در دست حامیان خود قرار دارد ، باد در غبغب انداخته و دائماً دم از ثبات سیاسی و استحکام حکومتی خود میزند. غافل از آنکه تعادل و تسلط خود را در مملکت باید بدون توافقها و سفارشهی خارج بداند و به محض آنکه توافقهی موقت ، تبدیل به تصادم شد ، آنوقت است که مملکت و ملت را به حال خود رها کرده نمیداند به کجا فرار کند و به کجا پناه ببرد. چنین داعیههی ثبات سیاسی که توأم با خفقان آزادی وسکوت مرگبار ملت است خود نشانه عدم استقرار و حاکی از استعمار است.درگذشته، استبداد عدم استقرار میآورد ولی حالا استعمار میآورد و استعمار نیز طالب استبداد و استقرار دهنده آن است. البته مقصود ما، استعمارِ زیر پرده استقلال است. در یک رژیم دموکراسی و یا پارلمانی، منافع استعمار نمیتواند بهراحتی تأمین گردد. افکار عمومی و آزادی مطبوعات و انتقادات، اسرار و ایادی آنها را آشکار میسازند و هر تجدید انتخابات، تهدیدی بری نقشهها و منافع آنها میباشد. بنا به ضربالمثل قدیمی خودمان که «کدخدا را ببین و ده را بچاپ»، سیاستهی خارجی، خیلی راحتتر و بیسر و صداتر میتوانند با یک نفر کنار بیایند تا با یک مجلس و دولتهی منتخب مجالس. یک فرد را به طرق مختلف میتوانند زیر فشار و گروگان قرار دهند و با وعده ضمانت حیات و قدرتش، آنچه میخواهند از او بستانند.
آقایدکتر مصدق فرموده بودکه حکومت من و حکومت ملی بری خارجیها حالت زن نجیب را دارد که دست به هیچ کس نمیدهد ولی حکومت غیر ملی و خائن، زن نانجیبی است که همه حریفان را راضی میکند.
۴- رژیم استبداد و سِرِّ بقی ایران:
در قسمت اول بحث، اشارهی به این مطلب کردیم، ولی در آنجا توجه ما صرفاً به وضع مملکت بود. کاری به دولت و استقلال مملکت و به مسأله بقی ایران در تاریخ گذشته جهان نداشتیم.
این همان حرفی است که میزنند و ادعائی است که مینمایند. حتی بعضیها سِرِّ بقا و عمر ٢۵٠٠ ساله ایران را مرهون سلطنتو شاهپرستی دانسته وگفتهاند:
«اگررژیم چنیننبود یعنی استبدادی نبودحتماً صد بار تا بهحال از بین رفته بود.»
مسأله ارزش آنرا دارد که با حوصله و تفصیل بیشتری مطالعه شود.
ادعی بقا و دوام ایران از جهتی صحیح است و از جهتی غلط.
وقتی ایران را با دولتها و ملتهی مانند: آشور، کارتاژ، مصر، یونان و حتی «روم» مقایسه نمائیم میبینیم آنها با وجود دورانهی بسیار مشعشع و پر اقتدار و شکوهی که داشتهاند، بعضی ها بهکلی از صفحه روزگار محو شده نام و نشان و نژادی از آنها باقی نمانده است و بعضی دیگر مخلوط و محو در کشورهی دیگر گردیده هیچیک امروزه نماینده و وارثی ندارند. ولی ایران کماکان پابرجا مانده و خود را حفظ کرده است. البته قسمت اول بیان فوق که مربوط بهمحو بعضی کشورها میشود درست است ولی قسمت اخیر آن بهطور مطلق نمیتواند صحیح باشد. زیرا بالاخره در سرزمین موسوم به ایران، مردم و دولتی وجود دارد که نامش ایران است گو اینکه در سرزمین مصر و یونان و روم،هم مردم و دولتها، بههمان نام وجود دارند. ولی از نظر مطلق و واقعی اگر خواسته باشیم، ایران در ظرف این ٢۵٠٠ سال چندین بار مشخصات خود را عوض کرده است. نژاد امروزی به هیچ وجه از نسل اصلی نیستند و… .
از همه مهمتر آنکه در این ٢۵٠٠سال سلطنت هیچگاه استقلال و استمرار شاهنشاهی آنطورکه ادعا میکنند نداشتهایم.مدتی از ایندوره را هم مهاجمین خارجی بر ایران حکومت کردهاند. البته مملکت را همراه خودشان نبردهاند، بلکه دیدهاند مزاحمت چندانی نیست، خیلی خوش میگذرد، جا خوشکرده در سرزمین ما منزل نمودهاند و بهزاد و ولد پرداختهاند.نه تنها استقلال و استمرار شاهنشاهی نداشتهایم بلکه سلطنت و سلاطین بههیچ وجه نتوانستهاند جلویِ متجاوزین را بگیرند و استقلال ما را حفظ کنند. اول کسی کهپا به فرار میگذاشته، همانها بودهاند.
بهعلاوه، سرسلسلههی ما و سلسله جنبانهی ما ، کارشان دائماً تجاوز به یکدیگر
بوده بدون آنکه از ناحیه متصرفین و سلاطین قبلی مقاومت عمدهی ببینند. همینکه پا در رکاب میگذاشتند در عرض چند ماه از شرق تا غربکشور را تسخیر میکردند. گوئی شهرها و ایالات ایران بیدروازه و بیدفاع بودهاند. آنهاکه تخت و تاج و حیات خود را بهاینسهولت ازدست میدادند چطورمیتوانستند حافظ استقلال ایران باشند؟
ذات نا یافتـه از هـستی بخـش کی تواند که شود هستی بخش
معذالک این واقعیت قابلانکار نیستکه وضع ایران علیرغم تهاجمهی خارجی و تلاطمهی روزگار و امتزاج و انقلابهائی که در نژاد و زبان و فرهنگ آن رخ داده است با وضع کشورهائی مانند کلده و مصر و فنیقیه و یونان و روم، فرق دارد. اگر زیر و زبرهائی از پارهی جهات پیش آمده است طوری نبوده که به کلی ملیت ما را از بین ببرد، بالاخره با همه تغییر و تحولها، هویت و شخصیت اصلی حفظ شده است و از این جهت حقیقتاً ایران نسبت به سایرین امتیاز دارد.
استقلال ما و حکومت ایران مکرر نابود شده ولی همه چیز از بین نرفتهاست. پس از چندی، ایرانیت سر در آوردهاست. یا بیگانگانی که مملکت را تصرفکرده بودند پرچم و عنوان ما را به خود زدهاند. باید دید این امتیاز معلول چیست؟ آنچه در احیا و جانگرفتنهی مجدد به ایران تأثیر داشته و افتخار ما میباشد، تفوق فرهنگ و استعداد ما بر تسخیرکنندگان بوده است. مهاجمین اگر چه به لحاظ نیروی لشگری و خصلت جنگی، بر ایرانیان غالب میشدند ولی به لحاظ نظام اداری و هنر و زبان و آداب و مذهب، خود را در مرحله پائینتری میدیدند و به لحاظ معنوی خود را مغلوب و محتاج میدانستند. این است که بزودی در صدد ترمیم این نقیصه برآمده بری احراز تساوی و برتری، به لباس و آداب و آئین ایرانی در میآمدند. حتی به آن افتخار میکردند. خود را مروّج ادبیات و اشعار فارسی میکردند و مذهب ما را اختیار مینمودند. و گاهی کاسه گرمتر از آش میشدند، از جهت اخیر فقط تصرف اعراب استثناء میباشد. خلفی عرب رسوم اداری و آداب درباری ایران را گرفتند و هنر و ذوقیات و اصطلاحات زیادی از زبان فارسی به ممالک عرب زبان و اسلامی سرایت کرد. ولی مذهب اسلام چون برتری بارز از هر جهت بر مذهب قبلی ایرانیان داشت با برچیده شدن تسلط اعراب از ایران، رخت برنبست. ایرانیان نسبت به آن وفادار و معتقد ماندند و حتی عامل انتقال آن نیز شدند. خط عربی نیز چون بر خط پهلوی برتری داشت با تکمیل و تطبیقها ماندگار شد. ولی نژاد و فرهنگ و افکار، یک ترکیبی از آن، با آنچه سابق وجود داشت، پایدار و برقرار گردید.
پس بهطور خلاصه، سِرِِّ بقی ایران (اگر مفهوم نسبی خاصی بر طبق توضیحات بالا به آن بدهیم)، بههیچوجه مرهون وضع حکومتی و کشوری نبوده است بلکه از این بابت دولتها منتهی ضعف و سستی را نشان داده اند و سلطنت استبدادی و روحیه ملازم با آن، مسئوول اصلی این ننگ میباشد، اما از جنبه فرهنگی و معنوی، بلی ایران تسلط و تفوقی بر دشمنان داشته و توانسته است شخصیت و ملیت خود را تا اندازهی حفظ بنماید و تا بهحال باقی بماند.
اگر ملت و ملیّت ایران بهکلّی نابود نشده، بری این بوده است که استبداد تسلّط کامل مطلق مستمر در تمام زمانها و مکانها نداشته، فرصتهائی بری نفسکشیدن و جانگرفتن مردم پیدا شده است. هم دورانهی ضعف بری سلاطین و سلسله ها پیشآمدهاستو هم حکمواثر آنها نمیتوانستهاست در اعماق مملکت و گوشه و کنارهی کوه و جنگلها و بیابانها نفوذ نماید. گاه گاه مردم بهحال خود واگذاشته شده، توانستهاند روی پی خود حرکتی نمایند. همچنین پناهگاه و درگاههی دیگری بری حیات معنوی و ذوقی آنها وجود داشته که محلی بری ابراز ارادت و فعالیت و نشاط پیدا کردهاند.
ولی در دوره معاصر و بعد از اینها،چنین نخواهد بود؛ از یکطرف تسلط و حمایت استعمار و جبران ضعف و کسریهی استبدادی را نموده، او را همه وقت و همه جا سرپا و بینا نگاه میدارد. از طرف دیگر، وسائل فنی و نظامی و اداری و عملی جدید به دولتها اجازه و امکان داده است با دورافتادهترین نقاط کشور و کوچکترین امور ارتباط و احاطه داشته، همه چیز را قبضه نماید و مخصوصاً منابع و موضوعات ذوقی و فکری و معنوی را در اختیار و اداره خودگرفته جی نفسکشیدن برایکسی باقی نگذارند.
اما قبل از آنکه به چارهجوئی و راه فرار از این بنبست بپردازیم چند مطلب دیگر را باز در پیش داریم که در این قسمت از بحث بررسی نمائیم و فعلاً لازم است در زمینه تکیهگاه فوق یا سنگر دفاعی معنوی ملّت، مطالعه بیشتری بکنیم.
۵- قدرت فرهنگی و معنوی ایران مرهون چیست؟
میگوئیم تسلط و تفوق فرهنگی و معنوی ایران که سبب شدهاست مهاجمین را مقهور و منحل در خود بنماید بههیچوجه مرهون سلطنت و مربوطبه شاهپرستی نیست.بلکه بهعکس فرار یا عکسالعمل در برابرآن میباشد. بری توضیح و توجه بیشتر بهشرح یک یک مظاهر و مفاخر و معنویات و فرهنگ و ذوقیات ایران میپردازیم، ادبیات، صنایع ظریفه، معماری، قالی، علوم و بالاخره مذهب.
ادبیات فارسی از جهتی پرمایهترین و بارزترین افتخارات ایرانی و سبب شهرت و نفوذ فرهنگ ما در ملل دیگر شده است و یکی از مظاهر شعر فارسی، مدح سلاطین و امراء و جلوهگاه آن، در دربارها بوده است. البته اگر ارزش و شهرت ادبیاتمان را در مضامین مدیحهخوانی آن بدانیم، حق است که خلعت این خدمت و افتخار را بر دوش استبداد بیندازیم ولی قصائدی که بهمدح سلاطین ختم میشود و ابیاتی که گرانبهاترین صلهها را دریافت میکردهاست وقتیدر زمان و مکان و دوران و از قلمروِ ممدوح دور میشده است، خریدار و خواهنده کمتر پیدا میکرده است. عنصریها، فرخیها، انوریها و قاآنیها که به لقب ملکالشعرائی مفتخر میشدند و آن اشعار آبدار را سرودهاند نام و نشان چندانی از آنها باقی نماندهاست و در خارج ایران کمتر کسی آنها را میشناسد یا یاد میکند. اما از ستارگان قَدَرِ اولِ آسمان ادبیات ایران، اگر فردوسی را که معاصر سلطان محمود غزنوی استکنار بگذاریم، میبینیم سعدی و حافظ و خیام و مولوی و امثال آنها که زندهکننده و جاویدکنندگان نام ایران در دنیا میباشند، تماماً مربوط به دوره هی نظیر اتابکان یا هرج و مرج دوره مغول و تیمور و دوران ضعف غزنویان و سلجوقیان، یعنی رویهمرفته مربوط به دورانهی ضعف سلطنت وهرج و مرج حکومت استبدادی و معاصرِ سلسلههی کم قدرت و کم شوکت بودهاند. این شعراء و نویسندگانِ نامی، یا مانند ناصرخسرو، اصلاً مدح سلاطین را نگفتهاند یا اگر گفتهاند جنبه فرعی و معمولی داشته، ممدوحان آنانگمنام و کم اهمیت بوده اند. تازه فردوسی که مورد بیمهری و طرد پادشاه غزنوی واقع گردیده و دشمن او شدهاست متعلق و مخلوق دورهقبل یعنی مکتب دقیقی و رودکی استکه هماهنگ و همزمان با سلسلههی سامانی و ثمره رستاخیز ملی ایران در برابر ستمگری و سلطه خلفا محسوب میشود. طرح شاهنامه را دقیقی ریخت و فردوسی هم ٣٠ سال قبل از به سلطنت رسیدن سلطان محمود، شروع به نظم شاهنامه کرد. بنابراین پادشاهی و استبداد، در پیداشدن شعری نامی و ادبیات عالی ما،سهمی نداشته است.
آمدیم سرِ ذوقیات و صنایع ظریفه و هنرنمائیهائی که در نقاشی و خط و ظروف و لباس و ادوات و زینتآلات و غیره بروز کرده است. البته مصرفکننده و تشویق کننده اصلی اشیاء تجملی و هنری،عادتاً سلاطین و اشراف و پولدارها هستند و ظاهراً به آنها حق آب و گل در این قسمت و ادعی عنایت و خدمت میدهد. اما:
اولاً لازمه قدرتو ثروت و دنیاپرستی، توجه به ظرائف و زوائد زندگی است.
ثانیاً وقتی آثار هنری ایران و زینتآلات درباری را با آثار یونان و چین و مصر و فرنگ مقایسه بنمائیم، میبینیم به زور طلا و مصالح قیمتی خواستهاند به آنها ارزش و جالبیت بدهند و از جهت تناسب ابعاد و شکل و ظرافت و بهکاربردهشدنِ دقایق و لطافت ذوقی، غالباً متوسط و معیوب است(مثال: تخت طاووس، ظروف سلطنتی، دسته شمشیرها و خنجرها، زربفت ها و غیره …).
اصولاً ذوقیات و هنرها همیشه در حال سرشاری و آزادی فوران میکند و از زور و الزام فرار مینماید.
اما معماری و ابتکارهی ایرانی در ساختمان،نمونههی عالیآن در مساجد و معابد که مورد علاقه و عمل ملت بوده است، دیده میشود و سرمایه معنوی مردم است. نه در قصور سلطنتی و بناهی حکومتی و اداری و اتفاقاً روی آنها از طرف دولتها، خیلی بیشتر فعالیت و خرج میشده است. مثلاً در اصفهان که اینهمه مساجد و آثار مذهبی درخشان و شاهکارهایهنر معماری وجود دارد، ازکاخهی صفوی و دولتی فقط عمارت چهلستون و عالیقاپو پابرجا مانده است که بهلحاظ صنعت معماری، فوقالعاده عقبتر از گنبد شیخلطفالله و مسجدشاه و مسجدچهارباغ است. در حالی که هر یک از سلاطین صفوی، مخصوصاً شاه عباس و شاه سطان حسین، قصرها و عمارات فراوان،چه خود و چه درباریان و رجال آنها،میساختند. بهطوریکه سیاحان اروپائی نوشتهاند در سراسر خیابان چهارباغ،از دوطرف تا حدود محل جدید دانشگاه اصفهان، باغات و کاخهی بسیار زیبائی وجود داشته است.
اما بهطوریکه میدانید در اروپا اینطور نیست. اگر کلیساهائی مانند نتردام پاریس وکاتدرال کلن و وستمنیستر لندن وجود دارد، کاخهی سلطنتی و شاتوهی اشرافی فراوان و حتی ورزشگاههی عمومی نیز، زیاد دیده میشود که هر کدام شاهکاری بهلحاظ هنر و دقت و استحکام بوده،بهدستور و بهسلیقه و بهخاطر پادشاهان و بزرگان و یا دولتها بنا شدهاند. از قبیل؛ ورسی و لوورِ پاریس، قصر باکینگهام و برجِ لندن، کلیزئومِ روم، شاتوهی شومبرونِ وین، ساختمان دانشگاه کراکوی، شاتوی پتسدامِ پروس، و غیره.
در ایران قبل از اسلام نیز وضع چنین بوده است. در برابر قصور عظیم تخت جمشید و آثار شوش و مشهدمرغاب و نقوش طاقبستان، آتشکدهها و انبیه مذهبی مهمی نمیبینیم. در بحث آخر این بند، آنجا که در زمینه مذهب صحبت خواهیم کرد، توضیح این مطلب داده میشود. دیگر از آثار و مفاخر ایرانی که کاملاً جنبه اختصاصی و ابتکاری دارد، قالی ما است. جا دارد راجع به آن جداگانه حرف زده باشیم زیرا از جهات مختلفی قابل توجه و کاشف حقایقی میباشد.
الحمد الله این یکی حتی اسم سلاطین را هم روی خود ندارد که بگویند مدیون آنها است. برخلاف ادبیات و ابنیه که انتساب آنها را به سلسلهها و سلاطین میرسانند و مثلاً میگویند:شعری غزنوی،کاروانسری شاه عباسی یا گجبری سلجوقی، بافتها و نقشهایقالی ایران و پارچهها عنوان محلی دارد: قالیکاشی، جاجیمکردی، قالیچه ترکمنی، فرش کرمانی، تافته یزدی و غیره، علت واضح است، با آنکه دربارها و خانههی اعیان نیز میبایستی مفروش شود و گرانبهاترین فرشها را بهکار میبردند ولی فرش چیزی بوده است که با وضع زندگی و زمیننشینی ایرانیان در هر خانه و خیمه و در هر وضع و دوره، مورد حاجت عمومی بوده جنبه تجملی نداشته است تا مخصوص سلاطین و مقربان درگاه شود. بنا بر این در تمام مناطق و ادوار بر حسب مواد و ذوقهی محلی، بافته و خریده میشده است. دهاتی و شهری روی آن کار میکردهاند. قالی ایران جنبه ملی داشته است خصوصاً همانطور که تا این اواخر رسم بودهاست قالی،گلیم فقط عنوان اثاث خانه و زینت را نداشته، اندوخته اقتصادی خانوادهها محسوب میشدهاست.دوام فرش و ارزش هنریآن قابلیت فروش و صدور و بالاخره خاصیت استحفاظی آن که هم متاع سنگینقیمت و هم نسبتاً سبکوزن و جمعشو است، وضع ممتازی به آن میداده است. قالی را زیر چشم و زیر پا و زیر تن میتوانستند تا آخرین مرحله از دستبرد دزد و غارتگر که از خصوصیات همیشگی ایران و لوازم استبداد است تا حدودی محفوظ و مخصوص بهخود نگهدارند.
نظر به جهات و خصوصیات فوق، قالی یک سرمایه و یک صنعت به تمام معنی
ملی شده است و تنوع و ابتکار و استحکام پیدا کرده است. افتخار آنرا نیز صد در صد بهحساب ملت ایران باید گذاشت. این خود نقطه امیدی است باید شکر کنیم که لااقل فرش زیرپائی ملت را سلاطین و لشکریان و نوکرانشان به یغما نبرده بری ما باقی گذاشته اند تا در تار و پود پنبه و پشم و ابریشمِ بهم آمیخته آن، و در نقش و نگار سیاه و سفید و گریان و خندان آن، و رنگ آمیزی زرد و سبز که مظاهر رنج و رشد ملت است، چه در متن و چه در حواشی، نشانهی از گذشته خود و آئینهی از حال و آینده ببینیم.
راجع به علوم و معارف ایران و عامل پیدا شدن و پرورش آن، بهتر است ضمن بحث در مذهب، صحبت کنیم. زیرا دانشمندان ایرانی چه آنها که در زبان فارسی به تعلیم و تحریر پرداختند و چه آنها که تألیفات خود را به زبان عربی نوشته یا در شمار علمی اسلامی و عرب بهحساب آمدهاند،تماماً از شاگردان و استادان مدارس مذهبی بودهاند و اصولاً در دنیی اسلام تا قرون اخیر، انفکاکی ما بین دین و دانش وجود نداشته بنا به توصیه و امر دین، دنبال ادب و حکمت و هیئت و طب و سایر معارف میرفتهاند و امثال سیبویه و بیرونی و سینا و رازی و غیاث الدین جمشید کاشانی و سهروردی و صدر المتالهین را به دنیا دادهاند.
درهر حال، امرمسلم اینستکه اگرگاهاحترام و عنایتی از طرف بعضی سلاطین نسبت به علما و علم شده است و یا نام آنها را در دیباچه پارهی کتب میبینیم بیشتر از جهت تبرکجوئی سلاطین و تعارفگوئی متداول زمانِ علما بوده است.
ضمناً اینارتباط و عنایتسلاطین و امرا به دانشمندان هم،درجنب ارتباط و عنایتی که از طرف معتقدان و محافل مذهبی به علوم و فنون میشده است، بسیار ناچیزاست و هم در جنب علاقه و التفاتیکه شاهان نسبت به شعری مدیحهخوان و مطربان و ساقیان خود داشتهاند. شاهد این مطلب داستان سلطان محمود غزنوی با سه دانشمند بزرگ زمان خود ابوریحان بیرونی و ابوعلی سینا و سهل مسیحی است.فکر نمیکنیم تا بهحال کسی هم مدّعی شده باشد که آورنده و بسط دهنده علم و فلسفه در ایران، سلاطین و مخصوصاً سلطنت استبدادی بوده باشد.
برویم به قلم آخر از این بند یعنی مذهب:
تنها پناهگاه و مقر مردم ایران از دست استبداد و چیزیکه باعث شدهاست علیرغم مظالم و مفاسد و غارتگریهی همهجانبه استبداد، رمقی بری ما باقی بماند و از صفحه
روزگار محو و نابود نشدهایم، همانا معنویات و مخصوصاً مذهب ما است.
در سایه مذهب، مذهب اسلام، مردم ایران ابراز وجود و عکسالعمل در برابر استبداد کردهاند و هم محل و موفقیتی بری امنیت و فعالیت و نجات یافتهاند.
دیانت در ایران همیشه پناهگاه ضد حکومت بودهاست. عَلَمیبودهاست بری ملّت علیه دولتها و بیدادگری آنها. درآنجا و در اعتقاد بهآخرت، پناه و امید و توسعه و مشغولیت بری خود جستجو میکردند. علیرغم دعوی شوکت و تحمیل حکومتی که سلاطین غاصب بری خود جستجو میکردند. مردم نظائر آنها را بری پیشوایان دین قائل میشدند. مثلاً مدایحی که شعرا در نعت رسول و دودمان او سرودهاند، یا تشریفات و عناوینی که بری ائمه و امامزادگان قائل شدهاند (از قبیل: شاهزاده عبدالعظیم، السلطان علی بن موسی الرضا، اعلیحضرت ولی عصر، شاه جمال قم، شاه چراغ شیراز).همچنینتوسعه و تزئینو تجلیلی که در مورد بقاع متبرکه و معابد و مساجد بهکار میبردند مانند: (طلاکاریگنبد، چراغگذاری ضریح، نقره و تزئینهای دیگرِِ آستانِ آنها، در برابر کاخهی ساطین).
روحانیون یگانه دستهی بودند که زیر بار سلاطین نمیرفتند و از آنها اجرت و دستور نمیگرفتند و قیامها نیز بهوسیله و بهنام دین صورت میگرفت. اگر احیاناً بعضی روحانیون روی ارادت سلاطین، بهمقام دامادی یا ندیمی شاه میرسیدند، موقعیت روحانی و وجه ملی خود را از دست میدادند.
بهتبع دیانت و روحانیت، علوم نیز استقلال پیداکردهاست و مردم از طریق خیرات و مبرات و وجوهات مذهبی یا موقوفات علمی، اخلاص و اشتیاقی به خرج میدادند و در این زمینهها مشتاقانه و آزادانه فعالیتهائی میکردند.
علت قضایا و توجیه واقعیات فوق، روشن است و ناشی از اسلام و مخصوصاً از تشیع میباشد. علاوه بر آنکه مسلمانی یعنی تسلیم در برابر مشیت حق و تعظیم و بندگی انحصاری به درگاه ذوالجلال او، امتیاز تشیع بر تسنن در این بوده است که پیروان علی(ع) از ابتدا زیر بار خلافت و حکومت کسانی که حکم ولایت و وصایت از جانب خدا و رسول نداشته اند و امامت آنها از طریق نیرنگ و زر و زور تحمیل میشده است، نرفتهاند . در عالم تسنن خلیفه، را اعم از خلفی راشدین و امویه و بنیعباس و عثمانی، «اولوالامر» و جانشین پیغمبر و صاحب حق امر و نهی در کار دنیا و دین میدانستند. روحیانیت و قضاوت و فقه، در تمام مراحل، هر لحظه منصوب و مأجور و مأمور خلیفه یا سلطان بود. ولی تشیع حساب خود را بهکلی از خلفا و حکومتهی وقت و سلطنت جداکرده و تا زمان ائمهاطهار از آنها دستور میگرفتند. بعد از غیبت نیز مدتی نیابت و سپس مرجعیت بر افکار و اعمال شیعیان، حکومت داشت و دارد. بهطوری که میدانید، مرجعیت و مفتوح بودن باب اجتهاد در شیعه، علاوه بر آنکه به این مکتب، طراوت و امکان مطابقت دائمی با حوادث و تحولات زمان میدهد، بری آن تأمین استقلال کلی و خاصیت دموکراتیک یا مردمی کرده است. زیرا مراجعه به فقیه و قاضی واعظ و امام و انتخاب و اختیار مرجع تقلید، بسته بهنظر و توجه خود مردم است. بودجه روحانیت و فعالیتهی دینی نیز مستقیماً بهوسیله مردم تأمین میشود[۶] بنابراین تشیع توانستهاست در عین سادگی و عدم تجهیزات جنگی و سیاسی و ضعف اولیه، قلمرو خود را در قلوب و افکار مسلمانها و مخصوصاً ایرانیان (که هم از خلفی سفاک و عیاش متعصب عرب تنفر ملی و دینی داشتند و هم از استبداد بعد از استقلال ایران بهستوه آمدهبودند)،توسعه دهد و بری خود استغنا و استقلال حفظ نموده مأمن و مفری گردد. نه تنها فِرَقِ دیگر اسلام برخوردار از این نعمت نبودند بلکه آئین قبلی ایرانیان یعنیکیش زرتشت نیز رسمیت و تابعیّت درباری داشت. یعنی دین و دربار همکاری داشته و موبدان مانند شاهزادگان و سپاهیان، طبقات ممتازکشور را تشکیلمیدادند و جیره و مقام از شاهنشاه دریافت میداشتند. بههمین دلیلی میبینینم در ایران قبل از اسلام آثار و ابنیه مذهبی در برابر قصور سلطنتی ، جلوهای نداشته و تحتالشعاع آنها حساب میشده است. همچنین در اروپی مسیحی نیز دیانت و روحانیّت داری استقلال و جنبه ملّی نبوده است. کاتولیکها تبعیت از پاپ میکردند که خود، دربار و دستگاهی داشت. نظام کلیسا و سلسله مراتب متقن کشیشان در عین آنکه عامل قدرت و قوَت و آبرو و پیشرفت بری کاتولیسیسم میباشد، نقطه ضعف و جمود حساب میشود و جنبه دولتی و تحمیلی و سیاسی، به آن دادهاست. پروتستانهی انگلیس نیزکلیسا را دولتی و پیوند بهدربار سلطنتی نمودند. در روسیه قبل از بلشویسم، ارتدکس و تزارها سازش نزدیک داشتند.
بنابراین باید گفت تشیع صرف نظر از نظریات و جهات دینی و اصولی مسأله، خدمت بزرگی به ملت ایران در برابر استبداد کرده است. اگر گاهگاهی علمائی پیدا میشدند که گرایش بهطرف سلاطین و حکام میکردند بسیار نادر وکم اهمیت بوده است و بیشتر سلاطین بودندکه بری استحکامکار خود و فریب مردم، بهطرف دیانت یا روحانیت روی میآوردند. این اقبال و تبلیغ آنها نیز غالباً به ضرر اسلامیت و ملت تمام میشده، خرافات و تعصبها را زیاد میکرده و از اصالت و استقلال دیانت میکاسته است (مانند دوره صفویه و قاجاریه).
مساجد و زیارتگاهها و مدارس و آب انبارها و قنوات و بازارها و آثاری که در سایه استقلال دینیدر این مملکت ساخته شده و دوام آورده است بیشمار میباشد. مذهب ، فعالیتهی عاطفی و عرفانی و ذوقی و علمی کثیری نیز بری مردم فراهم نموده، مانند قطبی بوده است که ستمدیدگان و غارتزدگان استبداد را از همه طرف به جانب خود میکشیده، به آنها حیات و حرکت میداده است.
البته در اصل ادیان و مذاهب دیگر نیز،دین همیشه نقشحمایت و هدایتی در برابر حکومتهی جور و جهالت را داشته است و اصولاً وقتی بهسراغ سرچشمه برویم، ادیان الهی و بسیاری از انبیاء و منادیان توحید، نهضتی و مقاومتی در برابر جباران و مستبدین ابرازکردهاند. مأموریت موسی،پایین آوردن فرعون از تخت تکبر استبدادی و تبعیضنژادی است و نجات دنیوی و اخروی بنیاسرائیل را تعقیب میکند. در برابر ابراهیم، نمرود و شداد را میبینیم، یحیی با بخت النصر در میافتد. در برابر عیسی، فریسیان مغرور یهود، با همدستی حاکم امپراطوری روم صف میبندند. قیام پیغمبر خودمان، خاری بهچشم و تیری به جان اشراف متکبر و متمول قریش است. آنجا که موسی، پرورشیافته در دامان فرعون، به او میگوید:
«وَتِلْکَ نِعْمَهٌ تَمُنُّهَا عَلَیَّ أَنْ عَبَّدتَّ بَنِی إِسْرَائِیلَ»[۷]؟
جواب همان منتگذاری و داعیه خدمتگذاری سلاطینبه رعایی اسیر است. در برابر هر یک از ائمه نیز، معاویهی و یزیدی یا هارونی و مأمونی را میبینیم.
آبِ دین و استبداد، هیچگاه در سرچشمه در یک جوی نرفته و نخواهد رفت. این تعارض و جنگ، همیشه وجود داشته و خواهد داشت. نه خدا میتواند فرمانروائی سلاطین و فرمانبری مردم را اجازه دهد و ببیند، و نه حکومت استبدادی و طاغوتهی قدیم و جدید، میتوانند قبول اطاعت و اعتقاد مردم را به چیزی جز به اوامر، منافع خود بنمایند. خداوند در قرآن از یکطرف میفرماید:
«إِنَّ اللهَ لاَ یَغْفِرُ أَن یُشْرَکَ بِهِ وَیَغْفِرُ مَا دُونَ ذَلِکَ لِمَن یَشَاء»[۸]
و از طرف دیگر از قول فرعون چنین نقل میکند:
«وَقَالَ فِرْعَوْنُ یَا أَیُّهَا الْمَلَأُ مَا عَلِمْتُ لَکُم مِّنْ إِلَهٍ غَیْرِی»[۹]
این بیان فرعون همچنین آنجائیکه میگوید:
«ذَرُونِی أَقْتُلْ مُوسَى وَلْیَدْعُ رَبَّهُ إِنِّی أَخَافُ أَن یُبَدِّلَ دِینَکُمْ أَوْ أَن یُظْهِرَ فِی الْأَرْضِ الْفَسَاد.»[۱۰]
و یا:
«مَا أُرِیکُمْ إِلَّا مَا أَرَى وَمَا أَهْدِیکُمْ إِلَّا سَبِیلَ الرَّشَاد.»[۱۱]
همهجا زبان حال سایر فرعونها و منطق همه حکومتهی استبدادی و دستگاههی انتظامی و تبلیغاتی آنها است. اسلام بری ملتها نه تنها در گذشته مَفَر و مَقَرّی در مقابل استبداد و اسارت بوده و تا حدودیکه آنرا درک و اجرا کردهایم، اجازه داده است مختصر شخصیت و رفعتی برایمان باقی بماند و یاغیان و مهاجمین، چون چنگیز و تیمور را بالاخره مقهور معنویت و ملیت ما بنماید، بلکه با منافع بیپایانیکه بهلحاظ رستاخیز انسانیت در بر دارد، با آن هدفِ اعلای بینهایت که فرا راه مؤمنین میگذارد و ایدئولوژیها و شعارهی جاویدانی که دارد، بعد از این نیز میتواند نور انقلاب و پرچم نجاتمان باشد.[۱۲]
۶- مسأله شخصیت و آزادی در حکومت استبدادی:
تا اینجا صحبت از زیانها و آثاری بود که حکومت استبدادی بهلحاظ منافع مادّی، حقوقی،خصوصی یا اجتماعی و ملّیدربرداشت. این مضار وآثار، البته بسیار دلخراش و عظیم است. اما هر چه هست مادی و از جهتی سطحی است.
شاید به لحاظ اشخاصی، بالاخره قابل جبران و ترمیم باشد. اما نتایج استبدادی به این مرحله ختم نمیشود. تأثیرهی عمیقی داشته و دارد که به سهولت قابل جبران و ترمیم نیست. روی خود شخص و در ذات و ساختمان او نفوذکرده حتی در نسل ریشه میدواند.در میان این آثار در مرحله اول از شخصیت صحبت خواهیمکرد. شخصیت به معنی ملکات و خصال و خصوصیاتی که بهیک فرد استقلال و استحکام و صفات اختصاصی میدهد.
البته استبداد یک مسئله و یک قضیه ساده بیش نیست و «ناشی از فاعل ما یشائی» و حکومت فردی میباشد که سعی دارد همه چیز را وابسته بهخودکند ولی از همین یک مسئله و سرچشمه واحد ، آنقدر نهرها و جریانها بهتمام نواحی و سئون ملک و ملت سرازیر میشود و به همهجا نشت و نفوذ میکند که کمتر چیزی ممکن است از آن مشروب نشود و تحتتأثیر قرار نگیرد. اتفاقاً عمده بیچارگیها و ضررهی استبداد، همین خرابیهی نفسانی و آثار تربیتی آنست که به مصداق:
«وَإِذَا تَوَلَّى سَعَى فِی الأَرْضِ لِیُفْسِدَ فِیِهَا وَ یُهْلِکَ الْحَرْثَ وَ النَّسْلَ وَ اللهُ لاَ یُحِبُّ الفَسَادَ »[۱۳]
نه تنها آبادی و تولیدات مادی کشور بلکه نسل و نژاد را بر خلاف مشیت الهی و سنت طبیعی تباه مینماید.اما تأثیر استبداد روی افراد و کشتن شخصیت از راههی عدیده است.
در مرحله اول آنکه هر کس در معرض ظلم و تعدی قرار میگیرد و اجباراً تن به آن میدهد یک حالت سرشکستگی و خواری در او ایجاد میشود و تا زمانی که خود را از زیر آن بار بیرون نیاورده و انتقام از ظالم نگرفته باشد ، احساس نفرت از خویشتن مینماید. و با طول زمان احساس یأس بر آن مزید میگردد. ناامیدیهی حاصله از سلب امنیت که بهعنوان دومین اثر استبداد بیان کردیم ، احساس یأس و بیحاصلی حرکت و فعالیت را از فرد به اجتماع تعمیم میدهد و انعکاس آن مجدداً روی فرد و شخصیت برمیگردد.
ثالثاً بیحاصلی و بیحرکتی افراد با بهکار نیفتادن سرمایههی مادی و معنوی و با عدم همکاری که دنباله سلب امنیت قضائی است، تقویت و تثبیت میشود. در نظر مردم ارزش و اثری برایخود آنها احساس و اثبات نمیشود شاید بهکلی سلب عقیده و امید ، نسبت به محیط و نژاد بشود و رفته رفته به هر چیز و هر کار بدبین میگردد. در محیط استبداد چون اشخاص بهدستور و به خاطر دیگری کار میکنند و مزدور هستند، کار بری آنها بهجی لذّت و شرافت ، مشقّت و ذلّت میآورد، تا بتوانند، از زیر بار آن شانه خالی میکنند. عادت فرار ازکار، طبیعت ثانوی و سنّت ملّی میشود. اما کسی که بهسلیقه و بهسود خود کار میکند عاشق کار و طبعاً فعال میگردد. ما وقتی وضع خود را با روشی انتقادی و صادقانه، مورد تجزیه و تحلیل قرار میدهیم به وضع شرمآوری شخصیت و ارزش خود را کوچک میبینیم. این تنبلی و فرار ما از کار کردن ، ثمره دیگری از شجره خبیثه استبداد است. نا معلوم بودن آیندهی آن شخص که در اختیار دیگری است و عدم دخالت او در سرنوشت خود که آنهم بهدست دیگری است، قهراً موجب از بین رفتن انگیزه تلاش شخصی، در بهبود وضع موجود و ایجاد وضع بهتر میشود. این احساس بیتأثیری در سرنوشت خویشو در سرنوشت اجتماع، خاصه رژیم استبداد و آنجائی استکه در امور دستوری و مقامات و مزایای مرحمتی باشد. در چنین محیطی فقط از یک راه امکان رفع شر و جلب خیر به روی مردم باز است: بهدست آوردن دل ارباب یا تطبیق خود در جهت منافع و تمایلات او یعنی استعفا از کلیه تمایلات و نظریات خود به خاطر زندهماندن و نانخوردن، یا کسب موقعیت و مقام کردن. این همان امحاء شخصیت و تندادن به تملق و تکدی و تدنی بری تقرب به سلطان یا ما فوق است که سکّه رایج و محصول وافر کلیه رژیمهی استبدادی می باشد و نمونههی آنرا در صورتهی گوناگون دیده و می بینیم. در چنین محیطی همه استعدادها و ارادهها خفته و خفه میشود و بهجی همه آنها، یک استعداد رشد مینماید: نوکری !
شخص وقتی ارزشخود را فراموش میکند و شخصیتخود را از دست میدهد،
بهسرعت و سهولت قبول هر رنگ و حالتی را مینماید و حاضر بههر عملی میشود. اما در اجتماعی که قانون حکمفرما باشد و مردم روی قاعده و قراری زندگی کنند و زمامکارها در دست افرادی از خود مردم باشد و احساس نمایندکه با بیشتر کارکردن و ابراز لیاقت، احراز وضع بهتری مینمایند، طبیعی است که استعدادها و تلاشها را بلافاصله در زندگی روزانه و در آینده خود و خانوادهشان مشاهده مینمایند و مآلا تشویق می شوند و احساس ارزش و اثر بری خود مینمایند و سپس بیشتر به فعالیت میپردازند و سرمایه و توانائی جدیدی از خود بروز میدهند که قبلاً سراغ آنرا نمیکردند.
همچنینحکومت مردم بهدست مردم و واگذاشتن سرنوشت آنها بهخودشان سبب میشود که اشخاص چوب بدیها و تنبلیها و کسریهی خود را بزودی بخورند. بنابراین بزودی درصدد اصلاحخویش برمیآیند . کسریها را پرمیکنند ، بهکار میافتند و تنبلی از بین میرود. این خود تمرین و تربیت است ، نسل هم ، رفته رفته عوض میشود.
جان دیوئی میگوید:
«هدفنظمِ سیاسی آنستکه فرد را کمک کند تا خود را کاملا پرورش و نمو دهد. نیل بدین مقصود، تنها درصورتی میسر استکه هر یکاز افراد در حدود ظرفیتو قابلیتخود بتواند درتعیین خطمشیو سرنوشت جماعتسهیم گردد».
در محیط استبداد، بری آنها که نخواهند بهکلی تسلیم گردیده شخصیت خود را ازدست دهند و ضمناً حاضر به فدا شدن و مقاومت و مقابله هم نباشند، یک راه فرار وجود دارد : دست به تقلب زدن ، فریب دادن منعم یا ارباب از طرق گوناگون که یکی از آنها همان تملق است.
در محیطهی استبدادی، دروغ و تزویر و کلاهگذاری بهعنوان راههی دفاعی حفظ نفس و مال، یا تمهید منافع و مقامات، پدیدار میشود. ناگفته نماند که تن به دروغ و ریا و تقلب و تزویر دادن هم مستلزم محو یا لااقل ضعف شخصیت است. و الا یک انسان آزاد ارزنده که بری خود ارزش و امتیاز قائل باشد نه حاضر به کج و خمکردن قامتش در برابرکسی میشود و نه حاضر بهکج و خم کردن زبان و عملش. او در هر حال، راست و استوار میباشد.
به اینترتیب و در هر حال ، وقتی از انسان شخصیت رفت ، همه چیز رفته است. حیوانی است بری خوردن و خوابیدن ، و بری خوردن و خوابیدن ، ناچار است بارکشی و نوکری کند. در حقیقت از حیوان هم پستتر میشود چون فاقد غرائز طبیعی و صاحب سرمایههی عقلی است که در جهت خلاف و ظلم بهکار میبرد:
«أُوْلَـئِکَ کَالأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ»[۱۴]
استبداد هر گونه انسانیت و امکان و امید تکامل را از تابعین خود سلب مینماید! یک نوع کشتن شخصیت هم در رژیمهی استبدادی صورت میگیرد که ظاهراً عنوان و ادعی ارتقا را دارد و نظیر آنرا درکشورهایغربی مخصوصاً در ملت آلمان مشاهده مینمایم: تبدیل شخصیت انسان صاحب مسئولیت و تشخیص، بهیک مأمور اجرائی قوی ولی مطیع و خودکار که ارادهاش را در اختیارکامل مافوق قرار میدهد.
میبینینم ملّتی که چنان افراد بلندفکر دانشمندِ با استعداد و حتی با عاطفه در دامن خودپرورانده و میپروراند گروهکثیری از همین مردم،آلتهی بلااراده و عاشقهی فرمانبردار قیصرها و هیتلرها میشوند و آیشمنوار، هزار، هزار میلیون میلیون، مردم و مخالفین سیاسی خود را میسوزانند و میکشند … .
جمله«اَلمَأمُوُر مَعْذُور» که شعارکارمندان استبداد است و در مملکت خودمان زیاد به گوشمان میخورد ، مظهری از همان ترتیب و عادت ، بری محو شخصیت و رفع مسئولیت میباشد.[۱۵]
از طرف دیگر استبداد به دلیل حفظ مقام و موقعیت خود و هم به دلیل حسادت و خودخواهی بشری، اصلاً نمیتواند ببیند فرد شاخص و نمونههی با ارزشِ مافوق او، در قلمروش پیدا شود. او شخصیتکُش است و اگر احیاناً فردی از افراد ، سر بلند کند و بهنحوی از انحا، احتمال تحت الشعاع قرار دادن سلطان برود، او را سربه نیست میکند. مقربان و اطرافیان نیز نمیتوانند ببینند کسی عنوان و شخصیت پیدا کند. بنابراین ملاحظه میکنید از هر راه که «شخصیت» بخواهد در حول و حوش و در حواشی سلاطین و رؤسی مستبد، سر در آورد خفه و کشته خواهدشد.و بزرگترین لطمه استبداد همین شخصیتکشی است و تا هرجاکه حکم و حکومت استبداد پیش رود مثلِ باد سام، ریشههی شخصیت را خشک میکند. همین فرمول بسیار متداول و مترقیانه امروزی کشور ما و سکه رایج «به پیروی از منویات ملوکانه»، چه معرف خوبی از اقرار و اعتراف به نحوه شخصیت اداری و انسانی دولتیان است و چه شعار خطرناک و ننگینی میباشد.
اما آزادی …
آزادی علاوه بر آنکه بهخودی خود مطلوب و مطبوع و لذیذ است و انسانهی انسانصفت، نفسآنرا عزیزتر و شیرینتر از هر چیز دانسته، مرگرا بر زندگی بدون آزادی ترجیح میدهند و بری خاطر آن حاضرند از هر نعمت و راحتی دست بکشد، اصلاً سرمایهی انسانیت بری دنیا و آخرت و اسباب رشد و ترقی و سعادت است.
مستبدّین و متملّقین آنها و فریبخوردگانشان از همینجا حمله را شروع کرده بهطوریکهدرقسمت اول اشاره شد با قیافه حقبهجانبی میگویند، مردم بیسواد نادان و ملّت فاسد را اگر بهحال خودشان وا بگذاریم ، یا راه خرافات و جهالت را پیش میگیرند و یا بهجان یکدیگر افتاده و آشوب و خرابی بهپا میشود. این مردم محتاج بهقیم و ادارهکننده وتوسری زننده هستند.
اولاً بهآقایان میگوئیم از کجا معلوم خود شما هم بیسواد نادان و تنبل و محتاج به قیم و توسری نباشید ؟ کی شما را صالح و لایق قیمومیّت بر سایرین و ادارهکردن و توسری زدن و صاحب چنین حقی تشخیص داده است؟ البته که باید در یک جامعه نظم و حساب برقرار باشد و امور سر و سامانی داشته ، مسئوول و مدیر وجود داشته باشد. ولی آن مسئوول و مدیران را باید خودِ مردم یا لااقل معتمدین و نمایندگان مردم تعیین کنند، نه هر کس و ناکسی خود را رئیس و صاحب اختیار بداند.
ثانیاً آیا شما خود را در عالم بصیرت و مصلحتاندیشی بشریت، از خالق بشریّت هم داناتر و دلسوزتر میدانید؟ خداوند آزادی را به انسان ارزانی داشته او را مختار کرده حتی از فرمان او سرپیچیکند و بهپیروی از هوی نفس، یا اغوی شیطانی برود. شما دایه مهربانتر از مادر شدهاید؟
این طرز تفکر و ادعاهی آقایان، هم معارضه با مشیّت الهی است و هم اهانت به فرهنگ ایرانی. اتّفاقاً همان تحیّر و تردیدی که آزادی و اختیار به انسان میدهد و او را وادار بههوشیاری و تفحص و تجربه و تجمع و تصمیم مینماید، اسبابکار تکامل
و رشد و منشاء هوش و عقل و علم و اراده بشری است.
حیوان، غیرآزاد و غیرمختار بوده، محکوم بهتبعیّت از غریزه است و یکراه بیشتر در زندگی ندارد. آن یک راه را درست میرود. ولیهمیشه همان راه را میرود و به همان حال که بودهاست باقی میماند . اما انسان آزاد و مختار، موجود گویا و شنوایی شدهاست که چه راه خلاف پیش بگیرد و چه راه صواب بپیماید، دائماً پیش میرود، در تکامل و ترقی است. البته خبطها و خطاهی خود را اصلاح مینماید (و اگر فرد اینکار را نکرد، اجتماع او را جلوگیر میشود)، ولی بهطورکلّی، وقتی برخوردار از موهبتآزادی و شخصیت باشد، بیشتر راه کمال و سعادت را خواهد پیمود. در هر حال، اساس خلقت و قرار طبیعت براین بوده استکه لگام بشر را (هر قدر سرکش یا نابینا باشد)، بهگردن خود او بیندازد واویا اجتماع، او را مسؤول و مدیر خود بنماید. خدا نخواسته استکه انسان غیر از خودشآقابالاسر داشته باشد. وقتیبهپیغمبران برگزیده، جز هدایت ودلالت، اجازه و نیروی اجبار و الزام نداده و گفته است «لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ». بهطریق اولی، چنین حقی را بههر فاسد و فاسقی عطا نفرموده است و اگر کسی چنین غصبِ حق کند، خیانت به بشریّت مینماید. راههی الهی یا طبیعی را سد میکند. با اسارت و انحصار و اجبارهائیکه در مملکت برقرار میسازد،جلوی ذوقها، دیدها، فکرها، زبانها، حرکتها و پروازها را میگیرد.
انسان در اساس و بهلحاظ فعالیت قوی حیاتی ، مانند حیوان است. شما میبینید وقتی مرغ هوا ، یا وحوش صحرا را در قفس میاندازند چگونه پژمرده و راکد شده گاهی از زاد و ولد هم میافتند. آنوقت چگونه ممکن است انسانی که میدانگاه حرکت ذهن و خیال او و پرواز ذوق و فکرش از بَرُّ و بحر، از زمین و آسمان نیز فراختر،است وقتی در بند استبداد و قیود همهجانبهایکه آزادی او را محدود میسازد اسیر شد، به جنب و جوش و به جلوه و تولید در آید؟
پس بهطورکلی استبداد سبب میشودکه در بعضی از افراد از طریق محو شخصیت، نطفههای انسانیت و ترقی را عقیمسازد و در سایرین وکسانیکه از دستبرد وی مصون ماندهاند، از طریق سلب آزادی، جلوی بروز و ظهور و سردرآوردنِ استعدادهی آنها و نبوغ و ترقّی را بگیرد.
استبداد بزرگترین دشمن انسان، و اسباب کار شیطان است.
از این بابت، دونوع استبداد وجود دارد. یکی استبداد مدیر و مهربان و دیگر استبداد بیبند و بارِ آدمخوار. اولی استبدادی است که در عین اعمال زور و انحصار قدرت، خود را موظف به تأمین خوراک و مسکن و مایحتاج ملت و حتی تربیت و ترقیات مملکت میداند و از نوع دیکتاتوریهی اصلاحطلب فاشیستی و کمونیستی است. دومی استبداد عیاشِ جبار است که نظایر زیاد در قدیم و مشرقزمین دارد. استبداد اول خیلی که وظیفهشناس وبیغرضوخدمتگزار باشد تازه جامعه انسانی را تبدیل به جامعه زنبور عسل و مورچگانِ موریس مترلینگ مینماید.در این جامعههی حیوانی، احتمالاً نظم و تقسیم کار و انضباط و حسن اداره ، ممکن است وجود داشته باشد و هر عنصری به بهترین وجه برنامهی را که به سود جامعه است ، انجام میدهد . اما بالاخره هر چه باشد،یک جامعه حیوانی است، همان است و همان میماند که هست. اگر حرکت و پروازی هم مانند توده چسبیده به ملکهزنبور عسل بنماید، حرکت کورکورانه و دستوری (غریزی) است.
شخصیت و ذات فرد چیزی کسب نکرده و کمال و ادراک و ارادهی بر خود مزید نکردهاست. بلکه اگر از آنها جدا شود پراکنده و هلاک میشود. قدم از مرحله حیوانی فراتر نگذاشته است. استبداد دوم که تکلیفش معیّن است. اگر حُسنی داشته باشد همان خرابی و ستمگری او است که زود سبب گسیختگی شیرازه دولت و برانگیختگی ملت گردد.
٧- اخلاق و تقوا در حکومت استبدادی:
در محیط استبداد تکلیف اخلاق و سایر صفات چه میشود؟
ظاهراً ارتباطی میان حکومت و اخلاق نیست. هر یک قلمروی جداگانه دارند. اروپائیها هم که روشنفکرانِ خودفروختهی ما، مقلد آنها هستند، میان دین و سیاست جدائی انداخته از این بابت بیمذهبی و حتی بیاعتنائی به تقوا و صفات اخلاقی را تجویز نمودهاند. ولی در حقیقت و در عمل، ارتباط بسیار نزدیک و تاثیرهی متقابله شدید، میان آندو وجود دارد.
در بند گذشته دیدیم استبداد چگونه با محو شخصیت (که خود پایه اخلاق و کمالات است)، مردم را بهتقلب و تزویر تشویق میکند و قبلاً نیز ملاحظه شده که بر اثر بیپناهی و عدم امنیت قضائی، مردم ناچار بهخریدن قاضی و کارمند اداری شده، ارتشاء در مملکت رواج پیدا میکند. آنهائی را هم که میخواهند مستقل از دولت بهشغل آزاد بپردازند، آلوده میسازد. در این بند میخواهیم با تفصیل بیشتر و تعمق، بهریشههی تاثیر حکومت روی اخلاق و تقوا بپردازیم.
اخلاق بهطور کلی مترادف و محتاج بهتربیت است. در تربیت و توجیه مردم نیز، مسلم است آنقدر که تأثیرهی عملی محسوس و تحریکهی انتقامی موثر است پند و موعظه و حتی استدلال، اثر ندارد. در یک رژیم استبدادی تأثیرها و تحریکهی ناشی از منشاء قدرت، در جهت بینیازی از تقوا است. احساس بیاثری وبیخاصیتی که مردم از مکارم اخلاق و فضائل مینمایند، مکارم اخلاق و فضائل را در نظرها از ارزش میاندازد. جوانها وقتی بهچشم خود میبینند مصادر امور و صاحبان مال و مقام فاقد فضل و تقوا بوده و موقعیت آنها مدیون تقرب بهدرگاه و تشّبث و تعلّق و دسیسه است، خواه ناخواه تأسی خواهند کرد.
قدرت اجراء و دستگاه قضا نیز وقتی از جاده عدالت و استقلال خارج شد سودجویان و شیادان توانستند با شریک کردن وابستگان به مستبّدِ کل ، و خریدن مجریان و قاضیان ، دست بههر غارت و تجاوز بزنند و مصون و محترم باشند. چنین نمونههی زنده ، بهترین شاهد و درس عبرت بری تخریب اخلاق عمومی و تشویق مردم به انحراف و استفادههی سوء میباشد. اصولاً قبح کارهی بد و حریم حیا از بین میرود. از طرف دیگر در دولتهی تحمیلی استبدادی ، یا استعماری ، بری خاموش نگاهداشتن افراد و جلوگیری از هر گونه نارضایتی و عکسالعمل و قیام، طبعاً سعی دارند افراد را بهنحوی دلخوش و مشغول و بیخاصیت نموده از تندی و تحرک بیندازند. بنابراین خوشگذرانیها و موجبات تخدیر و فحشاء را ترویج مینمایند. از قبیل رقص، آواز، قمار، نمایشهای شهوانی، مشروباتالکلی، تریاک و هروئین و امثال اینها. حدِّ اعلا ومشروع و مقبول این مشغولیات، تفریحات ورزشی خواهد بود. مردم و مخصوصاً جوانها بهآن قبیل سرگرمیها رو میآورند. اشتغالات بهاصطلاح هنری، تنها اشتغال و ارزش مطلوب جامعه شده، کمالات اخلاقی و لذائذ معنوی و علمی دیگر محل و موردی پیدا نمیکند.
اصولاً شرائط محیط و مشاهدات و مسموعات نه تنها در جوانان نورس بلکه در مسنها تأثیر داشته،ذهن و حواس همهرا متوجه و مشغول بهمطلوبهی پست زندگی
مینماید و نطفهها از اول انعقاد، ضایع و نسل خراب میگردد.
تقوی و مکارم اخلاق چون خصلت مقامات استبدادی و صاحبان مناصب نیست و با آمال و اعمال آنها نیز منافات دارد قهراً باید مستور بماند زیرا سبب طرد و زیان دارندگان آن میشود. آن وقت در چنین جامعه ، اراده آهنین و ایمان مرسلین لازم دارد که باز کسی پابند و طالب اخلاق باشد. چگونه پدران و مربیان میتوانند جوانان را بهراه راست بکشانند ؟ علاقهمندان به اخلاق و دلسوختگان شرافت و تربیت ، هر چه فریاد بکشند و جوش بزنند چون اختیار امر و نهی و جلوگیری از مفاسد در دست دولت استبداد است، فریاد و فغانشان مسلماً بهجائی نخواهد رسید.
این حکایت را حتماً شنیدهاید که در ابتدی دعوت حضرت ختمی مرتبت، عربی که مختصر تمایلی بهمسلمان شدن پیدا کردهبود ولی نمیتوانست یکسره ترک عادات و علایق قبلی را بنماید میگوید یا رسول الله من حاضرم فقط یکی از دستورهی تو را انجام دهم. حضرت این شرط را قبول میفرماید و از او تعهد میگیرد که فقط دروغنگوید آن عرب قول میدهد و مرخص میشود. اما ازآن بهبعد بههرکار خلافی میخواهد دست بزند فوراً به خاطرش میرسد که اگر محمد از من پرسش کرد با تعهدی که به راستگوئی دارم نخواهمتوانست کتمان کنم و آبرویم میرود. به این ترتیباز تماممفاسد و معاصی،خود بهخود، باز داشته شد… .
حال همانطورکه صداقت ما در اخلاق است و دروغگو را دشمن خدا میگویند، چون دروغ پناهگاه همه مفاسد میشود، رژیم استبداد را که پرورشدهنده و پخش کننده این رذیله است باید ام الفساد نامید.
توضیح آنکه پایه استبداد ناگزیر روی دروغ گذارده میشود. زیرا چه پادشاه و چه درباریان و دولتیان، بری آنکه سلطه غیرطبیعی و غیرالهی و غیرانتخابی یک فرد را که در حالت کلی هیچگونه مزیت و فضیلت و حقی بر سایرین ندارد، بهحق و بهجا جلوه دهند و ابهت و جبروت او را در چشم و دل مردم بزرگ کنند ، ناچارند بهانواع تملقها و تظاهرها و تصنعها فضایل و کمالات بهاو نسبت دهند و بینش و قدرت بری او بتراشند؛ ظلاللهشبنامند، قبله عالمشخطابکنند،قدر قدرتش بگویند، عدالتگسترش بخوانند، تمثالشرابیمثال، سایهاشرا همایون، خاک پایش راسرمه چشمها و شپشش را منیژه خانم بدانند. از نقص و خطا، مبرایش بشمارند، نُهکرسی فلک را زیرپایش بگذارند، بهعرش اعلی عِلّییّن و بهمقام ربوبیّتش برسانند تا رعایا از ترس یا طمع او سَرِ اطاعت و عبودیت بهآستانش بسایند… و او و آنها، با خیال راحت بهعیش و عشرت بپردازند …
طبیعیاستکه چنین دونستائی و دروغپردازی که از حدود مجاز و مقبول تجاوز کرده بری حفظ ارکان استبداد ضرور و واجب میشود، بهسایر مراتب و شوؤن نیز سرایت خواهد کرد. بهتدریج تربیت و طبیعت ثانوی درباریان و دولتیان و خواص میگردد. مرض تدلیس و تزویر و تقلّب که چهرههی مختلف دروغ هستند و هر گونه خلاف و فسادی که با دروغ بتوان روی آن پرده و سپر انداخت، در مملکت شایع میشود. در اینصورت چگونه و با چه زوری ، قلع ماده این فساد امکانپذیر خواهد بود؟ آنچه از خرابی اخلاق و شیوع فساد درحکومت استبدادی گفتهشد، البته گوشهی و نمونهی بیش نبود. فکر میکنیم با تجربیات روزمره و شواهد زندهی که همه ما، از مظاهر گوناگونِ واژگونیهی اخلاقی در جامعه خود داریم(و شاید قبلاً متوجه ارتباط مستقیم آنها با خاصیت ذاتی روش استبداد نبودیم)بری اثبات نظریات فوقکافی بوده، تصدیعبیش از این لازم نباشد.
٨- ابتکار، استقلال، استبداد:.
دو کلمه ابتکار و استقلال نه تنها بهلحاظ ترکیب لفظی مشابه و کم و بیش هموزن یکدیگرند بلکه در عمل نیز سنخیت و روابط فوقالعاده ما بین آنها وجود دارد و مشترکاً با سومی تضاد دارند.
نظر به این معنی و تأثیرهی متقابلهی که فیمابین سه موضوع فوق وجود دارد و کمتر بهآن توجه شده است ناچاریم به توضیح و تفصیل بیشتری پرداخته ذهن شما را موقتاً، از یک بحث تحلیلی تعلیماتی سیاسی، دور بنمائیم.
استقلال از جنبه نظامی و سیاسی، آزادبودن یک ملّت و عدم اطاعت و انقیادشان را نسبت به همسایگان و سایر کشورها میرساند. عدم احتیاج نیز بهطور غیرمستقیم، لازمه استقلال نظامی و سیاسی است بهطوریکه در قرون معاصر مفهوم استقلال اقتصادی را هم بهشرایط نظامی و سیاسی استقلال، اضافه کرده اند و فوقالعاده بهآن اهمیت میدهند.
حال همانطورکه شخصییا مملکتیبری احراز و ادعی استقلال، لازم است بهلحاظ مالی و اداری منفک و بی نیاز از سایرین بوده شخصاً معاش خود را تأمین و جان و مالش را حفظ کند و درغیراینصورت همینکه محتاج بهکمک و دستگیری دیگرانشد قهراً تبعیّت ازآنها خواهد نمود و عملاً استقلال و استغنی خود را ازدست میدهد. از نظر فکری نیز اگر ملّتی از عهده حل مسائل زندگی و چارهجوئیهی مشکلات خود و مقابله با پیشآمدهی مربوطه وجست و خیزهی لازمه در ابداعات و فنون و افکار بر نیامد و تقلیدکننده و نیازمند دیگران شد قهراً نخواهد توانست مستقل و سربلند بماند. شرط استقلال استغنا است و استغنا نیز باید کامل و عام باشد. چه از جنبه نظامی و جنگی، چه سیاسی، چه اقتصادی و چه فکری.
اهمیت مسئله اخیر یعنی ابتکار و استقلال از نظر اقتصادی و جنگی در قدیم چندان محسوس نبود. زیرا تحوّلات و تغییرات منابع و وسائل اقتصادی و سلاحها و طریقههی جنگی بسیار کند بود. ملّتها میتوانستند قرنها با همان محصولات و مصنوعات قبلی و بهکار بردن اسلحههی قدیمیکه در اصل خودشان اختراع کرده یا از دیگران گرفتهاند، بسازند و استقلال خود را حفظ کنند. بهعلاوه در جنگها کثرت و قوت لشگر و عوامل محلی بیشتر به حساب میآمد. تاکتیکهی جنگی و تکنیکهی تسلیحاتی، ارتباط و انتقالها نیز بهسهولت و سرعت امروزی نبود. قدرت اختراع و ذوق ابداع و ابتکار، جنبه افتخار و برتریهی روحی و نژادی را داشته. امتیازاتی از جهات هنری و علمی و تسهیلات زندگی بری دارندگان آن فراهم میکرد. فقط گاهگاه مواردی مانند دفاع جزیره سیسیل و آتش زدن کشتیهی رومی به وسیله ذرهبینهی بزرگ آفتابی یا حیلههی مبتکرانهی که آنیبال بهکار برد، دیده میشد. ولی امروز جنگ بیش از هر چیزی، جنبه فنی و علمی پیدا کرده قدرت ابتکار و اختراع از عوامل اصلی پیروزی به شمار میرود و مسابقهی تسلیحاتی بیشتر مسابقه تحقیقات علمی و اختراعات فنی در کلیه شعب علوم و صنایع میباشد. یک مملکت هر قدر ثروت و صنعت و جمعیّت آن فراوان و مجهّز و داری روحیهی قوی باشد فایدهی ندارد. در اولین مصاف در برابر حریفیکه سلاح جدید یا تاکتیک ماهرانهی مبتکرانهی بهمیدان آورده باشد ، مات و مبهوت خواهد شد. نظیر این مطلب را در ژاپن، در تأثیر بمب اتمی، در هیروشیما دیدیم!
در دوران صلح و رقابتهی اقتصادی نیزکه پایه و مقدمه دیگری بری تفوقهی نظامی و سیاسی میباشد، نیروی ابتکار باز نقش اساسی بازی میکند. هر سال و هر ماه ماشینهی تازه و مصنوعات جدید در بازارهایصنعت و تجارت دنیا عرضه میشود.کالاهی قدیم از ارزش و قابلیت فروش میافتد و اگرکشوری نتواند پابهپای اختراعات و ابداعات پیش برود و افزار تولید خود را باب روز ننماید مسلماً ورشکست خواهدشد و بهلحاظ اقتصادی دنبالهرو و تابعدیگران خواهدگشت. بهدنبالِ دنبالهروی اقتصادی،دنبالهروی سیاسی و محو استقلال پیش میآید و یا بالعکس. اما نباید تصوّر کرد و گفت همانطور که در عالم تجارت مبادله وجود دارد و شخص یا کشوری میتواند مثلاً تولیدکننده گندم و خریدکننده ماشین باشد پس اختراع و ابتکار را نیز میتوان بهچشم کالی وارداتی نگاه کرد، با پرداخت حق الزحمه و صدور پارهی محصولات و مزایا، مستشار و محقق و مخترع از خارج استخدام کرد و ماشینها و سلاحهی جدید وارد نمود. این اشتباه است زیرا وقتیرقابت و جنگ درمیان بود هیچ ملّت و کشوریافراد و اشیاء دست اولشراکه عاملموفقیت ودفاع خود اوست، در اختیار رقیب نمیگذارد و اگرکسی را بفرستد،یا چیزی را بفروشد مسلماً بیکارهها و وازدهها و بنجلهی خود را آب میکند.مضافاً بهاینکه سرعت تحولات و ابداعات طوری شدهاست که تا کشور عقبمانده غیرمبتکر بفهمد که در فلان موضوع و رشته خبری شده است و بخواهد پی مشاور یا محقق برود و درکار خود تغییراتی بدهد، قافله صد فرسنگ جلو رفته است و کماکان باید لنگ لنگان از عقب بدود و فضلهها و زوائد دور ریخته را بر چیند. در زندگی اجتماع، هر روز هزاران مسألهی پیچیده و مشکلِ بغرنج ، پیش میآید که اگر خود اجتماع نخواهد یا نتواند بهحل و رفع آنها بپردازد و منتظر امداد و اعانتهی خارج شود ، کلاهش پس معرکه و دائماً گرفتار بیچارگی و واماندگی خواهد بود … .
فکر میکنم بری اثبات ضرورت ابتکار و روح استقلال همین کافی باشد که میان آنها رابطه مستقیم و سنخیت و همریشهگی وجود دارد. کسیکه طبع مستقل، و آزادمنش دارد راضی نمیشود نانخور دیگران و فرمانبر سایرین باشد. اما بری آدم غیرمستقل فرق نمیکند که لباس و خانهاش را مردم به او بدهند یا طرز زندگی و عقایدش ماخوذ و تقلید از بیگانگان باشد. مرد با عزت نفس و با روحیه مستقل ، هیچگاه حاضر نمیشود دوی درد و چاره گرفتاریهی او را سایرین بنمایند یا به آنچه دارد آنقدر بسازد و صبر کند تا دیگران بهتر از آنرا ایجاد کنند و او گداوار از آنها اقتباس نماید. شعار چنین مردم و ملت، بالاتر از:
کهن جامهی خویش پیراستن به از جامهی عاریت خواستن
بوده پیوسته طالب آنندکه خود پیشقدم و بر تنکننده هر جامه نوتر و زیباتر باشند و سایرین از آنها تأسی و تبعیّت نمایند.
ملاحظه میکنید که روح یا خصلت ابتکار، لازمه استقلال است. استقلال فکری، پایه استقلال سیاسی و اقتصادی و نظامی میباشد. اگر شخص یا ملّتی فاقد استقلال فکری است روحاً و طبعاً مستقل نیست و بنابراین در تظاهر خارجی آن و از جنبه سیاسی نیز عملاً غیرمستقل و غیرآزاد خواهد بود. یک شخص یا یک ملت، یا حساسیت و غیرت دارد یا ندارد. اگر داشته باشد بهلحاظ ذوقیّات و فکر و علوم و روش زندگی و وسائل عملی نیز میتواند قبول تقلید و تبعیّت و تکدّی سایرین را بنماید. درست است که ممالک صنعتی تمام افرادشان در همه چیز مخترع و مبتکر نیستند و همینکه یک ماشینی یا اسلحه یا علم و اسبابی در یک مملکت ظهور کرد ممالک دیگر آنرا میگیرند و میبرند. ولی در آنجا تعادل و تبادل وجود دارد. همانطور که در زمینه کسب و معاش ممکن است شما پیراهن خود را از فلان دکان بخرید ولی در عوض بهاو پول بدهید و پول را از طریق کشاورزی بهدست بیاورید، اما تبادل و تعادلی که وجود دارد، چنین نیست که در یک کفه جنس و مادیات و در کفه دیگر اندیشه و ابتکار باشد. در هر دو طرف فکر و ابداع است. غالباً مشارکت و همکاری است. بهاین معنیکه مثلاً مملکتی بالن اختراع میکند و بهآسمان میفرستد، مملکت دیگر بالن را پروانه میزند و بهجلو میراند. فکر پروانهگذاری را کشور همسایه تکمیل نموده بهجی سبک کردن وزن ، یک جفت بال میگذارد. هواپیمی اختراعی در این مملکت، به مملکت اول برمیگردد ، از جهت فرمان و وسائل پرواز تکمیل میشود … همینطور ، اختراعات و ابتکارات ، دست بهدست میگردد و هر کدام چیزی بر آن افزوده پابهپی هم نردبان تکامل را بالا میبرند.
ابتکار و نیروی ابداع و اختراع از مظاهر و محصولات شخصیت است. خاصیت تولید و سازندگی و ایجاد است که اختصاص به شخص داشته از وجود او و از شخصیت او سر میزند. اصلاً لذت زندگی در تنوع و تولید، دوصد چندان میشود. حس اکتشافات نیز همردیف ابتکار و مظهری از شخصیت است و ناشی از بروز و توسعه شخصیت یا خروج از صدفِ تنگ خودبینی و خودخواهی و ظهور حس کنجکاوی یا خارجبینی میباشد. پیکر جسمانی و متعلقات مادی بری شخصیتی که در حال رشد و توسعه است کفایت نکرده به آنچه غیر از خود و دور از خود است علاقهمند میشود. میخواهد پوست عوض کند و قدم در دنیی بزرگتری بگذارد. این حس، منافی با عزلتگیری و ترس و یأس و پناهجوئی و به کم سازی میباشد. وقتی رشد و کنجکاوی در انسان ظاهر میشود که نشاط و نموی در روح و نیروهی او پدیدار شده، بخواهد از لانه بیرون آمده و نفس بکشد. عیناً یک بچه خوشبنیه شاداب بازیگوش که میخواهد از آغوش دایه پائین آمده، نقس بکشد، بههر طرف بدود و بههر چیز دست اندازد. ضعف و ناتوانی و حبس و توسریخوری، البته مانع همه اینها است. درمورد ما باید گفته شود که این عدم ابتکار و عدم استقلال، امر تصادفی نبوده است بلکه هر دوی آنها مربوط و ناشی از استبداد است. کما آنکه در خارج از ایران نیز دموکراسی یا حکومتهی ملی، با اسقلال و آزادی، با زایندگی و روح اختراع و ابتکار، لازمه داشته و دارد.
لازم است باز توضیح و تأیید بیشتری بیاوریم تا مسلم شود چگونه استبداد مقصر اصلی و کُشنده روح اختراع و ابتکار و اکتشاف است.
اولاً استبداد بهطوریکه در بند ۶ دیدید، شخصیت و استغنی طبع را از بین برده شخص را بهتملق و تقاضا و دوری از تلاش و تفحص و تولید عادت میدهد. کسی که خود را از جهات مادی و حقوقی و اختیارات زندگی، مالک چیزی ندید و تمکین و تسلیم پیشه گرفت، برایش اهمیت ندارد که در طرز معاش و ذوقهی هنری یا نظریات علمی و وسائل فنی که بالاخره فروع و حواشی زندگی هستند نیز جیرهخور و دنبالهروی دیگران بشود، برای تطبیق خود با حکومت استبداد، آن قدر تمرینِ محرومیت کشیدن و کشتن آمال و آرزوها را کرده است که میتواند در هر وضع و مشکلی که هست سالها و قرنها بماند و انتظار بکشد تا آدمی یا پیشآمدی بیاید دست او را بگیرد و از مخمصه بیرونش بیاورد … .
ثانیاً اگر افراد یا اقوامی از دستبرد استبداد تا اندازهی مصون مانده روح نشاط و تجسس و تکاپوئی بری چیزهی بدیع در ضمیرشان وجود داشته باشد و بخواهند تغییراتی ایجاد نمایند، هر گونه تمایل آنها به خروج از نظام موجود و شکستن عادات و سنن و معتقدات و ترتیباتی که استبداد، چنگالهی خود را در آنجاها فرو برده و اجتماع و افراد را اسیر و وابسته بهخود کرده است ، مواجه با مخالفت و خشم و کارشکنی خواهد شد. زیرا که پایههی تخت استبداد، زمینِ کوبیده و منجمدشده لازم دارد و از هر نوع جریان و تکان ، احساس وحشت و خطر مینماید. نه تنها مستبد کل ، بلکه همه اطرافیان و مقربان که منافع و مقامات خود را بسته بهتار موئی میبینند ، هر مغزی که فکر کند و ابتکار ، میکوبند و هر دلی که به راستی و تقوا و
پرهیزکاری بگرود، میشکافند.
ثالثاً ابتکار و هرگونه طرح و راه تازه بالاخره یک نوع آزمایش و بهخطر انداختن بوده محتملاً و غالباً مواجه با عدم موفقیت و ملامت میشود. در صورت موفقیت نیز، حسادتها و ریشخندها را برمیانگیزاند. چنین جرأت و قبول زحمت و خطر، ابداً با محیطهی زورگوئی و قحطالرجالِ صلاحیت و شرافت و شهامت، سازگار نیست. کمتر کسی حاضر میشود از تکرار سنن گذشته یا تقلید از نورسیدههی جاافتاده، پا فراتر نهد.
مطلب مهمتر آنکه باید دید در محیطهی استبداد، پیشروان جامعه و صاحبان نفوذ و احترام، و کسانیکه الهام دهنده هستند و سایرین بهآنها نگاه میکنند و سرمشق میگیرند، چه کسانی میباشند؟ البته مؤسسان حکومت و رژیم یا وابستگان و وارثان آنها. مؤسسان رژیم و سرسلسلههی سلطنت در ایران چه کسانی بوده اند؟ معمولاً مهاجمین خارجی یا قلدران گردنهنشینی و جاهطلب داخلی، یعنی کسانیکه قبلاً از راه غارتگری و دستبرد بهحشم و اموال حاضر آمادهیزارعین یا مسافرین، وسواری بر سایرین اعاشه مینمودهاند ، بهقصد تاراج و تملک بهفلات ایران یا دامنههی سرسبز و شهرهی پر ثروت سرازیر شدهاند. اینها ابا و ننگ نداشتند از اینکه خود نه بهدنبال گاوآهن بروند نه پی کوره، آهن بکوبند و نه سرد و گرم تجارت را بچشند ولی از دسترنج همه آنها با زور و روئی که دارند، بهرهمند شوند. دزدی هم یک نوع گدائی است، منتهی گدائی با زور ولی از این جهت که طفیلیگری و نیازمندی و جیرهخواری سایرین است و ضعف یا محو قدرت تولید و فقدان شخصیت است، بهلحاظ روانشناسی و نفسانی، فرقی با تکدی ندارد. طبیعی است که در خیلی افراد و روحیّهها، خصلت ابتکار و اختراع که عمیقترین مرحله شخصیت و قدرت تولید است و ملازم با حداکثر اتکاء بهخود و استخراج از خود است ، محلّی از اعراب نمیتواند داشته باشد. در پیشِ دسته غارتگر و غاصب ، نه تنها اشکال ندارد بلکه افتخار هم هست که بدایع هنری و روشهی اداری و اجتماعی و فرآوردههی علمی و فکری و فنی سایرین را مانند سایر اموال و املاکیکه تصاحب نمودهاند، پیش خود بیاورند و بهخود ببندند و هیچگاه بهدنبال تفحص و تحقیق جز بری غصب وغارت جدید نروند.
آنچه در این قبیل اقوام و افراد توسعه و رشد پیدا میکند، خصلت ضد ابتکار یعنی
قدرت تقلید و اقتباس است. همچنین سهولت و سرعت تغییر و تطبیق با اوضاع و احوال جدید. دیدیم ترکها و مغولها و تاتارها وقتی به ایران میآمدند پس از تسلط و استقرار اولیه ، هنوز یک نسل نگذشته ، مسلمان و در نسل دوم شیعه دوآتشه میشدند و میخواسند جسد مطهر امیرالمؤمنین را از نجف به پایتختشان بیاورند یا از مدیحهسرائیهی فارسی، لذت برده مشوق ادبیات و شعری ما میشدند و از ایرانیان مسلمان مقیم مملکت، پا فراتر گذاشته با وعده و تشویق فردوسی (وعدهی که البته نکول شد)، طرفدار احیاء زبان و مفاخر ایران کهن میشدند، ولی میبینیم ملّت مستقلی مثل انگلستان با وجود همه معایب و مشکلاتی که در طرز نوشتن و الفبا و دستور زبان و مقیاسهایش موجود است، حاضر به تغییر آنها نمیشود آنوقت ما بیچاره ایرانیها را بگو که بهدستور بعضی زمامدارانمان، تقلیدکننده و دنبالروندهی مصطفی کمالپاشا شدیم و به تغییر لباس و آداب و حجاب پرداختیم و طرفداران تغییر خط، عمل ترکیه را شاهد میآورند!
متأسفانه در مملکت و ملّت ماکه زمام امور بهدست سلاطین استبداد بوده وکسانی که از خارجکشور هجوم آورده و یا در داخل بهقهر و غارت، خود را تحمیل نمودهاند تلقین و تعلیم آداب و عادات مینمودهاند و هر قدر اتکی به نفس و ابتکار و ابداع تضعیف شده است، بهجی آن روح تقلید قدرت یافته است. همانطورکه خواهیم گفت بر اثر استعمار و استبداد، هیچ ملّتیبهسرعت و سهولت ما به رنگ تازهواردها یا تازهدیدهها، در نمیآید… این نه قدرت و نبوغ است و نه افتخار. ضعف است و ننگ! سالها بهیک حال میمانیم و بنا بهضربالمثل عامیانه، با لولهنگ وطنی، سر میکنیم و در برابر هرگونه تغییر و اصلاح و طرحی که از داخله سر بزند، تعصب فوقالعاده نشان میدهیم اما بهمحض برخورد بهارمغانهی خارجی، دیگ هوس و حسرتمان به جوش میآید و دلباخته میشویم. بدون احساس ناراحتی و نگرانی آنها را میگیریم و تغییر صورت و وضع میدهیم!
اینها میراث و میوههی تلخ استبداد و عدم استقلال و ابتکار است.
همین قدرت سهولت اقتباس است که ما را از توجه و تفکر تلاش در راه اصلاح خود و ابداع، ابتکار بازداشته است. اگر تقلید و اقتباس برایمان مشکل باشد و از آن ننگ و عار داشته باشیم چه بسا که بهسراغ چارهجوئی و راه حلهائی که با فکر و کوشش خودمان باشد برویم.کسیکه بهمفتخوری وگدائی عادتکرد بسیار مشکل است بهدنبالکسب و کار برود و از ننگ و نکبت بیرون بیاید. سِرِّ عدم استقلال ما در همین جاست.
ممکناست تنپروری و راحتطلبی بهما اجازه ندهدکه بخواهیم روح تقلیدگری و اقتباس را دور انداخته پی کوشش و ابتکار برویم. ولی با نخواستن و نکردن ما ، قرار طبیعت و ناموس خلقت و اصول بشریت عوض نمیشود. به شهادت تاریخ و روانشناسی، و بهحکم:
«اِلَّا تَزِرُ وَازِرَهٌ وِزْرَ أُخْرَى»[۱۶]
و
«أَن لَّیْسَ لِلْإِنسَانِ إِلَّا مَا سَعَى»[۱۷]
دنیا زیر بار چنین میل و عادت نمیرود. دیر یا زود، مستقیم یا غیر مستقیم باید چوبش را بخوریم و تاوانش را پس بدهیم.
تاوان روح تقلیدگری و فرار ما از ابتکار و تلاش،استمرار احتیاج و عدم استقلال، یا بهعبارت دیگر ادامه استبداد و سلطه استعمار خواهد بود … .
در قسمت سوم این بحث بهچارهجوئی و رائه راه نجات خواهیم پرداخت.
٩- استبداد و اصلاحات:
از مزایا و امکاناتی که بعضی اوقات به بعضی اشخاص بری دیکتاتوری و استبداد نقل میکنند و مدافعه و تبلیغاتی که افراد و حکومتهی « فاعل ما یشاء » با آب و تاب تمام بهخود میبندند ، همین داعیّه اصلاحات است. در بند گذشته گفتیم که استبداد اصولاً متوحش و معاند هر گونه تکان و تغییر است و قاعدتاً باید مخالف و مانع اصلاحات باشد نه عامل آن. اما در عمل دیدهایم و بهما میگویند که استبداد نه تنها مانع اصلاحات نیست بلکه موجب آن هم میشود.
پطرکبیر را بهعنوان شاهد برجسته میآورند یا اقدامات شاهسابق را بهرخ مردم میکشند. در هر حال واقعیتی است اگر چه استثنائی و اتفاقی ولی بالاخره امکان پذیر. پس باید دید علّت و سرچشمه این استثنا چیست و اصلاحات استبداد چگونه اصلاحاتی است. استبداد اگر دست به اصلاحاتی میزند و یا اصلاحاتی در سایه آن دیده میشود، مسلماً عوامل و موجباتی دارد که ممکن است یک یا چند تی از عوامل ذیل باشد:
اولاً زمانه و بشریّت یک سیر طبیعی و جریان قهری داردکه زور آن ما فوق تمایل یا تنفر افراد بشر، در هر مقام یا قدرتی میباشد. سیل ترقی و تغییرات زندگی وقتی پشت دروازههی یک مملکت رسید، خواه ناخواه و دیر یا زود، بهداخل آن مملکت سرازیر میشود و نمیشود جلوش را گرفت. ناصرالدین شاه هم که کسی او را مانند شاهسابق کبیر!! نمیخواند ، بلکه بدنام نیز میباشد و بسیار مرتجع و مخالفِ ترقی مردم و آزادی آنها بوده است، خیلی کارها و اصلاحات کرد. کارها و اصلاحاتی که بهمناسبت دوران و با توجه بهوسائل و اوضاع روز و عدم آمادگی افکار زمان، قدمهی فوقالعاده بلندی حسابمیشود و معلوم نیست بهقیاس و نسبت،کماهمیتتر از راهآهن سرتاسری یا دانشگاه تهران باشد.چند سفر بهفرنگ رفت، فرزندان اعیان را به آنجا فرستاد و فتح باب روابط با دنیی غربکرده،کتوشلوار پوشیده و کراوات زد. ماشین دودی حضرت عبدالعظیم و واگون اسبی تهران راکشید، حاجی امینالضرب، راهآهن مازندران را شروع کرد.خیابان در تهران ایجاد کرد و پایتخت را وسعت زیادی داد، قنات پر برکت شاه راحفر کرد و صدراعظم او، پیشقدم در انتقال آب رودخانه کرج بهتهران بود، بانک شاهنشاهی و بانک استقراضی را بهدست انگلیس و روس تأسیس نمود، عکسش روی اسکناسها آمد، ضرابخانه و قورخانه ساخت، مدرسه دارالفنون را با الهام از مدرسه پلیتکنیک پاریس، بهصورت دانشگاه جدید تأسیس کرد و عده زیادی معلّمین اطریشی و فرانسوی و غیره بری تدریس رشته هی مهندسی و نظامی و پزشکی و علمی به ایران آورد، اولین ساختمان فلزی بزرگ را بنا نهاد (سقف تکیه دولت)، کارخانه برق و کارخانه گازتهران، ظاهراً در زمان او (یا در زمان مظفرالدینشاه) بود که بهکار افتاد و بعد از او کس دیگری گاز در ایران درست نکرد … یقیناً اگر سواد و فرهنگ و تقاضاهی مردم و آشنائی آنها با صنعت و همچنین جادهها و وسائل نقلیه و شرایط دیگر اجازه میداد، خیلی کارهی مهمتر و بزرگتر نیز میشد که تا بهحال هم انجام نگردید است. بنابراین، اصلاحات اختصاص به آنهائی که آنرا انحصار و افتخاری بری خود و خانوادهشان کردهاند ندارد. حتی استعمار که در اجنبی بودن و منفوریّت و ملعون بودنش حرفی نیست، در مستعمرات خود دست بهایجادها و اقدامات زیاد میزند.مگر انگلیسها در هندوستان قبل از گاندی، کم کارخانه و بندر و راهآهن ومدرسه و تماشاخانه و مغازه و خیابان و غیره ساختند؟
مگرفرانسویها در الجزایر راهسازی و راهآهنکشی و توسعه فوقالعادهکشاورزی و استخراج معادن و سرمایهگذاریهی کلان نکردند؟
بنابراین صرف ایجاد چیزهی نو و بزرگ، آنچه بهنام اصلاحات نامیده میشود، نه انحصار و امتیاز است و نه افتخار. همانطورکه گفتیم باید ببینیم چطور میشود که استبداد یا استعمار دست بهچنین کارهائی میزند.
صرف نظر از آنکه اقتضی زمانه و سیل ترقیات بشری، خود بهخود اصلاحات یا تغییراتی را پیش میآورد و نام و نیت سلطان وقت روی آن گذارده میشود گاهی اوقات نفع استعمار و ضرورت و استفاده استبداد نیز در آن دیده میشود.
استعمار میخواهد مصنوعات و کالاهی خود را بهفروش رساند و ارز فراوان و مواد اولیه ارزان بهکشورش برگرداند. هر قدر سطح زندگی و قدرت خرید در ممالک مستعمره بالا برود و مردم آنها صاحب سلیقه شده دوچرخه و رادیو و عروسک و لوازم آرایش و تجمّلات از او بخرند بهسود او تمام میشود.
راهسازی و راهآهنکشی وصنایع غذائی و مصرفی و اسلحهسازی و خانهسازی و غیره، مادامی که مصرفکننده ماشین و مصالح فلزی و صنعتی هستند و احتیاجاتشان جلوتر از تولیدشان پیش میرود و باید متوسل و متکی به سرمایه و تخصص خارجی بشوند بری استعمار ضرر که ندارد هیچ، بسیار مطلوب هم هست. استعمار ممنون و کمک کارِ استبداد در این قبیل اصلاحات میشود.
بعد از رفتن پهلوی دیدیم در آن چند سالی که سایه قدرت استبدادیخیلی بر سر مردم نبود در تهران و در شهرستانها چه در تجارت و چه در صنعت و زراعت، فعالیت عمومیفوقالعاده بیشتر شد. این ترقیات واصلاحات، هم بهمقتضی زمان و تقاضی مردم بود و هممنافع دنیی غرب پشتیبان و رهبر آن بود.
از سابق خیلی سریعتر و وسیعتر و بهمقیاس عمومی و ملی انجام شد بدون آنکه نام کسی روی آن بیاید. معذالک استبداد گاهگاهی عالماً و عامداً دست به اصلاحات و حتّی بهقول خودش«انقلابات» میزند. اگر استبداد اینکار را میکند، همانطورکه در قسمت اول بحث گفتیم، بر سبیل شهرتطلبی و افتخارجوئی و آبادکردن ملک خصوصی یعنی مملک آباء و اجدادی است که چون آنرا از آن خود و مردم را رعایی خود میداند، میخواهد سر و صورتی بدهد و بر اموال و اعتبارات و افتخارات شخصی بیفزاید. مثلاً پطرکبیر که وارث کثافتکاریهی سلاطین استبداد سلف و کشور عقبافتادهی واماندهی ضعیفِ پر از مردمخرافی، با نیروی نظامی کهنهی بود که شکست خورده بودند و او که غیرت و نبوغ و ارادهی هم داشت نمیتوانست ننگ و صدمات آن وضع را قبول کند، بهجبران اسلاف خود پرداخت. اگر عمل مثبت اصلاحی او و عمل منفی تخریبی جامدکننده استبدادی اسلافش را رویهم گذاریم، بهطور مجموع، خدمت و ترقی حساب نمیشود.
یا آنکه یکی از موجبات ذیل، استبداد را بهعمل ظاهراً اصلاحی، وا میدارد:
مثلاً سرسلسله است و در ابتدایکار میخواهد رنگ و رونقی بهدولت خود بدهد و بر انداختنِ رقیب اصلی و تضعیف مدّعیان احتمالی را موجه قلمداد نموده ، افکار عمومی را بهپشتیبانی خود بکشاند. یا آنکه میبیند تقاضاها و نارضایتیها در میان مردم دارد بهسر حد طغیان و عصیان میکشد و انتقادکنندگان و مخالفین، دستآویزهی قوی در اختیار دارند و تخت و تاج بهلرزه در آمدهاست، اگر ارتجاع و انقیاد را ادامه دهند ، فشارهی داخلی یا خارجی اصل و فرعشان را از بین میبرد. در این صورت دست به نقشههی اصلاحی وسیعی برده و با یک تیر چند نشان میزنند:
اوّلاً مردم را سرگرم و دلخوش به اصلاحات سطحی پر زرق و برق ، وعده و وعید و درِ باغ سبزها نموده، بودجههی کلانی صرف برنامههی ساختمانی پر سر و صدا ولی بیتناسب میکنند. سادهدلان و فریبخوردگان را که ممکن است اکثریت ملت باشند ساکت و امیدوار مینماید. بهزور تبلیغات و تظاهرات ، آنها را متقاعد میسازند که بحمدالله در ظل عنایات خاصه و بهپیروی از منویات ملوکانه ، صاحب همه چیز شدهاند یا دارند میشوند. مثلاً اسماً به زنها حق انتخاب کردن و انتخاب شدن اعطا میفرمایند در حالیکه این حق را از مردها هم که قبلاً و قانوناً صاحب آن بودهاند، سلب نمودهاند. یا آنکه شر دزدی را از سر مردم کوتاه میکنند و دزد دیگر یا خودشان را جی او مینشانند با تریاک مبارزه میکند تا هروئین که خطرناکتر و سهلالشیوعتر و قابل انحصار و مداخل آورتر است، بهجایش بیاید.
ثانیاً مهار اسب سرکش انقلاب و انتظار اصلاحات را، حال که نمیتوانند نابود کنند، خودگرفته بهعوض لگدمالشدن،سوارش میشوند. پیشقدم در تقسیم املاک و اصلاحات ارضی شده، خود را در خارج ایران بهعنوان قهرمان انقلاب سفید و مصلح کبیر میشناسانند و در داخل کشور از یکطرف دست مالکین را که صاحب نفوذی هستند و ممکن است کانون مخالف و مدعی قدرت مطلقه شوند کوتاه میکنند و ازطرف دیگر رعایا را قبل از تشکل و طغیان، سرگرم و دلخوش بهصاحب زمینشدن نموده و بلافاصله بهنام آنهاکنگرههی ساختگی و دلخوش دهقانان درست میکنند و مأمورین سازمان امنیت و مزدوران خود را بهعنوان نمایندگانآنها بهمدیریّت شرکتهی روستائیو بهکرسیمجلسسراپا فرمایشیمینشانند و به این ترتیب هم دهانها و دستها بسته میشود و هم نقشهها و نظریّات آنها بهراحتترین وجه اجرا میگردد.حال اگر اصلاحات ارضی مطالعه نشده و بینقشه و بیپایه،بهخرابی املاک و بیسر و سامانی دهات و کاهش فوق العاده کشت و درآمد منتهی شد، چه بهتر؛ هر قدر زمین مردم گرفته شود و سرمایه و واردات خارجی جانشین منابع تولید و محصولات داخلی شود، مخالفان استبداد ضعیفتر میگردند و پشتوانه حمایت خارجی محکمتر.
ثالثاً و از همه مهمتر و خطرناکتر آنکه نهضت را منحرف مینمایند و اصلاحات را بهسود ادامه تسلط خود میگردانند. هدفهی اصلی ملت را که آزادی و استقلال و شخصیت و شرافت و طرد استعمار است، از ذهن مردم کنار زده شعارهی «تجدد» و «تساوی طبقات» و «آزادی زنها» و یا اقصادیات و اشاعه فرهنگ و غیره را پیش میکشند تا سر نخ عملیات اقتصادی و فرهنگی در دست خودشان باشد و جوانان و روشنفکران و کارگران تحت رهبری و نظارت آنها فعالیت نمایند.
رابعاً اگر اصلاحات و اجتماعات مفید فایدهی شد افتخار و امتیاز و منابع مادی آنرا خود کسب کردهاند و اگر توزرد و بیحاصل درآمد، نومیدی و بدبینی که در مردم از شعارهی ملّی و اصلاحی و حرکات اجتماعی پیدا میشود، هر قدر آنها را از افکار مترقیانه و اصلاحطلبانه و انقلابی دلسرد و منحرف بنماید ، بهسود استبداد تمام خواهد شد!
بری بیان عواملی که استبداد را به اصلاحات میکشاند ، بهقدر کافی صحبت کردیم و حضار میتوانند بری هر یک از این موارد شواهد و مثال زنده و تازه، در خاطرشان پیدا کنند. حال میرویم سَرِ اینکه اصلاحاتِ استبداد ، چگونه اصلاحاتی است و اصلاً اصلاح است یا فساد.
اول بهصورت مثال و نمونه، اصلاحات و یا اقدامات انتسابی به شاه سابق را از نظر
میگذرانیم و ضمن آن به استنتاج و استنباط میپردازیم.
ارتش مجهز نوین، برداشتن حجاب زنها و تغییر لباس مردها، اعزام محصل به خارجه و تأسیسدانشگاه و راهآهن سرتاسری ایران، وزارت راه و وزارتکشاورزی، دادگستری جدید، واژههی نو، تضعیف روحانیّت،کارخانجات قند و نساجی، معادن ذغال و ذوبآهن، بانک ملی، الغاء کاپیتولاسیون، الغاء قرارداد نفت و غیره.
عملیات و اصلاحات فوق با همه تنوع و اضافات فیمابین ، از چند جهت اشتراک صفت داشتند : تماماً تقلیدی و تحمیلی و سطحی بودند ، بههیچوجه جنبه ابتکاری و ملّی نداشته عنایت به عمق و دوام خیلی کمتر بود تا به تغییر و تظاهر. بسیاری از آنها در جهت تحکیم مبانی استبداد و تأمین و توسعه منافع شخصی بود ، نه مملکتی. هیچکدام منافات با سیاست استعماری نداشت بلکه غالباً خواسته و مفید بهحال آن بود.حال یک یک را بهلحاظ موجبات و نتایج بررسی مینمائیم:
علاقه و توجه و فعالیت شاهسابق از اول تا آخر سلطنت، بیش از هر چیز معطوف به قشون و تجهیزات و انضباط آن بود و اولین اقدامِ درخشان، برقراری امنیت در کشور بهحساب میآمد. این دو مسأله در عین آنکه چشم ها را خیره و دل ها را آرام میکرد لازمه احراز قدرت و ادامه سلطنت مطلقه او از یک طرف و فراغت خاطر صاحب امتیاز نفت جنوب و آرامشی که سیاست و اقتصاد خارجی به آن احتیاج داشت از طرف دیگر بود. ولی ارتشی که آنقدر برایش از مالیات و از جوانان ملت خرج سربازی شد و آنقدر فشارها و تضییقات را سبب گردید، آنروزی که میبایست بهداد ملک و ملت برسد و کشور را در برابر بیگانگان حفظ نماید، دیدیم چگونه با چشمبرهمزدنی، مثل شیر برفی آب شد. با همه کِرّ و فِرََّش چقدر تو خالی بود. سر نیزه ارتش نیرومند نویِ پهلوی، جز آنکه در سینه و پهلوی خودی فرو رفت و میرود و نگهبان قدرت مطلقه بود و هست، چه کاری بری ایران کرد و میکند؟
ما چه احتیاج به چنین ارتش وسیع پرخرج و بهقول آنها نیرومند داشتیم و داریم که وقتی شورویها آذربایجان را اشغال کرده بودند، نتوانست از کرج پایش را آن طرف بگذارد؟
علّت وجودی آن با نفرات و تجهیزات خیلی کمتری ، بهلحاظ امنیت داخلی میتواند قابل بحث باشد. برداشتن حجاب زنها و یکنواختکردن لباسها و کلاههی مردها و سایر اقدامات از این قبیل که بعد از سفر به ترکیه و در جهت فرنگیکردن ایرانیها، با داعیه آزادی وشخصیتدادن ومتمدّنکردن زنها ومردها بهعمل آمده، آیا از ابتدا نقض غرض نبود؟ بهفرضکه بیحجابیواختلاطزنومرد و اروپائیشدن ایرانیان مقبول و مطلوب بوده باشد آیا آنکسیکهمیخواهد بهزنها شخصیت بدهد و آنها را لایق آزادی و حق تصمیم و اراده خودشان میداند، میآید با توسری زدن و چادر پاره کردن بهدست پلیس و فحشدادن، و آن فشارها و اجبارها به شوهران و صحنهسازیها را راه بیاندازد که سالخوردگان امروز، خاطرات فضاحتبار و دلخراش آن را بهیاد دارند؟ این کارها آیا اهانت و اسارت خانمها نبود؟ اگر زنها را صاحب شخصیت و آزاد میدانستید چرا بهحال خودشان وا نمیگذاشتند؟ اگر غرض بیرون آوردن آنها از حجاب و واردکردنشان در اجتماع بود،اگر این عمل با حمایت دولت ولی بهدست و میل خود خانمها و بهصورت تدریجی و عمقی انجام میگرفت عمیقتر و ریشهدارتر نمیشد ؟ آیا شخصیت و تمدن و سِرِّ موفقیت و قدرت اروپائیها به بیحجابی و به کت و شلوار وکلاه لگنی است؟
خوب دیدیم که با هر زور و آزار و عجلهی که بود این برنامه ها اجرا شد و تقلیدگری ظاهری اروپائیها خیلی رواجگرفت ولی در فکر و اخلاق ذات و صفات، نه زنها از این راهها عوض شدند و نه مردها. سهل است که با بیبندوباریهای رائج، چقدر بیناموسی و فحشاء و ولخرجی و مفاسد اخلاقی و اجتماعی اشاعهیافت. اعزام محصل بهخارجه و تأسیس دانشگاه تهران که جزو اقدامات مشعشع اصلاحات شاه سابق میباشد و صرفنظر از آنکه هیچیک از این دو عمل،تازگی نداشته ناصرالدین شاه را باید پیشقدم آن دانست و تحصیلات ابتدائی و متوسطه بهسبک جدید نیز از دوره احمدشاه (مخصوصاً در دوره وزارت معارف نصیرالدوله) شروع شده بود تا قبل از اوایل سلطنت پهلوی هنوز زمینه و امکانی وجود نداشت که فارغ التحصیل کافی بری فراگرفتن تحصیلات عالیه بهخارجه یا داخله اعزام شود. و این برنامه نمیتوانست جامه عمل بپوشد. بههر حال افتخار و خلعت هر دو خدمت را بهدوش شاه سابق میاندازند.
واقعاً هم از آنهمه محصل اعزامی،تعداد زیادی درس حسابی نخواندند و رقاصی و قمار و غرور آوردند. ولی خوشمزه این است که ببینیم او و دولتهی بعدی، با دستپروردههی اصلاحات خود چهکردند و روابط فعلی استبداد و استعمار با دانشگاه و دانشجویان و روشنفکران چگونه است.
اتفاقاً اعزام محصل بهخارجه و تأسیس دانشگاه از آنمواردی استکه نشان میدهد
استبداد وقتی در برنامههی اصلاحی انحرافی، تیرش بهسنگ میخورد و مچش باز میشود،چگونه قیافه عوض میکند و بهکارشکنی ودشمنی میپردازد. میبینید امروز علیرغم بخششها و عنایتهی شاهانه، سنگر اول مبارزین با استبداد و آماج کینه و آزار دربار و دستگاه، دانشگاه و دانشجویان هستند چه در تهران و چه در شهرستانها و چه در خارج ایران.
در دانشگاه تهران بودکه در منتهی خفقان و تبلیغات شدیدِ تدارک (رفراندم) ششم بهمن، پرچم و شعار«با اصلاحات موافق با دیکتاتوری شاه مخالف» بر افراشته شد.
پذیرائیهی شاهانه هم در میان دانشجویان ایرانی اروپا و آمریکا است که بهاوج ارادت و اخلاص میرسد!
استبداد هیچگاه نمیتواند میانه خوبی با دانش و رشد داشته باشد: میگویند وقتی ناصرالدینشاه بری سرکشی به دارالفنون رفته بود از شاگردی میپرسد.
«بِلجیک کجا است؟»
آن شاگرد وضع جغرافیائی بلژیک را بهخوبی جواب میدهد. شاه با خشم و تغیُّر، دارالفنون را ترک میکند و بهقصر سلطنتی برمیگردد. مدیر آن روز دارالفنون که انتظار تشویق و تقدیر داشته از این حالت شاه تعجّب میکند و بهزحمت خود را به شاه رسانیده سبب آن خشم و غضب را میپرسد. شاه جواب میدهد:
«اگر اینها دانستند بِلجیک کجا است سوار من و تو میشوند.»
همچنین از صدرالاشراف نقل میکنند هنگام بازگشت از سفر عربستان سعودی که بری حمل جسد شاه سابق به معیت شاه به مکه رفته بودند. در هواپیما شاه به من گفت که ما در اینجا آثار عمران و آبادی و ساختمانهی نو زیاد دیدیم ولی از دانشگاه و مدارس عالیه خبری نبود. به شوخی گفتم اگر اینجا هم دانشگاه میداشت باعث زحمتشان میشد. گفت همینطور است … .
راهآهن سرتاسری ایران شاهکار صنعت و چشم و چراغ نیروی اراده و نیت اصلاحات که بهقیمت هنگفتی بری نسل حاضر ایران تمام شد و هنوز سالی میلیونها تومان خسارت و خرج آنرا میپردازیم، در موقعی در ایران احداث شد که ممالک سرمشق دهنده، دست به تحدید خطوط آهن خود زده بودند. هنوز هم که هنوز است علمی اقتصاد و صنعت ما نتوانستهاند جواب مسأله را بدهند که بری مسافرت و باربری در کشور ما راهآهن سنگین کشیدن و دائماً ارز بهخارج فرستادن بهتر بود یا توسعه و تکمیل شبکه راهها و تأسیس چند کارخانه مجهز اتومبیلو کامیونسازی و احیاناً ترویج هواپیمایی؟ امرمسلماین استکهاگر بری ما زیانداشت بری استراتژی نظامی انگلیسهاو بری صادرکنندگان و مقاطعهکاران خارجی صد در صد سود بود. در جنگ بینالملل نیز بری متّفقین حکم مائده آسمانی و شریان حیاتی را پیدا کرد ! بری آنها پل پیروزی خوبی ساخته بودیم !
وزارت راه و وزارت کشاورزی از وزارتخانههی نوساخته و سوگلی شاهسابق بودند و بودجههی سنگینی در اختیارشان گذارده میشد اما تمام فعالیتها و مخارجی که این وزارتخانهها در ایالات جنوب و غرب و شرق و مرکز ایران میکردند ازیک طرف و آنچه فقط بری مازندران و املاک اختصاصی مینمودند از طرف دیگر.
دادگستری در دوره سابق اسماً و رسماً زیر و رو و کاملاً نو نوار شد. کاخ عظیمی هم با تشکیلات و مقررات مفصل بری آن بنا کردند. ثبت اسناد و املاک تأسیس نمودند.ظواهر خیلیخوب شد. قضات ما مثل استادان دانشگاه با لباس موقر در تشریفات حاضر میشدند. اما از باطن و حقیقت و عدالت چه خبر شد؟ کاخ با شکوه دادگستری جلوی دزدیها و سوء استفادهها را گرفت، یا خودِ آن وسیله پر کردن جیبها و نو شدن ساختمان بعضی وزراء شد؟ سطح اختلاس و ارتشاءها و کلاهگذاریها و مبلغ و مقدار چکهایی بیمحل و سفتههی واخواسته در آن زمان که عدلیهی اجارهنشین قدیمی داشتیم، بیشتر بود یا حالا که دادگستری پر عرض و طول و بازپرسهی لیسانسیه، دادرسان دکتر شده داریم؟ ثبت اسناد و املاک البته به وضع هرج و مرج قبالهها و معاملات محضری خاتمهداد اما چهوسیله محکمکاری بری ضبط و تصرف دهات و اراضی و مایملک مردم، بهنام املاک اختصاصی شد؟
خوب است از بحث روی اقدامهی دیگر صرفنظر کنیم چون از همین مقولهها است و حاضرین میتوانند استنباطهی لازم را بنمایند. در هر حال اگر یک روی آن بهجانب مملکت و منت بر سر مردم است، روی دیگر بهطرف املاک و منافع اختصاصی یا نظریات استعماری و غیره دارد و مشمول صفات مشترکه و استدلال کلی است، که در ابتدا گفتیم.
پس بهطور خلاصه استبداد، گاهگاه بهمیل و ابتکار خود بهفشار و اکراه، یا بهقصد فرار و فریب، دست بهاقداماتی میزندکه نامش را اصلاحات میگذارند ولی بسیاری از این اصلاحات صوری و دلخوشکن است یا بری تقویت مبانی استبداد و توسعه
منافعاستعمار است و درهرحال،خالی از حسننیت و بیشتر موجب فساداست تا اصلاح.
هرتجدد و تغییر یا نونوارشدن سر و وضع ظاهری اشخاص و اوضاع را نمیشود اصلاح دانست. اصلاح آن است که واقعاً ملت و ممکلت را در جهت افزایش شخصیت و اثر و ارزش و قدرت، تغییر دهد و عوض کند. و الا سوار اتومبیل شدن یا روی خیابان اسفالت قدم زدن، بری نوکر و کلفت و بری افراد ممالک مستعمره هم بالاخره فراهم میشود. نوکر و کلفتهی امروز را اگر با همکاران صد سال قبلشان مقایسه کنید، اینها در خانههی چند طبقه مجهز بهبرق و لولهکشی و روی صندلی مینشینند، با گاز طبخ میکنند، بری خرید جنس، سوار اتوبوس وگاهی ماشین شخصی ارباب میشوند، چشمشان به تلویزیون میافتد، با جارو برقی سالن را نظافت میکنند، لباسهی بافته از الیاف مصنوعی به تن میکنند …اما بالاخره نوکر و کلفتاند و ارزش و احترام شخصی و بهرهشان از مقامو مزایی انسانی، فرق چندانی با نوکر و کلفتهی صد سال قبل نکرده است.
اصلاحات استبداد وقتی خیلی عظیم و شدید باشد مثل طوفان دریا است. تلاطمی در سطح و کف و صدائی راه میاندازد ولی در عمق خبری نیست. باد که خوابید آنهم میخوابد. مضافاً به اینکه لذت و ثمری بری مردم ندارد. همانطور که عزیزترین متعلقات شخص و لذّتبخشترین چیزها بری انسان، فرزندان اوست زیرا که فرزند تولیدشده و زحمتکشیده، و پرورشیافته خود شخص است، اصلاحات و ترقیات هم اگر ساخته خود اجتماع باشد، هم شیرین و لذتبخش خواهد بود و هم اجتماع آنرا بهتر حفظ میکند و بهثمر میرساند. ولی اصلاحات تحمیلی استبداد، هرقدر هم خوب و عالی باشد حکم فرزند دیگران را دارد که نمیتواند جی بچه خود آدم را بگیرد و کسی متحمل نگاهداریو پرورشآن نمیشود. هم ظلمبه بچه است و هم به مادر غیرواقعیآن.
مصلح مستبد اگر حسننیّت و واقعاً محبت به مردم داشته باشد چه اصلاحی بالاتر از ارزشگذاشتن به مردم و دخالتدادن آنها در امور خود که قدم اول هر تربیت و خدمت است، میتواند بنماید؟
مقدمه و پایهی هر اصلاحی و ضروریترین سرمایه بری انسان، آزادی است. اگر مستبدها راست میگویند آزادی و ارزش شخصیت انسانی را سلب ننمایند . خدمت پیشکششان.
١٠- آیا در محیط استبداد، خدا پرستیده میشود؟
ممکن است این سئوال بهنظر بعضی زائد و خارج از بحث سیاست وحکومت بیاید. یا آنها که اعتقاد و علاقه به پرستش خدا دارند، خدا پرستی و دیانت را امر مستقل و غیر مربوط بهرژیم مملکت دانسته، حساب آندو را از هم جدا کنند. حتی تصورکنند در دستگاه ظلم و فشار همان مظلومیت، یک حالت خضوع و توجه و تقرب بهتری آورده شخص مومن بیشتر پناه به خدا میبرد و بیشتر طالب و واصل به ثواب آخرت میگردد.نظر و رأفت و عدالت خدا نیز بهمردم ذلیل معطوفتر است. بهخود میگوید، دولت هرقدر مرا تعقیب نماید در خلوتگهخانه و یا درکنج مسجد دیگر راحت خواهد گذاشتکه با خدی خود راز و نیازکنم و درهرحال، دستش بهآخرت نخواهد رسید.
در بند هفت همین ایراد و استفهام را در مورد اخلاق و استبداد دیدیم. معلوم شد بر خلاف ظواهر امر، رژیم حکومت، عامل مؤثر قوی در اخلاق فردی و اجتماعی میباشد و فساد و زوال از آثار طبیعی و قهری استبداد است.
علامه مرحوم میرزا محمد حسین نائینی، مرجع بزرگ عالم تشیع و روحانی دانشمند دوران مشروطیت که تا سلطنت پهلوی حیات داشته است، کتابی در سال ١٢٨۶ شمسی تحت عنوان «تَنبِیهُ الاُمَّه و تَنْزِیهُ المِلَّه» تألیف کرده است که آن زمان یک گام بلند و اثر فوقالعاده بود و هنوز هم ارزش خود را از دست نداده است.این کتاب را حضرت آقای حاج سید محمود طالقانی از مؤسیسن و رهبران عالیقدر نهضت آزادی ایران،در سال ١٣٣۴ با توضیحات و مقدمهی مجدداً چاپ و منتشر کردند. از جمله ایرادهائیکه مرحوم آیتالله نائینی به سلطنت استبداد (به اصطلاح کتاب سلطنت استبدادیه و تملیکیه) میگیرد اینست که دعوی مشارکت در صفات و حقوقالوهیت دارد و طاغوتپرستی و شرک میباشد.[۱۸]
ممکن است بیان فوق با وجود توضیح و تفصیلی که در ذیل داده شده است در شنوندگان صرفاً از جنبه تغییرات لفظی و تشریفات عبادی یا نظریات فلسفی وکلامی تلقی شود و یا باز مطلب و موضوع را مربوط و مخصوص به وظائف و آداب دینی بنمایند.
ما ذیلاً توضیح خواهیم داد که مطلب فوق بههیچوجه یک تفنن نظری و تصویر اعتباری و یا وسوسه ادبی و شرعی نبوده رابطه استبداد و خداپرستی موضوعی است کاملاً عملی و بسیار موثر و مهم در سرنوشت دنیا و آخرت ما بری فرد و اجتماع هم از جهت اینکه چگونه استبدادسببانحراف از خدا میشود و هم از جهت آنکه این انحراف در پرستش خدا چه عواقب و آثاری در زندگی دنیی مؤمنین و در آخرت آنها دارد.
عمل سلاطین و امری مستبدکه خود را مالکالرقاب مردم و فاعلمایشاء میدانند و بهحقوق و اموال و نوامیس مردم تجاوز مینمایند در حقیقت دعوی مالکیت و مختاریت مطلق است. میدانیم که این حق مخصوصذات باریتعالی است.[۱۹]
بنابراین پادشاه یا حاکم مستبد چه مانند فرعونهی مصر و امپراطورهی ژاپن صریحاً خود را خدا یا مظهر خدا اعلام کند و یا این عنوان را به زبان نیاورد، رسماً و عملاً داعیه الوهیت دارد.
حال ببینیم از این دعوی اسمی و اجری عملی صفات و حقوق الهی، چه آثار ذهنی و فکری و عملی در جامعه پدیدار میشود.
البته فراموش نکنیمکه بنا به منطق ادیان و مخصوصاً اسلام و قرآن که روشنایی و صراحت خیلی بیشتری در مطالب دارد و به مصداق «إِنَّ عَلَیْنَا لَلْهُدَى. وَإِنَّ لَنَا لَلْآخِرَهَ وَالْأُولَى. »[۲۰] در کار زندگی دنیا به اشخاص و اجتماعات آزادی و اختیار داده شده است که بر طبق هدایت انبیاء و عقل ، یا راه صحیح و حق پیشگیرند یا از
روی جهل و بری نفس، عمل کرده نسبت به امر خدا و مصالح خود که همان مشیت خلقت و قوانین طبیعت است سرپیچی نمایند. حتی سرپیچی و سرکشی را به آنجا برسانند که پا در کفش خدا کرده و دعوی الوهیت و تصرف در حقوق و نفوس خلق نمایند. دنیا دار اختیار و ابتلاء و ارتقاء است ، محل عمل است و اکتساب ، چه خوب و چه بد. حساب اعمال و نتایج افکار و افعال بعداً رسیدگی میشود. مختصری در این دنیا و بقیه در آن دنیا.
بیان معترضه فوق از اینجهت لازم بود که وارد بحث شدهایم که یکطرفش دنیا و زندگی و طرف دیگرش دین و خدا است.
اولین اثر داعیه الوهیت فوق یعنی رژیم استبدادی روی اذهان و افکار مردم ظاهر میشود. از نظر روانشناسی همیشه حواسها و تمایل مردم بهطرف منعمِ دست اول و صاحب اختیار و حاکم بر سرنوشت خویش میرود. مثلاً میدانیدکه در خاطرکودک، در ابتدا مادر و بعداً پدر مقام و منزلت عجیبی دارد که آغشته از محبت و وحشت است. تا مدتی بری پدر یک قدرت و عظمت فوقالعاده تصور نموده نمیتواند باور کند که بالاتر از او در دنیا کسی و چیزی پیدا میشود و کاری باشد که پدر از عهده آن برنیاید. زیراکه او را فوقالعاده قویتر و داناتر از خود دیده و از دستاو خوراک و پوشاک گرفته یا کتک خورده است و در سایه او به خواستهها و پرسشهی خود رسیده است. کما آنکه میگویند در ادیان شرک و اقوام قدیم، قدرت و ریاست پدر خانواده یا شیخ قبیله و همچنین پرستش ارواحِ اجداد، از همینجا سرچشمهگرفتهاست.
شعار حکومتهی استبدادی «اینهمه آوازها ازشه بود» میباشد. عملاً نیز نه تنها در گفتهها و نوشتهها و القاب و عناوین از ذات ملوکانه تجلیل و ترویج میشود بلکه چون اوامر و انعامها و احکام عزل و نصبها و پاداش و قتل و خلعت و ذلت، همه چیز در دست او یا از ناحیه او است ، بسیار طبیعی و قهری است که پادشاه در چشم و دل مردم یگانه مبداء و مرجع خیر و شر و مرگ و حیاتگردد ، پس نه تنها این مطلب و ادعات خدائی بهتصور یا بهتظاهر در نظر و بیان او و اطرافیانش نقش بستهاست بلکه در ذهن مردم نیز چه مؤمن و چه غیر مؤمن، شاه کموبیش، جی خدا را اشغال مینماید.
اما مطلب به اینجا یعنی بهیک تصویر و تصور ذهنی ختم نمیشود. مردم بالاخره بچه نیستند. خوشبختانه استبداد با همه ادعا و اجبارهایش، یگانه عامل موثر و سازنده و گرداننده نبودهاست. خدا و طبیعت از راههایدیگر و خیلی جلوتر و بالاتر از دست جبار مستبد ، در ساختمان رشد بشر دخالت دارد. چشم و گوشها و عقلها بهکلی بسته نیست. مردم زود یا دیر و کم یا زیاد درک میکنند که مقام کبریایی و نیروی قدرقدرتی و سایه همایونی و روح عدالتپروری و سایر فضائل وکمالات عالیهی که به مقام شامخ شاهنشاهی نسبت داده میشود خیلی هم بالا و بلند و دلپسند نیست و معظمله ارزش و مرتبت حقیقتاً شامخی ندارد! …
نتیجه چه میشود؟ با زور و قدرتی که مدعی الوهیت دارد و اعمال میکند، او از تخت سلطنت پائین نخواهد آمد بلکه سلطنت و عظمت وحقیقت در انظار پائین میرود. بشر زمینی بی دست و پا، حیوان صاحب پر و بالی است که دائماً در آسمان آرزو جانب معشوقها و معبودهی واقعی یا خیالی اعلی، پرواز میکند. هر قدر این آرزو و مطلوب، بالاتر باشد حرکت و فعالیت و سطح پرواز، و بنابراین میزان ترقی و تربیت انسان، شدیدتر و برتر میشود. خدا پرستیِ- خدا پرستی با معرفت و عشقـ از این جهت بزرگترین نعمت و خدمت است که بهانسان یک هدف اعلی و اقدس وکامل عرضه نموده، همانطور که قصد قربت شرط قبولی هر عبادت است، انسان را بهسوی ذات ذوالجلال بینهایت، سوق میدهد و نزدیک میکند. البته هر کس به تناسب معرفت و محبت خود به جانب این مبداء کمال و عنایت، کشیده میشود. هر قدر معبود کوچکتر و پائینتر باشد، تحرک و ارتقاء کمتر خواهد بود. حال وقتی بنا شد در محیطی یک شخص یک بشر ( صرف نظر از همه مفاسد و معایبی که معمولاً همه سلاطین دارند)، «قبله عالم» شناخته و گفته شود و پندار و گفتار و کردار او بری پیر و جوان و عوام و خاص، سرمشق و افتخار و آرزو گردد،آیا فکر میکنید که آن مردم، چه بیچاره زمینگیر و محروم شدهی خواهند بود؟!
چطور آسمان عروج انسانیت را پست و تاریک و راههی حیات و کمال را سد میکند؟کلماتی مانند قبلهعالم، یا خاکپی ملوکانه،ذات اقدس شهریاری، امرجهان مطاع، و غیره و تأثیرهی تربیتی مربوطه که در بالا گفته شد ، بهنظرتان تعاریف و اصطلاحات شاعران نیاید یا اظهار ما را مبالغههی افراطی سیاسی نگیرید. کلمات تلقیناتی است که رونق و رواج کامل داشته و دارد و نمیتواند اثری نداشته باشد. حالا اگر قبلهعالم را نمیشنوید به جای آن از زبان نخستوزیران «غلامخانهزاد» و «نوکر جاننثار» را میشنوید و میخوانید که صد درجه بهلحاظ گوینده، پستتر است. چطور میشود دولتی هر روز و هر شب این اعترافها و اعلامها را از مردم، از زبان افراد ظاهراً درسخوانده دکتر و مهندس که بهمقامات اعلایکشوری رسیدهاند، بشنود و در دل و روان و اندیشه آنها اثر ننماید و شاه برایشان بتی یا نیمه بتی نشود؟ اگر آن اظهارات و انتسابات را باور کنند که بتپرست شده و بهپستترین مرحله انسانیت سقوط کردهاند و اگر باور نکنند و بخندند، عظمت و ارزش و حقیقت و مقام و کمال مطلوب و همه چیز بهصورت دروغ و موهوم در نظرشان میآید. منکر و بیعلاقه بههر چیز و کمال و ارزشی خواهندشد، دیگر چه مطلوبیو چه حرکتیو چه ارتقائیباقی خواهد ماند؟
این اظهارها و اعترافها را از نظر معتقدات دینی نمیکنیم و بهطوری که دیدید، اثر روانی و تربیتی و علمی آن اختصاص به معتقدین و مقدّسین ندارد و روی همه است. همینطور میدانید و تعلیمات اسلامی هم روی این نقطه عنایت و اصرار دارد که مرکز و محور هدایت و تربیت و تقدیر شقاوت و سعادت ، ذات شخص است. خداشناسی از خودشناسی شروع میشود. به فرموده علی(ع):
«مَنْ عَرَفَ نَفْسَهْ فَقَدْ عَرَفَ رَبَه»[۲۱]
مؤمن وقتی دست بهآسمان بلند کرده، بهسوی خدا دعا میکند، با خود و دل خود راز و نیازی میکند، معرفت به حق و پرستش خدا، از درون بر میخیزد قرآن خدا را نه تنها در دل بلکه از دل و از رگ گردن هم نزدیکتر به ما سراغ میدهد. میفرماید:
«أَنَّ اللهَ یَحُولُ بَیْنَ الْمَرْءِ وَقَلْبِه»[۲۲]
و یا:
«نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ…»[۲۳]
بنابراین اگر شخصاز خود برکنار و بیزار و قدر ومنزلت و مسئولیّت بری خویش نشناخت،یعنیفاقد شخصیت شد و اصلاً قدر و منزلت و ارزش برایش تحقق نداشت،
از خدا هم کنار و بیزار خواهد شد. فاقد مسئولیت و فاقد خدا میگردد.
دیدیم که آماج مستقیم تیر استبداد، همانا کشتن شخصیت و از بین بردن امید و مسئولیت است. مردم در محیط استبداد نه تنها اسم و صفات خدا را نمیشنوند و نمیشناسند (یا کمتر و تحتالشعاع شاه، آنها را میشنوند و میشناسند)، بلکه دست او را نیز درکارها نمیبینند. سابقاً در بند ششمگفتیم که عمل استبداد در مربوطکردن و موکول کردن همه امور و مقامات و پاداشها به شخص شاه و بر کنار نمودن و بیدخالت کردن استعدادها و افراد، سبب میشود که جریان کارها از جاده طبیعی و منطقی منحرفگردد. مثلاً بر خلاف نصّ «لَّیْسَ لِلْإِنسَانِ إِلَّا مَا سَعَى» وقتی افراد نالایق و بیکاره بهمال و مقام برسند و زیانی از جهالت یا افراط و تفریطهی خود نبینند و در عوض مردمان شایسته و زحمتکش، یا اقدامات مشروع عقلانی، به محرومیت و شکست و یأس منتهی گردد و بهطور کلی، جامعه یک روال دستوری و تصنعی پیدا کند و تحت تصرف و فرمان شخصی قرار گرفته، دست طبیعت (یا به اصطلاح دین، حکم و مشیت الهی) نقش خود را بازی نکند، قانون انتخاب اصلح علمی طبیعی و آیه «أَنَّ الْأَرْضَ یَرِثُهَا عِبَادِیَ الصَّالِحُونَ»[۲۴] نقض میشود. و بدتر ازهمه آنکه میبیند افراد فاسدی ستمگریها مینمایند و معذالک مسرور و سرافراز هستند. خلاصه آنکه دست خدا را از کار مردم و دنیا (تا حدودی که آنها میبینند) کوتاه باشد، پس نه تنها نام و صفات، بلکه اثر و حضور خدا نیز بری آنها که بهوجودش عقیده دارند، فراموش و نزدیک به انکار میشود.
وقتی در کار دنیا او را بیاثر دید در آخرت هم بیاثر خواهد شناخت. این حالت انکار(یا لااقل تنزل و تردید در مقام الوهیت و ربوبیت)، یک مطلب ابداعی و اتهامی ما به استبداد نیست. پیغمبر اولوالعزمِ خدا، حضرت موسی هم در تجزیهو تحلیل علل انصراف مردم از خدا و اصرار فرعونیان به سرکشی و ستم، همین شِکوِه را بهدرگاه باریتعالی برده میگوید:
«رَبَّنَا إِنَّکَ آتَیْتَ فِرْعَوْنَ وَمَلأهُ زِینَهً وَأَمْوَالاً فِی الْحَیَاهِ الدُّنْیَا رَبَّنَا لِیُضِلُّواْ عَن سَبِیلِکَ…..»[۲۵]
خداپرستی یک مطلب نظری و نوشته کاغذی نیست که بری اسمگذاری بچهها و ورد زبانها باشد. موضوعی است عاطفی، نفسانی، عقلی، تربیتی، اجتماعی و بالاخره و مخصوصاً عملی.
در جامعههی استبدادی خدا وقتی از ذهن و عاطفه و فکر و تربیت و عمل و اثر خارج شد و حکم غیر او در امور ساری و جاری بود و نام دیگری به بزرگی وجلال برده و تکرار شد و قامتها در برابر بتهی گوشتی خم شد و گوش ها بهفرمان آنها بود،دیگر ایمانی باقی نخواهدماند و برخاستن بانگ تو خالی الله اکبر ز مناره مساجد، چه خاصیت دارد؟
البتهلازم نیست مستبدها مثل فرعون با خدا و دینمبارزه نمایند. دینرا یا از مرغوبیّت و فعلیّت میاندازند (مثل پهلوی و مصطفی کمالپاشا)، و یا با استخدام افرادی از روحانیّون و ترویجِ تشریفات و خرافات و عمل به تظاهرات، توحید خالص را آلوده و منحرفمیسازند. نعوذبالله خدا و میهنرا جزوملازمینرکاب راست و چپ موکب همایونی قرار میدهند!یا با اختیار و غصب القابیمانند ظللله، خلیفهالله، امیرالمومنین و غیره، بری خود تأیید و تقویتهی الهی میسازند. ایمان بهخدا را محو و معدوم و یا مخدوش و مشروط مینمابند.
چون بحث، بحث دینی و سیاسی است، ناچاریم بگوئیم و یا داوری نمائیم که در منطق ادیان و بنا بهتصریحات مکرر قرآن، شرط سعادت و رستگاری انسان تنها ایمان نیست.اگر افرادی تصورکردند یا توانستند در محیط استبداد علیرغم اغواها و الزامها، ایمانخود را بهذات پروردگار بیهمتا محکم و خالص نگاهدارند، نمیتوانند خیالشان راحت باشد بلکه علاوه بر ایمان دو شرط نیز ضرور است؛ تقوا و عمل صالح. یعنی اخلاق و تزکیه و اراده نفسانی از یکطرف و فعالیت و خدمت از طرف دیگر. در محیط استبداد همانطوریکه در بند ٧ دیدیم و تکرار مجدد آن لازم نیست، تقوا و اخلاقِ پاک نمیتواند رواج و ریشه پیدا کند. تمام عوامل استبداد در جهت تحریف و تخریب و تضعیف آن کار میکند.
بسیار مشکل است کسی بتواند فرزندان و و ابستگان وحتی شخص خود را هم حفظ کند. ضمناً دیدیم که سر منشاء فساد اجتماع و خرابی اخلاقها، همان تزریق و تحمیل «دروغ» است. شاید بزرگترین دشمن اسلام دسته منافقین و ملعونترین رذیله اجتماعی، نفاق باشد در حالیکه پایه خدمات در دستگاه استبداد، بر نفاق و نیرنگ گذارده شده است.
اما از جهت عمل و امکان عبادت یا اجری وظائف دینی، بهمعنی اجتماعی و غیر خصوصی آن، بهطوریکه میدانیم در محیط تحت استبداد، میدان عمل و زمینههی فعالیت بسیار محدود و مقیّد بوده خدمات فقط در لباس مأمورین جور و اجری اوامر و اغراضدستگاه مستبد یا بروفق تمایلات ومنافع آن میسّر میباشد. یعنی یا عامل ظلم و جور شدن است و یا شرکت و اعانت غیرمستقیمکردن و با توسل به دروغ و رشوه و خدعه و غیره. یعنی در هر حال خروج از حق و حقیقت. مگر آنکه همانطور که در مملکت و در مقدسین ما معمول شده است ، شخص انزوا و بیکارگی اختیار نماید که در اینصورت از ثواب عمل و آثار تربیتی و اکتسابات نفسانی مربوطه میباشد.
در محیط آلوده و خرابی چون استبداد ، پولها مشکوک و شبههناک است و کارهی آزاد نیز مسدود یا مشروط بههمکاری با دزدان و غاصبین و تشبثهی نامشرع میشود. راه خیر و خدمت از هر طرف بسته و دشوار، ولی راههی ظلم و معصیت هموار است. پس بیجهت نبود که سابقاً گفتیم خدا و استبداد آبشان در یک جوی نمیرود. زیرا خدا در محیط استبداد پرستیده نمیشود: نه از جهت عاطفی و ایمانی و نه از جهت تربیتی و اخلاقی و نه از جهت خدمتی و عملی.
زندگی در زیر لوی استبداد، «خَسِرَ الدُّنْیَا وَ الْآخِرَهَ ذَلِکَ هُوَ الْخُسْرَانُ الْمُبِینُ» است. نه دنیا داریم نه آخرت. مگرآنکه…، در قسمتسوم خواهیم گفت.
آنچه در بندهی قبل، از آثار بد و زیانهی استبداد شروع شد در واقع مظاهر و نتایج همین بند آخر ، یعنی پرستیده نشدن خدا و جاری نبودن حکم خدا است. اگر پیوسته ملّت ایران در ظلم و عذاب غوطهور است، اگر از آسایش و امنیّت قضائی محرومیم، اگر اتحاد و اتفاق و همکاری سرنمیگیرد، اگر مملکت از نعمت ثبات و اطمینان و استمرار بیبهره است، اگرکشور دائماً در معرض مهاجمین بیرحم و استعمار بیگانگان بوده و هست، اگر عزّت و شخصیت از افراد ما بهدور افتاده است، اگر فساد و فحشاء و آلودگیها و نادرستیها رواج یافته است، اگر امیدی بهاصلاح و نجات نیست ، و اگر عشق و عمل رختبسته …، تماماً برای این است که خدا بهحقیقت و واقعیت در کشور ما پرستیده نمیشود.، حکومت باغیر خدا است.
استبداد از کفر هم بدتر استزیرا کهآورندهیدین و سرور پیغمبران میفرماید:
«اَلمُلْکُ یَبْقٰی مَعَ الکُفْر وَلٰا یَبْقٰی مَعَ الظُّلم»
«ملک و مملکت با کفر باقی میماند ولی با ظلم باقی نمیماند»
و وقتی قرآن میخواهد تمام خداپرستان، اعم از مسلمان و نصرانی و یهودی را زیر پرچم واحدی آورده از آنها پیمانی بگیرد، فقط دو ماده به آنها عرضه میکند دو مادهایکه در واقع یک ماده و عصاره دینی و دنیائی توحید است:
«قُلْ یَا أَهْلَ الْکِتَابِ تَعَالَوْاْ إِلَى کَلَمَهٍ سَوَاء بَیْنَنَا وَبَیْنَکُمْ أَلاَّ نَعْبُدَ إِلاَّ اللهَ وَلاَ نُشْرِکَ بِهِ شَیْئًا وَلاَ یَتَّخِذَ بَعْضُنَا بَعْضاً أَرْبَابًا مِّن دُونِ الله»[۲۶].
جز خدا کسی را نپرستیم و یکدیگر (چه پیغمبر و چه پادشاه و بهطورکلّی بشر) را ارباب و سرور خود نگیریم. یعنی زیر بار استبداد و بندگی آدمیزاد نرویم .
پاورقیها:
۱. سوره علق/ ۶ و ۷: به راستی انسان هنگامیکه خود را بی نیاز می بیند سرکشی میکند.
۲.حدیث: قدر دو نعمت مجهول است، نعمت تندرستی و نعمت امنیّت.
۳. دولتگرائی.
۴. وحدت دولت و احزاب.
۵. روایت: پولت و رفت و آمد و مسلک وعقیدهات را مخفی نگهدار.
۶. بری تفصیل بیشتر مراجعه شود به کتاب بسیار آموزنده «بحثی درباره مرجعیت و روحانیّت».
۷. سوره شعراء/ ۲۲: اینهم نعمت و خدمتی شد که بر من منّت گذاشته بنیاسرائیل را بنده خود کردهای؟
۸. سوره نساء/ ۴۸: خداوند هرگز نخواهد بخشید که او شریک قرار داده شود و غیر از آنرا به هر کس بخواهد میبخشد.
۹. سوره قصص/ ۳۸: ی گروه اشراف و خواص، بری شما خدائی غیر از خودم نمیشناسم.
۱۰. سوره غافر(مؤمن)/ ۲۶: بگذارید موسی را بکشم و پروردگارش را (بهکمک) بطلبد هماناکه من میترسم آئین شما را عوض کند یا در کشور خرابی و تباهی ایجاد کند.
۱۱. سوره غافر(مؤمن)/ ۲۹: بری شما نمیبینم (نمی پسندم و اجازه نمیدهم) جز آنچهکه خودم میبینم و جز آنکه به شاهراه ترقی و پیشرفت به چیز دیگری راهنمائیتان کنم.
۱۲. رجوع شود به نشریه تعلیماتی «مبارزات مذهبی، مبارزات سیاسی».
۱۳. سوره بقره/ ۲۰۵: چون به حکومت رسید کوشش میکند نژاد (شخصیّت) و کشت (اقتصاد) را در کشور نابود کند و حال آنکه خداوند فساد را دوست ندارد.
۱۴. سوره اعراف/ ۱۷۹: ایشان نظیر چهار پایان، بلکه فروتر از آنان هستند.
۱۵. این جمله را که غالباً به زبان عربی ادا میکنند و میخواهند جنبه مسلمانی و اجازه تلویحی دینی به آن بدهند و بهانهجوئی بری افسران ظاهراً مؤدّب و ظاهراً مسلمان میباشد، درست بر خلاف دستوری است که حضرت امیر در عهدنامه معروف خود به فرماندار اعزامی به مصر، مالک اشتر، صادر میفرماید:
«ی مالک … هرگز مگو که من مأمورم و معذور، هرگز مگو که به من دستور دادهاند باید کورکورانه اطاعت کنم. هرگز طمع مدار که تو را کورکورانه اطاعت کنند.
۱۶. سوره نجم/ ۳۸:هیچ کس بار گناه دیگری را بر عهده نمیکشد.
۱۷. سوره نجم/ ۳۹: اینکه انسان جز ثمره تلاش [و نیّت] خود را نخواهد داشت.
۱۸. در صفحه ۲۷ چنین میخوانیم:
«با لجمله، تمیکن از تحکمات خودسرانه طواغیت امّت و راهزنان ملت نه تنها ظلم به نفس و محروم داشتن خود است از اعظم مواهب الهیهّ عزّ اسمه بلکه به نص کلام مجید الهی تعالی شأنه و فرمایشات مقدسه معصومین صلوات الله علیهم، عبودیت آنان از مراتب شرک به ذات احدّیت تقدست اسمائه است. در مالکیّت و حاکمیّت ما یرید، و فاعلیت ما یشاء، و عدم مسئولیّت عما یفعل، الی غیر ذلک از اسماء و صفات خاصّه الهیّه جل جلاله، و غاصب این مقام نه تنها ظالم به عباد و غاصب مقام ولایت است از صاحبش، بلکه بهموجب نصوص مقدسه مذکوره، غاصب رداء کبریائی و ظالم به ساحت احدیت عزت کبریائی هم خواهد بود. و بالعکس آزادی از این رِقِیَّتِ خَبیثِه خَسِیسه، علاوه بر آنکه موجب خروج از نشآه نباتیت و ورطه بهیمیّت است به عالم شرف و مجد انسانیّت، از مراتب و شئون توحید و از لوازم ایمان به وحدانیّت در مقام اسماء و صفات خاصه هم مندرج است، از این جهت است که استنفاذ حریت مغضوبه امم و تخلیص رقابشان از این رقیّت منحوسه و متمتّع فرمود، نشان به آزادی خدادادی از اهم مقاصد انبیاء علیهم السلام بوده.»
۱۹. در نظر غیر معتقدین که مسلوب از هر کس و هر چیز است.
۲۰. سوره لیل/ ۱۲و۱۳:همانا که هدایت و راهنمائی بر عهده ما است. و به یقین آخر و اول بری ما است.
به عبارت دیگر ابتدا و شروع خلقت به دست خدا و انتها و بازگشت همه چیز و همه کس به پیش و به سوی خدا است ولی در فاصله این دو به اختیار و آزادی داده شده است و از ناحیه خداوند هدایت (نظری و عملی) میرسد.
۲۱. از علی (ع): کسی که خود را شناخت خدی خود را شناخته است.
۲۲. سوره انفال/ ۲۴: خداوند بین انسان و دل وی میگردد.
۲۳. سوره ق/ ۱۶: ما به وی از رگِ گردن نزدیکتریم.
۲۴. سوره انبیاء/ ۱۰۵: زمین را بندگان صالح من به میراث میبرند.
۲۵. سوره یونس/ ۸۸:پروردگارا، به درستی که تو فرعون و اشراف او را زینت و مال در زندگی دنیا دادهی و بالنتیجه مردم را از تو گمراه مینمایند…
۲۶. سوره آلعمران/ ۶۴، مرحومآیتالله نائینی هم با اشاره به همینمعنی ، استناد بهدعای افتتاح که منتسب بهمعصوم میباشد کرده میگوید:
«وقتی درباره دولت حقه امام منتظر (ع) از خدا میخواهیم که او را به جی قبلیها خلیفه روی زمین نما و امکان و لوازم بده که دین مورد رضی تو را اجرا کرده ترس از احدی مانع نشود که تو را بندگی کند و چیزی را با تو شریک نسازد، معلوم است که امام زمان مشرک به خدا نیست بلکه منظور از شریکقرارندادنِ سنّت استبداد و اجازه ندادن به متجاوزین به حقوق و نفوس مردم و محوِ فعال مایشائی است.»